دنیا عجیبه.بازی های روزگار عجیبه.چرخ گردون گاهی طوری می چرخه که حیرون می مونی.تقدیر،همیشه غیر منتظره است.یک روز با بی تفاوتی از کنار کسی رد می شی،روز بعد نگاهت در نگاهش قفل میشه و و روز بعد اون میشه بهانه ی زندگیت.باید برای زندگی جنگید.برای عشق،جنگید.سورنای قصه ی من هم می جنگه.با تمام قوا…سورنا ی قصه ی من یک عادم آدی ، نه ظاهری زیبا و نه ثروتی افسانه ای دارد ، سورنا ی قصه من یک دختر که می خواهد خورشید زندگیش را بدست بیاره.

ژانر : عاشقانه، تاریخی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۱ دقیقه

مطالعه آنلاین تقدیر غیر منتظره
نویسنده : دختر ایران زمین

ژانر : #عاشقانه #تاریخی

خلاصه:

دنیا عجیبه.بازی های روزگار عجیبه.چرخ گردون گاهی طوری می چرخه که حیرون می مونی.تقدیر،همیشه غیر منتظره است.یک روز با بی تفاوتی از کنار کسی رد می شی،روز بعد نگاهت در نگاهش قفل میشه و و روز بعد اون میشه بهانه ی زندگیت.باید برای زندگی جنگید.برای عشق،جنگید.سورنای قصه ی من هم می جنگه.با تمام قوا…سورنا ی قصه ی من یک عادم آدی ، نه ظاهری زیبا و نه ثروتی افسانه ای دارد ، سورنا ی قصه من یک دختر که می خواهد خورشید زندگیش را بدست بیاره.

چکمه های اسب سواریم را پوشیدم و با عجله ازپله ها پایین آمدم و خودم را به اسطبل رساندم،

مت در اسطبل بود، به محض دیدن من خندید و دست تکان داد ، با شادی به سمتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم.

مت: صبح بخیر خواهر گلم.

سورنا: صبح بخیر

به سمت اسبم رفتم و به یال های سفیدش دست کشیدم.

- خوب خانوم پرکار امروز برنامه ات چی ؟

- اول اسب سواری بعد، تیر اندازی تو چی؟

- من امروز با بچه ها می روم برکه شکار ، سورنا خواهش می کنم مهمانی را یادت نرود.

در حالی که سوار اسبم می شدم گفتم: متیو خواهش می کنم خلقم را تنگ نکن. می شود من هم با شما بیایم؟

-نخیر بارها گفتم شکار کار پسر هاست،من انقدر بی غیرتم که که اجازه بدهم شما همراه من بیایید؟

کلافه شده بودم، چه فرقی بین من و آنها بود که نمی گذاشتن با آن ها بروم؟ اما متیو همه جورِ پشتم بود متیو با وجود نارضایتی خودش تنها نفری بود که مامی را راضی کرد که اجازه بدهد اسب سواری و تیراندازی یاد بگیرم و بر خلاف عرف ، شلوار پایم کنم در فرهنگ آمریکایی ما پوشیدن شلوار برای یک خانم به هیچ عنوان پذیرفته شده نبود.

متیو در حالی که صدایم می زد گفت : خوابی یا بیدار ؟

تک خنده ای کردم گفتم: بیدار بیدار . مت من رفتم تا بعد از ظهر.

از پشت صدای مت می آمد که ازمن می خواست برای مهمانی دیر نکنم .

از بچگی پا به پای متیو اسب سواری و تیر اندازی می کردم . عادت هم نداشتم دامن بلند و پیراهن به غیر از موارد رسمی بپوشم معمولا پیراهن های کوتاه و شلوار می پوشیدم .تا به خودم آمدم متوجه شدم از عمارت دور شدم ، سر اسب را به سمت راه برگشت راهنمایی کردم.

به در ورودی عمارت رسیدم جایی که از بچگی در آن بزرگ شده بودم، خانه ما مثل همه ی عمارت های این منطقه بزرگ بود . اسب را به اسطبل بردم و به تیمارگر سپردم و خودم هم به سمت خانه راه افتادم.

از پله های مرمر عمارت گذشتم و با پشت دست چند ضربه به در زدم، در باز شد و بدون توجه به کسی که در را باز کرده وارد خانه شدم ، منظره ی رو به رو باعث شد توی درگاه خشکم بزند...

در خانه آشوبی بود. مامی و پاپی کنارهم ایستاده بودند و حرف می زدند مامی با دیدن من اخمی کرد وگفت : سورنا با کفش گلی این وسط چی کار می کنی سریع برو بالا و لباس عوض کن با 15سال سن هنوز نمی دانی با کفش نباید وسط اتاق بیایی؟ بابا با دیدن خندید گفت: چه کارش داری خانم شبیه خودت هست دیگر...

مامی: شبیه منه؟

- نگو که چشم و ابرو مشکیش را از من به ارث برده و علاوه بر آن هم شیطنت دختر شرقی بودنش هم که لابد از من به ارث برده است، نه؟

- یعنی تو از دخترهای شرقی خوشت نمی یاید دیگر؟ این را مامی با اخم ساختگی گفت . تمام مدت من با خنده نظاره گر بحث آنها بودم.

بابا با لبخند به مادر نزدیک شد و دست هایش را باز کرد و گفت : اخم نکن دیگر....

با این حرف بابا خندیدم و به سمت اتاقم رفتم و اجازه داد راحت با هم کل کل کنند. از پله ها بالا رفتم به طبقه دوم رسیدم خانه 16 تا اتاق داشت . تعدادیش مخصوص مهمان ها و و تنها سه تا از اتاق ها مخصوصی خانواده ی ما بود.

به تنهایی حمام کردم ،دوست نداشتم مثل بقیه دخترها ندیمه تنم را بشورد و من مثل مجسمه بنشینم تا کارشان تمام شود. معمولا فقط از ندیمه می خواستم آب را گرم کند . به خودم در آینه خیره شدم چشم های قهوه ای تیره ، موهای کوتاه تیره که در نور شرابی تیره به نظر می رسید وپوستی بین سفید و گندمی من مثل هیج کدام از دختر های این کشور نبودم. به خاطر نژاد مادرم قیافه ایی متمایز داشتم ، دختر های اینجا همه بلوند و چشم آبی یا سبز بودم ولی من ....

من هیچ وقت ازظاهرم گله ای نداشتم؛ به سمت کمد رفتم و شلواره قهوه ای ساده و بلوزی کرم رنگی برداشتم کفش های پاشنه تخت پوشیدم موهایم را شانه کردم و دورم ریختم ، موهایم کوتاه بود ولی آن چنان که پسرانه باشد، فقط تا پایین چانه ام بود . به سمت پایین راه افتادم .

مامان با دیدن من چشم غره ای رفت عادتش بود هر موقع من شلوار می پوشیدم همین کار را می کرد مت جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: باز ما مهمان داریم، تو مامان را اذیت کن ،وروجک!

مت من را برد تا به همه سلام کنم زیاد رابطه ی خوبی با دختر ها نداشتم ولی فقط با سوزی دوست بودم اون هم در علایق شبیه من بود ولی نه به اندازه من ...

موقع سلام کردن با پسرها اکثریتشون با من گرم برخورد می کردند . مت من را به پسری که تا به حال ندیده بودم آشنا کرد؛ ادوارد!

دستم را جلو بردم تا بهش دست بدهم عادتم بود به همه دست می دادم . ولی به جای اینکه دستم را بگیرد دستم را بوسید و با وقاحت تمام در چشم های من زل زد وگفت: یک خانم متشخص با آقایون دست نمیدهد...

از شنیدن حرفش ناراحت شدم، اشلی یکی از پسر های شوخ جمع با خنده گفت: خانم متشخص ! تنها چیزی که به سورنا نمی خورد همین صفت متشخص هست .

مت گفت : دیگر زیاده روی می کنید اگه بخواهی به خواهرم توهین کنی .....

آرام طوری که فقط متیو بشنود گفتم : خودم بلدم از حقم دفاع کنم و با خنده درجواب اشلی گفتم:اشلی دلت شمشیربازی می خواهد؟

در حالی که نشان می داد که مثلا ترسیده گفت: نه ممنون هنوز اثر زخم شمشیر جنابعالی در تنم هست و در حالی که رو به پسر تازه وادر می کرد،گفت:سر به سر هرکی می خواهی بگذار ولی سورنا با همه ی دختر های این منطقه فرق دارد.

ادوارد با پوزخند گفت : واقعا! فکر نمی کنید اغراق هست ، من که باور نمی کنم؟

با غرور گفتم : دوست ندارم از خودم تعریف کنم ، تا جایی که یادم میاید تا به حال شما را ندیده بودم ، تازه به این منطقه اومدید؟ اگر تازه وارد باشید ، واضح هست که من را نشناسید!

با تمسخر گفت : افتخار آشنایی با سرکار را نداشتم ، البته اگر بشود اسمش را افتخار گذاشت !

چشم غره ای به ادوارد رفتم و به سمت متیو برگشتم و گفتم: متیو.... بهتر نیست برای رقص آماده بشویم؟

قبل از اینکه متیو حرفی بزند ، ادوارد گفت: خانمی با این وجنات! رقص هم بلده؟

بدون توجه به حرف ادوارد دست در بازوی متیو انداختم و به سمت وسط سالن رفتم.

برای رقص آماده شدیم، به صورتی که دختر ها در یک ردیف صف می کشیدند پسر ها هم در ردیف مقابل. و دو به دو شروع می کردند با هم رقصیدند . معمولا در این مراسم پسر و دختر هایی که دل به یکدیگر بسته بودند معلوم می شدند . برای مراسم رقص همه صف کشیدند عادت کرده بودم این رقص را با متیو انجام بدهم . متیو در حالی که دستم را می گرفت گفت : تو کی می خواهی متوجه بشوی که باید با پسرهای غریبه برقصی نه اینکه با داداشت . آخر سر با این کار تو تمام دخترهای منطقه ازدواج می کنند و من می مانم و تو ، می شویم خواهر و برادر مجرد! بعد می رویم با هم زندگی می کنیم . نظرت چیه؟ همون موقع چرخی زدم و دوباره دست هایم را ، روی شونه ی متیو گذاشتم با چشم غره گفتم :خیلی دلت می خواهد می توانی بروی باهایشان برقصی که یک وقت پیر پسر نشوی ! کاملا غیرتت را نشان دادی!

نگاه لحظه ای متیو روی دخترک چشم آبی ثابت ماند که بدون توجه به چشم های منتظر متیو ، با پدرش حرف می زد، متیو چشم از دخترک گرفت ، لبخندی زد و به ادامه رقص پرداخت.

مهمانی تمام شده بود،موقع خداحافظی طبق رسوم باید دم در می ایستادیم تا مهمان ها را بدرقه کنیم . موقع بدرقه، ادوارد گفت : از آشناییتون خوشبخت شدم

پوزخندی زدم و گفتم : قبل از این که نظر دیگر داشتید!

در جوابم لبخندی زد و رفت .

به این پسر با چشم های سبز نگاه کردم ! قیافه ی مغروری داشت ، می شد گفت قیافه ی مردانه و هیکل عضلانیش واقعا برای یک دختر جذب کنند بود اما هر چه قدر فکر می کردم نمی توانستم متوجه بشوم که چه طور این مرد با این ابهت مثل یک بچه رفتار می کند، آیسون کنار من روی نیمکت باغ نشست و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم خانم آیرز، راستش دیروز افتخار آشنایی با شما را نداشتم .

لبخند مصنوعی زدم و گفتم : همچنین آشنایی با شما باعث افتخار من هست ، در واقع مایل هستم بدانم چه چیزی باعث شده که افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟

آیسون تمام مدت به من خیره شده بود ، به محض اتمام حرفم لبخندی احمقانه زد و گفت : در واقع من و خانواده ام تازه به اینجا نقل مکان کرده ایم ، در مورد شما زیاد شنیده بود باعث سرور من می شود اگر با شما آشنایی داشته باشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا نمی دانستم در جواب حرف های احمقانه اش چه بگویم ، با حواس پرتی جواب دادم: ورود شما را به اینجا تبریک می گویم ، اگر مشکلی بود خوشحال می شوم که کمکتان کنم ، اما الان واقعا نمی توانم از مصاحبت با شما مفتخر شوم ، من باید به خانه برگردم غیبت طولانی من شایسته نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسون با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : بابت مزاحمتم معذرت می خواهم ، برای زمانی دیگر به ملاقات شما می آیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-متیو خواهشا اذیت نکن ، واقعا هم صحبتی با این پسر برای من عذاب آور هست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو بدون توجه به من گفت : نمی توانم کاری برای تو انجام بدهم ، فقط چند روز هست مطمئن هستم که این پسر برای ازدواج اقدام کرده بگذار خواستگاریش را بکند ، تو هم جواب منفی بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند مصنوعی به آیسون نگاه کردم ، آیسون دستم را بوسید و گفت : خوشحالم که اجازه دادید در محضر شما باشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفی نزدم و روی نیمکت ته باغ نشستم به گل های رز نگاه کردم که در اثر سرمای زمستان خشک شده بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایسون جلوی من زانو زد و حلقه ای را از جلویش در آورد فکر نمی کردم انقدر زود عمل کند ، رفتارهای بچه گانه اش واقعا با سن و ظاهرش هم خوانی نداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت: من می توانم با امید ازدواج با شما زندگی کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون لحظه ای تامل گفتم: نه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه لبخند کذایی را از لب هاش پاک کنه ، بدون حرف جعبه ی حلقه را در جیبش گذاشت و کنارم نشست تمام مدت با تعجب به حرکاتش نگاه کردم : می دانستم ... خیلی زود اقدام کردم نه؟ به من حق بدهید، مادرم اصرار به ازدواج من داشت من هم مجبور شدم نقش بازی کنم ، چون مادرم در پذیرایی شما در ظاهر باغ را نظاره می کند اما فقط می خواهد مطمئن بشود که من واقعا خواستگاری می کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به دهان آیسون نگاه کردم ، آیسون با دیدن صورت من خندید وگفت: واقعا فکر کردی من با این ظاهر از تو خواستگاری می کنم؟ به احتمال زیاد فکر می کردی چه غروری از من خورد کردی، درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالت تعجبم خیلی سریع جای خودش را به عصبانیت داد و با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم: واقعابا خودتان چی فکر کردید؟ آقای جانسون من نه توضیح شما را قبول دارم نه رفتارهای بچه گانه ی شما را ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسون با خونسردی بین حرفم پرید وگفت : به پزشکی علاقه داری نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبانی تر شدم وگفتم : اقای آیسون خواهشا اینجا را ترک کنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به من گفت : می دانم به پزشکی علاقه داری، می دانم در دانشگاه به تو اجازه تحصیل نمی دهند فقط به خاطر اینکه یک زن هستی و زن ها اجازه ی تحصیل ندارند ، خیلی بد شد ! زیاد عصبانی نشو ، من عادت دارم به بازی دادن بقیه، می دانی ؟ اینکه شده برای یک هفته باعث شده بودم ذهن تو درگیر بشود خیلی جالبه ، من فقط شرط بندی کرده بودم با مادرم و صد البته با برادرم ، برادرم معتقد بود تو حتی برای بار دوم حاضر نیستی من را ببینی اما حالا می بینی که به خاطر من تو عصبانی شدی . از آشناییت خوشبختم اما باید بگویم این رفتارهای گستاخانه ی تو فقط باعث می شود سرگرمی برای جنس مخالفت باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت بلند شدم و رو به روی آیسون ایستادم وگفتم : آقای جانسون متوجه باشید که چه چیزی می گویید، این حرف شما توهین بزرگی بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به عصبانیت من گفت: اشتباه نکن من فقط حقیقت را به تو گفتم ، در واقع باید بگویم که تمام این پسرهایی که با تو دوست هستند مثل اشلی تمام پسر ها به تو به چشم یک وسیله ی سرگرمی نگاه می کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون مکث دستم را بالا آوردم ، صدای بلند کشیده و لرزیدن تمام بدن من تنهای صحنه های دیدنی در باغ بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایسون با عصبانیت به من خیره شد و شمرده شمرده گفت : حواست باشد با بدکسی طرف شدی ... مطمئن باش جواب این بی احترامیت را می بینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت سر آیسون متوجه شدم که متیو با عصبانیت به سمت ما می آید ، احتمال می دادم که صحنه ی درگیری ما را حتما دیده باشد ، نمی خواستم بین متیو و آیسون درگیری پیش بیاید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسون بی تفاوت و با قدم هایی بلند از کنار متیو گذشت ؛ با رفتن آیسون نفس عمیقی کشیدم و روی نیمکت نشستم و بدون توجه به متی وگریه کردم ، متیو کنارم نشست و سرم را به سینه ی خودش فشرد وگفت : آرام باش گلم ... چه اتفاقی افتاده که خواهر من گریه می کنه ... دیدم که با آیسون درگیر شدی .... آیسون به تو چی گفت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض گفتم : متیو... اشلی به من به چشم یک بازیچه نگاه می کند ؟ آیسون می گفت همه ی پسر ها به من به چشم یک بازیچه نگاه می کنند ، می دانی برای چی خواستگاری کرده بود ؟ شرط بندی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو با خشم غرید : چی می گویی؟ شرط بندی؟ سورنا آیسون فقط عصبانی شده بود نگران نباش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نالیدم : نگران نیستم، واقعا بقیه به من با این طرز فکر نگاه می کنند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو با تحکم گفت : نه... مطمئن باش ... من خودم پشتتم فقط کافی کسی با این دید به تو نگاه کند ، خودم چشم هایش را از کاسه در میاورم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کاغذها نگاه کردم ، تمام درخواست های من برای دانشگاه های پزشکی رد شده بود ، تمام تقاضا ها فقط به یک دلیل حذف شده بود ، جنسیت من!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناامیدی از پجره به بیرون خیره شدم ، متیو با صدایی آرام گفت: چرا به راهبه شدن فکر نمی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بهت به متیو نگاه کردم ، متیو با بی توجهی گفت : تنها راهبه ها می تواننداز مریض ها مراقبت کنند و کار آنها قانونی هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه ... اصلا ...من به هیچ عنوان نمی توانم که راهبه بشوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پاپا! این موسسه تنها موسسه ای است که به دختر ها هم اجازه تحصیل می دهد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاپا به صورتم خیره شد وگفت : اما مدرک معتبری ندارد، در این صورت تو فقط علم پزشکی را تجربی یاد گرفته ای و هیچ مدرک تحصیلی نداری...تو با این امر مشکلی نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم : نه ... مطمئن باشید ... هدف من تنها یاد گرفتن علم پزشکی هست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پا پا از روی کاناپه سبز رنگ بلند شد و گفت : باید صبر کنی با مدیر موسسه صحبت کنم ، اگر با تمام شرایطش مشکلی نداشتم ، اون وقت اجازه داری که به موسسه بروی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره بعد از یک مدتی اصرار، پاپا راضی شد با آقای چانگ مدیر و موسس ِ موسسه صحبت کند، آقای چانگ خیلی راحت اجازه شرکت من در موسسه را داد ،این پیرمرد چینی معتقد بود که پزشک زن هم برای جامعه نیاز محسوب می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سوزی خبر دادم ، این دختر با با چشم های بادامی و صورتی گرد و رنگ پوست زرد به وضوح اصالت چینی خودش را به نمایش می گذاشت ، از سوزی خواهش کردم که همراه من بیاید اما سوزی بدون توجه به من گفت که حاضر نیست بیاد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دقت به این دختر سرد نگاه کردم ، با وجود هجده سال سن هنوز ازدواج نکرده بود ، دختر غمگینی بود و بیتشر اوقات در تنهای سر می کرد با پیرزن آمریکایی زندگی می کرد وکمتر کسی با این خانواده کوچک دو نفره در ارتباط بود ، سوزی دختر سردی بود و من هم فقط روابط کمی با سوزی داشتم ، در جوابش مخالفتی نکردم وبا گفتن خداحافظی کوتاهی و از خانه ی سوزی خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از شرایط حضور من در موسسه ، اقامت در خود موسسه بود ، پاپا برای اطمینان متیو را هم همراه من فرستاده بود ، متیو اوایل مخالفت می کرد و می گفت علاقه ای به پزشکی نداره اما با اصرار من راضی شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چمدان های بسته شده جلوی در موسسه ایستادم ، ساختمانی سه طبقه و بزرگ و با حیاطی بزرگتر که با گل های مختلفی تزئین شده بود. استاد چانگ به استقبال ما آمد و شروع به توضیح دادن بخش های مختلف موسسه کرد با کنجکاوی به این پیرمرد پزشک نگاه کردم ، موهای بلند سفید که بافته شده بود ، لباس سرمه ای که با لباس های مردم اینجا فرق داشت و چشم های باریک و پوستی زرد ... دیدن بیماران در طبقه ی اول ، باعث شد احساس کنم معده ام تیر کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای چانگ ما را به طبقه یبالا هدایت کرد ، اتاق های تدریس اتاق های مختص اسکان پسر ها در طبقه ی دوم بود استاد چانگ به اتاقی اشاره کرد وگفت :آقای آیرز اتاق شمااینجاست و اتاق خانم آیرز بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه قدر بابت این کار از آقای چانگ ممنون بودم ، با تکان دادن سر از متیو خداحافظی کردم ،آقایچانگ من را به طبقه ی بالا هدایت کرد ،در راه پله با دیدن کسی که اصلا انتظارش را نداشتمخشکم زد؛ ادوارد و دو پسر دیگر که یادم آمد که آن ها هم درمهمانی و همرا ه ادوارد بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اقای چانگ گفت: معرفی می کنم ادوارد ، رابرت و ویلیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدانم چرا حس کردم ویلیام را با لحن محزونی گفت و ویلیام سرش را پایین انداختادوارد باپوزخند همیشگیش گفت: سلام عرض شد بانو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این هم دختر من سورنا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی آرام به ادوارد سلام کردمولی با رابرت و ویلیام دست دادم و لبخند زدم ادوارد رو به دوست هایش گفت : برویم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همراه آقای چانگ به سمت اتاقم رفتم اتاقی بزرگ با تمام امکانات حتی وانبرای حموم می دانستم که اتاق پسر ها حمام مشترک داره . دراز کشیدم و به این فکرکردم چگونه دو سال با ادوارد در یک مکان زندگی کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به اطرافیانم پاهایم را روی میز گذاشته بودم و به صورت عصبی تکان می دادم، دلم برای مامان می سوخت به امید اینکه حداقل بعد از آن اتفاق نحس در زندگی ما ، آیسون بالاخره ازدواج می کند به خانه ی آقای آیرز رفته بود ، خنده ام گرفت نمی اونست که دو تا پسر هایش فقط برای شرط بندی با یکدیگر، سراغ دخترآقای آیرز رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برگه ای که رابرت اورده بود خیره شدم ، اسم موسسه بالای ورقه خود نمایی می کرد ، موسسه آموزش پزشکی چانگ،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اصرار رابرت در این موسسه ثبت نام کرده بودم بالاخره برای منی که تنها سواد خواندن و نوشتن داشتم یاد گرفتن علمی دیگر ضروری بود ، به اصرار رابرت و من ، ویلیام هم حاضر شده بود که همراه ما به موسسه بیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در با شتاب باز شد ، با خنده پاهایم را روی زمین گذاشتم و رو به ایسون که با ظاهری آشفته وارد اتاق شده بود گفتم: باختی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر خلاف انتظارم خندید و گفت : نه ... بردم ... نبودی ببینی چه قدر عصبانی بود اما ... دختره ی نفهم هر چی دلش می خواست به من گفت ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم وگفتم: می دانستم ... سورنا، دختری نیست که به وقتی بفهمد به شعورش توهین شده ، ساکت بنشیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آیسون با کلافگی کنارم نشست و گفت : بی خیال بحث این دختر بشویم ، از کی می روی برای موسسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حدود سه هفته ی دیگه ، تو چی ؟ مرخصیت کی تمام می شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی گفت : پش فردا باید حرکت کنم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برادر قوی هیکلم نگاه کردم ، برخلاف من که هیچ کاری برای انجام دادن به جز انجام کارهای مزرعه نداشتم ، آیسون افسر ارتش بود ، فقط برای مدتی مرخصی گرفته بود تا به دیدن ما بیاید و حالا مرخصیش تمام شده بود و وقت برگشت تنها برادم بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روزی از اقامت ما در موسسه می گذشت آقای چانگ واقعا مثل یک پدر دلسوز بود ،کلاس ها دو بخش بود مقدار کمی د کلاس ها استاد درس می داد بقیه را بالای سر بیمارها توضیح می داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد سر کلاس ها برای من مشکل ایجاد می کرد ، روز اول وقتی سر کلاس ها حاضر شدیم،استاد برای آشنا شدن ما با مریض ها ما را به سالن بیمار ها برد با دیدن مردی که نصف صورتش سوخته بود، حالم بد شد ، از تصور سوختن در آتش رنگم پرید ، ادوارد با دیدن صورت من پوزخندی زد و در نبود متیو خیلی آرام زیر گوشم گفت : اینجا برای زن ها خوب نیست بهتر نیست بروی خانه و منتظر خواستگار باشی ؟ البته اگر خواستگاری باشه !!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ثابت می کنم بهت که من برای اینجا ماندن از تو سزاوارترم . شما هم لازم نیست نگران خواستگار ها من باشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم همون پوزخند مسخره اش را زد و رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته از اولین روز کلاس ها می گذشت که زن حامله ای را آوردن؛ استاد چانگ از من خواست همراهش در اتاقی که زن را برده بودند ، بروم ولی با دیدن صحنه ای که تخت پر از خون بود شوک زده دم در ایستادم استاد چانگ با داد از من می خواست داخل اتاقم بروم . تمام مدت در اتاق مثل آدم های مسخ شده بودم، ولی وقتی زن از درد جیغ بلندی کشید و هم زمان صدای همسرش آمد که سعی می کرد از پشت در زنش را آرا م کند، به خودم آمدم، شاید این پا پس کشیدن من به قیمت جان یک نفر تمام می شد همان جا بود که بغل استاد ایستادم و پرسیدم: چی کار کنم ؟ برق تحسین در نگاه استاد بود ، دستورات لازم را داد بچه رو سالم به دنیا آوردیم ، استاد بچه را در آغوشم گذاشت و گفت : بروبیرون ، بچه را تحویل پدرش بده ، خودت هم استراحت کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همراه بچه از اتاق خارج شدم ، پسر ها ، همه مرد را که سن زیادی نداشت و معلوم بود فقط دو سه سال از پسر ها بزرگتر دوره کرده بودند و سعی می کردند آرامش کنند، وقتی من را دیدن مرد یک دفعه از جایش بلند شد و پرسید: چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این هم یک پسر ناز برای پدر و مادرش ، مادرش چند دقیقه دیگر می تواند بچه و شوهرش را ببینه . مبارکتون باشه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا ازشما متشکرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه را تحویل پدرش دادم . متیو در حالی که می خندید گفت : خب اولین تجربه ات موفقیت آمیز بود !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد : ولی فکر کنم خیلی بهتر بود که خودتان روی تخت خوابیده بودید و یک پسر در بغل شوهرتون می گذاشتید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو می خواست جواب بدده ولی من در حالی که دستش را گرفته بودم و با خودم بالا می بردم تظاهر کردم حرف هایش را نشنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز بعد آقای چانگ من را به دفترش خواست ، پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم با دست چند ضربه در زدم و وارد شدم :با من کار داشتید استاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله دختر می خواستم باهایت صحبت کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درخدمتم استاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترم تو با خانواده جانسون رابطه خاصی داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حق داشت شک کند ، رفتار من و ادوارد با یکدیگر شک برانگیز بود ، متیو سعی می کرد به روی خودش نیاورد و بگذارد به پای بچگی مان ! بچگی من 15 ساله و ادوارد 23 ساله واقعا خنده دار بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه استاد یک دلگیری ساده بین من وآقای جانسون هست ،سعی می کنم که دیگر این دلگیری مزاحم کلاس شما نشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی دخترم اگه تو را قبول کردم بهت اطمینان داشتم ولی آقای جانسون و دوستاش بالاخره جوان هستند و پر شر و شور ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم استاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یک صحبت دیگر هم داشتم حتما می دانی که این منطقه پزشک زن نداره.... خب... موقع زایمان بانوان، تعداد زیادی از آن ها هنگام فارغ شدن دوام نمی یاورند بالاخره من هم مرد هستم محدودیت هایی دارم و می دانم همسران آن ها هم راضی نیستند .تو هم ، در اتفاق چند روز پیش درسته که اول دست و پایت را گم کردی ولی بعد خوب از عهده اش بر آمدی !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من متوجه نمی شوم استاد باید چی کار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین دخترم حاضری من به تو یکسری اطلاعات در مورد زنان آموزش بدهم و تو در هنگام بروز این مشکلات به زنان کمک کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جوری می توانستم جلوی مرگ خیلی از زن ها را بگیرم ولی نمی دانستم همین مسئولیت چه سرنوشتی برای من رقم می زند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با کمال میل استاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس از فردا، یک ساعت بعد ازاتمام کلاس ها صبر کن تا کمکت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حتما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مزاحمت های ادوارد برای سورنا از حد خودش تجاوز کرده بود ، باید با ادوارد در مورد رفتارهایش صحبت می کردم ، شاید سورنا با ادواردآرام برخورد می کرد اما این پسر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت دست چند ضربه به در اتاق زدم ، در باز شد دیدن چهره ی خندان ادوارد تغییری در تصمیم من نداشت ، به نظر می آمد ادوارد منتظر شخص دیگری بود چون با دیدن من لبخندش را فرو خورد و گفت : می توانم کمکی به شما بکنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سردی جواب دادم : اگر اجازه بدهید ، صحبتی داشتم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد از جلوی در کنار رفت وگفت : بفرمایید داخل .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شدم و با طمائنینه روی مبل نشستم ، به اتاق نگاه کردم دقیقا مثل اتاق من بود تخت چوبی تک نفره و کمد چوبی که کنار اتاق بود و پنجره ی قدی که به حیاط موسسه باز می شد : نمی خواهم مقدمه چینی کنم، ولی فکر نمی کنید یک مقدار کل کل شما با سورنا زیادی بچه گانه هست شما بیست و سه سال دارید و طبق تعریف هایی که شنیدم به نظر فردی منطقی می آیید؟مگر اینکه خلافش ثابت بشه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام مدت ادوارد سرش پایین بود بعد از اتمام حرف من خیلی آرام گفت: حق با شما هست، در واقع من منظور بدی نداشتم .دیگر به این بازی خاتمه می دهم ولی شما هم از خواهرتان همین خواسته را داشته باشید !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتما ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم تا از اتاق خارج بشوم ، هنگام خداحافظی خیلی رسمی دست داد، برایم جالب بود، موقعی که از اتاقش بیرون می آمدم، صدایم زد برگشتم و پرسشگرانه نگاهش کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقای آیرز خوشحال می شوم با هم مثل دوست باشیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و گفتم : پس دیگر آقای آیرز معنی نداره، متیو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ادوارد ،راستی برای دوستی می خواهم برای سورنا شیرینی درست کنم شما می دانید چه شیرینی دوست داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی فکر کردم وگفتم :البته ، پای سیب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم دوباره دست دادیم ، باید با سورنا هم صحبت می کردم، در راهرو سورنا را دیدم با عجله به سمت اتاق استاد می رفت من را که دید لبخندی زد و با عجله گفت : باید بروم کلاس .. بعدا می بینمت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس استاد خیلی طول کشید؛ خسته از کلاس بیرون آمدم ؛ روی میز یک بشقاب پر از پای سیب بود از وقت شام گذشته بود با خوشحالی به سمت شیرینی ها رفتم و شروع کردم به خوردن، تازه متوجه نوشته ای که روی میز بود شدم: برای خانم آیرز مادرتون فرستادند در کلاس بودید نتوانستم برایتان بیاورم . با احترام ادوارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خوردن شیرینی ها به سمت اتاقم رفتم، به کتابی که استاد داده بود نگاه کردم ، بخش زیادی از کتاب را خوانده بودم، سر درد وحشتاکی داشتم ، معده ام تیر می کشید، کسی به در زد بدون اینکه در را باز کنم پرسیدم: کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای یکی از خدمتکارهای موسسه خیالم راحت شد که متیو نیست: برای کمک آمده ام خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نیاز به کمکت ندارم ، ممنون ، می توانی بروی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعتی از روز می گذشت اما هنوز سورنا از خواب بیدار نشده بود ، از یکی از خدمتکارها خواستم که به اتاق سورنا برود و اگر سورنا خواب بود ، بیدارش کند. خدمتکار بعد از چند دقیقه دوباره برگشت وگفت : ایشون اصلا جواب نمی دهند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون تامل به سمت اتاق سورنا دویدم ، با دست چد ضربه به در زدم و با صدایی آرام صدایش زدم ، رفته رفته صدایم بلند تر شد ، استاد و رابرت که از صدای من به سمت اتاق سورنا می آمدند با بهت به من نگه می کردند، با مشت به در کوبیدم و داد زدم: سورنا ... سورنا .... اگر صدایم را می شنوی در را باز کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مطمئن شدم که غیر ممکن هست که سورنا در را باز کند ، با کمک استاد در را شکستیم و داخل شدیم ، با دیدن سورنا به سمتش دویدم ، اما سورنا بدون توجه به من به سمت دستشویی اتاقش دوید ، پشت سر سورنا وارد دستشویی شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای متیو سعی کردم از تخت بلند شوم ، اما ضعفم اجازه نمی داد ، با شنیدن فریاد های متیو تمام تلاشم را کردم تا در را باز کنم، هنوز به در نرسیده بودم که در با صدای بدی باز شد و روی زمین افتاد. متیو به سمتمآمد ولی از شدت ضعف به دیوار تکیه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو: چی شد سورنا ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد : حالت خوبه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتوانستم جوابشان رابدهم و در عوض متیو را کنار زدم و به سمت دستشویی رفتم، برای بار هزارم سعی کردم چیزی را که در معده ام نبود را خالی کنم ،آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون آمدم، متیو بدون حرف کمکم کرد به سمت تخت بروم ، استاد چانگ در حالی که سر ادوارد ودوستانش داد می زد گفت : مگر نمی بینید حالش بده بروید وسایل من را بیاورید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سورنا یک لحظهدراز نکش و آرام به من بگو دیروز چی خوردی و از کی حالت بد شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط شیرینی هایی را کهمامان برایم فرستاده بود را خوردم و بعد از یکی دو ساعت حالم بدشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو: مگه مامی شیرینیفرستاده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوهوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو با این حرف من با حالت خاصی به ادوارد که کنار در اتاق ایستاده بود نگاه کرد . استاد بدون توجه به متیو و ادوارد رو به من گفت: چیزی که من حدس می زنم مسمویت غذایی است ، باید صبر کنی به اشپزخانه بروم تا برایت جوشونده ای درست کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو : سورنا مامان کیکی نفرستاده بود ! مطمئن هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پای سیب هایی که مامان برای من فرستاده بود ، دیشب بر روی میز بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو بعد از شنیدن حرف من با عصبانیت اتاق را ترک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد با شنیدن اسم مسمویت غذایی سریع ازاتاق خارج شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا را بهاستاد سپردم و با دست هایی که از عصبانیت مشت شده بود به سمت اتاق ادوارد رفتم مثل اینکه حرف زدن من با ادوارد زیاد هم نتیجه بخش نبوبد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون در زدن وارد اتاق ادوارد شدم ، با عصبانیت به ادوارد که وسط اتاق ایستاده بود و به من نگاه می کرد حمله بردم ، چند لحظه بعد ، یغه ی ادوارد بین دست های من مچاله شد و من با عصبانیت داد زدم: کیک مورد علاقه ؟ ...آشتی؟.... بیایید دوست باشیم ؟... اینها همه اش یک معنی داشت ؛ که فردا با جنازه خواهرت رو به رو می شوی اصلا فکر کرده بودیاگر ما زودتر دنبالش نمی رفتیم چه بلایی سرش می آمد؟ دیدی نمی تونست روی پایشبایستد؟ اگر دیشب سرش جایی می خورد چی؟ 23 سالته! مفهوم شوخی را نمی­فهمی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن رابرت و ویلیام که روی کاناپه نشسته بودند ، تغییری در رفتارم ندادم و به دوست هایش اشاره کردم و گفتم: به احتمال زیاد دوست هایت هم خبر داشتند ، درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رابرت و ویلیام برای جلوگیری از ادامه دعوا بین ما دخالت کردند ، رابرت من را از ادوارد جدا کرد، تمام مدت ادوارد بدون حرف سرش را پایین انداخته بود . حرف نزدنش بیشتر عصبانیم می کرد:بگو! جواب بده ، چرا چیزی برای دفاع از خودت نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این جا چه خبره؟ صدای استادچانگ بود که در درگاه ایستاده بود، رابرت دست های من را ول کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد گفت : می خواهم همه ی شما را در اتاقم ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگرانی پرسیدم: سورنا چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه نگران سورنا بودید ؛ داد و فریاد هایتان به طبقه سوم نمی رسید ، سورنا الان خوابیده، به یکی از خدمتکارها سپرده ام که جوشونده را برای سورنا ببرد ، اول باید وضعیت من با شما مشخص بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق،ادوارد گفت که فقط می خواسته تلافی کرده باشد و بعد آتش بس اعلام کند و نمی دانستهحال سورنا بد می­شود و دوستانش ،رابرت و ویلیام، هم خبر نداشتند و آن ها هم به محضفهمیدن سرزنشش کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد گفت: در ازای این کارت امروز خودت باید مراقب سورنا باشی، بقیه هم باید پیش بیمار ها بروند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد بی هیچ اعتراضی قبول کرد اما من اعتراض کردم : استاد خواهش می کنم ، این شخص صلاحیت مراقبت از ادوارد را ندارد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متیو نگران نباش، از این بهبعد هم، هر کدام برای دیگری مزاحمت ایجاد کنند ، باید از موسسه خارج شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای فریاد های عصبی متیو می آمد، استاد چانگ با شنیدن صدایشانرو کرد به من و گفت: تو استراحت کن، من می روم یک سر به پسرها بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باتکان دستی از خواب بیدار شدم از دیدن ادوارد جا خوردم . در حالی که هیچ احساسی را در صورتش نشان نمی داد ظرفی را به سمتم گرفت و با صدای آرامی گفت: بخور !استاد گفت بد بو هست ولی حالت رابهتر می کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بدبینی به ادوارد نگاه کردم و گفتم: از کجا بدونم که مسموم نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد با بی تفاوتی گفت:بخور! من برای برادرت هم توضیح دادم می خواستم تلافی کنم ولی خب، قبول دارم ، کار بچهگانه ای کردم . این را هم بدون استاد برای تنبیه من گفت من باید مراقبتت را به عهدهبگیرم اگر اطمینان نداری بروم استاد را صدا کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خبری از گستاخی و پوزخند ادوارد نبود ، شایداین آرامش ادوارد باعث شد به ادوارد اعتماد کنم و لیوان را از دستشبگیرم، بوی خیلی بدی می داد! لا جرعه سر کشیدم ولی چند دقیقه بعد، آشوب در معده امنگذاشت در تخت دراز بکشم با عجله از روی تخت پریدم و به سمت دستشویی دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از دیدن حال سورنا یک لحظه یاد امیلی افتادم، در دلم به خودم لعنت فرستادم ،من نباید این شوخی را می کردم. وقتی متیو با عصبانیت وارد اتاق شد، حق را به متیو دادم ، متیو مثل یک برادر پشت سورنا بود ، اما من ..... قبولکردم ازسورنا پرستاری کنم، شاید یک نفر جای دیگری ، از امیلی من پرستاری کند، به اتاقش رفتم، با صورتی زرد روی تخت خوابیده بود به چهره ی معصومش در خواب نگاه کردم ، وقتی گفت حاضر نیست از دست من جوشونده را بخورد ، یک لحظه از خودم بدم آمد ، من.... من هنوز هم که هنوزه آدم خوبی نشده بودم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد دیگرسر به سرم نمی گذاشت ، از متیو شنیده بودم که استاد گفته بود اگر باز هم از این شوخی ها ببینه جفتمان را بیرون می کند، ترجیح دادم دیگر به ادوارد کاری نداشته باشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد از ما خواسته بود برای جمعکردن یک سری گیاه دارویی به جنگل برویم ، وقتی به محوطه مورد نظر رسیدیمقرار شد هر کس یک نوع گیاه را جمع آوری کند . سرگرم جمع آوری گیاه شده بودم اصلاحواسم نبود که از بقیه دور شده ام. با شنیدن صدای پایی سرم را بلند کردم از صحنهای که دیدم تعجب کردم از حالت نشسته ای که داشتم به حالت ایستاده تغییر حالت دادم و اطرافم را به دقت زیر نظر گذراندم ؛ یک عده سرخپوست از هر طرف به سمتم میآمدند وقتی نزدیکم شدند یکی از آنها که معلوم بود پیرترینشان هست با زبانی مخصوصخودشان،چیزی گفت و به موها ولباسم اشاره کرد بقیه هم سرشان را به معنی تایید تکوندادند، یکی از آنها جلو آمد ولی خیلی آرام نیزه اش را به سمتم گرفت، با هر قدم آن ها که به سمتم می آمدند ، من یک قدم به عقب برمی داشتم ، پیرمرد سرخپوست اشاره ای به من کرد و چیزی گفت ، یک لحظه تمام افسانه ها در ذهنم جان گرفت ... آدم خواری ... پوست سر انسان ها را کندن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانستم چه کار کنم، قلبم محکم به سینه ام می کوبید ، از بینشان یک زن نزدیکم شد، موهای بلند سیاهش و پوست گندمیش زیبایی خاصی بهش بخشیده بود، دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد ، از ترس دستش را پس زدم ،از ترس گریه می کردم .صدای متیوو استاد و بقیه که صدایم می زدند ، باعث شد قوت قلبی پیدا کنم و مطمئن باشم که تنها نیستم.صدای متیو از فاصله ی نزدیک می آمد ، با دیدن متیو که سعی می کرد از بین بوته ها رد شود می آمد. یک دفعه سرخپوست ها به سمت مخالفی که آمده بودند فرار کردن در یک چشم به هم زدن بیشه خالی شد ، متیو با نگرانی به سمتم آمد و پرسید: کجا بودی؟ چرا گریه می کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شدت ترس تنها به متیو نگاه می کردم ، حتی نمی توانستم جواب سوال هایش را بدهم ، استاد و بقیه هم به جمع دو نفره ی ما پیوستند . هر کس حرفی می زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد: دختر حرف بزن! چه اتفاقی افتاده ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رابرت: می خوایید بهش آب بدهم به احتمال زیاد شوک زدههست!.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قمقمه آبی به دستمدادند با دستان لرزان گرفتم و شروع کردم به نوشیدن ، هنوز کامل آب از گلویم پاییننرفته بود که صدای پا آمد . با دیدن دوباره سرخ پوست ها بازوی متیو را چنگ زدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار یک دختر دیگرهمراهشان بود که می توانست به زبان ما حرف بزند، خیلی آرام به ما نزدیک شدند، پسر هاسریع اسلحه هایشان را در آوردند. ولی دخترک بدون اینکه تغییری در رفتارش بدهد گفت : ما با شما کاری نداریم آقایون!رئیس ما می خواهد این خانم را ببیند و باهاشون صحبت کند، مطمئن باشید دوستتون در امانهست و همچنین قصد ما فقط دوستی هست.اگر می شود با ما بیایید ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد چانگ با تکان دادن سر به ما اجازه ی رفتن داد ، بعد از چند دقیقه پیاده روی به محوطه ی اردوگاه رسیدم ، از قبل می دانستم که ارتش برای سرخپوست ها مکان های مشخصی را تعیین کرده تا اسکان کنند. به کمک دخترک به داخل بزرگترین چادر رفتیم ، همان پیرمرد با خنده بالای چادر نشسته بود و به ما نگاه می کرد ، دخترک خیلی آرام گفت : رئیس بزرگ توانایی صحبت به زبان شما را ندارند ، من دختر باد هستم و حرف های رئیس را برای شما ترجمه خواهم کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دخترک خیره شدم ، موهای مشکی بلند ، چشم های قهوه ای و پوستی تیره ، به نظر می آمد سن زیادی نداشته باشد .دخترک ادامه داد : بابت اتفاق چند دقیقه پیش ببخشید مانمی دانستیم چه گونه با شما ارتباط برقرار کنیم و فکر کنم شما راترساندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستپاچه جواب دادم : نه ... درواقع اولین بار بود که با در همچین موقعیتی قرار می گرفتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رئیس قبیله شروع به صحبت کردن کرد ، با کمک دختر باد حرف های پیرمرد را می فهمیدم و دختر باد هم حرف های من را ترجمه می کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رئیس قبیله:دختر جوان! تو با بقیه دختر های منطقه فرقداری چه از لحاظ رفتار چه از لحاظ ظاهر،مو های مشکی تو شبیه موهای ما سرخپوست هاهست آیا تو با ما نسبتی نداری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه !من مادرم پارسی و پدرم آمریکایی هست.موهای تیره ی به خاطر نژاد پارسیم هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پارسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله،کشوری مانند آمریکا در جایی بسیار دور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس پارسی ها با ما نسبت دارند چون فقط ما موی مشکیداریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دیدم نمی توانم کامل برایش توضیح بدهم ، تنها حرفش را تائید کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دختر جوان من بهدلیل شباهت تو و ما از تو می خواهم ما را دوست خودت بدانی و ما هم با تو رفتاریمتفاوت از دیگر سفید پوستان داریم بابت حادثه چند ساعت پیش هم معذرت می خواهم . ولی آیا این همراهان تو با ما مشکلی دارند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با دست به ادوارد، متیو، رابرت ، ویلیام و استاداشاره کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه آن ها دوستمن و همچنین دوستان شما هستند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب است دختر جوان فقط یک خواهش از تو دارم به هیچ عنوان خبر هایی را کهدرباره ی ما می شنوی باور مکن؛اگر کمکی خواستی به ما بگو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از لطف شما سپاسگزارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما را تا بیرون اردوگاه همراهی کردند . در راه از بقیه نظرشان را در مورد این اتفاق عجیب پرسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متیو: به نظر ادم های منطقی می آیند نباید یادمون برود که ما سرزمین آن ها را غصب کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویلیام مثل همیشه ساکت بود و حرفی نمی زد ولی رابرتگفت: به نظر من بهتر هست، در این مورد حرفی به بقیه نزنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد: درسته !چون اگر ژنرال کاستر متوجه بشه سریعا آن ها را قتل عام می کند، همه ی ما از مشکلات ارتش با سرخپوست ها خبر داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد: درسته که تنها چند قبیله از سرخپوست ها زنده مانده اند اما نباید برود که این نسل کشی کار درستی نبوده و نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه ی ما در مورد ژنرال کاستر شنیده بودیم . ژنرال مو بلندی که به نبرد با سرخپوست ها معروف بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد موسسه را برای چند روز تعطیل کرده بود و هیچ بیماری در موسسه نبود، اماهیچ کدام از ما ها اجازه برگشت به خانه را نداشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای خنک صبحگاه باعث شد با لبخند در جایم غلت بزنم و دوباره به خواب عمیقی فرو بروم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی محکم به در می کوفت ، بدون توجه شخص پشت در ، جا به جا شدم و با دست پتو را کنار زدم ، با وجود حالت خواب و بیداری با خودم فکر کردم چرا هوا یک دفعه گرم شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شخص پشت در با سماجت به در می کوفت ، به اجبار بلند شدم و سمت در اتاق رفتم ، هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که اتشی که از زیر در زبانه کشید ، با ترس به عقب رفتم ، جلوی چشمان ترسیده من ، اتش زبانه کشید و طولی نکشید که در چوبی اتاق من شروع به سوختن کرد ، از ترس جیغ کشیدم ، آتش به بقیه ی وسایل هم سرایت کرده بود ، به سمت پنجره رفتم ، ارتفاع پنجره با حیاط زیاد بود ، تنها راهی که به ذهنم می رسید پناه بردم به وان حمام بود ، مطمئن بودم که شب گذشته آب وان را تخلیه نکرده بودم، چشمانم سیاهی می رفت ، دود آتش باعث شده بود که برای تنفس با مشکل مواجه بشوم ، به سختی نفس می کشیدم ، هنوز به وان نرسیده بودم که از شدت سرگیجه بر روی زمین افتادم برای آخرین بار تلاش کردم اما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای شکست شیشه به خیال اینکه مزاحمت های بچه گانه ی پسران منطقه است ، از اتاق خارج شدم ، اما بوی چوب سوخته باعث شد با کنجکاوی به راه پله هایی که به طبقه ی سوم منتهی می شدند ، نگاه کردم ، به نظر می امد که منشا بو از طبقه ی سوم است ، با طمانینه پله ها را طی کردم ، دیدن صحنه ی رو به روم تنها یک چیز را به خاطرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آورد؛ سورنا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محکم به در کوفتم ، اما هیچ کس جواب ندا با خیال اینکه سورنا بیرون از اتاق است ، برای بار اخر به در کوفتم و دستگیره ی در را فشار دادم ، در قفل بود ، اکثریت مواقع سورنا در اتاقش را هنگامی که بیرون بود قفل می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خیال اینکه سورنا در اتاق نیست ، از پنجره به حیاط نگاه کردم ، متیو با ظاهری آشفته ، سوار بر اسب از موسسه خارج شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله پله ها را طی کردم اما شنیدن صدای جیغ دخترانه ای از طبقه ی بالا باعث شد ، با عجله راه آمده را برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق سورنا تا نصفه سوخته بود ، پارچه ی آستینم را جلوی بینیم گرفتم و برای عبور از اتاق از زیر در نیم سوخته رد شدم ، داخل اتاق هیچ کس نبود ، کمد لباس ها و میز کنسول شعله ور شده بودند و می سوختند، با عجله به اطراف نگاه کردم ، در نیمه باز اتاق حمام را باز کردم تنها جایی از اتاق که هنوز آتش به آن سرایت نکرده بود ،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن سورنا که بی حال کنار وان افتاده بود ، به سمتش رفتم ، تنها راهی که به ذهنم می رسید را انجام دادم ، در یک حرکت تن نیمه جون سورنا را داخل وان کردم ، وزن سورنا بر روی من هم سنگینی می کرد ، تلو تلو خوران به سمت پنجره رفتم ، ویلیام و رابرت نردبانی را به سمت موسسه می آوردند ، با بیشترین صدایی که می توانستم توجه آنها ر اجلب کنم ، فریاد زدم : من اینجام !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توجه رابرت و ویلیام به من جلب شد ، به صورت رنگ پریده سورنا نگاه کرد ، واضح بود که تنفسش با مشکل همراه هست، سینه اش خس خس می کرد و نفس هایش کوتاه و سطحی بود . زیر لب غریدم : صبر داشته باش !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود سورنا از نردبان پایین امدن کار سختی بود ، به محض پایین آمدن از نردبان ، سورنا را درآغوش رابرت گذاشتم و نفس نفس زنان گفتم: تنفسش مشکل داره ،بقیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رابرت سورنا را روی چمن ها گذاشت و در حالی که سعی می کرد با مالش قفسه ی سینه ی سورنا به تنفسش کمک کنه گفت : ویلیام برو سراغ استاد ، استاد از موسسه خارج شده و به شهر رفته، متیو هم به محض دیدن افرادی که آتش را به داخل ساختمان پرتاب کردند ، به دنبال آنها رفته !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورت سورنا به کبودی می زد ، رابرت با نگرانی گفت : من دیگر کاری بلد نیستم ، تنگی نفسش مشکوک هست ، این تنگ نفس فقط برای آتش سوزی نمی تواند باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خشم به سمت سورنا حمله بردم ؛ این دخت نباید می مرد ، بدون تفکر قفس هی سینه اش را ماساژ می دادم و زیر لب می غریدم: لعنتی ... نباید بمیری... دختره ی نفهم اگر بلایی سرت بیاید من جواب برادرت را چه بدهم ؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رابرت قمقمه ی آبی را به سمت گرفت بدون فکر ، آب را روی صورت سورنا ریختم ، نفس های سورنا از حالت خفگی بیرون امده بود اما هنوز هم که هنوزه سیه اش خس خس می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تن نیمه جانش را بلند کردم و با خشونت پشتش را مالیدم ، این دختر نباید خفه می شد ، رابرت سورنا را از اغوش من بیرون کشید وگفت : ادوارد .. بس کن ... تمام تنش کبود شد !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غریدم : تمام تنش کبود بشود بهتره ، یا اینکه دیگر اون چشم های لعنتیش را باز نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سورنا خیره شدم که روی زمین دراز کشیده بود ، رنگ صورتش بهتر شده بود و می شد گفت دیگر در تنفسش مشکلی نداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای استاد ، از جایم بلند شدم ، استاد با ناباوری به ساختمان نیمه سوخته نگاه می کرد ، سرم را پایین انداختم و گفتم : متاسفم؛ صدای شکست شیشه امد و بعدش هم اتش سوزی از طبقه ی سوم شروع شد ، مثل اینکه متیو دیده چه کسانی شیشه را شکسته بودند، دنبال آن ها رفته .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با بهت به رابرت نگاه کرد ، که سورنا را درآغوش کشیده بود ، رابرت توضیح داد: سورنا در اتاق گیر کرده بود ، ادوارد نجاتش داد ، تنگی نفس داشت ... فقط..فقط یک مشکلی وجود داره ... مشکل تنفسی سورنا به نظر نمی آمد که فقط به خاطر دود آتش بود ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد بدون حرف به سورنا نزدیک شد ، بعد از مطمئن شدن از وضعیت سورنا رو به من کرد وگفت : برویم داخل ساختمان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کمک اهالی آتش خاموش شده بود ، خوشبختانه آتش صدمه ای به طبقه ی اول و دوم نزده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهوش آمده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به استاد نگاه کردم ، با وجود گذشت چند ساعت خبری از متیو نبود، چند دقیقه ای می شد که سورنا به هوش آمده بود اما تنها برادرش ر اصدا می زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله استاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد نگاهی به من انداخت و گفت : به یک از ندیمه ها بگو مواظبش باشه ، به همراه من بیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- استاد شما مطئن هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد در حالی که بهاتاق نیمه سوخته سورنا نگاه می کرد گفت : بله، تنها سم آرسینیک این تاثیر را روی ریه ها می گذارد. آتش سوزی عمدی بوده، شکستن شیشه برای انداختن منشا آتش بوده !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دودلی گفتم: یعنب منظورتان این است که ، متی وهم متوجه شده و به دنبال آنها رفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با سر جواب مثبت داد و گفت : باید برویم دنیال متیو ، اگر چیزی که من حدس می زدم باشه ، جان متیو هم در خطره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به استاد نگاه کردم و گفتم : پس من به همرا بقیه به دنبال متیو می رویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق نیم سوخته ی سورنا خارج شدم ، لحظه ی آخر رو به استاد داد زدم : فقط به سورنا نگوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام نواحی اطراف را گشته بودیم ، کوچکترین نشانی از درگیری نبود ، به تمام راه هایی که احتمال می دادیم ، متیو رفته باشه سر زدیم ، اما خبری نبود ، با خستگی وارد حیاط موسسه شدیم، تنها نور ماه بود که نوری روی زمین موسسه می انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه به پنجر اتاق سورنا نگاه کردم ، پنجره باز بود و پرده ی نیمه سوخته توسط باد حرکت می کرد ، روشنایی اتاق متیو جلب توجه کرد ، با کنجکاوی با پنجره نگاه کردم ، با دیدن سایه ی زنی پشت پنجره حدس زدم که سورنا است که از پنجره به بیرون نگاه می کند ، سایه ی زن کنار رفت و بعد از چند لحظه روشنایی اتاق جای خودش را به تاریکی مطلق داد ، طولی نکشید که در اصلی موسسه باز شد ، سورنا به همراه فانوسی که در دست گرفته بود به چهارچوب در تکیه داد. منتظر نگاهی به ما انداخت و وقتی دید که کسی همراه ما نیست ، سرش را پایین انداخت . از اسب پایین آمدم و به سورنا نزدیک شدم و دهان باز کردم تا چیزی بگویم که ، سورنا گفت: می دانم پیدایش نکردید،بابت کمکتان ممنون . من خودم اسب هایتان را به اسطبل می برم. بروید استراحت کنید معلومه خسته هستید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گرفتن افسار اسب ها و راه افتادن به سمت اسطبل، به هیچ عنوان اجازه حرف زدن را به ما نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود گذشت پنج روز ،هنوز از متیو خبری نبود ، سه روز اول سورنا بدون نا امیدی به تکاپو افتاده بود تا ردی از متیو پیدا کنه، ولی بعد از روز سوم با قیافه ای خسته به موسسه برگشت ، بدون حرف به اتاقش رفت. از آن روز به بعد هیچ کس هیچ حرفی از سورنا نشنید ، بیشتر اوقاتش را در تخت سپری می کرد، نسبت به کارهای ما عکس العمل نشان نمی داد و تنها به نقاشی از چهرهمتیو که در دستش بود خیره می شد، باید به پدرش خبر می دادیم ، تلگرافی برای اقای جانسون فرستادم و خواستم خودش را زودتر به موسسه برساند. از دیدنآقای جانسون با حالی آشفته ، ناراحت شدم اما کاری از دستم بر نمی آمد، مردی که به سرسختی معروف بود به محض پیادهشدن از کالسکه سراغ دخترش را گرفت . در راهرو سعی کردم ماجرا را برایش تعریف کنم، آقای جانسون با عجله گفت: آقای چانگ روز اول گم شدن متیو به من خبر داده بود ، عده ای را اجیر کرده ام تا به دنبال متیو بگردند ، اما الان تنها وضعیت سورنا برای من مهم است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی در اتاق سورنا را باز کردم، بادیدن حالتش احساس کردم ، مشتی قوی قلبم را فشرد ، مثل همیشه به تصویر متیو خیره شده بود .حتی با دیدن پدرش هیچعکس العملی نشان نداد و تنها بعد از یک نگاه کوتاه به ما دوباره به تصویر خیرهشد .پدرش کنارش نشست ، صدایش زد، گریه کرد ، التماسش کرد که حرف بزند ولی دریغ ازکوچکترین توجهی ..... از اتاق خارج شدم تا آقای جانسون با دخترش راحت باشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه نمی توانستم تحمل کنم خورد شدن پدرش را.... ، ماتمگرفتن تمام اعضای موسسه ... بها عصبانیت به اتاقش رفتم ....پدرش کنار تخت خوابش برده بود، ولی سورناتو همون حالت کذایی که در این شش روز داشت بود... تعجب کردم یعنی این دختر خواب نداره؟با صدای در پدرش از خواب پرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای جانسون خواهش می کنم به اتاق من بروید و استراحت کنید من باسورنا می خواهم حرف بزنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم با لبخندی به پدرشاطمینان بدهم که نمی خواهم بلایی سر سورنا بیاورم . بعد از بیرون رفتن آقای جانسون،کنار تخت سورنا روی صندلی نشستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این بچه بازی نمی خواهد تمام بشود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جواب من هم نمی خواهی بدهی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز به عکس زل زده بود عصبانیشدم و عکس را از دستش بیرون کشیدم و جلوی چشمان خیسش پاره کردم . می خواستم عصبانیش کنم،تا داد بزنه، جیغ بزنه خودش را خالی کنه ولی هیچ کاری نکرد جز اینکه بدون حرفی دراز کشید و پشتشرا به من کرد و پتو را روی سرش کشید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سست شدم این سورنایی نبود که من می شناختم ..پتو را ازرویش کنار زدم و با لحن دلجویانه ای گفتم: می دونی اگه متیو بفهمه خواهر پر ادعاش چه قدر ضعیف شده ناراحتمی شود .اگر بلند شوی دوباره با هم می رویم دنبالش شاید پیداش کردیم . مثل بچه ها که با یک قول قانع می شوند ؛گفت :پیدایش می کنیم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامطمئن گفتم : قول میدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمکش کردم بلند بشود ، انتظار داشتم منطقی تر رفتار کند . لباس پوشید و با همبه سمت اسطبل رفتیم . استاد با دیدن ما خواست حرفی بزنه که من با اشاره علامت دادم که بعدا صحبت می کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با دیدن علامت منسکوت کرد و به زدن لبخندی بسنده کرد و از کنار ما رد شد. کمک سورنا کردم که سوار اسببشه بر خلاف همیشه دو سگ شکاری هم با خودمان همراه کردیم . این دفعه سگ ها راهیمتمایز از راه هایی که در این 5 روز گشته بودیم نشانمان دادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو ساعتی می شد که پشت سر سگ ها می رفتیم . بعد از چند لحظه صدای پارس سگ هاباعث شد سورنا با شتاب خودش را از اسب پایین بیندازد، یک لحظه خشکم زد، جوری خودش راپرت کرد که با خودم فکر کردم : ممکن بود گردنش بشکنه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به جایی که سگ ها ایستاده بودندرفتیم ...ای کاش به سورنا قول نمی دادم که برادرش را پیدا می کنم ...ای کاش اصلا ترغیبشنمی کردم که دنبال برادرش بگردیم ...در آن لحظه هزاران هزار ای کاش در ذهنم شکل

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لاشه ی اسبی به همراه لباسی پاره پاره ای ، که خونی بود؛ سندی بود که هیچ وقتسورنا نمی تواند برادرش را ببیند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا بدون حرف نزدیک رفت اسبرا می شناختم، اسب متیو بود . سورنا به لباس ها دست زد... یک دفعه نشست. به سمتش رفتماز لرزیدن شونه هایش متوجه شدم که در حال گریه است . انتظار داشتم جیغ بزند ،شیون کند.. ولی هیچی... فقط به آرامی گریه می کرد کنارش نشستم . با متیو زیاد صمیمینبودم فقط به عنوان یک انسان برایش ناراحت بود،بیشتر برای سورنا نگران بودم . ناخود آگاه دستم رو دور شونه هایش حلقه کردم ...یک دفعهخودش را در بغل من انداخت و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن ... حرفی برای گفتن نداشتم ، از لباس های پاره وخونی معلوم بود که گرگ ها تیکه تیکه اش کرده اند .... باید چه حرفی به سورنا می زدم ... تسلی بخشروح زخم خورده اش بشود... . به دختری که یک عمر با پشتیبانی برادری زندگی کرده بود... بهدختری که نفسش به نفس برادرش بسته است می گفتم پشتیبانت، برادرت را گرگها تکه پاره کردند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گریه هایش داشت حالت ضجه به خودش می گرفت ..به خس خس افتاده بود.. با عجله دست در جیبم کردمو محلولی را که استاد درست کرده بود و به من سپرده بود در آوردم ، سم لعنتی در اتش اثرات غیر قابل جبرانی بر روی سیستم تنفسی می گذاشت و حالا ... سورنا یکی از قربانی های این سم بود... بیرون آوردم و خیلی آرامجلوی دماغ و دهن سورنا گرفتم .... سورنا ابتدا تقلا کرد اما بعد از چند دقیقه با آرامش سعی در نفس کشیدن کرد ، با طمائنینه بلند شد و به سما لباس ها رفت ، قبل از اینکه من کاری کنم لباسها را برداشت و سوار اسب شد به تبعیت از سورنا سوارشدم ، ترجیحدادم حرفی نزنم و بگذارم خودش با مرگ برادرش کنار بیاید…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد بعد ازمعاینه ی آقای آیرز گفت: یک شوک عصبی بوده الان هم سورنا را صدا می زند ، میخواهد ببینتش نگاه استاد به سمت پله ها باعث شد همه ما توجه مان به بالای پله هایجمع بشه، سورنا با ظاهری آشفته بالای پله ها ایستاده بود، استاد خیلی آرام گفت :دخترمپدرت صدات می زند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما سورنا با چشم هایی بی روح برای چند لحظه به مانگاه کرد و دوباره به اتاق متیو پناه برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت پله ها خیز برداشتم وگفتم : سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما استاد دستم را گرفت و گفت :اجازه بده با خودش کنار بیاید و قبول کند که متیو برای همیشه رفته ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد به اصرا استاد ، آقای آیرز به خانه برگشت اما اجازه داد سورنا در موسسه بماند .با فرا رسیدن شب ، به خاطر هیاهو موجود در موسسه به حیاط آمدم . بعد از چند دقیقه شنیدن صدای پایی، باعث شد به پشت سرم نگاهکنم با دیدنش لبخند زدم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن لباس های خونی و پارهشده متیو فهمیدم که همه چی تمام شد خنده هام، پشتیبانی هایی که داشتمو....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی دلم نمی خواست.... پدر را ببینم... پدر خیلی شبیه به متیو بود و نمیخواستم چیزی باعث یادآوریش بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه به اتاق متیو رفتم ؛ با دیدن وسایل متیو دوباره اشک ریختم ، از پشت پنجره به ماه نگاه کردم . سایه ای که در حیاطبود توجه من را به خودش جلب کرد، از روی شکل سایه فهمیدم که ادوارد در حیاط نشسته ، نمی دانم چرااحساس کردم می توانم رو کمکش حساب کنم.... نیاز به صحبت کردن با شخصی داشتم که دلداریمنده و بگذارد راحت حرفم را بزنم . از رفتار صبحش که هیچی نگفت و اجازه داد گریه کنم...می دونستم که می توانمروی کمکش حساب کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیکتر که آمد متوجهشدم لباس های متیو تنش هست... یک لحظه تمام وجودم آتش گرفت امیلی هم همین رفتار ها روداشت وقتی جابز مرد لباس های جابز را فقط تنش می کرد .... بدون حرف کنارم نشست عطر تنشهم عطر متیو بود که همیشه به خودش می زد . هیچی نمی گفت و فقط به آسمون و ستاره هاخیره شده بود میدونستم گوش شنوا می خواهد.. همون طور که من بعد از رفتن امیلی گوششنوا می خواستم ولی هیچ کس نبود که گوش بده ...همه زخم زبان می زدند ومی گفتند من باعثشدم این بلا سر امیلی و جابز بیاید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند دقیقه نفس عمیقیکشید ، می توانستم حدس بزند که می خواهد بغضش را فرو بدهد : متیو همیشه می گفت من رفتار هایم شبیهشاهدخت آتوسا هست ولی امیدوار بود سرنوشت شاهدخت آتوسا برای من رقم نخورد ولی حالاکه نگاه می کنم سرنوشت شاهدخت برای من در حال رقم خوردنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نتوانستم جلوی کنجکاوی مرا بگیرم و پرسیدم :شاهدخت آتوسا کیهست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه غمگینی به من انداخت و دوباره شروع کرد به حرفزدن: حوصله دارید برایتان تعریف کنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که حوصله دارم.میشنوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر به خاطر شغلش به پارس رفته بود آنجا با مادر آشنا می شود وازدواج می کنند متیو علاقه به تاریخ را از پدر به ارث برده بود برخلاف من که هیچعلاقه ای به تاریخ ندارم متیو تاریخ اکثریت کشور ها رو می دانست، هر موقع کار خاصی انجام می دادم ، می گفت شبیه شاهدخت آتوسا هستم یکبار برایم داستانش را تعریف کرد... ولی من به شوخی گفتم : متیو بس کن ، زیادی کتاب خوانده ای !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- .......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاهدخت آتوسا دختر کوروش بزرگ اولین پادشاه کشورمبود شاهدخت از معدود دخترانی بود که به جنگ و کارهای مردانه عشق می ورزید پدرش هیچمشکلی با علاقه ی دخترش نداشت . شاهدخت به یکی از کمانداران پدرش دل سپرد ، داریوش،اما چرخ گردون اجازه نداد این دو دلداده به هم برسند با مرگ کوروش بزرگ به دستسکاها کمبوجیه برادر بزرگتر به تخت شاهی نشست کمبوجیه به تقلید از رسوم مصر آتوسا وخواهرش رکسانه را به همسری برگزید و در برابر اعتراض بردیا ،برادر کوچکتر ، شاهپوربردیا رو به قتل رساند .نتوانستم حیرتم را پنهان کنم و گفتم:فقط برای یک اعتراض برادرشرا کشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! بردیا به دلیل داشتناخلاق شبیه به کوروش پیش مردم محبوبیت بیشتری داشت ، کمبوجیه برای لشگرکشی به مصرمی خواست کشور را ترک کند ، و بودن بردیا با آن همه محبوبیت در کاخ دردسرساز بود. همسر کوروش بزرگدر اثر این همه نفاق در خانواده سلطنتی خودکشی کرد با مرگ برادر کوچکتر تمام امیدخواهران به رهایی از چنگال کمبوجیه یه یاس و نا امیدی تبدیل شد . همیشه به اینداستان می خندیدم اما حالا با رفتن متیو معنی از دست دادن پشتیبان و برادر رو میفهمم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم حواسش را دوباره به حکایتی که داشت تعریف میکرد جمع کنم تا شاید کمتر غصه بخورد: چه بلایی بر سر خاندان سلطنتیآمد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کمبوجیه برایلشکرکشی به مصر رفت و شاهدخت رکسانه رو هم با خودش برد تا به مصری ها برای داشتنبانویی ماهرو فخر بفروشد . در مصر شاهدخت از برادر باردار بود سر سفره غذا رکسانهکاهویی را به برادرش نشان داد وگفت آن را با برگ بیشتر می پسندد یا بدون برگکمبوجیه جواب داد با برگ رو بیشتر دوست دارد شاهدخت برگ های کاهو رو کند و گفتخانواده کوروش همانند کاهو بودند که تو آن ها رو از هم جدا کردی و بی ارزش کردی!کمبوجیه از گستاخی همسر و خواهر به خشم آمد و شکم شاهدخت را با ضربه چاقو پاره کردو شاهدخت جان سپرد، شاه به ایران بازگشت اما در راه باز گشت داریوش را به چادر فراخواند وتمامی وقایع اتفاق افتاده را اعتراف کرد و اظهار ندامت کرد فردا صبح خبر مرگناگهانی و بی دلیل کمبوجیه در سراسر ایران پخش شد . سرزمین پارس بدون پادشاه ماندشورش هایی بزرگ و کوچک در سراسر کشور رخ داده می داد و کسی نبود که آن ها را سرکوبکند در کاخ اصلی به غیر از شاهدخت آتوسا،خواهر کوچکترش و دختر برادرش بردیا، نجیبزاده ی دیگری نبود هر کس که به حکومت می رسید این سه زن پیشکشی برای او بودند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داریوش با کمک عده ای ازنجیب زادگان پارسی توانسته بود شورش ها را سرکوب کند ، حالا بین داریوش و 5 نفر نجیبزاده برای رسیدن به حکومت سرزمین آریایی ها رقابت بود . داریوش با دیداری پنهانی باشاهدخت آتوسا به بانو قول داد که بعد از ازدواج مصلحتی و سیاسی آنها و آرام شدن اوضاع کشور حکومت را دوباره به دست خاندان کوروش بزرگ بر می گرداند.آتوسا به همسریداریوش درآمد فقط برای آرام کردن اوضاع مملکت ، داریوش شاه ایران شد او بعد از وصلتکمبوجیه و آتوسا دختری از بابل را به همسری برگزیده بود آتوسا همسر دوم او محسوب میشد خواهر آتوسا و اپاکیش دختر بردیا هم به همسری داریوش در آمدند .حالا که فکر میکنم چه سخت است تقسیم کردن معشوق بین 3 زن دیگر اما داریوش به عهدش وفا می کند وبعد از به دنیا آمدن فرزند اول آتوسا، خشایارشا !با وجود این که پسری بزرگتر از همسراول داشت، خشیار را که نواده کوروش محسوب می شد ولیعهد خود قرار داد تا دوبارهحکومت به خاندان هخامنشی بر گردد چون مردم هنوز کوروش را دوست داشتند و رویه یداریوش با کوروش به شدت فرق داشت .کوروش بدون خونریزی فتح می کرد اما داریوش سختترین مجازات ها را برای دشمننانش انتخاب می کرد.آتوسا تنها همسری بود که در برابرکارهای همسرش اعتراض می کرد و به او عیب هایش رو گوشزد می کرد ،ارته بامه همسر اولاو عاشق بود و همیشه او را می ستود ارتتوسته همسر سومی فقط به خاطر امنیت خویش سرسپرده شاه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود اینکه هیچ وقت به تاریخ علاقه نداشتم اما داستان به شدت جذبم کرده بود ، نتوانستم صبر کنم و به میام حرف سورنا پریدم و گفتم:چه جالب! شاه سه زن با سه روش متفاوت داشت اولی دل سپرده و سرسپرده سومی تنها سرسپرده و شاهدخت آتوسا دلسپرده اما طغیان گر باید زنی شجاع و شیردل بوده که نگران جایگاه خویش نبوده. متیو راست می گفت تو مثل آتوسا هستی! طغیان گر، مهربان و متمایز از زنان دیگر .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دانم فقط طاقت ندارم من هم آتوسایی دیگر شومسرنوشت آتوسا با مرگ برادرش بردیا کاملا عوض شد.. همیشه به پشتیبانی های متیو دلگرم بودم اما حالا.. .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغش در صدایش را کاملا احساس می کردم... حق داشت : سورناچرا مدام بغضت رو فرو می دهی چرا خودت را خالی نمی کنی... این قلب تو، در سینه پر ازاحساس هست سنگ که نیست ...نمی خواهم بشنوم که غرورت نمی گذاره اشکبریزی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در رسوم پارسیان باستان، گریه و شیون، در محضر مرده کار درستی نیست وقتی می دانم در دنیای دیگربه متیو نزدیک می شوم چرا روحش را آزرده کنم اگر آتوسا در برابر سرنوشت ایستاد ونام پرآوازه از خود ساخت چرا من این کار را نکنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرف هایش تعجب کردم واقعا دختر سرسختی بود تفکراتش رامی پسندیدم : می دانم برایت سخت است. ولی من به چشم دیدم چه گونه متیو پشتیبانت بود... ازتوخواهشی دارم از این به بعد فکر کن من و ویلیام و رابرت مثل برادرت هستیم من خودمپشتت هستم و اجازه نمی دهم پشتت خالی بشه می تونی به پشتیبانی ما دلگرم باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از کمکت و پیشنهادتممنونم... از این که امشب به حرف هام گوش دادی... از اینکه گذاشتی سبک بشوم و ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیش... دیگه نگو... از الان به بعد من و تو مثل خواهر و برادر هستیم... پسلازم نیست یک خواهر از برادرش تشکر کند... .برویم بخوابیم بهتر است استراحت کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم و خواستم دست سورنا را بگیرم تا کمکش کنماز جایش بلند بشود، دستش را که گرفتم تازه متوجه دست های سردش شدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر تو چرااین قدر سردی؟ در حالی که قدم هایش هم ناموزون بود آرام گفت : مشکلی نیست هواسرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هوا سرده؟ وسطتابستون تو سردت شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ادوارد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین بار بود که به اسم صدایم میزد ، در حالت عادی نبود ، چون حتی به من نگاهم نمی کرد، با صدای آهستهزیر لب حرف می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد سورنا چرا صدایم زدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظرت چرا از متیو .....منظورم اینهکه......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آرام باش یکنفس عمیق بکش بعد حرف بزنیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی تند در حالی که معلوم بودسعی می کنه گریه نکنه گفت: چرا جسد متیو اونجا نبود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن این حرف نفس عمیقی کشید ومنتظر به من چشم دوخت. حرفش مثل تلنگری بود که باعث شد من هم به این نکته مبهم فکر کنم شاید .... نه نباید کاری می کردم که سورنا داغ دلش تازهبشود....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دانم بهاحتمال زیاد اطراف بوده من قول می دهم که فردا با بچه ها برویم اطراف محوطه رابگردیم ،خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوهوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برویم داخل ، هر دو نیاز به استراحت داریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق سورنا دراثر آتیش سوزی غیر قابل استفاده بود ،اتاقمتیو هم که بدتر باعث می شد، حال سورنا دوباره بد شود. پس به سمت اتاق خودم بردمش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا سعی کرد مخالفت کند: من در اتاق متیو می خوابم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه جواب سورنا را بدهم به سمت اتاقم هولش دادم و پشت سرش در را بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با دیدن من لبخندی زد وگفت : سورنا خوبه؟ از پنجرهدیدم با هم حرف می زدید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر عجیبی هست خیلی سریع با مرگ برادرش کنار آمد جالب هم هست کهاعتقادات قلبی تحسین برانگیزی داره !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با تکان سر موافقتی کرد وگفت: ناراحتی سورنا عادیست ، باعث تعجب است که تا الان دوام آورده و از غصه دق مرگنشده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی کار کنم استادنگرانشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد با پوزخند نگاهی به من کرد ، با شرمندگی سرم را پایین انداختم ،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از دست ما کاری ساخته نیست خودش باید با این موضوع کناربی آید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همراه سورنا برای پیدا کردن جسد متیو ، اطراف محلی را که دیروز لاشه ی اسب را پیدا کردیم می گشتیم، با دیدن دودی غلیظ که از فاصله ی نه چندان نزدیکی مشخص بود ، توجهم به همان قسمت جلب شد ، راهی که آمده بودیم نزدیک به اردوگاه سرخپوست ها بود ، یک لحظه فکری به سرم زد ، فعالیت های ژنرال کاستر افزایش یافته بود و همگان پیش بینی می کردند که بالاخره ژنرال برای قتل عام قبیله سو اقدام خواهد کرد ، سورنا با کنجکاوی به دود نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: سرخ پوست ها !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله سوار اسب شدیم ، مطمئن بودیم که این دود به خاطر آتش سوزی عظیمی است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرچی به اردوگاه نزدیک تر میشدیم دلشوره ام بیشتر می شد ،دود غلیظی که از سمت اردوگاه می آمد؛ غیر طبیعیبود.ادوارد پیشنهاد داد:سورنا از اسب پیاده بشو وضعیتعادی نیست موقع حرکت کردند مواظب باش صدایی بلند نشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو از اسب پیاده شدیم و به سمت اردوگاه رفتیم، پشت یکی از بوته های پر برگ قایم شدیم، با دست برگ ها را کنار زدم ، صحنه ای که برای من و ادوارد پدیدار شد یکی از بدترین صحنه های عمرم بود ، بی اراده حنجره ام برای جیغ کشیدن آماده شد که دستی قوی روی دهنم قرار گرفت ، با ترس سعی کردم دست را پس بزنم اما صداییکه کنار گوشم به صدا در آمد ، باعث شد دست از تقلا بردارم: آرام باش سورنا ، نباید کسی متوجه ی حضور ما بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بهت به صحنه نگاه کردم ؛سرباز های ژنرال کاستر حمله کرده بودند وتمام قبیله را قتل عام کرده بودندبوی گوشت سوخته خبر سوختن تمامی اجساد نیمه جان و هوشیار می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکالمه ی ای که از فاصله ای نه چندان نزدیک به گوش رسید ، توجه ما را به خود جلب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ژنرال! غنیمت ها را بین بچه ها تقسیم کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اشکالی ندارد تقسیم کنید! فقط زودتر اردوگاه را ترک کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله ژنرال...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی اون دختر اسمش چی بود؟ دختر باد حرف زد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-متاسفانه نه قربان مجبور شدیم بکشیمش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف هم زمان دستیدور کمرم حلقه شد و ادوارد من را کامل به خودش چسباند، مطمئن بودم اگر ادوارد من را نگرفته بود ، از زیر بوته ها بیرون می آمدم و به سمت ژنرال حمله می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد: چند دقیقه صبر کنسربازها اردوگاه را ترک کنند بعد ما می رویم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ وقت از یادم نرفت، از یادم نرفت که انسانیت خیلی وقت است کهمرده... یادم نرفت که به جرم رنگ پوست و موهات تو را می کشند ...یادم نرفت که سرزمینت رو اشغالمی کنند .. یادم نرفت که تو این دنیا باید خشن بود تا حقت را به تو برگردانند . ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چندین روز از مرگ متیو می گذشت، از ادوارد شنیده بودم که امروز برای متیو مراسم می گیرند… تنها مسئله ای که در تمام این مدت آزارم می داد ، بی محلی مادر و پدرم نسبت به من بود، آن ها حتی به من در مورد مراسم حرفی نزده بودند ، وقتی مشکلم را با استاد چانگدر میان گذاشتم ، گفت: دخترم آن ها پسرشان را از دست دادن، هیچ پدر و مادری در همچین موقعیت هایی نمی توانند به همه چیز رسیدگی کنند .تصمیم گرفتم به مراسم بروم ، حق با استاد بود اما من چی ؟.... من عزادار نبودم؟.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای در به سمت در اتاق برگشتم، هیکل مردانه ادوارد در چهاچوب ِدر ، نمایانشد : سورنا آماده ای؟ برویم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی خفه، که خودم هم از شنیدنش جا خوردم گفتم : آماده ام ! برویم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای بار آخر در آینه به خودم نگاه کردم، پیراهن مشکی وفنر داری که هیچ طرحی نداشت تور سیاهی که دور موهام پیچیده شده بود و بقیه اش تا مچپام می رسید گوشواره و گردن بندم را در آوردم ،یک دختر عزادار نباید زیورآلاتی همراه خودش داشته باشد، راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و دامن فنردار برای منی که همیشه لباس های بدون فنر و کفش های پاشنه تخت می پوشیدم، سخت بود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کلیسا رسیده بودیم ، با پیاده شدنم از کالسکه همه ی نگاه ها به سمت من چرخید در نگاه ها نفرت به وضوح دیده می شد با تعجب با خودم فکر کردم ، مگر من چه کاری انجام داده بودم که همه با نفرت نگاهم میکردند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در ورودی کلیسا رفتم ، پا به کلیسای چوبی قدیمی گذاشتم؛ صدای جیغ و گریه مامان همه جا را پرکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت همهمه رفتم مامان با دیدن من بیشتر جیغ کشید وگفت: ایناهاش قاتلش اومد ، پسرم رو کشت چه قدر به پسرم گفتم انقدر دنبال این خواهرمنحوس نباش این دختر تو خانواده ما ننگه ،گوش نکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن حرف های مامان احساسکردم دنیا رو سرم خراب شد .....منحوس....قاتل برادر.....ننگ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلماتی که بی وقفه در ذهنمتکرار می شد، مامان هنوز به نفرین کردن من ادامه می داد، بابا به سمتشرفت تا آرومش کنه : الینور بسه، آرام باش ،این دختر هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من الینور نیستم بفهم تو .....تو ......هویت من روگرفتی ....تو من رو آوردی به مملکت غریب که چی کار کنم؟ ببینم دختر اینجوریه؟ ببینم پسرم مرده؟ نمی خواهم نهزندگی نو می خواهم نه اسم جدید ....تو دختره ی چشم سفید برو بیرون ... تو حق نداریاینجا باشی .....برو..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر نتوانستم در مقابل حرف های مامان سکوت کنم ، سکوتمن حکم تائیدی بود بر اتهاماتی که ناجوانمردانه به من وارد می شد : کی گفته منکشتمش؟ من منحوسم چون به خواسته شما تن ندادم و سرخود شدم؟ من کشتمش؟ من کشتمش؟.... اگر جسدی نیست که خاک بشه اگه دیگه برادری نیست کهپشتم باشه تقصیر من نیست ... نیست ... نیست ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس کمآورده بودم، درد بدی در سینه ام پیچید.... دهنم را مدام باز و بسته می کردم ...تا بتونممقداری هوا به ریه های مریضم برسانم یاد لحظه هایی افتادم که راحت نفس می کشیدم وعین خیالم نبود که ممکنه یک روز نتوانم نفس بکشم ... هر چی بیشتر تقلا میکردم کمتربه نتیجه می رسیدم.... مامان نفرینم میکرد و جوابم رو می داد، ولی من نمی توانستمبشنوم و فقط مامان رو می دیدم که دهنش را باز و بسته می کنه .... چشم هایم سیاهی رفت .... نتوانستم بایستم و دو زانو روی زمین پخش شدم .... لعنتی الان وقت ضعفنبود .... دستمالی نمناک دماغ و دهنم و را پوشوند باتنفس ماده ای، که= شده بود مایعه ی حیاتم نفسم دوباره برگشت.... ولی هنوز نفس هامسنگین بود ... شخصی بازویم را گرفت و بلندم کرد ..ادوارد بود : سورنا برویم ...بهخودت فشار نیار ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نصفه جونی که در تنم مانده بود بازویم را از دستشبیرون کشیدم و فریاد زدم: نمی آیم.... نمی آیم ... تو بگو .... تو بگو ......من که بیهوش بودم ..من که نمی دانستم متیو کجاست ؟ د لعنتی تو حرف بزن تو بگو .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کشیش به سمتم آمد: دخترم در محضر مرده و گریه و زاری کار روایی نیست من حقدخالت ندارم ولی دخترم احترام اون مرحوم رو نگه دار....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان: برو بیرون .... برو بیرون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه می رومولی بدونید روزی میرسه که من به همه ثابت می کنم که من نه منحوسم نه قاتل برادرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم های ناموزون به سمت کالسکه رفتم ادوارد پشت سر من داخل شد، به قدری حواسم پرت بود که نفهمیدم استاد ،رابرت و ویلیام با ما سوار کالسکهنشدند.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشتی نیمکت کالسکه تکیه دادم و چشم هایم رو بستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سورنا خودت رو ناراحت نکن مادرت حق داره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این جمله براق شدم ونگاهش کردم:تو هم می گی من منحوسم و قاتل برادرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد به پنجره ی کالسکه نگاهی انداخت وگفت:اشتباه نکن، فرهنگ مادرت با فرهنگ ما خیلی فرق دارد...او الان تنها 37 سالش هست با دین وفرهنگی متفاوت ... به اینجا آمده.. وقتی تنها 13سالش بوده..الان داغدار هست و متوجه نیست به تو چی گفته ....... مردم هم که می دونیمدام دنیال بهونه برای حرف زدن و شایعه پراکنی هستند پس نباید به حرف مردم هم گوشبدی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای چند لحظهبه قیافه اش خیره شدم موهای قهوه ای پررنگ و چشم هایی به رنگ موهایش، دماغی که بهصورتش می خورد و لب هایی معمولی روی هم رفته قیافه ای معمولی و عادی بود اون هم مثلمن چشم و موهایی تیره داشت پس چرا من طرد شده بودم؟؟؟؟ من باید به مردم نشون میدادم..... بدون توجه به ادوارد گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می شود بریمشهر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برایچی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- .........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی کرد و گفت : برویم .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مغازه مورد نظرم رسیدم به سر در پر زرق و برق نگاهکردم.(( پارچه فروشی جورجیا))برایم جالب بود که این مغازه اسم ایالت آمریکایجنوبی را، روی مغازه اش گذاشته بود در حالی که زمزمه های جنگ با آمریکای جنوبی همهجا را پر کرده بود با ادوراد داخل مغازه شدم . به پیرمرد پشت پیشخوان نگاه کردمو چیزهایی را که می خواستم برایش توضیح دادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادوارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن روز کذایی به بعد؛دیگر هیچ کس خنده های سورنا را ندید ..... سورنا از آن روز مثل زن های بیوه لباسمی پوشید سر تا پا سیاه ..... آرام و مطیعانه راه می رفت اگر می خواست سوار اسب بشوددو پایش را مثل دختران جوان دیگر یک سمت می انداخت و آرام می راند ......دلم برایآن سورنا شیطون و حاضر جواب تنگ شده بود ......احساس می کردم غم سورنا ؛ غم من هم هست... نمی خواستم این احساس به وجود آمده را نمی خواستم ...من هنوز عوض نشده بودم... نمی خواستم دختر دیگری هم به خاطر من بیچاره شود ... من عهد کرده بودم نزدیک دختری نروم تا مبادا به خاطر من بدبخت شود ... من این تقدیر غیر منتظره را نمی خواستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پنجره سورنا را تماشا میکردم که به یکی از بیمارها برای راه رفتن کمک می کرد ...... باصدای در با بی میلی چشم از پنجره گرفتم و به سمت در نگاه کردم رابرت و ویلیام با لبخند در آستانه ی در ایستاده بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رابرت: ادی می یای برویم اسب سواری ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سورنا هم مییاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویلیام شکلکی در آورد و گفت : دیوانه شدی ..... تو مگر حال و روز سورنا را نمی بینی ...... نکنه اتفاقی افتاده و ما خبرنداریم؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای راحت شدن از دست حرف ها و شایعه هایی که ممکن بود بعدا اتفاقبیوفتد، با حالتی تهدید آمیز گفتم: ویلیام !برو بیرون ..... سورنا مثل خواهر منه و همین طور خواهر شما حقندارید .... در موردش حرف های نامربوط بزنید الان هم لباس می پوشم برویم اسبسواری....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار بر اسب در منطقه ای گشت می زدیم که ماه پیش سورنا را با وعده یدروغین پیدا کردن برادرش از اتاق بیرون آوردم و اما هیچ وقت به قولم عمل نکردم ... تنها چیزی کهذهنم را آزار می داد پیدا نکردن جسد متیو بود!نا خودآگاه بهسمت همان منطقه رفتم رابرت و ویلیام شوخی می کردند و می خندیدند، رابرت که متوجه من شده بود ، داد زد: ادوارد خوبی ؟ حواست هست؟ کجا داریم می رویم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس می کردم صدای ناله ی ضعیف مردی می یاد،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رابرت ساکت ...... شماصدای ناله نمی شنوید.....؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم به سمتی که صدا میآمد حرکت کنم .... اسب حرکت نمی کرد... معلوم بود چیزی ترسوندتش .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه به رابرت و ویلیام نگاه کنم ، داد زدم :رابرت ویلیام همین جا بمونید! من می روم ببینم چه خبرهاگر اتفاقی افتاد صداتون می کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتی که صدا می آمد رفتمصدای ناله بیشتر می شد، بوته ها را کنار زدم ، مردی آغشته به خون در علف ها افتاده بود،نگاه کردم... به ترس به سمتش رفتم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جسم بی جانش را به سمت خودم برگرداندم....با عجله داد زدم : رابرت ... ویلیام ... بیاید کمک یکی اینجا زخمی شده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمک رابرت و ویلیام بلندش کردیم، سینه اش تیرخورده بود و باریکه ی خون از دهنش جاری بود یک لحظه به یاد سورنا افتادم و اینکه این خبر را چگونه به این دختر بدهم؟ با آخرین سرعت به سمت موسسه می رفتیم دیر رسیدن ما ممکن بود موجبمرگش بشه ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه چیه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر عزیزم یک دختر ناز و سالم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟؟؟ دختره ؟؟؟ وای به باباش چی بگم؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف های زن مثل آب سردی بود که روم ریخته شد براش سلامتی بچه مهم نبود براش جنسیت بچه مهم بود در حالی که بچه رو به ندیمه می سپردم گفتم: همه چیز خوبه فقط پارچه های زیر زن رو عوض کنید و بزارید استراحت کنه و بچه رو هم تحویل پدرش بدید ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام لباسم خونی بود به سمت اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم از پنجره های راهرو به بیرون نگاه کردم با دیدن ادوارد که شخصی رو آغوش گرفته بود و به سمت در موسسه می دوید بدون مکث به سمت در موسسه رفتم با باز کردن در ادوارد رو درحالی که از پله ها بالا می یومد دیدم . با دیدن شخصی که تو بغل ادوارد احساس کردم نفس تو سینه ام گره خورد مگه می شد من اون موهای طلایی رو نشناسم ؟؟ هیکل مردونه اش که روزی مثل سرو استوار بود حالا غرق در خون تو بغل ادوارد بود ... انقدر از دیدن صحنه ی روبه روم شوکه بودم که از جام تکون نخورم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.