این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه….دختری از تبار خوشی وآزادی…کسی که در خوشبختی غرق شده ….کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس… زندگی با بوی ارامش وخدا …اما همیشه یه آدم خوب ،خوب میمونه؟!….یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره…توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه….بعضی وقتا همچی اجباره حتی… اجبار برای بدشدن…

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۹ دقیقه

مطالعه آنلاین ازدواج بخاطر برادرم
نویسنده : فاطمه افتخاری نیا

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه….دختری از تبار خوشی وآزادی…کسی که در خوشبختی غرق شده ….کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس…

زندگی با بوی ارامش وخدا …اما همیشه یه آدم خوب ،خوب میمونه؟!….یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره…توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه….بعضی وقتا همچی اجباره حتی…

اجبار برای بدشدن…

در اتاقو زدم دیدم باز نمیکنه هل دادم رفتم تو مثل یه خرس خوابیده بود. آروم رفتم جلو……

بوووم دستامو کوبیدم بهم نه بابا انگاری یه عمری بود نخوابیده بود، سرمو بر گردوندم……

دنبال یه چیزی می‌گشتم که بزنم توی سرش……

دیرم شده بود….

یهو دیدم دستم توی دستشه ….بعد با یه فشار, پرت شدم توی بغلش…

آهای بیشعور نمیای من برم… تو غلط میکنی تنهایی بری….

من:خوب باشه با غیرت حالا پاشو دیگه….. اما بدون توجه به حرف من محکم توی بغلش گرفتم ودستشو با غیظ کشید روی سرم وگفت:بخواب دخ خرم…

من:ولم کن بابا…

هرچی دست وپا زدم اهمیتی نداد…..

منم داد زدم :مامان، مامان بیا پسر تو جمع کن خفم کرد….

من مدرسه دارم… شهریار تا دید من داد زدم دستشو گذاشت جلو دهنم…

وگفت:بابا باشه چرا مامانو از خواب بیدار میکنی…

اینو گفت وغر غر کنان درحالی که خمیازه میکشید بلند شد…

یه لبخند خبیثانه زدم…که گفت:میخندی؟؟…..

من:ها…..

یکی کوبید تو سرمو گغت:دیگه نمیخندی…..

بالشتوپرت کردم سمتش ……

قصد دوباره زدنمو داشت…

که گفتم: بعدا دعوا باشه؟! فعلا بریم…..

دیرم میشه ها …..

_باشه ولی یکی طلب من! ………

…..درحالی که ست قرمز مشکیشو از کمد,درمیاورد گفت: میگم دخله من گشنمه خو…..

_درد کاری…… مگه من مامانتم ……

بزار مامانو صدا کنم بیاد بهت شیر بده….

تا اینو گفتم, اعصابش مرغی شد….

تا قبل از این که جنازم از اتاق بیرون بیاد …خودمو از توی اتاق پرت کردم بیرون ….

و به تبعیت از اون یه ست قرمز, مشکی پوشیدم…. کلاه سرموپوشیدم تا موهام حین دویدن بیرون نیان….بعد شال مو انداختم رو سرم ….

خواستم هدفون بردارم که دیدم دم اتاقم وایساده….ودرحالی که کلاه تیشرتشو میزاره سرش میگه:من باهاتم بخوام حرف بزنم نمی‌شنوی….

_مگه مهمه….

درحالی که میومد به سمتم گفت:الان مقدار اهمیتشو نشونت میدم….

_غلط کردم….

_صدالبته ولی برو یه لقمه واسه داداشت بگیر تا ببخشمت….

_کارد بخوری شکمو….

_ بی صدا ننه غرغرو….

….رفتم تو آشپز خونه یه لقمه کره عسل براش گرفتم وبادو رفتم بیرون….

درو بستم وبرگشتم سمت شهریار که….

اووف ….هنگیدم….این اینجا چیکار میکنه؟!….

~~در حالی که سرش پایین بود سلام کرد ………

منم مثل خودش برخلاف قبلنا متین جوابشو دادم…

بعد شهریاروکشیدم کنار و گفتم:این باز اینجا چیکار میکنه؟….

شهریار:خوب مگه اولین باره باهامون میاد؟!…گفت منم بیام منم گفتم ؛داداش تو خودت صاحب اختیاری ….

اینو گفت وشروع کرد خندیدن….

_ البته که اشکال داره…

_بیخیال بابا اینم باهامون میدوه…

_باشه ولی بعدا دهنت سرویسه……

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لقمه ای که براش گرفته بودم ,یه گاز زدم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که به زور ازم گرفتش در حالی که مثل بچه ها لباشو برچیده بودگفت:نامرد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:هوهو..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان داشت, با خنده بهمون نگاه میکرد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

~~اول چند تا نفس عمیق کشیدم به آرومی با شهریارو سامان شروع کردم دویدن ……

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سرعتمون بیشتر و بیشتر شد ……

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه آن نمیدونم حواسم به چی پرت شد… شایدم بخاطر منگیم بود…. پاهام توی هم گره خوردن,به خودم که اومدم دیدم پخش زمین شدم…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار میخواستیم سرعتمونو به رخ هم بکشیم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که اینقد تند میدویدیم,…نیازی نبود مدت زیادی بگذره تا درد پامو حس کنم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من جلوتر از همه بودم….شهریار با دو اومد به سمتم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:خوبی ؟چی شد؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچی خوبم….…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس چرا بلند نمی شی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باهوش کمکم کن تا بلند شم……

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست شو کشید به سمتم تا مثلا کمکم کنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم دست شو گرفتم ومحکم کشیدمش به سمت خودم وگفتم:هر هر افتادی اینم بخاطر اینکه این دوست نره غول تو….بی اجازه آوردی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:دوتا طلب من ….. بد کاری کردی دارم برات…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط خندیدم, اما جدی جدی پام درد میکرد… شهریار با یه جهش از روی زمین بلند شد… اما من نتونستم… رفت ودر حینی که از نظرم دور میشد گفت:من یه بطری آب معدنی بگیرم الان برمیگردم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان اومد به سمتم وگفت: خوبین ترگل خانم؟؟….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل خانم؟؟؟….یا حضرت فیل این چرا منو این گونه صدا مینماید….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فک کنم از حالت چهرم فهمید که پام درد میکنه خواستم بلند شم …اما نتونستم و شپلق دوباره خوردم زمین… سامان درحالی که پوستش تغییر رنگ داده بود خخخخ…اومد نزدیک تر دست شو دراز کردو گفت: دستتو بده به من کمکت میکنم بلند شی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی دلم گفتم همینم مونده این با خودش چی فک کرده؟! ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت که معلوم باشه اعصبانیم گفتم: ممنون…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دیقه بعد شهریاراومد …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت داد گفتم: رفتی از سر چشمه آب بیاری؟! شهریار :اوهوی چته… بیا بزنم…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هر زحمتی بود بلند شدم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار انگار متوجه شده باشه گفت:خوبی؟!…چرا قیافت این شکلی شده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_فک نکنم, پام درد میکنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار دست مو گرفت و گفت: فدای آجی گلم بشم خودم نوکرتم میخوای کولت کنم؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر چند که خیلی دلم میخواد ازت سواری بگیرم اما جلو مردم زشته ………

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو بهش گفتم اما توی دلم قربون صدقش رفتم… سامان با اخم روبه شهریار کردو گفت:داداش من برم باشگاه کار دارم…. شهریار :باشه دادا… شهریار:خیلی پسره ماهیه مگه نه … ترگل:نه والا بیشتر اجزای صورتش به مریخ میخوره… شهریار:بمیری که تو این حالتم دس بردار نیستی…. به هر زحمتی بود رسیدیم خونه…. مامانم تا, منو تو اون حال دید گفت:وای خدامرگم بده چی شدی مامان… _هیچی بابا افتادم مگه اولین بارمه؟!… _ نه بیشعور بازی های شما مگه تمومی داره؟…… ترگل:وووی مامان…. خیلی دیرم شده بود سریع رفتم سمت اتاقم چپیدم توحموم یه دوش گرفتم وموهامو اومدم خشک کنم که با دیدن ساعت روی دیوار چشام 6تا شد …. ساعت 8بود… وای دیرم شده …. لباسامو پوشیدم…یه یونیفورم سورمه ای که تا سر زانوم میومد…با,شلوار راستش, یه کوله پشتی سنتی که بابام از شیراز برام خریده بود…تیپ مدرسه ى من بود….. رفتم پایین مامانم گفت: زنگ بزنم آژانس؟!…. _نه به بابا بگو برسونتم… _بابات امروز خیلی توی مدرسه کار داشت…صبح زود رفت ……درضمن تو دیرت شدها…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم معلم بود یه معلم نمونه……و البته مدیر یه آموزشگاه زبان….. مامانم در حالی که لقمه ای رو توی کیفم می گذاشت….. گفت:زنگ زدم آژانس زود برو دم در راستی….. زود هم برگرد کارت دارم مامان سامان….. صدای بوق ماشین نذاشت مادرم حرف شو کامل کنه…… آژانس نزدیک خونمون بود…بخاطر همین ماشین زود اومده بود….. لنگون لنگون توی ماشین نشستم….. بعد از 10 دقیقه رسیدیم دم مدرسه… مدرسمون یه در بزرگ سبز داشت, یه حیاط بزرگ و درخت بزرگی که وسط حیاط جلوه نمایی میکرد…… چندتا نیمکت که گوشه گوشه ی حیاط بودن…. من و دوستام همیشه واسه ی نشستن اونی رو که زیر درخت بود انتخاب میکردیم….. که البته گنجشکها هم چندبار از خجالتمون در اومدن. …..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدایا شکرت خانم احمدی نبود همیشه یه صندلی می گذاشت جلوی اتاقک مدرسه واگر کسی دیر میومد خرکشش میکرد سمت دفتر که چرا دیر اومدیم، باکی اومدیم، واز این قوانین زیبای آموزش وپرورشی آروم بی سرو صدا رفتم داخل سالن همه سر کلاس بودن هیچیکی نبود….. کی منو میبره بالا….. 😨مامان….. با یه عالمه پله روبه رو شدم پا هام درد میکرد اما به هر زحمتی بود رفتم بالا به پله ی آخر که رسیدم …..یه نفر پشت سرم تقریبا داد زد: دانش آموز عزیز….. هر کی بود دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار خیلی اروم در حالی که یه لبخند گنده روی لبم بود برگشتم وباحالت دادگفتم:سلاااام خانم میثاقی معاون گلو گلاب مدرسه…….میثاقی؛این چه وقت اومدنه؟! مگه از مقررات خبر نداری… ترگل:خانم اجازه بخدا ما نمیخواستیم دیر بشه….. خواستم توضیح بدم که گفت:سریع بیا پایین میریم دفتر ،شما دخترا بعضیهاتون خیلی خودسرین کاراتونو میکنین بعد فک میکنین هیشکی خبر دار نمیشه ….. خدایا این چرا اینجوری حرف میزنه؟؟؟….مگه من چیکار کردم؟!….همون جا خشکم زده بود که با یه لحن خیلی, بد گفت:بیا پایین زود باش…. اینو گفت و به سمت اتاق مدیررفت… منم به زور اومدم پایین وتوی دلم کلی فحشش دادم…. در زدم ….صدای خانم میثاقی بود که گفت:بیا داخل… درو باز کردم و رفتم داخل و با دیدن خانم مرتضوی جون گرفتم….. خانم مرتضوی, خیلی منو دوست داشت چون هم دانش آموز زرنگی بودم، هم کلی مقام ورزشی و فرهنگی واسه مدرسه ردیف کرده بودم چهار سال بود اونجا درس میخوندم و همیشه اسم مدرسه ی ما تو ورزش اول بود والا راس میگم ازبس گل بودم من…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای خانم مرتضوی به خودم اومدم که میگفت:عزیزم شماره ی خونه رو بگو…مرتضوی؛ الو خانم ایزدی…. بعد از اینکه مامانم موضوع رو گفت راهی کلاس شدم …. ای خدا خیرت نده گامبو ….میثاقی رو میگم….بقیه چی میکشیدن از دستش….به محض ورودم به کلاس,معلمون شروع کرد غر زدن …..ورقه ای رو که از دفتر آورده بودم …. گذاشتم جلوش و نشستم سر جام….. لیلا محکم پامو نیشگون گرفت… لیلا:کدوم گوری بودی… ترگل؛سرقبرتو، وای چقد زود مردی….اینا رو بهش گفتم؛ و ادای پا کردن اشکامو در آوردم ….. خانم گفت:ایزدی دیر اومدی صحبتم میکنی… سرمو بلند کردم وگفتم:ببخشید خانم….. بعد در حالی که نگاهم به خانم بود دستمو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: ببندش لیلو بعدا برات,تعریف میکنم….. چون پام درد میکرد….زنگ تفریح نتونستم برم پایین… سرمو روی میز گذاشتم و گفتم: باید حال خانم میثاقی رو بگیرم با این پام مجبورم کرد دو دفعه از پله ها برم بالا…به زبون بی زبونی حرف دلشو گفت…..قضاوت بده…. لیلا:میخوای چیکار کنی… ترگل:فعلا هیچ فکری ندارم، خیلی بد باهام حرف زد عقده خود کم بینی داره… اولین بارم بود کسی سرم داد میزد… زنگ خونه خورد…. با بچه هاراهی خونه شدیم …. طبق معمول همیشه ی,مدرسه های دخترونه، پسرا با موتورو ماشین رد میشدن و تیکه میپروندن…. بعضی از دخترا با حجب وحیا راهشونو می‌رفتن….. بعضی ها هم از خدا خواسته همراهیشون میکردن… منو لیلاونگین هم شکر خدا جز اون خوباشون بودیم ….به جان خودم بودیم….داشتیم توی کوچه راهمون رو میرفتیم…..که یه ماشین پشت سرمون شروع کرد اروم حرکت کردن….. پسره ی تو ماشین گفت:خوشگل خانم برسونمتون…ما چیزی نگفتیم تا شاید بیخیال بشن….اما هی تیکه میپروندن و پشت سرهم بوق میزدن… جوری که بعضی از ادمایی که رد میشدن یه جور دیگه نگامون میکردن…. نگین گفت: توی کوچه ی جفتی ماشین نمیتونه رد شه اونم این ماشین بدویم؟!؟…. ترگل: نه مگه دیوونم…. پام درد میکنه چقد دیگه مسابقاته خودمو بدبخت کنم….. لیلا:راست میگه….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا:محل نزاریم الان خودشون می‌فهمن ما از اوناش نیستیم میرن….. اما انگار نه بیخیال بشو نبودن… نگین:اونجا رو… به سمت ماشین نگاه کردم پسره یه کارت گرفته بیرون و گفت:من ارشامم خوشحال میشم آشنا بشیم… نگین آروم گفت:چه محترمانه… ترگل: خفه کار کن نگین… روبه پسره گفتم:مزاحم نشید آقا ….. یهو لیلا رو دیدم یه سنگ بلند کرده….آخه لیلا جان اینو از کجات آوردی؟!…. خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم وبه تبعیت از لیلا گفتم ؛میری یا بزنم شیشه ی ماشین خشگلتو بیارم پایین.. که دیدم اون یکی پسره از ماشین پیاده شد وگفت:ما قصد مزاحمت ندارم قصدمون دوستیه… خدایا خودت رحم کن اینا کجای ایران زندگی میکنن….برو بابا(چه اسکل معابیه)….. یه سری از روی تاسف تکون دادم و خواستم برم ….. که دیدم دستم توی دست همونیه که گفت ؛آرشامم…. یه لحظه شکه شدم …. اما زود داد زدم: چیکار میکنی عوضی …دست مو ول کن…. که دیدم توی یه حرکت عجیب دستامو ول کرد….. و با تعجب بهم نگاه کرد ….. ترگل: میرید یا داد بزنم…. پسره ای که پشت فرمون بود گفت:آرشام بریم الان دردسر میشه نگاه کن یه نفر داره میاد بعدا دوباره میایم…. همون موقع پسری که اسمش آرشام بود عقب عقب راهشو گرفت،و درحالی که به من نگاه میکرد توی ماشین نشست….وبعد, گازشو گرفتن و رفتن….. نگین پشت سرشون داد زد: بدوبچه ی خوب، اول از مامانت اجازه بگیر بعد بیا ددر دو دو… لیلا:تر تری واسه چی پسره اینجوری نگات میکرد میشناسیش؟ ترگل: نه بابا از کجا بشناسمش از اینایی بود, که دنبال عشقشون تو خیابون میگردن دیگه…. درادامه:اوهوی نگین الان که الان که رفتن صدات در اومد؟! نگین: نه بابا پسره از بس تیکه بود تو کفش بودم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا:راس میگه خوشگل بود …یه جوری هم حرف میزد ….را سی تر تری این واسه چی این مدلی بهت نگاه میکرد… ترگل:اولا دردو تر تری،دوما من از کجا بدونم،سوما خو واسه چی نگفتین خودخوری کردین، خوشتون اومده بود یه ندا میدادین من شماره رو میگرفتم… لیلو:مرض….. نگین:درد…با خنده گفتم: 😂😂خو به من چه خودتون گفتین….. توی راه کلی خنگ بازی در آوردیم وخندیدم ….بی توجه به اتفاقی که واسمون افتاد اتفاقاتی که قرار بود بیفته…. وارد خونه که شدم مامانم توی آشپز خونه بود داد زدم مامان مامی من گشنمه چی داریم؟!….مامان:علیک سلام شکمو…. برو اول اون صورت نشستتو بشور لباساتو عوض کن، نماز بخون ،بعد بیا پایین… ترگل:هی مادر …. لباس عوض کردم ،نماز خوندم،و بعد به خودم, توی آیینه نگاه کردم…. مثل همیشه مو هام فر شده بودن هر وقت از حموم در میومدم اون جوری میشدن….. با یه کلیپس جمعشون کردم… پام درد میکرد یه نگاه بهش انداختم چشام 4تا شد وحشتناک ورم کرده بود… اول ناهار خوردم بعد پامو نشون مامانم دادم… مامان: وااای خدا الهی مرگم بده…. چی شدی مادر …هی بهت میگم جفتک ننداز ….آخه دخترو چه به او اسپرت…. شهریار درحالی که غذا میخورد گفت:مگه خره که جفتک بندازه؟!…داشت ریز ریز میخندید… خواستم پاشم که مامانم گفت:بشین سرجات وگرنه یکی میزنم اون یکی پاتم و رم شه ….. هیچ دیگه مثل ماست وا رفتم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:از این همه حمایتت واقعا ممنونم مامان جون… شهریار:خواهرم منم میخوام ازت حمایت کنم در همین راستا برات یونجه میارم که حمایت بشی اساسی…ترگل: یونجه خودت بخور که بهتر بتونی یورتمه بری…. مامان:حرف نباشه یه خرو ,یه اسب زاییدم خودم خبر ندارم درضمن شهریار چیکار دخترم داری بلند شو اون پماد رزماری رو بیار… شهریار:اوااا مامان… مامان:کوفت زود باش….. توی دلم گفتم ؛این مامان منم ثبات شخصیتی ندارها… در اتاق شو هل دادم و رفتم تو… شهریار: مگه در طویلس… ترگل: من خرم ،خرم که نمیفهمه…. شهریار:دلیلت قانع کنندس میبخشمت… ترگل: من فردا صبح نمیام… شهریار:بخاطرپات؟!…ترگل: پ ن پ، نه اینکه من خرم میترسم سرعتتو بیارم پایین ،آقای اسب….. اینو گفتم وزود از اتاقش بیرون اومدم…..شهریارم، با دو, اومد سمتم … بابام, تا ما رو دید داد زد: باز شما دوتا چتونه… ترگل:هیچی بابا شهریار میخواد منو بزنه… بابا: شهریار غلط میکنه….. با این حرف بابام یه زبون گنده واسه شهریار در آوردم و رفتم توی اتاقم …..که شهریار دادزد؛من میدونم سرراهیم که بابام گفت:تو پسر بابایی…ولی دختر بابا گناه داره….شهریار با وجود سنش لوس بود……. دراتاقمو قفل کردم چون معلوم نبود قراره چه عکس العمل اسبانه ای از سمت شهریار بروز داده بشه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی فکر بودم که چطور حال خانم میثاقی رو بگیرم…. یاد کلبه شوخی افتادم که یه دفعه با لیلا رفتم ایوول!قصد کشنشو که نداشتم…. تمرینای آمار و حل کردم یکم ادبیات خوندم و…… صبح مامانم در اتاق و زدوگفت ؛ترگل بدو دخترم الان دوباره دیرت میشه ها….. ساعت 7:10بود….. از در که بیرون اومدم بابام گفت:سلااام بانو ترگل بابا… منم گفتم: فدات بشم بابای گوگولی مگوگولی خودم وسریع گونشو بوسیدم وروبه مامانم گفتم: مامان من بعد از مدرسه میرم یه کتاب بخرم… مامان:باشه ولی زود بیا..ترگل :چشم….خدایا منو بابت دروغم ببخش….. وبعدرفتم دم در….. بابام داشت باسامان احوال پرسی میکرد….. سامان سرشو انداخت پایین و سلام کرد…… چه جلوی بابام باادب میشه….هرچند که واقعا ادم خوبیه….نمیدونم چرا اون روزی اونقدر عصبانی شد …. منم با یه لبخند شیرین بهش سلام کردم… سامان هم بازی بچگی های من وشهریاره…. اما الان که دیگه بزرگ شدیم من مثل بچگی ها باهاش رفتار نمیکنم… خیلی باهم سر سنگین شدیم حالا من سال چهارمم نمیتونم مثل یه دختر کوچولو باهاش رفتار کنم که…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن سامان,یادم افتاد که مامانمم دیروز گفت:مامان سامان….. که صدای بابا باعث شد از افکارم بیرون بیام…. بابام سرشو برد داخل وگفت: زهرا جان شهریارو صدا کن ،سامان منتظره…. بابام رو به سامان: پسرم برو داخل فک نکنم پسر من اینجوری بیدار بشه…سامان:باشه عمو جون… شکر خداهنوز صف بودرفتم، سر صف چهارم انسانی وایسادم، لیلا ونگین کلی چرت وپرت بخاطر دیروز بارم کردن….. خانم میثاقی در حالی که هیکل گردشو به سختی حرکت میداد مثل یه گروهبان بین صفا حرکت میکرد … وقتی دید ما داریم حرف میزنیم…. داد زد: چهارم انسانی…. چه خبرتونه مثلا شما ارشد مدرسه این؟! ….. ما هم زود ساکت شدیم….چقد بعد خانم میثاقی شروع کرد,ضایع کردن یکی از بچه ها جلوی بقیه…. داشت به دختره میگفت:واسه چی گوشی آوردی …..دختره قسم خورد اتفاقی بود….. اماخانم میثاقی گوشش بدهکار نبود….داشت حرفایی رو که به من زد بار این دختره هم میکرد…. این چرا فک میکنه همه دخترا خرابن؟!…. بعد دید فایده نداره سه پیچ شد که چرا مژهات مشکیه….ای خدا….. عزمم جزم شد …..که واقعا یه بلایی سر این خپل بیارم….. بخاطر اون این قدرپام و رم کرده بود ….. اگر تا موقع مسابقات خوب نمی شدم چی؟! ….. سرکلاس که بودیم لیلا گفت:چه برنامه ای واسه ی میثاقی داری؟…ترگل:فعلا بزار زنگ تفریح بهت میگم …… الان دوباره خانم میگه ایزدی داره حرف میزنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ تفریح بچه ها ریخته بودن وسط و قر میدادن …. منم که پایه ی رقص …. اما چون پا نداشتم ترجیح دادم نشسته خودمو خالی کنم….. داشتم با سر میرقصیدم….نگین هم که مجلس گرم کن بود… لیلا اومد کنارم نشست وگفت:خوب پات اینجوریه وگرنه الان سقف اومده بود پایین… بگو دیگه میخوای چی کا کنی؟… یه گاز به سیبم زدم وگفتم:موش… یعنی لیلا یه جیعی کشید که همه یادشون رفت داشتن چیکار میکردن…اما من چون میدونستم اینکارو میکنه با ارامش به خوردنم ادامه دادم…. لیلا:موش مرده… ترگل: پ ن پ زنده …به شهریار میگم نقش موش زنده رو برام ایفا کنه ….آخه شیرین مغز مرده یا زند شو من از کجا بیارم…. زنگ بزن به مامانت بگو بعد از مدرسه دیر میریم خونه… که یهو نگین از پشت سرمون گفت :کجا منم میام…! …. موضوع رو واسشون توضیح دادم….با گوشی یکی از بچه ها که قاچاقی وارد مدرسه کرده بود زنگ زدیم به مامان بچه ها که نیاین دنبالشون…هوورا مدرسه تعطیل شد…. با جیغ بچه ها از کلاس بیرون زدیم….. دم در نگین گفت :قیافه ی خانم میثاقی دیدنی میشه… رسیدیم به کوچه که لیلا گفت:فک کن بتونیم فیلم بگیریم بزاریم تو اینترنت ….فول لا یک میشه!…. ترگل: فقط به چندتا از بچه ها احتیاج داریم… نگین:باشه امشب تو واتس میگم بشون ترگل:فقط باید قابل اعتماد باشن… نگین:دارمت خواهر…. با فکرش سه تامون زدیم زیر خنده….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه صدایی از پشت سرم گفت:تنها تنها میخندین…. نگین:وای پسر خشکله ….. تا نگین اینو گفت،…..لیلا یکی زد تو سرش …. پسره در حالی که از ماشین پیاده میشد باحالت مثلا آروم گفت: من قابل اعتمادم من بیام ….. دوستشم از پشت سرش گفت: منم بیام بخدا قول میدم پسر خوبی باشم ….اینو گفتن و دوتاشون زدن زیر خنده… با عصبانیت گفتم:برید گمشید عوضیا وبا حالت هجومی دستامو مشت کردم….. وگفتم:میرید یا بزنم دکوپزتون رو بیارم پایین…. نمیشد با اینجور ادما درست صحبت کرد….پسره گفت:النگوها نشکنه… دوست شم گفت:اوف میشی کوچولو لیلا:ببخشید آقا یه سوال داشتم… دوست آرشام خیلی منگ گونانه, گفت:بله عزیزم… لیلا:ابروهات کجا برداشتنی …..اسم ارایشگاتو بگو تا ماهم بریم.. پسره آتیش گرفت ,اما واسه اینکه کم نیاره گفت:عزیزم خودم میبرمت… دستمو به نشانه ی های فای گرفتم بالا…. لیلا هم زد کف دستم ونگین پشت سرمون گفت:تا سه می‌شمارم تو این کوچه چپیه جیم میزنیم.. 1. 2. 3….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

“”””آرشام”””””” آرشام:نگاه کن رفتن …اووف این چرا اینجوریه…. من جلو هرکی رفتم نه نگفت… آراد:توهم وقت گیر آوردی, این دختر مدرسه ای واسه چیته؟!خوشت میاد ازش… آرشام:حالا! من هر چیز دس نیافتنی رو میخوام… آراد(دوست آرشام):پس بریم هر وقت خسته شدن ما برسونیمشون این کوچه تهش تو خیابون باز میشه….. این حرفا رو زدن وبا خنده های شیطانی وارد ماشین فراری مشکیشون شدن…به خیابون که رسیدیم ….گفتم :بریم داخل پاساژ که موشه منتظره… وارد مغازه که شدیم یه موش مشکی چسبونکی که آدم حالش بهم میخورد، بهش دست بزنیم, رو خریدم…. لیلا:واای خانم میثاقی ذوق مرگ میشه با این هدیه ای که واسش خریدیم…. با خنده از مغازه زدیم بیرون… بی مرام داره باز تنها تنها میخنده… این حرفو آرشام درحالی که به دیوار تیکه زده بود گفت… یعنی شیطونه میگفت برم بزنم توی گوشش آخه آدم این قد سیریش؟!… با عصبانیت راه مو کج کردم که دیدن سامان شوکم کرد… یعنی الان چه فکری درمورد من میکنه…. واسه اینکه آرشامو نبینه رفتم به سمتش دست لیلاونگینو هم گرفتم ودنبال خودم کشوندمشون… سامان هم که از تعجب داشت شاخ در میاورد باتعجب بهم نگاه کرد…اما زود خودشو جمع کردو وبا لحن خاص و مردونه ی خودش وباهمون لبخند همیشگی سلام کرد… ترگل:سلام آقا سامان خوبید؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میشه برا منو دوستام یه آژانس بگیرید ما گوشی همراهمون نیست الانم ظهره… سامان:من میرسونمتون ماشین هست… ترگل:نه ممنون من مزاحم شما نمیشم توی دلم گفتم همینم مونده دسته گلم کو؟! والا… اما با دیدن آرشامو ودوستش ترسیدم آخ خدا ببین این چه روزگار یه… نه چه مزاحمتی.. لیلا دست مو نیشگون گرفت که یعنی؛ نه…. ولی با دیدن آرشام اونم مثل من تصمیمش عوض شد… سامان با دوستش که الان اومده بود دم در…. دست داد وخدافطی کرد…. دوستش در جواب بهش چشمکی زدو خداحافظی کرد ….دلیل چشمکش چی بود نفهمیدم ….بیخیال….دنبال سامان مثل جوجه راه افتادم… ماشین شو نشونمون داد یه شاسی بلند سفیدرنگ… آرشامو دوستش دنبامون اومدن… از رو نمیره چرا؟!….به تیپش نمیخوره از این پسر خزا باشه نمیدونم چرا دس بردار نیست… بچه ها درعقب ماشینو که باز کردن منم خواستم ,بشینم عقب …..اما واسه اینکه روی این پسره رو کم کنم ….نشستم جلو…. که بازم با چشمای متعجبه سامان رو به رو شدم…. اما به روی خودم نیاوردم این چش شده؟….چرا دم به دقیقه چشا شو گرد میکنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این قسمت ها که اسم آرشام قبل از متن میاد یعنی گوینده آرشامه…. “”””آرشام” آراد :فک کنم دوست پسرش بودا…. ارشام :نه بابا ندیدی حتی یه تار از موهاشم بیرون نبود…. آراد:الان چه ربطی داشت؟!…. فک کردی تو مدرسه های این ور…. مثل جای که تو درس خوندی… دختراش با دامن کوتاه میرن مدرسه ؟!….اینجا همین طوره دلیلت تو حلقم…. پس برادر شه؟ … آرشام:آخه دیوانه کی با خواهرش اینطوری رفتار میکنه؟! بیخیال بابا….. بیا دنبالشون بریم تا من خونه ی دختره رو پیدا کنم…بعد میفهمیم کیه!!…. آراد:بیخیال بشو نیستی نه؟….. آرشام:نه… متاسفانه آرشام خونه ی ما رو پیدا کرد… بعد از این که با سامان بچه ها رو رسوندیم خونه…. توی راه احساس کردم سامان میخواد چیزی بگه…. اما همون لحظه که تصمیم گرفت فک واموندشو باز کنه رسیدیم دم خونه…… منم با عجله خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم…. منتظر نموندم که حرف شو بزنه و رفتم داخل…. درو محکم بهم کوبیدیم…و, درجا به مامانم گفتم ؛که سامان رسوندم… بعد از گفتن این حرف مامانم خندید… ترگل:مامان واسه چی میخندی… مامان با همون حالت خنده گفت:چند روز پیش مامان سامان اومد وتورو برای سامان خواستگاری کرد!… ترگل:چی؟!…. مامانم گفت : نخودچی وخواست دوباره جمله ی قبل شو تکرارکنه….. که پریدم وسط حرفش وگفتم:تو چی به مامانش گفتی…. مامانم گفت:گفتم باید با پدرش صحبت کنم… ترگل:پس من چی؟… مامان: نظر تو مهم نیست ما باید بپسندیم… با دهنم که شیش متر باز شده بودبه مامانم زل زدم و گفتم:نظر من مهم نیست؟… مامانم که معلوم بود نمیتونه جلوی خند شو بگیره زد زیر خنده وگفت:شوخی کردم فدای دختر گلم که دیگه خواستگار داره… ترگل:پ ن پ میخواستین واسه شهریار خواستگار بیاد؟… مامان:ا واا.. ترگل: اما من قصد ازدواج کردن ندارم… مامان: میدونم عزیزم اما خیلی اصرار کردن… منم بخاطر اینکه سامان بود مخالفت نکردم مامانش گفت فقط…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخوان ازاینکه تو مال خودشونی اطمینان حاصل کنن… ترگل: مگه من عروسکم… مامان:این چه حرفیه دخترم تو که میدونی سامان چقد پسر خوبیه!…ترگل: آره مامان منم به عنوان یه پسر خوب میشناسمش نه بیشتر…. من,تازه چهارمم…. دانشگاه هم هست ….مگه چپل چلاغم….مطمعن باش موقعیتهای بهتر, هم گیرم میاد… مامان:مامان جان تو وسامان از بچگی باهم بودین از خوشگلی وخوشتیپی هم که کم نداره ….شکر خدا وضع مالیشون هم که خوبه دیگه چی میخوای… ترگل:همین مامان جان من نمیخوام با هم بازی بچگیام ازدواج کنم….. واز این خونه برم تو خونه ی جفتی…. در ضمن منو چه به ازدواج ….یه طوری دارین حرف میزنین انگار منو نمیشناسین… قبل از اینکه مامانم چیزی بگه بابام وارد شد وبا صدای بلند گفت:سلااام بر خانواده ی خودم ….. کلا ما خانواده ای بودیم که خروج و ورودمون رو باصدای بلند اعلام میکردیم….. 😁رفتم جلو و کیف بابامو گرفتم وگفتم :سلام بر بابای خوشجیل مشجیل خودم …. یه سیب از توی یخچال برداشتم و رفتم بالا روی تخت دراز کشیدم و درحالی که سیبمو میخوردم رفتم توی فکر …..یعنی سامان منو دوس داره خخخخخخ؟!…. آرشام چرا اینقد آشنا به نظر میرسه؟!… ولم کن بابا… این افکار مزخرفو از توی ذهنم بیرون کردم خواستم بلند شم ….نماز ظهرمو بخونم که… خوابم برد بلند که شدم لباس ای مدرسم چروک شده بودن درشون آوروم تا بعدا اتوشون کنم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهای نامرتبمو با کلیپس جمع کردم که باز شهریار تیکه ننداره…. وبعد رفتم پایین شهریار داشت غذا میخورد… سلام داداش سومالیای خودم…شهریار:خو چیه گشنمه کلی درس خوندم مگه دارم از مال تو می خورم؟!…ترگل: بر منکرش لعنت که تو درس می خونی بعدا نمرهات معلوم میکنن…اینو گفتم و بعد رفتم واسه ی خودم غذا کشیدم…. آخ جون قیمه…. روی میز کنار شهریار نشستم وبا ولع تمام غذامو خوردم….. من خیلی خوش خوراک.بودم, یعنی ؛به غذا ها ایراد نمیگرفتم…… شهریار در حالی که با خنده به غذا خوردن من نگاه میکرد گفت:پات چطوره ؟……گفتم:بد نیست سلام داره خدمتت… شهریار:بابا خوشمزه… خواستم بهش بگم که قراره فردا چیکار کنم اما جلوی خودمو گرفتم„ اگه می گفتم سعی میکرد منصرفم,کنه.. بیخیال شدم… رفتم بالا که کتابامو بیارم… که صدای مامان بابام که از توی اتاقشان میومد باعث شد برم فال گوش وایسم….. (استغفرالله اگه من بودم که فال گوش وایساده بودم ….یکی بود همین طوری از توی راهروی خونه ی ما می گذشت داشت واسه رضای خدا اونجا رو تمیز میکرد…. خوب بیخیال بزارین به استراق سمعم برسم )فهمیدم که مامانم داره موضوع خواستگاری رو میگه… بابام گفت:نظر ترگل چیه؟…مامان:میگه نمیخوام …هنوز بچم… ___ دمش گرم نگفت منتظر موقعیتهای بهترم… بابا:راست میگه دخترم …ولی آقای طاهری خیلی اسرار کرد… همون طور که گوشمو به در چسبونده بودم, یه نفر زد روی شونم و, آروم گفت:دارن چی میگن؟ ….منم به آرومی در جوابش گفتم:هیچ راجع به منه!… یهو ب خودم اومدم دیدم شهریاره ونیشش تا بنا گوشش بازه ….خواست داد بزنه، که روی نوک پاهام وایسادم و جلوی دهنشو گرفتم…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وباهر زوری بود کشیدمش توی اتاقش که جفت اتاق مامانمینا بود…..خونه ی ما خونه ی بزرگ وبا صفائی بود …یه خونه ی بزرگ دوبلکس با حیاط بزرگ با صفاش… که یه درخت نارنج و باغچه ای که بابام درست کرده بود زیبایی خونه رو چندین برابر میکرد… یهو گاز گرفته شدن دستم توسط شهریار منو از توی افکارم کشید بیرون ….بعد از این کار بچگونش گفت:چته وحشی واسه چی فال گوش وایسادی؟…ترگل: یواش تو رو خدا آبرومو بردی…شهریار: پس بگو تا آبروتو نبرم… ترگل:راجع به من داشتن حرف میزدن به تو چه…شهریار:خوب منم میگم راجع به چیه تو…. روم نمیشد بگم ….اما به من چه دوست بیشعور اون بود ….سرمو انداختم پایین و باناز گفتم:خواستگار اومده برام… تا اینو گفتم اول چند دقیقه مکث کرد بعد دست شو گذاشت روی دهنش و مثل زنا کل کشید… با تعجب گفتم :خاک بر سر من با این خاله بازی های تو چرا اینقد تو بی غیرتی؟….. شهریار:یه انسان یه مرد داره ما رو ازدست تو نجات میده بعد من غیرتی بشم؟!… با حالت مظلومانه گفتم:واقعا داداشی؟ که گفت:نه لپ تاپ و ماشینمم میزارم روت یه چیز اضافه هم میدم اینا رو گفت وشروع کرد خندیدن… که دستامو بردم بالا وگفتم:خاک بر سرت ….این چه داداشیه من دارم…شهریار:خوب خواهر من بدووو وسایلتو جمع کن که دیگه باید بری خونه ی شوهر، الانم بیا قلنج منو بشکون…. تا نرم به مامان اینا نگم فالگوش وایساده بودی…. این حرفا رو به آرومی ومثلا رمز آلود گفت، بعد روی تختش دراز کشید وگفت:اول جورابامو در بیار..ترگل:اینا بوی باقالی میدن خودت در بیار… شهریار:که خودم در بیارم !مامان بیا کارت دارم… ترگل:درد باشه… شهریار:حالا هم بی حرف بیا کمرمو ماساژ بده… رفتم روی تخت… دوتادستمو گذاشتم روی کمرشوفشار دادم…. اما صداش در نیومد ….داشتم حرصمو روی کمرش خالی میکردم اما داداش من فکر میکرد من دارم ماساژش میدم….فداش بشم از بس خر زوره …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طوری که دراز کشیده بود گفت:حالا کی هست این داماد بدبخت…گفتم:از مامان بپرس…شهریار:لوس نشو بگو،بگو خواهرم خجالت نداره حتما در حد خودته….میگفتو میخندید…منم زدم به بیخیالی وگفتم سامان….شهریار:خوب، خوبه سامان… که یهو نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم از روی کمر شهریار با سر افتادم پایین تخت… همون طور که من پایین افتاده بودم…سرشو خم کرد که مثلا بتونه منو ببینه بعد گفت:کی؟چی؟؟!….. بعد با حالت داد گفت:سامان خودمون… همون طور که پس کلمو با دستم ماساژ میدادم گفتم: نه سامان خودشون… شهریار همون طور با حالت داد گفت:غلط کرده …مگه من خواهرمو از سر راه اوردم ….من فکر کردم داری شوخی میکنی من تورو به هر کسی نمیدم… ترگل:چی شد تو که میخواستی همین امروز منو بفرستی برم… خواست جوابمو بده که یهو مامانم, اومد داخل وگفت:باز چتونه، مثل سگ وگربه افتادین به جون هم…ترگل:از شازدت بپرس…شهریار:ترگل چی میگه؟…مامان؟از چی ،چی میگه؟… شهریار:سامان،خواستگاری،راسته؟ مامان:آره مامان جون… شهریار:غلط کرده الان میرم دهنشو سرویس میکنم… مامان:شهریار جان سامان پسر بدیه؟مشکلی داره؟… شهریار:چه ربطی داره؟… مامان:هیچی خواستم یادآوری کنم داری درمورد کسی حرف میزنی که مثل برادرته….در ضمن مثل همین آدمای عقب افتاده رفتار نکن اگه خودت بری خواستگاری باید برادر دختره این حرفا رو درمورد تو بزنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:خوب نه ولی سامان فرق داره… مامان:ولی نداره… همون طور که پایین تخت نشسته بودم گفتم:داداش…شهریار:هان؟!… من:عقب افتاده… شهریار:تو یکی دهنتو ببند… بیا من هنوز کمرم درد میکنه وگرنه به مامان میگم… مامان:چی رو به من میگی؟… شهریار در حالی که به من نگاه میکرد گفت:هیچی … مامانم گفت:پس من میرم شما هم انسان باشید…از روی زمین بلند شدم که شهریار گفت:ازش خوشت میاد؟…ترگل:از کی؟… شهریار:از, عباس آقا بقال محل از سامان دیگه؟… ترگل:من سامان رو فقط به عنوان دوست تو میشناسم …نه بیشتر، من قبول دارم که اون پسر خوبیه اما من الان به این چیزا فکر نمیکنم!…ترگل:پس کی فکر میکنی؟…ترگل:وقتی 20یا 21ساله شدم فعلا میخوام از نوجونیم لذت ببرم…شهریار:وای فدای خواهر گلم بشم، اما من باید تا اون موقع تو رو تحمل کنم…با حالت مظلومانه گفتم :مگه من چیکارت کردم؟….واز اتاق زدم بیرون… توی راه متوجه شدم گل سرم نیست برگشتم توی اتاق،که, دیدم شهریار کبود شده ورنگش رفته…رفتم سمتش ودر حالی که از ترس میلرزیدم گفتم:اسپرت کو؟!….کمدشو نشونم داد به سرعت رفتم سمت کمد واسپره رو براش آوردم… سریع سرشو باز کردم وگذاشتم توی دهنش…. پیس اول وپیس دوم….حالش که,جا اومد گفت:مرسی خواهری …در حالی که سعی میکردم اشکام نریزه گفتم:مگه بهت نمیگم باید به موقع این وامونده رو, استفاده کنی؟باید تو جیبت باشه یا تو کمد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریاردرازکشیدو گفت:خوب یادم میره … ترگل:من از دست تو چیکار کنم…شهریار:چم چاره خودت میدونی وقتی بهش احتیاج دارم که ناراحت میشم…. الانم فهمیدم توخواستگار داری ناراحت شدم ….دوس ندارم خواهرکوچولومو بدم به هیچ کس…پتو رو کشیدم روش وبدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم…نمیخواستم اشکامو ببینه…شهریار23سالشه, رشتش برقه ….از لحاظ درسی خیلی زرنگه ….بیشتر بخاطر من دور ورزشه البته از 4سال پیش با سامان شروع کردن باشگاه رفتن….. حاضرم تمام درداشو بده به من, اما هیچ وقت درد کشیدنشو نبینم… نیازی نیست به کسی بگم که خیلی دوسش دارم…. برخلاف دعواهایی که باهم داریم همو میدونن بدون هم دووم نمیاریم…. بیشتر کارامون رو باهم انجام میدیم از خرید رفتن واسه لباس تا ورزش کردن وبعضی وقتا درس خوندن….روی تختم دراز کشیدم وبایاد آوری فردا لبخند زدم وعروسکمو توی بغلم فشار دادم، دارم برات میثاق خپل….. …با موهای ژولیده رفتم پایین تا صبحونه بخورم…بابام تا منو دید به موهام اشاره کرد وگفت: این چه قیافه ایه بابا جون وزد زیر خنده… شهریار:اینا؟! پشم گوسفندن… بابا:منظورم این بود چرا شونسون نکرده..شهریار پسرم مگه من به تو میگم چرا قیافت مثل بزاست(بزها)… شهریاربا قیافه ی هنگ کرده توی شوک تیکه ای بود که از بابام خورد…. که مامانم یهو گفت:یه دفعه اسبن یه دفعه الاغ ….حالا هم که بز یه باغ وحش زاییدم خودم خبر ندارم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام:خدا نکشتت زهرا خانم ….پسرودختر بابا سرصبحی بسه دیگه….بعد,روبه من کردوگفت:گل بابا آماده شو خودم میرسونمت… ترگل:ایوول…. ازروی میز بلند شدم که برم آماده بشم… که شهریار گفت:یکم دیگه میچریدی…. مامانم یکی زد روی شونه ی شهریارو گفت:اون به اندازه ی کافی چریده…. تو ادامه بده… هر چند که کاه مال خودت نیست کاهدون مال خودته پسرم… ترگل:نمیگم هه هه ضایع شدی… چون مامانی با یه تیر دونشون زد… بعد یه چشمک به بابام که داشت با خنده بهمون نگاه میکرد زدم و پله هارا دو دوتا یکی رفتم بالا تا آماده بشم ….سرصف نگین گفت:خوب قراره امروز چه کنیم؟… ترگل:به بچه ها گفتی؟.. نگین:آره ولی کاش میشد… ترگل:میدونم میخوای چی بگی ببندش (میخواست بگه کاش آرشامو ودوستش بودن😂ازبس این دخترخنگه… دوست منه دیگه)در ادامه گفتم:تا زنگ صف خورد میریم سالن تابهتون بگم… همین که یه خورده این میثاقی جیغ بکشه…. دل من خنک میشه… زنگ خورد همه هجوم بردن داخل ….منو لیلا ونگین هم رفتیم بالا چقد بعد فرناز وحدیث هم اومدن… گفتم:خوب نقشه اینه… حدیث:خوبش میکنی ترگل به بچه ها گفته باید فلان مقدارپول بیارین تا کارنامهاتونو بدم…. به بچه ها هم خیلی گیر میده اون روزی یکی از بچه ها رو خودش تفتیش بدنی کرد انگار زندانه بخدا…. ترگل:پس خدا خودت قبول کن این جهاد درراه ظلم رو… با گفتن این حرف همه زدن زیر خنده که من با جدیت گفتم:خفه شید جلسه رسمیه ….فک کردین همون سردارشونم از کجا شروع کردن…. از همین جا ….از همین زمین…. از پونز گذاشتن زیر میز معلم… فرناز:بیا پایین از رو منبر… ترگل:خخخ باش….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب بچه ها یکی باید یکی سر خانم مرتضوی رو گرم کنه منم موشو میزارم روی صندلیش…. فرناز:ترگل درسته معلما نیستن اما خودت میدونی میثاقی از توی دفتر جم نمیخوره اونو چطور بکشیم بیرون هان؟…. ترگل:فکر اونجاشو هم کردم ،بهش بگید یکی از بچه ها گوشی آورده با کله میاد به همین سادگی،فقط باید اون قدری معطلش کنین تا منو لیلا بریم بالا…نگین:پس من این وسط چیکار کنم؟…ترگل:تو؟!سرکلاس به خانم میگی منو لیلا رفتیم دستشویی،فرناز و حدیثم خانم میثاقی رو میکشن بیرون فهمیدی نگین خانم…نگین:بله 😉… لیلا:پس مرتضوی چی؟…حدیث:شنیدم امروز توی اداره ،جلسه گذاشتن, واسه مدیرا…….فری:آره بابا در اتاقش بستس… ترگل:خدایا خودت موجبات پیروزی این لشکر حق رو فراهم کردی، پس بریم دیگه، فقط خدایا این سکته نکنه من حالو وحوصله ی مرده کشی ندارم …با این حرفم بچه ها زدن زیر خنده اما زود خودمونو جمع وجور کردیم ویکی یکی از سالن زدیم بیرون…. نگین یکم راه میرفت وبعد خودشو میچسبوند به دیوار ،دستشو هم شبیه تفنگ کرده بود… با حالت آروم بهش, گفتم :خاک تو سرت ببین میتونی ضایعمون کنی… خندید وگفت:باش بابا فرمانده…اینوگفت, حالت احترام گذاشتو رفت به سمت کلاس،….راست میگفتن خانم مرتضوی نبودش خانم میثاقی هم توی دفتر معلما در حال گشتن توی کشوش بود… روبه فرنازو حدیث کردمو گفتم:خوب دیگه وقتشه برید حدیث و فرناز رفتن توی دفتر معلما وچند دقیقه بعد همراه, خانم میثاقی بیرون اومدن… ترگل:خوب لیلا زود باش … موشو گذاشتم توی کشوش حتی بدم میومد بهش دست بزم، اگه بزارمش رو صندلی ممکنه ببینه …نمیتونم ریسک کنم همین که تو کشو ببینش احتمال ترکیدنش حتمیه….حدیث وفرناز هنوز داشتن با خانم میثاقی صحبت میکردن ماهم زود از پله ها رفتیم بالا….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی وارد کلاس شدیم یکی از بچه ها دادزد دست شویی خوش گذشت وجدانت راحت شد؟… به سمتش برگشتمو گفتم:اوووف نمیدونی چه جورم.. که یهو خانم گفت:همه ساکت بشینین سرجاتون…حدیث وفرناز تجربی بودن بخاطر همین نمیخواست منتظرشون باشیم…خانمون کتاب معارفو بازکردوگفت:درس امروز احکام ،خوب من همین اول کاری بهتون بگم این درس جای بحث زیادی داره پس لطف کنین زیاد سوال نپرسین چون به نظر این احکام فقط دیدن ووحرف زدن حلاله بقیه موارد حرامه،با این حرف خانم کلاس منفجر شد(کاش خودشون درسیایی روکه میدن باور داشته باشن چه معلم پایه ای)معلممون مواردو توضیح داد که مثلا ما به گناه نیفتیم😂😂:پاسور توی کامپیوتر حرامه،رقصیدن جلوی نامحرم حرامه اما جلوی شوهر موردی نداره….. گوش دادن به آهنگ هایی که موجب انجام حرکات موزون میشه حرامه….. معلممون ,هی میگفت ومیگفت ،….که یهو یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: خانم اجازه من الان به شخصه احساس حرام بودن میکنم خوب یعنی چی همه چی حرامه؟… خانم:من که گفتم جای بحث زیادی داره…. که صدای جیغی که توی سالن طنین انداز شد نذاشت خانم حرفشو کامل کنه…نگین همون لحظه که داشت خودشو کنترل میکرد نخنده گفت:جهاد در حق چی اون حلاله…لیلا اززیرمیز دستشو کشیدو گفت:بزن زنگو… زدم کف دستش وگفتم: خجالتم نده خواهر …چقد دلم میخواد همین الان برم بگم نفس کش الان خودم نجاتت میدم میثاق خپل… که نگین از پشت سرم گفت:ریا میشه خواهر😈… ترگل:آره چه کنم منم اصلا اهل ریا نیستم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنگ خونه خورد ….. زود از پله ها پایین رفتم….خیلی زود,خودمو به پشت در اتاق مدیرا رسوندم تاببینم میثاق در چه حاله…. که دیدم دارن آب قند وآب طلا وهزارتا,چیز دیگه میریزن تو خیکش ،با بچه ها تا جا داشت بهش خندیدم،دم در مدرسه که بودیم نگین زد روی شونم و گفت:نگاه کن اون پسره باز اومده من که نمیدونم ،چشه چرا اینقد سه پیچ شده؟!…. با این که خودمم تعجب کرده بودم اما گفتم: ببخیال بابا حتما خیلی بیکاره… نگین باباش اومده بود…. خیلی زود, خداحافظی کردو رفت… لیلا:ترتری منم مامانم اومده تو چیکا میکنی؟…ترگل:نمیدونم من بابام امروز تا ساعت دو مدرسس، تازه باید بره آموزشگاه نمیتونه بیاد دنبالم …لیلا:بیا ما میرسونیمت…ترگل:من که با تو این حرفا رو ندارم الهی خیر ببینی مادر باشه بریم….… —————*******———- ترگل:سلام خاله جون… مامان لیلا:سلام عزیزم…خوبی ترگل جان … ترگل:’ممنون خاله جون … مامان لیلا:مسابقات کیه خاله؟!… ترگل:دوماه دیگه… مامان لیلا:هرروز باید تمرین کنی میدونی که این مقام کشوری خیلی مهمه …ترگل:چشم خاله جون فقط این چندروز بخاطر پام…مامان لیلا:آره خاله جون لیلا گفت…. لیلا:تولد نگین میای مگه نه؟… ترگل:معلومه که میام…. رسیدیم دم خونمون,خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم البته تشکرم کردم😊 ”””آشام”””” مهرشاد: بابا بیخیال این دختره از اون دخترا نیست… اینجا ایرانه …آرشام:چی میگی تو هی, ایرانه ,ایرانه انگار خودم نمیدونم ،منم از همینش خوشم میاد قیافشو دیدی چقددوست داشتنیه؟ وقتی میخنده دوس دارم همیشه توی همون لحظه بمونم… …مهرشاد:آرشام این حرفا چیه ؟!…. یه جوری حرف میزنی انگار یه عمره میشناسیش….این حرفای مسخره چیه؟…بس کن حالمو بهم زدی…. آرشام:خودمم نمیدونم اما من میشناسمش از خیلی وقت پیش…مهرشاد:خوب اونکه شماره رو نگرفت میخوای چیکار کنی؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آشام:نگرفته باشه فردا تو کوچه خفتش میکنم… مهرشاد:یعنی چی؟دردسر میشه…آرشام:یه خورده جرعت داشته باش وقتی یه دخترو دوس داری بیگیرشو,ببوسش تمام …مهرشاد:خوب این کارارو با اون دخترایی بکن که آویزونتن ونیاز نیست هرروز دنبالشون باشی هر کاری هم میخوای واست میکنن…آرشام:اخه دیوانه مگه من اونا رو میخوام در ضمن,من از همین اونا,بدم میاد از آدمایی که آویزونمن بدم میاداز ریختای عجیب غریبشون ،مثل کنه میمونن بهت گفتم که،این دفعه میخوام خودم برم دنبال یه نفر…بزار من مزه ی بدست آوردن کسی رو بچشم..مهرشاد:منم دارم بهت میگم اگه دوسش داری داری بد راهیو میری…آرشام:نه بابا دوست داشتن کدومه خودت که میدونی موضوع چیه من واسه یه چیز دیگه اومدم اما حالا توی یه دام دیگه افتادم… مهرشاد:شایدم دوسش داری…آرشام:نمیدونم،ولی خیلی دلم میخواد این حسم دوس داشتن باشه…”””‘ترگل”””” وارد حیاط که شدم مامانم توی حیاط دور باغچه ی رویایی خودشو بابام بود….سلام کردم ….و خواستم برم بالا که مامانمم گفت:بیا دخترم کارت دارم… ترگل:جونم مامانی بگو…مامانمم همین طور یهویی به مقدمه گفت:بابات گفته بزار سامان اینا بیان شاید نظر ترگل عوض بشه، سامان حیفه خیلی پسر خوبیه ،بهش اعتماد داریم توی این دورو زمونه که همه دور یه چیزی هستن اون دور درس ودانشگاست،باپسرخودمون بزرگ شده ومیشناسیمش تازه از هر لحاظی سره… ترگل:وای مامان چرا شماول کن ماجرا نیستین اه…اینا رو گفتم وزود رفتم بالا….. دورروز گذشت…و هردو روزش, آرشام میومد دم مدرسه اما بازم مامان لیلازحمت رسوندن من به خونه رو میکشید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

—–*****—–***** داشتم شام میخوردم که بابام گفت:ترگل بابا بیامیخوام باهات صحبت کنم….با غر عر, رفتم نشستم کنارش… بابا دستی روی صورتش,کشیدو گفت:دختر گل بابا من قول میدم تا موقعی که دانشگاه نرفتی حتی نزارم نامزد شی….فقط میخوام بیان…. که احتراما حفظ بشه,آخه تو که میدونی بابا جون ما از وقتی که توی این محلیم باهم همسایه ایم ،تازه اون که پسر بدی نیست، شاید نظرت عوض بشه…. با اخم به بابام نگاه کردم… که یکم صاف تر نشستو گفت:فقط بیان خودم جوابشون میکنم… گفتم:اما بابا جون… بابام:بگو باشه دیگه باباجون ,آقای طاهری خیلی اصرار کرد… …..فقط سکوت کردم …..خدایا کمکم, کن چقد این آدم طرفدار داره معلومه مامانم خیلی راضیه….یه بت قابل ستایش,ازش ساخته,والا بخدا …همون لحظه بابام صورتمو بوسیدو رو, به مامانم گفت:زهرا خانوم ,بگو آقای طاهرینا جمعه بیان…. وقتی فهمیدم سکوتم به معنی علامت رضایت شده, دیگه هیچی نگفتم ….چون به,بابام قول داده بودمو, بی احترامی به خواسته پدرو مادرم بود اگه بیشتر از این بدخلقی میکردم……رفتم بالا وبه لیلو زنگ زدم وموضوع رو گفتم… لیلا:بابا ایول همون دوست داداشت…ترگل:آره…لیلا:اون که خیلی حیفه بگو بیاد واسه من…ترگل:از خدامه …لیلا:اینو ولش کن بعد میام پیشت راجع بهش مفصل حرف میزنیم…. میخوای با این پسره چیکار کنی؟!…. هرروزداره میاد جلوی مدرسه….ترگل به نظر,من به مامانت بگو تا یه راهی جلوی پات بزاره یا اصن بزار من به مامانم بگم…ترگل:چی میگی لیلا ول کن بابا چند روز دیگه خسته میشه میره…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا:اگه خسته نشد چی…ترگل:پووف چه میدونم…لیلا:آره بابا الان سامانو عشقه نه؟…ترگل:مرض ,نه بابا سامان کیه…البته, نمیگم بدم میاد ازش چون اصلا ازش بدم نمیاد, اما الان نمیخوام وارد یه رابطه بشم اونم یه رابطه ی عاشقانه …لیلا:آره ولی… ——-***—– بعداز کلی صحبت کردن ….از لیلا خداحافظی کردمو سرمو گذاشتم روی بالشت وبا چشمای بسته برنامه ی فردامو چک کردم …..خوب فردا چهارشنبس وما تا جمعه تعطیلیم پنجشنبه تولد نگینه…. ووی من چی بپوشم؟!….اینو بیخیال یه چیزی میپوشم….. فردا کلاس داشتم….باید زود میخوابیدم…اونقد, با خودم حرف زدم که نمیدونم کی خوابم برد… لباس پوشیدمو از,در خونه زدم بیرون نگین سرکوچه منتظرم بود…نگین توی کلاس رقص اونقده ارنک بازی در آورد که آخر یه تنبیه درست حسابی ازطرف خانممون گرفت….مجبورش کرد 30دیقه فقط کمرشو بچرخونه…. تو خیابون میگفت الان با قر میرم خونه هر کی رو میدید میگفت: این چرا داره کمرشو میچرخونه….. من همین طوری بعضی وقتا با نگین ولیلا میومدم کلاس رقص,چون جو کلاس یه حال خوبی بهم میداد …. من بیشتر وقتم توی کلاسای اواسپرت میگذشت که البته به زور بهم اجازه دادن شرکت کنم…. قرار شد تولد نگینو توی رستوران باباش که یکی از رستورانای درست حسابی بالا شهری بود بگیریم…روز موعد یعنی روز تولد نگین فرارسید😎…..به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتوی کتی سفید بایه شلوار جذب مشکی با یه روسری مشکی ساتن که کج بستمش الان میدونم کلی حرف بارم میکنن…. ولی ولش کن خوبه, یه نیمچه آرایش خودمو مهمون کردم یه رژ صورتی ملیح بعد ریملو برداشتم یکم ریمل زدم که صدای لیلا رو ازپشت در شنیدم که گفت: سلام خاله جون…مامانم:سلام گلم چه خشگل شدی خانم…. برو ترگل تواتاقشه…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیلا:هله عروسو دوماد کیه…خاک به سرم ترگل کجاست اون خری که من میشناختم شما ندیدینش…هان؟😨…ترگل:لیلو منم…. یعنی یه جوری رفتارکرد گفتم واقعا جلوش ندیدتم…لیلا:دارم تعریف میکنم ازت خاک توسرت …یعنی خشگل شدی….باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم: دست درد نکنه اصلا کمرم شکست ،دیسک کمر گرفتم زیر بار این محبتت…ترگل:من که همونم عوض نشدم یه رژوریمل زدم…لیلا:نه بابا خودت خبر نداری از بس تو اون لباسای مدرسه ای، خودتو از یاد بردی خخخخه شوخی کردم …ترگل:بروبابا بیا, بریم دیر شد… کفشای پاشنه بلندمو پوشیدم وتلو تلو خوران از پله ها رفتم پایین…. هوا هنوز تاریک نشده بود و من تا ساعت11حق داشتم بیرون بمونم…با مامانم خدافظی کردم واز در زدم بیرون ….خیلی از,در دور نشده بودم که… صدای خنده ی شهریار توجهمو جلب کرد..داشت جلوتر از سامان حرکت میکرد .. نوچ همین الان باید اینو میدیدم برخلاف تصورم شهریار نمیخندید… بلکه داشت ادای خندیدنو در میاورد،شهریار تا منو دید خودشو جمع کردو گفت:به خانم خوشتیپه, کجاایشا الله؟!…آهان تولد دوستته ؟!…خوب بزار ماشینو بیارم خودم میرسونمتون…لیلا اومد جلوسلام کرد…خواست حرف بزنه که سامان که حالا خودشو بهمون رسونده بود باحالت دادگفت:شهریار.. . ولی وقتی منو دید باحالت شوکه شده توی صورتم خیره شد ناخواسته منم نگاهم با نگاهش گره خورد… اما لبای خونیش حالمو گرفت،زود نگاهمو دزدیدم …اونم زود به خودش اومد وسرشو انداخت پایین …لیلا تا جو دید ادامه ی حرفشو زد…لیلا:نه مرسی مامانم اومده دنبالمون…شهریار:باشه ولی ترگل خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ادامه, دم گوشم خم شدو گفت: اون موهای خوشگلتو بزن داخل بدم میاد کسی به خواهرم نگاه کنه…. موهامو که از زیر روسریم ریخته بودن بیرون زدم داخل ویه لبخند رو به صورت شهریار زدم ….توی راه فقط توی فکر قیافه ی سامان بودم…. لیلا زد روی شونم و با مسخره بازی گفت: باور کن داداشت زدش… خندم گرفت شهریار رو من حساس بود ولی اینقدر؟؟…زدم به بیخیالی وسعی کردم از جشن لذت ببرم توی رستوران که رسیدیم بچه ها ترکونده بودن واقعا خوش گذشت …با نگین ولیلا بچه ها رو پیچوندیم وبا آسانسور رفتیم طبقه ی بالا داشتیم میگفتیم ومیخندیدیم…. بالا خیلی شلوغ بود البته ربطی به مهمونای پایین نداشت ومشتریای کافی شاب بودن ..قرار شده بود بریم تا عموی نگین ببرمون پشت بوم…. از اونجا کل شهر زیر پامون بود …. با دیدن یه نفر حال خوبم منفجر شد ،یعنی ترکید…. آرشام روی یه میزکنارسه نفر دیگه نشسته بود دوتاشون دختر بودن پس معلومه زوجی اومدن بیرون…. زود خودمو پشت لیلا قایم کردم تا نبینه منو که همون لحظه فرناز داد زد :ت ت مارو میپیچونی …. همون لحظه,هرکی توی, سالن کافی شاپ بود, برگشت به سمت به ما…. خاک توسرت فرناز آبرومونو بردی دیگه نمیدونم آرشام منو دید یا نه ولی من رومو کامل ازش برگردوندم….عموی نگین که یه مرد سی ساله ی انصافا مهربون بود اومد وبه دادمون رسید به اجبار فرنازو, هم باخودمون بردیم….بالا هم میز گذاشته بودن ولی نه زیاد یکم نشستیم من زود بلند شدم باید برمیگشتم خونه لیلا نبودش…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم تا پیداش کنم لب پشت بوم وایساده بودو,داشت تواون هوا سلفی می گرفت…. خدا چطوری خودکشی کنم طبیعی جلوه کنه؟😠… ترگل:لیلا داری چه میکنی بریم نزدیکای دوازدست…لیلا:😓باشه ولی من باید برم دسشویی ببخشید… ترگل:خفت میکنم زود ….تا همین الان داشت سلفی میگرفتا…. برو باشه …من همین جام ….. یه چند دقیقه وایسادم اما نیومد… کمی جلوتر رفتم….وای کل تهران زیر پام بود… چقد من شبو دوس دارم…. چشامو بستم ویه نفس عمیق کشیدم…. میخوام چیکار کنم ؟!فرداچی به سامان بگم چطوری از سرم بازش کنم ؟اصلا آینده ی من چی میشه ؟خوب قراره وکیل شم وبرم المپیک …بیخیال وقت گیرآوردم….صدای پای لیلا که اومد بدون اینکه برگردم گفتم: لیلا من چیکار کنم واسه فردا ….میترسم….اونو ولش کن… اینجا واقعا قشنگه….این حرفا رو زدم وبعد بدون اینکه چشامو باز کنم برگشتم به سمت لیلا ودستامو باز کردم گفتم…. یالا بیا بغلم کن اگه هم نمیتونی خم شو منو کول کن… چون دیگه نمیتونم با این کفشا سرپا وایسم ….همون لحظه به خودم که اومدم…دیدم, تو هوام …لیلا کی اینقده زور پیدا کرد که من نفهمیدم…انگار میترسیدم چشامو باز کنم…. چشامو که باز کردم دیدم یعنی ندیدم ….من چه,جوری توی بغل اون آدمی که نمیدونم کی بود بودم …منو مثل یه,کیسه ی برنج گذاشته بود رو کولش و داشت میبرد….صورتش معلوم نبود داد زدم تو کی هستی؟!…. منو بزار پایین …..بدون اینکه بزارتم پایین دستاشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد…. بعد,جوری توی بغلش جابه جام کردکه بتونم صورتشو ببینم …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:تو…عوضی آشغال منو بزارپایین…. آرشام بود به قدری شکه شده بودم …..که نمیدونم اگه چشامو یه ذره دیگه گشاد میکردم چی میشد آرشام با خون سردی یه لبخند توی صورتم زدو گفت: داد نزن هیشکی اینجا,نیست من در ورودی رو قفل کردم…ترگل:هه برو بابا… آرشام:باشه میرم ولی قبلش به حرفام گوش بده چرا اینقده از من بدت میاد؟… ترگل:تو بخدا دیونه ای این موقع شب توی همیچین جایی منو به زور بغل کردی اینو بگی؟ولم کن تا بهت بگم…آرشام:نمیخوام همین طوری توضیح بده, من که بدم نمیاد یه دختر ناز مثل تو توی بغلم باشه… ترگل:خفه شو….اونقد جیغ زدمو و تکون خوردم که تعادلشو از دست داد وداشتیم میفتادیم که منو ول کرد …اگه ولم نمیکرد با مخ میرفتم توی زمین ….همون طورکه روی زمین بودم گفتم:چون حالم از ادمایی مثل تو بهم میخوره ….دلیل دیگه ای نداره …قیافتون حال بهم زنه ….روی زمین کنارم نشستو وگفت:من اونی نیستم که تو فکر میکنی…دستمو به علامت سکوت جلوی بینیم گرفتم وگفتم:اتفاقا برعکسه من اونی نیستم که تو فکر میکنی…آرشام:من از تو خوشم میاد میخوام بیشتر باهم آشنا شیم…ترگل:آقا پسر من عروسک نیستم که تو بخوای منو بخری وبعد اداشو در آوردم من ازت خوشم نمیاد …اینو گفتم بعد بلند شدم وگفتم:در عوض من از تو بدم میاد …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرشام هم بلند شد وگفت:دیگه داری اعصابمو خرد میکنی.. ترگل:خدای من تو چه رویی داری مگه من بهت گفتم بیا, دنبالم که اعصابت خرد شده…آرشام:کسی تو زندگیته که منو قبول نمیکنی…باخنده بهش گفتم:به تو چه ربطی داره وبه سمت در رفتم…دستیگره ی در ورودی به پشت بومو پشت سرهم تکون دادم که آرشامم اومد دنبالم دستشو گذاشت روی دستگیره…. دستمو از زیر دستش کشیدم که باپاش کوبید توی در همون لحظه باز شد…. بابا قلق دار ….زود از در زدم بیرون که اونم پشت سرم اومد بهش نگاه کردم وگفتم واسه چی داری پشت سر من میای….آرشام:خوب میخوام برم خونم من که دنبال تو نمیام…با اون لهجه ی عجیب غریبش که گفت ؛من که دنبال تو نمیام خندم گرفت ….اما لبمو گازگرفتم تا نخندم همون لحظه نگین وفرناز که تا نیمه های پله ها,رسیده بودن باحالت طلب کارانه گفتن :تو کجایی ؟لیلا پایینه …نگین تا آرشامو دید گل از گلش شکفتو گفت:بالا پشت بوم قرار میزاری؟…بدون توجه به حرف نگین که واقعا باعث شده بود داغ کنم ….تند تند پله ها رو طی کردم وقتی دم در بودم نگین هر چی حرف زدجوابشو ندادم ….پاک جلوی پسره آبرمو برد…سوار ماشین مامان لیلاکه شدم شهریار دودفعه زنگ زده بود بهش اس دادم که دارم میام…آرشامو دیدم که سوار ماشینش شد وهمش دورو برشو نگاه میکرد یه دختر جیگولم باهاش بودبعد واسه من عاشق پیشه بازی در میاورد دروغگو…اصلا راستم بگه من دوس دختر کسی نمیشم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز جمعس ….شب که برگشتم به دقیقه نکشیده خوابم برد ازبس, خسته شده بودم…وقتی مامانم مثل ملکه ی عذاب بالای سرم ظاهرشد یادم اومد امروزخواستگاریه…حالم از هر چی ازدواج وخواستگاریه بهم میخوره…حمام کردم وموهامو خشک کردم به اجبار لباسایی که مامانم برام گذاشته بود رو پوشیدم یه دامن لخت قهوه ای چین دار با یه بلوز کرمی وشال قهوه ای شکلاتی اصلا نمیخوام آرایش کنم حالا بگن خشگل کرده به خودم توی آیینه نگاه کردم …پوست روشن،لب ودماغ متناسب با صورتم،خاص بودن چهره ی من به چشمان آبیم خلاصه میشد که هیچ وقت دوستشون نداشتم اما چون شباهت قیافم به برادرم رو بیشتر میکرد تحملشون میکردم….موهای بلندی که تا گودی کمرم میرسیدن وباکم وزیادشدن نور تغییر رنگ میدادن… اندامم شبیه مامانم بود وورزش کردن هیکل دخترونه رو ازم نگرفته بود کمر باریک وپایین تنه ی پهن وقدم حدود165خوب دیگه بسه زیاد درمورد خودم گفتم خودتون تصورم کنین چه شکلی هستم( بانمکم دیگه)….شهریار در اتاقو زد واومد تو داشتم چادرسفیدمو میپوشیدم اومد جلو وگفت:برو دیگه عزیزم دلم برات تنگ میشه،وسایلتو برداشتی نمیخوام حتی یه خاطره ازت برام بمونه…بغلم کرد ودر حالی که ادای پاک کردن اشکاشو درمیاورد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در ادامه گفت:خدافظی نمیکنم میگم به امید دیدار تاشاید یه روز ببینمت وصدای هق هق الکی درآورد تودلم گفتم خوبه ضایعت کنم بگم من بودم سامانو زدم ولی بیخیال شدم و به یه برو گمشو بابا… بسنده کردم..شهریار:هرچند که دلم میخواد کله ی سامانو بکنم ولی اون تنها کسیه که داره مارو نجات میده وهرهر میخندیده …رفتم پایین مامانم اول گیر داد گفت: واسه چی چادر پوشیدی….بعد نیم ساعت خانواده محترم خواستگارا رسیدن مامانم بعد از کلی قربون صدقه رفتن من گفت: هر وقت گفتم چایی ها رو بیار… رفت توی پذیرایی کنار بابام نشست منم رفتم نشستم رو صندلی بعد چند دقیقه مامانم صدام کرد اما من نرفتم…مامانم رو به جمع یه لبخند زد واومد توی اشپز خونه وگفت:واسه چی نمیای،؟…گفتم:خودتون دعوتشون کردید خودتونم چایی ببرید واسشون…مامان:ا وا خاک برسرم من ببرم مگه اومدن خواستگاری من…ترگل:نه ولی با اراده ی منم نیومدن….بعد بابام صدامون کرد :چی شده خانم اتفاقی افتاده…مامانم:نه احمد آقا الان میایم بعد سینه ی چایی رو برداشت وگفت من تو رو میشانسم میخوای چیکار کنی ولی یادت باشه من مادرتم میدونم میخوای آبروریزی کنی… یه امروز جفتک نندازو آروم وبی صدا دنبالم بیا …آفرین دختر گلم…پشت سرش شکلک در آوردم اما بعد راه افتادم ونشستم کنار شهریار😈وقتی مامانم چایی ها رو تعارف کرد بابام چشماش چهارتا شد ولی به روی خودش نیاورد..مامان سامان وآقای طاهری لبخند روی لبشون بود…شهریار کنار گوشم گفت :بابا کار درست …همون لحظه مامان سامان گفت:خوبی عزیزم!؟(توی دلم گفتم حتما میخواستی وقتی من چایی ها رو آوردم بگی عروس گلم بعد منم چایی هارو بریزم توی فاق شلوار, پسرت بعد بسوزه با افکار خودم درگیر بودم که)شهریار پامو نشگون گرفت…منم تقریبا بلند گفتم:آی…بابام رنگش رفت بعد به مادو تا چشم غره ای رفت مادوتاهم خودمونو جمع کردیم…مریم خانم که کنف شده بود دوباره پرسید:خوبی عزیزم؟!…ترگل:ممنون خوبم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی دلم(شما خوبین خانواده خوبن آل ببره خودتو خانوادتو )اما نه من از بچگی میشناختمشون خیلی زن خوبی بود یه مزون عروس داشت یه خیاط فوق حرفه ای بود از اینایی که شوی لباس میذاشت..آقای طاهری بابای سامانم رئیس بانک بودخلاصه از لحاظ مالی تومرحله ی توپ بودن ،بودن…..بقیه نشسته بودن والکی موضوع واسه حرف زدن میتراشیدن….شهریارم یه طوری نگاه سامان میکرد… بدبخت سامان نزدیک بود خودشو خیس کنه منم که تو عالم خودم بودم که آقای طاهری گفت:آقای ایزدی اگه اجازه بدین بچه ها برن حرفاشومو بزنن…. اخمام رفت توی هم یعنی چی من میگم نره اینا میگن الاناست که بچه بزاد..به مامانم نگاه کردم وبا حالت لبهام گفتم من نمیرم…مامان مثل اینکه ترسیده باشه لبشو گاز گرفتو گفت:ترگل دخترم پاشو آقای سامانو راه نمایی کن اتاقت…. دیگه نتونستم چیزی بگم کاش میشد یه چندتا باد گلو میزدم وخودمو میخاروندم تا فک کنن من شپشیم بیخیالم, شن چیکار کنم همین قدر واسه ی خواستگار پروندن از دستم برمیومد …اماحیف نمیشد…آبروی بابام میرفت توی دلم داشتم چند فحش نثار سامان میکردم که خیلی آروم داشت پشت سرم راه میرفت ,انصافا پسر دوست داشتنی بود اما من دوست داشتنی ترم ونمیخوام عروسی کنم آقا مگه زوره والا بخدا….دم اتاق شهریار که رسیدیم گفتم: بفرمایید …سامان اومد داخل اتاق..خیلی وقتا ،تقریبا همیشه میومد پیش شهریار چون هم رشته ی شهریار بود…سامان:این اتاقتونه…ترگل:(پ ن پ اتاق عممه)نه اتاق شهریاره خواست حرف بزنه که تختو نشونش دادم وگفتم: بشینید…. دلم میخواست بپرم موهاشو بکشم اما دلم نمیومد ثبات شخصیتی ندارم دیگه…من که نشستم روی صندلی میز کار شهریار سعی کردم نگاهم به سامان نیفته اما یه لحظه سرمو بلند کروم تا ببینمش دیدم داره بهم نگاه میکنه یه محبت خاص توی نگاهش بود که حس امنیت میداد به آدم, اما خیلی زود سعی کردم اون حسو از خودم دور کنم…سامان:من من خواستم…. خیلی ت ت پته میکرد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم :شما چی میخواستید…با دکمه ی جلیقش ور رفت یه شلوار کتون مشکی تنگ بایه بلوز قهوه ای وجلیقه ی مشکی پوشیده بود موهاشم بالا زده بود خلاصه خیلی شیک شده بود اما نه مثل من… چقد من خودشیفتم …اصلا بهش نمیومد با اون قیافه ی جدی ومردنش اینقد واسه حرف زدن جلزو ولز کنه چقد اینجوری خواستنی بود …..من چم شده امشب ؟انگار اولین بار بود سامانو میدیدم بدون اینکه سامان بدونه توی دل من داره چی میگذره شروع کرد حرف زدن…سامان:میخواستم اول از هرچیزی با… خودتون صحبت کنم اما ترجیح دادم بین خانواده ها مطرح بشه که فک نکنین خدایی نکرده من نظر سوئی دارم(….میخوری نظر سوئی داشته باشی زود باش دیگه الان فوتبال شروع میشه 😡)سامان:شما خودتون همه چیزو درمورد من میدونید نیاز نیست توضیح بدم اما خوب…تازه یه ماهی هست توی یه شرکت مشغولم درسم که تموم بشه بابام گفته برام یه شرکت میزنه…(بچه پولداری دیگه)شما هم تا هر موقعی بخوایید میتونید درستون رو بخونید من مخالفتی ندارم خونه مستقلو وماشینو همه چیزم در اختیارتون میزارم فقط….من توی حال وهوای خودم بودم …سامان:ترگل خانم حواستون هست… ترگل:هان بله بله حواسم هست …سامان:خوب نظرتون چیه….ترگل:راجع به چی…سامان:یعنی شما تمام این مدت نشنیدین من چی گفتم؟…ترگل:البته شنیدم ….سامان:خوب نظرتون درمورد من چیه…ترگل:شما پسر خوبی هستین و میدونم اگه بگید کاری رو انجام میدید حتما انجام میدید…. وای خدا نیشتو ببند چقد ذوق کرده بچه اما وقتی گفتم :اما….رنگش رفت ….درادامه ترگل:من قصد ازدواج ندارم…. سریع با همون قیافه ی ناراحت گفت: من که نمیخوام…پریدم وسط حرفش وگفتم :از نامزدی وعقدو,نشون کرده وشیرینی خورده هم بدم میاد من آزادیمو با هیچ چیز عوض نمیکنم…یکم گردنشو بلندتر کردو گفت:تا هر وقت بخوایید منتظرتون میمونم…با بیرحمی تمام گفتم:شما از هر لحاظی خوب هستین نمیخواد منتظرکسی بمونید پاشدم وخواستم از اتاق بزنم بیرون که باصدای لرزون صدام کرد:ترگل ….بعد از کمی مکث یه خانم بهش اضافه کردوگفت: یه لحظه به من نگاه کنید…. با کلی رنگ عوض کردن بلاخره جمله ی دومشو گفت:من شما رو دوست دارم اهی وکشیدو گفت :از خیلی سال پیش…. وتاهر وقتی که شما بگید منتظرتون میمونم انگار میخواست گریه کنه…اخیه ی گریه نکن بچم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:آقای طاهری من هیچ قولی به شما نمیدم …گفت:یعنی هیچ امیدی نیست نه متاسفانه بیمارشما مرده خخخ سوالاش فقط همین جواب بدردش میخورد…. گفتم:من فقط 17سالمه 17،تا چند سال دیگه شاید …سامان:من تا صد سال دیگه هم شده,منتظرتون میمونم…ترگل:مشخص نیست تا چندسال دیگه انتخاب من شما ،باشید…پس الکی خودتونو گول نزنید… ناراحتی وحتی خشمو توی صورتش میدیدم…. سامان:آخه… اجازه ندادم که بقیه ی حرفشو بزنه سریع رفتم پایین …بعید نیست اگه یخورده دیگه اونجوری نگام کنه بپرم بغلش بگم آخی گوگولی من منم دوجت دالم…چقد من بدجنسم بچه ی مردم داره از احساساتش میگه بعدمن….خوب من,،نمیخوام الان وارد یه رابطه ی عاشقانه بشم که تهش به یکنواختی زندگیم ختم بشه همین…مریم خانم به من نگاه کردو, گفت:مبارکه؟… اما وقتی سامان اومد وقیافشو دیدن فهمیدن چیشده…. بعد از ربع ساعت …خداحافظی کردن ورفتن چشامای سامان مثل دوتا کاسه ی خون شده بودن… دیگه حتی یه نگاهم بهم نکرد… وقتی اینجوری رفتار کرد ته دلم خالی شد انگار ترسیدم …اما به روی خودم نیاوردم بابام دیگه هیچی نگفت …شهریارم انگار ناراحت بود هیچ کدومشونو نمیفهمیدم ،حتی حال خودمو انگار یه چیزی رو از دست داده بودم اما به خودم یاد آوری کردم که من همینو میخواستم وبا اعتماد به نفس کامل گفتم: شهریار اون تلفازو روشن کن فوتبال تموم شد …شهریارم از من بدتر گفت:آره راست میگی…دامنو در آوردم وشوتش کردم ویه سیب از روی میز برداشتم ویه گاز گنده بهش زدم.. بابام گفت:نگاش کن ما میخواستیم اینو شوهر بدیم …مامانم: این هیکلش رشد کرده مغزش در دوران طفولیت مونده …ترگل:شنیدم چی گفتینا….ماهم گفتم که بشنوی بعد از اینکه منو شهریار کلی توی سروکله ی هم زدیم که کجا داور اشتباه کردو کجا باید پنالتی میگرفت بازی تموم شد ….رفتم بالا لباسامو عوض کردم ودوش گرفتم یکم با گوشیم ور رفتم…یه ماه گذشت آرشام تقریبا یه روز درمیون میومد دم در مدرسه ی من …بقیه ی کلاسامو که میرفتم احساس میکردم دنبالمه تا اینکه یه روز توی یه کوچه تنها گیرم اورد قیافه خیلی دوست داشتنی داشت واون لهجه ی باحالش که من نمیدونم مال کدوم دیاری بود …جالب ترش,میکرد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو روی دیوار میکشیدم و داشتم توی دلم آهنگ جدیدو رو که توی کلاس رقص بهمون داده بودن زمزمه میکردم که باصدای کسی که ترتری صدام کرد اونقدر شوکه شدم که فقط سرمو برگردوندم واین کارم باعث شد پاهام توی هم گره بخوره وبیفتم رو زمین ….یعنی سیریکی شد این کار من ….سرمو بلند کردم بله ارشام بود به ماشینش تیکیه داد بود وداشت به من میخندید اخمام رفت توی هم فقط لیلا وشهریار منو ترتری صدا میکردن بقیه بعضی وقتا ….این ازکجا اینو فهمید خدا عالمه…زود دستمو به دیوار گرفتم وبلند شدم ولباسامو تکوندم ومثلا من تو رو ندیدیم به راهم ادامه دادم که یهو مثل ادمی که جن گرفته باشش جلوم ظاهرشدو گفت:منو ندیدی؟..سرمو انداختم پایین وخواستم از کنارش رد بشم که دوباره جلومو گرفت وگفت:باتواما…ترگل:من تورونمیشناسم ونمیخوام وقتمو بزارم واسه کسی که نمیشناسمش ،حالا از سرراهم برو کنار….. من داشتم همین جوری حرف میزدم …که آرشام,به آنی نکشیده سرشو خم کرد وگوشه ی لبمو بوسید وبا یه لبخند پیروزمندانه بهم نگاه کرد ویه چشمک بهم زد …کاری که کرد باعث شد دهنم بسته بشه وبا چشمای گرد شده بهش نگاه کنم …اما زود به خودم اومدم ویکی خوابوندم توی گوشش ….ودویدم وسریع توی کوچه ی اخر خودمو محو کردم… درست حدس زدم این آقاپسر فک کرده منم مثل دخترای دیگه بازیچه میشم واسش کور خوندی..چندروز گذشت خبری از ارشام نبود خوشحال بودم که اون کشیده کار خودشو کرده…. لیلا مدرسه نیومده بود، نگینم با باباش برگشت هرچی چش چش کردم آرشامو ندیدم باخیال راحت راه افتادم به سمت خونه مثل همیشه توی دلم داشتم واسه خودم آهنگ میخوندم ….من یه دیونم وقتشه عاقل شم تو ته خوبی…رسیدم به کوچه ای که یه باغ بزرگ توش بود واینو رد میکردم میرسیدم خونه که یه صدای اشنا گفت:سلام بد اخلاق خانم،با چشمای گرد شده برگشتم به سمت صدا خدایا این چی میخواد از جونم …اعصبانی شده بودم با داد گفتم: چرا دست از سرم برنمیداری عوضی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت گفتم چرا دست از سرم برنمیداری عوضی میری…. چهرش مثل روزی که توی همین کوچه منو بوسید نبود،یه غم توی چشماش بود که سعی میکرد نشونش نده..آرشام:چرا تواینقدر بداخلاقی…ترگل:بیام بغلت کنم هرروز میای دنبالم زندگی رو زهرم کردی من حق ندارم پیاده برگردم خونه…آرشام:خوب چه اشکالی داره بغلم کنی اتفاقا نیاز دارم یکی بغلم کنه …پوزخندی زدم وگفتم :نه بابا برو وگرنه جیغ میزنم …آرشام:چرا جیغ بزنی…ترگل:من از اوناش نیستم برو پی کارت …اینا رو گفتم ورومو ازش برگردوندم خواستم برم که یهو کیفمو کشیدواز پشت گرفتم توی بغلش وسرشو خم کرد ودم گوشم گفت :بزار بغلت کنم بزار یه بار دیگه ببوسمت بعد قول میدم که برم ،من خیلی تنهام به یکی مثل تو نیاز دارم میخوام مثل تو باشم میخوام بخندم…وحلقه ی دستاشو تنگ ترکرد دستو و پا زدم اما بی فایده بود محکم گرفته بودم ….دستام بین بازوهاش قفل شده بودن…. حس خیلی بدی داشتم با پام کوبیدم توی پاش وچند قدم نرفتم که دوباره گیر افتادم…. ایندفعه چسبوندم به دیوارو گفت:هیشکی به آرشام نه نگفته میفهمی هیشکی…ترگل:ولم کن آشغال…آرشام:خودت خواستی…. اشکم در اومد دیگه نتونستم ادای آدمایی که نترسیدن رو دربیارم گفتم:توروخدا بزار برم…اما آرشام سرشو نزدیک صورتم کرد ،چشمای عصبانیش سعی در به دام انداختن نگاهم داشت،گرمای نفسایی که تند تند واز روی عصبانیت میکشید رو روی صورتم احساس میکردم…. آرشام :غرق شدن توی چشماتو دوس دارم اینو گفت ولباشو نزدیک صورتم کرد چشامو بستم وصورتمو کج کردم وتوی دلم گفتم:خداجون خودت نجاتم بده….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حرفمو کامل نزده بودم که, یه نفر داد زد: آهای عوضی داری چیکار میکنی ؟!…. بدون اینکه دستامو ول کنه روشو برگردوند وگفت:مسئله خانوادگیه به شما ربطی نداره…شهریار از عصبانیت چشماش به سرخی میزدن با داد گفت:که خانوادگیه؟ ولش کن اشغال ….چشامو باز کردم اره داداشم بود …باصدای بغض الود گفتم:شهریار…ارشام همون لحظه گفت :به به دوس پسرته… شهریار چندقدم دیگه جلو اومدو گفت:دهنتوآب بکش عوضی…. اینو گفت و یکی خوابوند توی صورت آرشام به ثانیه نکشیده از دماغش خون اومد…البته اونم ساکت نموند.دستای منو ول کردو…هجوم برد به سمت شهریار…ودر,جواب مشت شهریار مشتی توی صورتش زد…. باهم درگیر شدن یکی ارشام میزد یکی شهریار هردو خونی ومالی شده بودن رفتم به سمت شهریار ودستشو گرفتم و با صدای بریده بریده گفتم:توروخدا بس کن داداش… اما شهریار با قدرت دستاشو از توی دستام کشید بیرون …به خودم که اومدم دیدم پرت شدم روی زمین اونقدر درگیریشون شدید بود که هیچ کدوم انگار متوجه حال من نبودن…اون دوتا هنوز داشتن کتک کاری میکردن وصدای دادو بیدادشون بلند شده بود اما اون اطراف هیشکی نبود، کوچه ی خلوتی که راه عبورش به جاده نمیرسید وبه کوچه ی دیگه ختم میشد،خدا خدا میکردم که یه نفر بیاد …شهریاربعد ازاین که بلاخره فهمید من پخش زمین شدم اومد به سمتم وگفت:چی شدی اجی دهنشو سرویس کردم پاشو ترگلم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار: فردا خودم میبرمت مدرسه ….صورت شهریار خونی بود دستمو کشیدم روی صورتش وگفتم:چی شدی خدا لعنتش کنه چیکارت کرد…اما شهریار با اعتراض گفت:خوبم اجی تو خوبی…ترگل:خوبم بخدا…شهریار جوری جلوم نشسته بود که کل فضای جلومو پوشونده بود تا شهریار جابه جا شد که به من کمک کنه بلندشم دیدم آرشام پشت سرشه داد زدم شهریار پشت سرت،شهریار بلند شدو دادزد:کتکا بست نبودن عوضی… اما قبل از اینکه شهریار به خودش بیاد و بفهمه آرشام میخواد چیکار کنه…ارشام یه مشت کوبید توی صورت شهریار جوری که شهریار با کمر افتاد روی زمین ارشام وقتی دید شهریار روی زمین افتاده …مثل اینکه شک زده شده باشه به شهریار که روی زمین بود خیره شد ….منم فقط مات ومبهوت به شهریارکه روی زمین دراز به دراز افتاده بود نگاه کردم وخودمو روی زمین کشیدم…. تا برم پیش شهریاراما قبلش داد زدم :چیکار کردی کثافت؟!…. آرشام همون طور که عقب عقب میرفت پاش گیر کرد به یه سنگ که زیادم بزرگ نبود وسرش خورد به دیوار سنگی باغ وافتاد روی زمین….، اونقدر حواسم به ارشام پرت شد که نفهمیدم شهریار بلندشده…. ارشام میخواست بلند شه که دوباره افتاد روی زمین ….من هنوز روی زمین بودم که شهریار رفت به سمت آرشام…. منم به سختی از روی زمین بلند شدم ودنبال شهریار رفتم وبا دستم شهریارو کنار زدم… تا بتونم آرشامو ببینم داشت ازپشت گوشش خون میومد ….همون لحظه دونفر از ته کوچه دویدن به سمتمون وبه دقیقه نکشده همه هجوم آوردن… چندنفر رفتن سراغ ارشام یه خانمه اومد به سمتم وگفت :خوبی دخترم…شهریار همون طور مبهوت ایستاده بود…. یه نفر واسه اینکه راهشو باز کنه وآرشامو که همون طور بی جون روی زمین بود ببینه…. بهش تنه زد اما شهریار تکونم نخورد من فقط به داداشم نگاه میکردم دست خانمی رو که کنارم بود ومیخواست کمکم کنه کنار زدم ورفتم به سمت شهریار…صدای آمبولانس وآژیر پلیس اون لحظه بدترین خاطره ی عمر شهریارو ترگلو رقم زدن…یه نفر شهریارونشون پلیس داد اما شهریار هنوز تکون نمیخورد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم به خونه کیفمو پرت کردم روی تختی که توی حیاط بود و باصدایی که وحشتناک گرفته بود داد زدم بابا مامان ….بابام اومد توی حیاط تا دیدمش خودمو پرت کردم توی بغلش وهرجوری که بود ماجرا رو تعریف کردم …یه ربع بعد جلوی کلانتری بودیم اونقدر گریه کرده بودم که چشام دو دو میزد …بابام نزاشت من باهاش برم داخل…هرچی داد زدم که تقصیر منه بزار بیام نزاشت و واسه ی اولین بار سرم داد کشیدو گفت:آخرین بارت باشه این حرفو میزنی ….بابام که کارش توی کلانتری تموم شد بعد از زمانی که نمیدونم چطوری سپریش کردم جلوی یه بیمارستان پیاده شدیم…دنبال بابام راه افتادم….بابام رفت به سمت ایستگاه پرستاری به یکی از پرستارا گفت:خانم یه پسر جوون رو آوردن اینجا به اسم آرشام رادمنش…خانمه گفت:شما چه نسبتی باهاش دارید بابام گفت:من ،من یکی از آشناهاشم بگید دیگه خانم…پرستار درحالی که با آرامش سرش توی کامپیوتر بود گفت:بخاطر ضربه ای که به سرش خورده وضعیت مشخصی نداره…مامانم تا اینا رو شنید رنگش به سفیدی زد وداشت میفتاد که دستشو گرفتم ونشوندمش روی صندلی بابام رفت به سمت اتاقی که پرستار راهنماییش کرد منم به امید دیدن آرشام دنبالش رفتم…بابام جلوی یه اتاق ایسادمنم به همون سمتی که پدرم ایساده بود متمایل شدم وازپشت شیشه جسم بی جون آرشامو روی تخت دیدم یه پسر حدودا22،23ساله باچهره ای بور وچشمایی از خانواده ی دریا پوست روشنش الان با شسته شدن خونای روی اون قابل دیدن شده بود توی دهنش لوله گذاشته بودن،بابام تا آرشامو توی اون وضعیت دید دستشو گذاشت روی قلبش،خدا جون الان بهت احتیاج دارم کجایی چرا امروز اینجورشدمن چه اشتباهی کردم …دست بابامو گرفت دستش یخ کرده بود…ترگل:بابا باباجون خوبی…بابام دستمو فشار داد یعنی آره خوبم…با سروصدای یه نفر به خودم اومدم یه مرد قد بلند که از اون فاصله نمیشد ببینیش اما صداش اونقدر بلند بود که همه متوجه سروصداش شدن،داد میزد برادرم، برادرم…یه مرد نسبتا پیر با یه روپوش سفید ویه پرستار اومدن وبه زور مرده رو بردن توی اتاقی که نزدیک ایستگاه پرستاری بود…نمیدونم چرا تا صدای اون مردوشنیدم اشکام خشک شد…برگشتم وکنار مامانم نشستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابام رو به ما کرد و گفت شما برید تا من بیام…زیر بازوی مامانمو گرفتم تا ببرمش بیرون مطمعنم اگه تا چند لحظه ی دیگه اونجا میموند غش میکرد…*لوکیشن پدر ترگل بدون حضور ترگل اما از زبان او*بابام به سمت ایستگاه پرستاری رفت وگفت:خانم میتونم با دکتر اون جوون حرف بزنم،پرستاره همون اتاقی رو نشون داد که قبلش همون مرد قد بلند وعصبانی رو بردن…بابام در زد ورفت داخل…اون مرد جوون سرشو بین دوتا دستش گرفته بود…بابام رو به دکتری که توی اتاق بود گفت:ببخشید پرستار بهم گفته میتونم وضعیت کامل آقای رادمنشو از شما بپرسم…دکتر اول یه نگاه به اون مرد که باید الان فهمیده باشید برادر آرشامه وبعد به پدرم انداخت وگفت:شما چه نسبتی باهاش دارید؟…بابام: پسرم کسیه که…برادر آرشام وقتی حرفای بابامو شنید سرشو از بین دستاش بالا آورد و درجا بلند شد ومثل بمبی که منفجر شده باشه یهویقه ی ی بابامو گرفت وبا چشمای ترسناک وصدایی که از عصبانیت می لرزیدگفت:پسرعوضی تو این بلا رو سربرادر من آورده؟؟هست ونیستشو ازش میگیرم اگه برادرم خوب نشه نابودتون میکنم نابود….اما بابام در حالی که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه گفت:پسرم به اعصاب خودت مسلط باش هر دوی اونا مقصرن شما از موضوع خبر نداریداما اون مرتیکه محکم تر یقه ی بابامو چسبید وگفت:فعلا برادر من روی اون تخته وپسر تو سالم…..فقط پشت سرهم دادمیزد ومیگفت لعنت به شما معلوم نبود چشه که اینقد داغون شده ولی خوب برادرشه ح داره ناراحت باشه دکتره بالحنی آرومو بافس فس اومد سمتشون وگفت:پسرم خواهش میکنم آروم باش با عصبانیت که کاری ازپیش نمیره…دکتربی بخار نزدیک بود بابامو خفه کنه …بلاخره مشاجره تموم شد وبرادر آرشام با سرعت ازتوی اتاق بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومد.مامانمو نشوندم روی صندلی جلوی ماشینوخودمم بیرون وایسادم…احساس میکردم اون لحظه چیزی به جز مردن نجاتم نمیده…شهریار داداشی قربونت برم الان کجایی…حاظرم الان هرچی دارم بدم…فقط تو برگردی پیشمون….غلط کردم کاش…کاش چی؟؟مگه تقصیر توبود؟؟؟….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تقصیر ارشامه که گند زد به همه چیز…بابام که برگشت ما رو رسوند خونه وخودش بدون اینکه از ماشین پیاده بشه گازشو گرفتو رفت…مامانم خیلی حالش بد بود…به زور یه قرص بهش دادم وگفتم که بخوابه…نموندم ببینم خوابید یا نه چون خودم اونقدر حالم بد بود که نیاز به دلداری داشتم…خودمو چپوندم توی اتاقم ولباسامو عوض کردم…وضو گرفتم وجانمازمو باز کردم ومثل همیشه دست به دامن خدا شدم…. خدایا دارم باتمام وجودم به درگاهت میام تا برادرمو خلاص کنی خدایا،خداجون این پسره چیزیش نشه…با دستی که تکونم میدادومیگفت:باباجون پاشو برو سرجات بخواب بیدار شدم…اخه روی جانماز خوابم برده بود…بلند شدم وبه صورت بابام نگاه کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورت پدرم خسته بودم انگار یه روزه پیر شده بود…درجا خودمو انداختم توی بغل بابام وبا اشکایی که نمیشد جلوشونو بگیرم گفتم:بابا شهریار؟!…با لحن مهربون همیشگیش گفت:میاد باباجون میاد…خودمو از بابام جدا کردم وگفتم:بخدا باباجون من نمیخواستم اینجوری بشه اون پسره…میگفتم وگریه میکردم بابام با دستاش اشکامو پاک کردو گفت:میدونم دخترم میدونم نفس بابا من دخترمو میشناسم باطنشو میشناسم دختر احمد پاکه،مثل فرشته ها میمونه پس آخرین بارت باشه بگیا تقصیر منه ها!!..ساعت هشت صبح بود حوصله ی مدرسه رفتن نداشتم…اما چون مامانم خیلی اسرار کرد ونخواستم با اون حالش رفتار من اذیتش کنه رفتم مدرسه…زنگ آخرو بیکار بودیم…وچون چهارم بودیم زنگ اخر میتونستیم برگردیم خونه…لیلا وقتی موضوع رو فهمید همش سعی داشت دلداریم بده…لیلا گفت:بابا مطمعن باش همین روزا خوب میشه،داداشتم فوقش باید یه تعهد بده که دیگه دعوانکنه….حرفاش امیدوارم کرد اما ته دلم انگار میدونستم موضوع به این راحتیا تموم نمیشه…باکلی اسرار لیلا ونگینو راضی کردم باهام بیان بیمارستان تا بتونم ببینم وضعیت آرشام چطوره…توی راه لیلا ونگین هر کاری میکردن تامن بخندم…اما همش با خنده های تلخ جوابشونو میدادم ….رسیدیم به بیمارستان جلوتر از اونا حرکت میکردم خودمو به اتاقی که دفعه ی قبل با بابام جلوش ایستاده بودم رسوندم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرشام توی همون وضعیتی بود که من دیروز دیدمش …نگین اومد کنارم وایساد ووقتی آرشامو دید گفت:وای اینکه همون هاپو خشگلس…وقتی اینو گفت زدم زیر گریه …خدایا زندگی من وخانوادمو همین هاپوهه داره به تباهی میکشونه…دستمو گذاشتم روی شیشه دلم میخواست…جای اون من اونجا بودم دراین صورت داداشم دیگه توی زندان نبود یعنی دیشبو چطوری سر کرده با این فکرا بهونم واسه ی گریه کردن بیشتر شد واسه اینکه صدام در نیاد دستمو گذاشتم جلوی دهنم وتقریبا با دو از اونجا دورشدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

👈فصل دوم تلاقی نامشخص👉

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم زمان که من از درب کشویی خارح شدم یه نفر دیگه وارد شد که به نظرم آشنا اومد یه عینک بزرگ روی صورتش بود شبیه همون مردی بود که دیروز دادوبیداد میکرد…اما نه بابا اون نبود…لیلا دستمو گرفت وگفت:ترگل آجی گریه نکن همچی درست میشه….طبق عادت همیشگیم عروسکی رو که شهریار هم یه لنگشو داشت مال من سیاه بود ومال اون سفید روگذاشتم توی بغلم سرمو گذاشتم روی کمرعروسک وچشامو بستم امانتونستم بخوابم….امروزیه هفته گذشته بود که برادرم توی زندون بود دوروز بود نرفته بودم مدرسه همون طور که عروسکوروی زمین می کشیدم وارد اتاق شهریارشدم…آروم خزیدم روی تختش وپتو رو کشیدم روی خودم….یاد اون موقعهایی افتادم که توی همین اتاق واسم قرآن میخوند..صدای شهریار خیلی موقع قرآن خوندن ارامش بخش بودمنم قرآن خوندنو ازاون یاد گرفتم…بعضی روزا تا همین چندوقته پیش مامان وبابارو مجبور میکردیم بشینن وکنسرتای ما که در واقع دیونه بازی هامون بود رو تحمل کنند چقدر میخندیدیم چقد خوب بود اون روزا…😳درد عجیبی پیچید توی قلبم دستام قدرتی نداشتن که به عروسک چنگ بزنم.صدامو توی عروسک خفه کردم که صدام به مامانمینا نرسه،مامانم حالش خیلی بد بود اما به روی خودش نمی آورد ،بابام شبا ساعت10و9برمیگشت خونه…نمیدونم چراآرشام خوب نمیشدهنوز بیهوش بود…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا بایدمیرفتم میدیدم حالش چطوره؟!….صبح با تکونای مامانم بیدارشدم دستشو کشید روی سرم وگفت:مامان چرا اینجا خوابیدی؟چرا چشات پف کرده…باز اومدی اینجا گریه کردی پاشو مامان جون باید بری مدرسه …ترگل:مامان حالو حوصله ندارم…مامان:پاشو دیگه…وای باید میرفتم دیدن آرشام دیگه با مامانم مخالفت نکردم وزود پاشدم..طبق عادتم لقمه ای که مامانم برام گرفته بود رو سرراه خوردم…بابام خونه نبود صبح زودتر از من رفته بود بیرون…سرکوچه که رسیدم یه ماشین کنارم ایستاد بدوت اعتنا به اون ماشین رفتم به سمت در آژانس تا ماشین بگیرم حتی دوست نداشتم اون راه کوتاه رو پیاده برم احساس میکردم لقمه ای که چند لحظه ی پیش خوردم راه تنفسمو بسته….. یعنی این مدت شهریار چی خورده خدایا برادرم…ترگل خانم؟؟….کی بود که منو صدا میکرد برگشتم به سمت صدا سامان بود…نگاهش مثل قبلنا بود مثل اون شب نگام نمیکرد بازم نگاهش مهربون بود نمیدونم فهمیده بود موضوع چیه!یعنی چه فکری درموردم کرده اصلا بقیه چه فکری میکنن اما سامان منو میشناسه میدونه چطور دختری هستم…باصدایی آروم که نمیدونم شنید یا نه جوابشو دادم…از درماشینش فاصله گرفت واومد به سمتم فاصله ی چندانی نداشتیم ….سامان:بابت اتفاقی که افتاده خیلی متاسفم مطمعن باشین همه چی به زودی حل میشه شهریار زور برمیگرده …انگار سامانم میدونست اوضاع من چطوره….آره چرا ندونه ؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون بهتر از هرکسی میدونست من دیونه ی برادرم بودم …برادری که بخاطر من ممکن بود بهش بگن قاتل…وای خدایا نه…این کلمه ی قاتل از کجا اومد…یعنی آرشام میمیره…نه نباید بمیره …من بمیرم بهتره داداشم فقط 23سالشه …سامان:ترگل خانم میرین مدرسه؟من میرسونمتون…حواسم به سامان نبود….ترگل خانم باشمام حالتون خوبه؟چرا؟…نزاشتم بقیه حرفشو بزنه…نه مچکرم من خودم میرم …خواهش میکنم ماشین هست …ترگل:نه من با آژانس میرم حوصله ی سامانو نداشتم بخاطر همین میخواستم زود از دستش خلاص بشم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرکلاس اصلا نمیفهمیدم معلما چی میگن معلممون آخرای زنگ گفت:خوب دیگه بچه ها برید خونه منم جای دیگه کلاس دارم بقیش واسه ی جلسه ی بعد…نگین ولیلا همش به بهونه های مختلف میخواستن باهام حرف بزنن ولی من حتی دلم نمیخواست یه کلمه حرف بزنم…نگین با بچه ها قرار گذاشته بود بره بیرون منم واسه همین بدون اونا از کلاس زدم بیرون…داشتم به سمت در خروجی میرفتم….که لیلا دستمو گرفت وگفت:ما امروز میریم کافی شاب تو هم بیا..ترگل:حوصله ندارم ولم کن لیلا…لیلا:زیاد نمیمونیم بیا دیگه…بعد دستمو گرفت ودنبال خودش کشوند باجمع همیشگیمون که شامل حدیث وفرناز هم میشد به سمت کافی شاب که زیاد هم از مدرسمون دور نبود راه افتادیم…فرنازکه مسخره بازی کار همشگیش بود رو شروع کرداز هیچی هم نمیگذشت از دماغ پسرا گرفته تا رژلب وخترا واسه هرچی یه جکی داشت…نگین سفارش داد وما هم مثل همیشه رفتیم طبقه ی بالا تا روی اون میزی بشینیم که جای همیشگیمون بود..قبلا این وسط من بودم که شیرین زبونی میکردم حالا هیشکی نمیدونه داره تو دلم چی میگذره حتی دوستام نگین که میگه خوشبحالت کاش یه پسر اینجوری بخواد بزور منو ببوسه اما نمیدونه داره چی رو به تمسخر میگیره…چندتا پسر روی میز کناریمون زل زدن به ما وهی میگفتن وریز ریز میخندیدن…دیگه طاقت نیاوردم…اگه این اتفاق نیفتاده بود راحت بستنیمو میخوردم ودوتا فوش ولگدم نثار اون آدمای زشت میکردم اما همین نگاه ها بود که باعث شد الان برادرم اسیر باشه..اون مریضه آسم داره من باید چیکار کنم…بلند شدم باید میرفتم دیوارا داشتن بهم فشار میاوردن نمیتونستم توی فضای بسته بمونم…من باید میرفتم باید شادی های دزدیده شدمو پس میگرفتم…لیلا دستمو وگرفتو گفت کجا آجی؟؟…ترگل:میخوام برم از همون اولم نباید میومدم…لیلا:خوب بزار همه باهم میریم مامانم قراره همین جا بیاد دنبالمون…ترگل:نه لیلا من من خودم میرم جایی کار دارم…لیلا:کجا خوب؟ منم باهات میام…ترگل:میگم نه میخوام تنها برم…لیلا:بازم میخوای بری بیمارستان؟؟…ترگل:نه نه لیلا بزار برم…دستمو از توی دستش کشیدم وبه سمت پله ها رفتم…نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدر تند تند پله ها رورد کردم که نزدیک بود برم تو شکم کسی که داشت سفارشو رو میاورد بالا،اما پسره زود خودشو کشوند کنار…بی توجه به اینکه چه اتفاقی واسش افتاد از کنارش رد شدم…پسر بیچاره با تعجب داشت نگام میکرد حتما بخاطر اشکام بود…دیگه صدای خنده ی بچه ها نمیومد…نگین ولیلا با دو اومدن دنبالم…ترگل وایسا ما هم میایم..بدون توجه بهشون پله ها روطی کردم وبا دوواز اونجا خارج شدم…باید اول شادیهامو پس میگرفتم بعد برمیگشتم به جایی که به قول بچه ها جای خلافمون بود…توی خیابون داشتم میدویدم وگریه میکردم وبی تفاوت از کنار نگاهای متعجب مردم رد میشدم هوا برام سنگین بود.دوست داشتم داد بزنم آخه چرا؟چرا؟این آدم،از کجا وارد زندگی من شد؟بعد از 20دقیقه دویدن رسیدم به یه پارک دنبال یه چیزی واسه ی نشستن میگشتم…تنها یه نیکمت گذاشت بهش تکیه کنم… پشت شیشه ی اتاق آرشام بودم اما بخاطر پرده هایی که جلوی اتاقش کشیده شده بود نمیشد داخلو ببینم…به دور و برم نگاه کردم کسی نبود به غیر از پرستاری که توی یکی از راهروها محو شد…دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در وتا خواستم بچرخونمش همون لحظه در باز شد….ترسیدم و از ترس همون طور خشکم زد…سرمو بردم بالا این دیگه کی بود…بهش نمیخورد دکتر باشه…کاورسبزتنش بود از همون لباسایی که واسه ی ورود به محیط استریل به ملاقات کنندها میدن…نگام روی چشمای قرمزش موند صورتش خسته بود معلوم بود گریه کرده چون رد اشکو میشد روی گونه هاش دید…نگاهش غم آلود بود…وصورتش باریشو سبیل پوشنده شده بود..موهاشم پریشون وژولیده بودن معلوم بود چندروز دست به صورتش نزده…صدای همین مرد سبز پوش باعث شد دست از توصیف صورت وچهرش بردارم…توکی هستی دم اتاق برادر من چیکار میکنی؟؟…وای این همون آدمیه که اون روز اینقدر دادوبیداد میکرد…گفتم تو کی هستی دم اتاق برادر من چیکار میکنی…برادر ارشام:بزار ببینم تو همون کسی هستی که این بلا رو سر داداش من آورده؟…دستمو گذاشتم روی دوبند کوله پشتیم وعقب عقب رفتم….باتحقیر سرتا پامو نگاه کردو گفت:بخاطر یه بچه مدرسه ای این بلا سرش اومده بعد از این حرف به طرز زننده ای پوزخند زد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی دلم گفتم:اون داداش عوضی تو این بلا رو سرما آورد…..دیگه تحمل اون نگاهو نداشتم اما نمیدونم چرا دهنم بسته موند وفقط اشکام بودن که مهمون صورتم شده بودن….پسره باصدایی که معلوم بود بغض توشه گفت:دکترا میگن خون ریزی مغزی کرده، تا الان دوبار عمل شده،رفته توی کما ومعلوم نیست کی بهوش بیاد؛یک هفته،یه سال،ده سال اون موقع آرشام 30سالش میشه میفهمی؟30سال.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی که از اعصبانیت گره گره شده بود ونگاهی که خشم ونفرت توش موج میزد صداشو آروم تر کردوگفت:برادرمو کشتی،برادرتو میکشم…میفهمی میکشمش…وقتی این حرفا رو زد سرم داشت گیج میرفت….دیگه عقب عقب نرفتم وایستادم…وبه برادر ارشام نگاه کردم…رفته تو کما؟برادرمو میکشه، شهریار منو میکشه داداشم!پدرم!مادرم!شادی هایی که اومدم پسربگیرم….چشمام نمیدیدن همه چیز داشت دور سرم میچرخید اما میتونستم بشنوم که برادر ارشام میگفت:برادر تو بابد روی این تخت باشه بخاطر تو برادر من اینجاست بخاطر تو،نمیدونم دیگه چی شد چشامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم پرستاره داشت با سرمی که بهم وصل کرده بود ور میرفت…پرستار:بهوش اومدی؟…من:چی شد خانم من چرا اینجام؟…پرستار:چیز مهمی نیست عزیزم فشارت افتاد بعد از حال رفتی آوردمیت اینجا…پرستار:کسی هست بهش خبر بدیم بیاد دنبالت؟…. با صدای بیجون گفتم:بابام…پرستار:خوب عزیزم شمارشو بده…نه بابا احمدم نباید میفهمید من اومدم اینجا ایت دفعه حتما سکته میکرد…پرستار:عزیزم شماره یادت رفت…ترگل:نه خانم خودم میرم…پرستار:اما تو حالت بده ممکنه دوباره از هوش بری…نه خانم به خدا خوبم بزارین برم اینو گفتم وچشامو بستم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد وافتاد پایین…باشه عزیزم گریه نکن بزار سرمت تموم بشه….. توی حیاط بیمارستان بودم چند قدم برداشتم یکم مقنعمو عقب کشیدم تا باد بخوره به صورتم و شاید یکم دردمو کم کنه درد این روح زخم خوردمو…به ساعتم نگاه کردم ساعت 7بود کلید انداختم وداخل حیاط خونمون شدم ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم سراسیمه خودشو به درگاه در رسوند وگفت:ترگل چرا این موقع برگشتی؟ امروز که ساعت 4تعطیل شدی!!بدون نگاه کردن به مامانم گفتم:با بچه ها بیرون بودیم…به زور لبخندی سر لب آورد وگفت:جدی!خوب کردی دخترم….خدایا من مقصر این همه بدبختی هستم؟نه من نیستم یه آدم آشغال بود…بابام روی کاناپه نشسته بود وداشت با تلفن صحبت میکرد…مامانم صداش کردو گفت:احمد بیا شام حاظره…منم سالادو گذاشتم روی میز ونشستم….مامانم دیس برنجو گذاشت وبعد خودش نشست ورو به بابام گفت:احمد وکیل چی گفت؟…بابام بدون توجه به حضور من گفت:چون پسره رفته تو کما ومعلوم نیست چی سرش میاد!!مقدار مجازات شهریار ماهم معلوم نیست.(پس بابام هم میدونست آرشام رفته تو کما)مامانم فقط به بابام خیره شد توی چشماش میخوندم،که میخواد جیغ بکشه اما سکوت کرد بابام ادامه داد فردا میبرنش زندان مرکزی دیگه کلانتری نگهش نمیدارن…طاقت نیاوردم اشکام بی ترس ریختن…بی ترس ناراحت کردن پدر ومادری که تا حالا واسه ی خوشحال کردن بچهاشون از جون مایه گذاشتن…من همیشه میخندیدم بخطر اونا میخندیدم…مامانم با صدای بغض دار گفت:احمد منم فردا میام …یعنی میشد منم فردا ببینمش چشمام برق زدن وبا حالت داد گفتم:بابا منم میام…بابام نگام کردوبا اخم گفت:نه نمیشه اونجا جای تو نیست..باگریه گفتم:مگه جای شهریار هست؟اون بخاطر من اونجاست…بابام:ترگل چند بار دارم بهت میگم نگو بخاطر من مگه تو اون پسرو میشناختی مگه تو خواستی اون اتفاق بیفته هان؟..سرمو انداختم پایین وگفتم:ببخشید بابایی،ولی میخوام ببینمش خواهش میکنم…بابام با جدیت گفت:نه نمیشه بیای…با گریه از سر جام بلند شدم وخواستم برم که بابام دستمو گرفت وگفت:ترگل،گل دختر بابا نمیشه بیای شهریارم ناراحت میشه…ترگل:از ماشین پیاده نمیشم واز دور نگاهش میکنم اینا رو گفتم وملتمسانه به پدرم زل زدم وگفتم:خواهش میکنم،توروخدا…بابام:باشه حالا بشین غذاتو بخور…به زور چندتا قاشق گذاشتم توی دهنم ورفتم بالا…..بازم عروسکمو روی زمین کشیدم وبه سمت اتاق شهریار رفتم…لباس خوابم با یه پارچه ی گل دار دوخته شده بود هروقت شهریار با این لباس میدیدم میگفت:شدی مثل یه باغ گل مثل اسمت، خواهر کوچولو….وبعد بلند بلند میخندی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی آیینه مقنعمو مرتب کردم وبعد رفتم پایین….نشستیم توی ماشین…جلوی در کلانتری بودیم بابام رفت داخل وبعد از چند دقیقه…درب کشویی کلانتری باز شد…آره این شهریار بود…مامانم از ماشین پیاده شدومنم دنبالش راه افتادم …شهریار دستشو گذاشته بود جلوی دهنش وسرفه میکرد..بابام هنوز نیومده بود بیرون…دویدم به سمت شهریار وباصدای بریده بریده داد زدم؛ داداشی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار دستشو از جلوی دهنش برداشت وبا لبخند بهم نگاه کردحالا از نزدیک میتونستم ببینمش زیر چشماش پف کرده بودن و سفیدی چشماش به سرخی میزد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باحالت ناله گفتم:شهریار داداشی خوبی؟؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار باصورت خندون گفت:چرا بد باشم؟معلومه که خوبم،توخوبی گلم؟؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(نه خوب نیستم آتیش سرتاپای وجودمو گرفته ومیسوزونه…. عذاب وجدان ریشه ی نفسمو خشکونده)آره خوبم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه های خشک شهریار مثل ضربه های پشت سرهم چاقو قلبمو تیکه تیکه میکرد …اینبار خودمو انداختم توی بغلش و توجهی به سربازی که بخاطر دسبند مشترک کنار شهریار بود نکردم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باهمون دست آزادش کمرمو گرفت وگفت:چیکار میکنی خواهری زشته اینجا…با این حرفش دستمو محکم تر دور کمرش حلقه کردم وگفتم:توروخدا ببخشم داداشی همش تقصیر منه،همه چی درس میشه،به زودی برمیگردی بازم باهم میریم میدویدم باهم فوتبال میبینیم مگه نه؟؟اشکام دیگه خجالت نمیکشیدن بی شرمانه روی گونهام میریختن….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرمو ازسینش جدا کرد وباهمون دست آزادش اشکامو پاک کرد حلقه ی اشک توی چشمای داداشم پیدا بود …شهریار:نبینم اشکاتو خواهر کوچولو چرا گریه میکنی؟؟وبعد باخنده گفت:زندان جای مرده منم میرم مرد میشم میام…(تو مرد هستی تو بخاطر خواهرت،غیرتت این طوری شدی)…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل بچه ای که دلیل رفتن مادرش به بازارو درک نکنه….به شهریار نگاه کردمو گفتم:توروخدا نرو …….همون لحظه دستمو توی دستای بابام احساس کردم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ومردی که به نظر میرسید رتبه دار باشه رو به سرباز کنار شهریار گفت:ببرش..دستم هنوز توی دست بابام بود…داشتن شهریارو سوار ماشین میکردن….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار دستمو از توی دست بابام بیرون کشیدم،وبه سمت شهریار دویدم و دادم زدم…شهریار نرو تورو خدا نرو من بدون تو میمیرم غلط کردم کاش تنها برنمیگشتم…بدون تغییر حالت بدنم سرمو به طرف مامانم برگردوندم …هنوز همون طور ماتم زده وشوکه شده در وسط حیاط کلانتری بود…دوباره سرم رو به سمت شهریار چرخوندم وگفتم:نگاه کن مامان اومده…شهریار نگاهش رو به دنبال انگشت کشیده شده ی من فرستاد وبا دیدن مادرم لبخند بی رمقی زد….وبعد از اون بخاطر تذکر سرباز سوار ماشین شد…ماشین که روشن شد تموم دنیادور سرم چرخید انگار دیگه قرار نبود شهریارو ببینم میخواستم دنبال ماشین بدوم من یاد گرفته بودم با قاعده بدوم،حالا باید به دنبال برادرم،خوشی های از دست رفته ام میدویدم…پاهامو هنوز حرکت نداده بودم که پدرم کمرمو گرفتوگفت:مگه نگفتی بی قراری نمیکنی…بدون نگاه کردن به چهره ی پدرم دستشو از دور کمرم آزاد کردم ….وبه سوی همون مرد پیر رتبه دار رفتم آره درست حدس زدم…ستاره های روی شونه هاش نشون از سرهنگ بودنش میداد…در حالی که دستمو به قصد پاک کردن اشکام با فشار زیاد زیر چشمام میکشیدم گفتم:سلام…پلیسه بلافاصله پوشه ی توی دستشو بست وبا خوشرویی گفت:سلام دخترم…بی مقدمه گفتم:آقای سرهنگ بخدا برادرم کاری نکرده همش تقصیر اون پسرس اسمش آرشامه اون چندروز بود مزاحم من میشد،چند روز بود زندگی رو به کامم تلخ کرده بود….درسته شهریار اونو کتک زد ولی اونم ساکت ننشست زخمای روی صورت داداشمو دیدین که؟؟…بخدا پای خودش گیرکردو افتاد….سرهنگ:دخترم این حرفایی رو که زدی میشه واسه خانمی که داخله یه بار دیگه بزنی باسر جواب مثبت دادم ….سرهنگ در جوابم لبخندی زد و رو به ماموری که کنارش بود گفت:خانم فرهادی رو صدا کن اظهارات این خانمو ثبت کنه…اما ناگهان قلبم تیر کشید برگشتم به سمت مادرم دستشو به کمرش زده بود وسعی داشت خودشو به نیمکتی که چند قدم ازش دورتر بود برسونه…با قدم های سریع خودمو به مادرم رسوندم وبه او کمک کردم تا روی نیمکت بنشیند..به صورت زیبا ی مادرم نگاه کردم چشمانش عسلی وپوستی سفید ،دماغ ولب های کوچک که زیبای چهره اش را چندربرابر میکرد…مهربانی همیشه تو چهره ی مادرم بود البته گاهی وقتها یادم میرفت که او مادرم است چون شیطنت هایی داشت که او رو به دختری نوجون تبدیل میکرد…اما چندروز بود نور چشمان مادرم رفته بود….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قصه ی عشق پدرم ومادرم همیشه داستان شبهای بی خوابی من بود…مادرم یکی از شاگردان پدرم بود پدرم اون روزها بخاطر گذراندن دوره ی دانشگاهش به ناچار به مشهد آمده بودو مهارت فوق العاده در تدریس زبان باعث شدبه اصرار یکی از دوستانش شاگرد بپذیرد واز قضا یکی از این شاگردان دختری با چشمان عسلی بود که عشقی را پدید آورد که ثمره اش ترگل وشهریار بودند….بعضی وقتا میشنیدم که به مامانم میگفت چشم عسلی من….دیدن قیافه ی برادر آرشام منو ازتوی خاطراتم به طرز وحشیانه ای بیرون کشید…یک نفر هم کنارش ایستاده بود ….چقدر صورتش ترسناک بود هرچند که همش عینکو وریشو سبیل بود….چهرش،ادمو یاد بدبخیاش مینداخت…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوستان عزیز توجه داشته باشید که هر وقت اسم شخصیات ها قبل از متنی آمد یعنی گوینده ی داستان عوض شده وداستان به زبان او نقل میشود وشخصیت اصلی یعنی ترگل در آن مکان حضور ندارد مانند👈”برادر آرشام”

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

“برادر آرشام”در حالی که از عصبانیت صورتم سرخ شده بود رو به جمالی گفتم:این دختره همونیه که باعث این اتفاقات شده؟!هه چقد برادرشو دوست داره،به خاک سیاه میمشونمش….جمالی دستشو گذاشت روی شونم وگفت:آقای راد منش چرا شما اینجوری میکنید همه چیز رو بسپارید به دست من،با یه روال قانونی همه چیز اونجوری میشه که شما میخوایید….نگاهمو از از اون دختر گرفتم وبه جمالی گفتم:بسپارم به دست تو که بزاری قصر در برن….وتوی دلم گفتم:هم این دختره،هم برادرش باید تقاص کارشونو پس بدن حالا میبینین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

”’ترگل””

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو هفته ی دیگه گذشت…اما همه ی اتفاقا یکنواخت بودن…تا حالا دوبار دیگه قایمکی رفتم دیدن آرشام اما حتی نحوه ی دراز کشیدنش روی تخت هم تغییر نکرده چه برسه به اینکه بهوش اومده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفنایی که پشت سرهم از دکترو وکیل به بابام میش خیلی اذیتش میکردن, بعد از هرتلفن بابام با مشت میکوبید روی قلبش…خدایا قلب منم درد میکنه…چرا این اتفاقا افتاد؟داری امتحانمون میکنی…نه خدا جون با جون برادرم نه…تا آخر عمرم ازت چیزی نمیخوام فقط نذار خانوادم ازهم بپاشه…میدونم،میدونم نباید ناشکری کنم اما….**مدرسه**ترگل:لیلا این دومین باریه که فک میکنم یکی میخواد زیرم بگیره….لیلا:فک میکنی،چه دلیلی داره کسی بخواد تورو بکشه’حتما خیالاتی شدی تو خیابون هزار تا ماشین میره ومیاد. بعضی وقتا هم تصادف میشه خیالاتی شدی…ترگل:نخیرم خودم دودفعه اون ماشین سانتفه رو دیدم…لیلا:مگه یه دونه ماشین سانتفه است غیر ممکنه ترگل…ترگل:خوب باشه لیلا جون خدافظ…بیا با ما بریم مامانم اومده ….نه ممنون( اون چیزی که نباید میشد شد)…لیلا:باشه آجی…هردو بند کوله پشتیمو روی شونه هام مرتب کردم وبه سمت خونه راه افتادم….از توی کوچه پیچیدم توی خیابون ویهو دلم هوای شیطنتای همیشگیمو کرد چرا من نمیخندم دیونه شدم دیونه دیونه اوووف…لبه ی جوب ایستادم ودوتا دستمو باز کردم،باد بود که یکم ارامش رو مهمون صورتم کرده بود ….نوچ یادم رفت باید جزومو از کتابفروشی میگرفتم..از لبه ی جدول پریدم پایین….باید از خیابون رد میشدم….چند قدم برداشتم که یه نفر صدام کرد سرمو به سمت پیاده رو چرخوندم تا ببینم صدا از کجاست…که باضربه ای که ماشین بهم زد دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد…با ضربه های پشت سرهمی که نه چندان محکم به صورتم میخورد هشیاریمو به دست آوردم…صورت سفید وبی روح خانم سعادت مربی باشگام بهم بد شکی وارد کرد…با تته پته گفتم:سلام خانم سعادت…سلام عزیزم خوبی؟چی شد عزیزم؟… چی،چیشد؟من چمه؟من کجام!؟…هیچی عزیزم اینجا خونه ی منه’با پسرم داشتیم میرفتیم جایی تا از پشت دیدمت بخاطر اندامت شناختمت ناسلامتی دست پرورده ی خودمی…بعد تکیشو به صندلی دادوگفت:خواستم ببینم برا چی این مدت تمریناتو پیچوندی هان؟مسابقات نزدیکه …اما همین که برگشتی به سمتم یه ماشین خورد بهت البته تقصیر خودت بود چون حواست پرت شد….بعد از اینکه یه بهونه ی مسخره اوردم خانم سعادت دست از سوال پیچ کردنم برداشت…خانم سعادت ببخشید مزاحمتون شدم به کارتون هم نرسیدین..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سعادت:نه عزیزم این چه حرفیه؟؟خواستم به پدرت خبر بدم اما ترسیدم نگران بشه…دستای خانم سعادت رو گرفتم وگفتم:واقعا ممنون مرسی که نگفتین …بعد بلند شدم وگفتم:من دیگه برم…سعادت:نه عزیزم تو حالت بده بزار من میرسونمت…نه خانم من خودم میرم…سعادت:میگم نه مگه میشه بزارم شاگرد گلم تنها بره…بعد سرشو به سمت در اتاق چرخوند وگفت:میلاد،میلاد مادر بیا…یه نفر اومد توی درگاه وگفت:بله مامان…میلاد پسرم خانم ایزدی رو برسون خونه…به سمتی که خانم سعادت ایستاده بود نگاه کردم…خاک به سرم این میلاده؟اسم چنگیز بیشتر بهش میخوره…مثل مامانشه آدمو یاد رستمو وسهراب میندازن…خاک به سرم تو این حالم دارم مردمو مسخره میکنم…بعد از رفتن میلاد از اتاق کلی به خانم سعادت اسرار کردم وبا آژانس برگشتم خونه…زیپ بزرگ کیفمو باز کردم ودستمو گذاشتم توش ای لعنت به این شانس بازم یادم رفت کلیدمو بردارم؟….نشستم روی زمین تا با دقت بگردم اما انگار جنی شده بود…دورو برمو دید زدم آدم میرفتو ومیومد اگه کسی نبود الان میرفتم بالای دیوار ودرو باز میکردم…نه خو نمیشه حال بالا رفتن از دیوارم ندارم وگرنه این آدما برنو بیان ،اصن حال دارم ولی شلوارم جر میخوره….چرا هرچی در میزنم کسی درو باز نمیکنه…اعصابم خرد شد چنددفعه با پا کوبیدم توی در اما انگار کسی نبود که درو باز کنه…شاید مریم خانم بدونه مامانمینا کجان؟غیر ممکنه باباومامان بی خبر از من جایی برن میدونن من این موقع برمیگردم خونه…کجا برم خدا!…رفتم دم در خونه ی سامان وآیفونو زدم…سلام مریم خانم ترگلم…سلام گلم بیا بالا…نه ممنون مریم جون اومدم که …بیا بالا خودم داشتم میومدم دنبالت….اینو گفت ودکمه ی آیفونو زد…به ناچار وارد حیاط شدم…مریم خانم اومد توی درگاه در وباصدایی که مطمعن باشه به من میرسه با حالت داد گفت:بیا داخل دخترم…خیلی آروم قدم برمیداشتم…مریم خانم گفت:بیا دیگه کسی نیست فقط منو سامانیم …(سامان کسی نیست؟؟)…قدمامو تند تر کردم تا مجبور نشم برم داخل،مریم خانم خواستم ببینم که…تاخواستم بقیه ی حرفمو بگم گفت:بیا داخل عزیزم بیا گلم،من برم برات یه چیزی بیارم بخوری…وای بزار حرف بزنم…رفتم داخل…همون لحظه سامانو دیدم که از در آشپز خونه اومد بیرون…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از در اشپز خونه اومد بیرون…حتما توی دلش میگفت نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه..داشت به من نگاه میکرد…اما من قبل از اینکه بفهمه،متوجه حضورش شدم سرمو انداختم پایین وبهش سلام کردم…اونم با خوشرویی گفت:سلام خوبین؟…باصدایی که نمیدونم شنید یا نه جوابشو دادم:ممنون…مریم خانم بلاخره از توی اشپزخونه در اومد…من هنوز کنار در ورودی سر پا وایساده بودم وحرصمو با خوردن ناخونام خالی میکردم…مریم خانم اومد روی مبل نشست وگفت:چرا هنوز سرپایی بیا بشین،برات آب آناناس اوردم هنوزخوب یادمه که خیلی دوس داری،تازه از مدرسه اومدی حالتو جا میاره….دیگه عصبانی شده بودم گفتم:مریم خانم من دیگه بچه نیستم معذرت میخوام ولی دارم میبینم که یه چیزی رو دارید پنهون میکنید…چرا اینجوری رفتار میکنید؟…مریم خانم هاج و واج فقط نگام کرد…اما زود خودشوجمع وجور کردوگفت:این چه حرفیه؟حالاتو بشین..با عجله و با لجاجت نشستم روی مبل وگفتم:من اومدم اینجا چون هرچی دم خونمون در زدم کسی نبود گفتم شاید مثل قبلنا اینجا برام کلید گذاشته باشن…سامان هنوز همون طوری سرپا وایساده بود وبا نگرانی به مادرش نگاه میکرد…مریم خانم بلاخره زبون باز کرد وگفت:پدرت…تا گفت پدرت تنم یخ کرد…مریم جون بابام چی؟…طاهری با مامانت باباتو بردن بیمارستان…چی؟رد اشکو روی انحنای لبام احساس کردم حتما قلب بابام دیگه دووم نیورد…از سرجام بلند شدم هردو نفر داشتن بهم نگاه میکردن حتما از عکس العملم تعجب کرده بودن…اما سرم گیج رفت…بلندنشده افتادم…مریم خانم وسامان با نگرانی به سمتم اومدن..سرمو بلند کردم وبه مریم خانم که حالا بلند شده بود گفتم:میخوام برم پیش بابام ،مامانم تنهاست…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم:آروم باش گلم’مامانت خیلی نگرانت بود گفت:تو پیش ما بمونی تا اونا برگردن…تمریم خانم خواهش میکنم بگیدکدوم بیمارستان رفتن من خودم میرم…اینبار دستمو گذاشتم روی دسته ی مبل وبلند شدم چند قدم برداشتم که مریم خانم دستمو گرفت وگفت:عزیزم چرا بی تابی میکنی الان به مامانت زنگ میزنم وایسا… من که گفتم باید بابامو ببینم اصن نمیخواد بگین کجان من خودم میرم بعد دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وبه سمت در خروج رفتم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم به سمت سامان برگشت وگفت:مامان جان مثل اینکه نمیتونم جلوشو بگیرم تو ترگلو برسون…برگشتم وباصورتی که سعی کردم بهش بفهمونم بابت رفتارم متاسفم گفتم:ممنون خاله جون،ممنون….احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه…اشکام دیگه امون ندادن وپشت سر هم وبی نوبت میریختن جوری که آب بینم را افتاد چنگ زدم به دستمالای روی داشبور..فک کنم صدای گریه کردنم بلند بود چون سامان چند دفعه با نگرانی بهم نگاه کرد اما هیچی نگفت….خدایا یعنی تمام این اتفاقا بخاطر این موضوع مسخره افتاد؟! منی که مثل سنگم دم به دیقه از حال میرم،چه برسه به مامان وبابای دل نازکم…دستمو گذاشتم روی قلبم وفشار دادم دلم میخواست بمیرم…کلمه ی بخاطر تو مثل پتک تو سرم میکوبید…نفس کم اوردم سرمو به سمت بیرون چرخوندم وشیشه رو کشیدم پایین…اینبار دیگه سامان طاقت نیاوردوگفت:خوبی؟ترگل؟…یهو ماشین نگه داشت وسامان از ماشین پیاده شد…چند دقیقه بعد با یه بطری آب برگشت وگرفتش سمتم وگفت؛ یکم آب بخور…. باصدای لرزون گفتم:نمیخوام… سامان؛ یکم آب بخورالآن از حال میری خواهش میکنم…..بطری آب رو ازش گرفتم یکم آب خوردم و گفتم خواهش میکنم راه بیفت….بچه ها این پست رشوست،واسم دعا کنین خیلی ذهنم پریشونه دعا کنین بتونم خودمو زود جمع وجور کنم اگه تا پس فردا مشکلم حل شد به همتون میگم که دعاتون کار ساز بود یا نه ….پس از ته ته ته دلتون دعا کنین تا آبروتون حفظ شه عاشقتونم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان؛ترگل تو باید الان قوی باشی،الان که شهریار نیست تو باید کنار مادرت باشی…الآن که شهریار نیست با گفتن این حرفا اشکام سرازیرشدن شهریار نیست چون من هستم کاش من بمیرم….سامان,

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باگفتن این حرفا کامل به سمتم برگشت وگفت؛ تورو خدا این جوری نگو….انگار اونم میخواست گریه کنه شهریار بر میگرده! به امید خدا بر میگرده یه وقت ازاین حرفا پیش پدرت نزنیا…..اگه برنگرده چی؟؟… سامان دستشو به قصد پاک کردن اشکام زیر چشمم کشیدو بعد سرانگشتش رد اشکو روی گونم دنبال کرد وگفت:برمیگرده… سریع به خودم اومدم وخودمو عقب کشیدم و گفتم؛ لطفا بریم دیگه، انگار اونم از کار خودش تعجب کرده بود بدون هیچ حرف دیگه راه افتاد… اما کاش هیچ وقت….وقتی دیگه اسممو جمع نبست ومثل قبلنا باهام حرف زد از رفتاری که باهاش داشتم مثل سگ پشیمون شدم… وای اینجاکه بیمارستانیه که آرشام توش بستریه…رو به سامان کردم و گفتم چرا بابامو آوردن اینجا؟!…. سامان؛ خوب اینجا نزدیک خونتونه…. سریع از ماشین پیاده شدم وبه سمت داخل راه افتادم…مامان چی شده؟ ترگل کی تورو آورد اینجا مگه من به مریم خانم نگفتم که… ترگل؛ مامان تورو خدا چی شده؟ بابا چی شده؟! بشین ترگل جان بشین دخترم… نشستم کنار مامانم و مامانم گفت؛ بخدا دخترم حال من از تو بدتره اماما باید خودمونو سرپانگهداریم، پدرت که مریضه ما باید کنار هم باشیم….عمل؟عمل واسه چی؟…چیز مهمی نیست دخترم…اما مامان…ترگل من باید یه زنگ بزنم تو همین جا بمون….نتونستم اتاق بابامو پیداکنم….وارد محوطه ی بیمارستان شدم تا مامانمو ببینم..وقتی بلاخره پیداش کردم…رفتم به سمتش داشت با تلفن صحبت میکرد…چند قدم دیگه با مامانم فاصله نداشت،که ترجیح دادم بمونم وگوش کنم،اما حرفاش باسرعت روی سرم آوار میشدن…باصدایی که بر اثر گریه میلرزید داشت حرف میزد…یه قدم جلو تر رفتم صداش واضحتر شد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه جون حکم شهریار اومده، چندسال حتمیه برادر طرف رضایت نمیده معلوم نیست پسره بهوش بیاد یا نه! به هیچ کس نگفتیم اما چند بار تا حالا توی زندون حالش بد شده ،احمد تا این خبرو شنید قلبش گرفت چندتا از رگای قلبش مسدود شدن باید بالون بزنه…فشار روحی براش سمه…پسرم’شوهرم’دخترم’زندگیم جلوی چشمام دارن نابود میشن…اگه ترگل بفهمه چی..مرضیه حالم بده بیا خواهر بهت نیاز دارم…خدایا مامانم داره چی میگه…چرا اینجوری شد این چه امتحانیه…بخاطر شکی که از حرفای مامانم بهم وارد شد…داشتم عقب عقب میرفتم نمیخواستم مادرمو ببینم ‘نمیخواستم بدونه موضوع رو فهمیدم…نای گریه کردن نداشتم…اما بازم اشکای بی مروت داشتن صورتمو میسوزوندن…به سمت مخالف مادرم شروع کردم دویدن…2دقیقه طول نکشید که محکم خوردم به یه نفر…بدون اینکه سرمو بلند کنم اب بینیمو باسروصدا بالا کشیدم وگفتم:معذرت میخوام وخواستم رد بشم که همون ادم دستمو محکم گرفت…احساس کردم انگشتای دستم دارن خرد میشن… عصبانی شدم وگفتم:آقا چتونه من که گفتم معذرت میخوام…..باز اینجا چه غلطی میکنی؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:چی؟این چه طرز حرف زدنه!؟..گفتم اینجا چیکار میکنی؟…برادر آرشام بود داشت سر من داد میزد…دستمو با کمک اون یکی دستم از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم:بیمارستان ارث پدرته؟…چرا دورو بر ارشامی’دیگه چی از جونش میخوای،نکنه میخوای بگی دوسش داری!…دیونست این…ترگل:هه ارشام کیه؟من بخاطر پدرم اینجام’اومدم پدری رو که بخاطر تو و برادرت حالش بد شده ببینم’خانواده ی من داره نابود میشه…برادر آرشام:خوشحالم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشحالی نابودی کسی رو میبینی؟با بغض وتعجب گفتم:مگه ما با تو چیکار کردیم؟….چیکار کردین؟تنها برادرمو به کام مرگ کشوندین الان چند هفتس که توی کماست،اگه وضعیتش اینجور باشه دوباره باید عمل بشه…ترگل:مگه من خواستم این اتفاقا بیفته؟اون اومد دنبال من’اون با اومدنش دنیامو تیره وتار کرد..بعد با قاطعیت بهش نگاه کردم وگفتم:من تقصیری ندارم…چرا داری برادر تو مسئول این اتفاقاس اگه اون خشمشو کنترل میکرد…تا گفت برادرت یاد شهریار افتادم که الان بخاطر رضایت این ادم توی زندونه نمیدونم پدرو مادر نداره که این باید رضایت بده!؟از خشم صدام کم کردم وگفتم:برادر من از من دفاع کرد…برادر آرشام خندید وگفت:دفاع؟اونو انداخت روی تخت بیمارستان،مگه میخواست با تو چیکار کنه که… آمپرم هزار شدخواستم بگم میومد باهاش دست میداد میگفت،ممنون بابت رفتارت با خواهرم…با آرامش بهش گفتم:دعوا کردن،توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن’کتک زد،کتکم خورد….چی داری میگی بچه کوچولو؟برادر من داره میمیره اما برادر تو زندست…داداش منم حالش بده…به من هیچ ارتباطی نداره باید منتظر مرگش باشی…میخواستم چیز دیگه ای در جوابش بگم اما جلوی خودموگرفتم.وبدون مقدمه گفتم:خواهش میکنم رضایت بده برادرم آزاد بشه…اونقدر حرفم بی جا وبی ارتباط به صحبتامون بودکه گفت:چی داری میگی بچه مدرسه ای؟کسایی که عامل این اتفاقن بایدمجازت بشن…اووف خدایا انگار خودش بودای هزارسالس دم به دیقه به من میگه بچه مدرسه ای….با خشم بهش زل زدم وگفتم:به نظرتون چرا این اتفاقات افتاد،چون برادر شما….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفمو قطع کرد وگفت:من میدونم چی شده نمیخواد برا من آسمون ریسمون ببافی.فعلاهمه چی دست منه پس بیخیال شو دختر مدرسه ای….ترگل: برادر من توی زندان باشه برادر شما برمیگرده….برادر آرشام :آره برمیگرده…..بخاطر تو برادر من اینجاست درصورتی که باید الان سالم وسرحال پیش من میبود.تقصیر کار تویی’ اما برادرت باید تاوان بده….پس خودتو سرزنش کن نه برادر منو…..باز این کلمه رو گفت- بخاطر تو-….با صدای نسبتا بلند گفتم:اگه تقصیر منه اگه بخاطر منه پس من باید مجازات بشم نه برادرم،منو بفرست زندان نه برادرمو خواهش میکنم ….اون مریضه بدون اینکه متوجه بشم داشتم اشک میریختم…برادر آرشام:تو رو مجازات کنم؟به حال وروز خودت نگاه کن تو خودت داری مجازات میشی…. سرمو انداختم پایین ودستمو با غیظ کشیدم روی چشمام،بعد دندونامو روی هم فشار دادم وگفتم:برادر تو منو میخواست’نه من اونو-به قول خودت بخاطر من این اتفاقا افتاد -من اینجام هر کاری میخوای بکن اما بزار برادرم بره…خنده ی چندش آوری رو که نشونه ی عصبانیتش بود نقاب صورتش کرد وگفت:برادر من تو رو میخواست؟هه اون یه عروسک جدید میخواست….نکنه میخواستی عروسکش بشی….داشتم دیونه میشدم چقدر بی حیا بود چیزی به اسم احترام برای هم صحبتش قائل نبود….به تندی وپشت سرهم کلماتو کنار هم میچندم…ترگل:برادر تو که اینجا نیست اون یه…..اینو گفتم اما تو دلم گفتم:اون یه جنازه روی تخت بیمارستانه….برادر آرشام:نیست ولی برمیگرده اون وقت منم عروسک جدیدشو بهش میدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل سوم🍂نجات خانواده🍂

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکلیفش با خودش هم معلوم نیس یه بار میگه داداشمو کشتی یه بار میگه برمیگرده،حالشو نمیفهمیدم….ترگل:منظورتون چیه؟چی میخوای بگی؟…برادر آرشام:مگه نمیگی تو به جای برادرت’منم میخوام…یه نفر ازپشت سر صدام کرد/ترگل اینجایی مادرت دنبالت میگرده/به سمت صدا برگشتم سامان بود که صدام میکرد…دوباره به سمتی که راد منش بود برگشتم اما رفته بود,با قدمای آروم داشت از من دور میشد`خواستم بازم دنبالش برم که سامان خودشو بهم رسوند وگفت:ترگل مادرت….ناامیدانه به سمت در بیمارستان راه افتادم….سامان اروم پشت سرم حرکت میکرد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه همشگیش گفت:باز گریه کردی؟کاش میتونستم برات کاری کنم…توی دلم گفتم:واقعا؟بیا برو بزن این مرتیکه پست فطرتو لت وپار کن میگه عروسک داداشم شو ،داداش جنازش`وای خدا نه کاش بهوش بیاد ولی در اون صورتم شهریار باید یه مدت تو زندون بمونه….خدا من باید چیکار کنم؟!…سامان:خوبی؟ ترگل….دیگه نبینم گریه کنیا باشه؟…هرچی مهر ومحبت میتونستم توی نگاهم جمع کردم وخیلی آروم گفتم:باشه…بخداخوبم…کاش اوندفعه این قدر باهاش بد حرف نمیزدم هر کس دیگه ای که بود الان هزار تا فکر درموردم میکرد اما اون…توی دلم:(اگه خواستم شوهر کنم خودم میام سراغت آخه خیلی مهربونی)….سامان هم برای رضایت از جواب من لبخند مهربونی بهم زد…. خاله مرضیم پیش مامانم وایساده بود…وای خاله جون خاله مرضیه…خاله تپل وخشگلم تا صدای منو شنید به سمتم برگشت…پریدم توی بغلش،جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم این روزا اشکم دم مشکم بود…ترگل:خاله خوبی؟….خاله:خوبم عزیز دلم…تو خوبی الهی خاله فدات شه ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتونستم پدرمو ببینم توی بخش,مراقبتای ویژه بود`به اصرار مادرم با خاله مرضیه رفتم خونه…صبح که از خواب بلند شدم باز از روی تخت افتاده بودم،هر وقت ناراحت بودم یا توی فشار واسترس،توی خواب خیلی تکون میخوردم….خوب که یوگی توی بغلم بود وگرنه الان باید مغزمو از روی زمین با کاردک جمع میکردن…به سرعت لباس پوشیدم ورفتم بیمارستان امروز بابام عمل میشد …فقط از پشت شیشه گذاشتن پدرمو ببینم…..مامانم حالش خیلی بد بود اصلا غذا نمیخورد،هیچ کس درمورد شهریار باهام حرف نمیزد،داشتم دیونه میشدم اما بهونه گیری من یه مشکل میشد روی مشکلات مادرم بخاطر همین شکایتی نمیکردم..به خودم که اومدم دیدم, جلوی در اتاق آرشامم…نمیشد برم داخل یه پرستار بالای سرش بود…خدایا آرشامو به زندگی برگردون،تموم اتفاقات آینده ی من درگیر خوب شدن این آدمه…امتحان بسه من تژدید شدم…خواهش میکنم..با نگاهی که نمیدونم از روی ترحم بود یا ترس از مردنش،به جسم بی حرکت آرشام نگاه میکردم وآرزوی خوب شدنشو داشتم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه شدم برادر آرشام داره میاد`اصلا حواسش به من نبود قیافش هنوز همون جوری بود؛بی جونو بی حال،انگار به زور خودشو روی زمین میکشید…از شیشه فاصله گرفتم وهرچی قدرت داشتم توی پاهام گذاشتم که دوباره با این آدم روبه رو نشم…… دنیا باهام مدار کن منم هستم ،دست از نادیده گرفتن من بردار من طاقتشو ندارم،بخدا ندارم اونقدر شادی وخوشبختی بهم دادی که الان این سختیا داره دیونم میکنه…عمل پدرم زیاد طول نکشید …خدایا شکرت که بابامو ازم نگرفتی…وقتی خبر موفقیت آمیز بودن عمل بابامو به مادرم دادن مامانم از خوشحالی از حال رفت…پدرم دیگه نباید عصبی بشه،نباید خبر بد بهش بدن،شهریار باید بیاد،نمیدونم چطوری اما باید بیاد……چند روز دیگه از روزای سخت گذشت اما بی خبر آزاد شدن شهریار….روم نمیشد برم بابامو ببینم،من خودمو تقصیر کار میدونستم…اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم دیدن پدرم…شده بودم یه آدم که توی خوابه بهتره بگم توی کابوسه وبیدار شدنی تو کار نیست،بی قرار روزای خوشم بودم،بیقرار داداشم،بیقرارمادرم که دیگه نمیشناختمش،الان پشت در اتاق بابامم،درو که باز کردم بدترین صحنه ی عمرمو دیدم،اتفاقی که مسیر زندگی منو تغییر داد،برادر آرشام بالای سر بابام بود،وپدرم با چشمای گرد شده داشت بهش نگاه میکرد`برادر آرشام آخرین جملشو گفت واز اتاق بیرون زد…برادر آرشام:“تصمیم با خودتونه یا این یا اون،یا هر دوزنده!…اینا رو گفت به من که رسید پوزخندی زد ودرو پشت سرش محکم بهم کوبید…بابام دستشو گذاشته بود روی قلبش ،یعنی چی بهش گفت؟…. با جیغ پرستارو صدا کردم چند ثانیه بعد پرستار و دکترا اومدن بالای سر پدرم…اما,من اونجا نموندم باید میفهمیدم برادر آرشام چی به پدرم گفته…وقتی خودمو به حیاط رسوندم برادر ارشام داشت از در بیمارستان بیرون میرفت…من اشتباه کردم،برادرم اشتباه کرداون چی از جون پدرم میخواست ؟!…قبل از اینکه ماشینشو روشن کنه خودمو پرت کردم جلوش وزدم روی کاپوت ماشینش بعد که از روشن نشدن ماشینش مطمعن شدم با کف دستم کوبیدم به شیشه ی ماشین….که همون لحظه در ماشینش رفت بالا وباعث شد من یکم برم عقب تر…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که یهو گفت:بشین…خم شدم تا بتونم ببینمش وبعد گفتم:چی میخوای از جونمون چی به پدرم گفتی؟تو منو برادرمو مقصر میدونی اما میخوای پدرمو بکشی از خدا نمیترسی؟!…دستشو پشت سرهم وآروم میکوبید روی فرمون ماشینش و بدون نگاه کردن به من دوباره, گفت:بشین تو ماشین..ترگل:چیکار کنم؟!….برادر آرشام:مگه نمیخوای بدونی به پدرت چی گفتم؟بشین تا بهت بگم…ترگل:لازم نکرده همین جا بگید …اگه هم, نمیخواید بگین مهم نیست از پدرم میپرسم،اینو گفتم وخواستم برم که باحالت داد گفت:بشین توی ماشین وگرنه باید منتظر بدتر از این باشی…با کلی این پاواون پا و در حالی که از عصبانیت صورتم سرخ شده بود نشستم توی ماشین…هنوز کامل پاهام توی ماشین قرار نگرفته بودن که در ماشینو بست…هر چند که داشتم از ترس میمردم اما باچنگ زدن صندلی خودمو اروم کردم اونقدر تند میرفت که هر آن ممکن بود از شیشه پرت شم بیرون…با صدای نچندان بلند گفتم:اروم برید من نمیخوام بمیرم،اما انگار اون از من عصبانی تر بود وبه جای نشون دادن عصبانیتش، حرصشو روی پدال گاز ماشینش خالی میکرد…دیگه اشکم دراومد داد زدم:یکم یواش تر…همون لحظه خیلی محکم ترمز کرد جوری که باسر رفتم توی داشبورد ماشین اما دستامو جلوم گرفتم وهمین از پاشیده شدن مغزم روی شیشه جلوگیری کرد….دستمو کشیدم روی پیشونیم وبا دندونای فشرده شده گفتم:زود باشین حرف بزنین دیگه…اما وقتی صورتمو به طرفش برگردوندم دیدم از ماشین پیاده شده و من دارم با خودم حرف میزنم به ناچار پیاده شدم…دارم دیونه میشم خدایا من چرا باید دنبال یه مرد غریبه راه بیفتم،چقد من باید ذلت بکشم…سریع دنبالش رفتم،اینجا کدوم قبرستونیه،؟خدا لعنتت کنه…از پله ها سنگی زیبایی که جلوم قرار داشت بالا رفتم وبهش گفتم:من همین الانم از بیمارستان خیلی دور شدم،مادرم نگرانم میشه،میشه بگید اینجا کجاست؟…درو باز کرد وفقط گفت:اول شما…یعنی اون لحظه از سرم داشت بخار درمیومد…اما چون میخواستم زودتر این مسخره بازی تموم شه واونجا یه مکان عمومی بود سرمو پایین انداختم و وارد شدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم بعد از من وارد شد وگفت:خوب کجا بشینیم؟!آها اونجا خوبه …دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار … ‘سریع وبا قدمای تند خودمو به میزی که گفت رسوندم وبا سر وصدا نشستم روی صندلی…اونم نشست وبعد گفت:خوب چی میخوری؟!…ترگل:درد میخورم من نیومدم که چیزی بخورم…برادر آرشام:خوب مهم نیست من قهوه میخوام واسه تو هم آبمیوه خوبه شاید اعصابتو آروم کنه…وقتی, سفارشو آوردن …برادر آرشام بی مقدمه وجوری که انگار واکنش من واسش مهم نیست گفت:من به پدرت گفتم یا تو یا داداشت،اسمش شهریار بود دیگه…در حالی دستام میلرزید بهش زل زدم… نمیفهمیدم چی میگه…ادامه داد ؛من به پدرت گفتم:دخترتو میدی به من ،منم رضایت میدم پسرت بیاد بیرون…زود خودمو جمع کردم وگفتم:مگه من کیسه ی برنجم که منو بده به تو من ادمم حواست هست چی میگی؟مگه من عروسکم من به درد چیه تو میخورم….برادر آرشام:خوب اره ادمی منم که چیز عجیبی نگفتم تو با من ازدواج میکنی منم رضایت میدم که برادرت آزاد بشه…سرم سوت کشید وتنم یخ کرد نمیدونستم تعجب کنم یا از حرفاش بترسم من خون بس بشم خون بس شهریار؟…جوری بلند شدم که صدای کشیده شدن صندلی روی زمین دلمو ریش کرد اما بلافاصله با داد گفتم: ازدواج کنم اونم با تو؟؟!…سنگینیه نگاهای متعجبو روی خودم احساس میکردم …دستمو بردم سمت لیوان آبمیوه میخواستم بپاشمش روی صورت برادر آرشام که گوشی که توی جیبم بود زنگ خورد…گوشی بابام بود قرار بود من براش ببرم بیمارستان ،بخاطر همین دست من بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

…صدای یه مرد توی گوشم پیچید…الو آقای ایزدی ما از بیمارستان اگاهی زنگ میزنیم،بخاطر وضعیت بد پسرتون مجبور شدیم اونو به بیمارستان بیرون زندان انتقال بدیم-بهداری امکانات لازمو نداشت،الو آقای ایزدی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*جملاتی که در پرانتز گفته میشن در ذهن شخصیتای داستان بیان میشه*…گوشی رو قطع کردم…یه قطره اشک که نمیدونم کی راهشو به چشمم باز کرده بود افتاد توی لیوان آب میوه…برادر ارشام متوجه حال من که شد گفت:برادرت آزاد میشه معامله ی خوبیه مگه نه؟؟!تو هم میشی عروسک من…(عروسک تو،عروسک واسه بازی کردنه؟! میخواد با زندگی من بازی کنه؟!من حاظرم جونمو بدم واسه ی برادرم،سیاه شدن شناسنامم که چیزی نیست)…نشستم وبدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:قبوله…(یکی میمونه، یکی فقط زنده میمونه!اشکام میخواستن آبرو ریزی کنن اما با گاز گرفتن لبم خودمو کنترل میکردم…من که از خدام بود بتونم برای شهریارم کاری بکنم،این بهترین فرصته اون شرافت منو با آزدایش تاخت زد منم باید جبران کنم پس من میشم عروس سیاه)….”’برادر آرشام”’خیلی تعجب کردم که گفت باشه…درست حدس زدم خیلی برادرشو دوست داره…خوب فک کن برادری که بخاطر خواهرش الان توی زندونه بفهمه که خواهرش داره کارشو بی ارزش میکنه،با این اتفاق همشون زنده زنده میمرن….روبه دختره کردم وگفتم:اسمت چیه؟….”’ترگل”’بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:ترگل…وای خدایا شهریار الان حالش خوبه؟!بابام!!….برادر آرشام:خوب خانم ترگل ایزدی،من چند تا شرط دارم؟….ترگل:شرط؟چه شرطی این به قول خودت معاملست یه چیزی میدی یه چیزی میگیری برادرمو آزاد میکنی،منم میشم ‘از گفتن این کلمه حالم بهم میخورد با صدتا رنگ عوض کردن گفتم:زنت…بدتر از من زهر خندی زد وگفت آره ولی …ترگل:ولی چی؟….خانم کوچولو شرطای منو گوش کن جون برادرت وسطه ….(شهریار چی شده بود مگه چه امکاناتی میخواستن که اونجا نداشت خودش میگفت وقتی ناراحت میشه حالش بدتر میشه اگه دیر تر بیاد بیرون باید عمل بشه؟وای نه غلط کردم هرچی بگه قبوله فقط شهریار چیزیش نشه…)چند بار زد روی میز وگفت:حواست هست…با اندوهی که میدونم ابدیه سرمو بلند کردم وگفتم:بگو…یکم صاف تر نشست وگفت:بعد از ازدواج حق دیدن خانوادتو نداری،حق گفتن اینکه من طلاق میخوامو از این حرفا که اصلا…اینبار من بودم که باید بهش پوزخند میزدم گفتم:باشه…(بعدا یه فکری در این مورد میکنم تنها چیزی که مهمه اینه که دیگه داداشم برنگرده به اون جهنم…)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از,طرز نگاه کردنش معلوم بود تعجب نکرده چون انگار اینم میدونست که من عاشقانه برادرمو دوس دارم …با غرور خاصی ابروهاشو داد بالا وگفت:تو چیزی نمیخوای بگی!؟…برای اینکه فکر نکنه داره خردم میکنه دستامو گره کردم وگذاشتمشون روی میز وگفتم:منم دوتا شرط دارم…با صدای تقریبا بلند خندید وگفت:که شرط داری خوب بگو میشنوم…ترگل:من به محض به هوش اومدن برادرت ازت طلاق میگیرم و یه چیز دیگه…(خدایا من سامانو رد کردم چون آزادیمو میخواستم میخواستم همه چیزو تجربه کنم و ریسمان تعهدو به گردنم نندازم حالا چی؟…میخواستم برم دانشگاه برم دور دنیا رو بگردم…اما الان دارم سر شرافتم معامله میکنم باید من بشم زن این تا برادرم زنده بمونه..وای وای وای )…برادر ارشام:تو چی بگو دیگه….ترگل:من با تو….برادر آرشام:حوصلم سر رفت بگو دیگه…زدم به بیخیالی وبا اعتماد به نفس بالا گفتم:من وتو هیج وقت رابطه ای باهم نخواهیم داشت… برادر آرشام در حالی فنجون قهوشو نزدیک دهنش میکرد گفت:خوب خیلی جالب میشه من با قاتل برادرم بخوابم…چقدر بی شرف وپست بود این آدم…گفت:من قولی نمیدم…تو زن من میشی و من هر بلایی دلم بخواد سرت میارم،فهمیدی؟…لبام لرزیدن دلم میخواست زار بزنم اما جلوی خودمو گرفتم…کیف خوشدوخت چرمی رو از کتش در آورد ویه تراول انداخت روی میز وگفت:خوب تو که چیزی نخوردی پاشو باید با پدرت صحبت کنم…(داشت با بیرحمی تمام از بی دفاع بودن من استفاده میکرد اما من نمیتونستم کاری بکنم حالم از این ضعیف بودنم بهم خورد ،اما ترگل یادت باشه فقط شهریار مهمه فقط شهریار….)…جوری که بهش بفهمونم حرفی که زد واسم مهم نیست از سر جام بلند شدم وگفتم:نیازی نیست من خودم با پدرم صحبت میکنم ..برادر آرشام:چیه!میترسی دوباره حال پدرت بد بشه؟!….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستی بابام چی شده بود نباید موضوع شهریارو میفهمید …به عمو سعیدم زنگ میزنم آره این مدت عموجونم، همیشه همراه پدرم بود….بدون خداحافظی کردن از کسی که قراربود, به زودی همسرم بشه از میز فاصله گرفتم…اما مثل اینکه اونم قصد خارج شدن از اونجا رو داشت دنبالم اومد وگفت:کجا؟؟…چند نفری بهمون زل زده بودن حتما تو دلشون میگن چه خواستگاریه رمانتیکی…با عصبانیت بهش نگاه کردم وگفتم:به تو ربطی نداره…گفت :الان نه ولی وقتی بشی زنم داره…گفتم:فعلا در مرحله ی به تو ربطی نداره هستیم پس بکش کنار…برادر آرشام:آهای خانم کوچولو زیادی بی ادب تشریف داری حواست به حرف زدنت باشه یه وقت واست گرون تموم نشه،بعد من از کجا بفهمم که نظر پدرت چیه؟!….نمیدونم شمارتونو بدید ….برادرآرشام:خوب اگه اینجوریه تو شمارتو بده….ترگل:اوکی یادداشت کن091…برادر آرشام:کجا میخوای بری خودم میرسونمت …بدون جواب دادن توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم….یهو دیدم پشت سرمه …دستمو محکم کشید تا قبل از اینکه اون چیزی بگه داد زدم:عوضی دست کثیفتو به من نزن…با خنده دستمو ول کرد وگفت:اوهو باشه ولی یادت باشه دیگه حق نداری با من اینجوری حرف بزنی….(زکی تو همین خیال باش)…برادر آرشام:بیا خودم میرسونمت مسیرت طولانی شده گم میشی کوچولو،دوست ندارم همسر آیندم پیاده این همه راهو بره…یه نیشخند زدم ودر حالی که عقب عقب میرفتم گفتم:باشه بهش میگم بعد راهمو کشیدم ورفتم….اما این دفعه دنبالم نیومد…..به عمو سعید زنگ زدم ولی مثل اینکه ،خودش خبر داشت و رفته بود دنبال کارای شهریار…دیگه نمیذاشتم همه همچیزو ازم قایم کنن ،نباید گریه میکردم،نباید,از حال میرفتم…باید زندگی خودم وخانوادمو نجات میدادم…حالا من برم جلوی مامانم بگم مامان من میخوام شوور کنم …خوبه که بابام خودش خبر داشت…آخه خنگ خدا چیو خبرداشت اووووف… خدا رو شکر بابام زود مرخص شد اما بایه شوک ممکن بود دوباره راهی بیمارستان بشه اما اگه قرار باشه شهریار انگ قاتل بودن بچسبه روی پیشونیش همه میمردیم دیگه نیاز به شک نبود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق کار پدرمو زدم ورفتم داخل بابام پشت میزش نشسته بود و داشت ترجمه میکرد،حتما بخاطر این اتفاقا کلی از کاراش عقب افتاده بود….سلام بابایی…سلام دختر گلم…بابا جون میخوام در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم…بابام عینکشو از روی چشمم در اوردو با دقت بهم نگاه کردو گفت:بگو عزیزم…نباید از خودم ضعف نشون میدادم بخاطر همین با چهره ای مصمم گفتم:آقای رادمنش….نگرانی،ترس و استرس توی چهره ی پدرم فوران کرده بود منم از فرصت استفاده کردم واز موضع بالا ادامه دادم:بابا جون خودتون میدونید من چی میخوام بگم چون من اون روزی که آقای رادمنش اومد پیشتون اونجا بودم…دلم نیومد با این بیرحمی به حرف زدن ادامه بدم بخاطر همین یکم از تن صدام کم کردم وادامه دادم:باباجون اینو میدونین که اگه شهریار توی زندان بمونه بخاطر بیماریش دووم نمیاره واینکه مامان روز به روز داره ضعیف تر میشه خودتون،خودتون بخاطر اینکه فهمیدین شهریار راهی بیمارستان شده قلبتون گرفت…این پدرم بود بخاطر همین بی رودربایسی گفتم:من میخوام به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت بدم….بابا با خنده ی عصبی گفت:چیکار میکنی؟قبول میکنی؟من ترجیح میدم شهریار اونجا بمونه اما دخترمو قربانی نکنم،تو میدونی شهریار چقد تو رو دوست داره، داداشت دیونه میشه…ترگل:باباجون من دیگه اجازه نمیدم شهریار برگرده اونجا…بابا:ترگل جان اصلا مگه با عقل جور در میاد اون پسره که هنوز نمرده زندست به امید خدا بهوش میاد،فوفش برادرتوبا وثیقه آزاد میکنیم،باغ مشهدمونو میفروشیم،خونه،ماشین،آموزشگاه،منم خودمو باز خرید میکنم،چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟….با داد گفتم:اگه بمیره چی؟اگه همین فردا بمیره چی؟هان؟چنددفعه عمل شده؟ماشین زیر پای پسره رو دیدن به نظرتون اون میذاره شهریار با قید وثیقه آزاد بشه یا دیه میگره کدومش؟ اصلا زنده بمونه!! من تا کی به امید بیدار شدن اون بزارم زندگی برادرم تباه بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:شهریار باید این هفته,باید طرحشو کامل میکرد همین الان انگ سابقه دار بودن خورده روی پیشونیش.اگه شهریار تباه بشه به نظرتون زندگی من چطوری میشه؟میتونم برم مدرسه، درس بخونم،ازدواج کنم!وقتی بدونم یا نفر دیگه بخاطر من الان توی زندونه وداره زندگیشو تباه میکنه!گناه شهریار چیه؟گناهش اینکه برادر منه؟…مگه نمیگین بهوش میاد،خوب قرار میذاریم هروقت بهوش اومد من برمیگردم پیش شما…من که قرار نیست بمیرم ،فقط ازدواج میکنم،ولی اگه شهریار توی زندون بمونه من میمیرم’داغون میشم،همین طور میگفتمو,بابام فقط بهم نگاه میکرد…یه نفس عمیق کشیدم تا یکم نفس بگیرم وادامه بدم که پدرم داد زد:تموم شد؟مگه من مرده باشم تو بشی خون بها،شهریار بمیره بهتره تا اینکه خواهرش اینکارو کنه،تو اصلا به فکر مادرت هستی اون دق میکنه….نه بابا جون دق نمیکنه اگه بفهمه بخاطر هممون دارم اینکارو میکنم هیچیش نمیشه…رادمنش نمیتونه بیشتر از یک ماه منو تحمل کنه،فقط شناسنمم سیاه میشه….بابا:ترگل چی داری میگی؟ مادرت هیچی،نمیگن چه پدر بی غیرتی داره…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:بی غیرتی چیه مگه میخوام خلاف شرع کنم،ازدواج میکنم،حتی اگه اتفافی بیفته اون شوهرمه گناه نیست..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:بسه،بسه ترگل نذار جوری رفتار کنم که برخلاف میلمه،برو عزیزم برو به درست برس تو این مسائلم دخالت نکن….ترگل:اینجوریاس بابا؟پس خوب گوش کنین من اینکارو انجام میدم وشهریارو میارم بیرون،شما هم به جای کمک کردن به من مانع کارم میشین؟بدونید اگه بلایی سر شهریار بیاد منم خودمو از این زندگی خلاص میکنم،میدونم گناه کبیرست ولی اگه زندگی دنیام جهنم باشه زندگی آخرتم واسم مهم نیست….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم باشماست یا هردو بچت سالم یاهردو مرده….خواستم از اتاق بزنم بیرون که بابام گفت:ترگل قربونت برم دخترکم یعنی چی خودمو میکوشم…اجازه ندادم که بابام بقیه ی حرفاشو بزنه چون میدونستم طاقت اون حالشو ندارم…من نبایدضعیف میشدم باید برادرمو نجات میدادم،اگه نیاز به پیوند ریه داشته باشه باید بیرون از زندان باشه…وقتی برادرم آزاد بشه میفتم دنبال کارای طلاق یه کاری میکنم اصن طلاقم نگیرم نمیدونم نمیدونم………هر کاری میکردم پدرم قبول نمیکرد چی فکر میکردم ،چی شد… هه من قدم اول که راضی کردن خانوادم بود رو هم نمیتونستم بردارم چه برسه به بقیه..بخاطر همین,تصمیم گرفتم که اعتصاب غذا کنم و اینکارو هم کردم ….مامانم تا دید نمیتونه منو راضی کنه حالش بدتر شد دکتر توی خونه اومد بالای سرش…اما من باید تحمل میکردم…باید تحمل میکردم, تا برادرمو نجات بدم…اما مثل اینکه اونا پیروز بودن نه من چون همه خیالشون راحت شد که من نمیتونم هیچ غلطی بکنم….منم کم نیاوردم مدرسه نمیرفتم،کسی رو نمیدیدم…چندبار یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت اما جواب ندادم فقط در حد زنده موندن غذا میخوردم بابام هر وقت میومد منو ببینه در اتاقو شیش قفله میکردم وجوابشو نمیدادم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز اولین مسابقم بوداما من از فرط گشنگی نمیتونستن راه برم چه برسه بخوام مسابقه بدم…اما خیلی حیف بود,که نرم از لحاظ بدنی آماده بودم اما این چندمدت خودمو نابود کرده بودم,…باید میرفتم مسابقه رو میدادم چون شهریار خیلی واسه رسیدن من به اینجا زحمت کشید….مرحله اول آمادگی جسمانی بود؛درازونشست با توپ مدیسنبال،دوی استقامت(هشت دور در زمان مشخص)وغیره…..اگه این مرحله قبول میشدم میتونستم توی مسابقات اصلی شرکت کنم…شب مثل دزدا رفتم تو آشپزخونه هرچی تونستم بردم تو اتاقم تا خودمو بسازم ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه شام حسابی خوردم وبا کلی فوش دادن به خودم یه پاکت شیرو تموم کردم..دلم میخواست دیوارو گاز بگیرم …من از شیر متنفرم به کی بگم چرا هرچی زوره خلاصه شده تو خوردن این، از,شیر خالی بدم میومد ولی شیرطعم دار میخوردم ولی الان مجبور بودم… صبح بهتر شدم…لباس مدرسه نپوشیدم چون فقط میرفتم سالن مسابقات وشکر خدا بلدش بودم …اول سرمو از اتاق آوردم بیرون یه نگاه به راست یه نگاه به چپ بعد آروم از پله ها اومدم پایین تا خواستم برم سراغ یخچال صدای در اتاق خواب بابامینا اومد منم بیخیال شکم شدم وجیم فنگ زدم….سرراه رفتم سوپرمارکت ویه کیک گنده خریدم تا بخورم نمیدونم من چرا فک میکردم با پرکردن شکمم نفراول میشم….وقتی رسیدم سریع لباس عوض کردم.من نفرپنجم بودم…یکی از مربیا توی میکروفون اسممو صدا زد دوستامو دیدم که دارن چشم میچرخونن تا ببینن من هستم یا نه…اما من حوصله ی هرچیو داشتم غیر ازجواب دادن به سوالای نگین ولیلا…بخاطر همین زود خودمو به جایگاه رسوندم تمام تلاش خودمو کردم اما دوم شدم…بیخیال دومم خوبه میتونم برم مسابقات کشوری…زود از سالن زدم بیرون شکر خدا نگین ولیلا پیدام نکردن ولی مربیم خفتم کرد وکلی توسرم غرزد که چرا روی پیچ اونقد کند پیچیدم چرا موقع رکورد زدن توپو کج گرفتم بلاخره خلاص شدم البته باشرط اینکه از فردابرم پیشش واز فردا تمریناتمو شروع کنم…به ساعتم نگاه کردم ساعت12بود یه پیام داشتم ازطرف برادر آرشام پس اون شماره ی ناشناس مال این بود نوشته بود رادمنشم ج بده…ولی دیگه مهم نبود چون معلوم بود من خودمو بکشمم اجازه ی این ازدواج داده نمیشه پس بزار اینقدزنگ بزنه تا بمیره مرتیکه ی پروو…کلاهمو گذاشتم روی سرم دلم نمیخواست برم خونه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای اذون تنها چیزی بود که توجهمو جلب کرد دنبال صدا رفتم…سرمو که بلند کردم منارهای طلایی شکل وکاشی کاری های آبی رنگ دیوارای مسجد روح هردلشکسته ای رو آروم میکرد اونقد محو تماشای معماری شگفت انگیز اون مسجد بزرگ وزیبا شدم که زمان از دستم در رفت…بعد ازنماز خوندن سرمو گذاشتم روی کوله پشتیم …استخونای کل بدنم داشتن التماس میکردن که یه دوش آب گرم میخوان اما خواب میگفت ولشون کن بیا با من بیشتر بهت خوش میگذره، خوبه مربیم اونقد تاکید کرد که دوش بگیرم وگرنه تاچندروز استخونام بندری میزنن ولی خواب به همشون گفت زکی ومنو باخودش برد…چشامو که باز کردم بدون توجه به جایی که هستم بدنمو کشیدم،راستی راستی استخونام عروسی گرفته بودن،به اطرافم نگاه کردم چندنفردیگه توی مسجد بودن خاک بسرم واسه چی هیشکی هیچی بهم نگفت چون معمولا توی مکانای مذهبی خوابیدن کراهت داره ، ولی دمشون گرم به من هیچی نگفتن.نمیدونم این خستگی از کجا توی وجودم رخنه کرده بود به قصد فهمیدن زمان ازدست رفتم به گوشیم نگاه کردم ساعت 5بود، وای چقد دیرشده حتما خیلی نگرانم شدن.درست حدس زده بودم یه عالمه تماس از بابام’ مامانم’عموسعید’خاله مرضیه، تقی نقی یعنی هرکسی که منو میشناخت حداقل یه بارزنگ زد حتی برادر آرشام هم زنگ زده بود….کلی پیام از دوستام بودکه البته نصفشون فوشای نگینو ولیلا بودن که چرا جیم زدم، اما بابام هم کلی پیام گذاشته بود….پیام اول:ترگل کجایی،بابا دیونگی نکنی،خوبی؟بلایی سرخودت نیاری،مدرسه که نرفتی آخه کجایی؟نگرانتیم مامانت حالش خوب نیست جواب بده دخترم…پیام دوم:باباجون شهریار داره بهتر میشه همه چی درست میشه برگرد خونه کجایی تو آخه؟؟…پیام سوم:بلایی سرخودت نیاری!…وپیام آخر:باشه قبوله،میزارم باهاش ازدواج کنی،فقط برگردخونه،بلایی سرخودت نیار چندروز غذانخوردی حالت خوبه کجایی تو ترگل؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بادیدن آخرین پیام ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست…اینا فکرکردن من ازخونه رفتم؟ههههه….بابام میدونه که من واسه ی داداشم حاظرم از جونم بگذرم میدونه من باهاش شوخی نکردم بخاطر همینه که اینقدر نگران شده، دخترشو میشناسه! اما من نمیخواستم خودمو بکشم چون اگه میمردم دیگه نمیتونستم برادرمو نجات بدم اتفاقات دست به دست هم دادن تا اونا این جوری فک کنن،پس بزار اشتباه فکر کنن ،نگاه کن نگرانی چیکار کرده باهاشون خدایا خیلی دوست دارم ممنون.خوشبختی من توی خوشبختی خانوادم خلاصه میشه …تا شب بیرون از خونه موندم تا وقتی که بابام زنگ زد.ازش قول گرفتم که دیگه مخالفت نکنه وگرنه ایندفعه جدی جدی برنمیگشتم تاقبول کنه فوقش میرفتم پیش یکی از دوستام….وقتی برگشتم خونه بابام زد زیر همه چی …منم چون میدونستم اگه شهریار چیزیش بشه دیونه میشم….پیشگیری کردم….با چاقو رفتم تو اتاق کار بابام و تهدید کردم خودمو میکشم….اونقد,زار زدم که از حال رفتم و همه چیز اونجوری شد که من میخواستم….حکم آزادی شهریار مهریه ی من شد موقعی که سر سفره ی عقد نشستم یه حس عجیب غریب سراسر وجودمو گرفت تکلیفم با حس وحالم معلوم نبود نمیدونستم باید خوشحال باشم که شهریار داره آزاد میشه یا ناراحت که دارم ازدواج میکنم یه لحظه به کسی که چنددقیقه ی دیگه شوهرم میشد نگاه کردم تا شاید حالت چهرش تکلیف حس وحالمو روشن کنه آره نفرت تنها حسی بود که توی وجودم زبونه کشید وتصور خوشبختی های آیندمو سوزوند وخاکستر کرد امیدی به آیندم ندارم آخه حتی اگه طلاقم بگیرم بازم این سیاهی شناسمم تباهم میکنه اما خدایی که خودش کمک کرد برادرم آزاد بشه خودش کمکم میکنه که از این راهی که توش قدم گذاشتم سربلند بیرون بیام….وقتی که به پدرم نگاه کردم تا اجازه ی بله گفتنم رو ازش بگیرم نگاهش داشت التماس میکرد که بگم نه اما چشمامو بستم وبه یه بله ی خشک وخالی بسنده کردم .سایه ی شوم کینه رو توی زندگی آیندم احساس میکردم اما با فکر نجات برادرم یکم آروم شدن …اون الان بیرون از زندانیه حقش نبود….اون داره بیرون از اونجا نفس, میکشه….پس من خوبم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم باهام نیومد گفت که نمیخواد شهریارچیزی بفهمه….اما در حقیقت نمی خواست با من بیاد… امروز صبح بهم گفت:درسته شهریار ازاد میشه. اما من دارم با چشم خودم اسیر شدن دخترمو میبینم وهرکاری میکنم گوشش بدهکارنیست…پس به دار کشیده شدن آرزوهای دخترم برام غیر قابل تحمله،ازت عذر خواهی نمیکنم که عروس شدنتو نمیتونم برات جشن بگیرم چون خودتم میدونی خوشبختی باما خداحافظی کرده من مثل مادرای دیگه نمیتونم جلوی دخترم کل بکشم وشادی کنم وعروس شدنشوجشن بگیرم چون دخترم اینجوری خواسته…اینو هم, بدون تو لطفی به برادرت نمیکنی بیشتر داری خردش میکنی… اما من با کمال خونسردی به مادرم نگاه کردم وگفتم: من امروز سند راحت شدن وجدانمو امضا میکنم وقرار نیست خوشبختی باهام خداحافظی کنه…شماهم هرچیزی بگین من از تصمیمم برنمیگردم چون زنده موندن داداشم واسم ازهمه چی مهم تره پس هیچ وقت فکر نکنین من از اینکارم پشیمون میشم بعد بوسیدمش وگفتم:همه چی زود تموم میشه….مطمعن باشین….درحقیقت مادرم میخواست با این حرفاش منو پشیمون کنه،اما من تصمیمو گرفته بودم وهیچ چیزی نمیتونست جلومو بگیره…بابام چقدسرد شده بود مثل قبلنا بهم نگاه نمیکرد بهم نگفت، دخترم…نگفت ترگلم اما مهم نیست،یعنی چرا مهمه خیلی هم مهمه اما من چاره ای ندارم….از محضر که بیرون اومدیم بازهم همون طور بودم بلاتکلیف وهنوز نمیدونستم کاردرستی کردم یانه!؟اما برگشتی در کارنبود شهریار آزاد شده بود ومنم الان سند خورده بودم هه….کاش حرف لیلا روگوش میکردم وبه بابام میگفتم که یه نفر داره تعقیبم میکنه یه نفر چندماهه زندگی رو به کامم تلخ کرده،کاش….هییییی ،خدایا خودت کمکم کن….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هراس داشتم از اتفاقاتی که قرار بود برام بیفته این ترس میتونست منو نابود کنه بخاطر همین بایدترسمو پنهون میکردم ….دنبال بابام راه افتادم که یهو برادر آرشام صدام کرد وگفت:ترگل…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باترس ولرز برگشتم به سمتش وبا نگاهم بهش گفتم:بله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکم نزدیک تر شد ودستشو به سمتم دراز کرد نمیخواستم رفتاری بکنم که غرور پدرم بشکنه بخاطر همین تکون نخوردم…بعد ازاینکه دستمو گرفت… رو پدرم گفت:من ترگلو میرسونم شما برید….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظربودم که بابام با عصبانیت مخالفت کنه یا یه واکنش تند از خودش نشون بده ….نمیخواستم خرد شدن پدرمو ببینم بخاطر همین با لبخند به پدرم گفتم:آره باباجون من خودم میام…امابرخلاف انتظارم بابام بی هیچ حرفی سرشوتکون داد وسوار ماشینش شد ورفت…مات ومبهوت به رفتنش نگاه کردم…توی ماشین نشستیم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه جعبه گرفت به سمتم وگفت: بازش کن…شبیه جعبه ی حلقه بود این مسخره ترین کاری بود که میتونست بکنه؛ دادن حلقه به من خخخ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:این چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بگیر بازش کن میفهمی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیخواستم از همون اول بهش دندون نشون بدم بخاطر همین جعبه رو ازش گرفتم وبازش کردم…یه حلقه طلا سفید خیلی ساده بود….خاک تو سر سلیقش…خواستم برش گردونم توی جعبه که گفت داخلشو نگاه کن…به داخل حلقه نگاه کردم با حروف لاتین با یه فوت مورب نوشته شده بودArshiya…خدایا شکرت با این بندهات من باید الان بفهمم اسم این چیه….یعنی بگو موقع خوندن خطبه هم حواسم نبودا….ولی دلم میخواست دلمو بگیرم وبخندم…خوب به این اخما وقد وهیکل وقیافه کورش کبیری،طهمورثی،داریوشی،مختارلیثی،حشمتی چیزی میخوره نه این اسم گوگولی… ارشیا!شکرت خدا،شکرت…ارشیا مساویست با ترشیا حیف ترشی لاقل یه خوراکی خوبه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو افکار خودم بودم وداشتم توی ذهنم کلی میخندیدم…که ارشیا خیلی محکم دستمو کشید وحلقه رو توی دستم جا داد وگفت هیچ وقت اینو در نمیاری فهمیدی؟ ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:چرا مثلا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:چون من میگم این اسم منه باید بدونی مال کی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(چه حرف مسخره ته جدالی که معلوم بود پیروزش کیه بهتر این بود که سکوت کنم…)بخاطر همین فقط گفتم باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:خوبه زود میفهمی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه هیچی نگفتم که یعنی خفه شو …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوساعت بود داشتیم توی خیابونا میچرخیدیم دلم واسه ی شهریار یه ذره شده بود دلم میخواست ببینمش…یهو گوشیم زنگ خورد با بی حوصلگی بهش نگاه کردم دیدم نگینه جواب ندادم…خواستم خاموشش کنم که دوباره زنگ خورد ایندفعه شهریار بود با خط خودش زنگ زده بود بلافاصله جواب دادم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:سلامم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:سلام خواهرکم خیلی نامردی پس تو کجایی هان؟همه هستن به غیر ازتو …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم بغضم نشکنه ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:میام الان میام ببخشید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:چه مهربون شده ترتری من،پاشو بیا دلم برای خواهرزشتم تنگ شده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم لحنم مثل همیشه باشه گفتم:البته الان تشریف میارم منتظر باش…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:بووشه الان میام اونجا فعلا …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:زود بیا،فعلا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرعت نداشتم بگم میخوام برم پیش دادشم…ولی خیلی خونسرد بهش گفتم میشه منو برسونی بیمارستان که دیدم خیلی عادی گفت:باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم… وقتی جلوی بیمارستان نگه داشت با کله پیاده شدم که یهواونم از ماشین پیاده شدو گفت:فردا ساعت 6صبح میام دنبالت با خانوادت خدافظی کن چون دیگه نمیبینیشون….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرفش ته دلم خالی شد ….اما با غرور بهش نگاه کردم وگفتم:باشه….وبدون گفتن کلمه ای دیگه به سمت اتاقی که شهریار داخلش بود پرواز کردم….دل تو دلم نبود احساس میکردم اگه شهریار منو ببینه میفهمه حالم بده بخاطر همین قبل از وارد شدن به اتاقش چندبار زدم توی صورتم ویه لبخند بزرگ روی لبام نشوندم بعد دروباز کردم وپریدم داخل وگفتم:من اومدم…قبل از دیدن شهریار قیافه ی ترسناک بابام جلوی صورتم قرار گرفت…بااخم بهم نگاه کرد وبا چشمایی که عصبانیت ازشون میبارید کنار رفت…شهریار تکیشو داده بود به بالشتای پشت سرش ویه ابروشو داده بود بالا وبهم نگاه میکرد بعد زد زیر خنده وگفت:خوش اومدی….فعلا بیا اینجا باهات کار دارم…خودمو لوس کردم وگفتم:من بوس نمیدما…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهریار:اوهکی خودشیفته…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم جلو ومحکم بغلش کردم وزدم زیر گریه ….شهریار مثل من محکم بغلم کرد اما هی میگفت گریه نکن دیگه ،من اینجام سالم وزنده راست میگفت همین مهم بود وقتی بین بازوهاش محکم گرفتم فهمیدم درست ترین کار دنیا رو کردم اگه یه روز شهریار نباشه چی؟نه! اون موقع منم نیستم…الان تکلیف حس وحالم معلوم شد من خوشحالم، مطمعنم که کاردرستی کردم آره…اونقد بوسیدمش که دیگه صداش در اومد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم بهمون نگاه میکردو پشت سرهم اشک میریخت…بابام به زور آرومش کرد…آخر شب به زور از شهریار دل کندم وبرگشتم خونه… با تاکسی برگشتم وسط راه راننده گوشیش زنگ خورد وبخاطر یه مسافر دیگه منو سرکوچمون پیاده کرد…بابام اونجا موند تا صبح مامانمو برگردونه بخاطر همین من تنها اومدم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو آسمونا بودم میدونستم کاردرستی انجام دادم….خدایا کمک کن پشیمون نشم…ولی میدونم رفتنم کنار آدمی که چندساعته اسمشو فهمیدم سخته…میدونم مهمونی نمیرم…واینکه قرار نیست اونجا بهم خوش بگذره یا اون آدم باهام خوب رفتار کنه…مطمعنم میخواد اذیتم کنه اما مهم نیست،چون داداشم حالش خوبه…فکر اینکه بلایی سرش بیاد دیونم میکنه چه برسه به اینکه واقعا چیزیش…سرمو به سمت آسمون گرفتم ودستمو باز کردم وتوی دلم گفتم :خداجون بیا بغلم خیلی چاکرم ممنون،هرچی شد گذشت واسه ی لبخندای امشب داداشم ممنون…وبعد پشت سرهم با دستام بوس نثار آسمون کردم….بعد شروع کردم به لکه دویدن وبلند بلند خندیدن…دستمامو باز کردم وشروع کردم به چرخیدن…یه لحظه ایستادم وبه اطراف نگاه کردم هیشکی نبود بخاطر همین داد زدم خدایا ممنونم خیلی دوست دارم خدا جون….من خیلی خوشحالم شنیدی خوشحالم….هیچی نمیتونه پشیمونم کنه هیچی وهیچکس…همون طور که لکه میدویدم(یه چیزی بین دویدن ویورتمه ی اسب)…یهو خشکم زد سامان بالای کاپوت ماشینش نشسته بود ودستاشو به زانوهاش تیکه داد وبا خنده بهم نگاه میکرد فاصله ی چندانی نداشتیم ازروی ماشین پایین پرید وگفت:خوشحالم که خوشحالی منم تازه پیش شهریار بودم…تنها چیزی که اون لحظه نمیخواستم اتفاق بیفته صحبت من با سامان بود بخاطر همین گفتم:سلام جدی؟ممنون که رفتین دیدنش دیر وقته خدافظ…بعد خیلی احمقانه رومو ازش گرفتم وبه سمت خونمون حرکت کردم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که اونم باحالت دو خودشو بهم رسوند وبعد خودشو جلوم قرار داد ودستاشو باز کرد که یعنی جلوی رفتن منو بگیره بعد گفت:یه لحظه وایسا میخوام باهات حرف بزنم…میدونستم میخواد چی بگه…نمیخواستم بشونم حرفاش اذیتم میکرد…دلم نمیخواست دلشو بشکنم نمیخواستم غرورشو له کنم….اما هرچی گشتم کلمات خوبی واسه ی گفتن بهش پیدا نکردم…بخاطر همین سکوت کردم….اما سامان اول سرشو انداخت پایین بعد گفت:ترگل من دیگه نمیتونم تحمل کنم دوریت واسم سخته….سرمو که بلند کردم دیدم داره بهم نگاه میکنه واین حرفارو میزنه مثل همیشه نبود، خجالتی ومودب…. داشت با صراحت حرف میزد اما دیگه دیر شده بود یعنی اگه من عقدم نکرده بودم بازم ازدواج نمیکردم چون هنوز بچه بود شایدم به سامان بله میگفتم نمیدونم….اما الان من ازدواج کرده بودم وحق امید دادن به یه آدم بیخبرو نداشتم…بخاطر همین با قیافه ی کاملا عادی بهش نگاه کردمو گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا سامان من قبلا حرفامو به شما زدم والان هیچی عوض نشده پس…که یهو دیدم با حالت داد گفت:من دوست دارم,میفهمی دوست دارم نمیتونم ازت بگذرم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا چرا،چرا داری اینکارو میکنی!این چه سرنوشتیه…دلم میخواست بمیرم اما این حرفو نزنم من سامانو دوس نداشتم اما براش احترام قائل بودم…دوست دوران بچگیم بود کلی باهاش خاطرات خوب داشتم اما گفتم با بدی گفتم با عصبانیت گفتم جوری گفتم که یعنی دست از سرم بردار منم دادزدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید بگذری…بعد خواستم برم که با معصوم ترین چشمایی که تا به الان میتونستم توی قیافه ی یه مرد ببینم بهم نگاه کردو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:بخوام از تو بگذرم با این یادوخاطره ای که واسم جا گذاشتی چیکارکنم،….وبعد باصدای بلند بهم گفت: سرتو بلند کن به من نگاه کن…میترسیدم بهش نگاه کنم ودلم بلرزه من دیگه راه برگشتی نداشتم فقط همینو کم داشتم با عشق یه مرد دیگه برم توی اون زندگی که معلوم نیست قراره چه اتفاقاتی توش بیفته…با اکراه بهش نگاه کردم که دستشو گذاشت روی قلبش وچندبار زد روی قلبش وهمزمان گفت:با این دل خونه خرابم چیکار کنم؟هان؟با این دلی که هرروز داری زیر پاهات لهش میکنی…سامان:چی میخوای که من ندارم؟چرا فک میکنی زندگی کردن کنار من هیجان زندگیتو کم میکنه….اول محکم چشامو بستم وبعد بهش گفتم:چرا فکر میکنی تصورات من اینه،بخداتو لیاقتت بیشتر از منه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان:بس کن چه حرف مسخره ای دلیل بهتر از این نداری،داری بچه گول میزنی؟….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دیدم نمیتونم بااینجور حرفا قانعش کنم،بهش گفتم :پس بزار باهات رک حرف بزنم من حتی اگه بخوامم دیگه نمیتونم باتو باشم….اشتباه برداشت نکنیا ولی اینو بدون!! ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان:میشه یه جوری حرف بزنی که منم متوجه بشم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:وای…نگاه کن من عشقو نمیفهمم من تنها عشقی که توی دلمه،خانوادمه;پدرو مادرو برادرمه…اگه اونا نباشن منم نیستم پس عشقی که بخواد اونا رو ازم بگیره نمیخوام…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان یه خنده ی تلخ تحویلم داد وگفت:ازدواج ما چه ربطی به خانوادت داره مگه قراره من تو رو از اونا جدا کنم اصلا متوجه هستی چی میگی ترگل؟…بعد یه آه بلند کشیدو گفت:خسته شدم از بس با حسرت بهت نگاه کردم…خسته شدم از این دور بودن اجباری یعنی یه ذره هم واست مهم نیستم؟…من از همون اول تورو دوست داشتم نه یه ماه نه یه سال از همون اول اول….به غیر ازتو هیچکسو نمیتونم کنار خودم تحمل کنم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان:بگو چیکار کنم راضی بشی؟چی من تو رو راضی نمیکنه….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(نمیدونستم در این حد دوسم داره خدایا هر دختری, آرزوی یه مرد مثل سامانو داره اما….)دیگه طاقت حرفاشو نداشتم ابراز عشق اون داشت منو خرد میکرد داشت یادآوری میکردکه چقد بدبختم میگفت که دارم خودمو از چه چیزی منع میکنم!….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان کف دستشو گذاشت روی پیشونیش وکشید بالا بعد گفت:تو فقط نمیدونستی من تورو دوست دارم وگرنه همه میدونن….یادته پسر عموت توی سفر مشهدمون اون مسخره بازی رو در آوردو اون حرفا رو بهت زد داشت حرفای دلشو میزد اما تو مسخرش کردی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:البته اونم به جبرانش منو انداخت توی رودخونه ….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان:و اینکه بعدکه برگشت خونی ومالی بود من زده بودمش نه برای اینکه انداختت توی رودخونه بخاطر اینکه اون حرفا رو زد….دوستام عاشق,دلباخته صدام میکنن…اما دختری که دوسش دارم حتی نمیدونه,یابهتره بگم نمیخواد بفهمه که دوسش دارم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(داشتم لبامو گاز میگرفتم…)…مستقیم بهش زل زدم وبعدگفتم:میخوای قبول کن میخوای قبول نکن باید,منو فراموش کنی…بودن ما کنارهم غیرممکنه..اینو گفتم بعد خودمو به در خونمون رسوندم وکلیدو تند,پیچوندم وواردحیاط شدم ودرومحکم بهم کوبیدم وبه در تکیه دادم…چندثانیه طول نکشید که سامان محکم کوبید,توی در وگفت:باشه من میرم اما چه طور به دلم حالی کنم که بمیره بگم ترگل تورو نمیخواد،بگم تورو لایق خودش نمیدونه،فکر کنم اونم به در تکیه داد چون سنگینی کمرشو روی در احساس میکردم… بعدگفت: آره سهم من از عشق تو یه حسرته….یه حسرت تلخ که حتی نمیتونه روزی تبدیل به امید بشه…بد نباش ترگل ،دل نشکن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم میخواست درو باز کنم وهمه چیزو بهش بگم اما من همون ترگلم واون همون سامان، من اون موقعی که هیچ مشکلی واسه ى بودنم با سامان وجود نداشت نخواستم باهاش باشم چه برسه به الان که دیگه ازدواج کردم…ولی شاید اگه بهش بگم بتونه کمکم کنه…وای خدا چه کمکی آخه… کاش میشد شهریارو فراری بدیم که دست ارشیا بهش نرسه بعد منم همین فردا طلاق میگرفتم یا اصن منم فرار میکردم…. پوووف اما این حس عجیبی وغریبی که الان نسبت به سامان پیدا کردم بخاطر حال خودمه…نه بخاطر عشق مطمعنم…آخرین حرفی که اون شب از سامان شنیدم این بود که گفت:من بیخیالت نمیشم ترگل… نمیشم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گریه نکردم چون به اشکام واسه ى لحظات دیگه زندگیم احتیاج داشتم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوساعت بعدش مامان وبابام برگشتن خونه ولی من رو نداشتم برم پیششون الکی خودمو زدم به خواب،مامانم اومدبالای سرم بوسیدم و وقتی داشت پتوروم مرتب میکرد یه قطره اشک افتاد روی صورتم وگرنه اون موقع شب از سقف که بارون نمیبارید….تا صبح بیدار موندم وبا استرس,زیادی که اولین بار بود بخاطر مسائل زندگیم سراغم اومده بود کلنجار میرفتم… بزرگترین چمدونمو برداشتم ووسایلمو جمع کردم…اون قد فکرم مشغول بود که گذر زمانو احساس نمیکردم….15دقیقه به ساعت شیش مونده بود که از اتاقم بیرون زدم به زور اشکامو نگه داشته بودم…. خدایا من چیکار کردم،میترسم…. مگه من چه گناهی کردم؟…آروم در اتاق بابامینا رو باز کردم بابام روی تخت خواب بود ودستشو گذاشته بود روی پیشونیش، مامانمم روی جانمازش پشت به من نشسته بود….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونستم اگه برم وخداحافظی کنم چی میشه!بخاطر همین ترجیح دادم یه یادداشت بذارم…قرارشده بود به شهریار بگن که من یه اردوی چند ماهه میرم….تا برای مسابقات کشوری آماده بشم…توی یادداشتم نوشتم؛””…که روی خدافظی ندارم…واقعنی فکر کنین دارم میرم مسابقات…چندماه دیگه برمیگردم قول میدم…قول…مواظب همدیگه باشید,منم مواظب خودم هستم…بدونید اگه ناراحت بشید،حتی اگه پیشتون نباشم متوجه میشم ودلم میشکنه…ما هرکاری کردیم بخاطر خودمون بود,پس کسی این وسط مقصرنیست…..خیلی دوستون دارم….خوشحالم باورکنین خوشحالم چون دارم میرم ،مزد آزادی برادرمو بدم….”””

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چمدونم ازبس سنگین بود به زور از روی پله ها کشیدمش پایین…درحیاطمونوخیلی آروم بستم وروی چمدونم نشستم….خوب حالا کجاست این خونه ى بخت ؟این شوهرمحترم من کجاست؟ إ وا آره باید برگردم به همون ترگل شاد خندون….زندگی در جریانه….یه ماشین اون سمت خیابون ایستاد اما نگاه من روی صورت سامان بودکه داشت درحیاطشونو میبست ووقتی منو دید یه خنده جذاب تحویلم دادم و بابردن دستش به سمت بالا بهم سلام کرد وبه سمتم اومد….ازروی چمدونم بلند شدم و کولمو روی شونم جابه جا کردم…یه مرد قد بلند که سرتاپا مشکی پوشیده بود از ماشین پیاده شد وبه سمتم اومد…..نگاهمو از اون آدم گرفتم وبا ترس به سامان لبخند زدم…کاش شب خواستگاری بهش جواب رد نمیدادم وگرنه اون روز اون منو میرسوند خونه واین اتفاقا نمیوفتاد….با صدای همون مرد مشکی پوش به خودم اومدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بریم دیگه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چمدونو برداشت وگفت:برو بشین تو ماشین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بهش نگاه کردم وگفتم:هان؟!تو….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون آدم عینکشو ازروی چشمش در آورد وگفت:من ارشیا هستم دیروز عقد کردیم یادته!!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:ها؟!….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مبهوت به صورتش چشم دوختم…چقد عوض شده بود…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:اوهوی کجایی؟میدونم خوشگل شدم…..گفتم برو بشین توی ماشین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط یه پوزخند زدم…ترگل:(….شدی)…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان داشت با تعجب به من نگاه میکرد…اما زود به خودش اومد وبا قدمای سریع به سمتم اومد, همون لحظه ارشیا در حالی که با یه دستش چمدونو برداشته بود با دست دیگش دست منو گرفت وبه سمت ماشین کشوند…. اون قد تند راه میرفت که احساس میکردم هر آنه که دستم از جا کنده بشه… با صدایی که مطمعن باشم میشنوه گفتم دستمو ول کن….اما ارشیا توجهی نکرد…از سرشونم به سمت عقب نگاه کردم که دیدم سامان داره با عصبانیت به سمتمون میاد…از چشماش خون میبارید…اون چشما قلبمو به آتیش,کشید…(منو ببخش سامان چرا یهو این همه درد وارد زندگی من شد؟ چرا تو باید عاشق من بشی؟کاش,میتونستم قلبمو بهت بدم کاش الان میتونستم داد بزنم کمکم کن کاش،پا روی,دلت نمیزاشتم که الان اینجوری خودم لهه بشم دستمو به سمتش کشیدم اما پشیمون شدم بعد با قطرهای اشکی که پشت سر هم میچکیدن با دستام باهاش,خدافظی کردم وبا لب خونی بهش گفتم منو ببخش….)…ارشیا منو تقریبا پرت کرد روی صندلی جلوی ماشین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

…وخودشم خیلی سریع سوار شد…. از شیشه بیرونو نگاه کردم باز سامان ایستاده بود اما الان مهمترین موضوع این بود که مامانم پا برهنه با همون چادر,سفیدش وسط,خیابون بود ووقتی منو توی,ماشین دید سرشو به سمت خونه برگردوند وداد کشید اما نفهمیدم چی گفت….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا خیلی,زود ماشینو روشن کرد…با بغض وگریه گفتم… وایسا…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:متاسفم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وبعد حرکت کرد که سامان اول یه چیزی به مامانم گفت بعد بادو به سمت ماشین اومد اما دور شده بود ماتوی کوچه پیچیدیم و سامان از نظرم ناپدیدشد…. دیگه نمیدونم کی میبینمش دلم برای,سامانم تنگ میشه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این چه امتحانیه خدا جون؟…یعنی منتظرم میمونه…اگه من برگردم بازم منو میخواد…من دست رد به سینه ى اون زدم خدا هم جوابمو داد…آه از این دنیای بیرحم…توی افکار خودم بودم که صدای یه آهنگ ایتالیایی رشته ى افکارمو پاره کرد…کولمو روی پاهام جابه جا کردم وبه بیرون چشم دوختم… هر لحظه داشتم از زندگی وآینده ای که آرزوشو داشتم دورتر میشدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا شروع کرد با آهنگ خوندن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(ای کوفت ،خاک برسرت با این صدات…بزار توی افکارم باشم خیرسرم من الان من یه آدم غم دارم…نه چرا غم دارم…برادرم خوبه ….پس منم خوبم)…چشامو بستم…نمیدونم چقد گذشت…که ماشین ایستاد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:آهای خواب بسه،رسیدیم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشامو باز کردم وگفتم:خواب نبودم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به حرفی,که من زدم…درو باریموت باز کرد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وماشینو برد داخل…وپیاده شد…اما من پیاده نشدم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی بهم نگفت که پیاده شو…در,ماشینو باز کرد وازتوی ماشین کشیدم بیرون.. دلم میخواست دوتا فوش نثارش کنم اما انگاردهنمو قفل زده بودن….بعد,دستمو ول مرد وخودش به سمت در ورودی خونه که یه در بزرگ شیشه ای بود حرکت کرد, اما من تکون نخوردم…..وسر جام وایسادم….بدون اینکه نگام کنه گفت:بیا داخل….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه داشتم متوجه میشدم چه غلطی کردم…. انگار تا الان خواب,بودم…من اینجا چیکار میکنم…خیلی آروم گفتم:میخوام برگردم خونم….اما مثل اینکه صدام خیلی,واضح بود چون ارشیا بهم نزدیک شد وسرشو نزدیک گوشم خم کرد وگفت:چی؟ههههه….نه دیگه خانم کوچولو نداشتیم….تو پای اون ورقه رو امضا کردی…تو الان همسرمنی و من هرجا باشم تو هم باید همون جا باشی….نکنه میخوای برادرت….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه قطره اشک از روی گونم سرخورد,وافتاد روی,کفشای قرمز ملوکولیم…. آستین مانتومو کشیدم روی,صورتم وخواستم حرف بزنم که دستمو محکم گرفت…وبه سمت داخل کشوند….به اطرافم توجهی نکردم…دستم داشت خرد میشد…خیلی سریع داشت منو از روی پله های مارپیچی که حفاظ شیشه ای جلوه ى خاصی بهشون داده بود بالا میبرد….اگه دستمو ول میکرد مطمعنم با سر میرفتم توی,پله ها وخون سرم پله های,سفیدو رنگین میکرد…به آخرین پله که رسیدیم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا دوتا اتاقو رد کردو بعد در اتاق سومو باز کرد ومنو هل داد توی اتاق….خودشم اومد,داخل وگفت:خوب اینم اتاقمون دوسش داری…یه خانم با سلیقه طراحیش کرده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من داشتم مچ دستمو ماساژ میدادم انگارتازه یه دسبند آهنی,رو از دستم باز,کرده بودم …که ارشیا گفت:زبون نداری..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که سرم پایین بود واسه خودم جملاتشو تکرار میکردم:چی!!!اتاقمون…بعد سرمو بلند کردم و گفتم:اتاقمون؟یعنی چی من باید پیش تو بخوابم؟نه نه من یه جای,دیگه میخوابم باشه؟من بد میخوابم اذیت میشی…خودمم نمیفهمیدم دارم چی,میگم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا بلند خندید وگفت:خیلی بچه ای…اه منم همین طوردیدی یه وقت تو رو به جای بالشت گذاشتم زیر سرم…اتاق جدا ؟دیگه چی؟فک کنم باید بدونی هرجا من بخوابم تو هم باید بخوابی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(قشنگ فهمیدم داره مسخرم میکنه اما به روی خودم نیاوردم)وداد زدم:نه آقا جون من هرجایی میخوابم غیر از اینجا الانم میخوام برم چمدونمو بیارم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم متقابلا داد زد:جواهر خانم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر خانم بیا بالا….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشامو به در دوختم تا ببینم این جواهر خانم کیه؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه زن حدودا 45ساله،درو باز کرد ودر حالی که چمدون من تو دستش بود اومد داخل…وبدون نگاه کردن به من رو به ارشیا گفت:اینو کجا بزارم؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیاکتشو پرت کرد روی تخت وگفت:بندازش دور….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشامو از جواهر گرفتم ورو به ارشیا گفتم:بندازش دور؟…بعد من چی بپوشم؟کتابای مدرسم توشه….یعنی چی بندازمش دور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما انگار من چیزی نگفته باشم گفت:شما برید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دویدم سمت در که وسط راه ارشیا دستمو گرفت ومنو چسبوند به خودش ویکی از دستاشو دور کمرم قفل کرد ….اما نیازی نبود به جواهر تاکید کنه که بره چون اون درو بسته بود ورفته بود…ارشیا:اگه لخت از اون خونه بیرون نیومدی به لطف منه…تو حق داشتن یه خاطره از خونه رو نداری…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو حق داشتن یه خاطره از خونه رو نداری چه برسه به اینکه وسیله ای,از اونجا همراهت باشه…تازمانی که برادر من روی اون تخته…تو, بدون من از این خونه بیرون نمیری…. این تازه اولشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(بعد یهو دستشو از دور کمرم آزاد کرد وباعث شد با زانو بیفتم روی زمین…بخاطر ضربه های زیادی که این مدت به پاهام وارد شده بود خیلی دردم گرفت اما آخ نگفتم…تازه دردای,من شروع شده بودن ،بخاطر روزایی که در پیش داشتم باید مقاومت میکردم…هنوز چند ساعت نگذشته بود تازه فهمیدم بابام چی میگفت اما راه برگشتی بود؟چرا حرف بابامو گوش ندادم؟اما اون موقع شهریار چی میشد؟خدایا من چیکار کنم؟…بدون کمک گرفتن از زمین بلند شدم…وروبه روش وایسادم تازه با سرم میرسیدم تا نزدیکای شونه هاش…سرمو بلند کردم وجوری که انگار حرفاش برام مهم نبودن واون هیچی نگفته با یه لحن طلبکارانه گفتم:پس من چی بپوشم؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا جوری رفتار کرد که انگار عکس والعمل من واسش مهم نیست بعد رفت به سمت گوشه ى دیگه اتاق…ودرافقی که یه کمد دیواری خیلی بزرگ رو بازکرد…دقیقا یه کمد همرنگش روبه روش وجود داشت که درش مقابل اون یکی باز میشد واین موضوع باعث میشد که یه راهروی نه چندان بزرگ به وجود بیاد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا دستشو به سمت لباسا کشید وگفت:اینا رو میپوشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:اگه اندازم نبودن چی؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:هستن…هرچی بخوای اینجا هست..توی دوتا کشوی آخر میز آرایش هم وسایل مورد نیازت هست اون دوتای,بالایی مال منن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:نگاه کن یه اتاق دیگه بده به من تو که منو برای….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نذاشت بقیه حرفمو بزنم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا نذاشت که بقیه ى حرفمو بزنم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:من امروز مهمون دارم….میرم پایین تو هم اگه خواستی بیا…در ضمن این لباسا رو هم عوض کن…بعد کوله پشتیمو برداشت وباخودش برد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:کولمو پس بده…اون براچیته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:اینم جزء یادگاری های اون خونه حساب میشه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

…هرچی داد وبیداد کردم که کولمو پس بده انگار با دیوار صحبت کردم…اصلا انگار نه انگار…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

…نمیدونستم باید چه جوری رفتار کنم.. باید ناراحتیمو نشون میدادم…یا میشدم ترگل پرجنب وجوش, که هیچی واسش,مهم نیست!….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی یه فیلم دیدم دختره ایلات بود,شده بود خون بهای برادرش منم زندگیم شده بود مثل داستان….اما اینو خوب میدونم که نباید بزارم به هدفش برسه…هرچندکه نمیدونم هدفش چیه!…اما هرچی هست عاشق چشم وابروی من نشده که بزاره من راحت زندگی کنم…من از همون روز اول میدونستم که میخواد,انتقام بگیره…اما کاش میفهمید که مقصربرادر خودش بود نه منو داداش بدبختم…پس باید بهش بفهمونم،کسی که مستحق مجازاته,برادر اونه…. لباسامو عوض نکردم وهمون طور رفتم پایین…سردومین پله ایستادم تا ببینم اگه مهموناش خیلی,زیادن نرم پایین اما هیچ کس نبود…کامل پله ها رو طی,کردم…نمیدونستم کدوم سمت برم خونه مثل یه چهاراه بود که پله ى مارپیچی وسطش حکم یه چراغ راهنما رو داشت…سمت راستم نمیدونم چه خبر بود اما سمت چپ یه راهروی طولانی بود که به تعداد زیادی اتاق ختم میشد….روبه روم در شیشه ای بزرگی بود که ورودی خونه روتشکیل میداد…و دقیقا پشت پله ها یه فضای بزرگ بود که تلوزیون اونجا قرار داشت ..وبافاصله ى نه چندان دور یه سکوقرارمیگرفت که میز بزرگ 24نفره ى خیلی مجللی بهش جلوه ى خاصی داده بود …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام خونه با وسایل کلاسیک دیزاین شده بود وخبری از وسیله ى اسپرت نبود…مبلای چرم tvروم ,رو برای نشستن انتخاب کردم یه سیب ازروی میز برداشتم وشروع کردم بازی کردن باهاش,تنها چیزی که توکفش بودم در,فوق العاده زیبای بود که بالای همون سکوها قرار میگرفت…رنگ بلوطی,و تزئینات سنتی,که پایین در نقش زده شده بودن به نظرمیرسید کار یه هنرمنده… درحالی که من در حال تجزیه وتحلیل اون در چوبی بودم…در اتاق باز شد ویه خانم زیبا وخیلی خوش پوش که به نظرمیرسید 25یا شایدم کمترسن داشته باشه همراه ارشیا از اتاق خارج شد سریع نگاهمواز اون دوتا گرفتم وبه تلوزیون چشم دوختم…اون دختر جوون با صدای بلند بهم سلام کرد وروی مبل روبه روی من نشست واز ارشیا که بالبخند تسننی به ما پیوسته بود,پرسید معرفی نمیکنی؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا یه اخم مخفی تحویل من داد وگفت:ترگل دخترعمومه….پدرومادرش یه مدت بخاطر سفر کاری رفتن اروپا اونم قرار شده این مدت پیش پسر عموش بمونه. مگه نه ترگل؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم یه گاز گنده به سیبم زدم وبا ملچ ملوچ شروع کردم به خوردن وخودمو یکم بیشتر روی مبل پهن کردم وگفتم:اوهوم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره گفت:خوشبختم عزیرم منم پانیزم دوست ارشیا….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره خیلی شیک ومجلسی داشت خودشو به ارشیا میمالوند…ته این دل وقلوه دادن به لب گرفتنشون ختم شد منم دلم میخواست از خوشحالی پاشم برقصم چون قشنگ فهمیدم قصد ارشیا از این کارا چیه؟…اما یکی یه این دوتا بگه اینجا ایران است…خخخ به من چه گناهش گردن خودشون….بعد ازبدرقه ى کاملا عاشقانه ى پانیز توسط شوهر من (از این کلمه متنفرم )…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از بدرقه اومد به سمت من… تا اونجایی که میتونستم نیشمو باز کردم وگفتم انصافادوست دخترت خشگل بود….ویه سیب دیگه از روی میز بلند کردم وتوی,دستم شروع کردم به پیچ دادنش…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:چرا,لباساتو عوض,نکردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:چه گیری دادی اونو بیخیال بیا بشین این فیلمو باهم ببینیم خیلی باحاله….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی ماتحتش سوخت که من هیچ عکس العملی در مورد پانیز نشون ندادم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا هم بخاطر تلافی باز دستمو محکم گرفت وکشید به سمت اتاقای بالایی…..سیب از توی دستم افتاد وتموم پله ها رو به,سمت پایین قل خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:ولم کن…دستمو کندی…. ولم کن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:(سکوت)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:ولم کن عوضی… میگم ولم کن..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:چی گفتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:گفتم عوضی مگه کری…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم اونقد واسش سنگین بود که تمام زورشو جمع کرد وهولم داد به سمت راهروی کمدا اما به جاش من محکم خوردم توی در کمدای سمت راستی… بخاطر دردی که توی استخونای کمرم پیچید لبمو گاز گرفتم اما هیچی نگفتم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا ندید که من اونجوری چسبیده شدم به در کمد چون سرشو فرو کرده بود توی کمد لباسای,من ودر همون حالت گفت:دیگه ازاین حرفازدی نزدیا…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودمو زود جمع وجور کردم وگفتم:میزنم چون لیاقتت بیشتر از این نیست وتو هم نمیتونی هیچ گهی بخوری…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون لحظه ارشیا دندوناشو بهم فشار داد ونفسشو از بینیش,با حرص بیرون فرستاد ویکی خوابوند توی گوشم…ولباسا رو پرت کرد,توی صورتم وگفت:نه نمیزنی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چرا یه قطره اشکم نریختم وانگار اصلا دردم نیومده دستمو روی صورتم کشیدم گفتم:فک کردی کی هستی که رو من دست بلند,میکنی؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:به همون حقی که تو به من گفتی عوضی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:آره راس میگی اگه عوضی نبودی که رو من دست بلند نمیکردی…فقط یه نامرد میتونه دستشو روی ضعیف تر از خودش,بلند کنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:نطق خوبی بود ولی دیگه خفه شو….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

…ارشیا خودش لباسا رو که یه دست تاپ شلوارک لیمویی رنگ بودن برداشت وگفت برو عوض کن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم صورتمو کج کردم گفتم دوباره بزن توی,صورتم ولی من اینا رو نمیپوشم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:خوب گوش کن ترگل ایزدی…اینجا جای این زبون درازیا وجفتک انداختنا نیست…به نفعته هرچی میگم گوش کنی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط به زمین چشم دوختم وسعی داشتم بغضی رو که تازه سروکلش پیداشده بود سرکوب کنم….ارشیا از اتاق بیرون رفت وداد زد,وقتی برگشتم باید لباساتو عوض کرده باشی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور روی دیوار سرخوردم….وزانوهامو بغل کردم…خدایا من به درگاهت گناهی کردم خودم خبر ندارم؟…این چه مجازاتیه…اولین بارم بود,توی زندگیم کسی,این قد تحقیرم کرد…تا حالا هیچکس دستشو روی من بلند نکرده بود…خوب فقط,یه بار مامانم بخاطر اینکه موهای پسرعمومو سوزوندم…نمیتونم بگم کاش به حرف بابام گوش,میدادم….چون نمیتونستم بزارم بلایی سر شهریار بیاد حتی اگه یه روز بفهمه وازم متنفر بشه….راستی مامانم پابرهنه اومد توی خیابون مطمعنم اگه بیخبر ازشون, از خونه بیرون نمیومدم نمیزاشتن بیام توی این جهنم….باید بهشون زنگ بزنم اما گوشیم،آیپدم همچیزم توی کوله پشتیمه…خدا میدونه این دراکولا کجا گذاشتشون.. اگه جدی جدی دور انداخته باششون چی؟..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما اگه از دوری بابامینا بمیرم عمرا از این آدم خواهش کنم که وسایلمو پس بده….اگه به شهریار زنگ نزنم میفهمه…اوووف لعنت به این زندگی…دیگه نرفتم پایین…از روی زمین بلند شدم وخودمو پرت کردم روی,تختی که وسط اتاق بود وسرویس خواب,قرمز رنگی روش پهن شده بود… یه تلفاز به اندازه ى تلفاز،پایین به دیوار نصب شده بود کنترلو برداشتم وهرچی شبکه ى ماهواره ای بود بالا پایین کردم اما هیچ چیزی,که ارزش,دیدن داشته باشه پیدا نکردم…بخاطر اینکه دیشب نخوابیده بودم دم به دیقه پلکام روی هم میرفتن وبلاخره خوابم برد…نمیدونم چی,شد که چشامو باز کردم یه نفرو بالای,سرم دیدم درجا دستم رفت سمت شالم…جواهر خانم بالای,سرم وایساده بود…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر:خانم شام حاظره بیایید پایین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:إ وا مگه ساعت چنده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت روی دستم نگاه کردم…ساعت 8شب رو نشون میداد مگه من چقد خوابیده بودم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند گفتم:باشه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما انگار دهن جواهره اجاره ای باز میشد همون طور خشک نگام کرد و از اتاق رفت بیرون…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب مثل اینکه من توی این خونه تنهام چون کلفتشونم واسم قیافه میگیره…چند دقیقه بعد رفتم پایین…ارشیا نبودش…رفتم توی آشپزخونه تا شاید بتونم از زیر زبون این سرویس طلا ،حرف بکشم اما هرچقد فک زدم نگام نکرد چه برسه به اینکه آمار بده…نخیر این طور نمیشه،من اینجوری دووم نمیارم..خیلی گشنم بود اما چندقاشق بیشتر نتونستم غذا بخورم…جواهر موقع غذا خوردن من رفت بیرون…بعد که اومد لباساشو عوض کرده بود…جواهر در حالی که دسته ی بلند کیفشو روی,شونه هاش مرتب میکرد گفت:من دیگه برم خانم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:کجا؟مگه تو اینجا زندگی نمیکنی؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر:نه خانم ،خدافظ…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به سمتش رفتم وگفتم:خوب من اینجا تنها بمونم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر:آقا میان…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مظلومیت گفتم:کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع گفت:معلوم نیست واز در خارج شد….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی جرئت نکردم…تا توی حیاط دنبالش برم…حیاط خونه خیلی خوف آور بود درختایی که سرتاسر حیاطو پوشانده بودن…زیبایی صبحو میساختن وترسناکی شب هم چهره ى دیگشون بود….حتی ازش نپرسیدم یه مهر داره بهم بده…من چادر میخوام خو…به سرعت از پله ها رفتم بالا…دردیگه ای که توی اتاق خواب بود رو باز کردم…ایول بابا چه حمومی ،اتاقک شیشه ای و وان وکوفت وزهر مار…فقط یکی از دیواراش که در ورودی رو نگه داشته بود سفید رنگ بود بقیه همه با شیشه پوشونده شده بودن…..بعد معلوم نیست خونه بود,یا حموم نی دو نم…وضمو گرفتم وشالمو لبنانی بستم وخواستم نماز بخونم که اوهکی الان قبله کجاست؟؟…شکرت ساعتم قبله نما داشت…یه ساعت بزرگ اسپرت که شهریار برام گرفته بود بعضی وقتا بهم میگفت بهت نمیاد وسیله ى دخترونه داشته باشی…چون از وقتی چشم باز کردم هم بازیم شهریار بود…البته معلوم نبود من اخلاقم چه جوریه؟…بیشتررفتارام،به پسرا میخورد…اما وقتی هایی هم که نیاز بود از دختر بودنم استفاده کنم یه خانم به تمام معنا میشدم…نمازمو که خوندم تازه یادم افتاد تنهام… من که هر وقت تنها میشدم تو دلم عروسی میگرفتن ،که الان راحت میتونم خونه رو بترکونم …اما الان هیچ صدایی,نمی یومد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ونمیدونستم قراره تا کی تنها باشم بخاطر همین ترسم بیشتر میشد اما سعی میکردم به خودم مسلط باشم…بهترین کار سرگرم کردن خودم با وسایل خونه بود… کمد روبه روی کمد خودمو باز کردم…به احتمال زیاد این وسایل ولباسای مردونه مال خود ارشیا بود…پ ن پ مال من بود…او ل ل کی میره این همه راهو… چه خوش سلیقه لباسا هم مارکو وخشگل…هرچی حرص تو دلم بود, سر در کمد خالی کردم …بعد در کمد لباسای خودمو باز کردم…کی اینا رو واسه من خریده بود,شرافتا این آدم…همه چی موجود بود…مجلسی،خونگی،بیرونی،إ وا خونگی ها رو هرکدوم یه طرفشون خورده شده بود یه سنگین رنگین توشون پیدا نمیشد…همه شلوارک بالا زانو وتاپ واز این حرفا دیگه…بیا این ور بازار!! خوب من کدومو بپوشم که شرافتمو به باد,نده….بیخیال لباس عوض,کردن شدم…رفتم روی تخت نشستم وبازم به تلفاز پناه بردم…ساعت 2نصفه شب بود…واسه ى,آب خوردنم پایین نرفتم…فردا روی,صف اسامی بچه هایی که قراره واسه ى مسابقات باشن رو اعلام میکنن…یعنی میزاره برم مدرسه خو چرا نزاره برم؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید سفت وسخت بچسبم به تمریناتم باید مدال طلا بگیرم…باید او اسپرتمو هم ادامه بدم…به قول مامانم من بدون جفتک انداختن میمیرم…داشتم با کنترل تلفاز بازی میکردم که ارشیا توی درگاه در ظاهر شد… بهش نگاه کردم ودر حال تجزیه ى حال وهوای صورتش بودم…(شما به پیج آقای سلمانی سر بزنید…)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که گفت:آهای داری به چی نگاه میکنی؟…درجا صورتمو به سمت تلوزیون برگردوندم….در حالی که مبایلشو تقریبا پرت میکرد روی میز گفت:هنوز که لباس عوض نکردی”!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:خوب بلاخره که باید عوضشون کنی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من سکوتو ترجیح دادم اونم هیچی نگفت…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا بلوزشو در آورد ورفت توی سرویس بهداشتی… نیم ساعت بعد در حالی که فقط یه حوله دور کمرش بود…از حمام بیرون زد…وگفت هنوز نخوابیدی؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسه ى گفتن کلمه ى قاطعانه ى نه سرمو بلند کردم که با دیدن اون منظره ى درجا چشامو بستم….بدون توجه به حرکت من گفت:چرا چشاتو بستی؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی خاک تو سرش نیمه برهنه جلوی من وایساده بعد میگه چرا چشاتو بستی؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چشامو بسته نگه داشتم…تا اگه میخواد لباس عوض کنه من با منظره ى بدتری روبه رو نشم… یهو احساس کردم…تخت تکون خورد…ارشیا پتو رو کنار زد واومد زیر پتو…زودچشامو باز کردم..و ناخوشایندترین موضوع این بود که ارشیا فاصله ى چندانی,باهام نداشت…کنترل تلوزیونو از دستم کشید وگفت:چه فیلم مسخره ای…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تخت پایین اومدم وگفتم:من کجا بخوابم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:باز این بحث مسخره؟!…تو همینجا میخوابی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:کنار تو؟!…هه عمرا…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه به سمت پرده هایی که سرتاسر یکی از دیوارا رو پوشنده بود رفتم واونا رو کنار زدم…واین اولین تصویر زیبایی بود که توی این خونه باهاش روبه رو شدم…یه تراس خیلی بزرگ جلوم قرار گرفت…که یه میز چهارنفره ى سفید روش قرارداشت…ارشیا تقریبا با داد گفت:کجا؟!….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچی نگفتم وراهمو ادامه دادم…نسیم ملایمی هوا رو دلچسب کرده بود,اما به دل من یکی نمیچسبید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی یکی از صندلی ها نشستم…دوساعت دیگه گذشت هنوز صدای تلوزیون میومد…بلاخره ساعت 5 شب بود که به خواب مرگ رفت….حالت بدنم شکل صندلیه شده بود،از بس روش نشسته بودم…سرمو گذاشتم روی میز که خوابم برد اما یه ساعت بیشتر نتونستم تکون نخورم ودستم از,زیر سرم سر خورد وبیدار شدم به ساعتم نگاه کردم ساعت 6رو نشون میداد…آروم بی صدا رفتم بالای سر ارشیا مثل خرس خوابیده بود…وضو گرفتم وبا حداقل سروصدا نماز خوندم…ساعت6:30بود باید میرفتم مدرسه امروز اعلام نتایج بود…رفتم بالای سرش روی,شکم خوابیده بود… ترگل:آهای بیدار شو…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما تکون نخورد…آهای باتوام بیدار شو….دستمو گذاشتم روی پتو تا با بالا تنه ى لختش تماس پیدا نکنه وبعد تکونش دادم…یه چشمشو باز,کرد,وگفت:هان چته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:یونیفرم مدرسمو میخوام ،دیرم شده…میخوام برم مدرسه….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا همون چشمی رو که باز کرده بود بست وخندیدو گفت:چی؟مدرسه؟مدرسه چه خبره؟یادم رفته بهت بگم؟…عزیزم تو دیگه مدرسه نمیری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باحالت جیغ گفتم:چرا مثلا؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:توالان یه زن متاهلی درس و مدرسه به درد چیت میخوره…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا دهنمو باز کردم که حرف بزنم گفت:تا هر وقت دلت میخواد..گریه کن وجیغ بکش اما…مدرسه بی مدرسه تو فقط جایی میری که من باشم…حالا هم برو که من خیلی خوابم میاد…بازم خیلی زود کوتاه اومدم…نمیخواستم زجر کشیدنمو ببینه…رفتم توی حموم وآبو باز کردم تا صدای گریه کردنم بهش نرسه…سرم داغ کرده بود به خودم که اومدم…دیدم زیر دوش آبم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی آینه ى سرتاپایی خودمو نگاه کردم مثل موش آب کشیده شده بودم…لباسای سرتا پا مشکیم،ازشون آب میچکید….حالا چیکار کنم مثل اینکه باید طلسم این لباسا شکسته بشه واز تن من در بیان…در حمومو باز کردم وخواستم برم بیرون که ارشیا جلوم ظاهر شد…درجا نگاهمو ازش دزدیدم وباز به زمین چشم دوختم…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند تحقیر آمیزی گفت:شما با لباس حموم میکنید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتما تا حالا خودتو لخت ندیدی؟!…دلم میخواست سرشو بگیرم وتا میتونم بکوبم به کاشی های کف حموم تا بمیره…ولی خوب اون وقت دیگه کسی,نبود,بخواد با باباش عروسی,کنه که من آزاد,بشم…اصن این آدم خانواده داره… فک نکنم…به تفکرات بچه گونه ى خودم بلند خندیدم…وبی توجه به ارشیا که با یه شلوارک قرمز توپ توپی سعی در تحقیر کردن من داشت…وبه,سمت کمد لباسام رفتم…اونم دیگه بحثو ادامه نداد و وارد سرویس بهداشتی(حمام) شد….چندتا لباس,برداشتم وپشت در حموم وایسادم…چنددقیقه بعد,درحالی که صورتشو خشک میکرد بیرون اومد…زود وارد,حموم شدم وبا تمام قدرتم درو بهم کوبیدم وقفلش کردم….لباسامو با گریه از تنم بیرون آوردم وبعد موهامو باز کردم…ورفتم زیر دوش…. دلم نمیخواست از حموم دربیام وباز مجبور به تحمل کردن ارشیا باشم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه تونیک سرخ آبی وشلوار جذب مشکی جای لباسای مشکیمو گرفتن…هر چقد,زور زدم که موهامو کامل خشک کنم نشد…یه شال مشکی انداختم روی سرم…از حموم که بیرون اومدم ارشو نبودش…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر مثل دفعه ى قبل اعلان وقت ناهار کرد… یعنی حکم پادگانو داشت این خونه …خدایا من چرا باید گرفتار این آدما بشم…به اجبار رفتم پایین…ارشیا توی,سالن بود,تا منو دید گفت:تو توی خونه هم لباس,بیرونی میپوشی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم یه نیشخند تحویلش دادم وباز مبلای پشت پله ها رو واسه ى,نشستن انتخاب کردم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:(من غلط,بکنم بیرون اینجوری لباس بپوشم؟!…)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا رفت توی حیاط,و یه مدت بعد با همون دختره ى دیروزی اومد…یه دل وغلوه ای تبادل میکردن که بیا ببین…یعنی این میخواست من حسودی کنم… ولی خاک تو سرش…اما غافل از اینکه من فقط به ترگل قبل از,این ماجراها حسودی میکنم…که چقد شادو خوشبخت بود…خنده های ارشیا وپانیز روی میز ناهار تا وقتی ادامه داشت که پانیز از آرشام نپرسیده بود…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پانیز:آرشامو نمیبینم کجاست یه مدته؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا که از خشم وناراحتی رنگش به کبودی,میزد,گفت:به پیشنهاد,دوستاش رفته شمال…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم که فقط داشتم با غذا بازی میکردم…نتونستم یه قاشقم بخورم…یهو پانیز توی اون حال واوضاع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهاتو کجا فر کردی؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمو به سمت شالم بردم وموهایی رو که بیرون اومده بودن زدم داخل….که پانیز دستشو به سمت موهای رنگ کرده ى خودش که با هیچ چیزی پوشنده نشده بودن،بردوادامه داد:من یه بار خواستم فر کنم آرایشگره سوزوندشون….بگو دیگه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از,سرجام بلند شدم وبه سمت ارشیا که حالا به سمت من نگاه میکرد,نگاهی انداختم و گفتم:خودشون همین جورین…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پانیز:إ وا مگه میشه؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:حالا میبینی که شده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم از,پله ها بالا میرفتم که صدای,ایش بلندی,به گوشم رسید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداجون بازم شکرت که موجبات خنده ى,من حقیرو فراهم میکنی دختره ى خنگ به موهای مجعد من میگه فر…البته جلوشون فر شدن…خوب من هر وقت از حموم بیرون میام این شکلی میشن…موهامو شونه زدم و….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهامو باهر,زوری بود جمعشون کردم ودوباره,شالمو پوشیدم…ارشیا یه مدت بعد اومد,بالا…حالم خیلی,بد بود داشتم دیونه میشدم…مثل اینکه اونقدرا که فکر میکردم،آسون نبود من یه دفعه ى دیگه کسی اینجوری باهام حرف بزنه ….میزنم به سیم آخر…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:آهای من دارم میرم بیرون آماده شو باهم میریم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من دلیلی نداشت باهاش بیرون برم یا بخوام جوابشو بدم بخاطر همین هیچی نگفتم…..که اومد نزدیکم وبازمو محکم بین دستاش فشار داد,وگفت:دارم باهات صحبت میکنم نمیشنوی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:منم چند بار بگم به من دست نزن عوضی هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:بازم این حرفو تکرار کردی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:آره اگه دوست داری بازم بشنوی بهت بگم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:امشب آدمت میکنم…بهت نشون میدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که سعی در آزاد,کردن بازوم داشتم گفتم:هرغلطی,دلت میخواد بکنی بکن…بچه میترسونی.؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا ابروهای درهم تنیدشو آزاد کرد…که باعث بالا رفتن پیشونیش به سمت بالا شد …واز بین دندونای به هم فشرده شده… توی,صورتم خم شد وگفت:هرکاری!!؟…باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد انگار خودش از حرفش پشیمون شده باشه…چنان هلم داد که با کمر مستقیم خوردم توی میز آرایش,وباز بدون توجه بهم یا نگاه کردنم از اتاق بیرون رفت… اونقد دردم اومد…که احساس کردم نفسم حبس شده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله نفسمو بیرون فرستادم…وزود,خودمو از میز جدا کردم… تا بتونم راحت تر نفس بکشم…دستمو کشیدم روی کمرم دردم گرفت…من تا حالا کتک نخوردم اما اونقد زمین خوردم…وزخمی شدم که این دردا عادین…اما چیزی که قلبمو زخمی میکنه اینه که… دارم به چه گناهی این دردا رو تحمل میکنم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداجون دارم به عدالتت شک میکنم…هرچی فکر میکنم هیچ کار,اشتباهی انجام ندادم که الان بخوام بخاطرش مجازات بشم…اما خداجون تو همه چیزو باهم نمیدی…باید تلاش,کنم…منو ببخش اگه ناشکری کردم.اما منم اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه…از اخلاق واعتقادم هیچی باقی نمیمونه…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

….یه سیب از,روی میز,برداشتم…وبه سمت حیاط,رفتم…از,در شیشه ای که خارج شدم…به روبه روم خیره شدم جایی که اولین قدمگاه زندگی مشترک من بود…دوطرف زمین سنگریزی شده ،درخت کاری بود، درختای نه چندان بلندی که سمت راست حیاطو مخفی کرده بود…واما تا نیمی از سمت چپ حیاط کشیده شده بودن…دیشب خیلی هوا تاریک بود,نمیشد درست از اون بالا چیزی رو دید… سمت چپو برای رفتن انتخاب کردم…دوتا پله رو پایین اومدم…واز روی,سنگفرشا گذاشتم وبه استخر بزرگی رسیدم که دقیقا زیر بالکن اتاق ما می افتاد اما خالی بود…ودور تادورش ، سنگفرش شده بود ویه زمین مناسب برای دویدن…البته از لحاظ,گرد بودنش وجالب بودنش این بود که با فاصله ی چند قدم به چمنایی میرسید که صعودی به سمت بالا رفته بودن….اما کمی جلوتر دقیقا 7تا پله وجود,داشت که به پایین میخورد ودومین چهره ى زیبای اون خونه متعلق به اون بود…یه بهشت به تمام معنا درختایی از میوه های مختلف که توی هم تنیده شده بودن…از سیب گرفته تا گیلاس که تابستون به بار مینشست و اونقدر مرتب هرس شده بودن…که گواهی از این میداد که کسی بهشون میرسه شالمو بالای سرم گره زدم…واز یه درخت سدر بالا رفتم…و شروع کردم به خوردن سیبم…انگار نه انگار همین چندقیقه ى پیش داشتم جون میدادم…خوب من اینجوریم فضا پیدا بشه واسه ى ،نفس کشیدن مشتاقانه استقبال میکنم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اون بالا میشد…بقیه باغو به خوبی ببینی…یه شاخه بالاتر رفتم…نزدیک بود با کله برم پایین اما زود خودمو نگه داشتم…آخرای,خونه به یه دیوار نسبتا کوتاه ختم میشد…اما چون خیلی پایین تر بود,ترجیح دادم نرم…باغ بابابزرگم توی مشهد از اینجا بزرگتر وقشنگ تر بود,ومهمتر اینکه میشد,از,زیبای هاش لذت برد …داشتم واسه ى,خودم آواز میخوندم که جواهر سراسیمه خودشو به باغ رسوند…وبلند بلند میگفت خانم ،خانم…خانم شما کجایین؟!…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم مثل یه شهاب سنگ جلوی پاش فرود اومدم وگفتم:بله… بله…درضمن من خانم نیستم ترگلم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواهر با نفس بریده بریده گفت:خانم آقا خیلی عصبانین…شما کجا بودید…ما کل خونه رو گشتیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم وگفتم:باز که گفتی خانم من همین جا بودم… بعد,دستمو به سمت بالا کشیدم وگفتم:یعنی,اونجا…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما جواهر با حالتی که انگار ترسیده باشه،گفت:زودبرید بالا تو سالن منتظرتونن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار حالا پادشاهه منم مستشارشم که باید,بترسم اگر امرشو اطاعت نکنم گردن منو میزنه …ولی همین که عصبانی شده خودش خیلی خوبه…با آرامش,پشت سر جواهر راه افتادم…اماجواهر هی,برمیگشت عقب ومیگفت:زود,باشید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا پشت به من وایساده بود ویه دستش توی موهاش بود…رفتم جلوتر که برگشت وچنان کشیده ای کوبید توی صورتم که افتادم روی زمین…اونقدر از,این کارش,تعجب کردم که نفهمیدم دردم اومد یانه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما زود دستمو گذاشتم روی,صورتم وتازه فهمیدم…که گوشم میسوزه…با چشمایی که هاله ى اشکو توشون زندونی کرده بودم به سمت بالا نگاه کردم…اما یهو از,جا کنده شدم وبعد از سومین کشیده این سومین باری بود که اونطوری محکم منو به سمت بالا میکشوند…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم خفه شدم وهیچی نگفتم…طبق معمول هولم داد,داخل وگفت:لباس عوض کن میریم بیرون…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من به سکوتم ادامه دادم که اینبار تقریبا عربده کشید:میریم بیرون….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم با صدای بلند گفتم:ه ر قبرررررستونیییی میخوای بری برووووو من نمیام….دوتا بازومو گرفت واونقد درهمین حالت حرکتم داد که چسبیده شدم به دیوار وگفت:نمیزنمت چون جاش روی صورتت میمونه وآبروی خودم میره…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد حلقه ى دستاشو دور بازوهام که کاملا توی,دستاش,جا,شده بودن تنگ تر کرد…از,درد چشامو بستم…که ارشیا شالمو از سرم کشید…وگفت:برو عوض,کن…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط یه پوزخند,زدم وبه زبون بی زبونی بهش فهموندم که دارم مسخرش میکنم….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که دستشو برد سمت تونکیم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:آهای داری چیکار میکنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارشیا:هیچی میخوام کاری رو که تو انجام نمیدی من انجام بدم…بعد تو چشمام نگاه کرد,واولین دکممو باز کرد…داد زدم به من دست نزن…که دومین دکمه هم باز شد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترگل:باشه،باشه آسمون میام….میام دراکولا….میام ماردوش…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.