کتاب حاضر تصویرگری از دوران خاطره هاست. تقدیم می کنم به: مردم غیرتمند و آزاده سرزمین فرهنگ پرورم قره داغ و شهدا و ایثارگران خطه شجاعت پرور ارسباران میان کوچه باریک و غم گرفته همه در بدرود و بدرقه ات گل می پراندند پشت سرت و من در تنهایی ایوان مه گرفته سر به آسمان داشتم که برمی گردی...

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۹ دقیقه

مطالعه آنلاین کوچه ‌باغ خاطره‌ ها
نویسنده : اعظم فرخزاد

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

کتاب حاضر تصویرگری از دوران خاطره هاست.

تقدیم می کنم به:

مردم غیرتمند و آزاده سرزمین فرهنگ پرورم قره داغ

و شهدا و ایثارگران خطه شجاعت پرور ارسباران

میان کوچه باریک و غم گرفته

همه در بدرود و بدرقه ات

گل می پراندند پشت سرت

و من در تنهایی ایوان مه گرفته

سر به آسمان داشتم

که برمی گردی...

مقدمه

به نظرم بهترین خاطرات انسان در دوران نوجوانی و جوانیش شکل می‌گیرد. آن‌چه که می‌بیند و می‌شنود؛ تمامی بازیگوشی‌هایی که روزگارش را می‌سازد و نیز اتفاقاتی که بر او و اطرافیانش رخ می‌دهد چون نقشی بر سنگ تا ابد در یادش حک می‌گردد، هر چند که صحنه‌ها بسیار کم‌رنگ و محوشده باشد، لیکن تلخی‌ها و ناکامی‌ها با گذشت زمان به خاطراتی حسرت‌بار، ولی شیرین بدل می‌شود.

هنوز بسیار جوان بودم که به همراه خانواده از تهران به زادگاهم برگشتم در تمام سال‌هایی که در این شهر زندگی کردم و آن‌چه را که دیدم و لمسش کردم و خاطراتش تاکنون همراه من بوده است، مرا بر آن داشت تا بار دیگر این خاطرات شیرین را در قالب رمانی دیگر برای همیشه در اذهان مردم شهرم ارسباران زیبا نگاه دارم چرا که باور دارم همه ما خاطراتی از این دست فراوان داریم. حتّی بعد گذشت سال‌ها بعد از آن که ساکن تبریز شده بودم و تا این زمان که عمر و جوانیام طی‌شده همچنان یادآوری دوران زندگیام در شهر همیشه سرسبزم، اهر، برایم لذت‌بخش و خاطرهانگیز است چنان‌که دست‌مایه داستان چندین اثر بنده به این خطه و این شهر و کوچه‌باغ‌هایش مربوط می‌شود.از جمله کتاب (سایه های عشق) این بزرگ شهر کوچک، با طبیعت بکر و باغ‌های پربارش، رودخانه‌های زلال و خروشانش، سادگی و مهربانی مردمانش، مرا چنان مجذوب خود می‌کند که هرگز آن را با جایی که در آن رشد کردم و بالغ شدم، قابل قیاس نیافتم.تا جاییکه محدودیت‌های زندگی در یک شهر کوچک مرا دلتنگ آزادی‌های زندگی در یک شهر بزرگ مثل تهران را نکرد! خاطرات دلنشین باغات و طبیعت افسونگر ارسباران تا ابد همراهیم خواهند کرد.

قصه کتاب حاضر مربوط است به خاطرات بنده از شروع انقلاب تا پایان جنگ تحمیلی و صد البته که تمامی صحنه‌ها، ماجراها و شخصیت‌ها بر پایه تخیل شکل یافته است. امیدوارم مردم شهر و سرزمینمان این کتاب را که بر اساس واقعیات و تصویرهای تخیّلی بنا شده است، دوست بدارند و بنده آن را به همه مردم قهرمان و هنرپرور آذربایجان تقدیم می‌کنم.

با سپاس از دوست عزیز و گرانقدرم سرکار مهربانو سهیلا قربانی که اشعارشان زینت‌بخش سطور این کتاب گردید.

ماه‌پری از جایش بلند شد و به کنار پنجره رفت. آه خدای مهربان چه صحنه‌ی دل‌انگیزی! باز مثل همیشه شاخه‌ای گل رز، گلی سرخ‌رنگ و زیبا پشت پنجره‌ی اتاقش قرار داشت. او هشت سال بود که هرروز صبح از پشت پنجره‌اش یک شاخه گل را که محبوبش تقدیم او می‌کرد، برمی‌داشت و باجان و دل آن را می‌بوسید و می‌بوئید سپس آن را لای کتاب‌های متعددش می‌گذاشت و می‌خشکاند و یادگاری نگاه می‌داشت ولی هرگز تا به این روز در کنار شاخه‌ی گل نامه‌ای گذاشته نشده بود و این موضوعی تعجب‌برانگیز بود که ماه‌پری را به حیرت می‌انداخت!

باد پاییزی که از کله‌ی صبح آرام‌آرام می‌وزید و خنکای دلپذیری را در فضا آکنده می‌ساخت به‌یک‌باره شدت گرفت، شاخه‌های نازک درخت بید که با برگ‌های لرزانشان شیشه‌ی پنجره را پوشانده بودند ناگهان در اثر وزش تندباد کنار رفتند و این درست همان لحظه‌ی شورانگیزی بود که ماه‌پری بی‌قرار و صبورانه به انتظار تماشایش نشسته بود: «آه خدای مهربونم تو که بعضی از آدمارو با ثروت و بعضی رو با فقر محک زدی به بعضیا ایمان دادی و بعضیا خواسته یا ناخواسته کافر به دینت شدند... خلاصه از زشتی و زیبایی گرفته تا خلقت عجایبت کارها کردی وای که چه قدر در حقم لطف کرده و بهم عشق دادی و هشت ساله که به من سوختن و ساختن رو آموختی.»

ماه‌پری در کنار درگاهی پنجره ایستاد و با دقت بیرون را تماشا می‌کرد. باغ بزرگشان از پشت خانه، باریکه راهی داشت که به در چوبی می‌رسید و به سمت کوچه باز می‌شد. اندام باریک و بلند دخترعمویش خورشید، میان باد و برگ‌های در حال ریزش، پیچ و تاب می‌خورد و با نرمی جلو می‌آمد. ماه‌پری از سلانه سلانه راه رفتنش شادمانی و شوقش را می‌فهمید که او هنوز در حس و حال خوش دیدن محبوبش اصلان است. دخترعمویش هم مثل خودش عاشق بود.

ماه‌پری به سرعت یک لنگه‌ی پنجره را باز کرد و هجوم ناگهانی برگ‌های درختان صورتش را کمی خراش داد: «آهای.. چی شده خورشید؟»

«می‌خواستی چی بشه! از نگرانی دارم می‌میرم. آخه میثم خان همین امشب راهی سفره، یه سفر دور... سفر فرنگ. یادت می‌یاد قبلاً خبرشو داده بودم باور نمی‌کردی؟ راستی اون طور که شنیدم برادر ناشریفش، شریف خان هم تو این سفر همراهیش می‌کنه.»

«امکان نداره خورشید، چه قبلاً چه حالا تو از هر کی خبر گرفتی اشتباه شنیدی.»

«وای ماه‌پری من که نشنیدم، با همین دو تا چشام میثم خان رو دیدم که در حال جابه‌جا کردن چمدوناش بود. شنیدن کی بود مانند دیدن! هان؟»

«خورشید جان بگو ببینم تو که به عمارت اونا رفته بودی، با کدوم چشت نگاه کردی؟ آگه با چش سبزت نگاه می‌کردی واقعیتو می‌دیدی متاسفانه تو با اون یکی چش خاکستریت نگاه کردی و اطرافتو تو مه و غم گرفتگی دیدی.»

این بار خورشید از کنایه‌ی ماه‌پری که درباره‌ی رنگ چشمانش بود، دل‌آزرده شد و ساکت و مغموم روی زمین نشست. او در مورد رنگ چشمانش از اطرافیان زیادی زخم‌زبان و طعنه و کنایه می‌شنید ولی ماه‌پری همیشه طرفدارش بود تا جایی که پیش همه ستایشش می‌کرد. ماه‌پری هیجان‌زده از پنجره که تا زمین ارتفاع چندانی نداشت به درون باغچه پرید و به کنار خورشید رفت دقایقی به چهره و چشمان درشت رنگ‌به‌رنگ دخترعمویش نگاه کرد و اندیشید: «چرا در طول این سال‌ها مث همه فکر می‌کنم که چشماش شیطانیه؟ چرا هنوز در طول این هفده سال هیچ‌کس باور نداره که رنگ این چشم‌ها یه پدیده‌ی طبیعی و خدادادیه!»

ماه‌پری که فکر و روحش دور محور سفر میثم می‌چرخید سکوت کرد و بعد از چند دقیقه خونسردی خود را به دست آورد اما برخلاف او التهاب درونی خورشید فروکش نکرده و با خشم و غیظ آنی که بهش دست داده بود مقابل ماه‌پری ایستاد: خودم می‌دونم که قیافه‌ای شیطانی دارم به نظرت چه کسی این سرنوشت شیطانی رو واسم رقم زده؟ آگه به مردم این روستا باشه مث قرون وسطا که جادوگرا رو تو آتیش می‌سوزوندن اونا هم تو هم رون دوران کودکیم منو زنده‌زنده به جرم داشتن این چشا تو آتیش می‌سوزوندن و کنایه مردم هم که الحق والانصاف کم نیس. ببینم ماه‌پری، راس راسی چشام شیطانیه؟»

ماه‌پری بلند خندید و دست نوازشی بر صورت نرم و سفید خورشید کشید: «تو سال‌هاس که این حرفای مزخرف رو می‌شنوی و بهشون عادت کردی منم حالا از روی عادت باهات شوخی کردم آگه می‌دونستم این‌قدر حساس شدی، به رنگ چشات اشاره نمی‌کردم.»

خورشید آه پردردی کشید و گفت: «فقط تو نیستی که! تا وقتی‌که زنده‌م، این دو تا چشم رنگ‌به‌رنگ با من خواهن بود پدرم می‌گه چشمای شیطانی می تونه یه درخت تنومند رو از ریشه بخشکونه. وقتی پدرم این‌طور می‌گه، از آدمای اطرافم چه انتظاری داشته باشم؟»

«هوم... پدرت که پدر نیست، مث ناپدریه و کاملاً رسم ناپدری بودنشو نشون داده آخه پنج‌ساله تو رو واسه کارای ریز و درشت که به نظرم مث کلفتیه به عمارت ارباب بهادرخان می‌فرسته.»

ماه‌پری به چشمان عجیب و منحصربفرد خورشید که با قطرات اشکش شفاف و زلال شده بودند، خیره مانده و احساس می‌کرد خون در رگ‌هایش یخ زده است. مردمک چشم راست خورشید مثل دشتی سبز می‌درخشید و دور مردمک چشم چپش را گویی غباری خاکستری پوشانده بود. خورشید سرش را پایین گرفت انبوه گیسوان بورش از زیر روسری بیرون زده و طره‌های مو روی پیشانیش می‌رقصیدند. صدای آهسته‌اش ماه‌پری را از حالت کرخی که در آن فرو رفته بود بیرون کشید: «انگاری چشمام دریچه‌ی ورود به قلمرو شیطانه.» بعد خندید و شانه‌ای بالا انداخت: «واسم مهم نیس بیا با شیطان همراه شو که واست نقشه‌ها کشیدم.»

ماه‌پری به خودش آمد و سعی کرد ناراحتی را از دل دخترعمویش که در واقع همراز و همدردش محسوب می‌شد دربیاورد و از این صحبت‌های ترسناک و سرد دور کند: «ببینم خورشید، این‌همه از چشمای مثلاً شیطانیت گفتی، آیا اصلانم این فکرارو نسبت بهت داره؟»

«تنها اونه که هم‌چین نظری نداره و بهم می‌گه خورشید تو انقد واسه خدا عزیز بودی که تو رو متفاوت از همه خلق کرده و همین متفاوت بودنته که توجه همه رو بهت جلب می کنه، اِای می‌دونم حرف چرتیه و قابل قبول نیست ولی احمقانه باورش می‌کنم و من واسه همینه که عاشقشم.»

«امروزم اونو دیدیش؟»

«دروغ چرا، همین نیم ساعت پیش ته کوچه‌باغ که راه به باغ خونمون داره؟ اون جا دیدمش.»

«یعنی میعادگاه همیشگی عشاق! خب به من که حرفای دروغ تحویل نمی‌دی؟»

صدای خنده‌ی بلند خورشید در حیاط پشتی پیچید. ماه‌پری سریع دستش را روی دهانش گذاشت: «خفه شو دختر، الانه که لو برم آخه به مادرم گفتم می‌رم روستا تا با چوپان صمد گوسفندارو به آخور ارباب برگردونیم در واقع بهونه آوردم چون می‌خوام عرفان رو ببینم.»

خورشید به یاد وظیفه‌ی خودش افتاد و تند گفت: «وای خاک تو سرم شد. شریف خان بهم سفارش داده بود که خبری رو به کدخدا رجب برسونم وای که دیرم شد.»

«حالا که دیرت شده پس لفتش نده و بگو که سفر قطعی میثم‌خان به فرنگ واقعیه؟»

«البته، من که در این مورد باهات شوخی ندارم.»

خورشید خندید: «هان پس بالاخره باور کردی که عاشقت پرهاشو وا کرده و راهی سفره؟ ماه‌پری هیچ‌وقت احساس عاشقانه تو نمی‌تونی پنهون کنی مخصوصاً پیش من.» بعد ادامه داد: «دروغ چرا... به خدا هر چی تو خونهشون پرس‌وجو کردم که چیزی از وقت سفرش بدونم راستش چیزی دستگیرم نشد.»

ماه‌پری ناراحت و نالان به تنه‌ی درخت تکیه داد: «حالا که می‌دونی به لحظات حساس عشقی رسیدم.. به لحظه‌هایی که تند دارن منو به‌طرف هجر و جدایی از محبوبم سوق می‌دن، تو هم می‌خوای بیشتر عذابم بدی! می‌دونی قلب جوونم طاقت این‌همه درد عشق رو نداره؟»

خورشید لبخند تلخی زد: «به چشمای ابلیس مانندم نگا کن و لطفاً نصایحشو گوش بده چون‌که خودمم مث تو یه واله و عاشقم. ولی ماه‌پری بهت هشدار می‌دم تا شریف‌خان هس تا بهادرخان هس تا سلطان‌السادات هس، تا وقتی‌که اینا جون دارن و نفس می‌کشن، واسه تو عشق و حیاتی نیس. نوزده ساله شدی و هشت سال از عمرتو، تو راه عشق میثم جانی هدر دادی که ذره‌ای قدرت در برابر پدر و برادرش نداره. بازم بهت می‌گم دست از این بیهوده بازی وردار.»

حرف‌های خورشید به غرورش خورد و فریاد زد: «ای‌وای خورشید، حالا می‌فهمم که تو واقعاً خود شیطانی، وقتی حسودی، خودخواهی چی بگم؟ دختر تو هنوز به عشق و احساس اون شک می‌کنی! آگه عشق میثم‌خان نسبت بهم واقعی نبود بیچاره هشت سال آزگار هر صبح پشت پنجره‌ی اتاقم شاخه‌ی گل نمی‌ذاشت! اونم تو سرمای زمستون و تو گرمای تابستون.»

خورشید دوباره بلند خندید: «کلاً بعیده، واه واه اون واست گل بذاره؟ از عقل به دوره، میثم‌خان مغرور که مث شاهین همیشه‌ی خدا از بالا به پایین نگا می‌کنه؟ اصلاً تا حالا ازش پرسیدی که کار خودش بوده یا نه؟»

«نپرسیدم و احتیاجیم به پرسیدن نیس فقط اونه که بی‌چون‌وچرا هشت ساله عاشق منه و من غیر اون دلباخته‌ی دیگ‌های نداشته و ندارم که انقد واسم صحنه‌های شورانگیزی رو فراهم کنه.»

خورشید دستش را دور کمر ماه‌پری انداخت: «دخترعموی عزیزم، از میون اون همه دخترعموهایی که داریم فقط من و توئیم که خیلی به هم نزدیکیم و دوست صمیمی هستیم.»

ماه‌پری که شدیداً غرورش جریحه‌دار شده بود با دلخوری پرسید: ولی تو عشقم رو تحقیر می‌کنی؟ میثم هشت ساله که هر روز پشت پنجره‌ی اتاقم یه شاخه گل گذاشته و من هر روز صبح که چشامو از خواب وا کردم، پشت پنجره‌م یه شاخه گل تر و تازه دیدم. منم همه‌ی اون شاخه گلارو خشکونده و لای کتاب شعر اشک معشوق جمع کردم تو که خودت دیدیشون.»

خورشید بغض کرده و با تأسف سرش را تکان داد. ماه‌پری ادامه داد: « تو هیچ‌وقت از میثم واسم تصویر قشنگی نمی‌سازی.»

«ماه‌پری جون، آخه چرا الکی اونو پیشت قشنگ جلوه بدم؟ به نظرم وقتش رسیده که خودت ازش بپرسی که آیا تقدیمی این گلا کار خودشه، آگه تصدیق کرد خدا رو صد مرتبه شکر که تو هم در قبال اون باید به نحوی شورانگیزتر جوابشو بدی منظورم اینه که هدیه‌ای بهش بدی که لایقش باشه. آگه هم کار اون نباشه... الله و اعلم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این اثنا که خورشید حرف می‌زد، ماه‌پری فکرش به شال و کلاهی رفت که سال پیش برای میثم‌خان بافته بود ولی تا حالا فرصتش پیش نیامده بود که به او تقدیمش کند. خورشید روی کنده‌ی درخت نشسته و متحیرانه تماشایش می‌کرد و ماه‌پری هم چنان اندیشه‌اش به سفر فرنگ و دورودراز میثم‌خان می‌رفت و از جدایی قریب‌الوقوعشان عذاب می‌کشید. از دو سال پیش زمزمه‌ی آرام سفر او در شهر کوچکشان اهر پیچیده بود و دهان‌به‌دهان می‌گشت که بهادرخان قصد دارد پسر ته‌تغاری‌اش را به روسیه بفرستد تا در دانشگاه آنجا تحصیل کند و اکنون زمزمه‌های دو ساله داشت به حقیقت نزدیک می‌شد و قطعیت پیدا می‌کرد. ارسباران دیگر جای ماندن میثم‌خان نبود. ماه‌پری اندیشید: «روسیه‌ی سرد که همیشه‌ی خدا هوای برفی و یخی داره، پس شال و کلاه در اون جا حسابی به دردش می‌خوره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید که از بی‌قراری دخترعمویش رنج می‌برد به کنار ماه‌پری رفت آن‌ها دقایقی نگاهشان در هم آمیخت: «ماه‌پری جون غصه نخور، هنوز که نمردم هر طوری شده میثم رو به میعادگاه همیشگی تون می کشونم تا هم دیگه رو ملاقات کنین و مث همیشه سر کوچه پاسبانی می دم تا اتفاقی نیافته.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رویاهای ماه‌پری در همین لحظه‌های پرآشوب و پرتنش، پررنگ‌تر و واقعی‌تر می‌شد و او دوست داشت تا از لابه‌لای رویاهای رنگینش فقط به یک حقیقت دست پیدا کند آیا در طول این هشت سال گذشته، آن شاخه گل‌هایی که پشت پنجره‌اش گذاشته شده کار هر روز میثم خان بوده است؟ پس چرا تا این موقع وقتی‌که هم دیگر را ملاقات می‌کردند میثم خان به این موضوع اشاره‌ای نمی‌داد؟ ماه‌پری دیگر صبرش لبریز شده و این بار به‌شدت علاقمند شده بود تا این موضوع را با او مطرح کند و جوابش را از زبان خودش بشنود. حالا که میثم خان راهی سفر فرنگ بود، باید به این راز مهم که برایش حیاتی و به وجود آورنده‌ی تمامی احساس‌های شیرین عشق بود دست می‌یافت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید با هیجان گفت: «راستی همین حالا عرفان رو تو کوچه مون دیدم اصلاً نمی‌دونم واسه چی همش این طرفا می یاد؟ به نظرت عاشق کدوم دختر محله مون شده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«معلوم نیس ولی حتماً پسره‌ی بیچاره عاشق شده که مدام اینجاها آفتابی می‌شه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید خندید: «تا امروز که کشف نکردم کدوم دختر خوشبختیه، به نظرم خیلی موذیانه رفتار می کنه. میگم شاید یکی از دخترعموهامون باشه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بعید نیست، اینجا دختر خوشگل زیاده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری وقتی از حیاط پشتی وارد حیاط بیرونی شد، مادرش مهتاج‌خانم را کنار حوض دید که به همراه زن‌عمویش نازبیگم خانم داشتند پشم گوسفند می‌شستند. این پشم‌ها را چندی پیش پدرش به سفارش مادرش خریده بود چون مهتاج‌خانم می‌خواست برای ماه‌پری دختر دم‌بختش لحاف و تشک درست کند. او این روزها به فکر شوهر دادن دخترش افتاده و هرروز چشم‌به‌راه خواستگارانی داشت که باید دخترش را به یکی از آن‌ها می‌داد ولی تاکنون هیچ‌کس به‌طورجدی از دختر زیبایش خواستگاری نکرده بود اما برای آن‌که نزد جاری‌های حسود و افاده‌ای‌اش کم نیاورد هرروز که از اتاقش خارج شده و وارد حیاط می‌شد به آن‌ها گوشه و کنایه‌های آن‌چنانی می‌زد که مثلاً دیروز برای ماه‌پری چه خواستگارهایی آمده بودند، این‌طور بودند و فلان الدوله بودند. این حرف‌ها را به‌عمد کمی بلند می‌گفت تا همه‌ی جاری‌های حاضر در حیاط بشنوند و چون می‌دانست جاری‌هایش فردا هر طوری شده ته و توی قضیه را توسط مادرشوهرشان بی بی خاقان و غیره درخواهند آورد و دروغ‌هایش آشکار خواهد شد بر این اساس اکثراً خواستگاران دخترش را این‌طور معرفی می‌کرد که از شهر دیگری هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیاط خانه‌ی حاج رحمان آن‌قدر وسیع و بزرگ بود که علاوه بر اتاق‌های متعدد و مجزا، باغ بزرگی وسط حیاط قرار داشت که لطف و صفای دیگری به حیاط می‌بخشید و جزء یکی از بهترین خانه‌های شهر ارسباران محسوب می‌شد. هر پنج پسرش همراه با خانواده‌شان در آنجا به‌راحتی زندگی می‌کردند. دورتادور حیاط اتاق‌هایی وجود داشت که مقابل هر سه اتاق راه‌پله‌هایی بود که راه ورود و خروج به حیاط را داشتند. حاج رحمان که یکی از معتمدان و ثروتمندان شهر و اصل و نسب دار بود، زمین‌های فراوانی در روستای سرین بولاغ و اطراف روستای گرمناب داشت که تمامی پسرانش روی زمین‌ها کشت و زرع می‌کردند و از سود محصولات همان زمین‌ها گذران زندگی می‌کردند و ده‌ها کارگر را به خدمت گرفته بودند. حاج رحمان تمامی مال و اموالش را در زمان حیاتش بین پسرانش تقسیم کرده و اختیار دارایی‌هایش را به آن‌ها داده بود حالا خود پیر و ازکارافتاده در یک اتاق وسیع طبقه‌ی بالای خانه‌اش که غیر یک اتاق و آشپزخانه اتاق‌های دیگری نداشت زندگی می‌کرد و از همان بالابر اوضاع‌واحوال خانه و اهالی آن نظارت داشت. او اکثراً شب‌ها به طبقه‌ی پایین خانه‌اش می‌آمد آن موقع پسرها و عروس‌هایش همراه بچه‌هایشان به دورش جمع می‌شدند و تا پاسی از شب از هر دری صحبت می‌کردند و در مورد کارهایی که باید روی زمین‌ها و دیگر جاها انجام بگیرد شور و مشورت می‌کردند. وقتی اندام بلند و کمی خمیده‌ی حاج رحمان که اکثراً سنگینی‌اش را روی عصا می‌انداخت در بالکن طبقه‌ی بالا ظاهر می‌شد و یا ساعت‌ها بر روی صندلی راحتی‌اش می‌نشست و حیاط وسیع و اتفاقاتی را که در آن می‌افتاد، نظاره می‌کرد به عقابی مغرور می‌ماند که همیشه از بالا به زمین نگاه می‌کند و دنیا را بر وفق مرادش می‌بیند. ایوان‌های چهارسوی حیاط با ستون‌های منقش همه جای خانه‌ی وسیع و مربع شکل را به یکدیگر مرتبط می‌کرد. عروس‌های خانه وقتی‌که حاج رحمان در بالکن بود از ترس پدرشوهر مقتدر، قدرت جیک زدن نداشتند و به‌شدت احترامش را نگاه می‌داشتند به‌جز توراندخت عروس کوچک خانه که کمی افسارگسیخته و بی‌پروا بود و رعایت حال پدرشوهر را نمی‌کرد و به وقتش چاک دهنش را به بددهنی و فحش هم می‌گشود و تا دلش می‌خواست جاری‌هایش را اذیت می‌کرد چنان‌که گاهی اوقات حاج رحمان از دستش به تنگ می‌آمد و مجبور می‌شد به‌سختی پله‌ها را پایین بیاید و له‌له‌زنان به دنبال توراندخت بدود. بالاخره توراندخت را در هر حالتی که بود گیر می‌آورد و چندین ضربه‌ی محکم با عصایش به پشت و شانه‌هایش می‌کوبید تا صدایش را ببرد و خفه شود. اما توراندخت گستاخ ضمن این‌که خفه نمی‌شد گله‌ها و غرغر زدن‌های بی‌پایانش را بر سر پدرشوهرش می‌ریخت که چرا بچه‌ی فلان جاری‌اش اجازه‌ی رفتن به کلاس اکابر و دبستان و فلان را دارند ولی دختران او حق رفتن به کلاس درس و مدرسه را ندارند! چرا ماه‌پری دختر مهتاج و خورشید دختر نازبیگم می‌توانند به تنها دبیرستان دخترانه‌ی شهر که نامش ناموس بود بروند ولی دخترهای دیگر خانواده اجازه‌ی مدرسه رفتن ندارند! او دستش را به سمت حاج رحمان نشانه می‌رفت و می‌غرید: «هان چیه حاج‌آقا بد میگم؟ وقتی مردای باغیرت شهر تو قهوه خونه‌ی سلیمانی دورت جمع می‌شن و وقیحانه تو روت می‌‎گن اون جا دبیرستان ناموس نیست، بلکه بی‌ناموسه و هر مردی دختر بی حجابشو بدون چادر و روسری برای درس خوندن به اون جا بفرسته مرد نیست، چرا شما تو دهنشون نمی کوبین؟ چرا؟ مگه نوه‌های خودتون اون جا درس نمی خونن؟ غیرت مردا به دبیرستان ناموس رسیده؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این گلایه‌ها آن‌قدر ادامه می‌یافت که حاج رحمان مستأصل می‌ماند و آخرسر مجبور می‌شد به پسرش مختار شکایت کند که جلوی دهان زنش را بگیرد و شوهر، چند روزی زنش را در پستوی خانه حبس می‌کرد و کلی بدوبیراه نثارش می‌کرد و اجازه نمی‌داد حتی وارد حیاط شود ولی این تنبیه‌ها زیاد طول نمی‌کشید و شوهر رعایت حال زن حامله‌اش را می‌کرد. توراندخت باز هفت‌ماهه حامله بود و این بار تصمیم داشت برخلاف حسادت‌های جاری‌هایش که تماماً اسم بچه‌هایشان را از روی حسادت و چشم و هم چشمی شبیه هم گذاشته و از «ماه» شروع کرده بودند، کاملاً اسمی جدید و امروزی بر روی بچه‌اش بگذارد. تصمیم داشت اگر فرزندش پسر باشد نامش را «کاوه» و اگر دختر شد «شهرزاد» بگذارد. همین شایعه باز باعث بروز حسادت در بین جاری‌ها شده و هر روز در حیاط وسیع خانه که باغ بزرگ و باصفایی داشت جمع شده و راجع به حرف‌های توراندخت بحث و شوری درمی‌گرفت. گویی این پنج جاری در این دنیای وسیع هیچ کاری جز چشم و هم‌چشمی و حسادت و حرص هم دیگر خوردن نداشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روستای سرین بولاغ خیلی نزدیک به شهر بود و پسران حاج رحمان هر روز صبح زود پس از اقامه‌ی نماز به روستا می‌رفتند و نزدیک غروب به خانه بازمی‌گشتند. ماه‌پری زیبا در میان همین حسادت‌ها و دعواها و متلک‌پرانی‌های زن‌عموهایش بزرگ شده و به رفتار آن‌ها عادت کرده بود. دخترعموهایش مه رو، ماهتاب و مهتاب، ماهرخ و ماهزاد، هم چون مادرهایشان حسادت هم دیگر را می‌کردند و اگر لازم می‌شد به هم دیگر تیکه می‌انداختند تنها دخترعمویش خورشید و ماهتاب بود که با آن‌ها صمیمیتی داشت و سال‌ها به‌دوراز حرف‌های زن‌عموها باهم رفاقت و دوستی می‌کردند البته جاری‌های دیگر چندان به صمیمیت آن‌ها پی نبرده بودند و دخترها زیرک‌تر از آن بودند که نم پس بدهند. مهتاج‌خانم که دسته‌ی بزرگی از پشم‌ها را زیر پاهایش انداخته و می‌شست تا چشمش به ماه‌پری افتاد گفت: «هی دختر، تو که گفتی همراه چوپان صمد میری لیست گوسفندارو تحویل پسر ارباب بدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مامان نشد برم دل درد گرفتم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و برای آن‌که از سوی مادرش سؤال پیچ نشود، دوان‌دوان خودش را به پستوی ته اتاقشان کشاند و صورتش را میان رختخواب‌ها فرو برد. اشک‌هایش مانند ابر بهاری یکریز می‌بارید و کناره‌ی لحاف‌ها را مرطوب می‌کرد و ناله‌های خفه و آهسته‌اش چنان سوزناک بود که صدای دادوهوار مادر و زن‌عمویش روح‌انگیز خانم را که در حیاط بلند شده بود، نمی‌شنید: «آخه مهتاج‌خانوم، کاری رو که ماه‌پری باید انجام می‌داد و نکرده چرا گردن دختر من می ندازی؟» بعد انگشتش را به سوی ایوان طبقه‌ی دوم که پدرشوهرش حاج رحمان آنجا ایستاده بود نشانه گرفت: آهای حاجی، از وقتی که شما دوره‌ی نقاهت رو می گذروندین، همه‌ی دخترا سربه‌هوا و بازیگوش شدن و درست و حسابی سراغ کارهاشون نمی رن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم بی‌محابا سبد چوبی را که روی آن برنج را آبکش کرده بود به طرفش پرت کرد: هوی.. حرف دهنتو بفهم دختر تهرونی من سربه‌هوا شده؟ دخترای خودتو بگو که از کله‌ی صبح لنگاشون درازه و تو بیرون خونه و تو این چند تا خیابون شهر مدام جولان می‌دن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز با مسخرگی دهانش را کج کرد و دستانش را به کمر زد: «واه واه... چه قدر ادعا! مثلاً شق‌القمر کردی رفته بودی تهرون و اون جا یهویی درد ذلیل مرده‌ات گرفت و دخترت اون جا پس افتاد حالا شد تهرونی؟ تو کدوم خرابه آباد تهرون بزرگ شده خانوم؟ اینو بگو.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره والا، دخترای منم مهتاب و ماهتابن دیگه، می رن تا همه‌جا نورپراکنی کنن به اونم حسودیت می‌شه زن؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج رحمان از آن بالا عصایش را محکم بر روی نرده‌ی چوبی کوبید: «دهنتونو ببندین کلاغای شوم، کم قارقار کنین. سرم رفت، صبر کنین از فردا پدرتونو در می یارم ببینم کی از وظیفه‌اش غافل می مونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز خانم غرید: مگه الآن وظیفه‌ی ماه‌پری نبود بره روستا و همراه چوپان صمد لیست گوسفندارو تحویل ارباب بده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خب چی کار کنه، بیچاره دخترم یهویی معده درد امونشو برید و نتونست بره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم برحسب شرمی که از پدرشوهر داشت شکم‌درد دخترش را حذف کرد. اما توراندخت یکه بزن که روی آخرین پله‌ی سنگی نشسته و در هاون دارچین می‌کوبید گفت: «واه واه... همیشه‌ی خدا شکم‌درد داره، به‌جای حیا کردن، چه قدرم ناز می یاد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج که از گستاخی و دهان پارگی جاری‌اش خشمش گرفته بود می‌خواست به طرف تورانداخت هجوم ببرد که فریاد خفه‌ی حاج رحمان در جا متوقفش کرد: «سر جات وایستا دم غروب الم‌شنگه راه بندازین پدرتونو در می یارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان که در پی این سروصداها داشت لنگ‌لنگان از سمت اتاقش پله‌ها را پایین می‌آمد به آرامی از کنار توراندخت گذشت و رو به دیگر عروس‌هایش کرد: «آی ننه قربانوز اولوم، نیه باشیزا داش دوشوب»1 و همه‌اش مث خروس‌جنگی‌ها به هم دیگه می پرین هان؟ شوهرای بدبختتون که از کله‌ی صبح به صحرا رفتن و مث الاغ رو زمینا کار کردن الانه مث سگ خسته و کوفته از راه می رسن یه تیکه زهرماری واسشون درست کردین؟ نه... صد در به صد نه! چون مث گربه‌های گرسنه باید میو میو کنن شماها هم عادت کردین به اون بدبختا شبا فقط شوربا یا خربزه با نون به خوردشون بدین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوراندخت بلند خندید: «آی ی ی بی بی، بعد این‌همه گفتن بازم یاد نگرفتی و می‌گی صد در به صد؟ بی بی جون بگو صد در صد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تا حالا یاد نگرفتم بعد اینم غیر از ممکنه یاد بگیرم، لازم نکرده سواد یادم بدی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن‌های حاضر خواستند جوابی به بی‌بی بدهند که حرف بعدی بی‌بی آن‌ها را وادار به خندیدن کرد: «غیر ممکندور شماها آدم بشین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز پوراندخت به او پرید: «بابا بگو غیر ممکنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خب سلیطه‌های بدترکیب، حالا کم به هم دیگه بپرین و تیکه بندازین، می‌‎گن «آیت هورَر کروان گچر» واسه شما فقط پارس کردن می مونه زود باشین بلند شین کاراتونو تموم کنین و شب شامو بیاین خونه‌ی ما کوفت کنین دیروز اون خروس‌جنگی جوون و پدرسوخته رو که دائم روی بچه هاتون می‌پرید و نوکشون می‌زد گرفتم دادم کربلایی صفر سرشو برید. ماشالا اندازه‌ی یه بره شده بود واسه امشب بارش گذاشتم، یه آبگوشتی شده انگشتاتونم می خورین. هی توراندخت، چیه یه ساعته دو سه تا چوب دارچینو انداختی تو هاون و همه‌اش داری تاق‌تاق می‌کوبی، مثلاً داری کار می‌کنی! پاشو بیا این ور واسه بعد شام کمی گندم و شاهدونه بو بدیم بچه‌ها بخورن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان حین حرف زدن به کنار تنور آن‌سوی حیاط رفت و ساج را از روی تنور برداشت و چند عدد هیزم و تپاله‌ی حیوانی را درون تنور انداخت و آتش را شعله‌ور کرد. زن‌ها به دعوتی که مادرشوهرشان از آن‌ها برای شام کرد موقتاً کوتاه آمدند و دست از کل‌کل کردن کشیدند و شادمان شدند که شب را به منزل مادرشوهرشان خواهند رفت. هرچند جاری‌ها به ظاهر با هم دیگر حسادت و دشمنی‌های زنانه داشتند اما وقتی هم اکثر شب‌ها دورهم دیگر جمع می‌شدند با کشیدن قلیان و خوردن چای تازه‌دم روی اجاقی که در باغچه درست کرده بودند، کلی باهم دیگر می‌گفتند و می‌خندیدند و خستگی کار روزانه را از تنشان دور می‌ریختند و بهترین جایی که بیشتر بهشان خوش می‌گذشت، خانه‌ی مادرشوهرشان بی‌بی خاقان بود که پیرزنی مهربان و شوخ‌طبع و هم خوش‌زبان بود. همیشه اتاق‌هایش از تمیزی و آراستگی برق می‌زد و همه در آنجا احساس راحتی و آرامش می‌کردند. بااینکه زبانش به‌ظاهر فحش می‌داد اما در دلش ذره ای کینه و بدی نسبت به هیچ‌کدام از عروس‌ها و نوه‌هایش نداشت و همه را به یک اندازه دوست می‌داشت. عروس‌ها هم به این خصلت مادرشوهر آشنایی داشتند. هرچند دعوا و بگومگوهای جاری‌ها هرگز به قهر کردن و کینه مبدل نمی‌شد، امکان داشت دلخوری‌هایشان فقط یک روز به طول بیانجامد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم خواست خودشیرینی بکند، گفت: «بی‌بی خاقان می‌بینی که توراندخت کار داره ده ساعته داره دارچین می کوبه، کی بیاد تو بو دادن گندم و شاهدونه کمکت کنه خدا می دونه! الآن ماه‌پری می یاد بساط شام رو آماده می کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز غرید: «هی مهتاج تو که می‌گفتی دخترت از شکم‌درد دولا مونده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره والا همینو بگو خود شیرینی این قدر؟ انگاری واسه پسرمون نشونش کردیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«لال بشی توراندخت، حالا دندون رو جگر نذاری می‌میری دیگه آره؟ باید اهل خونه و محل بدونن دختر بیچاره چرا شکم‌درد گرفته؟ اون هاون لعنتی رو بنداز کنار بیا کنار تنور.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج به‌سوی مادرشوهرش که محکم تو دهن جاری کوبیده بود، دوید و له‌له کنان گفت: قربونت برم بی‌بی جان، بذار خودم کمکت کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان درحالی‌که مشغول خالی کردن گونی گندم به درون تشت بزرگ مسی بود زیر لبی گفت: «لازم نکرده توراندخت کمکم می کنه، تو برو اون روغنی رو که دیروز از سیدعطار گرفتم سر پسرت بمال تا فردا پس‌فردا آبروت پیش همین جاریه‌ات به باد نره، می‌دونی آگه فردا کچلی‌اش ظاهر بشه و این عروسای بدطینتم متوجه بشن چیا بهت می گن؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج با نگرانی از کچل شدن سر پسرش، سرش را تکان داد و بی‌بی خاقان درحالی‌که دندان‌های مصنوعی‌اش صدا می‌داد با خنده آهسته خواند: «بهش می‌‎گن کچل کچل بامیه، گِدی مریض خانیه! وای دَدَم یاد بچگیام افتادم که این شعرای مزخرف رو می خوندیم برو زن به پسرت برس.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم درحالی‌که چشم به توراندخت دوخته بود که داشت نزدیکشان می‌شد، تند گفت: «بی‌بی خاقان به روح خواهرت که تازه فوت کرده، قسم خوردی راجع به موهای پسرم چیزی به کسی نگی‌ها.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هی ننه، این‌طوری که باید ایمان و آخرتمو هم از دست بدم! دوا درموناشو به موقع انجام بدی همین فرداس که موهای قشنگ حیدر جونم مث خرمن می‌شه.» سپس با انبرک بلندی آتش درون تنور را جابه‌جا کرد و درحالی‌که ذره‌های آتش در اطرافش به هوا می‌پریدند، تشت پر شده از گندم را روی تنور گذاشت. روح‌انگیز خانم دلش از بابت دهان او قرص شد و شتابان وارد اتاقشان شد تا روغن را به سر پسرش بمالد ولی تا چشمش به ماه‌پری نالان افتاد شروع به غر زدن کرد: «ها چیه دختر، انگاری از دروغی که به همسایه‌ها گفتم کیف کردی و جدی گرفتیش. چه مرگته یه جا تمرگیدی و بلند نمی‌شی حاضرشی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مامان، مامان من دیدم ماه‌پری داشت تو پستو گریه می‌کرد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری با غیظ به خواهرش نگاه کرد تا صدایش را ببرد. ماهرخ عقب‌نشینی کرد و گره روسری‌اش را محکم بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دختر جان واسه چی عزا گرفتی هان؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی ماه‌پری جوابش را نداد آهی کشید و گفت: «می‌دونی ماه پری، تو عین ماهی ولی حیف که...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری چهره‌اش را میان موهایش پوشاند: «خواستگار ندارم؟ کسی منو نمی‌گیره و ترشیده میشم و ور دلت می مونم هان، می‌خواستی اینو بگی؟ پس پسر ارباب چیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«میثم خان ترسو رو می‌گی؟ شنیدم زن و بچه داره، می خوای هووی زنش بشی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اصلاً این طور نیس مامان، اینا حرفای آدمای حسود دور و برشونن که با کلی حرفای مفت می خوان بدنامشون کنن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج آه بلندی کشید: «فعلاً که داره می ره روسیه. ولی اینو بدون دخترم، نمی‌رفت هم به خواستگاریت نمی‌اومد. اون پسره الکی پز می یاد مبادا به دام حرف‌های دروغش بیافتی؟ تازه سگ پدرش بهادرخان بدونه خون به پا می‌کنه بااین‌حال بهت میگم بعضی وقتا که پدر و برادرات می رن آبادی، تو هم برو یه جورایی خودتو تو چشمش فرو کن شاید یه صدایی ازشون دربیاد و به گوش اینا برسه که بعله میثم خان ماه‌پری رو می خواد ولی پدرش نمی ذاره حداقل این‌جوری پیش جاری‌ها می‌تونم حسابی پز بدم. عصری هم عوض رفتن به روستا و حداقل به بهانه‌ی همراهی پدر و برادرت، زودی اومدی ور دلم نشستی.» بعد صدایش را آهسته‌تر کرد: «هی ماه پری، یه چیزی میگم کسی نفهمه ها.. از ملااحمد فال بین واسه‌ی فردا وقت گرفتیم. من که حتم دارم همین زن عموهات با دعا و جادو بختتو بستن، منم که نباید دست رو دست بذارم و تماشا کنم! خونه‌ی ملااحمد تو روستای ونیاره. ایران خانوم همسایه ازش وقت گرفته، یه سر میرم اون جا انشالا سبب بیفته و بختت باز شه، می‌‎گن دعاهاش کارسازه، بنازم به این همسایه‌ی خوب.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری که از حرف مادرش قوت قلب گرفت سریع از جایش بلند شد و به حیاط رفت. دوان‌دوان پله‌های مقابل اتاق‌های روح‌انگیز خانم را بالا رفت و صدا زد: «خورشید... خورشید زود بیا کارت دارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز خانم در حیاط را باز کرد و چون عصری با مادر ماه‌پری مختصری بگومگو کرده بود با طعنه گفت: «چیه دختر تهرونی، کی جمع می‌کنه این همه ادعا رو؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«وای زن‌عمو تو رو خدا تیکه نندازین، من با خورشید کار دارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«فعلاً دستش بنده، الآن داریم حاضر می شیم بریم خونه‌ی مامان بزرگتون. اون جا هم دیگه رو می بینین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید از پشت مادرش، خودش را بیرون کشید و به زور هیکل مادرش را کنار زد و از در راهرو بیرون آمد. روح‌انگیز خانم با حرص به درون خانه رفت و دیگر چیزی نگفت. ماه‌پری به سمت خورشید پرید: «ببین خورشید آگه شایعه‌ها راس باشه و همین امشب میثم خان به طرف روسیه حرکت کنه می‌دونی چی می‌شه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید که ترس برش داشته بود پرسید: «چی می‌شه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من بدبخت میشم، بیچاره میشم. اصلاً چرا باید بذارم پرنده‌ی عشقم از قفس بپره؟ چرا باید بذارم اون منو تنها بذاره و بره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مگه می تونی نذاری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته که می‌تونم اون هشت ساله که هر روز پشت پنجره‌ی اتاقم گل گذاشته، یعنی این‌طوری عشق راستین شو بهم ثابت کرده. بعضی وقتا هم تا نزدیکی در حیاط پشتی مون اومده، بارها با هم دیگه قرارومدارها گذاشتیم و ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید ریز خندید: «بوسه‌ها از هم گرفتین درسته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چرا دروغ... خب الآن چرا باید بذاره بره بدون این‌که بهم توضیح داده باشه، من مطمئنم اون دوستم داره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حالا می‌گی چی کار کنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«باید هر طوری شده ترتیب یه وعده ملاقاتمون رو بدی تو می تونی خورشید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بهت که قرار فردا روگفتم، فردا صبح تو آخر کوچه‌باغ، پشت دیوار خونه‌ی مسیو آرشاک.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ولی اون جا که زیاد امن نیس.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اِی ماه پری، چند بار اون جا باهم دیگه ملاقات کردین اتفاقی افتاده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مسیو آرشاک که صدامون رو شنیده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید خندید: «فقط شنیده، نتونسته که ببینه. اون بیچاره بینایی کمی داره آگه چشماش نور درست‌وحسابی داشت الآن خیلی وقت پیشا بود که لو رفته بودین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اوه خورشید جان، من از مسیو آرشاک ترسی ندارم ولی از اون پیرمرده منظورم مش رضا عباده که در خونه ش به خونه‌ی مسیو آرشاک چسبیده، از اون خیلی می‌ترسم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نترس، اون از آرشاک حساب می بره، مادام پتی زن خوبیه و شوهرش رام دستای زنشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پس با این حساب قرار ملاقات شد آخر کوچه‌باغ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید آه سوزناکی کشید: «آه ماه‌پری عزیزم، میعادگاه همیشگی عشاق!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«شاید نیروی عشقم مانع رفتنش بشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن‌ها هر دو بعد از گذاشتن قرارهایشان در نیمه تاریکی حیاط که تنها از یک لامپ کوچک زردرنگ روشنایی می‌گرفت دستان هم دیگر را فشردند و بار دیگر دوستی و صداقتشان را پیوند زدند. قلب خورشید از یاد و عشق محبوبش اصلان به تپیدن افتاد و دل کوچک ماه‌پری از عشق و شور میثم خان به لرزه درآمد. آن‌ها هر دو عاشقانی کوچک و ساده بودند که در دنیای کوچک عاشقانه‌ای که برای خود ساخته بودند سیر می‌کردند. ماه‌پری جزء موجوداتی بود که صبر و تحمل زیادی داشت. اگر در غم و غصه‌های زیادی هم فرو می‌رفت با صبوری تحمل می‌کرد و دم نمی‌زد ولی اکنون افکارش پریشان شده و زمزمه‌های مردم روستا و شهر که هرازگاهی از سفر پسر ارباب حرف‌ها می‌زدند، روح و جانش را خراش می‌داد و فکر سفر معشوق طاقتش را طاق کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه‌های فراوان خانه‌ی بزرگ حاج رحمان چنان ذوق زده و آماده شده بودند که انگار خانه مادربزرگشان آن سوی شهر است و آن‌ها از شوق میهمانی رفتن قرار نداشتند در حالی که چهار اتاق بی‌بی خاقان در قسمت شرقی حیاط وسیع قرار داشت و آن‌ها مدام به آنجا رفت‌وآمد می‌کردند. اتاق اندرونی بی‌بی خاقان تنها از دو لامپ کوچک زردرنگ روشنایی می‌گرفت و بی‌بی خاقان برای آن‌که خانه‌اش بیشتر منور شود چهار لاله‌ی پایه‌بلندش را که جزء عتیقه‌جات و جهیزیه‌اش به شمار می‌رفت، روشن کرده بود طوری که روی دو طاقچه‌ی فرورفته‌ی درون دیوار به زیبایی خودنمایی می‌کردند. جاری‌ها با هیاهو و حرف‌های بی‌پایانشان هم کار می‌کردند هم به یکدیگر تیکه می‌انداختند هم بلندبلند می‌خندیدند. وقتی‌که شوهرها و بچه‌هایشان در اتاق جمع شدند سفره‌ی بزرگی را وسط اتاق گشودند تا وقتی‌که پدرشوهرشان حاج رحمان هنوز از طبقه‌ی بالا به پایین نیامده بود زن‌ها آزادانه‌تر رفتار می‌کردند. ماهتاب و مهتاب که برخلاف نام‌های زیبایشان، چهره‌شان از زیبایی بهره‌ی چندانی نداشت همراه با خورشید و ماهرخ سفره‌ی غذا را با ترشی و سبزی زینت می‌دادند و ماه‌پری مغموم و گرفته کنار سماور نفتی بی‌بی خاقان کز کرده بود و چای ریختن بی‌بی‌اش را که باسلیقه‌ی تمام چای خوشرنگ را درون استکان‌های کمرباریک لب‌طلایی می‌ریخت تماشا می‌کرد و از دقت و سلیقه‌اش لذت می‌برد. همه‌ی افراد حاضر در اتاق علت گرفتگی ماه‌پری را همان شکم‌دردی می‌دانستند که عصر در حیاط مادرش صحبتش را کرده بود. بی‌بی خاقان چشمان کم‌فروغش را به چهره‌ی زیبای نوه‌اش دوخت و گفت: «فدات بشم نوه‌ی خوشگلم، بعد شام یه جوشانده عالی دم می‌کنم و بهت می دم بخوری تا حالت جا بیاد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مادربزرگ این چه شام درست کردنیه، شما که می دونین من از گوشت خروس خوشم نمی یاد. امشب باید گرسنه بمونم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آی ننه‌جان یادم رفته بود، باشه فردا ناهار مهم رون من، اون وقت واست سیب زمنی سرخ‌کرده با موغر درست می‌کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین یک کلمه‌ی بی‌بی خاقان کافی بود تا شلیک خنده‌ی جاری‌ها را بلند کند. ماه‌پری هم خنده‌اش گرفت: «بی‌بی خاقان، هنوز بعد هفتاد سال یاد نگرفتی بگی مرغ!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان انگشتش را بالا برد و بلند گفت: «غیر از ممکنه که بعد این هم یاد بگیرم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز صدای خنده‌ها بالا رفت و حیدر برادر ماه‌پری که تازه نمازش را تمام کرده بود گفت: «این‌همه سال یاد نگرفته، بعد این یاد بگیره؟ تازه شماها که ده‌ها بار این کلمه‌ها رو شنیدین بازم با تکرارش خنده تون می گیره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین حین حاج رحمان وارد اتاق شد و صدای خنده‌ها کمی پایین آمد و جاری‌ها موقتاً کوتاه آمدند و با هم دیگر کاری نداشتند. بی‌بی خاقان فتیله‌ی سماور را پایین کشید و همان‌طور که کنار سماور نشسته بود، خودش را روی زانوها به سر سفره رساند. نگاه مشتاقی به سفره انداخت و از این‌که عروس‌هایش سفره را به این قشنگی تزیین کرده بودند خوشحال شد. پسرهایش بعد از یک روز کار در دشت و صحرا، خسته‌وکوفته سر سفره نشسته و با خوردن غذایی مطبوع خستگی را از تن به درمی‌کردند. ماست موسیرها در پیاله‌های کوچک چینی با طرح گل‌سرخی درون سفره خودآرایی می‌کردند بوی اشتهاآور آبگوشت خروس، همه را به هوس خوردن انداخته بود به‌جز چند تا از بچه‌ها که با اخم‌وتخم به فکر خوردن غذایی دیگر بودند. همه در هیاهوی شام خوردن بودند که نوش‌آفرین سومین عروس بی‌بی خاقان که در میان جمع عاقل‌ترین و کارآمدترین زن محسوب می‌شد، بدون مقدمه رو به حاج رحمان کرد و گفت: «پدر جان، به شاگردام قول دادم که روز پنجشنبه به هر کدومشون یه عدد قرآن کوچیک هدیه بدم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج‌آقا رحمان درحالی‌که با دندان‌های مصنوعی لق‌ولوقش، با ران خروس ورمی‌رفت گفت: «خب بده، مگه اجازه من لازمه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اجازه که نه، فقط پول شما لازمه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو که همیشه‌ی خدا از این خیرات‌ها داری حالا اینم غنیمت می‌دونی که از جیب من خرج کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پدر جان خریدن ده جلد قرآن کوچیک که پول زیادی نمی خواد و آصف می تونه پرداخت کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج رحمان با چشمان تارش آصف را نگاه کرد: «خب آصف بده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آصف تا خواست جواب پدرش را بدهد، زنش نوش‌آفرین گفت: آخه من به شاگردام گفتم که پول قرآن‌ها و پول معلمی که قرآن رو تدریس خواهد کرد، حاج‌آقا رحمان خواهد داد تا احسانی بشه در حق امواتش.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آهان پول تدریس هم به تو می رسه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته، ناسلامتی وقت می ذارم ها.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز خانم ابروهایش را بازی داد: «چه افاده می یاد شاگردام!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم آهسته گفت: هی روح‌انگیز این جام دهن‌کجی نکن، حرف از خرید قرآنه، استغفرالله گناه داره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز خانم به احترام قرآن ساکت ماند اما از درون حسادت سواد جاریش را می‌خورد «مدرسه.. شاگردام.. تدریس.. معلم.. واه واه.» نوش‌آفرین تنها عروس میان آن‌ها بود که نه کلاس سواد داشت. پدرش شاعر بود و خودش هم طبع شعری داشت و گاهی شعری می‌سرود و قرآن را در مدارس و گاهی برای بچه‌های محل و فامیل تدریس می‌کرد و در تنها مدرسه‌ی شبانه‌روزی شهر هم معلم رسمی آموزش‌وپرورش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موقتاً صدای زن‌ها خاموش شده و تنها صدای قاشق‌ها بود که به بشقاب‌های چینی می‌خورد. بعد از پایان شام حاج رحمان سر سفره دعا برای سلامتی اهل خانه و شادی روح امواتشان کرد و بعد رویش را به سمت عروسش گرفت و گفت: «نوش‌آفرین، تو تنها عروس باسوادمی که...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آ حاج‌آقا این چه حرفیه، پس سواد من چیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تورانداخت غرید: «ای بابا مهتاج جان، تو این گیر و ویر که حرف از معلمیه، اون دو کلاس سواد اکابری تو که به درد نمی خوره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چرا نمی خوره، من به قول شما با هم رون دو کلاس سوادم به بچه هام حتی به بچه‌های شما سواد یاد دادم چه طور به حساب نمی یاد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مگه این جا شهر کورهاست و مدرسه و دبستان نداره تو سواد یاد بچه هامون می دی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اِی خلاصه تو انشا و دیکته هاشون که کمکشون می‌کنم مگه هی براشون جمله نمی‌سازم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه‌ی بلند حاج رحمان صدایشان را قطع کرد: «خروسای بی محل دهنتونو ببندین و کم تو حرفم بپرین. نوش‌آفرین جان فردا به آقای خدادادی که کتاب و دفتر می فروشه سفارش می‌کنم تا واست سی جلد قرآن بفرسته.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سی جلد؟ بقیه رو چی کار کنم حاج آقا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«همین زن و دخترای این جا رو که ادعای سواد داشتن می‌کنن حتی زنای همسایه رو که مایل باشن به مکتب خودت ببر تا کمی سواد و قرآن خوندن یاد بگیرن. از غیبت کردن و هیاهوهای الکی و حرفای خاله‌زنکی زدن که بهتره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار هوار مخالف‌ها و موافق‌ها به آسمان رفت: «وای حاج رحمان، خدا عمرت بده خیلی دوست دارم قرآن خوندن یادم بگیرم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره مهتاج، قرآن خوندن خوبه، نور چشاتونو زیاد می کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آ...آ... من؟ من لازم نکرده برم مکتب ایشون، خودم همه چی رو بلدم سواد کافی‌ام دارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله توراندخت، تو زبون درازی رو هم بلدی و اینا واست کافیه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حاج رحمان به من طعنه نزن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان تنگ‌شده‌ی حاج رحمان از زیر ابروان سفید سرتاپای او را کاوید و عصایش را به سمت او دراز کرد: «انگاری میل داری خروس خورده رو بالا بیاری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت دهانش را باز کرد و در حال جواب دادن به حاج رحمان بود که درب قندان پرت شده از آن سوی اتاق به شانه‌اش خورد. توراندخت کمی شوکه شد و دستش را به شانه‌اش گذاشته و زود روی زانوهایش بلند شد و برای شوهرش مختار سینه سپر کرد: «چیه مرد، واسه چی منو می‌زنی؟ داشتن سوادم تو رو هم اذیت می کنه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مختار مانند فشفشه از جایش پرید تا فضولی زنش را خاموش کند ولی فریاد بی‌بی خاقان باعث شد تا مختار و محمود او را بگیرند و دوباره سر جایش بنشانند. بی‌بی خاقان انگشتش را به سمت توراندخت نشانه رفت: «آی موغر ذلیل شده، نمی‌شه لال بمونی و خروستو این جوری نپرونی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم حرف زدن بی‌بی خاقان، بعضی‌ها ازجمله خود توراندخت را به خنده انداخت و موقتاً غائله ختم به خیر شد . بی‌بی خاقان استکان‌های چای را درون سینی چید و به دست ماهتاب داد تا دور بگرداند. روح‌انگیز خانم روفرشی بزرگی را روی فرش‌های دستباف انداخت و بعد سینی مسی پر از گندم و شاهدانه‌ی بوداده را وسط آن گذاشت. مهتاب ظرف بلور پایه‌دار را که پر از تخمه آفتابگردان بود و ظرف بلور میوه را روی آن گذاشت و گفت: «بچه‌ها بیاین جلو بخورین اما آروم و ساکت باشین که می‌خوام از پدربزرگتون خواهش کنم یکی از خاطرات دوران جوونی شو واسمون تعریف کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تدریج جو خانه‌ی دو پیر مهربان برای همه گرم‌تر و مهربان‌تر می‌شد. همگی روی زانوها خودشان را جلو کشیده و ضمن خوردن تنقلات به‌پای صحبت‌های پدربزرگ نشستند و این درست زمانی بود که حیدر پسر پانزده‌ساله‌ی روح‌انگیز بیخ گوش ماه‌پری چیزی گفت که اون مثل فنر از جایش پرید. همه متوجه حرکت او شدند. حیدر با زرنگی گفت: «حالا گفتم بیا واسه من یه کاردستی درست کن‌ها، الآن همه رو دنبال خودت می کشونی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان گفت: از ظهر تو حیاط جفتک می‌انداختی و عصرم دو ساعت تو مسجد بودی چرا الآن کاردستی درست کردن یادت افتاد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چی کار کنم، الآن یادم افتاد دیگه فقط ماه‌پری می تونه اونی رو که می‌خوام درست کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پسرم با مسجد رفتنت کاری ندارم ولی نماز خوندن که دو ساعت طول نمی کشه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیدر رویش را به سمت پدرش گرفت: «باباجان مگه نگفتم بعد نماز حاج‌آقا مرتضوی جلسات سخنرانی داره. خیلی روحانی خوب و استادیه. آگه یه بارم شما بیاین و به پای صحبت هاش بشینین می بینین چی میگم. یه عالمه حرف و حدیث یاد می گیرین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سینا و آقا مختار گفتند: «آره ما هم شنیدیم باید تو جلساتش شرکت کنیم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«راستی خورشید کجاست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرها به سمت توراندخت چرخید نوش آفرین گفت: «قرار بود واسه منم یه مقدار کاغذ برش می‌داد و شماره‌گذاری می‌کرد فردا واسه شاگردام لازمش دارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ه‌ی باز واسه شاگردام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج رحمان با غیظ توراندخت را نگاه کرد و گفت: ماه‌پری بلند شو برو بذار با تعریف یه خاطره از دوران جوونیام وقتی که تو ژاندارمری خدمت می‌کردم این زنا و پسرامو آروم کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری از خدا خواسته خودش را از میان صدای سرفه‌ی مردان و قل‌قل آب قلیان‌ها خارج کرد و به حیاط رساند. حیدر که پشت سرش از اتاق بیرون آمده بود دستش را کشید و به حیاط پشتی برد. هر دو چشم رنگی خورشید در تاریکی شب مانند دو تیله‌ی درخشان می‌درخشیدند. کوچه فقط از لامپ یک تیر برق روشنایی می‌گرفت. حیدر آهسته کلون در چوبی را کشید و در را باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هی حیدر بگو ببینم می خوای چی کار کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«صبر کن خواهر می‌فهمی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری سرکی به کوچه کشید. بالای کوچه کاملاً تاریک بود و چند قدمی بالاتر از در باغشان تیر برقی بود که لامپ کم‌نورش میان کوچه را کمی روشنایی می‌بخشید. کوچه‌ی باریک و دراز در سکوت عمیقی فرو رفته بود و هیچ احدی در کوچه دیده نمی‌شد از مقابل دیوارهای کوتاه کاهگلی و خانه‌هایی که باغچه‌های وسیعی داشتند، درختچه‌های کوچک پربرگی به ردیف روئیده بودند و سراسر کوچه سرسبزی دل‌انگیزی داشت. خاک کوچه در تاریکی شب به سفیدی می‌زد و گاه حشرات کوچک و قورباغه‌هایی که در میان باغچه و درختچه‌ها می‌پریدند، برگ‌ها را به حرکت در می‌آورند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خورشید من نمی‌فهمم امشب چه برنامه‌ای هس؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نترس ماه‌پری جان، حیدر اول از تو منو خبر کرده بود و من آماده باش بودم از اول شام ما دو تا همه‌اش واسه اهل خونه فیلم بازی کردیم ولی سعی می‌کردیم اطرافیان متوجه هول شدن مون نشن. چاره‌ای هم نداشتیم آخه ناسلامتی میثم خان داره می یاد اینجا.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوش‌های ماه‌پری داغ شد: «چی گفتی؟ میثم؟ یعنی پسر بهادرخان یکه بزن وارد کوچه‌ی ما می‌شه اونم این وقت شب؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پس چی؟ می‌خواستی تو روشنایی روز بیاد؟ درثانی ماه‌پری مگه تو حافظه تو از دست دادی؟ اون هشت ساله که گاه و بی گاه هر شب بدون واهمه و ترس وارد این کوچه شده، حتی از روی دیوار به داخل باغ تون پریده و به یاد عشق و خواستن تو یه شاخه گل پشت پنجره‌ات گذاشته و رفته، حرکتی که تو خیلی بهش می‌بالی امشب که اولین بارش نیست!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری دستش را به پیشانی‌اش کوبید: «ای خورشید حرفا می‌زنی از کجا معلوم! شاید اینایی که گفتی کار اون نبوده، من که تا حالا ازش نپرسیدم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید شانه‌هایش را بالا انداخت: «امشب ازش می‌پرسی ولی من مطمئنت می‌کنم که کار خودشه، آخه مگه تو عاشق دیگه ای غیر اون داری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اصلاً خورشید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کسی تابه‌حال بهت گفته که عاشقته؟ البته به جز میثم خان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«صدبار بهت گفتم خان نگو، فقط میثم. درضمن من تا حالا ابراز عشق پسر دیگه ای رو نه شنیدم نه دیدم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دیدی دختر جان، میثم خان خودشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«درهرصورت خورشید من خیلی می‌ترسم. اون نباید امشب اینجا بیاد آگه کسی از اهل خونه بفهمه طوفان نوح به پا می‌شه و پدرم سرمو روبه‌قبله می بره. آخه امشب همه دورهم جمعن اصلاً حیدر بگو ببینم میثم چه طوری بهت خبر داد که...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ببین ماه پری...» مشتش را باز کرد یک اسکناس درشت دو تومانی کف دستش بود: «اینو میثم خان بهم داد تا خبرت کنم و امشب...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو غلط کردی حیدر، کار خطرناکی کردی، تو باج گرفتی و به خاطر دو تومان می خوای آبروی منو به باد بدی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آگه صداتو بیاری پایین، کسی نمی فهمه. من این پول رو لازم دارم، می‌خوام جلو دکان باقر آقا جنس بریزم بفروشم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پسره‌ی شیطان پول پرست، اینو هم حاج‌آقا مرتضوی یادت داده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آگه یه رازی رو بگم قول می دی به کسی نگی؟»:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری نگاهش کرد و حیدر ادامه داد: «حاج‌آقا مرتضوی اعلامیه‌هایی بهم رون خواهد داد که بین مردم پخش کنیم و به من گفته که تو با تظاهر به دستفروشی راحت‌تر می تونی اینا رو بین مردم پخش کنی منم یواشکی به هر مشتری یکی می دم و کسی نمی فهمه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اعلامیه‌ی چی؟ من که سر در نمی یارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«راستش فعلاً خودمم سر در نمی یارم ولی حاج‌آقا به ده‌ها پسر جوون دیگه درس می‌ده و به من و امثال من نیاز داره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آه حیدر، این کارا خطرناکه، گیر آژان ها بیفتی فاتحه‌ت خونده س. واسه من قصه نگو من الآن خیلی می‌ترسم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادر و خواهر در حال بگو مگو بودند که هیکل بلند بالای میثم خان، پسر بهادرخان قدرتمند روستای سرین بولاغ مقابلشان قرار گرفت. حیدر و خورشید با دیدن او مثل گربه‌های جسور پا به فرار گذاشتند و میثم خان در چوبی را آهسته بست و کلونش را انداخت. با خونسردی بسیار بازوی ماه‌پری را گرفته و او را به زیر پنجره‌ی اتاقش برد. همین خونسردی و رفتن میثم به سمت پنجره باعث شد که ماه‌پری مطمئن بشود که گذاشتن شاخه گل پشت پنجره‌ی اتاقش کار میثم است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن‌ها زیر درخت لرزان کنار پنجره ایستادند. لبان ماه‌پری مشتاق و آماده‌ی پرسیدن بود: «میثم امشب دیگه صبرم سر اومده و مجبورم این سؤال رو ازت بکنم چون تو هم در حال رفتنی و یه سفر پیش رو داری من نمی‌خوام بعد رفتنت همه‌اش درگیر این موضوع به شم و تو جواب آره یا نه‌اش بمونم. تو چه طور تونستی هشت سال آزگار هر روز صبح پشت پنجره‌ی اتاقم یه شاخه گل بذاری؟ همینا منو دیوونه‌ی تو کرده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان شرارت‌بار میثم خان برقی زد و فقط به لبخندی اکتفا کرد. ماه‌پری ادامه داد: «البته میثم می‌خوام اعتراف کنم که همین شاخه‌های گلت بود که منو عاشقت کرده این همه وفاداری که دیگه حرف نداره وگرنه من...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ببینم ماه پری، تو به جز من کس دیگه ای رو هم دوست داری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هرگز.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«قبلاً چه طور؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مگه من چند سالمه؟ تو این سن چند تا تجربه‌ی عشقی باید داشته باشم؟ تازه تو هشت ساله که به دنبال منی و منم به پات نشستم متاسفانه پدرت نمی ذاره ما به هم برسیم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اِی تو که بزرگ‌تر بشی اجازه می‌ده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر و ذهن میثمخان موذیانه هنوز مشغول شاخه‌های گلی بود که ماه‌پری به آن اشاره داد، او را کنجکاو میکرد. برای آن‌که لو نرود محتاطانه پرسید:« نگفتی ماه‌پری یعنی تو در طول این هشت سال نفهمیدی چه کسی پشت پنجره‌ی اتاقت گل می ذاره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مگه خود تو نیستی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم عیار دستش آمد و برای آن‌که لو نرود ولی اصل مطلب را بداند با جذابیت خاص خودش لبانش را بازی داد و پرسید: «تو حتی نخواستی یه شب تا صبح بیدار بمونی و کشیک بدی ببینی کار کدوم عاشقته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری حیرتش بیشتر شد: «چرا بیدار موندم و حتی پشت پنجره خوابم هم برده، یعنی من و خورشید خیلی کشیک دادیم ولی چیزی نفهمیدیم. مگه تو نبودی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان میثم خان برقی زد: «اِی می‌بینی چه قدر زرنگم! پس تو فکر می‌کنی کار کس دیگه آیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو فکر می‌کنی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«راستشو بگو غیر من هیچ پسر دیگه ای بهت ابراز عشق نکرده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه خیر، هر چند... خودتو هم کاملاً ابراز نکردی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بی‌انصافی پس اون شاخه گلا چی بود عزیزم؟ ابراز عشقم بود دیگه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل ماه‌پری از اعتراف و ابراز او به عشقش به لرزیدن افتاد: «آه خدای من، چه هیجان‌انگیز! چه قدر نگران بودم که تو ردش کنی و بگی که از این جریان خبر نداری. آه پس کار خودت بود؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان که پای عاشق دیگری را که نامرئی بود، در میان می‌دید برای قرص کردن دل ماه‌پری و نشان دادن پلیدی‌های خودش بزرگ‌ترین دروغ زندگیش را بر زبان آورد: «البته که کار خودم بود تا ابد... تا ابد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دستان گرم ماه‌پری را میان دستان خود نگاه داشته بود، هنوز هم تکرار می‌کرد: «تا ابد... تا ابد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری او را از خود دور کرد. به چشمان باریک و کشیده‌اش نگاه کرد به چشمانی که هیچ‌گاه اعتمادش را جلب نمی‌کرد. شال روی پیراهنش در وزش باد تکان می‌خورد: «میثم چند وقت پیش خورشید که حدود پانزده روز تو روستا و تو خونه‌ی سارا خانوم مونده بود، بهم گفت که گویا پدرت دختر زیبای کدخدا رجب رو واست نشون کرده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خندید و لبان سفتش دور دندان‌هایش حلقه زد: «پدرم هر کی رو زنم بکنه، آخرش منم تو رو زن خودم می‌کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری جوان و خام که عاشقانه او را دوست می‌داشت، معنای حرفش را نفهمید: «همین امشب راهی روسیه هستی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه عزیزم، یه ماه دیگه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ولی خورشید می‌گفت خودتم زیاد بی‌میل نیستی که ستاره دختر کدخدا رو زن خودت بکنی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خورشید غلط می‌گفت چیه همه‌اش خورشید می‌گفت.. خورشید می‌گفت.. راه انداختی؟ اصلاً از من می‌شنوی بعد این خورشید هر چی بهت می گه باور نکن. چشمای اون صاف و پوست کنده می گه که چه حس و حالی داره، چه قدر عقده آیه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«واست متاسفم، پس تو هم این خرافاتو که مردم پشت سرش می‌‎گن قبول داری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کاملاً.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ولی به نظر من همه‌ی آدما در موردش بی انصافی کرده و بهتان می زنن بیچاره خورشید مهربون.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو و اون جدای این‌که دخترعمو هستین، یک جون تو یه قالبین و هر چی در مورد اون گفته بشه روح و روان تو آزرده می‌شه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این وقت تنگ که هر آن ممکن بود رهگذری ازآنجا عبور کند و آبروی ماه‌پری یکجا بر باد برود، افکار ماه‌پری نمی‌خواست دور محور خورشید و حرف‌های خورشید بچرخد. دوست داشت با محبوبش بیشتر از خودشان صحبت کند: «راستشو بگو میثم، واسه ستاره چندساله که پشت پنجره‌اش گل می ذاری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«واسه ستاره گوهم نمی ذارم.» بعد آهسته خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آه میثم یعنی لیاقت تو رو نداره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«شایدم من حوصله این قرتی بازیارو ندارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری حاضرجوابی کرد: «پس واسه چی با من این قرتی بازیارو می‌کنی، فرقم با اون چیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو ماه‌پری هستی، ماه آسمون قلبم، چون واقعاً یه ماهی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خب آسمون قلبت به جز ماه به ستاره هم احتیاج داره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار میثم خان کم آورد و کمی بلند خندید: «عزیز من، آگه قراره ستاره هم تو آسمون زندگی‌ام بیاد، بعد از ماه می یاد. اصلاً ببینم مگه من با این همه مصیبت و دلهره راه ده کیلومتری روستا رو به اینجا اومدم که فقط حرف ستاره و خورشید زده بشه؟ تو از خودت واسم حرف بزن آخه تو عسل شیرینی هستی که من فقط میل دیدار تو رو دارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آخه تو هیچ‌وقت در طول این سال‌ها که گاهی وقتا هم دیگه رو دیدیم، کلمه‌ی عشق رو به زبونت نیاوردی، از این‌که دوستم داری یا منو می خوای، ولی حالا که شاید این آخرین دیدارمون باشه دوست دارم واسم از رویاهات از آینده مون از تصمیم هات و مهم‌تر از همه دوست دارم واسم از عشق و احساست بگی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«وای که از چه مزخرفاتی رؤیا می‌سازی دختر! وقتی خودم مث شاخ شمشاد جلوت وایستادم، یعنی واست سبد سبد عشق آوردم. ماه‌پری بهم قول بده تا برگشتنم از فرنگ منتظرم می مونی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من منتظرت می مونم شاید تو منتظرم نمونی و تو شهر فرنگ هزار رنگ پی رویاهای خودت بری!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم جوابش را نداد و خودش را به تماشای شاخ و برگ درختان مشغول کرد. ماه‌پری ادامه داد: «تو چند سال دیگه از روسیه می یای، مادرم دوست نداره دخترش ترشیده بشه، جدای همسایه‌ها بیشتر از همه از جاریه‌اش خجالت می کشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«فعلاً که دخترای انتر جاریه‌اش تو خونه ترشیدن و حساب همه پاکه کدومشون شوهر کرده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری با همین استدلال ساده و پوچ او قوت قلب گرفت و دلش به عشقش قرص و امیدوار شد. هر دو سر را بالا گرفته و آسمان را که گوشه‌هایی از آن را تل‌های ابر سیاه پوشانده بود نگاه کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ببین ماه پری، ماه داره پشت اون تل ابر سیاه و ضخیم پنهون می‌شه و واسه یه مدت زمان کوتاهی آسمون آبی رو از دیدمون پنهون می کنه، سفر منم این جوریه منم مدتی ازت دور میشم ولی تا کارام ردیف شد برمی‌گردم، باور کن برمی‌گردم و اول‌ازهمه به در خونه‌ی شما می یام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نمی‌گی اون جا تحصیلاتت چه قدر طول می کشه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من واسه تحصیل نمی رم، واسه تجارت میرم. شاید چند ماه... شاید هم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تجارت؟! چند سال؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«شاید هم بهادرخان برنامه‌ی دیگه ای واسم بریزه و مجبور به بازگشت یا موندن اجباری بشم. امر پدرمه باید ببینم تقدیرمون چه طوری رقم می خوره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری گریان میان حرف‌های گرم و مردانه‌ی او مانند پرنده‌ای بال شکسته می‌لرزید و از حرف‌های او هیچ امیدی برای آینده‌اش نمی‌یافت و میثم خان موذیانه به شاخه گل‌هایی می‌اندیشید که هر شب پشت پنجره‌ی اتاق ماه‌پری گذاشته می‌شد. آخر چه کسی غیر از خودش در زندگی ماه‌پری وجود داشت که خود ماه‌پری از آن فرد بی‌خبر بود؟! بااینکه خودش سراپا اهل رنگ و ریا بود و هیچ‌وقت به صداقت و درستی نزد ماه‌پری به حقیقت عشق و دوست داشتنش اعتراف نکرده بود ولی همین حالا دلش از حسادت کسی که گل پشت پنجره‌ی او می‌گذاشت به جوش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری اندیشه‌ی شیرینش را که قرار بود بعدازاین رنگ غم به خود بگیرد به‌سادگی بر زبان آورد: «حیف که فردا صبح وقتی از خواب بیدار میشم و کنار پنجره میرم دیگه شاخه گلی پشت پنجره منتظر من نیس.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم لبخند تلخی زد و همان‌دم به فکر انجام نقشه‌ی مکارانه‌ای افتاد. ماه‌پری ادامه داد: «میثم جان من کر و کور عشق توأم. بااین‌همه سختی و سال‌هایی که در انتظار عشق تو عمر سپری کردم تو وفاداری و عشقت رو اون طور که یه دختر آرزوشه بهم ثابت نکردی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«عزیزم هشت ساله که من با اون شاخه گلا عشقم رو نسبت بهت ثابت کردم دیگه چه انتظاری داری؟» این بار با اعتمادبه‌نفس بیشتری این جمله‌ی دروغ را تکرار کرد: «ماه‌پری منتظرم باش که من...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو حتی نمی تونی بگی که کی برمی‌گردی یا... نکنه اصلاً برنگردی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«همه‌اش پیش‌داوری می‌کنی، آخه دخترجان تصمیم بهادرخان که حدس زدنی نیست ماه‌پری نازنینم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری شالی را که بافته بود دور گردنش انداخت و کلاه را به دستش داد: «تو سرمای غیرقابل تحمل روسیه اینا به دردت می خوره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی میثم خان می‌خواست گل بوسه‌ی دیگری را از لبان ماه‌پری بچیند، صدای پاهای خورشید و حیدر از هم فاصله‌شان داد: «آه میثم خان خواهش می‌کنم سریع ازاینجا برین، زنا کنجکاو شدن و دارن دنبال ماه‌پری می گردن و به همه‌ی سوراخ و سنبه‌ها سرک می کشن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان لبانش را بازی داد و پوزخندی زد: «زنای قارقارو و دو به هم زن؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آه میثم تو با چه وسیله‌ای به روستا برمی‌گردی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«امشب هوای اسب‌سواری به کله م زده بود و با اسب اومدم و به تیرک مقابل مسجد بستمش.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی میثم خان از در چوبی باغ خارج می‌شد در سربالایی کوچه سایه‌ای را دید که شتابان خود را میان درختان کنار کوچه پنهان کرد میثم خان که دیده شدنش در این کوچه‌باغ حرف و حدیث‌های بسیاری می‌آفرید، معطل نکرده و با قدم‌هایی بلند و محکم خود را به سر کوچه رساند و وارد خیابان مسجد جامع شد و افسار اسبش را از تیرک چوبی باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح زود ماه‌پری که شب ناآرام و پرتنشی را پشت سر گذاشته بود، از خواب بیدار شد و بنا به سفارش مادرش همراه خورشید راهی روستا شدند تا چند پیراهنی را که مادرش برای سلطان السادت مادر میثم خان بافته بود برایش بفرستد. مهتاج‌خانم زن بلندپروازی بود و بدش نمی‌آمد که یکی از پسرهای بهادرخان که با شوهرش رفاقتی داشت به خواستگاری دخترش ماه‌پری بیاید مخصوصاً میثم خان که فعلاً نوبت ازدواج او بود هر چند دورادور حرف‌وحدیث‌هایی در مورد ازدواجش شنیده بود ولی باور نمی‌کرد. سلطان السادات همسر بهادرخان که ملکه‌ی عمارت محسوب می‌شد و زنی قوی و محکم بود و دهانی قرص و محکم‌تر از اندامش داشت و عمارت بهادرخان را باآن‌همه نوکر و کلفت باجذبه‌ی خاص خودش در اختیار داشت و آن را اداره می‌کرد کمتر کسی از اهالی روستا از اوضاع‌واحوال داخل عمارت خبر داشتند و نمی‌دانستند اوضاع بر چه منوالی است. ماه‌پری که بارها به آنجا رفته بود از طرف سلطان السادات به‌سادگی پذیرفته شده و هیچ‌گاه حس نکرده بود که آیا از او خوشش می‌آید یا نه. بر این اساس مهتاج‌خانم هرازگاهی به بهانه‌های مختلف ماه‌پری را راهی منزل آن‌ها می‌کرد تا بلکه چشم سلطان السادات او را بگیرد و معجزه‌ای رخ دهد و به خواستگاری دخترش بیاید. ماه‌پری در عین زیبایی و وجاهت صورت، یک بی‌پروایی خاص درونی داشت که تقریباً ترس از دنیای پیرامونش را از بین می‌برد.آن روز هم به همراه خورشید در حیاط خانه باهم دیگر صحبت می‌کردند که برای رفتن به روستا آماده شده و راهی آبادی شوند. در همین حین کوبه‌ی در خانه چندین بار کوبیده شد. ماه‌پری که نزدیک‌تر بود به سمت در دوید و با حیرت عرفان را پشت در دید. بی‌اختیار گونه‌هایش از شرم سرخ شد و سرش را پایین گرفت: «کاری دارین آقا عرفان؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته، می‌خواستم مطلبی رو به عرض حاج رحمان برسونم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری هم چنان‌که سرش پایین بود گفت: «بفرمایید داخل، الآن بابابزرگ رو خبر می‌کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواست عقب گردی کند که صدای عرفان بر جا میخکوبش کرد: «راستی می‌دونی که امروز بعدازظهر کالسکه‌ی بهادرخان که پسرش میثم خان رو به تبریز خواهد برد از کوچه‌ی شما رد می‌شه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کوچه‌ی ما؟ برای چی ازاینجا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چون بعدازظهر میثم خان راهی سفر فرنگن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«عجیبه، پس چرا کالسکه‌اش ازاینجا عبور می کنه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری به‌شدت از حرف خود پشیمان شد و گونه‌هایش بیشتر سرخ شد احساس کرد که مچش نزد عرفان باز شد و او راز دلش را فهمید، عشقش را نسبت به میثم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«والا میثم خان می‌گفت که انتهای این باریکه مستقیم به خروجی شهر می رسه بدون این‌که چندین کوچه رو پشت سر بذارن آخه این کوچه خیلی راحت به جاده‌ی اصلی خارج از شهر می رسه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حالا چرا با کالسکه؟ چرا بهادرخان پسرش رو با اون بنز مشکی آمریکائیش بدرقه نمی‌کنه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان محجوبانه لبانش را ورچید صلاح می‌دید تمامی دیده‌ها و شنیده‌هایش را نزد او آشکار نسازد. ماه‌پری ادامه داد: «که این‌طور، پس بهادرخان تصمیم داره با کبکبه و دبدبه شازده شو راهی سفر فرنگ کنه درسته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اصلاً هدفش اینه که مردم شهر به تماشای شوکت و جلال ارباب بودنشان بهتر پی ببرن واسه همینه که به بعدازظهر افتاده تا اداره‌جات تعطیل بشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«که چی بشه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«این‌که تفاوت بین زندگانی رعیتی و اربابی نمایان‌تر بشه تا دنیا بوده همین بوده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری همیشه از دیدن عرفان در هر حالتی و در هرکجا که بود حس عجیبی پیدا می‌کرد که برایش گمنام و ناآشنا می‌آمد احساسش را نمی‌فهمید هم‌دلش می‌خواست او را به باد ناسزا گرفته و تحقیرش کند هم.. بیشتر از این‌که مباشر املاک میثم خان بود رنج می‌کشید وقتی حجب و حیای عرفان را می‌دید دلش می‌خواست احترامش بگذارد که البته اکثراً هم همین کار را می‌کرد: «خیلی جالبه، سفر با کالسکه، البته به نظرم اون تا یه مسیری با کالسکه می ره و بعد اون با بنزش سفر می کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری به درون حیاط برگشت. زن‌ها که کنار حوض در حال شستن ظرف و لباس بودند او را ورانداز کردند و توراندخت درحالی‌که ابرو بالا می‌انداخت پرسید: «کی بود در می‌زد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری سرش را بالا گرفت و به پدربزرگش که جزو بزرگان شهر و روستای سرین بولاغ بود نگاه کرد و با خود گفت: «آیا پدربزرگ هم تسلیم خواست بهادرخان می‌شه و میثم رو بدرقه خواهد کرد؟» بعد سرش را به طرف ایوان گرفت و بلند گفت: «حاج رحمان، آقا عرفان از روستا اومده و با شما کار داره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بفرستش بیاد بالا.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان که همانند ماه‌پری در میان یک‌مشت احساسات گنگ و مرموز دست‌وپا می‌زد و در میان احوالات گنگ خود به‌شدت سردرگم بود و حال خوشی نداشت خودسرانه راه دالان باریک را پیموده و به داخل حیاط آمده و حالا روی پله‌ی ورودی حیاط ایستاده بود، انگار منتظر همین دستور ورود بود. با حرف حاج رحمان کاملاً وارد حیاط شد و منتظر تعارف‌های بعدی نماند او سرش را پایین گرفته و به زن‌ها سلام داد. ماه‌پری می‌خواست او را نزد پدربزرگش ببرد که نازبیگم جلو دوید و با هیجان گفت: «سلام آقا عرفان، خوش اومدی پسرم، چه خبر از روستا؟ بفرما بریم بالا... اصلاً چرا من همراهیت کنم، کجایی ماهتاب جان بیا آقا عرفان رو به اتاق پدربزرگت راهنمایی کن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان دستپاچه شد: «لطفاً زحمت نکشین خودم میرم، دفعه‌ی اولم که نیست.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازبیگم محکم از شانه‌ی ماهتاب گرفته و درحالی‌که زیرلبی حرف‌هایی می‌زد به جلو هلش داد: «برو دیگه دختر، واسه چی ناز می‌کنی، آقا عرفان رو پیش پدربزرگت ببر.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن‌ها با ناپدید شدن عرفان درون راهرو دست از کار کشیده و یک‌صدا گفتند: «نازبیگم دیگه چی؟ واسه چی انقد هول شدی؟ مگه فکر کردی خواستگاری دخترت اومده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت دهن کجی کرد: «ماشالا به این رو! هم چین ماهتاب، ماهتاب راه انداختی که بیچاره پسره هول کرد. از پله‌ها سرنگون نشه جای شکر داره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازبیگم که متوجه شد رفتارش درواقع نیت درونی‌اش را نشان داده خودش را جمع و جور کرد درحالی‌که رخت‌ها را روی بند پهن می‌کرد با حرص سرش را تکان داد: «شماها هم که یه کلاغ رو صد کلاغ می کنین. مگه حالا تو این حیاط پسر دیگه ای دور و برمون بود که اونو همراهش می‌فرستادم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز تیکه انداخت: «ماه‌پری که جلوتر از دخترات وایستاده بود!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دخترام رو دستم نموندن که به هر کی از راه می رسه بدمشون والا که شماها خیلی پدرسوخته این!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ما پدرسوخته‌ایم نازبیگم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز مثل همیشه بی‌بی خاقان به غائله خاتمه داد: «های نازبیگم «سوغان یئمیسن نیه آجیشیرسان؛2 هن؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من؟ من پیاز نخوردم و می‌سوزم بی‌بی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته که می‌سوزی نازبیگم، زیپ دهنتو بکش.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«توراندخت باز چاک دهنت باز شد؟ اصلاً خاطر جمع بشین عرفان دخترای شما رو نمی‌گیره، چون‌که سال‌هاست تو خونه‌ی ارباب کار کرده و روزی ده‌ها زن و دختر اعیانی دیده کجا ورپریده‌های شما رو پسند کنه! خلاصه الکی دست‌وبال نشکونین اینو صد در به صد میگم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری خندید: «باز یه اشتباه دیگه، بی‌بی خاقان، بگو صد در صد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هی ورپریده به قول خودت هفتاد ساله این‌طوری گفتم همه هم فهمیدن حالا زبون عوض کنم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن‌ها که همگی کنار حوض نشسته و داشتند ظرف و لباس می‌شستند، سرهایشان را به سمت بالا گرفته و حاج رحمان و عرفان را که در حال صحبت بودند نگاه می‌کردند و هر کدامشان در دل می‌گفتند: « چی می‌شد الآن صحنه جور دیگه ای بود و حالا عرفان داشت یکی از دخترای ما رو از حاج‌آقا خواستگاری می‌کرد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرزوی قلبی و درونی روح‌انگیز خانم از همه صادقانه‌تر و عمیق‌تر بود طوری که همه تکان خوردن لب‌هایش را می‌دیدند: «آگه خورشید رو می‌خواست وای که چی می‌شد! ولی حیف که با این وضعیت چشمای دخترم، خونواده‌ی هیچ پسری در خونه مون رو نمی کوبه، وای بر من. هرچند عرفان واسه دخترم کمی زیادیه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز بی‌بی خاقان که به اخلاق و افکار عروس‌هایش مثل کف دستش آشنایی داشت به داد افکار حسرت‌بار آن‌ها رسید: همین پریروز رقیه خانوم مادر عرفان رو تو مسجد دیدم و با هم از هر دری صحبت کردیم بیچاره خیلی از پسرش شکوه و گلایه داشت می‌گفت هر کاری می‌کنم عرفان نمی خواد عروسی کنه و سر و سامون بگیره می گه مادرم من حالا حالاها زن بگیر نیستم باید یه خونه و زندگی واسه خودم جمع کنم بعد. شماها هم تا چند سالی خیالتون تخت باشه و به کارتون برسین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت چیزی در گوش جاری‌اش گفت و نازبیگم از خنده ترکید: «ها بی‌بی خاقان نکنه این پسره به کل خواجه ست!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو که تا همین چند لحظه پیش دلت غنچ می‌رفت یکی از دختراتو بهش بدی؟! پس دخترت ور دلت بمونه بهتره، تا این که به اون آقا خواجه بدیش.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روح‌انگیز به حرف بی‌بی خاقان بلند خندید و گفت: «پسره‌ی بیچاره شایدم گلوش پیش یه دختر شهری یا از هم رون دخترای اعیانی که بی‌بی می‌گفت گیر کرده و نمی تونه به ننه‌ش بگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت بی‌پروا درست به هدف زد: «نازبیگم جان، اون دختر هر کی هم باشه، بدون که مهتاب، ماهتاب تو نیست.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تا وقتی توی حسود هستی، البته که خیلی از دخترای این خونه و محله بی شوهر می مونن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم سبد ظرف‌ها را برداشت روی سکو گذاشت تا آبشان برود: «آدم جلوی کار خیر کسی سنگ نمی اندازه، گناه داره و خدا ازش نمی گذره. اینو اماما و حضرت پیامبر (ص) هم گفتن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت که از کنایه‌ی مهتاج‌خانم رنجیده بود از جایش بلند شد و دستانش را به کمر زد: «من شاید بددهن و پرهیاهو باشم ولی بدخواه و حسود دخترای جوون شماها نیستم. اتفاقاً خیلی هم دوست دارم دخترای دم بخت این خونه یکی‌یکی راهی خونه‌ی بخت بشن و به سلامتی عروسی کنن و تو این خونه هر روز بزن‌وبکوب عروسی راه بیافته. مهتاج‌خانوم مجبور شدم حالا چیزی رو بهت بگم، یه هفته پیش که با ماهرخ به مسجد رفته بودیم، زنی خواستگار دخترت ماهرخ شد و از من سؤالایی کرد اما من واسه این‌که مبادا ماهرخ دختر کوچیکت ازدواج کنه و دختر بزرگت ماه‌پری تو خونه بمونه، بعد تو شهر و عالم جار بیافته که دختر بزرگه چه عیبی داشت که تو خونه موند و کوچیکه رو دادن رفت، به اون خانومه گفتم که نمی‌شه، این دختر یه خواهر بزرگ‌تر از خودش داره که مث ماه می مونه، برین به خواستگاری اون. تازه فقط یه سال از این دختره بزرگ تره. زنه پرسید: چند کلاس سواد داره؟ گفتم: تا نهم درس خونده و خیلی‌ام باسواده، شایدم یه روزی معلم بشه تازه تهران دیده س، تو تهرونم متولد شده. زنه پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: مث صورتش ماه پری. زنه خندید و دیگه چیزی نگفت. حالا نیومدن و در خونتونو نزدن من چی کار کنم؟ باور نمی‌کنی از خود ماهرخ بپرس.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرها به طرف ماهرخ برگشت که در حال جارو کردن برگ‌های ریخته شده به درون باغچه بود. ماهرخ که متوجه صحبت‌های آن‌ها بود از همان‌جا گفت: زن‌عمو توراندخت راست می گه و کاملاً حرف بجایی زد درستش هم هم رون بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرها دوباره به سمت توراندخت برگشت همه کمی ملایم‌تر شدند. نازبیگم که هنوز حسرت‌به‌دل داشت زیر لبی گفت: «حالا از کجا معلوم شایدم بیان خدا رو چه دیدی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توراندخت دامن و چادری را که به کمرش بسته بود، بالاتر کشید و با غرور به درون حوض نیمه‌پر رفت و با قوت تمام با برس سیمی به سابیدن دیواره‌های سبزرنگ و لجن گرفته‌ی حوض پرداخت: «تازه زن عموم که ساکن روستای گرمنابه، قصد زن دادن پسراشو داره خیلی پسرای خوش برورویی هستن و همه شونم مرد کارن و من کل دخترای دم بخت اینجا رو بهش معرفی کردم و کلی از دخترامون واسش تعریف کردم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک آن نظرها نسبت به توراندخت گستاخ و بی پروا برگشت و گویی به زن‌ها الهام شد که توراندخت بددهن و به ظاهر بدخواه از درون صاحب قلبی بزرگه و خیلی هم مهربونه. ناگهان دسته جمعی به سوی حوض هجوم بردند. روح انگیز خانم برس را از دست او قاپ زد و به سمت حوض خم شد: جاری عزیزم، تو با این شکم ورم کرده مگه می تونی این کارو بکنی، بچه تو شکمت می ترکه، بذار خودم حوض رو بسابم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم امان نداد برس را از دست روح‌انگیز قاپید: «به روح ننه‌م آگه بذارم، تو حامله‌ای. درسته پابه‌ماه نیستی اما شکمت خیلی بزرگه و اذیتت می کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌بی خاقان دست رو دست زد: «گلینلریم، بسدی ناله، بسدی فغان، بو اوین قیزلاری هامسی گدجک اَره، آلّاهین اتکینن یاپیشین، رها ادین بیربیرینیزین اتک لرین.»3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان غوغا و غلغله‌ای که میان زنان حاضر در حیاط به پا می‌شد ماه‌پری دلتنگ و بی‌قرار از دیدارش با میثم خان خود را به زیر شاخه‌های درخت آلبالو که حالا برگ‌های اندکی به زور خود را روی شاخه‌ها حفظ کرده بودند، کشاند و از همان‌جا به عرفان نگاه می‌کرد. در آن سرمای ملایم پاییزی بدنش چون تنور می‌سوخت و خیس عرق شده بود به خود می‌گفت: «حالا عرفان به کارای مادر و زن عموهام چی می گه؟ آیا ما دخترای پونزده و شونزده ساله‌ی این خونه واقعاً محتاج شوهریم؟ آگه زود شوهرمون بدن و ما رو به خونه‌ی بخت بفرستن اونا خوشبخت می‌شن؟ آگه بخت ما سیاه باشه و بدبخت بشیم چی؟ واقعاً غصه‌ی بدبختی هامون رو می خورن؟ این جا فقط ماهتاب هفده ساله ست آیا واقعاً ترشیده ست که این مادران این‌طور به تکاپو و ولوله‌ی شوهریابی افتادن؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان که گوش‌های تیزش همه‌چیز را می‌شنید به عمد پشتش را به حیاط کرده و به نرده تکیه داده بود طوری که درست مقابل حاج رحمان قرار داشت تا زن‌ها فکر نکنند که او حرف‌هایشان را می‌شنود. حاج رحمان تک سرفه‌ای کرد و گفت: «ایرادی نداره آقا عرفان، پیشنهاد بهادرخان رو شنیدم برو به بهادرخان بگو ما هم مث محله‌های دیگه کوچه مون رو با گل و روبان آذین می‌بندیم و همراه همه‌ی خونواده ها و همسایه‌ها برای بدرقه‌ی پسرش توی کوچه به صف می‌ایستیم. بالاخره ما هم برای این که رسوا نشیم، همرنگ جماعت می شیم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی عرفان خداحافظی کرده و پله‌ها را پایین می‌آمد، تیر چشمان درشت سیاه رنگش که در زیر آفتاب کم‌جان پاییزی مانند دو مروارید سیاه در قاب سفید چشمانش می‌درخشید، مستقیم درخت آلبالو را هدف گرفته بود و از کمان چشمانش چندین تیر را به سمت ماه‌پری شلیک کرد به گونه‌ای که ماه‌پری بااینکه سال‌ها بود عرفان را می‌شناخت و هرگاه او را می‌دید با او به‌راحتی صحبت می‌کرد، به خود گفت: «نمی دونستم نگاه عرفان این‌قدر هیز و بی‌پروا می تونه باشه! واسه چی منو هدف قرار داده پسره‌ی هیز؟!» بااین‌حال از ترس توجه زن‌ها به سمت خودش، جایگاهش را تغییر داد تا از تیررس نگاه او به دور باشد ولی فایده‌ای نداشت زیرا ماه‌پری بی‌اختیار دردی را در سمت قلبش احساس کرد طوری که انگار حقیقتاً تیر نگاه چشمان گیرای عرفان به قلبش اصابت کرده باشد، زیر لبی گفت: «اصلاً هیچ‌وقت عرفان رو این‌طور گستاخ ندیده بودم، این پسره چرا بهم زل زده واقعاً چه منظوری داره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری خیلی زود فکر عرفان را از سرش پراند و پرنده خیالش را به سمت میثم پرواز داد: «فقط میثم.. فقط اونه که تمامی روح و جسم و هستی منو به تسخیر خودش درآورده و این پنهون کردنی نیس حداقل واسه خودم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 2

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان که شدیداً درگیر احساسات خود بود و مورد هجوم حسادتی عمیق قرار داشت مستأصل و پریشان مقابل بهادرخان بلند بالا ایستاد. میثم خان که هم قد پدرش بود با لبخند چندش‌آورش پشت سر پدرش، بهادرخان ایستاده بود: «سلام قربان، هم رون طور که دستور فرموده بودین پیامتونو به حاج‌آقا رحمان رسوندم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حتماً که مث قاطر چموشی نکرد و رومون رو زمین ننداخت، درسته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله قربان، هر چند زیاد نگفتن ولی سکوتشون علامت رضایتشون بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهادرخان با رضایت سرش را تکان داد: «اون پیرمرد میون بزرگان و فرهنگیان و افراد بازاری شهر نفوذ زیادی داره ومسلما برای بدرقه‌ی پسر عزیز ما برنامه‌ی خوبی رو ترتیب می‌ده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشاره‌ی ابرویی که میثم خان برای عرفان بالا برد، عرفان وظیفه‌ی خودش را فهمید و بعد از تکان دادن سر و تعظیم مقابل ارباب و ارباب‌زاده‌ از عمارت خارج شد و به سمت حیاط بیرونی رفت و به ستون تکیه داد و بعد قدری استفاده از گرمای آفتاب پاییزی و دود کردن سیگاری به درون دفتر کارش برگشت و پشت میز نشست سرش را میان دستانش گرفت و سعی کرد به روح و روان آسیب‌دیده‌اش سروسامانی بدهد. تصمیم داشت تا هر چه زودتر خودش را از شر این کار رها سازد. عرفان قبلاً چوبدار روستای سرین بولاغ بود بعد شخصاً نگهداری گوسفندان بی‌شمار بهادرخان را به عهده گرفت و چون پسر باسواد و باشعور و اهل حساب‌وکتاب بود، بعد از چند سال بهادرخان او را مباشر املاکش کرد. عرفان به صدای پاشنه‌ی چکمه‌های میثم خان گوش‌هایش را تیز کرد و راست نشست. میثم خان بااینکه چکمه‌هایی از چرم اصل که تا زیر زانوانش را می‌پوشاند به پا می‌کرد و خیلی راحت و بدون صدا بودند ولی حرکت قدم‌هایش آن‌قدر محکم و مقتدرانه بود که کف‌پوش چوبی را می‌لرزاند سبکبال و راحت گویی روی پر راه می‌رفت. میثم خان با لودگی همیشگی و ذاتی‌اش وارد اتاق شد نیم پالتوی چرمی‌اش را روی شانه‌هایش انداخته بود و مثل همیشه سیگار برگش گوشه‌ی لبش قرار داشت. عرفان به پایش بلند شد بااینکه از میثم خان به حد مرگ نفرت داشت ولی به خاطر شغلش غلام حلقه‌به‌گوشش بود و جدای نام و نشانشان که چندین ده و روستا و حتی شهر ارسباران را یدک می‌کشید، عرفان بیشتر از قد و بالای بلند و چهره‌ی شیرین و جذاب او حساب می‌برد. عرفان همیشه تصورش بر این بود که میثم خان یک گرگ‌زاده‌ی جسور و زیرک است که یکی از افراد طایفه‌اش با روباهی وصلت کرده بوده که نیرنگ و حقه‌بازی‌اش را از آن طایفه به ارث برده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بشین عرفان، کمی دیر کردی نگران شدم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چه دیر کردنی قربان، من حتی ده دقیقه‌ی اضافه هم در شهر توقف نداشتم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بگذریم بیا مردونه و با صداقت با هم دیگه صحبت کنیم خونه‌ی حاج رحمان چی دیدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چیز خاصی ندیدم قربان، یه عده زن که همه‌اش در حال کنایه زدن به هم دیگه و مجادله کردن بودن. حاج رحمانم طبق عادت همیشگیش تو بالکن طبقه‌ی بالا رو تخت مخصوصش لم داده و صبورانه به داد و هوار و ظرف و لباس شستن زنا که به آسمون می‌رفت، گوش سپرده بود آه.. آه بابا صد رحمت به قارقار کلاغای بالای درخت.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه‌ی لبان باریک میثم خان به سمت بالا کشیده شد: «واسه من از جزئیات و قارقار کلاغا حرف نزن، کلی بگو گرفتی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله قربان، البته ماه‌پری هم تو حیاط بود، جدای از دخترای دیگه، یعنی زیر درخت آلبالو ایستاده و به نظرم غم و غصه‌ی دنیا روی سرش آوار شده بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیلی موشکافانه تحت نظرش گرفتی چیزی از برنامه‌ی امروز بعدازظهر ما فهمید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیر قربان، شما که نفرموده بودین تا منم یه جورایی بهش بفهم رونم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان از جیب بغلی کتش نامه‌ی مهروموم شده‌ای را بیرون کشید: «گوش کن عرفان وقتی سفارشی بهت می دم دوست دارم موبهم رو انجامش بدی. فردا صبح این نامه رو به همراه شاخه‌ای گل که رنگشم سرخ باشه بدون این‌که دیده بشی پشت پنجره‌ی اتاقش می ذاری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهره‌های پشت عرفان تیر کشید و لرزید و حس کرد با ضربه‌ی تبری دونیم شد ولی به سختی خودداریش را حفظ کرد: «قربان نفرمودین من چه جوری باید وارد حیاط شون بشم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیلی ساده، پنجره اتاق ماه‌پری به حیاط پشتی شون می خوره. از توی کوچه یه کمی به تن لشت تکون بدی و خودتو از دیوار کوتاه بالا بکشی، تلپی افتادی اون ور حیاط. البته این کارو تو گرگ‌ومیش هوا انجام می دی قبل این‌که ماه‌پری جان از خواب ناز بیدار بشه، گرفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان در دل غرید: «به من یاد می دی خان‌زاده‌ی کثیف؟ من خیلی وقته درسامو از حفظم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اطاعت قربان، گرفتم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اطاعت نه، فقط انجام. گرفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله قربان به چشم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان دستانش را روی میز گذاشت و به سمت عرفان خم شد: «بعد رفتنم می‌دونی که چی ها باید به ماه‌پری بگی، داستانو از حفظی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته قربان، آگه ساربونم می‌دونم شترامو کجا بخوابونم! اون طور که واسم دیکته کردین اونارم از حفظم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ها آفرین پس از حفظی! پس این‌طوری وظیفه‌ات در نبود من خطیرتر می‌شه. یک پا نگهبان وظیفه‌شناسی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«امر، امر شماست قربان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خوب گوشاتو باز کن عرفان، در نبودم هیچ مرد و نامردی در هر حالتی با ماه‌پری ازدواج نمی‌کنه و آگه اتفاق افتاد تو مسئول بر هم زدنی. آگه خونواده ش به اصرار شوهرش دادن، معطل نمی‌کنی و هم رون شب عروسی... می‌دونی که؟ مفهوم شد ساربون باهوش؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کاملاً قربان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اون قدر از عشق سوزناکم از بی‌قراریم واسش حرف و حدیث‌ها می‌گی که مجبور بشه به خاطر من با همه عالم به جنگ و مخالفت بپردازه و منتظر اومدنم بشینه، گرفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار عرفان برده‌وار سرش را تکان داد و این برای میثم خان گران آمد و با کف دستش سر او را ثابت نگه داشت طوری که گردن عرفان به درد افتاد میثم با خشم دندان‌هایش را به هم سائید و ادامه داد: «نشد عرفان، نشد. زبونتو که هنوز لال نکردم با سر بهم اشاره می دی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله قربان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تا اومدنم حافظ ماه‌پری می مونی اونو به تو سالم می‌سپارمش و سالم تحویل می‌گیرم این مرام ماست که سر آدم خیانت کرده بالای دار بره. اون فقط مال منه، گرفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کاملاً قربان، ولی شما که...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان ابروهایش را در هم گره زد و گفت: «می خوای واسم دلیل بیاری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه خیر قربان فقط...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«از اون چه که هستم و فلان..»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیر قربان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آگه دهن‌لقی کنی و حرف‌ها بزنی.. خودتم می‌دونی که چرا سگ من شدی، هرچند مباشر املاک و حساب و کتابای پدرمی، مهم نیس فقط منم که می‌تونم زبونتو از حلقومت بیرون بکشم و جلو سگام بیاندازم و می‌دونی که من چه قدر مرد این کارم، گرفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان با ترس نگاهش کرد و با انزجاری که نسبت به او داشت در دل غرید: «خان‌زاده‌ی مغرور! چهره‌ات می تونه مردونه باشه اما انصافاً خیلی نامرد و بی‌شرفی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان دوباره به سمتش خم شد: «تو صورتم دنبال چی می‌گردی عرفان! تو پسر خوش‌چهره‌ای هستی اما زیبایی صورت به درد مردونگی نمی خوره، سبیل پرپشت هم دال بر مردونگی نیس، مردونگی فقط تو حرفته، تو عملته، در صداقت و رازداری نسبت به ولی نعمت خودت، مفهوم شد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله جناب.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خوشحالم که حرفام تو لایه‌لایه‌ی مغزت جا گرفت من همین حالا باهات خداحافظی می‌کنم شاید بعداً فرصتش نشه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به سمت عرفان دراز کرد. عرفان جسارتی به خود داد و گفت: «میگم قربان آخه برا چیزی که قلبتون پیشش نیس و اصلاً بودونبودش براتون مهم نیس این همه اصرار و ...» می‌خواست بگوید «خودخواهی» ولی کلامش را خورد و ساکت ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«به‌به... دمدمه‌های رفتنم تعبیرها می‌کنی! توضیح بده ببینم اصرار روی چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان دل به دریا زد: «اصرار برای خواستنش، آخه فایدش چیه؟ شما که صد تا بهتر از اون زیر دستتونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو از درون من حرف می‌زنی؟ از کجا می‌دونی نمی خوامش؟ نکبت، آگه من اون دختر رو نمی‌خواستمش که هشت سال آزگار به خودم زحمت نمی‌دادم پشت پنجره‌ی اتاقش واسش گل بذارم! می‌دونی چه قدر اذیت می‌شدم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان در دل غرید: «اَی لعنت خدا به تو خان‌زاده‌ی نامرد که صدها بار از پدرنامردت هم نامردتری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان غرید: «دیگه چه سفارشاتی، فرمایشاتی داری؟ انگاری پند و نصیحتی واسم داری بفرما!؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیر قربان، جسارته صلاح ملک خویش خسروان دانند.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آقای باسواد گفته باشم یک کلام، من سواد نمی‌خوام وظیفه می خوام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«همه چی طبق خواست شما اجرا خواهد شد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حالا خوب شد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«امیدوارم توان انجامشو داشته باشم و پیش شما روسفید بشم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هه.. هه.. کاری نکن مث عمو نوروز پیش همه روسیاهت کنم! خیانت‌درامانت پیامدش فقط مرگه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عرفان جوابش را نداد و او را تا کنار در اتاق بدرقه‌اش کرد در آستانه‌ی در میثم خان ناگهانی روی پاشنه‌ی پا چرخی زد و مقابلش ایستاد: «اصلاً دوست ندارم بعد بازگشتم داستانی غیر اون چه که بهت گفتم، ازت بشنوم مفهوم شد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بله قربان، حتماً که همین‌طور خواهد بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میثم خان چند قدم جلو رفت و سپس تسبیح دانه‌درشتش را طوری به سمت عرفان پرتاب کرد که تسبیح محکم به صورتش برخورد کرد: «اصلاً دوست ندارم بله قربان گفتنات از روی ترس باشه، بلکه شجاعت و شهامت اولین رسم مردونگیه! به امید دیدار.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پاشنه‌های نرم و آرام میثم خان هرلحظه دورتر و دورتر می‌شد و عرفان کله‌اش را بیشتر و محکم‌تر میان دستانش می‌فشرد. به خود می‌گفت: «امیدوارم هرگز نبینمت و این آخرین دیدارمون باشه. فعلاً که باز کردن گره معمای تو به دست من افتاده. خدایا، آیا طبق خواست میثم خان گره رو باز کنم یا بهش خیانت کرده و پیچیده ترش کنم؟! عقل حکم می کنه...!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج رحمان که تمامی برنامه‌های ارباب بهادرخان را یک نوع قلدری و نمایش می‌دانست اجازه نداد تا نوه‌های دخترش برای بدرقه‌ی پسر ارباب وارد کوچه شوند. وقتی خورشید اعتراض کرد و سرسختانه میل داشت همراه دخترعموهایش به کوچه رفته و در ردیف زنان برای تماشای بدرقه‌ی پرزرق و برق پسر خان بایستد حاج رحمان عصبانی شد و سیلی محکمی بر صورتش کوبید کاری که مادرش هرگز به خود اجازه‌ی انجام آن را نداده بود حتی وقتی‌که خورشید یا خواهرش گلتاب او را به حد جنون عصبانی می‌کردند همه‌ی اهل خانه از غضب و خشم حاج رحمان می‌ترسیدند و بسیار احترامش را داشتند ولی آن روز زن‌های خانه از جانب حاج رحمان محدودیتی نداشتند و همگی به کوچه رفته و میان خیل همسایگان در حال بحث و شور برنامه‌ی رفتن پسر ارباب به روسیه بودند. پسرهای خانه هم بیرون بودند به‌جز حیدر و سینا و عباس که مثل همیشه به مسجد رفته بودند و برای فرا رسیدن نیمه شعبان داخل مسجد و محله‌شان را چراغانی می‌کردند. دخترهای شیطان و پرجنب‌وجوش هم کم نیاورده به پشت هر دریچه‌ی خانه که امکان دیدن مناظر کوچه وجود داشت پناه گرفته و به تماشای جمعیتی نشستند که منتظر ورود خان‌ها بودند. طولی نکشید که این اتفاق افتاد و چندین ماشین بنز و فراری وارد کوچه شدند. از پشت ماشین بنز سیاه و کشیده، بهادرخان با کالسکه‌ای زرین و رنگین که تابش نور آفتاب به چارچوب طلایی‌اش جلوه و ابهت خاصی می‌بخشید پدیدار شد. کالسکه را چهار اسب سیاه‌وسفید قدرتمند به جلو می‌کشیدند. چندین مهتر، مهار اسب‌ها را به عهده داشتند و چندین سوارکار با لباس‌های فاخر و مخصوص اسب‌سواری، اسب‌ها را به یورتمه درآورده و نمایش جالبی را برای حاضرین در کوچه‌ها به تماشا می‌گذاشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری فارغ از دردسرهای دخترعموهایش که هر کدام از سوراخ و دریچه‌ی کوچکی در حال تماشای کوچه بودند و یا بعضی‌هایشان یواشکی به کوچه رفته بودند، به همراه خورشید کنار پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود آن‌ها وقتی روی نوک پاهایشان می‌ایستادند به راحتی می‌توانستند اتومبیل یا کالسکه‌ی خان‌زاده را که ازآنجا رد می‌شود، ببینند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوچه‌باغ همیشه ساکت با درختان خاک گرفته‌اش، امروز در میان هیاهوی اهالی محل، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بودند. بوی خاک نم خورده فضا را آکنده کرده و ذرات گردوغبار از زیر سم اسبان به هوا برمی‌خاست و میان آفتاب زرین برق می‌زد. ماه‌پری بغض کرده و غمگین به یاد وداع دیشبش با میثم خان افتاد. او تا سال پیش عشقش را نسبت به میثم خان به این شدت و گرمی احساس نکرده بود و آن را به این جدیت نمی‌فهمید ولی از همان دیشب حس می‌کرد میثم خان را خیلی دوست دارد و به‌شدت عاشقش شده است و حرارت و هیجان نوزده سالگی بر حرارت عشقش مهر دیوانگی می‌زد تا در برابر عشق او سرکش و سرسخت‌تر شود، به خاطر او با همه بجنگد یا دل همه را به دست آورد. حاضر بود به خاطر او دست به کارهای سخت و عجیب و غریب بزند و در برابر عشق میثم سر تسلیم فرود آورد تنها عقل کور و آشوب‌زده نوزده‌سالگی‌اش می‌توانست این عشق در حال شعله کشیدن را به جنون تبدیل کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری از هیاهو و فریادهای بلند کودکان و گاه صدای هورای بلند اهالی محل فهمید که ماشین او وارد کوچه‌شان شده است. ماه‌پری و خورشید تمام‌قد ایستادند و خود را بالا کشیدند تا بهتر درون کوچه را تماشا کنند آن‌ها دستشان را به چارچوب پنجره گیر دادند تا از افتادن به درون باغچه در امان بمانند. ماشین مشکی و روباز ارباب آهسته‌آهسته از بالای کوچه‌ی باریک پایین می‌آمد و از میان جمعیت به‌سختی راهی برای عبور باز می‌کرد. یک آن با دیدن کالسکه‌ای زرین که پشت ماشین بنز حرکت می‌کرد، دل ماه‌پری از غصه گرفت و احساس بدی پیدا کرد چنان‌که از تماشا کردن کوچه منصرف شد و کنار پنجره نشست: «همه‌ی این برنامه‌ها تصویر غم‌انگیزی رو واسم به نمایش می ذاره و دلمو خون می‌کنه آه.. خدایا لعنت به این جدایی.. لعنت به اون کسی که مسبب رفتن او شد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید اعتراض کرد: «واسه چی به ناله و مویه افتادی؟ کلک و حقه‌ی عاشقتو دیدی که؟! دیروز بهت گفت یه ماه دیگه می ره و امروز گستاخانه.. اِی.. ازش بد نمی گم‌ها شاید صلاحش این‌طور بوده! حالا بلند شو قد و هیکلش رو تماشا کن بعداً پشیمون می شی ها.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری غمگین و دلتنگ از سفر زود به هنگام میثم، زانوهایش را بغل گرفت و فقط گوش به هیاهوی کوچه داد. خورشید که لج کردن ماه‌پری را دید، هشدار و ممانعت پدربزرگش را از یاد برد و به سرعت خود را به کوچه رساند: «آه شاید میثم خان پیامی واسه ماه‌پری داشته باشه، این آخرین فرصته.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری اشک‌هایش را پاک کرد و بغض کرده به گل‌های زیر پنجره چشم دوخته و در رویاهایش سیر می‌کرد. گل‌های رنگارنگ سراسر باغچه را پوشانده بودند ولی در نظر ماه‌پری فقط تک شاخه گل‌هایی که میثم هر شب پشت پنجره‌ی اتاقش گذاشته بود زیباترین گلهایی بودند که نظیرشان در دنیا وجود نداشت. قلبش به‌شدت فشرده می‌شد و احساس درد می‌کرد مثل همان دردی که وقتی صبح عرفان چشمانش را به او دوخته بود در میان سینه‌اش احساس کرد. در این لحظه‌ی پرآشوب که صدها چشم در بدرقه‌ی معبودش به سفری دور بودند ناگهان صورت‌های عرفان و میثم از مقابل چشمانش رژه رفتند و به مقایسه درآمدند. عرفان چیزی از میثم خان کم نداشت به‌جز شهرت و ثروت خان‌زاده! و در این میان میثم خان قلدر در به چنگال گرفتن قلب کوچک و عاشق ماه‌پری قوی‌تر از او بود چون دستش بازتر و قدرت عمل کردنش بیشتر بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترها با شرم و کمی هم با شیطنت، و پسرها از سر هیجان بیش‌ازحدشان، و بزرگان به خاطر ادب و احترام به اربابی که در آبادسازی شهرشان نقش به سزایی داشت و همین‌طور خدماتی که برای روستای سرین بولاغ و چند روستای دیگر انجام داده بود سر تعظیم فرود می‌آوردند و برای آن‌که از غافله‌ی جوانان محله عقب نمانند گاهی با بی‌میلی شاخه‌ای گل به طرف ماشین میثم خان پرتاب می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی کالسکه‌ی زرین به میانه‌های کوچه رسید، میثم خان به مهتری که اسب را هدایت می‌کرد گفت که سرعتش را بیش‌ازاندازه کم کند. او انتظار داشت تا ماه‌پری را ایستاده در کنار درگاهی پنجره ببیند. با چشمان نیمه بسته‌اش و با بهانه‌ی آن‌که زمین و زمان را تماشا می‌کند نگاهی به آن‌سوی دیوار باغ انداخت پنجره را باز دید اما کسی در درگاهی پنجره ایستاده نبود. میثم خان بسیار به غرورش برخورد و به خودش گفت: «قبل این‌که از این خراب شده پامو بیرون بیاندازم و برم، آیا کسی... آدم فضول و دهن لقی... یا حتی همین عرفان به ظاهر وفادار سنت‌شکنی کرده و ازم حرفی به گوش ماه‌پری رسونده؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک اتومبیل سبز تیره‌رنگ آهسته‌آهسته پشت ماشین بنز حرکت می‌کرد که افراد نشسته‌ی درون آن از شیشه‌های دودی‌اش دیده نمی‌شدند. بهادرخان کنار پسرش ایستاده و با غرور جمعیت را نگاه می‌کرد و از سر قدردانی هر از چندی سری برای حاج رحمان و دیگر ریش‌سفیدان محله تکان می‌داد و به این صورت از زحماتشان تشکر می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری نشسته در درگاهی پنجره، سرش را رو به آسمان گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «من مث شبم، تاریک و برهنه، خاموش و ژرف، صبور و پرشور که روح عاشقمو در میون پرده‌ای هفت لایه پیچوندم تا قلب عاشقمو آشکار نکنه. آه اِی آسمون تو شاهدی که از امروز در پیله‌ی تنهایی خودم باید بسوزم. من سال‌هاست که هر روز و هر شب به انتظار این‌که صبح فردا محبوب و عاشق وفادارم شاخه گلی پشت پنجره‌ام می ذاره، روزهای سرد و تکراری زندگی مو به صبح می رسوندم ولی افسوس که از فردا صبح، دیگه گلی پشت پنجره‌ی اتاقم گذاشته نخواهد شد آخه عاشق نازنینم، مرد محبوبم داره به سفر دور و درازی می ره و من باید سال‌های سال در انتظار اومدنش در هجر و فراقش بسوزم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای کمی بلند پدربزرگش از توی کوچه شنیده شد که به مردان همسایه می‌گفت: «بهادرخان پسرشو داره به روسیه می فرسته حالا نقشه‌اش چیه خدا می دونه! معلوم نیس پای این پسره‌ی به لعنت خدا اومده اش دوباره به وطنش می رسه یا نه؟ آه خدایا، لعنت به بداندیشان و کافران خدانشناس!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری که صدای پدربزرگش را می‌شنید با خون‌دل فریاد کشید: «آه پدربزرگ، محض خاطر خدا بسه، کم لعنت بفرس، می‌دونم منظورت میثم خانه، ولی همه‌ی خان‌ها و خان‌زاده‌ها که بد نیستن.» و با عصبانیت از جایش برخاست و به کوچه سرک کشید. مجدداً صدای پدربزرگش را که آمیخته با سرفه‌هایش شده بود، شنید: «ما نزدیک به یه قرنه از این هزار چهره‌های روزگار زیاد دیدیم، صورت‌های به ظاهر درخشانی که زشتی‌های درونشونو پنهون می‌کنن. ای روزگار پیر بی‌خودی که سنمو به هشتاد نرسوندی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری سرش را به چارچوب پنجره تکیه داد و به هیاهو و غلغله‌ی کوچه و اسبان کالسکه‌ی زرینی که محبوبش را با یورتمه جلو می‌کشاندند چشم دوخت و زیر لب نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«محبوب من،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان کوچه‌ی باریک غم گرفته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه در بدرود و بدرقه‌ات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل می‌پراندند پشت سرت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تنهائی ایوان مه‌گرفته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر به آسمان دارم که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کی برخواهی گشت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افکار ماه‌پری پر کشید و به یاد روزی افتاد که به همراه خورشید به روستا رفته بودند و خورشید یواشکی برای میثم خان خبر برد که با ماه‌پری به صحرا می‌رویم. آن روز ماه‌پری و خورشید از صبح میان دشت‌های روستا گشتند و سر به دنبال هم گذاشته و بازی کردند و بعدازظهر زیر درختی زیلو پهن کردند و با چندین سنگ بزرگ اجاقی ساختند و خود را با روشن کردن آتش و تهیه‌ی چای مشغول کردند. ساعتی در میان گوسفندان مشغول گرگم‌به‌هوا بازی شدند و سربه‌سر دو سگ گله گذاشتند. اواسط روز بود میثم خان را دیدند که داشت پیاده به سمت آن‌ها می‌آمد. موهای مایل به بورش زیر آفتاب برق می‌زد. خورشید همیشه وقتی او را می‌دید سریعاً فراری می‌شد. این بار هم سنگر را خالی کرد و به بالای تپه دوید و گفت: «ماه‌پری من مواظب اطراف هستم.» درحالی‌که سگ گله هم پشت سرش واق‌واق می‌کرد و می‌دوید پشت تپه ناپدید شدند. میثم از دوردستانش را گشود و بره‌ی کوچکی را از میان گوسفندان گرفت و درون بغلش جا داد و خندان به طرف ماه‌پری آمد او قبل از این که چهره‌ی شرم‌زده‌ی ماه‌پری را تماشا کند، او را هم بغل زده و جفتشان را در هوا چرخ داد. با شیطنت و جسارت ماه‌پری را به میان گوسفندان کشاند و ساعتی هر دو بی‌خیال و سبکبال و فارغ از نگاه‌های تیز خورشید که از پشت تپه تماشایشان می‌کرد، در میان گوسفندان جست‌وخیز کردند. آه که چه روزهای عاشقانه و شادی بودند. حالا با رفتن میثم این خاطرات بیشتر در ذهنش جان می‌گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماه‌پری به یاد خاطرات خوش گذشته‌اش آهی کشید و میان رختخوابش دراز کشید. بعد ساعتی کوچه باغ مجدداً خلوتی و آرامش خود را بازیافته و در سکوت حزن‌انگیز همیشگی‌اش فرو رفته بود. از نظر ماه‌پری دیگر دنیایی از عشق وجود نداشت اصلاً دیگر هوایی برای تنفس نبود همه‌جا خفقان گرفته و خودش بیشتر از همه خفگی را احساس می‌کرد چون‌که میثم خان رفته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز بعد، بخت و شانس در خانه‌ی حاج رحمان را به صدا درآورد و خواستگاری خوب که خانواده‌ی محترمی بودند برای ماهتاب پیدا شد. وقتی دو زن خواستگار وارد حیاط شدند، نازبیگم خانم زیر لبی گفت: «خدا رو شکر، جادو و جنبل هایی که سید صادق واسه باز شدن بخت دخترام بهم داده بود، انگاری اثر کرد و انشاالله به زودی بخت هر دو دخترم باز می‌شه.» عروس‌های حاج رحمان در مطبخ دراز و باریک بی‌بی خاقان جمع شده و حین کار کردن هروهر می‌گفتند و می‌خندیدند آن‌ها در تکاپوی پذیرایی از خواستگاران بودند. نازبیگم خانم هرازگاهی با حرارت از ادب و خانه‌داری دخترانش نزد خواستگاران حرفی می‌پراند که با چشم‌غره رفتن بی‌بی خاقان خاموش می‌شد تا جایی که بی‌بی خاقان آن‌قدر چشم و ابرو بازی داد که نازبیگم مجبور شد از اتاق اندرونی بیرون برود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهتاج‌خانم گفت: «آخه زن، چرا دستپاچه شدی! واسه خواستگار مادر دختر این‌قدر از دخترش تعریف نمی‌کنه، والا خوبیت نداره بذار ما از هنرای دخترات بگیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین حین خورشید با ظرف میوه از مطبخ وارد راهرو شد و می‌خواست وارد اتاق اندرونی شود نازبیگم با شتاب دست‌هایش را روی سینه‌ی خورشید گذاشت: «کجا خورشید؟ تو بری تو اتاق خواستگارا با دیدنت جا می خورن و شاید از اومدنشون پشیمون بشن، آخه تو رنگ چشمات... می‌دونی شاید طلسم ساطع کنه و رو بخت دخترام اثر بذاره یا چه می‌دونم همه اومدنشونو به فال بد تعبیر کنن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«واه واه... دیگه چی نازبیگم؟ این مزخرفات چیه بار دخترم می‌کنی؟ مگه خورشید چشاش چه عیبی داره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«عجب! من کجا گفتم معیوبه؟ الهی قربونت برم روح‌انگیز جان، حالا صداتو بیار پایین. به خدا منظوری نداشتم میگم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ها.. کتمان نکن گفتنی‌ها رو گفتی، بیچاره دخترم هر چی می خواین بارش می کنین. همین رنگ چشاشو چماق کردین و هی به سرش می کوبین ولی بارها بهتون گفتم بازم میگم من اجازه نمی‌دم کسی به دخترم توهین کنه. قربون چشاش برم من.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوش‌آفرین صلح‌طلب خودش را وسط معرکه انداخت تا هر طوری شده جلوی بحث‌های اضافی را بگیرد و قیل‌وقال را بخواباند ولی دخالت توراندخت کار را خراب‌تر کرد او با احساسات ساختگی گفت: «اِای! به یه چشش که نگاه می‌کنی کاملاً حسرت دریایی رو که اصلاً نرفتی می‌خوری و یه چشش انگاری صحرای سوخته رو یاد آدم می یاره روح انگیز جان، البته هر دوشون لطف خودشو داره ها!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بااین‌حال نازبیگم در حس و حال دیگری سیر می‌کرد او که چند روز پیش برای باز شدن بخت دخترانش نزد سید صادق دعانویس رفته بود سید صادق به او گفته بود که در خانه‌تان دختری هست که از خودش انرژی منفی و بدی ساطع می‌کند که روی دخترهای دم بختت اثر می‌گذارد. نازبیگم هم شرح‌حالی مفصل از رنگ چشمان دختر جاریش که خورشید باشد به دعانویس داد و خودش مطمئن بود این فردی که نیروی شیطانی دارد خود خورشید است و البته او در حالت فعلی این جریان را نمی‌توانست با دیگر جاری‌هایش مطرح کند می‌ترسید که آن‌ها بفهمند نزد دعانویس و فالگیر می‌رود و آن‌ها هم پایشان به آنجا باز شود حالا در این موقعیت که برای دخترانش خواستگار آمده بود به این تخیل خود ایمان داشت و سعی می‌کرد به هر نحوی شده طوری که مادر خورشید ناراحت نشود از ورود خورشید به اتاقی که خواستگار دخترش لمیده بود جلوگیری کند تا مبادا که خواستگاران فرار را بر قرار ترجیح دهند و او در شوهر دادن دخترانش باز دستانش در حنا بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق اندرونی از صحبت‌های گرم و ملایم حاضرین، فضایی دلنشین که حاکی از کار خیری بود که به سرانجام رسیده باشد، ایجاد شده بود. بی بی خاقان دنیا دیده با چهره‌ی مهربان و لحن دوست داشتنی‌اش داشت با شیرینی تمام، کمالات و هنرهای خانه داری نوه‌های دم‌بختش را به رخ خواستگار حاضر می‌کشید گویی که آن زن خواستگار برای چند پسرش به خواستگاری دختران این خانه آمده است. از یک سو همهمه‌ی کمی بلند عروس‌ها که به درون اتاق درز می‌کرد، بی بی خاقان را نگران می‌کرد. می‌ترسید نزد میهمانان ضایع شود دلش می‌خواست بیرون می‌رفت و بر دهنشان می‌کوبید تا خفه شوند. خلاصه بی بی خاقان با تجربه آن قدر از نوه‌اش ماهتاب تعریف کرد که ذهن آن‌ها را به اختیار خود گرفت و سرانجام همان دم بله را از خواستگار گرفت و قرار شد آن‌ها فردا عصر همراه شوهر و آقا پسرانشان برای تعیین مهریه و فلان تشریف بیاورند و کار را یکسره کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازبیگم که بیرون از اتاق هم چنان درگیر طعنه‌ها و کنایه‌های جاری‌هایش بود، در آشفتگی عجیبی دست و پا می‌زد از این که نمی‌دانست درون اتاق چه می‌گذرد بیشتر حرص می‌خورد ولی کاش می‌دانست که به زودی دارد به چه سعادتی می‌رسد! او به سرعت ظرف میوه را از دست خورشید گرفته و به دست دخترش مهتاب که دختر کوچک توراندخت را در بغل داشت، گذاشت. مهتاب بچه را زمین گذاشت و با خنده‌ی ملیحی که صورت نازیبایش را کمی زیبا و نمکین می‌کرد ظرف میوه را گرفت و وارد اتاق شد. دختران نازبیگم زیبایی دختران مهتاج‌خانم را نداشتند. صورت‌های ماه‌پری و ماهرخ مانند ماه تابان آسمانی بودند. نازبیگم دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید تا هر چه زودتر حداقل بتواند ماهتاب هجده ساله‌اش را که وقت شوهر کردنش هم گذشته بود، شوهر بدهد تا بتواند نزد جاری‌ها و در و همسایه‌ها پز بیاید و سرش را با افتخار بالا بگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مهتاب از اتاق بیرون آمد، جاری‌ها به سویش هجوم بردند: «چی شد دختر؟ اون تو دارن چی کار می‌کنن؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نظرم خواهرم ماهتاب رو پسندیدن چون راجع بهش از بی بی خاقان همه ش سؤال می‌کردن، تازه به نظرم مادر پسره از اون زرنگای روزگاره، هم چین نگام می‌کرد و منو زیر ذره بین برده بود و از سر تا پامو ورنداز می‌کرد که انگاری واسه خواستگاری من اومده. وای چه نگاه خریدارانه ای! البته زن کنار دستیش هم که نمی‌دونم چه نسبتی باهاش داشت بر و رومو تماشا می‌کرد پدرسوخته‌ها می‌خواستن ببینن عیب و ایرادای ماهتاب رو منم دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازبیگم با پشت دست آهسته بر دهانش کوبید: «زبونتو گاز بگیر ورپریده مگه خواهرت ماهتاب چه عیب و ایرادی داره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید