راجب یه دختر لاله که پسرعموش باهاش حرف میزنه چون توی فامیل کسی بهش محل نمیذاره یه روز ک پسره داشته باهاش حرف میزنه دختر پاش لیز میخوره پسره میاد نگهش داره دوتای میوفتن همون موقع پدربزرگه اینارو میبینه پسره رو وادار ب ازدواج با دختره میکنه پسره عاشق کسه دیگه اس از دختره متنفر میشه...

ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۷ دقیقه

مطالعه آنلاین از سکوت تا پرواز
نویسنده : الهه.م.71

ژانر #عاشقانه #ازدواج اجباری

خلاصه:

راجب یه دختر لاله که پسرعموش باهاش حرف میزنه چون توی فامیل کسی بهش محل نمیذاره یه روز ک پسره داشته باهاش حرف میزنه دختر پاش لیز میخوره پسره میاد نگهش داره دوتای میوفتن

همون موقع پدربزرگه اینارو میبینه پسره رو وادار ب ازدواج با دختره میکنه پسره عاشق کسه دیگه اس از دختره متنفر میشه...

آفتاب کمی از بین شاخه ها تابیده بود هدفونم رو گذاشتم و نشستم زیر درخت همیشگی حلزونی که دیروز همینجا پیدا کرده بودم رو از جیبم بیرون آوردم بهش نگاه کردم خاکی رنگ بود یه برگ از درختی که بهش تکیه داده بودم کندم و حلزونم رو گذاشتم روش و گذاشتم تو نور آفتاب چشم دوختم بهش تا بیاد بیرون عاشق برقی بودم که رو بدن حلزون در اثر نور خورشید ایجاد میشد زل زده بودم بهش و غرق موسیقی بی کلامی بودم که تو گوشم میپیچید حلزونم تازه سرشو بیرون آورده بود که با حرکت پایی که کنارش قرار گرفت ترسید و سریع سرشو برد داخل از کفشاش میتونستم حدس بزنم کیه سرمو بالا آوردم و به صورت کیوان نگاه کردم لباش تکون میخورد ولی صداشو نمیشنیدم گیج و منگ نگاش میکردم پوفی کرد نشست جلوم دستشو جلو آورد و سیم هندزفری رو از گوشم بیرون کشید : – دوساعته دارم صدات میکنم کجایی تو ؟

لبخندی زدم که گفت : بشینم؟

با سر علامت مثبت دادم ، نشست پیراهن مردانه سورمه ای خیلی بهش میومد قدبلند و خوش هیکل بود کنارم نشست منم از زیر روسری هندزفریمو درآوردم و به استخر آب روبروم زل زدم مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن :

- آنا اگه بدونی دیروز چه سوتی ای دادم داشتم با پری حرف میزدم همون جای همیشگی زیر پله های ضلع شرقی که دیدم پری رنگش پرید برگشتم دیدم استاد کمالی پشت سرمه یادته که گفته بودم شوهر خالشه تا به خودم اومدم دیدم پری نیست و دررفته من بودم و کمالی دفعه سومی بود که مچمونو گرفت تا لب باز کردم چیزی بگم گفت : دودفعه پیش زیرش دررفتی ولی اگه تا آخر همین هفته اومدی خاستگاری که اومدی اگه نیومدی دیگه پشت گوشتو دیدی پریسا رو هم دیدی منتظر جوابم نموند و رفت هنوز مثل چی می ترسیدم ... ولی میدونی آنا ته دلم خیلی خوشحالم همینکه اونقدر قبولم داشت که بجای اینکه بزنه لت و پارم کنه میگه بیا خاستگاری خودش کلی حرفه، اونکه قبول کنه مادر پدرشم حتما قبول میکنن

به صورتش نگاه کردم داشت میخندید بهم نگاه کرد و گفت : میخوام به بابا اینا بگم به نظرت قبول میکنن؟

لبخندی زدم که گفت : این یعنی حتما

چشماش ذوق خاصی داشت ولی من چی ؟ تنها کسی که باهام حرف میزد میخواست ازدواج کنه ، من بازم تنها میشدم ولی من همیشه تنها بودم اینکه چیز عجیبی نیست نمیخواستم بهش فکر کنم یاد حلزونم افتادم نگاه کردم به جایی که گذاشته بودمش نبود برگ درخته بود ولی خودش نبود شروع کردم به گشتن صدای کیوان رو شنیدم که گفت : داری دنبال چی میگردی؟

بهش توجهی نکردم و به گشتن پرداختم نبود ، چطور به این سرعت رفته بود بلند شدم و به اطراف نگاه کردم لبه استخر داشت میرفت زیر نور میدرخشید و من مسخ درخشش بودم پنج شش متری جلوتر بود کیوان دوباره پرسید : آنا چی گم کردی؟ دویدم سمت استخر که اونم دنبالم دوید چیزی نمونده بود برسم که پام به چیزی گیر کرد داشتم میفتادم تو استخر که دستی منو به سمت خودش کشید پرت شدم رو زمین و کیوان افتاد روم همه چیز در کمتر از ده ثانیه اتفاق افتاد و چه بد بود اون ده ثانیه چه اتفاقهایی که بخاطر اون ده ثانیه نیفتاد صدای عربده کسی بلند شد این صدا همونی بود که از مدتها پیش به تنم رعشه می انداخت کیوان به سرعت بلند شد، صدای عربده نزدیک و نزدیک تر میشد بدنم درد میکرد نمیتونستم بلند شم صدای پدربزرگ رو از بالای سرم شنیدم با تمام توانم سعی کردم بلند بشم برگشتم که دیدم پدربزرگ یقه ی کیوان رو گرفته برگشت سمت من که حیرت زده به اونا نگاه میکردم، چشماش رو سینم متوقف شد سرمو خم کردم که متوجه سه تا دکمه کنده شده و برهنگی گردنم تا قفسه سینم شدم حتی روسریمم کشیده شده بود و کج و کوله بود صداش بالاتر رفت هیچوقت صداشو موقع عربده کشیدن نمیشنیدم و فقط میتونسم تن صداشو تشخیص بدم که بالا و پایین میره هیچی نمیفهمیدم چنگ زدم به سینمو لباسمو بهم نزدیک کردم و روزانواهام نشستم صداها کند و زیاد میشد ولی من چیزی نمیشنیدم حتی تصاویر هم برام گنگ بود اما متوجه اطراف بودم لحظه به لحظه داشت شلوغ تر میشد و من دیگه چیزی نفهمیدم.

کیوان

صورتم پراز خون بود خونه مثل عذاخونه شده بود بالاخره ولم کرده بود خدایا چی شده بود که خودمم نمیفهمیدم چرا نمیذاشتن از خودم دفاع کنم شکمم به شدت درد میکرد آقاجون حداقل پنج شش تایی مشت تو شکمم پیاده کرده بود مادرم با یه لیوان آب کنارم نشست چشماش پراز اشک بود با بغض گفت : چیکار کردی کیوان؟چطور تونستی؟

- مامان به ولله به پیر به پیغمبر اشتباه میکنید به خداوندی خدا اشتباه میکنید

بازم صدای عربده پدربزرگ اومد : تو غلط کردی که اشتباه میکنم پسره ی بی شرف اون دختر بیزبون رو داشتی بی ناموس میکردی با چشمای خودم دیدم لباسش باز بود آنا هیچوقت یه شاخه موشو به کسی نشون نمیداد چه برسه به اینکه... استغفرالله

دوباره فریاد کشید : بی همه چیز

هیچکس حرفمو گوش نمی کرد فقط منتظر بودم آنا به هوش بیاد و خودش همه چی رو بگه نگاهی به اطراف کردم همه نگاهشون رنگ خاصی داشت عمه و خانوادش عمو و زن عمو و حتی پدرم که مثل گچ سفید شده بود ، دستش رو قلبش بود برگشتم طرف پدربزرگ و گفتم : آقاجون ...

بازهم فریاد دیگه گوشام داشت کر میشد از فریادهاش : به من نگو آقا جون پس فطرت

- بذارین آنا به هوش بیاد خودش میگه

پوزخندی زد و باز به سمتم هجوم آورد : از کی بپرسم هان؟ از یه دختر دیوونه ی بیزبون ؟ هان؟ اگه عقل درس حسابی داشت که توی کثافت جرات نمیکردی بهش نزدیک شی

فکر اینجاشو نکرده بودم آنا کسی بود که در نظر همه دیوونه بود سرمو پایین انداختم که آقا جون به طرف بابام رفت بابام بلند شد و خواست حرفی بزنه که آقا جون گفت : هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه ، سه روز فقط سه روز مهلت میدم مراسم عقد و عروسی انجام بشه

دیگه گوشام چیزی نمیشنید مات و مبهوت به پدربزرگ خیره بودم مامان داد زد: چی؟ که پدبزرگ بازهم با صدای بلند گفت : راضیه خانم بجای دراومدن پشت پسرت فکر کن اگه کیانا هم جای آنا بود همینطور پشتش درمیومدی؟ مادرم ساکت شد سعی کردم لبام که مث سنگ سنگین شده بودن رو به حرکت دربیارم : – چرا باید تاوان اشتباهی که نکردم رو بدم؟

اینبار فریاد بابا بود که صدامو تو گلو خفه کرد مثل دخترا تو اتاق زندونیم کردن امیدم به آنا بود شاید اون بتونه ثابت کنه

مامان ظرف غذا رو گذاشت کنارمو گفت : بخور دیگه دوروزه لب به غذا نزدی

ازبس تو این دوروز زار زده بودم و التماس کرده بودم دیگه نایی برام نمونده بود چشمامو بستم و سوالی رو واسه صدمین بار پرسیدم : آنا هیچی نمیگه؟

مامان بغض کرد و گفت : کیوان نمیدونم راست میگی یا نه ولی اون طفل معصوم تواین دو روزه از همیشه بدتره بغ کرده یه گوشه

- مامان از آنا این چیزا بعید نیست خوبه همتون میگید دیوونست

- من چیکار کنم هان؟

- به بابا بگو بیاد دیدنم

- نمیاد بند وبساط عقد رو دارن اماده میکنن

اشکاش رو صورتش جاری شد :

- نمیدونم چشم کی دنبال زندگیمون بود که نصیبمون شد یه عروس دیوونه

حرفاش تکراری بود تمام این دوروز اینا رو شنیده بودم چشمامو بستم زندگیم داشت به آخر میرسید تصویر پریسا تو ذهنم نقش بست چقدر این رویا رو باهم تکرار کرده بودیم خرید لباس عروسی که پریسا تو اون لباس قرار بود پری قصه های من باشه خرید حلقه هایی که قرار بود حلقه های تعهد عشقمون نسبت به هم باشه خرید کت و شلواری که به قول پری میشدم یه جنتلمن واقعی و کنار پری خودم قدم میزدم و سوار بر اسب سفیدمون میشدیم ماشینمو به همین خاطر رنگ سفید خریدم میخواستم مرکب عروسم بجای اسب سفید ماشین سفید باشه همه چی داشت تموم می شد به همین سادگی؟ با تکون دستی به خودم اومدم مامانم بود به صورتش نگاه کردم که دیدم داره به بالا نگاه میکنه سرمو آوردم بالا بابا جلوی روم وایستاده بود چقدر پیر شده بود نشست اشک تو چشماش نشسته بود گفت : فردا صبح میری حموم ، کت و شلوار میپوشی و با آنا عقد میکنی

اشکام صورتمو خیس کردن : بابا چرا باورم نمیکنی؟

- پدربزرگت به خاک سیاه میشوندمون ، از ارث که هیچ از زندگی ساقطمون میکنه بفهم کیوان بفهم پسر

- بابا شما بفهم من خاطر یکی دیگه رو میخوام من چطور میتونم بشینم و مثل احمقا بگم بله حس این دخترایی رو دارم که به زور شوهر داده میشن

صدای مامانم بود : شیرمو حلالت نمیکنم اگه فردا فرار کنی یا نیای واسه عقد

- شما دیگه چرا مادر من شما دیگه چرا؟ حرف زدن بی فایده بود اتاق خالی شد و من پر شدم از خاطرات پریسا

- قول میدی تا ابد دوسم داشته باشی؟

- قول میدم فدات شم قول میدم عشق من

ولبخند قشنگش که روگونش چال مینداخت. همیشه در برابر قربون صدقه هام قرمز میشد.

چقدر خلوت بود این مراسم به سفره زل زده بودم من داشتم اینجا چه غلطی میکردم ؟ به اطرافم نگاه کردم همه انگار آماده باش بودن تا من فرار نکنم روحانی داشت صیغه عقد رو میخوند میخواستم دادبزنم نه که چشمام قفل شد تو چشمای مادرم دستش رو گذاشت رو سینه و چیزی گفت ساده نبود پشت پا زدن به محبتای مادر پدر ، کسی منتظر صدای عروس این مجلس نبود و همه به چهرش چشم دوخته بودن و من با حس جدیدی که تو قلبم کاشته شده بود متنفر بودم از اینکه به صورت عروس دیوونم نگاه کنم با صدای خفیف بله گفتن من انگار خیال همه راحت شد اما من پربودم از بغض و از حس جدیدم، نفرت از همه ی اهالی اون خونه چقدر جالب بود که ما دوران نامزدی و عقد نداشتیم و یه راست مارو پیاده کردن دم خونه ای که بابام برام خریده بود اینم یه نمونه حق السکوت بود وگرنه بابام حتما کل پس اندازشو واسه این خونه داده اگه عادی ازدواج کرده بودم هیچوقت از این خبرا نبود مامانم تا توی خونه همراهیمون کرد چه بغضی داشت!!! اما ازش دلگیر بودم حوصلشو نداشتم به سمت یکی از اتاقا رفتم تمام وسایلم منتقل شده بود اینجا صدای مادرمو شنیدم که داشت یه چیزایی به آنا میگفت و بعد هم رفت.

آناهیتا

تنم مثل بید میلرزید بعد سالها یادم اومده بود چقدر بی کسم کنار یکی از مبلا نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم چی شد که به اینجا رسیدیم؟ صورتم مثل تمام این سه روز خیس اشک بود و من تو گذشته ها سیر میکردم کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم کاش هیچوقت اون دوسال تنهاییم تموم نشده بود و کاش هیچوقت سکوت نکرده بودم تا سکوتمو به پای دیوونگیم بذارن من بعد سالها لب از هم گشودم و به اون پدربزرگ مستبدم گفتم تمام حقیقت رو گفتم اما گفت خفه شم و من بازم مثل چند سال گذشته خفه شدم و حالا تو خونه ی رفیق بچگیامم و اون ...

صدای گلدونی که کنار پام شکست باعث شد از جا بپرم سرمو بالا آوردم قیافه برزخی کیوان جلو چشمام بود خم شد یقه لباس سفیدی که بجای لباس عروس تو تنم بود رو کشید و بلندم کرد تو چشمام زل زد چشماش قرمزی خون رو به خودش گرفته بود منو کوبید به دیوار صورتم از درد جمع شد صداش از لابه لای دندونای کلید شدش بیرون اومد : – چرا خفه خون گرفتی؟هان ؟چرا راستشو نگفتی؟ من خاک برسر واسه خاطر اینکه توی دیوونه تو استخر نیفتی واسه نجات توی بی لیاقت به این روز افتادم، خوشحالی هان؟یه شوهر خوش قیافه و پولدار نصیبت شده کی به توی دیوونه اهمیت میداد ؟فقط من خر از سر انسان دوستی باهات حرف میزدم چون دلم به حالت می سوخت کاش میفتادی تو اون استخر لعنتی و خفه میشدی

صداش داشت بالاتر میرفت مثل همیشه خفه بودم حرف زدن غیرعادی ترین کار دنیا برای من بود چه برسه به حالا که به اندازه کافی شوکه بودم کیوان تنها کسی بود که تو دنیا داشتم و اون ازم متنفر شده بود چرا فکر میکرد من میتونستم کاری بکنم چرا ؟حتی اگه تمام دنیا پشت من بودن من نمیتونستم جلوی پدربزرگ قرار بگیرم پشت سرهم نفرینم میکرد چشمامو از دردی که به واسطه فشار به قفسه سینم وارد میکرد بستم چقدر گذشت نمیدونم اما پرتم کرد وسط سالن و رفت تو اتاقش

برگشتم به هشت سال پیش نه ساله بودم داییم یقمو گرفته بود و فریاد میزد همش تقصیر توئه کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودی مردشورتو ببرن که اینقدر نحسی از وقتی اومدی تو این دنیا بدقدم بودی خواهرمو ازم گرفتی کثافت

درست مثل امشبِ کیوان منو پرت کرد وسط خونه ای که تا دوروز پیشش باخانوادم توش زندگی میکردم و رفت دختر نه ساله ای بودم که دوسال تو یه خونه تنها زندگی میکردم و اجاره نشینمون واسه اینکه مبادا من برم و خونه بیفته تو انحصار وراثت برام غذا میاورد و منو زنده نگه میداشت دوسال تمام ساکت بودم و حبس شده بودم تو یه خونه تا اینکه پدربزرگم بعد دوسال فهمیده بود پسرش مرده و من یتیم شدم اومد و منو با خودش برد اوایل که رفته بودم اونجا همه فکر میکردن لالم و بخاطر افسردگی بیش از حدم از همون اول برچسب دیوونگی خورد رو پیشونیم .

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم به خونه جدید عادت نداشتم سه روز از اون روز کذایی عقد گذشته بود باید برمی گشتم به زندگیم هرچند دیگه زندگی معنایی نداشت اما باید قدمی برمیداشتم تصمیمم رو گرفته بودم اول از همه باید با پریسا حرف میزدم باید واسش توضیح میدادم، بعد هم باید خودمو جمع و جور میکردم، تا پنج سال حق طلاق نداشتم ولی باید پریسا رو راضی میکردم باید . بلند شدم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون دور سالن نگاهی انداختم نبود هنوز تو اتاقش بود خدارو شکر کاش هیچوقت نگاهم بهش نیفته وارد آشپزخونه شدم برخلاف دوروز گذشته میز آماده بود و قوری روی سماور پوزخندی زدم و نگاهمو دور آشپزخونه انداختم که دیدم وارد شد مثل همیشه بود یه تونیک بلند پوشیده بود و شالش سرش بود به صورتش نگاه نکردم دیدن صورتش مصادف بود با بد شدنِ دوباره ی حال من، باید باهاش حرف میزدم باید یه چیزایی حالیش میشد نشستم رو یکی از صندلی ها رفت سمت کابینتا و دوتا استکان بیرون آورد ، خواست چای بریزه که گفتم بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردد استکان رو گذاشت سرجاش و نشست گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین بچه من نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد که درکمتر از ده ثانیه زندگیم تباه شد و توی دیوونه تباه ترش کردی چه فکری با خودت کردی که خفه خون گرفتی رو نمیدونم ولی خوب گوشاتو باز کن همونطور که خودت میدونی من عاشق پریسا هستم و باز هم توی عوضی اونو ازم گرفتی ولی من نمیتونم اونو از دست بدم من و تو براساس اون صداقنامه مسخره تا پنج سال نمیتونیم طلاق بگیریم ولی مجبور نیستیم همدیگه روهم تحمل کنیم تو توی اتاق خودت میمونی و تنها جایی که از این خونه حق داری بری این آشپزخونست واسه خودت غذا میپزی و میخوری هرچیم اضافه اومد میریزی سطل آشغال ساعتای رفت و آمدمو بهت میدم توساعتایی که تو خونه ام حتی تو آشپزخونه هم حق نداری بیای اتاقت سرویس بهداشتی هم داره خدا رو شکر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم از نفرتی که تو وجودم موج میزد تونستم یه لحظه دل بکنم و به چهرش نگاه کنم چشماشو به پایین دوخته بود ساکت بود مثل همیشه رومو ازش گرفتم داشت بازم حالم بد میشد رفتم تو اتاق وسایلمو برداشتم و از خونه زدم بیرون البته بعد سه روز . شماره ی پریسا رو گرفتم هنوز اولین بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت و صدای نگرانش تو گوشم پیچید : کیوان خودتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خانمم معلومه که خودمم منتظر کس دیگه ای بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه کجا بودی این یه هفته ؟ داشتم دیوونه میشدم؟ الان کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جلو دانشگاهم تو کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم تو راهم تا پنج دقیقه دیگه میرسم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدمش که از دور میومد چطور باید بهش میگفتم؟ چطور؟ با دیدن من شروع کرد به دویدن جلوم که رسید نفس نفس زنان گفت : سالمی؟وای خدای من صورتت چرا اینطوریه؟ دعوا کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه یادم اومد هنوزم صورتم ورم داره لبخندی زدم و گفتم: آروم باش قربونت برم ..خوب خوبم ...ولی باید باهم حرف بزنیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو صندلی روبروش نشستم تو چشمای قشنگش خیره شدم و گفتم : پریسا تو چقدر عاشقمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید از اون شیرینا : وا دیوونه چت شده تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جوابمو بده پریسا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب چطور بگم عاشق بودن که مقدار نداره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونقدری عاشقم هستی که پنج سال بخاطرم صبر کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش باز رنگ نگرانی گرفت : جایی قراره بری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو جوابمو بده تا بگم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من تا ابد منتظرت میمونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جوابش دلگرمم کرد آروم آروم همه چیز رو براش تعریف کردم لحظه به لحظه نگاهش داشت رنگ میباخت حرفا که به آخر رسید گفت : تو ازدواج کردی؟ تو.... تو الان ...متاهلی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایش بلند شد دنبالش دویدم و صداش زدم اما اون مثل دیوونه ها فقط میرفت جلوی راهشو سد کردم که فریاد زد : دیگه هیچوقت ...هیچوقت نیا طرف من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر همچین عکس العملی بودم عصبانی بود و نباید تو این حال میرفتم طرفش پوفی کردم و رفتم سمت کلاس نمیخواستم هیچکس از این ازدواج لعنتی خبردار باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرروز کارم همین بود میرفتم سراغ پریسا و التماسش میکردم اما اون بیتوجه بهم از کنارم رد میشد ظهر که میومدم برخلاف حرفم ناهار آماده بود و خبری از آنا نبود سکوت بود و بس خوشحال بودم که حداقل اون هیچوقت حرف نمیزنه و مجبور نیستم صداشو بشنوم ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز از رو کانتر کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم روغن رو ریختم تو ظرف و دوباره شبکه رو عوض کردم نگاهی به تخم مرغا کردم کم مونده بود شبیه مرغ بشم کاش یه مدت مجردی زندگی کرده بودم تخم مرغا داشت جلز ولز میکرد که صدای گوشیم بلند شد امیر بود : – سلام داداش چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خوبم تو چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداش یه طوری بود دلخور به نظر می رسید گفتم : منم خوبم داداش کاری داشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی بیمعرفتی کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چی داشت می گفت این دیوونه : چی میگی امیر چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ترسیدی یه شیرینی بهم بدی که خبر دومادیتو قایم کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار سطل آب رو سرم ریختن من من کنان گفتم : پری... پریسا چیزی گفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونکه مثل تو بیمعرفت نیست کل دانشگاه رو شیرینی داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیرینی دامادی منو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا دیوونه شدیا خب هم دامادی تو هم عروسی خودش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبم تند تند میزد چی داشتم میشنیدم : مگه پریسا ازدواج کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر انگار هنگ کرده بود هیچی نگفت داد زدم : لعنتی جواب بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ... من فکر میکردم تو و پریسا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه هیچی نمیشنیدم سریع قطع کردم مثل دیوونه ها دنبال شماره پریسا گشتم پیداش کردم یکی بوق .. دوتا بوق و صدای قشنگش پیچید تو گوشم : بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من من کنان گفتم : پریسا ... بچه ها چی ... چی دارن میگن هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سردترین لحنی بود که به عمرم میشنیدم : من ازدواج کردم آقای سهرابی شما هم دیگه مزاحمم نشین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ممتد بوق تو گوشم پیچید دوباره و دوباره و صدباره شمارشو گرفتم جواب نمیداد ماتم برده بود ، احساس تهی بودن ، احساسِ مرگ میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی عجیبی توی خونه پیچیده بود می ترسیدم برم بیرون به در نگاه کردم از زیر در داشت دود میومد توی اتاق لابد کیوان نبود یا شایدم واسش اتفاقی افتاده بود دفترمو گذاشتم کنار و درو باز کردم تمام خونه رو دود گرفته بود دویدم سمت آشپزخونه روسری سرمو دراوردم و باهاش ماهیتابه رو انداختم تو سینک ودکمه ی هود رو زدم برگشتم تا برم تو اتاقم که برخورد کردم به کسی جرات نمیکردم سرمو بالا بیارم رامو کج کردم برم یه طرف دیگه که بازوهامو گرفت مجبور شدم نگاهش کنم چشماش به خون نشسته بود از ترس آروم روزبونم جاری شد : یا علی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرتم کرد یه طرف که سرم به شدت خورد به گوشه دیوار تا به خودم بیام موهامو چنگ زد و منو کشوند سمت هال پرتم کرد رو کاناپه و موهامو کشید تا سرمو بالا بیارم فریاد زد : خیالت راحت شد؟ حالا زبونت واشده کثافت ؟ اونموقع که باید اون گاله رو وامیکردی خفه خون گرفتی حالا واسم صدات دراومده من و باش فکر میکردم لالی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهامو ول کرد و گردنمو گرفت : من عاشق پریسا بودم و تو اونو ازم گرفتی توی عوضی... مگه چند روز شد ؟ آخه آشغال تو چرا خفه خون گرفتی هان؟ چشماش پراز اشک شده بود فشار دستاشو رو گردنم بیشتر کرد احساس میکردم لحظه های آخر عمرمه دیگه صداشو نمیشنیدم ولم کرد ، من چطور به زندگی برگشتم نمیدونم فریاداش هنوزم به گوشم میرسید از خونه رفت بیرون تمام بدنم درد میکرد دست کشیدم رو سرم داشت خون میومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(آنا کدوم گوری هستی بیا اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پاهای کوچیک و ضعیفم رفتم سمت در که در به شدت باز شد و محکم خورد تو سرم خون روی صورتم جاری شد دایی با دیدنم گفت: از بس نحسی درو دیوارم دوستت ندارن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوست داشتم مثل بچه های دیگه گریه کنم ولی میدونستم اگه صدام دربیاد میکشتم با رفتنش زن اجاره نشینمون اومد بالا زینب با دیدنم جیغی کشید و بعدم سرمو پانسمان کرد یادمه اولین بار اونموقع بود که دلش به حالم سوخت گفت : باز چیکار داشت این مرتیکه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفت دعا کنم مامانم نمیره وگرنه منو میکشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- غلط کرده مگه شهر هرته؟ عوضی خودش زد خواهرشو ناقص کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زینب مامانم خوب میشه؟ بابام کجاست زینب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمای بی تفاوتشو بهم دوخت و گفت : بابات دیگه بر نمیگرده آنا مادرتم دیر یا زود میره پیش بابات تو فامیل دیگه ای نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر بیرحمانه روح یه دختر نه ساله رو به بازی میگرفت بلند شد و از خونه رفت از تنهایی میترسیدم و مامان اینا سه روز بود نیومده بودن کجا بودن که دیگه حاضر نبودن منو ببینن؟)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون روی صورتم جاری شد و منو به خودم آورد رفتم سمت دستشویی تو کمد پانسمان رو برداشتم به سختی تونستم سرمو ببندم پهلوم به شدت درد میکرد به زور خودمو رسوندم به اتاق و پرت شدم رو تخت کاسه ی چشمام بدون توقف پر میشدن از اشک ودوباره خالی می شدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( آناهیتای قشنگم چرا موهاتو کثیف کردی عزیز مامان؟ بدو بیا اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سرعت دویدم تو آغوشش : مامانی تقصیر من نبود که سارا آبمیوشو ریخت رو سرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عجب دختر بدی شده سارا بدو برو موهاتو بشوریم و بخواب که صبح باید بری مدرسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامانی موهامو ناز میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو دختر بزرگی شدی الان هشت سالته هشت سال دیگه میخوایم عروست کنیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستاشو اروم رو سرم میکشید: عجب عروس قشنگی بشه دختر من عجب ماهی بشه گل من )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای در خونه اومد دست بردم چادرمو کشیدم رو سرم با تمام وجود می ترسیدم هربار که کیوان بهم حمله میکرد منو یاد دایی مینداخت چقدر احساس بدبختی میکردم گوشه تخت جمع شده بودم و باترس زل زده بودم به در که با شدت باز شد تو دلم گفتم : خدایا کمکم کن چشمامو بستم صداشو شنیدم : قوانین عوض شدن تو خواستی زن من باشی هان؟ تو خفه خون گرفتی که شوهر تور کنی هان؟ خب باشه از این به بعد زن باش من خر بودم که میگفتم تو کاری نکنی، غلط کردی که کاری نکنی بلند شو کل خونه رو دستمال بکش و شام درست کن از این به بعد فقط یه سر سوزن این خونه کثیف باشه خودم میکشمت ساعت ده همه چی آماده باشه در ضمن واسه صبح تمام لباسام تمیز و اتوکرده باشه میفهمی یا بفهمونم بهت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدنم به شدت میلرزید بازومو تکون داد و داد زد : فهمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو بالا پایین کردم صدای در اتاق که اومد خیالم راحت شد نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت بود من چطور تا ساعت ده اینهمه کار میکردم نیم خیز شدم پهلوم تیر کشید چشمامو از درد روی هم گذاشتم و صورتم خیس شد از اشک خودمو رسوندم به در تمام خونه بوی دود میداد در اتاقش بسته بود نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه چی باید واسه شام میپختم نگاهمو به اطراف چرخوندم صدای خانوم جون تو گوشم پیچید: (عموت اینا امروز میان اینجا حالا باهاشون آشنا میشی ، یه دختر هم دارن همسن وسال توئه کمکم میکنی ناهار درست کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سرم علامت مثبت دادم که لبخندی زد و گفت پس بریم تو اشپزخونه ازم پرسید : تو چه غذایی دوست داری قربونت برم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا میدونه چقدر فکر کردم ولی یادم نمیومد با اینکه مدتها از اون تنهایی بیرون اومده بودم اما هنوزم گیج بودم خانوم جون انگار فهمید و گفت : باهم یه چیزی میپزیم در کابینتو باز کرد نگاهم افتاد به ظرف شیشه ای که توش لپه ریخته بودن بهش اشاره کردم که خانوم جون گفت : قیمه میخوای؟ باشه عزیزم پس بریم لپه ها رو پاک کنیم) خدا رحمتت کنه خانوم جون همون موقع انگاری میدونستی زاده شدم واسه کلفتی کردن لپه ها رو ریختم تو قابلمه و شروع کردم به دستمال کشیدن خونه هربار که پهلوم تیر میکشید خودمو نفرین میکردم بازم غرق شدم تو گذشته :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(زینب به زور داشت بهم غذا میداد دختر خوبی بود ولی شوهر معتادش و بدبختی اونو تبدیل کرده بود به یه آدم یخی ولی اونقدر بی مهری دیده بودم که حرفای اون روی من اثری نداشت بی حوصله قاشق رو گذاشت تو بشقاب و گفت : ببین آنا مادر پدرت مردن درست ,یه دایی عوضی داری اونم درست, کس و کاری نداری بازم درست, ولی اینکه نشد زندگی!!! حالا من خبر مرگم اینجام دوروز دیگه میخوای چه خاکی تو سرت بریزی گلیمتو باید از آب بکشی، جمع کن این بساط کز کردن گوشه خونه رو چهار پنج ماهه من شدم کلفتت این خونه هم که از بس خاک گرفته شده عین قبرستون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفاش رو یه دختر نه ساله چه تاثیری میتونست داشته باشه ؟بلند شدم یه دستمال پیدا کردم و ناشیانه به جون خونه افتادم دختر بچه ی نه ساله ای بودم که تمام خونه رو مجبور بودم به تنهایی تمیز کنم زینب کمتر میومد سراغم، میدونستم چون پولی نداشتن واسه اجاره واسم یه چیزی میاورد بخورم وگرنه از اونم خبری نبود وقتی مدرسه میرفتم نقاشی دوست داشتم و تنها کاری که میکردم سیاه کردن کاغذا بود مثل زندگیم ) هرچی گشتم اسپری خوشبو کننده پیدا نکردم واسه اینکه بشه یه خورده از بوی سوختگی رو کم کرد تو کابینتا گشتم خدا رو شکر گلاب داشتیم ...هه .. داشتیم نه داشت من چه سهمی داشتم مگه؟ چند قطره گلاب ریختم کف دستم و دور و اطراف ریختم غذاهم آماده بود به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به ده بود میز رو چیدم و رفتم تو حموم لباساشو برداشتم اومدم ببرم توی آشپزخانه که دیدم صدای تق و توق میاد ترسیدم برم برگشتم و لباسا رو ریختم تو وان و شروع کردم به شستن دیگه از بس اشک ریخته بودم انگار چشمام خشک شده بود ولی از درد پهلو پدرِ لب پایینمو درآورده بودم از بس دندونامو فرو کردم توش بالاخره تموم شد پیشونیم خیس از عرق بود لباسا رو بردم تو حیاطِ کوچیک خونه کجا باید پهن میکردم؟ رفتم تو اتاق نبود، هیچی نبود برگشتم نگام افتاد به درخت کوچیک کنار خونه دوتا شاخش از همه بلندتر بود برگاش تازه جوونه زده بود لباسا رو روی شاخه هاش پهن کردم و برگشتم داخل تو اتاقش بود خودمو رسوندم به اتاقم و بعد ساعتها درد کشیدن تونستم بخوابم اما چه خوابی تمام شب کابوس میدیدم چهره دایی یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمیرفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جنسم از سنگ شده بود پریسا در عرض یک هفته ازدواج کرد و من تازه فهمیدم انتقالیشو گرفته و با همسرش داره میره تبریز من چقدر احمق بودم که فکر میکردم بعد پنج سال همه چی عادی میشه چطور این اتفاقات افتاده بود ؟هرطور که بود من شده بودم عین یه رباط صبح میرفتم دانشگاه و برمیگشتم ناهاری که همسرِ عوضیم درست کرده بود میخوردم و همه جا رو چک میکردم مبادا ذره ای کثیف باشه و من بتونم حرصمو سرش خالی کنم صدای پیامک گوشیم اومد، بالاخره پریسا رو پیدا کردم دویدم سوییچ رو برداشتم و با بالاترین سرعت ممکن خودمو به فرودگاه رسوندم این سالن به اون سالن تا چشمم افتاد بهش مردی که احتمالا همسرش بود کنارش وایستاده بود پنهان شدم تا اگه بشه تنها گیرش بیارم بالاخره شوهرش رفت ، خودمو رسوندم به پریسا با دیدن من شوکه شد و گفت : تو ..تو اینجا چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک تو چشمام جمع شده بود : پریسا اذیتم نکن تو رو قرآن همه زمین و زمان منو زدن، تو نزن نابودم نکن پریسا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی داری میگی کیوان؟از اینجا برو الان معین میرسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذار بیاد ازش طلاق بگیر به خدا فقط پنج ساله فقط پنج سال به خداوندی خدا من هیچکاری با اون دختر ندارم از اون مرد جداشو مگه عاشقِ من نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتم داغ شد پریسا بهم سیلی زده بود؟از جایش بلند شد و گفت : من عاشق شوهرمم حالام از اینجا برو تا بیشتر از این گند نزدی به زندگیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماتم برده بود همونجا خشکم زد حتی نفهمیدم کی رفت برای بار دوم مردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درد پهلوم تازه بهتر شده بود جای زخم سرمم مشخص نبود از جلوی آینه بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یه ربع به ده بود طبق برنامه دوساعتی مونده بود تا کیوان بیاد خونه باید ناهار میپختم تو یخچال رو نگاه کردم خالی بود با اینکه خودم اندازه یه بچه هفت ساله غذا میخوردم تا مواد غذایی زود تموم نشه بازم تموم شده بود به کابینتا نگاه کردم هنوز برنج داشتیم ولی نه سیب زمینی داشتیم نه پیاز نه هیچی، پوفی کردم و رو یکی از صندلیا نشستم ده روز گذشته بود و با حساب اینکه من تنها ده درصد مواد رو خورده باشم و باقی رو کیوان بازم خیلی مواد غذاییمون زود تموم شد بازم نگاهی به ساعت انداختم ده و نیم بود خدایا چیکار باید میکردم؟صدای زنگ در بلند شد اولین بار بود زنگ این خونه به صدا در میومد به صفحه آیفون نگاه کردم عموعلی بود، پدرِ کیوان درو باز کردم و جلوی در وایستادم وارد که شد لبخندی زدم همه به این نوع خوش آمد گوییِ من عادت داشتن عمو اولش لبخند زد ولی یه کم که زل زد توی صورتم رنگ نگاهش عوض شد به زیر چشمام اشاره کرد و گفت : چی شدی عمو؟ چی شدی دختر گلم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهش اشاره کردم بیاد داخل وقتی نشست بلند شدم تا چایی دم کنم تا رسیدم به آشپزخانه اونم پشت سرم اومد گفت : نمیخواد چیزی بیاری عمو آماده شو بریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرسشگرانه نگاش کردم که گفت : آقاجون دلش واست تنگ شده چندروزه گیر داده چرا کیوان نمیبرتت اونجا میترسم باز یه بلوایی به پاشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو پایین انداختم یعنی منم تو این دنیا واسه کسی مهم بودم؟ سرمو بالا پایین کردم که سرمو بین دو دستش گرفت و گفت : آفرین دختر گلم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدم برم که یادم اومد ناهار کیوان رو آماده نکردم برگشتم به گاز نگاه کردم که عمو گفت : کیوانم میاد اونجا نیومدم مهم نیست برو آماده شو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه دلم راضی نبود رفتم سمت اتاق شلوارم دو تا سه سایز برام بزرگ شده بود مگه تو ده روز آدم چقدر لاغر میشه؟ مانتومو پوشیدم و شالمو انداختم رو سرم و رفتم بیرون عمو همونجا تو آشپزخونه نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای بار هزارم تو ذهنم آوردم چرا این اتفاق افتاد؟ عمو با دیدن من آهی کشید و گفت ) بریم عمو ( سوار ماشین که شدیم گفت : عمو میخوای بیای خونه ی ما تا اوضاع آروم بشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهش نگاه کردم به روبرو نگاه میکرد سرمو انداختم پایین خدا میدونست همین امروزم بخاطر اومدنم چه تاوانی باید پس میدادم عمو دوباره گفت : امروز همه اونجان عموت و عمت با همه خونواده هاشون همشون از اون روز تا حالا مات و مبهوت هستن هنوزم هیچکی نمیدونه یهو چی شد؟ وقتی بعد چندسال داشتیم برمیگشتیم شهرمون حتی به ذهنمم خطور نمیکرد برادرم مرده و یه دختر داره وقتی دیدمت که ... بگذریم میدونم آقاجون با دیدن تو حتما جامیخوره من از سنگ نیستم عمو کور هم نیستم که نبینم شدی پوست و استخون اگه آقا جون چیزی درمورد کیوان پرسید چیزی نگو باشه ؟ نذار دوباره عصبانی بشه و دوباره هممونو بندازه تو یه منجلاب دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی خونه ی آقاجون نگه داشت و بهم نگاه کرد چشمامو بستم و یه لبخند زدم سرمو بوسید و گفت : تو از همه عالم عاقل تری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم خدا رو یاد کردم که کمکم کنه پشت این در چی در انتظارم بود؟ وارد شدم نگاهم چرخید سمت چپِ خونه استخر بزرگ و باغ بزرگی که بعدش قرار داشت اینا یه روزی تمام عشق من بود پس چی شد ؟دست عموکه رو کمرم نشست و منو به جلو هدایت کرد منو به خودم آورد پسر عمه هام رو ایوان بزرگ جلوی عمارت مشغول بازی بودن با دیدن ما اون دوتا کوچولو هم انگار ماتشون برد آروم سلام کردن و از جلوی راه رفتن کنار وارد شدیم عمو یه لحظه هم از کنارم جدا نمیشد به سالن اصلی رسیدیم بدنم میلرزید مدام صدای پدربزرگ تو ذهنم میپیچید: خفه شو ولی یهو یاد اولین باری که منو آورده بود به این خونه افتادم شاید اون تنها کسی بود که تا سرحد مرگ ازش میترسیدم ولی دوسش داشتم شاید دلیل ترسم هم همین علاقه بود رو صندلی همیشگیش کنار شومینه نشسته بود نگاهی به شومینه خاموش کردم و گفتم : سلام تنها چیزی که تو اینهمه سال باعث میشد بقیه بفهمن من لال نیستم سلام و خدافظی ای بود که به آقاجون میگفتم پدربزرگ بلند شد با ترس به پاهاش که جلو میومد خیره شدم دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد تو چشماش خیره شدم لحظه لحظه داشت عصبانی تر میشد با صدای عصبانی و پرغیظ گفت:درست شدی عین روزی که آوردمت اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغلم کرد شوکه بودم از حرکتش عین اولین باری که منو دیده بود منو در آغوش کشید صدای عمو رضا رو شنیدم : اوه اوه چه خبره اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و صدای خنده ی خودش و پرهام یه کم جو رو عوض کرد برگشتم و باتکون دادن سرم سلام کردم عمورضا دستش رو انداخت دور بازوهامو من با خودش سمت مبلا برد آقاجون نشست عمو علی هم با صورت خجل و شرمنده نشست یه طرف دیگه عمو رضا و پرهام صحبت های الکی رو شروع کردن تا جو عوض بشه اما نگاه سنگین آقاجون همچنان روی من زوم شده بود عمه و زن عمو رضا هم اومدن نگاهشون عین بقیه بود دلسوزی و ترحم کیانا خواهر کیوان و پدرام پسر کوچیکتر عمو رضا هردو دانشجوی یه شهر دیگه بودن پس از این جمع فقط زن عموعلی یعنی مادر کیوان نبود یادم اومد هرموقع همه میومدن من و خانوم جون تمام کارای پذیرایی رو انجام میدادیم و بعد فوتش هم من بودم که تمام این کارا رو میکردم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. خونه ی آقاجون به سبک قدیمی بود یه راهرو داشت که به چندتا راهروی دیگه میخورد یکی به سالن اصلی راه داشت یکی به سمت اتاقا یکی به سمت حیاط و ورودی و یکی هم به اشپزخونه همونطور که جلو میرفتم تو فکر رفتار آقاجون بودم آشپزخونه درست ته راهرو بود محکم خوردم به یه نفر سرمو بالا آوردم پدرام بود همیشه اخم داشت امروزم مثل همیشه چند لحظه ای بهم خیره شد، از کنارم عبور کرد وارد آشپزخونه شدم زن عمو روصندلی نشسته بود و رو میز خم شده بود با ورود من سرشو بالا آورد ولی مثل پسرش به صورتم نگاه نکرد و به سردی گفت : خوش اومدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازجایش بلند شد اومد از کنارم بگذره که چشمش خورد به صورتم نگاه سردش کم کم بارونی شد سرمو انداختم پایین زن عمو همیشه باهام مهربون بود خیلی بیشتر از همه اونایی که امروز بغلم کردن و با ترحم بهم نگاه کردن بدنش شل شد داشت میفتاد که زیر بازوشو گرفتم و کمکش کردم بشینه با بغض گفت : تو چرا ... چرا اینطوری شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو رو صورتم کشید یعنی اینقدر تغییر کرده بودم؟ اشکاش رو صورتش ریخت دلم طاقت نداشت ناراحتیشو ببینم دستمو بالا آوردم و اشکاشو پاک کردم که دستمو بین دوتا دستش گرفت و گفت : کیوان اذیتت میکنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سر علامت منفی دادم که گفت :کیوانی که ده روز سراغ مادرش نیاد دیگه اون کیوان قدیمی نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چند لحظه سکوت گفت : تو چرا ساکت موندی که روزگارت بشه این؟چرا آنا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی نگفتم ولی دلم میخواست داد بزنم من گفتم بخدا گفتم ولی کسی نبود حرفمو بفهمه من که در نظر همه ی این آدما دیوونه ام سرمو انداختم پایین و از جلوی پاش بلند شدم لیوان آبی به دستش دادم و مثل همیشه مشغول آماده کردن بساط ناهار شدم صداشو شنیدم که گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظرت کیوان میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتش نگاه کردم و سرمو به طرف تکون دادم یعنی نمیدونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ساعت به همون حال مونده بودم نمیدونم بی هدف توی خیابونا قدم میزدم به خودم که اومدم ساعت یک بود گوشیم مدام زنگ میزد ولی حتی حس نداشتم سایلنتش کنم درخونه رو بستم و رفتم تو میخواستم مثل همیشه حرصمو سر آنا خالی کنم همش تقصیر اون بود درو باز کردم و محکم کوبیدم به دیوار انگار بهانه داشتم بوی غذا نمیومد رفتم تو آشپزخونه آره هیچی نبود هجوم بردم سمت اتاقش درو باز کردم نبود یعنی چی؟ صداش زدم در اتاق خودم و سرویس بهداشتیا رو باز کردم نبود، کاش مرده باشی آنا وگرنه خودم میکشمت گوشیمو نگاه کردم پونزده تا تماس از بابام بود و چهارتا هم از مامان گوشی رو پرت کردم یه طرف و روی تخت دراز کشیدم باید میومدی تا بکشمت آنا امشب خودم حسابتو میرسم کم کم خوابم برد. چشمامو که باز کردم ساعت هفت بود نیم خیز شدم که صدای بسته شدن در خونه اومد مثل فشنگ از جا پریدم و همونطور که در اتاق رو باز میکردم فریاد زدم: کدوم گوری بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که نگاهم قفل شد تو چشمای متعجب و حیرت زده پدرم سرمو انداختم پایین و تازه متوجه کیسه هایی بودم که تو دستاش بود تکیه دادم به دیوار اتاقم که صدای زمین خوردن وسایل دستش رو شنیدم سرمو آوردم بالا من من کنان گفت : کی..کیوان ..تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتونست ادامه بده نشست رو زمین و گفت : تویی که اینطوری داد میزنی ؟...اونم سرِ آنا؟ ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پرخاشگری گفتم : زنمه .. مگه نه؟...مگه زنِ من نیست؟...اختیارشو دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشستم رو یکی از مبلا و گفتم : چیه کم آورده؟...اومده جلز ولز که من زدمش هان؟...دلم میخواست …حالا صداش در اومده؟ اونموقع که باید میگفت خفه خون گرفته بود …کاش زده بودمش تا بمیره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیلی محکمی که توی صورتم خورد صدامو خفه کرد برگشتم تو چشمای به خون نشسته بابام نگاه کردم اشک ریخت بابای من گریه میکرد؟ با بغض گفت : اون دختر کی حرف زده که حالا حرف بزنه؟ کی گلایه کرد که حالا بکنه ؟ تو چه مرگت شده کیوان؟ تو اون طفل معصومو زدی؟ چطور تونستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار نمیتونست نفس بکشه با شونه هایی افتاده از خونه بیرون رفت به وسایلی که آورده بود نگاه کردم یه کیسه گوشت دوتا کیسه میوه و کلی خرت و پرت دیگه حوصله فکر کردن به هیچ چیز رو نداشتم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم یه جوری بودم گیج و داغ لباسامو دراوردم و با نیم تنه لخت افتادم رو تخت هیچ چیزی مهم نیست وقتی پریسای من رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرهام جلوی در پارک کرد یه نگاهی به خونه انداخت و گفت : دست عمو درد نکنه خونه خوشگلیه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به حرفش از ماشین پیاده شدم همیشه زیادی فضول بود از حیاط خونه گذشتم قلبم تند میزد بازم ترس بود که اومده بود سراغم اشک تو چشمام جمع شده بود با دستای لرزون در رو باز کردم و با گفتن یا ابوالفضل وارد خونه شدم تو سالن نبود یه نفس راحت تو اشپزخونه هم نبود دو نفس راحت اما خونه داغون بود جلوی ورودی میوه ها و خرت و پرتای خوراکی پخش شده بود یعنی کیوان خرید کرده بود ؟ نچ احتمالا کار عموعلیه پوفی کردم و شروع کردم به جمع کردن اونا گذاشتمشون تو آشپزخونه باید موقعیتمو می سنجیدم تا از یه طوفان دیگه جلوگیری کنم رفتم سمت اتاقا در اتاقش نیمه باز بود سرک کشیدم خوابیده بود خب پس گرگ خوابیده بود و به این بره کاری نداشت دویدم تو اتاقم لباسامو عوض کردم تا وقتی خواب بود باید وسایل رو میچیدم و شام میپختم به سرعت باد وسایل رو چیدم تو کمد و گوشتا رو بسته بندی کردم میموند شام باز رفتم سمت اتاقش هنوز خوابیده بود برگشتم ساعت ده بود اون تا الان باید بهانه ی شام رو میگرفت سریع با گوشت تازه ای که عمو گرفته بود براش کباب درست کردم ظهر همه بودیم و اون نبود حتما ناهار درست و حسابی نخورده توری رو چرخوندم و برگشتم تا ظرف نمک رو از رو میز بردارم که دیدمش به کانتر تکیه داده بود صورتش قرمز بود از ترس عقب عقب رفتم تا خوردم به کابینتا داشت تلو تلو میخورد و جلو میومد دستشو به نشونه تهدید بالا آورد و گفت : تو ...تو به ..چه... از حال رفت دویدم زیر بازوهاش رو گرفتم تنش برهنه بود ، داشت چندشم میشد از لمسش، هیکلش دوبرابر من بود و نمیتونستم وزنشو تحمل کنم هنوز چندان بیهوش نبود سعی کردم هدایتش کنم سمت کاناپه ولی تا دمِ آشپزخونه بیشتر نکشید و کامل از هوش رفت خوابوندمش رو فرش و دویدم سمت اتاقش یه بالش گذاشتم زیر سرش و پتورو کشیدم روش تب داشت اونم شدید چش شده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونستم باید چکار کنم زیر کبابا رو خاموش کردم زیادی پخته بود وخشک شده بود مرغ نداشتیم گشتم تو یخچال تا بالاخره یه بسته بال مرغ پیدا کردم سوپ بی مزه ای رو بارگذاشتم ، با یه تشت آب ولرم نشستم پایین پاش جوراباشو در آوردم وپاهاشو گذاشتم تو تشت خدایا من باید چیکار کنم ؟نکنه مثل خانوم جون بمیره !! تو خواب هذیون میگفت و داد میزد : پریسا نرو ...تو رو خدا نرو ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمال خیسی گذاشتم رو پیشونیش که مثل وحشیا چنگ زد مچمو گرفت چشماشو باز کرد و داد زد : به خدا طلاقش میدم …دوباره از هوش رفت دلم گرفت نکنه واقعا همش تقصیر من بود؟ سوپ رو به خوردش دادم و کنارش نشستم به صورتش نگاه کردم باید یه کاری واسش میکردم ولی من چیکار میتونستم انجام بدم؟ اون چه میدونست منم تمام اون سه روز حبس بودم هربار لب واکردم آقاجون سرم داد زد من چیکار میتونستم بکنم واسه این پنج سال ؟ دوباره به صورتش نگاه کردم کیوان برخلاف بقیه ی نوه های آقاجون بهم اهمیت میداد خونشون یه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت و اون هردوروز یه بار بهم سر میزد تمام رازهاشو میدونستم از عشقش به پریسا خبر داشتم ,من کیوان رو دوست داشتم اونقدری تو جامعه نبودم که بدونم دوست داشتنم چه شکلیه ولی دوسش داشتم و با تمام اون بدیهاش هنوزم در نظرم همون کیوانی بود که از روزی که پاشو گذاشت تو خونه پدربزرگ منو دوست خودش دونست و باهام مهربونی کرد هنوزم همون کیوان بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش تبش پایین اومده بود بلند شدم اگه منو موقع بیدار شدن میدید بازم حالش بد میشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اکراه راضی به باز کردن چشمام شدم نوری که از پنجره میتابید زیادی تند بود دوباره چشمامو بستم تا موقعیت دستم بیاد دیشب من خواب بودم تو تختم اینجا چیکار میکردم؟چشمامو باز کردم به سختی تکونی خوردم و سعی کردم بشینم بدنم بخاطر رو زمین خوابیدن درد میکرد به ساعت نگاه کردم هشت بود امروز چند شنبست؟ پنجشنبه؟ نه جمعه ست و کلاس ندارم بوی نون پیچید حتما نون رو گرم کرده مثل هرروز صبح دیگه فریزر نعمت خوبیه نیازی نیس چیزی بخرم بلند شدم خودش نبود یادم اومد باید حسابمو باهاش تصویه میکردم باید یادش بمونه …یهو یه تصاویری تو ذهنم اومد اینکه با عصبانیت رفتم تو اشپزخونه داشت یه کاری میکرد…پس حتما دیشب حسابشو رسیدم نشستم سر میز چند لقمه ای خوردم که یادم اومد پریسا چطور رفت من از بابام سیلی خوردم و همه اینا بخاطر اون دختر بود لقمه ای که تو دستم بود انداختم وبلند شدم رفتم سمت اتاقا در اتاقشو باز کردم که با شدت به دیوار خورد و باعث شد اونکه نشسته بود و یه چیزی مینوشت از جا بپره جلو رفتم هنوز گیج بودم هرچی من جلوتر میرفتم اون به سمت گوشه تختش میرفت یاد حرف بابام افتادم: چطور دلت اومد اون طفل معصوم رو بزنی پوزخندی زدم و گفتم: تو طفل معصومی؟ سرشو بین زانوهاش جمع کرده بود و می لرزید دست کردم شالشو از سرش کشیدم بیشتر سرشو تو پاهاش فرو کرد یه دسته از موهاشو گرفتم و یه کم کشیدم سرشو بالا آوردم چشماشو بسته بود داد زدم: وقتی حرف میزنم تو چشمام نگاه کن لعنتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشماشو باز کرد هرچند به لحظه نکشیده پر و خالی میشد از اشک سنگ شده بودم هیچی روم تاثیری نداشت حتی اشکای دختری که یه روزی هرکاری میکردم تا خوشحال باشه با فکر گذشته موهاشو ول کردم و رومو برگردوندم اون طرف : دیگه حق نداری بدون اجازه من جایی بری دیگه حق نداری از خونه بری بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچی نمیگفت تا اینکه کاغذی گرفت جلوم معلوم بود از قبل نوشته گفتم : مگه تو لالی؟من حوصله خوندن ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و گذاشت کف دستم به اون کاغذ نگاه کردم و بازش کردم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درمورد دیروز با عمو علی حرف بزن و اینکه من فردا باید برم پیش دکترم وگرنه اقاجون میاد اینجا حرفی بود که دیروز جلوی همه گفت و بعد از همه اینا درسته که همش تقصیر منه منو بکش ولی خانوادتو اذیت نکن مامانت دیروز فقط گریه میکرد بامن هرکار خواستی بکن ولی اونا رو مقصر ندون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و کاغذ رو پرت کردم طرفش و گفتم : دیگه منو از آقا جونت نترسون کارای من به خودم مربوطه و اما مشاوره حتما برو بالاخره باید به همه ثابت بشه دیوونه ای تا شاید بتونم زودتر طلاقت بدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاقش بیرون اومدم و برگشتم سر میز حالا که قرار بود من غرق بشم همه رو با خودم میکشوندم زیر آب چند لقمه دیگه غذا خوردم و نشستم پای تلویزیون فکر میکردم برنامه جدیدم چی باشه واسه اذیت کردنش شبکه ها رو زیر و رو کردم هیچی نداشت از خونه زدم بیرون تا به خودم اومدم دیدم جلو خونه بابامم به خونه نگاه کردم آنا راست میگفت مادرم گناهی نداشت پیاده شدم و قبل از اینکه پشیمون بشم وارد خونه شدم مادرم که از دیدنم ماتش برده بود با سلام من اشکاش رو صورتش جاری شد هجوم آورد سمتمو و محکم بغلم کرد : مامان قربونت بره نگفتی نبینمت دق میکنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خودم جداش کردم صورتشو بوسیدم و گفتم : اونموقع که همتون ساکت بودید فکر اینجاشو نکردین؟ مامان چه میفهمی اونموقع که عشقم از لج من ازدواج کرد و رفت؟ چه میفهمین چی کشیدم اونموقع که حقیقتو بهش گفتم شماها چه میفهمین من چه حالی دارم هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضی که تو گلوم بود نمیذاشت بیشتر بگم مادرمو از خودم جدا کردم و رفتم سمت یکی از مبلا نشستم سرمو بین دستام گرفتم و به زمین خیره شدم تا اشکامو نبینه اومد جلوم نشست دستشو تو موهام فرو کرد و همونطور که نوازشم میکرد با صدای بغض دارش گفت : من نمیدونم این چه سرنوشتی بود ولی پسرم باورکن ما هیچ قدرتی نداشتیم به خدا نداشتیم تا به خودمون اومدیم کل خانواده دور و نزدیک خبر دار شده بودن که چی؟ که تو …تو به آنا تجاوز کردی …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نکردم مامان من فقط …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونم عزیز دلم ولی مردم که نمیدونن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به درک که نمیدونن آیندمو نابود کردین که چی؟ که مثلا آینده اون دختر تباه نشه ؟کی میومد این دختر دیوونه رو بگیره اخه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدام بالا رفته بود و مادرم فقط اشک میریخت بلند شدم و داد زدم : میدونی چرا آقاجون این خبر الکی رو پخش کرد ؟به همین خاطر …میخواست من نوه ی دیوونشو بگیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم دستشو بالا اورد و داد زد: خفه شو کیوان خفه شو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونموقع هم همینو گفتین …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چطور دلت میاد درمورد اون بچه ی یتیم اینقدر بیرحم باشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منِ خاک بر سر اگه بیرحم بودم اگه مثل بقیه بودم که کارم به اینجا نمیرسید چرا پرهام جای من نیست؟…چرا پدرام نیست ؟…چرا من؟ چون من احمق بودم و اون یه الف بچه منو انداخت تو تله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم سیلی محکمی تو صورتم خوابوند با ناباوری بهش نگاه کردم که گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچ دفعه به آنا نگاه کردی؟دیدی چه شکلی شده؟ اونروزی که اون اتفاق افتاد آنا این شکلی بود؟…تو چیکار کردی با اون دختر ؟هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم : آره تو بزن اون شوهرتم بزنه اصلا اشکالی نداره همتون منو خفه کنید همتون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواست حرفی بزنه بدون اینکه منتظر بمونم از خونه زدم بیرون عصبانی تر از اون بودم که رو خودم کنترلی داشته باشم جلوی عمارت ترمز کردم و پیاده شدم با صورت برافروخته جلو رفتم و داد زدم :کجایی آقاجون؟ درو باز کردم و پریدم تو سالن نشسته بود جای همیشگیش بادیدن من اخمی کرد و بلند شد : چیه صداتو انداختی پشت گوشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و به یه طرف صورتم اشاره کردم : شماهم بزن بزن تا خیالت راحت باشه همه عالم منو زدن به جرمی که نکردم …خودت خوب میدونی من بی گناه بودم خودت میدونی که ساکتی…میشناسمت اقاجون …خار به پای عزیزدردونت میرفت زمین و زمانو به هم میدوختی چی شده نوه جونتو دیدی و صدات درنیومد…چی شده آقاجون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشماشو از عصبانیت روی هم گذاشت و گفت : از خونم گمشو بیرون کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که میرم فکر کردی میمونم اینجا تا یه تهمت تازه بهم بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامو کج کردم سمت در چند قدم بیشتر نرفته بودم که گفت : درضمن وای به حالت اگه اینبار که آنا رو میبینم یه سانت فقط یه سانت لاغرتر شده باشه …امروز میدم وسایلشو بیارن خونت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برام مهم نیست اون چه غلطی میکنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه منتظر نموندم حرفی بزنه از خونه زدم بیرون از همه ی این آدما متنفر بودم داشتم سوار ماشین میشدم که پدرام از خونشون اومد بیرون خونشون درست روبروی خونه ی آقاجون بود یه طرف کوچه عمارتای قدیمی و طرف دیگش خونه های نسبتا جدیدتر پدرامم متوجه من شد منتظر بودم بیاد سلامی کنه اما برگشت تو خونشون پوزخندی زدم و به خودم گفتم : اینم واست آدم شده کیوان خان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشین شدم و حرصمو سر پدال گاز خالی کردم تو خیابونا گشتی زدم و رفتم خونه ناهار حاضر بود مثل همیشه اما میلی نداشتم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول شدم حوصلم سررفته بود صدامو بلند کردم : آهای کجایی؟ بیا بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کمتر از ده ثانیه یه گوشه از حال وایستاده بود نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم : ناهاری که درست کردی دوست ندارم یه غذای دیگه درست کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرفش اشک تو چشمام جمع شد چرا اذیتم میکرد قیمه غذایی بود که خیلی دوست داشت براش ماکارونی درست کردم و براش چیدم بلند شد و اومد سر میز نگاش به قیمه بود تازه فهمیدم حتی به غذاها نگاه هم نکرده اشکام رو صورتم میریختن نشست و شروع کرد به خوردن برنجا وقتی متوجه سرد بودنش شد بشقاب ماکارانی رو کشید جلوش از حرص و بغض لیوان ابی خوردم و رفتم تو اتاقم چقدر تنها بودم نشستم سر سجادمو وگریه کردم زندگی سخت بود سخت تر هم شده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول سرخ کردن پیاز بودم که زنگ در خونه رو زدن زیر گازو کم کردم و درو باز کردم دوتا کارگر بودن که وسایلمو از خونه آقاجون آورده بودن دوتا چمدون لباسام دفترای طراحیم و از همه مهمتر ویولونم یعنی آقاجون رسما منو بیرون کرده بود آخر سر هم پیانوی قشنگی که از مادرم یادگاری مونده بود پیانو تو اتاقم جا نمیشد میترسیدم کیوان ناراحت بشه بذارمش تو سالن واسه همینم از کارگرا خواستم بذارنش تو زیر زمین یه بار رفته بودم توش خالی بودو چندان هم تاریک نبود همه وسایلمو گذاشتم تو همون زیر زمین فکر میکردم تموم شده که دیدم کارگرا هنوز دارن وسیله میارن ایندفعه فقط خوراکی هایی که واسه خونه لازمه به زور اونا رو تو یخچال و کابینتا جا دادم واسه یه سال چیز میز فرستاده بود ناهارم آماده بود نگاهی به ساعت کردم یک بود و هر آن ممکن بود پیداش بشه میز رو چیدم و واسه خودم یه کم غذا کشیدم و به اتاقم پناه بردم نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای در خونه اومد و بعد هم صدای تق و توقش تو آشپزخونه به ساعتم نگاه کردم دوساعتی تا وقت دکترم مونده بود تا حالا تنهایی جایی نرفته بودم دکترم تا سه ماه پیش خودش میومد ولی تو سه ماه گذشته مجبور بودم برم مطبش به کیف پولم نگاه کردم واسه ایندفعه کافی بود آماده شدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت سالن رو کاناپه دراز کشیده بود با هزار ترس و لرز زدم بیرون ، یه تاکسی گرفتم خوب بود که چند دفعه ای واسه کلاس موسیقی مجبور شده بودم با تاکسی برم وگرنه اینکار هم بلد نبودم یه کم زود رسیدم مطب اما مطبش خالی بود و مشتری ای نیومده بود شاید چون من اولین نوبتش بودم با هماهنگی منشی داخل شدم مثل همیشه یه گوشه نشستم که دکتر رادفر سلامی کرد و گفت: – امروزم اومدی که ساکت باشی؟ من نمیدونم چرا بعد چهارسال هنوزم پدربزرگت اصرار داره بیای اینجا من دیگه حرف جدیدی ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی من دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اینکه صدامو میشنید شوکه بود از پشت میزش بلند شد و با تردید رو مبل روبه روم نشست و گفت : یعنی تو امروز میخوای حرف بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکی رو گونم جاری شد : آره میخوام حرف بزنم اما به یه شرط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هرچی باشه قبوله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هرچی اینجا شنیدین بین خودمون بمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه قرار بود غیر از این باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی کشیدم و گفتم : حرف زدن برام سخته …یعنی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونم چی میخوای بگی بعد اینهمه سال سکوت مسلما کار ساده ای نیست ولی اشکال نداره عزیزم از یه جایی باید شروع کرد پس از هرجا و هرچیزی دوست داری شروع کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم بعد هشت نه سال میخواستم حرف بزنم و این واقعا سخت بود :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(تازه دو سه هفته ای بود که میرفتم کلاس اول باباهادی مثل هرروزِ قبلش اومد دنبالم تو راه کلی درمورد مدرسه بهش گفتم ولی همش تو فکر بود آخرش اعتراضم دراومد : بابایی چرا حرفمو گوش نمیکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از اون لبخندای قشنگشو زد و گفت : گوش میدم عزیزم تو بگو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی بازم حواسش به من نبود بالاخره رسیدیم به خونه مامان طبق معمول همیشه به استقبالمون اومد صورتمو بوسید و باهم رفتیم تو تا بعدازظهر مامان عین مرغ سرکنده از اینور به اونور میرفت بابامم مثلا داشت کمک میکرد مشقامو بنویسم ولی حواسش پی مامان بود زنگ خونه رو زدن مامانم با استرس به بابام نگاه کرد و گفت : اومد هادی … بابا بلند شد و در و باز کرد به دودقیقه نکشیده سر و صدای دعوا بلند شد ، مامانم که همونطور وسط هال وایستاده بود دستاشو کوبید تو صورتش و گفت : یاعلی از ترس دویدم پشت مامانم صداها نزدیک تر میشد تا اینکه وارد هال شدن بابا و یه مردگنده دیگه اون مرده با دیدن مامان چشماشو بهش دوخت و گفت : زندت نمیذارم طوبی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هجوم آورد سمت مامان که بابام جلوشو گرفت و داد زد : طوبی آنا رو وردار برین تو اتاق

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان بلافاصله منو بغل کرد و دوید . سر و صداشون همچنان میومد مامان عین ابر بهار گریه میکرد صداها آرومتر شد و بابا از پشت در گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا طوبی رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم نفس راحتی کشید و با من که همونطور تو بغلش بودم از اتاق بیرون رفت. هنوزم می لرزید بابام منو از تو بغلش درآورد کنار چشمش کبود شده بود و از بینیش خون میومد مامانم گفت : چی شد؟چه بلایی سرت آورد هادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا لبخند مهربونی زد و با اشاره به من حرف رو عوض کرد : چیزی نشد که برو یه آبی به صورتت بزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو مبل نشست و منو گذاشت رو زانوش : قربونش بره بابایی چرا میلرزی دخترم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا اون آقا گنده هه کی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه آقای عصبانی که خواهرشو بعد یه مدت پیدا کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه خواهرش کجا بوده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه جایی همین اطراف

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان از دستشویی بیرون اومد چشماش از شدت گریه قرمز و صورتش پف کرده بود بابا من و گذاشت رو مبل و گفت: بشین بقیه مشقاتو بنویس تا بابایی بیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میترسم بابایی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر من شجاعه از چیزی نمیترسه من برم مامانی رو آروم کنم باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو کج کردم و لبخندی زدم که یعنی باشه دست مامانم که کنار کانتر آشپزخونه وایستاده بود رو گرفت و باهم رفتن تو اتاق نفهمیدم چی به چی بود ولی با تموم بچگیم میفهمیدم یه چیزایی غلطه مامان تمام اونروز تو خودش بود و گاهی گریه میکرد ، دوروز بیشتر نگذشته بود که باز زنگ در خونه به صدا در اومد ولی ایندفعه مامان اینا منتظر کسی نبودن بابا از اتاق کارش بیرون اومد و به مامان که رنگش پریده بود گفت : نگران نباش شاید طاهر نباشه …محض احتیاط آنا رو ببر تو اتاق و صداتونم در نیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان کاری که بابا گفته بود رو انجام داد در اتاق رو قفل کرد و گفت: آنا هیچی نگو باشه دخترم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو بالا پایین کردم و گفتم: باشه مامانی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از گوشه ی پنجره طوری که از بیرون دیده نشه نگاه میکرد دودقیقه ای شد صداهای مردونه ای از سالن به گوش رسید مامان پرده رو انداخت و اومد سمتم منو بغل کرد و همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت : خدایا خودت بهمون رحم کن ،یا امام علی کمکم کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق باز شد و بابا اومد داخل جلوی مامانم وایستاد و گفت: زن و بچشو آورده میگه واسه دعوا نیومده و فقط میخواد ببینتت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان گریه کنون گفت : دروغ میگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام اونو در آغوش کشید و گفت : چیزی نیست عشقم نترس من پیشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم دست منو گرفت و سه تایی رفتیم بیرون همون آقا گنده هه بود با یه خانم چادری بابا منو بغل کرد و جلوتر رفت نگام تو چشمای آقاهه بود که رو مامانم قفل شده بود مثل اژدهایی بود که از بینیش دود بیرون میاد مامانم با صدای آرومی گفت : سلام خان داداش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاهه جلوتر اومد مامان پشت بابا سنگر گرفت که گفت : از کی میترسی تو؟ از منی که با این دستام بزرگت کردم؟ از من میترسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا واسه راحت شدن مامان گفت : بشین آقا طاهر …طوبی تو هم بیا بشین حرف بزنیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان کنارم نشست همون موقع یه پسر ده دوازده ساله اومد تو خونه مامانم که متوجه اون پسر شد گفت : حامد تویی عمه؟ چقدر بزرگ شدی قربونت برم؟!! اما اون پسر بیتفاوت کنار پدرش نشست مادرم وارفت از رفتارش نشست کنار بابام در گوش بابام گفتم: بابا اینا کی هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام لبخندی زد و گفت : این آقا داداش مامانیه یعنی دایی تو اون خانمم زندا…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی حرف بابا رو نصفه گذاشت و با پوزخندی گفت: من با شماها نسبتی ندارم این بچه از نظر من از حیوون پست تره مثل خودت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا دستاشو گذاشت رو گوشم ولی صداشونو میشنیدم : آقا طاهر احترامتون واجبه ولی به بچه کاری نداشته باشین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه ؟!! منظورت این تخم ننگیه که تو کاشتی و نصف عمر خواهر احمقمو گرفتی ؟ دوسال دیگه که این بمیره دست دخترتو میگیری و میری یه زن ترگل ورگلتر میگیری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام هیچی نگفت به زندایی نگاه کردم سرشو انداخته بود پایین معلوم بود خجالت میکشه از بقیه، مامانم صبرش تموم شد و گفت : خان داداش من خودم میخواستم مادر بشم ،الانم سالمم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره جون خودت…بچه خر میکنی؟… از رنگ سفیدت معلومه با این قلب مریضت تا کجا میتونستی بکشی که این توله رو هم پس انداختی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام منو بلند کرد و برد تو اتاق از بهت حرفایی که شنیده بودم هیچی نمیتونستم بگم بابام منو گذاشت رو تختم و عروسکمو داد دستم : با سارا بازی کن تا من بیام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون معطلی رفت بیرون بلند شدم و پشت در وایستادم صدای دایی میومد که داشت به مامانم میگفت : طوبی اونموقع که اون موجود نحس رو باردار بودی گفتم طلاق بگیر بیا پیش خودمون حرف گوش نکردی الان باز دارم تکرار میکنم بیا بریم این شوهرت دوروز دیگه تو رختخواب بیفتی هوو میاره سرت کسی که خانواده خودش واسش مهم نبودن تو چه ارزشی براش داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واینبار صدای بلند بابا : آقا طاهر از خونم برو بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید بلند میخندید داد زد : دیدی میگه خونم تو حتی تو خونشم سهم نداری بدبخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گرفته مامان اومد : خدا لعنتت کنه طاهر فکر میکردم بعد اینهمه سال میای احوالمو بپرسی ولی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی هفت سال پیش اون توله رو زاییدی و بابا و مامان از نحسی قدم اون بچت مردن دیگه حال تو برام مهم نیست آبروم مهمه من تا تو رو نبرم ولت نمیکنم ببین کی گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و درست چند دقیقه بعدش صدای کوبیده شدن در خونه اومد درو باز کردم و از لای در نگاه کردم مامان در آغوش بابا گریه میکرد منظورش از بچه بدقدم من بودم ولی اونموقع چه میدونستم بدقدم یعنی چی ؟بعدا هربار که دایی میومد و بهم زخم زبون میزد حالیم کرد یعنی چی”

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی که روی شانه ام نشست منو از ده سال قبل برگردوند صورتم خیس از اشک بود من چطور اینقدر حرف زده بودم خانم دکتر دستش رو برداشت و لیوانی که تو اون یکی دستش بود رو به سمتم گرفت و من بیمعطلی لیوان آب رو ازش گرفتم و سرکشیدم به شدت احساس گرما میکردم بلند شدم اینکه بعد اینهمه وقت اینقدر حرف زده بودم دور از انتظار و باور بود بلند شدم کمی قدم زدم و به ساعت نگاه کردم وقتم تمام شده بود به خانم دکتر که موشکافانه به من چشم دوخته بود نگاه کردم باز همان قفل لعنتی بر زبانم زده شد که دکتر خودش متوجه شد و گفت : – با اینکه خیلی سوال تو ذهنمه ولی واسه امروز بسه با خودت کنار بیا و جلسه بعد بقیه حرفایی که دوست داری رو بگو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم ، کیفم رو برداشتم اما با دیدن کیفم خیلی چیزا یادم اومد با خجالت بر گشتم سمت دکتر که پرسشگرانه نگام کرد و گفت: چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش مثل بلبل حرف میزدم و حالا زبونم قفل شده بود جلو رفتم خم شدم خودکار رو میز رو برداشتم اومدم بنویسم که خانم دکتر دستمو گرفت و گفت: سعی کن آنا تو باید بتونی به خودت مسلط بشی نمیخوام بهت سخت بگیرم ولی به حرفام گوش بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشماش خیره شده بودم لبخندی زد و گفت : چشماتو ببند و سعی کن چیزی که میخوای رو چند بار تو ذهنت تکرار کنی و اونوقت امتحان کن مطمئنم میتونی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاری که گفت رو انجام دادم و بعد چهار پنج دفعه که تو ذهنم تکرار شد گفتم : من پول ندارم میشه برام تاکسی بگیرین تا بعد آقاجون بهتون پس بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدر سریع گفته بودم که خانم دکتر به خنده افتاد و گفت : عجب سرعتی دختر!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم لبخندی زد و گفت: یه لحظه صبر کن اگه بیماری نداشتم خودم میرسونمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار دیوار وایستادم تلفنشو برداشت و بعد حرف زدن کیفشو از تو کمدش برداشت و گفت : بریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت سرش بیرون رفتم سوار ماشین شدیم یه کم از مسیر که رفتیم گفت : چند تا سوال ازت میپرسم هرکدوم رو تونستی جواب بده هرکدومم نتونستی بهش فکر کن تا بعدا بهم جواب بدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون حرف بهش نگاه کردم که گفت: اول از همه اینکه چرا بعد اینهمه وقت تصمیم گرفتی حرف بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کردم با اینکه جوابشو تو ذهنم داشتم ،ادامه داد : بازم که بیای پیشم حرف میزنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایندفعه بهم نگاه کرد که با لبخند و تکان سرم بهش جواب مثبت دادم لبخندی زد ، دنده را عوض کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیکار کردی که تونستی اون حرفا رو بزنی در حالیکه …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفشو نیمه تموم گذاشتم : چون اون حرفا و همین جواب رو بیشتر از بیست دفعه با خودم تکرار کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت : پس میتونم امیدوار باشم واسه بقیه حرفاتم زحمت بکشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم با لبخندم جواب دادم که گفت : نمیدونم حالا که بهم اعتماد کردی میتونم این حرف رو بهت بزنم یا نه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهم نگاه کرد تا اثر همین قسمت از حرفشو ببینه وقتی نگاه منتظرم رو دید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولین باری که پامو گذاشتم تو خونتون و تو رو دیدم دلم میخواست بدونم چی به سر این دختر دوازده ساله اومده و هربار که تو فقط سکوت میکردی کنجکاویم بیشتر می شد من تازه فارق التحصیل شده بودم و آشنایی عمم با خانوم جونت بود که منو تو رو بهم دیگه وصل کرد ، تا دوسال تو تنها بیمار من بودی حتی الانشم تو تنها کسی هستی که به صورت مداوم میای پیشم همیشه اساتیدمون میگفتن اگه میخواین موفق باشین باید فعال باشید و حداقل چندتا کتاب به درد بخور بنویسین راستشو بگم خیلی دلم میخواست از داستان زندگی تو کتاب بنویسم از دیدگاه روانپزشکی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشماش خیره شدم از حرفایی که زد چیزی حالیم نشد که پرسید: بهم این اجازه رو میدی؟اجازه میدی داستان زندگیتو بنویسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو پایین انداختم واسه من خوب شدنم مهم بود نه این چیزا بهش نگاه کردم ماشین رو متوقف کرد رسیده بودیم به صورتم نگاه کرد منتظر جوابم بود بازم با حرکت سر علامت مثبت دادم و پیاده شدم لبخندی زد و گفت مواظب خودت باش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین رو روشن کرد و رفت به در بزرگ خونه ی آقاجون نگاه کردم کمی جلوتر رفتم که کسی صدام زد برگشتم که دیدم زنِ عمو رضاست پرهامم پیشش بود معلوم بود تازه رسیدن جلوتر رفتم و با لبخند و حرکت سرم سلام کردم که مهری خانم جوابمو داد و طبق روال همیشه تند تند احوالپرسی میکرد: خوبی دخترم؟ کیوان چطوره ؟پاک ما رو فراموش کرده ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی نگفتم و فقط با لبخند بهش نگاه کردم انگار تازه چیزی رو به خاطر آورده باشه گفت : وای چقدر حرف میزنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرهام که تا اونموقع ساکت بود و فقط کلیداشو تو دسش میچرخوند گفت : آره مامان خوبه میدونی جواب نمیده ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم فضولی کرد مهری خانم چشم غره ای بهش رفت و با لبخند بهم گفت : بیا تو دخترم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خونه ی آقاجون نگاه کردم که گفت : باشه عزیزم مزاحمت نمیشم لابد خونه پدرشوهرتم میخوای بری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدنم سرد شد خیلی دلم میخواست به عمو علی سربزنم وخیال راضیه خانم رو از بابت کیوان راحت کنم ولی وای اگه کیوان میفهمید من حتی اینجا اومدم هم منو میکشت تو افکار خودم غوطه ور بودم که پرهام گفت : اوی آنا کجایی تو ؟به روبرو نگاه کردم مهری خانم کجاست پس؟پرهام که متوجه نگام شد گفت : غذاش داشت میسوخت خدافظی کرد رفت تو هم تو هپروت بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و گفت : کی میری خونه میخوام بیام دیدن کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وحشت بهش نگاه کردم و با حرکت سرم به چپ و راست خواستم مانعش بشم که گفت : نمیدونه اومدی اینجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت: آنا نگام کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش نکردم که گفت : لوس بازی درنیار نگام کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو بالا آوردم که گفت : کیوان اینقدر وضعش خرابه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم چیزی نگفتم که پوفی کرد و گفت : باشه تو برو خونه آقاجون منم الان میام خودم میرسونمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حیاط بزرگ و از اون استخر کذایی رد شدم و روبروی عمارت نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم آقاجون کنار پنجره وایستاده بود و داشت فکر میکرد واقعا تنها شده بود لبخندی زدم و چند تقه به در زدم برگشت با دیدنم شوکه شد کم کم لبخند به لبش اومد سلام کردم جوابمو داد بی اختیار سرم چرخید سمت ساعت آونگ دار بزرگی که به دیوار نصب شده بود دیر کرده بودم جلو رفتم و کیف پولمو از کیفم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم با تعجب بهم نگاهی کرد و کیف رو ازم گرفت درشو باز کرد از خالی بودنش متوجه منظورم شد چشماشو از عصبانیت روی همدیگه گذاشت و گفت : صبر کن برات بیارم یه کارت بهت میدم هرماه برات پول میریزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتم نگاه کرد و با تردید گفت : پول نقد هم بهت میدم وقتی آوردم میگم چطور استفاده کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نادانی خودم حرصم گرفت چرا اینقدر جاهلم؟ رو یکی از مبلا نشستم همونموقع پرهام وارد شد و گفت : آقاجون کجاست پس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت راست اشاره کردم که توجهی نشون نداد و نشست از کیفم کاغذ و خودکار بیرون آوردم و نوشتم : کیوان گفته نباید بجز دکتر جایی برم ولی آدرس بلد نبودم تا برگردم مجبور شدم بیام اگه دیدیش چیزی نگو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ رو گرفتم طرفش ازم گرفت و بعد دودقیقه گفت : خودکارتو بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکارو به سمتش گرفتم چیزی نوشت و داد دستم آدرس خونه بود آقاجون با دیدن پرهام گفت : چه خوب شد اومدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدم آنا اینجاست اومدم هرموقع خواست برسونمش یه سری هم به کیوان بزنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستت درد نکنه پس بیزحمت تو راهت روش استفاده از این کارت هم بهش یاد بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس خجالت کردم که پرهام گفت: خیالتون راحت رمزش چنده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد گرفتن رمز به من اشاره کرد و گفت : بلند شو دیرت میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت : هرموقع تونستی بیا اینجا بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و با پرهام بیرون اومدیم پرهام منو برد دم یه خودپرداز و یادم داد چطور پول برداشت کنم و بقیه چیزا رسیدیم ماشین رو پارک کرد و گفت : نترس میگم آقاجون سپرده بود دم مطب بیام دنبالت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی به نشانه قدردانی زدم درو باز کردم چراغا روشن بود و این یعنی خونه بود درو باز کردم رو مبل خوابیده بود و تلویزیون میدید با صدای در گفت : دیر اومدی!!! دفعه آخرت باشه …شام نیم ساعت دیگه آماده باشه گشنمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پرهام که با دهان باز به کیوان نگاه میکرد اشاره کردم بیاد تو چشماشو باز و بسته کرد و رفت بیرون در زد و یالا گفت که یعنی تازه وارد شده با در زدنش کیوان به سرعت بلند شد و به من که همونطور دم در بودم گفت : کی همراته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرهام داخل شد و با خنده گفت : کجایی صاحبخونه استقبال مهمون نمیای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان چشم غره ای به من رفت و جلو اومد با دیدن پرهام لبخندی زد و دستشو دراز کرد پرهام به گرمی دستشو فشرد و گفت : آقا کیوان دیگه یادی از ما نمیکنی!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان اشاره ای به مبلا کرد و گفت : بیا بشین پسر …خودت میدونی اوضاع مناسب نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم پناه بردم تا به خودم مسلط بشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدن پرهام به شدت شوکه شده بودم روبروم نشست و گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب چه خبرا ؟ از دانشگاه چه خبر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلامتی دانشگام میگذرونیمش دیگه البته به سختی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی بشه این دوترم هم تموم بشه تا راحت شی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره دیگه دارم حسابی کلافه میشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کار چی؟ دنبال کار نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم : واسه چی کار کنم اگه بخاطر یه هدفی که تو کنج ذهنمه نبود درس هم نمیخوندم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش دلخور شد و گفت : کیوان از خودت برام بگو اصلا شبیه قبلا نیستی... قیافه خودتو تو آینه دیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه عجب یکی پیدا شد نگه قیافه آنا رو دیدی؟ بی حرف به پشتی مبل تکیه دادم آنا از کنارم گذشت تا بره تو آشپزخونه نگاه از او گرفتم و بلند طوری که بشنوه گفتم : نمیخواد چیزی بیاری تنهامون بذار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چند لحظه برگشت تو اتاقش به صورت پرهام که موشکافانه به ما نگاه میکرد نگاه کردم و گفتم : پدرام رو چند روز پیش جلو خونه آقاجون دیدم بهم محل نذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و ادامه دادم : تو واسه چی اومدی؟ نکنه تو هم اومدی بگی با اون طفل معصوم چیکار کردی که اونطوری شده؟ همه که طرف اون هستن همه که دستشون دراز شده واسه زدن من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و به جلو خم شد انگشتای دستشو تو هم گره کرد و گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از اون روز تاحالا بیشتر از هزار بار خودمو جای تو گذاشتم فکر میکنی حرفتو باور نکردیم؟ همه میدونن تو راست میگفتی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به چهرش خیره شدم که گفت : اونطوری نگاه نکن تو هم خودتو بذار جای بقیه چی میتونستیم به آقا جون بگیم همه هنگ کرده بودیم که طی نصف روز کل فامیل پر شده بود تو به آنا تجاوز کردی دیگه کی میتونست حرفی بزنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پزشکی قانونی چی ؟اونم نمیتونست حرف بزنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زد زیر خنده و گفت : دیوونه ایا آقاجون تو رو متهم کرد و خودشم محکومت کرد پزشکی قانونی خر کیه ؟ بعدشم اون گفت تومیخواستی بهش تجاوز کنی نه اینکه اینکارو کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زیادی مسخرست میخواستم بهش تجاوز کنم میبردمش وسط حیاط؟ یه چیزایی زیادی مشکوکه حیف که طرف مقابلم آقاجونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرهام پوفی کرد و گفت : کیوان به خودت بیا خودتو بدبخت یه اتفاق نکن با آنا کنار بیا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم : اگه این اتفاق واسه خودت افتاده بود کنار میومدی؟ با یه دختر دیوونه ای که تا سرحد مرگ ازش متنفر باشی میتونی کنار بیای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو دوست آنا بودی !!! من نمیخوام ازش دفاع کنم ولی اونموقع که ما اصلا به آنا نگاه نمیکردیم هم تو باهاش صمیمی بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونم از خریتم بود اگه منم مثل شماها بودم خیالم الان راحت بود و پیش عشقم نشسته بودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدمو به سمت پنجره رفتم گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من باید برم کیوان ولی به حرفام فکر کن دارم یه شرکت میزنم با چندتا از دوستام اگه دوست داری بیا به ما بپیوند ما به یه حسابدار نیاز داریم، تا مدرک فوقت رو بگیری و یه جای خوب مشغول شی خوبه که تجربه کسب کنی هم به نفع منه هم تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو گذاشت رو شونم و گفت : اینطوری کمترم بهش فکر میکنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و گفتم : بهش فکر میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعداز رفتن پرهام آنا از اتاق بیرون اومد و مشغول آشپزی شد به حرفای پرهام فکر میکردم همینکه همه میدونستن من کاری نکردم برام دلگرمی بود آنا لیوان چایی رو گذاشت رو میز و دوباره برگشت تو آشپزخونه مثل همیشه میز رو چید و رفت شام رو خوردم و به اتاقم رفتم باید میرفتم سر کار تا بتونم پولی برای رفتن پس انداز کنم، آره من نمیتونستم تو هوای این شهر و کشور بمونم بعد پنج سال طلاقش میدم و میرم آزاد و راحت دور از همه ی این آدما آهی کشیدم و چشمامو بستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زندگی تا حدی عادی شده بود به کارام عادت کرده بودم، یه ماهی از زندگی به اصطلاح مشترکمون میگذشت کیوان از خونه بیرون رفت مطمئن بودم امروز کلاس داره و تا ظهر نمیاد دفترمو کنار گذاشتم و ویالونم رو برداشتم و رو شونم گذاشتم ارشه رو روی تارها کشیدم و نتها رو تک تک اجرا کردم چقدر این اهنگ رو دوست داشتم منو یاد بهترین خاطراتم می انداخت آهنگ تموم شد و من انگار روح جدیدی رو در وجودم حس میکردم از وقتی به این خانه آمده بودم تمام روال زندگیم تغییر کرده بود اونم بخاطر حس ترس ویالون رو سرجاش گذاشتم و نشستم لبه ی تخت باید تمرین میکردم برای حرف زدن جلوی دکتر بارها تو ذهنم تکرار کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره جلسه بعدی رسید آدرسی که پرهام نوشته بود رو برداشتم از اتاق بیرون اومدم لپتابش روی پاش بود و حواسش به من نبود روی کاغذی نوشتم : من دارم میرم دکتر کاغذ رو دادم دستش نگاه کوتاهی به اون انداخت و گفت : برو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو ازش گرفتم و از خونه بیرون اومدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

“کجا میری آنا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سکوت همیشگیم بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت : میری پیش دکترت؟ مواظب خودت باش …حیف که کلاس دارم وگرنه میرسوندمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و ازش جدا شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دوید طرفم و گفت : بیخیال کلاس صبر کن میرسونمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب بهش نگاه کردم لبخند زیبای همیشگیش رو صورتش بود سوار ماشینش شدم که گفت : آنا به حرفای دکترت گوش بده دوست دارم وقتی باهات حرف میزنم صداتو بشنوم باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هربار که میرفتم دکتر همینو میگفت اما این روزا …”

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکامو پاک کردم و دستم رو برای تاکسی زردی که داشت رد میشد بلند کردم آدرس رو دادم دستش و اون بی هیچ حرفی حرکت کرد ایندفعه یه بیمار تو اتاقش بود و کمی معطل شدم به اتاق انتظارش نگاه کردم اولین باری که اومدم اینجا از محیطش میترسیدم مخصوصا از تابلویی که رو دیوارش نصب بود یه طرح انتزاعی که از رنگهای مشکی ، زد و نارنجی کشیده شده بود ، آدم با نگاه کردن عمیق بهش در اون غرق میشد با صدای منشی به خودم اومدم : بفرمایید داخل لبخندی زدم و وارد شدم خانم دکتر از جاش بلند شد و درحالی که به مبل روبروش اشاره میکرد گفت : بیا عزیزم بشین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشستم خودشم جلوی روم نشست ضبط صوتی گذاشت رو میز و گفت : ناراحت نمیشی صداتو ضبط کنم واسه کتاب لازمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سر علامت منفی دادم که گفت : خب عزیزم شروع کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا اونجایی بهتون گفتم که دایی برای بار دوم اومد خونمون و رفت مامان مدام دچار استرس بود اما بابا آروم بود یا حداقل اینطوری نشون میداد چهار ماهی گذشته بود که دوباره دایی اومد و باز همون حرفای همیشگی اما فرقِ اینبار نبودن بابا بود مامان ازم خواست برم تو اتاق اما دایی دستمو گرفت و گفت : کجا میری بمون و بفهم چی میگم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میلرزیدم من از اون مرد متنفر بودم مامان جلو اومد و دستمو گرفت و گفت : بچمو ول کن طاهر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید بلند خندید و گفت : چیه میترسی بزنمش ؟میترسی بلایی سرش بیارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم منو سمت خودش کشید و گفت : از خونم برو بیرون و دیگه هرگز نیا اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید بالا و پایین آورد و گفت : من دست از سرت برنمیدارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خونه زد بیرون وقتی بابا اومد مامان همه چیز رو واسش تعریف کرد وهمین موضوع باعث شد طی یک هفته ما از اون شهر بریم ، رفتیم اصفهان بابام تو یه شرکت تجاری کار میکرد و انتقالی گرفته بود واسه اونجا مدرسم عوض شده بود و افت درسیم شدید اما خوشبختانه خبری از دایی نبود همه چیز برگشته بود به حالت عادی ما به اونجا عادت کرده بودیم یه سالی گذشت نزدیک تولد نه سالگیم بود یعنی یه هفته مونده بود یکی زنگ در رو زد بابا نبود و مامان هم تو حموم بود کلید ایفون رو زدم و رفتم دم در تا درو باز کردم دایی مثل ببر پرید تو و با دیدن من بازوهامو گرفت و گفت : دختره ی نحس ننه بابات کدوم گوری هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل بید می لرزیدم که منو پرت کرد یه گوشه سرم خورد به دیوار صدای جیغ مامان رو شنیدم و از هوش رفتم چشمامو که باز کردم بیمارستان بودم و مامان بالا سرم صداش زدم با شنیدن صدام گفت : به هوش اومدی قربونت برم؟ شروع کرد به گریه کردن بابا وارد اتاق شد با دیدنم بغلم کرد و گفت : مرسی که به هوش اومدی منو مرخص کردن بعد دوهفته که سرم خوب شد مامان منو سپرد به زینب زن اجاره نشینمون یه دختر بیست و هفت ساله که با شوهر معتادش زندگی میکرد خلاصه با پدرم رفتن مسافرت یادمه قبلش هی بابام به مامان میگفت : تو لازم نیست بیای طوبی خودم حساب اون عوضی رو میرسم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی مامانم اصرار داشت بره ساعت تقریبا هشت شب راه افتادن زینب پیش من خوابیده بود نمیدونم ساعت چند بود که تلفن زنگ خورد زینب هم مثل من از خواب پرید وقتی جواب داد میدیدم که لحظه به لحظه رنگش میپره یه جور خاصی بهم نگاه میکرد از بین حرفاش شنیدم گفت کدوم بیمارستان؟ تا قطع کرد پرسیدم : چی شده زینب خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی نشده بچه بخواب من یه سر برم پایین برمیگردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله رفت پایین خوابم برد تا ظهر زینبم بالا نیومد مامان برام غذا پخته بود گذاشتم تو مایکروفر تا گرم بشه صدای زنگ در اومد کلید ایفون رو زدم و رفتم دم در فکر میکردم زینبه که یهو در باز شد و دایی با قیافه برزخیش اومد تو داد میزد هیچی از حرفاش نمیفهمیدم به دقیقه نکشیده زینب اومد بالا و منو برد یه گوشه اما دایی همچنان داد میزد : دختره ی شوم آخرش ننگیت دامن ننه باباتم گرفت چقدر به این طوبی خاک بر سر گفتم تو رو بندازه یه گوشه نحسی ولی باور نکرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب داد زد : برو بیرون تا زنگ نزدم به پلیس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به زینب دستش رو زد تو قفسه سینم و گفت دعا کن مادرت خوب بشه وگرنه میکشمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش منو میکشت بعداز رفتنش از زینب پرسیدم: چی شده ؟ گفت چیزی نیست دوروز از مامان اینا خبری نداشتم تو اتاقم بودم که صدای دایی رو شنیدم : آنا کدوم گوری هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدم برم بیرون که درو باز کرد محکم خورد تو سرم و گوشه سرم خونریزی کرد یه حرفایی زد و رفت زینب که اومد ازش پرسیدم چی شده که گفت بابام دیگه برنمیگرده اونقدرا هم خنگ نبودم بابام مرده بود مامانم هم دوروز بعدش مرد تصادف کرده بودن شوکه بودم تمام روز مینشستم گوشه خونه و هیچی نمیگفتم زینب فقط واسم غذا میاورد و میرفت یه بچه ی نه ساله تو یه خونه تنها بود و میدونست تا آخر عمرش تنهاست سرم نمیشد باید چیکار کنم زینب مدام میگفت اگه کسی بفهمه من تو خونه ام و مامان بابام مردن منو میبرن پرورشگاه و من از ترس جرات نداشتم جایی برم مدام کز میکردم یه گوشه یه وقتایی با خودم فکر میکردم چرا دایی نیومد منو بکشه مگه قول نداده بود اگه مامانم مرد منو بکشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه ماه گذشته بود شبا از ترس به اتاق مامانم میرفتم و رو تختش میخوابیدم و با بوی مادر پدرم آروم میگرفتم شبی نبود که کابوس نبینم کابوسی که دایی فریاد میزد طوبی رو قدم نحس تو کشت و من هنوزم نمیدونستم قدم نحس یعنی چی؟ خونه شبیه خانه ارواح شده بود یه ماه بود حموم نرفته بودم درسته نه سالم بود اما همیشه مامانم منو حموم میبرد همیشه بابام ناخونامو میگرفت همیشه مامان موهامو شونه میزد ولی یه ماه گذشته بود و هیچکدومشون نبودن به این چیزا فکر نمیکردم خیلی چیزای بدتر بود که فکر منو به خودش مشغول میکرد تا اینکه زینب گفت : ببین آنا من خودم هزار جور بدبختی دارم همین غذا هم که واست میارم اون عوضی هزار جور غر سرم میزنه بیا هرکاری بلد نیستی یادت بدم کم کم خودت یاد بگیری از خودت مواظبت کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم داد چطور خونه رو تمیز کنم،چطور حموم برم و کلی چیز دیگه دختر خوبی بود ولی روزگار بی تفاوتش کرده بود ماههای اول برام سخت بود اما کم کم یاد گرفتم برای بیکاریم هم یه فکری کرده بودم تمام روز دفترمو دستم میگرفتم و نقاشی میکشیدم یا تلویزیون میدیدم ولی خیلی کم چون تو فیلما حتی تو تبلیغا همه بچه ها مادر پدر داشتن همه یکی رو داشتن ولی من تنها بودم بعد یه مدت کوتاه تلویزیون هم گذاشتم کنار تمام دیوارهای خونه پرشده بود از کاغذای طراحیم وقتی تلویزیون دیدن رو گذاشتم کنار سعی کردم خوندن رو خوب یاد بگیرم کتابخونه بزرگی داشتیم بابام زیاد مطالعه میکرد مامانمم پیانو میزد چند تا کتاب درموردش بود اونا رو چند دفعه خوندم و چند تا آهنگ یاد گرفتم زینب بهم لطف کرد و چندتا فیلم آموزشی واسم گرفت خوب یاد گرفته بودم حدود بیست تا آهنگ بلد بودم تنها صدایی که ازم شنیده میشد موقع هایی بود که میخوندم یه دستگاه ام پی تری داشتیم که چندتا ترانه روش بود من شدم شاگرد موسیقی و نقاشی خودشون بهم درس دادن ومنو غرق خودشون کردن از عالم آدما جدا شدم بازم از زینب خواستم برام فیلم بگیره و اون برام آورد تو اون دوسال سختی همه جوره به جونم نشسته بود و اینجا هرچی بگم درک کردنش سخته خیلی سخته دوسال سکوت و سکوت و سکوت خیلی از کلمات رو فراموش کرده بودم حتی سلام کردن بعد دوسال زنگ خونه زده شد دوباره تمام وجودم میلرزید اما با خودم فکر میکردم خوبه که دایی اومده منو بکشه ولی این فکر رو از ذهنم دور کردم و با خودم گفتم لابد زینب کلیداشو جا گذاشته اما وقتی قامت یه مرد جلوم سبز شد فکر کردم داییه از ترس عقب عقب رفتم که اومد تو روشنایی و چهرش مشخص شد آقاجون بود اونموقع نمیشناختمش حتی نمیدونستم کسی هم دارم آقاجون چند دقیقه حاج و واج نگام کرد از ترس چند قدمی عقب رفتم که آقاجون گفت : نترس دختر جون من …من بابابزرگتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی فکر کردم بابابزرگ کی بود؟ نمیشناختم همونطور با وحشت بهش نگاه میکردم جلو اومد و من به دیوار پشت سرم رسیدم تو یه حرکت بغلم کرد و گفت : آخ که بمیرم برات دخترم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسم نمیدونم چی بود اما میدونم دیگه ازش نمیترسیدم برعکس بهش اعتماد داشتم زینب همون موقع رسید با دیدن آقاجون سرشو انداخت پایین و گفت : شما حاج آقا سهرابی هستین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون یه کم نگاش کرد و گفت : بله شما باید همونی باشی که بهم زنگ زدین!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله راستش…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد فکر کردی بعد دوسال بهم زنگ بزنی؟ خجالت نکشیدی؟ چه فکری با خودت کردی که این بلا رو سر نوم آوردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب ساکت بود ازش بعید بود آقاجون داد زد : چرا ساکتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب من من کنان گفت : خب شمارتونو گم کرده بودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه پلیس چکاره بود ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سکوت زینب پوفی کرد و گفت : بی عاطفه …برو بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رفتن زینب آقاجون منو نشوند رو یکی از مبلا و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترم من بابای هادی بابای تو هستم خب؟ ازم نترس و حرف بزن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازم میخواست حرف بزنم خبر نداشت من مدتها بود مهر خاموشی خورده بود به لبام ناراحت شد و گفت : باشه هیچی نگو پاشو وسایلتو جمع کن از اینجا بریم میریم پیش حاج خانوم خیلی منتظرته دلش میخواد ببینتت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی بود که دلش میخواست منو ببینه؟! ولی من متعلق بودم به این خونه سرمو به علامت منفی تکون دادم و ازش دور شدم فرار کردم و به اتاق مامان بابام پناه بردم دوروز بابابزرگ دم گوشم خوند برام هدیه گرفت برام غذا گرفت ولی راضی نشدم تا روز سوم که از دستم عصبانی شد و داد زد : اگه نیای به زور میبرمت چی پیش خودت فکر کردی هان؟ منو از کارو زندگیم انداختی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میترسیدم از اونروز حتی از آقاجون هم میترسیدم ولی همراش شدم به این شرط که پیانوی مامان رو بیاره و خونه رو نفروشه البته نه با حرف اینا رو خودش بهم گفت و من با این شرط همراهش شدم”

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساکت شدم و سرمو بالا آوردم خانم دکتر اشکاشو پاک کرد وکلید ضبط صوت رو زد و گفت : واسه امروز کافیه ولی امیدوارم جواب سوالی که اونروز ازت پرسیدم رو داشته باشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرسشگرانه نگاش کردم که گفت : نمیخوای بگی چرا تصمیم گرفتی حرف بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو انداختم پایین بهش فکر کرده بودم بعد چند لحظه گفتم : ازدواج کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو بالا آوردم دکتر دهانش باز مونده بود من من کنان گفت : چی؟…چ…چطور آخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زدم و ادامه ندادم از مطب بیرون اومدم و با گرفتن تاکسی رفتم خونه دلم پر بود از غصه یاد آوری اون روزا دلمو سوزونده بود وارد خونه شدم چراغا خاموش بود پس نیومده بود هنوز رفتم تو زیر زمین دلم پیانو و آهنگ مورد علاقه مادرم رو میخواست چراغو روشن کردم و روکشش رو برداشتم پشت پیانو نشستم، انگشتام رو به حرکت درآوردم و زدم پر از بغض بودم و با زدن بغضمو خالی کردم صدای هق هق گریم آوای آهنگم شده بود چرا اینقدر بدبخت بودم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون لحظه همون موقع با اون احوال خیلی بد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست وقتی که میرفتی دلم شور تورو میزد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون وقت که تورو داشتم یهو از دست میدادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون شب به خودم هرشب چقد لعنت فرستادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه کاری بود که من کردم تورو سوزوندم از ریشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این آتیش همون روزه که دامن گیر من میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتی که تنها بمونم با خودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیزم آتیش تنهایی شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باعث اون همه تنهایی منم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاقبت باید که تنها میشدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی این خونه ی متروک دلم جون میده میمیره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شباش هم بی ستارست و غروباشم نفسگیره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تو بد کردمو الان ببین عاقبتم اینه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که تنها م و دل تنگم دیگه ساکت نمیشینه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تو بد کردم اون روزا که عشقت رو نفهمیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که هرکاری باهات کردم دارم تاوانشو میدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتی که تنها بمونم با خودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیزم آتیش تنهایی شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باعث اون همه تنهایی منم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاقبت باید که تنها میشدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی فکر کرده بودم باید میرفتم سرکار پرهام بهم پیام داده بود که شرکتشونو راه انداختن یه شرکت کوچیک بازرگانی زده بودن با پرهام قرارداد بستیم که یهو پدرام اومد تو اتاق با دیدنم شوکه شد با تردید به پرهام نگاه کرد که پرهام نگاه تیزی بهش کرد و گفت : سلامتو خوردی پدرام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیخواستم از اول با کسی مشکلی داشته باشم بلند شدم، دستمو دراز کردم و گفتم : سلام پدرام خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اکراه دستمو فشرد و گفت : سلام خوبم تو چطوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم خوبم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتامون نشستیم داشتم به برگه ها نگاه میکردم که پدرام گفت :راستی آنا چطوره؟ با شوک بهش نگاه کردم برگشتم به پرهام هم نگاه کردم اوهم کمتر از من نبود پوزخند پدرام به شدت حرصمو در آورده بود به پشتی مبل تکیه دادم سعی کرم خودمو کنترل کنم : خوبه سلام میرسونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خودشو مشغول کرد بین من و پرهام نگاهی رد و بدل شد و هرکس پی کار خودش رفت دلم برای مادرم تنگ شده بود چطور مادری بود که بعد یه ماه و نیم نیومده بود دیدنم؟ من هرچقدرم بد باشم واسه اونا پسر بدی نبودم جلوی خونه نگه داشتم چرا نذاشتن یه مدت عقدی بمونیم؟ به نمای خونه نگاه کردم به گذشته ها فکر کردم به روزی که از همدان برگشتیم به خانوم جون که اگه بود به اینجاها نمی رسیدیم یه ساعتی تو ماشین نشسته بودم برگشتم خونه آنا داشت وسایل شام رو میچید برای اولین بار دلم میخواست با وجود نفرتی که بهش داشتم میشست سر میز و باهم غذا میخوردیم من از تنهایی متنفر بودم سر میز نشستم ظرف کتلت رو گذاشت جلوم اومدم بگم بمون که با دیدن دستای ظریفش که ظرف ترشی رو روی میز میذاشت یاد دستای پریسا افتادم چقدر عاشقانه دستامو میگرفت و منو با خودش همراه میکرد، نه من نمیتونستم با آنا خوب باشم با بداخلاقی گفتم : برو دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زود از آشپزخونه رفت دلم از همه دنیا گرفته بود بعد چند لحظه برگشت سرمو بلند نکردم مثل همیشه دوست نداشتم صورتشو ببینم چهره ی مظلومش حال منو بهم میزد به پاهاش نگاه کردم کنار کانتر وایستاده بود بعد چند لحظه آروم گفت : من فردا باید برم پیش…دکترم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیتونستم شوکی که بهم وارد شده بود رو انکار کنم خدارو شکر سرم پایین بود گفتم : خب برو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عقب گرد کرد و رفت لیوان آب رو به یکباره سرکشیدم و پوزخندی به حال خودم زدم : حالا صداش دراومده؟!! حالا؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازش متنفرتر شدم غذا رو نیمه کاره ول کردم و از خونه زدم بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آناهیتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه از واکنشش میترسیدم اما امتحانش کردم باید میتونستم حرف بزنم حتی اگه لازم باشه صدبار با خودم تکرار کنم از اینکه واکنش خاصی نشون نداد خوشحال شدم که صدای به هم خوردن در خونه خوشحالیمو از بین برد هنوزم ازم متنفر بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاکسی گرفتم و از خونه بیرون رفتم برای امروز آماده بودم خانم دکتر ضبط صوتش رو روشن کرد و من شروع کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره هرطور بود همراه آقاجون اومدم اینجا وقتی در خونه باز شد استخر بزرگ سمت چپ و باغ بزرگ پشتش و همینطور باغچه های کوچیک سمت راست خونه منو به وجد آورده بودند دیدن آدما بعد از دوسال و حالا دیدن عمارت بسیار زیبای جلوی روم شاید حداقل برای لحظاتی باعث میشد فراموش کنم یه دختر بدقدمم جلوی عمارت زن مسنی ایستاده بود چادر گل گلی سرش رو شونه هاش سرخورده بود و روسری قهوه ایش مشخص بود با دیدن ما از پله ها پایین اومد وقتی روبروم وایستاد اشک تو چشماش فرو ریختن منو بغل کرد و هق هق گریش بلند شد حس مهربون صداش ،انگشتایی که صورتمو نوازش می کرد چهره ی مادرمو جلو چشمام میاورد با اومدنم به خونه ی آقاجون زندگی رنگ دیگه ای شد هرچند من هنوز داغ پدری رو داشتم که تکیه گاه و قهرمان داستانهای دخترونم بود ، هنوز داغ مادری رو داشتم که نمونه ی کامل مهر و محبت بود اما دیگه تنها نبودم آقا جون و خانوم جون تنها زندگی میکردن تا یه سال اول من گیج و منگ بودم راستش اونا هم بودن آخه بعد چندین سال داشتن باز یه بچه بزرگ میکردن آقاجون پیانوی مادرمو گذاشته بود تو یه اتاقک ته باغ اوایل میترسیدم تو اون خونه ی بزرگ بگردم اما به مرور زمان همه چی برعکس شد تمام روز تو باغ و تو اون اتاقک بودم تقریبا یه سالی گذشته بود که خانوم جون گفت قراره عمو علی بیاد اینجا اونموقع اونا همدان بودن اونا اولین اعضای خانواده بودن که میدیدمشون عمو علی پسر بزرگ آقاجون بود و دوتا بچه داشت کیوان و کیانا کیوان هفت سال از من بزرگتر بود و کیانا چهار سال از همون اوایل کیانا از من خوشش نمیومد البته حق هم داشت ولی کیوان از همون روز اول سربه سرم میذاشت و در عین حال هوامو داشت زن عموم هم خیلی باهام مهربون بود چهار ماه بعدش عمو رضا اومد عمو رضااینا تو یکی از شهرای کرمانشاه بودن دوتا پسر داشت پرهام و پدرام پرهام نه سال و پدرام پنج سال از من بزرگتر بودن اون دوتا هم هیچوقت باهام رابطه ی خوبی نداشتن و همونطور که خودتون میدونید سه ماه بعدش عمه اینا اومدن پسراش کامیار و کامران دوقلو بودن و اونموقع سه سالشون بود البته عمه الان حاملست همشون بخاطر ماموریتای کاری مجبور شده بودن چند سالی تو شهرای دیگه زندگی کنن ولی طی یه سال همشون جمع شدن شلوغی رو دوست نداشتم همیشه گوشه گیر بودم و تو باغ میگشتم مهری خانم زن عمو رضا پیشنهاد داد منو ببرن پیش روانپزشک و آقاجون قبول کرد اینطور شد که شما اومدین اما تاثیری نداشت دنیای من عوض شده بود از آدما چیزی نمیدونستم هربار که همه جمع میشدن خانوم جون به بهانه کمک منو نگه میداشت تو عمارت وگرنه مثل روزای دیگه تو باغ میگشتم کم کم عادتم شد هرموقع مهمون میومد تو آشپزخونه به کارای پذیرایی مشغول میشدم هیچکس تو اون خونه نمیتونست باهام ارتباط برقرا کنه بجز کیوان هروقت من توآشپزخونه مشغول کاری بودم میومد به غذا ناخونک میزد یا حرف میزد تنها کسی بود که از سکوتم بدش نمیومد به پیشنهاد شما آقاجون برام ویولون خرید خوشحال بودم و برای اولین باراز سر شوق به آقاجون گفتم ممنون متوجه شد اگه بخوام میتونم حرف بزنم خبر نداشت من خیلی از روزا تو اون اتاقک ته باغ میخونم و آهنگ میزنم برام مربی گرفت ویولون رو خیلی زود یاد گرفتم هرروز نتای جدید میگرفتم و میزدم از ویولون زدنم فقط آقاجون خبر داشت میگفت نمیخوام کسی بفهمه نوه ی من مطربی میکنه این حرفا واسه من مهم نبود از مربیم خواستم کمی پیانو هم بهم یاد بده مربیم یه مرد میانسال بود که وضعیت مالی مناسبی نداشت از خدا خواسته قبول کرد پیانو رو دور از چشم آقاجون یادم میداد زندگیم خوب بود تو دنیای خودم بودم موسیقی و نقاشی رو دوست داشتم کیوان هر دوسه روز یه بار میومد از دنیای بیرون از خونه و دنیای آدما برام حرف میزد ، از خودش میگفت باهاش احساس راحتی داشتم برام غریبه نبود چهار سال از اومدنم میگذشت که یه روز صبح خونه عین جهنم شد همه داد و گریه و زاری ، بعله خانوم جونم فوت کرد بعد مردن اون تا مدتها افسردگیم بیشتر شد راستش هرموقع میومدین دیدنم دلم میخواست خفتون کنم اما خب بازم برگشتم به زندگی مسئولیت کارای خونه افتاد گردنم هرچند آقاجوم سپرده بود هفته ای یه بار بیان خونه رو تمیز کنن اما بالاخره کلی کار دیگه هم بود که من باید انجام میدادم بچه های فامیل همیشه میگفتن دیوونه ام اما کیوان نمیگفت کیوان با همه فرق داشت تا اونروز و اون اتفاق

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمای خانوم دکتر خیره شدم منتظر بود بفهمه کدوم اتفاق براش تمام اتفاقای اون روز رو تعریف کردم هرلحظه بیشتر متعجب میشد از اتفاقای بعدش و رفتارای کیوان هم گفتم احساس میکردم الانه که چشماش از حدقه بیرون بزنه با تموم شدن حرفام گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.