دختری برای این که پدرش رو از ورشکستگی نجات دهد با پدر شوهر آینده اش قرار میذاره که اگه اون طلب پدرش رو پرداخت کنه در عوض اون با پسرش که به دختره علاقه داره ازدواج کنه ولی دختره هیچ حسی به پسره نداره...

ژانر : عاشقانه، کلکلی، ازدواج اجباری

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۶ دقیقه

مطالعه آنلاین تو هنوز اینجایی
نویسنده : مهسا نجف زاده

ژانر: #عاشقانه #ازدواج_اجباری #کلکی

خلاصه رمان:

دختری برای این که پدرش رو از ورشکستگی نجات دهد با پدر شوهر آینده اش قرار میذاره که اگه اون طلب پدرش رو پرداخت کنه در عوض اون با پسرش که به دختره علاقه داره ازدواج کنه ولی دختره هیچ حسی به پسره نداره...

از درون کیف پولم دو اسکناس ده تومانی بیرون آوردم و به سمت راننده گرفتم . کیف را روی شانه ام جابجا کردم و پیاده شدم . نگاهم متوجه اتومیبل سیاه رنگ حاج کاظم فلاح شد . لبخند زدم .

- بفرمائید خانم .

دو اسکناس کثیف و مچاله شده را از دست راننده گرفتم . صاف ایستادم . ثریا خانم قبل از همه پیاده شد . خوش پوش تر از همیشه به نظر می رسید . مانتو و شلوار سِت سیاه رنگ و روسری ساتن طلایی بر سر داشت . جلو رفتم و بعد از سلام، گونه اش را بوسیدم . بوی عطر شیرین همیشگی اش را می داد . به چند تار موی بیرون زده از روسری اش خیره شدم و همزمان لبخند زدیم . موهایش را رنگ کرده بود . قبل از احوال پرسی، با خارج شدن حاج کاظم از اتومبیل یک قدم به عقب برداشتم و سلام دادم . حاج کاظم با لبخند فاصله میانمان را طی کرد و جلو آمد . دستش را پشت گردنم انداخت و پیشانی ام را بوسید .

- چرا تنهایی ؟

نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم : بهنام کار داشت گفت یکی دو ساعت دیرتر می یاد .

بهزاد گفت : مگه ماشینت رو صبح از تعمیرگاه نگرفتی پس چرا با آژانس اومدی ؟ اصلا زنگ می زدی می اومدم دنبالت .

با لبخند نگاهش کردم و سلام دادم . به دیدنش در لباس های اسپرت بیشتر عادت داشتم تا کت و شلوار و لباس های رسمی . موهایش را به عقب شانه کرده بود و سبد بزرگی از گل های صورتی و بنفش در دست داشت . از همان فاصله هم می توانستم بوی عطر تند و بوی گل ها را استشمام کنم .

گفتم : بهنام گفت با آژانس بیام که وقت برگشتن با هم برگردیم .

لبه کتش را مرتب کرد و جلو آمد . با هم دست دادیم .

آهسته گفتم : خوش تیپ شدی .

با خنده گفت : دامادای خانواده شما همشون خوش تیپَن .

خنده ام گرفت . قبل از همه به سمت خانه رفتم و زنگ را فشار دادم . در با صدای خفه ای باز شد . اول حاج کاظم وارد شد، بعد ثریا خانم . بهزاد مودبانه کنار ایستاد تا قبل از او وارد شدم .

مامان شکوه، بابا حسین و منا، هر سه به استقبال خانواده فلاح آمده بودند . نگاهم روی منا ثابت ماند . گونه هایش رنگ گرفته بود و با آن آرایش ملایم واقعا زیبا و دوست داشتنی به نظر می رسید . بلوز و دامن کرم قهوه ای به تن داشت و موهای بلند سیاه رنگش را روی شانه رها کرده بود . بهزاد قبل از همه به سمت او رفت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد که رنگ گونه های منا سرخ تر شد . متوجه نگاه حاج کاظم و بابا حسین به سمت آنها شدم . هر دو لبخند زدند .

وارد آشپزخانه شدم . هنوز صدای خنده بابا حسین و حاج کاظم از سالن پزیرایی به گوش می رسید . منا با لبخند مشغول پر کردن استکان های چای بود .

جلو رفتم و گفتم : کمک می خوای عروس خانم ؟

با لبخند گفت : اون ظرف شیرینی رو از یخچال می یاری بیرون ؟

در یخچال را باز کردم و گفتم : می خواید مراسم رو جدا بگیرید ؟

- من که دوست داشتم مراسم از اول قاطی باشه ولی بخاطر پدر جون می خوایم جدا بگیریم ... البته بهزاد می گفت برای بعدش توی سالن اجتماعات خونمون یه مراسم بزن و برقص راه بندازیم .

ظرف شیرینی را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم . حاج کاظم فلاح برای منا، درست از روزی که به خاستگاری بهزاد جواب مثبت داده بود از " حاج آقا " به " پدر جون " تبدیل شده بود .

ادامه داد : بهنام چطوره ؟

به ساعت مچی ام خیره شدم . چند دقیقه ای از هشت گذشته بود . باید نگرانش می شدم ؟ اگر سه ماه قبل بود شاید این تاخیر نگران کننده بود ولی حالا نه . این سه ماه به دیر کردن هایش عادت کرده بودم .

گفتم : خوبه ... کار داشت گفت زود می یاد ... فکر کنم تا ساعت نه برسه .

- کجایی دخترم ؟

صدای حاج کاظم بود . از جا بلند شدم . بدون تردید مرا صدا می زد . ظرف شیرینی را برداشتم و پشت سر منا از آشپزخانه خارج شدم . حاج کاظم همیشه مرا " دخترم " صدا می زد و حالا عادت کرده بود به منا بگویم " عروس خانم " . بعد از تعارف چای و شیرینی، من کنار بابا نشستم و منا نزدیک ترین صندلی به بهزاد را برای نشستن انتخاب کرد . خیلی زود بحث های اولیه به تعیین تاریخ مراسم عروسی رسید . با لبخند به منا و بهزاد خیره شدم . چقدر خوشحال و خوشبخت به نظر می رسیدند .

با پیشنهاد برگذاری مراسم در اردبیهشت ماه از طرف ثریا خانم، بهزاد گفت : اردیبهشت خیلی دیر نیست ؟ چطوره بندازیم برای ماه دیگه ... دی خیلی هم سرد نیست تازه ما قراره مراسم رو توی سالن بگیریم، فکر نکنم مشکلی باشه ... یکی دو تا آشنا دارم می تونم تو یه سالن خوب جا پیدا کنم .

بابا خندید و گفت : خیلی عجله داری آقا داماد ؟

اصرار بهزاد برای برگذار شدن هر چه زودتر مراسم با اعتراض مامان و ثریا خانم مواجه شد و خنده و شوخی و سر به سر گذاشتن بابا و حاج کاظم . بعد از تماس حاج کاظم با یکی از دوستان قدیمی اش قرار شد مراسم را روز پنج شنبه، چهارم اردیبهشت ماه در باغ گیلاس حاج فتاح برگذار کنند . شش ماه قبل به آن باغ رفته بودم . با کمی تغییرات می شد مراسم خوبی در آن برگذار کرد . بزرگ بود و احتمالا در اردیبهشت ماه سر سبز و پر از شکوفه های گیلاس .

مشغول کشیدن سوپ بودم که صدای زنگ در بلند شد و دو دقیقه بعد صدای سلام دادن بهنام . کاسه سوپ را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم . کمی دورتر مقابل در ورودی مشغول دست دادن و احوال پرسی با بابا بود .

بهزاد با لبخند ظرف خورشت را از دست منا گرفت و گفت : به موقع رسیدی آقا داداش .

حاج کاظم گفت : معلومه مادر زنش دوستش داره .

مامان شکوه با لبخندی که تمام چهره اش را پوشانده بود به سمت بهنام رفت و گفت : معلومه که دوستش دارم ... دو تا داماد دارم یکی از یکی آقا تر .

بهنام با لبخند خم شد و اجازه داد مامان شکوه دستانش را دور گردنش حلقه کند و گونه اش را ببوسد . کاسه سوپ را روی میز گذاشتم و به سمتش رفتم . چهره اش کمی رنگ پریده به نظر می رسید . لباس عوض کرده و مشخص بود تازه اصلاح کرده و دوش گرفته است . با هم دست دادیم . خیلی زود دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید . به این دوری کردن هایش هم عادت نکرده بودم .

بهزاد میان منا و مامان شکوه، پشت میز نشست و گفت : قراره مراسم رو توی باغ گیلاس حاج فتاح بگیریم .

بهنام رو به بابا گفت : جای خوبیه پدر جون ... آخر این هفته با حاج فتاح هماهنگ می کنم یه سر همگی بریم باغش .

آهسته گفتم : برات سوپ بکشم ؟

بشقابش را برداشت و گفت : نه .

ملاقه را برداشت و برای خودش سوپ کشید .

مامان شکوه گفت : چرا کم کشیدی بهنام جان ... بده به من بشقابت رو، خودم برات سوپ بکشم .

همه می دانستند بهنام چقدر سوپ های دستپخت مامان شکوه را دوست دارد و باز هم همه می دانستند مامان شکوه چقدر هوای دامادش را دارد .

با لبخند گفت : مرسی مامان شکوه ... امروز دیر نهار خوردم خیلی میل ندارم، همین کافیه، تعارف که ندارم اگه خواستم دوباره می کشم .

ثریا خانم گفت : قرار شد مراسم رو چهارم اردیبهشت برگذار کنیم .

بهنام تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد . به نیم رخش خیره شدم .

مامان شکوه گفت : اگه تا آخر اسفند خونه رو تحویل بگیریم خیلی بهتره .

بهنام در حالی که محتویات باقی مانده بشقابش را به هم می زد گفت : دیشب با آقای کامران حرف زدم گفت تا آخر بهمن کار خونه تموم می شه .

کاملا بی میل غذا می خورد و حرف می زد . مثل همیشه نبود . تا به حال او را این طور ندیده بودم . آشفته بود و سعی داشت این آشفتگی را پنهان کند .

ثریا خانم گفت : چرا نمی خوری دخترم ؟

با لبخند نگاهش کردم و قاشق دیگری از سوپ را به دهان گذاشتم . متوجه نیم نگاه بهنام شدم . خیلی کوتاه و گذرا بود . شام در میان صحبت های مامان شکوه و ثریا خانم در مورد نحوه برگذاری مراسم، خنده های منا، اخم های بهزاد به شوخی های حاج کاظم و بحث های ورزشی بابا حسین و البته سکوت سنگین بهنام صرف شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم متوجه بهنام و بهزاد شد . گوشه ای از هال ایستاده بودند و حرف می زدند . بهزاد اخم کرده بود و تند تند چیزهایی می گفت . بهنام نگاهش را از چهره بهزاد برگرداند و به من خیره شد . یک دقیقه تمام بدون پلک زدن نگاهم کرد . بیشتر از دو ماه بود که این طور نگاه خیره اش را روی خودم احساس نکرده بودم . لبخند محوی روی لبم نشاندم . اخم کرد و نگاهش را از من گرفت . امروز واقعا عجیب شده بود . بهزاد با همان اخم از او فاصله گرفت و به سمت بابا حسین رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر جون اجازه می دید من و منا نیم ساعتی بریم بیرون ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه نگاه متعجب منا شدم . چند دقیقه قبل، به اصرار بابا قرار شده بود نیم ساعت دیگر هم بنشینند و حالا بهزاد و منا کجا می خواستند بروند ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا نگاهی به حاج کاظم انداخت و گفت : باشه مشکلی نیست ... فقط خیلی دیر نکنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد لبخند زنان تشکر کرد و با اخم و چهره ای کاملا جدی به بهنام خیره شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا آهسته در گوشم زمزمه کرد : بهنام امروز چشه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا انداختم . نمی دانستم و مشتاق دانستنش بودم . بدون تردید این گردش ناگهانی به صحبت های چند لحظه قبل بهزاد و بهنام بی ربط نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه کامل روی صندلی کنار بهنام بنشینم حاج کاظم گفت : دخترم یه چایی دیگه می یاری ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام انگشتانش را دور بازویم حلقه کرد و گفت : بشین .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فشار دستش مجبور به نشستن شدم . سنگینی نگاه حاج کاظم و بابا که متوجه حرکت بهنام شده بودند را احساس کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام گفت : یه موضوع مهمی هست که می خوام همتون در جریان باشید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرف تمام نگاه ها به سمت بهنام کشیده شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفتم : چی شده ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چرخاند و به چشمانم خیره شد . انگشتانم را میان انگشتانش گرفت و فشرد . وقتی نوازش انگشت شصتش را پشت دستم احساس کردم ابروهایم بی اختیار بالا رفت و ضربان قلبم تند تر شد . حس خوبی نداشتم . نوازش شدن خوب بود اما این نوازش با چیزی که این سه ماه تجربه اش کرده بودم متفاوت بود . لبخند زد . بی اختیار لبخند زدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا خانم با خنده و صدایی کاملا ذوق زده گفت : مهیا حامله است آره ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندم جمع شد . اخم های بهنام در هم رفت و بی آنکه دستم را رها کند سرش را چرخاند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه گفت : آره مادر ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیقا همان شوقی که در صدای ثریا خانم بود را می توانستم در صدای هیجان زده مامان شکوه تشخیص دهم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام سرد و جدی و قاطع گفت : نه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند و شادی که در چهره های هر چهار نفرشان برای چند ثانیه کوتاه پیدا شده بود، محو شد . آرزوی هر چهار نفرشان داشتن نوه و دیدن فرزند من و بهنام بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام صاف روی صندلی نشست و گفت : خواهش می کنم اول به من اجازه بدید کامل حرفم رو بزنم و بعد در موردش قضاوت کنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس بدی داشتم، خیلی بد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشار ملایمی به انگشتانم وارد کرد و ادامه داد : می خواستم این موضوع رو بذارم برای بعد از مراسم بهزاد و منا ولی نتونستم با خودم کنار بیام ... از من هیچ دلیلی رو برای کارهام نخواید چون به کسی قول دادم که در موردش حرفی نزنم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بهنام از قول دادن به کسی حرف می زد، همه می دانستند که این قول چیزی نیست که به سادگی شکسته شود . به غیر از پدر و مادرش، بعد از چند سال همکاری های کاری که با بابا حسین داشت و این دو سال فامیلی من و مامان شکوه هم با شناختنی که از او پیدا کرده بودیم، می دانستیم که در مورد چه چیزی حرف می زدند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من سه ماه برای فکر کردن فرصت داشتم، بارها سعی کردم به موضوع یه جور دیگه نگاه کنم ولی نشد ... من الان تصمیمم رو گرفتم و از اونجایی که خودم رو خیلی خوب می شناسم می دونم که هیچ دلیل منطقی و احساسی نمی تونه نظرم رو تغییر بده ... پس از همه خصوصا شما مامان، خواهش می کنم فقط گوش کنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را رها کرد و از داخل جیب پشتی شلوارش کیف پول چرمش را بیرون آورد و باز کرد . نگاهم برای لحظه ای متوجه عکس خودمان شد . این عکس را خوب به یاد داشتم . زمستان سال گذشته که با بهزاد و منا به توچال رفته بودیم بهزاد از من و بهنام در کنار هم عکس انداخته بود . دست بهنام دور شانه ام حلقه شده بود و هر دو می خندیدیم . نک بینی من قرمز شده بود و چهره بهنام با آن کلاه بافت قهوه ای رنگ، خنده دار به نظر می رسید . دو برگه مستطیل شکل را از میان پول هایش بیرون کشید و روی میز گذاشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فردا برای ساعت ده صبح از محضر وقت گرفتم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را دوباره گرفت و فشرد . نگاه همه متعجب بود . مکث کرد . شاید برای دیگران کلمه " محضر " در آن موقعیت خاص، هیچ مفهوم واضحی نداشت اما همین کلمه برای من کافی بود تا بفهمم موضوع مهمی که بهنام قصد بیانش را دارد چیست . بهنام می خواست طلاقم بدهد . لبم را گاز گرفتم و به برگه های روی میز خیره شدم . چک بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : من از دادگاه حکم دارم و از خود مهیا یه وکالت نامه که به من این اجازه رو می ده حتی بدون حضور خودش طلاقش رو بدم ولی ترجیح می دم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا خانم با رنگی پریده گفت : طلاق ؟! بهنام معلوم هست چی داری می گی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به زیر انداختم . همه چیز تمام شد . باید خوشحال می بودم یا ناراحت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام رو به بابا که با دهانی نیمه باز نگاهش می کرد، گفت : متاسفم ولی من امانت دار خوبی نبودم ... آینه و شمعدون، قرآن و سرویس جواهر مهریه اش رو که سر عقد خریده بودم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفتم : مطمئنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چهره ای سرد و جدی، با ابروهایی در هم کشیده شده و پیشانی چروک خورده فقط به روبرو خیره شده بود . نه نگاهم کرد و نه جوابم را داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه حاج کاظم چیزی بگوید گفت : در ضمن همین امروز با وکالت نامه ای که داشتم اون سه دونگ خونه که به نام مهیا بود رو به نام خودم زدم و پولش رو هم به حساب شخصی خود مهیا ریختم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چک های روی میز اشاره کرد و ادامه داد : مبلغ این چک به اندازه اون چهاره ده تا سکه است که توی عقدنامه اومده ... البته برای یک هفته ی دیگه است تا حسابم رو پر کنم و اون یکی ... انتخاب خود مهیاست اگر خواست می تونه بیاد و تمام جهیزیه اش رو ببره و اگر هم نه می تونه این چک رو قبول کنه که یه قیمت براورده شده از تمام وسایل اون خونه است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه گفت : بهنام جان این یه شوخیه ؟ می خوای مهیا رو طلاق بدی ؟ چرا ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ناباور مامان شکوه باعث شد نگاهم را از نیم رخ جدی بهنام بگیرم . ثریا خانم با دهانی باز به بهنام نگاه می کرد . حاج کاظم لحظه ای به من و لحظه ای دیگر نگاهش روی بهنام ثابت می ماند . چهره بابا کاملا قرمز و انگشتان هر دو دستش مشت شده بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام گفت : مامان شکوه اجازه بدید تا حرفم رو تموم کنم ... بعد از محضر مهیا می تونه بره خونه و هر چیزی که می خواد برداره و کلید رو هم تحویل سرایدار بده ... فقط می مونه اون دوازه شاخه گل و اون سفر حج که ... دوازده تا شاخه گل رو فردا توی محضر تقدیم می کنم و فیش حج رو هم قرار بود بیارم ولی متاسفانه خونه تو جیب کتم جا گذاشتمش ... فکر کنم همه چیز رو توضیح دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد . با فشار دستِ بهنام، من هم ایستادم . نگاهم روی چهره بی رنگ حاج کاظم ثابت ماند . تنها چیزی که می خواستم این بود که بدانم او به چه چیز فکر می کند . با حرکت بهنام به سمتش کشیده شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان سالن دستم را رها کرد و گفت : زود حاضر شو بریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا ؟ مهیا تو هیچ کجا نمی ری، فهمیدی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بلند و محکم بابا بود . چهره اش حالا کاملا بی رنگ بود و چشمانش کاملا سرخ و به خون افتاده . بهنام ایستاد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی جلو گذاشت و گفت : تو دیگه نمی خوای با دختر من زندگی کنی پس اون با تو هیچ کجا نمی یاد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا خانم هم از جا بلند شد و گفت : من می دونم اگه بشینیم و کمی حرف بزنیم می تونیم مشکل شما رو حل کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کاظم به سمت بهنام آمد و آهسته گفت : معلوم هست چیکار داری می کنی پسر ؟ بیا بشین ببینم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام گفت : مامان جان کی گفته ما مشکل داریم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی به جلو برداشت و رو به بابا ادامه داد : عذر می خوام آقا جون ... من احترام زیادی برای شما و خانواده تون قائلم ... حرف های من رو به عنوان یه بی احترامی یا توهین تلقی نکنید، مهیا به صورت قانونی و شرعی هنوز زن منه ... فردا بعد از امضای طلاق نامه من دیگه هیچ حق و حقوقی نسبت بهش ندارم ولی الان همراه من می یاد ... شاید این طوری بهتر باشه، فکر کنم شما حرف های زیادی با هم داشته باشید ... من واقعا خسته ام، مهیا جان لطفا عجله کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به بابا خیره شدم . کاش هر چه زودتر می رفتیم . بهنام مانتویم را به دستم داد و موبایلش را از روی میز برداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به سمت بابا دراز کرد و گفت : اگه حرفی زدم يا كاری كردم كه باعث ناراحتی شما شده عذر می خوام و بابت تمام زحمت هایی كه در حق من كشيديد متشكرم ... نمی خوام اين اتفاق باعث ناراحتی و كدورت بين دو خانواده تا بشه ... خصوصا با وضعيت منا خانم و بهزاد بهتره همه چيز توی آرامش تموم بشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تمام مدت دستش را نگه داشته بود اما بابا فقط به او خيره شده بود و هيچ نمی گفت . هر چهار نفر ناباورانه نگاهمان می کردند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را انداخت و ادامه داد : مهیا هيچ تقصيری نداره ... مشكل من بودم كه لياقت خوبی ها و فداكاری های اون رو نداشتم ... اميدوارم بتونيد من رو درك كنيد، شايد از فردا شما پدر زن من نباشيد اما به زودی پدر زنِ برادرم می شید ... من هنوز برای شما احترام قائل هستم، اجازه نديد بی لياقتی من همه چيز رو بهم بزند ... من و بهزاد توی يه چيز مهم با هم فرق داریم، چيزی كه باعث می شه منا و بهزاد با هم خوشبخت باشند و من نتونم مهیا رو خوشحال كنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای حاج کاظم بلند شد : بهنام بشین ببینم ... این حرفا چیه که می زنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفتم : من مشکلی ندارم می تونم این طوری هم زندگی کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم نگاهم کرد و گفت : اما من مشکل دارم ... نمی تونم باهات زندگی کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازویم را گرفت و کشید . بدون هیچ کلامی از خانه خارج شدیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تمام طول مسیر، از پنجره به بیرون خیره نگاه می کردم . ساعت از دوازده شب گذشته بود . اتومبیل را پشت چراغ قرمز متوقف کرد . نگاهم روی دختر جوانی که پشت اتومبیل کناری ایستاده بود ثابت ماند . شیشه را تا انتها پایین دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : توی این دو سال و چند ماه سکوت کردی، پس می تونی همین طوری ادامه بدی ... نمی خوام زندگی بهزاد و منا خراب بشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه نگاهم را از نیم رخ ملیح دختر جوان جدا کنم گفتم : منم نمی خوام ... بخاطر همین شاید بهتر بود تا بعد از مراسمشون صبر می کردی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی راه گلویم را بسته بود . این لحظه قرار بود خوشحال باشم ولی نبودم . دلم می خواست گریه کنم . اشتباه از من بود که بعد از یک سال و یازده ماه سکوتم را شکسته و حرف زده بودم ؟ بهنام حق داشت . حق داشت که نخواهد با من زندگی کند . به اندازه کافی او را می شناختم که بدانم به دنبال چه چیز است .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر جوان با اخم سرش را به سمتم برگرداند و بهنام گفت : ترجیح می دم همه چیز خیلی زود تموم بشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او دیگر مرا نمی خواست . من به خواسته شدن توسط او عادت داشتم . دختر با اخم نگاهم می کرد . پلک زدم . قطره اشکی از گوشه چشمم پایین کشید . دختر نگاهش را از من گرفت و اتومبیلش را به راه انداخت . بهنام هم حرکت کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز از سه ماه قبل شروع شد وقتی بهنام پرسید " دوستم داری " و من به چشمانش نگاه کردم و گفتم " نه " . اتومبیل را وارد پارکینگ کرد و خیلی زود پیاده شد . آفتابگیر را پایین دادم و به داخل آینه کوچکش خیره شدم . رد سیاه کمرنگی پایین چشم راستم دیده می شد . شاید بهتر بود بهنام، نشانه کمرنگ و سیاه اشکم را می دید . آفتابگیر را به حالت اولیه برگرداندم . خوش خیالی بود اگر فکر می کردم این نشانه کمرنگ، تردیدی هر چند کوچک در تصمیم بهنام ایجاد می کند . پیاده شدم . دم آسانسور ایستاده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با متوقف شدن آسانسور چشمانم را باز کردم و گفتم : باید حرف بزنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید حرف می زدم و می گفتم که این سه ماه چه چیزهایی تغییر کرده است . آسانسور را ترک کردم . بی توجهی ها و دوری کردن هایش برای منی که یک سال و یازده ماه هر روز صبح با کلماتی عاشقانه بیدار شده بودم و هر شب با نوازش هایش به خواب رفته بودم سخت بود . تصور اولیه او یک عادت بود؛ عادتی که خیلی زود فراموش می کردم اما این بی توجهی ها دیوانه ام می کرد . چیز بیشتری هم وجود داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلم را از داخل جیب مانتویم بیرون آوردم . منا بود . به او چه باید می گفتم ؟ آنقدر به نامش خیره شدم تا صدای زنگ و لرزش موبایل قطع شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاموشش کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را بلند کردم . مقابلم ایستاده بود . موبایل را از دستم بیرون کشید و کنارم روی لبه تخت نشست . دیدم که موبایلم را خاموش کرد و به همراه موبایل خودش روی میز کوچک کنار تخت گذاشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی به سمتش چرخیدم و گفتم : این سه ماه که ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی سریع به سمتم چرخید، انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت : هیس ... نمی خوام بشنوم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتانم را دور مچ دستش حلقه کردم و دستش را پایین کشیدم . باید می گفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه باید گوش کنی من نظرم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرکت بعدی اش چنان غیر منتظره بود که نتوانستم حرفی بزنم . به چشمانم خیره شد و با دست آزادش شالم را کنار زد و موهایم را نوازش کرد . گونه ام را نوازش کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : ما سه ماه پیش همه حرف هامون رو زدیم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را زیر چانه ام قرار داد و انگشت شصتش را روی لب هایم کشید . دست دیگرش را از میان انگشتانم بیرون کشید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه داد : الان تکلیف همه چیز روشنه ... تو سه ماه قبل گفتی چی رو نمی خوای و حالا من هم تصمیمم رو گرفتم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت : من دیگه تو رو نمی خوام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانم خیره شد و این حرف را زد . گفت مرا نمی خواهد . من هم سه ماه قبل دقیقا همین کار را کرده بودم . مرا به خود نزدیک کرد . سرش را جلو آورد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امـ ... اما من ... تو رو ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را درون گردنم فرو کرد و آهسته زمزمه کرد : نگو ... هیچی نگو باشه ؟ من نمی خوام بشنوم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرمای نفس هایش به روی گردنم نشست . لرزیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهنام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایم وقتی نامش را بر زبان می آوردم می لرزید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لاله گوشم را بوسید و گفت : حالا نوبت توئه ... تویی که باید انتخاب کنی و بگی می خوای یا نه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار به آستین پیراهنش چنگ زدم . پشت گوشم را بوسید . انگشتانش به نرمی روی کمرم حرکت می کرد . نمی خواستم تصویر غلطی از چیزی که من باید خواستن یا نخواستنش را انتخاب می کردم، داشته باشم . می خواستم چیزی که در موردش به من حق انتخاب داده می شد، خواستن زندگی کردن برای تمام عمر با او باشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : من یه رابطه کامل می خوام اما اگه تو تمایلی نداری مهم نیست ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ... من ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نرمی برای دراز کشیدن همراهی ام کرد . بوسه ای زیر چانه ام نشاند و سرش را کمی بلند کرد . ضربان قلبم بالا رفته بود . او یک رابطه می خواست . به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم؛ من هم می خواستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانم زل زد و گفت : اگه حتی به اندازه یه ذره تمایلی نداری یا نمی خوای فقط کافیه بهم بگی یا ... اگه نخوای من درک می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نخواهم ؟! دیوانه نبودم که بخواهم او را پس بزنم . یقه ی پیراهن مردانه اش را با هر دو دست گرفتم و به سمت خود کشیدم . چشمانم را بستم . تمایل عجیبی به لبخند زدن و گریه کردن همزمان داشتم . بهنام گفته بود لیاقت خوبی ها و فداکاری های من را ندارد ! تعجب آور بود . در مورد کدام خوبی، کدام فداکاری حرف می زد ؟ در طول این زندگی نه تنها خوبی نکرده بودم بلکه سرد بودم، نه تنها فداکار نبود بلکه با خودخواهی هایم حتی خودم را هم متعجب و شگفت زده می کردم . من کسی بودم که با یک کلمه، بی لیاقتی خود را برای داشتن مهر و عشق و حمایت بهنام ثابت کرده بود . نباید گریه می کردم . نباید حتی برای یک ثانیه، این تصور را در او ایجاد می کردم که تمایلی ندارم . او دیگر مرا نمی خواست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمان بسته اش خیره شدم . آرام و عمیق نفی می کشید . نیم خیز شدم و خودم را به سمت او کشیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته در گوشش زمزمه کردم : می شه در مورد تصمیمت تجدید نظر کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حلقه دستش را دور کمرم لختم محکم تر کرد و گفت : این واقعا چیزیه که تو می خوای ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه اش را با پشت دست نوازش کردم و گفتم : آره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را باز کرد و به چشمانم خیره شد . چهره اش دیگر آرامش چند لحظه قبل را نداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بخاطر منا و بهزاد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم : نه ... بخاطر خودمون .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه ی لبش به نشانه پوزخند بالا رفت و گفت : باید باور کنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کردم و گفتم : چرا نباید باور کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سه ماه قبل با وجود تمام علاقه ای که می دونستی بهت دارم گفتی نه ... حالا چطور شده ؟ تنها چیزی که توی این سه ماه تغییر کرد این بود که سعی کردم دیگه بهت علاقه نداشته باشم ... به نظر خودت این می تونه دلیل منطقی برای تغییر ناگهانی نظرت باشه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش کاملا درست بود . دیده بودم که چطور در این سه ماه سعی کرده بود دیگر دوستم نداشته باشد . قطع شدن رابطه هایمان و نوازش هایش نشانه ی واضح و روشنی از این امر بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را از نگاهش جدا کردم و گفت : چه اشکالی داره ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را بست و گفت : خیلی زود یکی رو پیدا می کنی که دوستش داری و دوست داره و بعد باهاش ازدواج می کنی ... اون موقع است که به حرف های الانت بخندی که فقط بخاطر داشتن یه رابطه می خواستی با کسی که ازش متنفری زندگی کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اشتباه می کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هایش در هم رفت . چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لحن تندی گفت : پس چی ؟ چی باعث شد نظرت رو عوض کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد پوزخندی زد و ادامه داد : اگه می خواستی حس خوب الانم رو از بین ببری باید بگم کارت رو درست انجام دادی ... حالا بگیر بخواب .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهنام گوش کن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به علامت منفی تکان داد و با لحن آرام تری گفت : نه ... نمی خوام گوش کنم، لطفا سعی نکن یشتر از این ناراحتم کنی، باشه ؟ تو هیچ دلیلی برای زندگی کردن با من نداری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محکم گفتم : دارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته که داری ... نمی خوای بخاطر تو رابطه بین منا و بهزاد خراب بشه، منم چنین چیزی رو نمی خوام و مطمئن باش اجازه نمی دم چنین اتفاقی بیفته ... من می دونم دارم چیکار می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کامل دراز کشید و به سقف خیره شد . این دلیل خوبی بود ولی نه به اندازه ای که مرا پیش بهنام نگه دارد . من دلیل محکم تری برای این کار داشتم . در این سه ماه به خوبی پی برده بودم قرار است چه چیزی را از دست بدهم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم : فقط بخاطر منا نیست ... داری بی انصافی می کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و گفت : بی انصاف تویی که می خوای شبم رو بیشتر از این خراب کنی ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرا به خود فشرد و ادامه داد : حرفت کاملا قبول ... تو می خوای با من زندگی کنی ولی حالا این منم که نمی خوام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه ام را بوسید و بوسید . نمی خواست حرف بزنم . نمی خواست بشنود . زندگی با من را نمی خواست . چرا وقتی مرا نمی خواست این طور در آغوشش بودم ؟ چرا وقتی مرا نمی خواست این طور مرا می بوسید ؟ من زندگی با بهنام را می خواستم . روزی این خواست او بود و امروز این خواست من . روزی من نمی خواستم و امروز او . مقصر من بودم ؟ من تنها کسی بودم که اشتباه کرده بود ؟ سرم را روی سینه اش قرار دادم و چشمانم را بستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجان بهنام را برای دومین بار از چای پر می کردم که صدای زنگ در خانه به صدا در آمد . حدس اینکه چه کسانی پشت در هستند چندان هم سخت نبود . می دانستم که او هم انتظار حضورشان را دارد . از جا بلند شد و در حالی که یقه پیراهن مردانه اش را مرتب می کرد از آشپزخانه خارج شد . در مقابل خواسته اش تسلیم بودم چون اشتباه از من بود، من مقصر بودم . فرصتی برای جبران اشتباهم می خواستم و بهنام این فرصت را در اختیارم قرار نداده بود . حق داشت . به چشمانش خیره شده و گفته بودم دوستش ندارم، من گفته بودم از او متنفرم . شاید اگر بهنام کسی بود که سه ماه قبل آن حرف ها را زده بود، امروز من جایگاه او را داشتم و من کسی بودم که تمایلی برای زندگی کردن با او در خودم احساس نمی کردم . او با انجام دادن مراحل طلاق و تعیین تاریخ و ساعت آن، بدون اطلاع من فرصتی برای جبران این اشتباه به من نداده بود . این ها بهانه بود . این فرصت ندادن بهنام بهانه بود تا خودم را توجیح کنم . من که می دانستم او حق دارد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی وارد هال شدم . همه حضور داشتند . بابا با اخم هایی در هم رفته و نگاه خشمگین به بهنام . نگاه مامان شکوه پر از نگرانی بود و اضطراب . منا با چهره ای بی رنگ لبه کت اسپرت بهزاد را میان انگشتانش می فشرد . ثریا خانم خودش را به بهنام رسانده بود و در حالی که گونه اش را می بوسید چیزی هم در گوشش زمزمه می کرد . به حاج کاظم فقط سلام دادم . نگاهش نکردم اما سنگینی نگاهش را به خوبی روی خودم احساس می کردم . بابا حسین قبل از همه بدون تعارف وارد سالن شد و بقیه هم به دنبالش . به سمت آشپزخانه می رفتم که صدای ثریا خانم متوقفم کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهیا جان ... دخترم بیا اینجا ... کسی چیزی نمی خوره، بیا فقط می خوایم حرف بزنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایستادم . حرف دیشب بهنام را به خاطر آوردم . در حالی که موهایم را از روی صورتم کنار می زد گفته بود " اگه تا الان پیداشون نشده یعنی می خواند خودمون به توافق برسیم ... فردا صبح حتما می یان، باید برای اومدنشون آمادگی داشته باشیم . "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت لبخند محوی بر لب آوردم و به سمت سالن رفتم . کجا باید می نشستم ؟ کنار بهنام ؟ بهنام نگاهم نمی کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و به نقطه ای که احتمالا جایی روی پیراهن مردانه بهزاد بود، نگاه می کرد . روی اولین مبل نشستم . جایی دورتر از همه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کاظم گفت : چرا اونجا نشستی دخترم ... بر پیش شوهرت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه همه به روی من بود . به بهنام خیره شدم . به آرامی سرش را به علامت مثبت تکان داد و کمی روی صندلی اش جابجا شد . صندلی کناری اش را برای نشستن انتخاب کردم . سه دقیقه سکوت مطلق و بعد اولین کسی که شروع کرد به حرف زدن مامان شکوه بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لحن محتاطی پرسید : بهنام جان شما با هم چه مشکلی دارید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام با لبخند گفت : هیچی مامان شکوه ... من و مهیا با هم مسئله ای نداریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کاظم با لحن نه چندان آرامی گفت : پس خوشی زده زیر دلت که داری طلاقش می دی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فشرده شدن لب های بهنام را به هم دیدم . دیشب گفته بود " می خوام همه چیز خیلی زود تموم بشه، پس سعی نکن خرابش کنی . "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام با لحن محکم و جدی گفت : امیدوار بودم خیلی زود با این موضوع کنار بیاید ولی ظاهرا هنوز ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا خانم میان حرفش پرید و گفت : آخه پسرم شما دو تا که با هم مشکلی ندارید چرا داری زندگیتون رو خراب می کنید ؟ توی فامیل همه شما دو تا رو نشون می دند و ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام کمی به جلو خم شد و گفت : مادر من، عزیز من .... این زندگی منه نه دیگران ... اجازه بدید حرفم رو تموم کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را در دست گرفت و ادامه داد : واقعا دلم می خواد به نظرمون احترام بذارید ... من و مهیا تا حالا توی این دو سال و چند ماهی که از زندگی مشترکون می گذره درسته که یه اختلاف نظرها و سلایقی داشتیم ولی هیچ وقت بحث و دعوایی بینمون نبوده، همیشه احترام همدیگه رو نگه داشتیم ... یه وقتایی من کوتاه اومدم و یه وقتایی هم اون ولی ... ما دیگه هیچ دلیل برای زندگی کردن با هم نداریم بخاطر همین تصمیم گرفتیم جدا بشیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا حسین گفت : مشکل اصلیتون چیه ؟ واقعا انتظار داری باور کنیم چون برای زندگی کردن با هم دلیل ندارید می خواید جدا بشید ؟ آخه مگه به هم زدن یه زندگی به هم راحتیه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دیدم که چه تلاشی برای آرام نگه داشتن کلامش دارد . هنوز نگاه پر تردید حاج کاظم را به روی خودم احساس می کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام گفت : یه موضوعی هست که باعث شده هر دومون به این نتیجه برسیم که دیگه دلیلی برای ادامه دادن این زندگی نداریم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد عصبی گفت : چیه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام اخم محوی میان ابروانش نشاند و گفت : قرار نیست کسی در این مورد چیزی بدونه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد از جا بلند شد و گفت : آخه با این کارت می خوای زندگی من و ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کاظم با لحن محکمی گفت : بشین بهزاد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می توانستم فشاری که بهزاد به دندان هایش وارد می کند را از روی فک منقبض شده اش احساس کنم . با تامل کوتاهی دوباره به سر جایش کنار منا بازگشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام بی توجه به حاج کاظم که قصد بر زبان آوردن کلامی را داشت رو به بابا حسین گفت : آقا جون دیشب هم بهتون گفتم این منم که لیاقت داشتن مهیا رو ندارم ... مهیا بدون من مسلما خیلی خوشحال تر و خوشبخت تر می شه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا با چشمانی گرد شده و نفس های به شماره افتاده گفت : چطور شده که بعد از دو سال به این نتیجه رسیدی ؟ وقتی اومده بودی خاستگاریش ادعا می کردی می تونی دخترم رو خوشبخت کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام سرش را به زیر انداخت و گفت : حق دارید آقا جون ... من نتونستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبم را گاز گرفتم . دستش را کشیدم . او داشت چه می کرد ؟ قرار نبود برای این کار تا این اندازه شخصیت خودش را زیر سوال ببرد . تا این اندازه برایش بی ارزش شده بودم که تنها خواسته اش شده بود جدا شدن از من و هیچ چیز حتی شخصیت و غرور خودش را هم برایش اهمیت نداشت ؟ نگاهم کرد و پلک زد . او می دانست چه می کند . داشت این اطمینان را با پلک زدن به من می داد . چرا ؟ دیشب در این مورد حرفی نزده بود . من نیاز داشتم با حرف زدن این اطمینان را به من بدهد که در حال انجام دادن کار درست است نه با یک پلک زده ساده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفتم : نکن بهنام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کاظم گفت : حالا چند روزی رو به خودتون فرصت بدید ... با هم یه سفر برید، بیشتر با هم حرف بزنید و ... شاید در موردش تجدید نظر کردید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من سه ماه در این مورد فرصت فکر کردن داشتم و تصمیمم رو گرفتم ... در این مورد واقعا جای بحث و حرفی باقی نمونده ... من همه کارها رو انجام دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحن محکم و قاطعی داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه گفت : مهیا تو یه چیزی بگو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام دیشب گفته بود؛ گفته بود از من هم سوال خواهد شد . " بگو موافقی " مخالفت کرده بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : مامان شکوه ... من دیگه نمی تونم و نمی خوام با مهیا زندگی کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان مامان شکوه از اشک پر شد . منا هم آرام و بی صدا گریه می کرد . تنها چیزی که می توانستم با آن فکر کنم این بود که بهنام دیگر مرا نمی خواست . خواست قلبی من که اهمیتی نداشت، داشت ؟ به آرامی از جا بلند شدم و به سمت اتاق خوابمان رفتم . صدای بهزاد را نامفهوم می شنیدم . معترض بود . مسلما نه بخاطر از هم پاشیده شدن یک زندگی و من، بلکه نگرانی اش مستقیم به رابطه اش با منا ختم می شد . او هم حق داشت . من هم حق داشتم . همه حق داشتند . مانتویم را از جا لباسی برداشتم . شالم را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . من برای رفتن آماده بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طلاق گرفتیم . به همین راحتی . مقابل چشمان گریان مامان شکوه و منا . ثریا خانم مرتب در گوش بهنام زمزمه می کرد . حاج کاظم سعی داشت طوری بابا حسین را به حرف بیاورد اما بابا بی هیچ کلامی با اخم های در هم رفته فقط به بهنام نگاه می کرد . بهزاد حتی به محضر نیامده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام خودکار را به دستم داد . به چشمانش خیره شدم . لبخند محوی بر لب آورد و سرش را به علامت مثبت تکان داد . وقتی پای دفتر، کنار اسمم را امضا می کردم نه دستانم می لرزید و نه گریه می کردم . این جواب تمام بی محبتی ها و سردی هایم بود . من داشتم تقاص اشتباه خودم را پس می دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و منا آخرین کسانی بودیم که از پله ها پایین آمدیم . متوجه بابا شدم که مستقیم به سمت ماشین رفت و سوار شد . و بعد متوجه بهنام شدم که عرض خیابان را طی کرد و کنار اتومبیل بابا حسین ایستاد . احتمالا بی توجهی بابا باعث شد در سمت راننده را باز کند . منا دستم را فشرد . به سمتش چرخیدم . تمام صورتش خیس از اشک بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند اشک های صورتش را پاک کردم و گفتم : تو چرا داری گریه می کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه آرام و بی صدایش با حرفم به هق هق پر سر و صدایی تبدیل شد . نگاهم متوجه حاج کاظم شد . داشت به آرامی با مامان شکوه حرف می زد . ثریا خانم دست مامان را گرفته بود و هر چند لحظه یک بار سرش را به عنوان تائید حرف حاج کاظم به علامت مثبت تکان می داد . به بهنام خیره شدم . بابا هم از اتومبیل بیرون آمده بود . بهنام سرش را پایین انداخته بود و حرف می کرد . خیلی مشتاق بودم بدانم چه حرفی میانشان رد و بدل می شود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترم ... مهیا جان .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای حاج کاظم سرم را چرخاندم . منا سرش را از روی شانه ام برداشت . جلو آمد . می دانستم می خواهد مثل همیشه دستش را دور گردنم بیندازد و پیشانی ام را ببوسد اما با اخم هایی در هم رفته مکث کرد . تعصبات حاج کاظم را خوب می شناختم . روی محرم و نامحرم زندگی اش حساس و دقیق بود . من هنوز هم به او محرم بودم . در حالی که اصلا انتظارش را نداشتم خم شد و پیشانی ام را بوسید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : امیدوارم خوشبخت بشی دخترم ... بهنام واقعا لیاقت تو رو نداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشتباه می کرد . کسی که لایق این زندگی نبود، من بودم . ثریا خانم جلو آمد و در آغوشم گرفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هنوز عروس منی ... ببخش دخترم حلال کن، نمی دونم بهنام چرا این کار رو کرد اما خدا ازش نگذره که ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معترض میان حرفش پریدم و گفتم : نگید ثریا جون ... بهنام گناهی نداره من درکش می کنم ... شما باید من رو حلال کنید ببخشید که عروس خوبی براتون نبودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو عزیزم بودی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند گونه اش را بوسیدم . شاید چند ماه اول زندگی مشترکمان مادر شوهر بازی در آوردن هایش ناراحتم می کرد اما خیلی زود با هم کنار آمده بودیم . زن خوبی بود، مهربان بود . هیچ وقت واقعا بخاطر کارهای ناخودآگاهش از او ناراحتی به دل نگرفته بودم . به آرامی آغوشم را رها کرد و عقب رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قصد رفتن به سمت دیگر خیابان را داشتیم که حرکت دست بهنام مانع شد . رو به ما، در حالی که مشغول شنیدن حرف های بابا حسین بود، دستش را روی سقف اتومبیل قرار داد و کف دستش را به معنای انتظار کشیدن و صبر کردن به سمت ما بلند کرد . لحظه ای که نگاهش متوجه ما شد سرم را به علامت مثبت تکان دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا با گریه مشغول صحبت با بهزاد شد . نمی دانم بهزاد از آن طرف خط چه به او می گفت که بجای آرام تر کردنش، صدای گریه اش هر لحظه بلند تر می شد . حاج کاظم قصد پیوستن به بابا حسین و بهنام را داشت اما ثریا خانم مانع شد . مامان شکوه هم در کنارشان ایستاده بود و هر چند لحظه یکبار جمله ای نشان از تاسف میانشان رد و بدل می شد . سعی داشتم منا را آرام کنم اما کار چندان موفقیت آمیزی نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ده دقیقه بعد وقتی بابا حسین سوار اتومبیل شد، صاف ایستادم . بهنام با لبخند محوی که بر لب داشت به سمتمان آمد . ظاهرا اوضاع کمی آرام شده بود اما هنوز کمی دلشوره داشتم . نگران عکس العمل بابا حسین بودم . در محضر به سختی خودش را کنترل کرده بود . امیدوار بودم حرف های بهنام آنقدر او را آرام کرده باشد که وقتی به خانه رسیدیم مجبور به جواب پس دادن نباشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام مستقیم به سمت مامان شکوه رفت . دستانش را باز کرد و مامان شکوه را در آغوش گرفت . مامان شکوه با اشتیاق گونه او را بوسید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حلال کنید مامان شکوه ... من داماد خیلی بدی براتون بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه شروع کرد به گریه کردن . منا سرش را به بازویم تکیه داده بود و هر چند لحظه یکبار محتویات بینی اش را بالا می کشید . انگشتانم را مشت کرده بودم تا محکم بر فرق سرش نکوبم . از این صدا متنفر بودم و او خیلی خوب این موضوع را می دانست . بهنام از آغوش مامان شکوه بیرون و با خنده به سمتمان آمد . بر خلاف انتظارم طرف صحبتش من نبودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمالی را به سمت منا گرفت و گفت : خوبه تو رو طلاق ندادم وگرنه می خواستی چیکار کنی، هان ؟ تو رو خدا قیافه اش رو نگا ... اگه بهزاد تو رو این طوری ببینه که منصرف می شه ... بگیر این دستمال رو ... چه فین فینی هم راه انداخته ... تمومش کن که چیزی نمونده از مهیا یه کتک حسابی بخوری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا در میان گریه اش به خنده افتاد . دستمال را گرفت و آرام بهنام را به عقب هل داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام با قیافه ای جدی رو به من گفت : دو تا امانتی پیش من داری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتومبیلش رفت . به دنبالش رفتم . دورتر از بقیه، کنار اتومبیل ایستاده بودیم . از جیب داخلی کتش برگه ای را به سمتم گرفت . می دانستم چیست . فیش حج . بدون اینکه نگاهش کنم آن را داخل جیب مانتویم گذاشتم . منتظر بودم چیزی بگوید حرفی بزند تا ... . نمی دانم . از طرفی دوست داشتم سرش داد بزنم و از طرفی هم می دانستم چنین حقی ندارم . کاش برای آخرین بار در آغوشم می گرفت . از دیشب تا به حال دلم برای آغوشش تنگ شده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانم خیره شد و گفت : من دارم می رم شرکت ... می تونی بری خونه و وسایلت رو جمع کنی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان وقت خوبی نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به سمت اتومبیل بابا حسن برگرداند و گفت : آره ... در رابطه با منا و بهزاد نگران نباش، من با ... با آقا جون حرف زدم، الان خیلی از دستم دلخوره ولی می دونم چطوری راضیش کنم، یکی دو روز دیگه دوباره باهاش حرف می زنم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به علامت مثبت تکان دادم . بابا حسین او را پسرم صدا می زد و بهنام خیلی خوب می دانست چطور باید با او حرف بزند و ارتباط بر قرار کند، خیلی بهتر از من و منا .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمانش خیره شدم و گفتم : بابت همه چیز متاسـ ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را بلند کرد و با اخم محوی میان ابروانش گفت : نه ... نگو ... این موضوع همین جا تموم شد، دو سال زندگی کردیم و حالا جدا شدیم اما نباید فراموش کنیم که هنوز با هم فامیل هستیم ... بخاطر منا و بهزاد باید خیلی مسائل رو رعایت کنیم ... همین که این موضوع بدون جارو جنجال تموم شده خیلی خوبه اما کافی نیست ... ما دو تا آدم های عاقل و منطقی هستیم، نمی خوام بخاطر یه حرکت اشتباه موضوع از کنترلمون خارج بشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانستم از چه چیز حرف می زند . دلیل اصلی طلاقمان . قرارمان از اول هم همین بود . نباید هیچ کداممان در مورد صحبت های سه ماه قبل با کسی حرف می زدیم . موضوع تنها ما نبودیم . موضوع آبروی دو خانواده و زندگی و رابطه منا و بهزاد بود . هیچ کداممان خواستار بر هم خوردن این رابطه ها نبودیم . سرم را به علامت مثبت تکان دادیم . رازدار خوبی بودم . بهنام هم همین طور . این موضوع را بارها و بارها ثابت کرده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخید و در عقب اتومبیل را باز کرد . با دیدن گل ها در دستش متعجب و شگفت زده شدم . انتظارش را نداشتم . این آخرین مهریه ام بود . نیازی به شمارش تعداد گل ها نبود . بیست و پنج شاخه گل زر، به تعداد سال های تولدم . نفس عمیقی کشیدم . بوی گل ها و بوی عطرش در هم آمیخته بود . شاخه های بلند گل را در دست گرفتم و به چشمانش خیره شدم . این مهریه در هیچ سند ازدواج و محضری ثبت نشده بود . نگاهم نمی کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دیگه باید برم، دیرم شده ... خب ... مهیا خانم امیدوارم که روزهای بهتری رو پیش رو داشته باشی و خوشبخت بشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان جا ایستاده بودم و نگاهش می کردم . اتومبیلش خیلی زود در پیچ خیابان ناپدید شد . نفسم را با صدا بیرون دادم . این فصل از زندگی من هم تمام شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی زود از حاج کاظم و ثریا خانم خداحافطی کردیم و سوار اتومبیل بابا حسین شدیم . هیچ کس حرفی نمی زد . نگاهم را از اتومبیل هایی که به سرعت از کنارشان می گذشتیم، گرفتم و به بیست و پنج شاخه گلی که در دست داشتم خیره شدم . بی اختیار لبخند زدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

" مهریه که بدون گل مهریه نیست ... به تعداد سال های تولدت ازم گل طلبکاری . "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جمله اش را به خوبی در خاطر داشتم . وقتی سر سفره عقد، نگاهم به روی کلمات قرآن ثابت مانده بود و دلم می خواست گریه کنم، وقتی حاج آقا مشغول خواندن خطبه عقد و گفتن مهریه ام بود، این جمله را آهسته در گوشم زمزمه کرد . آن لحظه را خوب بخاطر داشتم چون از نشستن گرمای نفس هایش روی گوشم به لرزه افتادم . همه چیز خیلی راحت تمام شد . نفسم را با صدا بیرون دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ما را مقابل خانه پیاده کرد و بی هیچ کلامی رفت . هنوز کامل وارد خانه نشده بودیم که صدای هق هق آرام مامان شکوه بلند شد و پشت سرش منا به گریه افتاد . من طلاق گرفته بودم و آنها گریه می کردند . آرام کردنشان بی فایده بود . مامان شکوه هر بار که نگاهش به چهره ام می افتاد شدت گریه اش دو برابر می شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفم را از روی زمین برداشتم و گفتم : من می رم بیرون ... هر وقت گریه هاتون تموم شد بهم زنگ بزنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به صدا زدن های منا خانه را ترک کردم . سر کوچه تاکسی گرفتم و به سمت تجریش رفتم . تمام راه از پنجره اتومبیل به بیرون خیره نگاه می کردم و بی صدا اشک می ریختم . بخاطر بی لیاقتی خودم . بخاطر حماقت خودم . من هیچ وقت آن زندگی را نمی خواستم ولی احساس می کردم می توانستم برای حفظش بجنگم؛ اما این کار را نکرده بودم . خیلی زود در مقابل خواسته بهنام تسلیم شده بودم . خیلی راحت از مقابل خواسته نشدن توسط او گذشته بودم . چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد این خواسته نشدن بود، این پس زده شدن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از میان سیل انبوه جمعیت، مسیری را برای رفتن به درون پاساژ باز می کردم، هنوز اشک گونه هایم را خیس می کرد . نگاه متعجب، شگفت زده و گاهی دلسوزانه دیگران برایم اهمیت خاصی نداشت . باید طوری با این موضوع کنار می آمدم . زندگی من از یک ساعت قبل، با یک امضاء ساده دچار تغییر شده بود . باید خودم را با این تغییر هماهنگ می کردم . باید با دیدن بهنام، نه به عنوان همسرم بلکه به عنوان برادرِ شوهر خواهرم کنار می آمدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و وارد اولین مغازه شدم . یک مغازه کیف و کفش بود . بدون هیچ تردیدی می توانستم بگویم هیچ وقت عاشق بهنام نبودم، اما آنقدر خوب می شناختمش که بدانم چه کسی را از دست دادم . او عاشقم بود . در این مورد هم تردیدی نداشتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به خانه بازگشتم حس بهتری داشتم . نمی دانستم این حس بخاطر چه چیز به وجود آمده؛ بخاطر خرید کردن یا بخاطر کنار آمدن با شرایط جدیدم . مامان شکوه با نگرانی نگاهم می کرد . با لبخند گونه اش را بوسیدم و سراغ منا را گرفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ده دقیقه قبل بهزاد اومد دنبالش با هم رفتند بیرون ... کجا بودی مهیا ؟ خیلی به موبایلت زنگ زدم جواب ندادی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانتویم را روی کیسه های خرید انداختم و در حالی که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم : رفته بودم خرید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خرید برای من آرامش بخش ترین کاری بود که می توانستم انجام بدهم . حس خوبی که با گشتن میان راهروهای پاساژها و گرفتن کیسه های خرید در دستم احساس می کردم، با هیچ حس دیگری قابل مقایسه نبود . بطری شیشه ای آب و شربت پرتقال را از داخل یخچال بیرون آوردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه گفت : بهزاد می خواست باهات حرف بزنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گره روسری را از دور گردنم باز کردم . مامان شکوه و منا خیلی خوب با اخلاق من آشنا بودند، حتی بهنام هم می دانست که وقتی حال خوبی ندارم، گشت زدن میان مغازه ها و فکر کردن هنگام پرسیدن قیمت اجناس مختلف باعث آرامشم می شود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نهار خوردی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قابلمه ی کوچک روی گاز خیره شدم و گفتم : بیرون یه چیزی خوردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته منظورم یک بطری آب و آن خرمایی بود که زن چادر به سر به عنوان نذری میان جمعیت پخش می کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان بازویم را گرفت و با نگرانی که در تک تک اعضای چهره اش به خوبی پیدا بود، پرسید : خوبی مهیا ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند دستانم را به دورش حلقه کردم و گونه اش را محکم بوسیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته که خوبم ... شما خودتون رو ناراحت نکنید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب ؟! البته که بهتر از چند ساعت قبل بودم ولی خوب نبودم . هنوز به زمان نیاز داشتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه یه دفعه چی شد ؟ من هنوز باورم نمی شه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم هنوز باور نکرده بودم . به همین سادگی تسلیم شده بودم . احمق بودم، یک احمق به تمام معنا . زندگی راحت و بی دغدغه ام را به سادگی از دست داده بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم : هیچی مادر من ... یه روز فهمیدیم دیگه هیچ دلیلی برای اینکه کنار هم باشیم وجود نداره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو می دونستی می خواد طلاقت بده ؟ چرا به من نگفتی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی از آغوشش بیرون آمدم و گفتم : سه ماه پیش گفت طلاق بگیریم ... منم گفتم ... منم ... خُب فکر نمی کردم جدی بگه، بعد دیگه حرفش پیش نیومد ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان شربت را یک نفس سر کشیدم و بعد ادامه دادم : ... منم تا دیشب خبر نداشتم، وقتی به شما گفت منم متوجه شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه شما دو تا چه مشکلی با هم داشتید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعض صدایش ناراحتم می کرد . لیوان را درون سینک قرار دادم و با لبخند مچ دستش را گرفتم . همین که تقاض اشتباه مرا بهنام هم پس می داد کافی بود . نمی خواستم ناراحتی دیگران را هم ببینم . او را با خود همراه کردم . روی زمین مقابلش نشستم و تک تک وسایلی را که خریده بودم را به مامان شکوه نشان دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه داخل آشپزخانه مشغول سرخ کردن سیب زمینی های خلال شده روی قیمه بود . با تردید تکیه ام را از چارچوب در آشپزخانه برداشتم و به سمت بابا حسین رفتم . روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و با اخم هایی در هم رفته به فوتبال نگاه می کرد . چند لحظه ای در نزدیکی اش ایستادم . متوجه ام شده بود اما عامدانه نادیده ام می گرفت . دقیقا از زمان ترک محضر حتی یک بار هم نگاهم نکرده بود . کنارش روی مبل نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم . عکس العملی نشان نداد . از من دلخور بود . احتمالا او هم مثل مامان شکوه تصور می کرد من از جریان طلاق خبر داشتم و چیزی بروز نداده ام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم را بستم و گفتم : من خبر نداشتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مکث کوتاهی گفت : چرا ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما با هم اختلافی نداشتیم ... خودش به این نتیجه رسید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم را باز کردم و توپ به سمت دروازه شوت شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تردید گفتم : یه چیزهای دیگه ای هم هست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متوجه شدم که سرش را به سمتم چرخاند و گفت : مثلا ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهنام ازم قول گرفته حرفی نزنم ... فقط می خوام بگم که نمی خواستیم ناراحتتون کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بد اخلاق بود ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند گفتم : اصلا .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کتکت می زد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معترض سرم را بلند کردم، به چشمانش خیره شدم و گفتم : بهنام مرد خوبی بود ... می دونید که اصلا چنین کارهایی نمی کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چی ؟ آخه مشکلی شما چی بود ؟ بد اخلاق که نبوده ... دست بزن هم نداشته، می دونم که خسیس و بد دهن هم نبوده ... آخه شما جوونا چی دیگه از زندگی می خواید ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چه می خواستم از یک زندگی مشترک ؟ به آرامی از جا بلند شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا حسین گفت : من فقط نگرانتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند خم شدم و گونه اش را بوسیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من خوبم ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره کنارش نشستم . دستش را میان دستانم گرفتم و به چشمانش خیره شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهنام مرد خیلی خوبی بود ... همیشه ... هیچ وقت ازش بدی ندیدم فقط ... من رو نمی خواست همین ... درکش می کنم و ازش اصلا دلگیر و ناراحت نیستم ... نمی خوام شما هم فکر بدی در موردش بکنید ... نمی خوام رابطه منا و بهزاد بهم بخوره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم گفت : بعد از دو سال تازه یادش افتاده تو رو نمی خواد ؟ پای کس دیگه ای وسطه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک زن ؟ انگار دستی قلبم را با تمام قدرت می فشرد . تصور اینکه بهنام بخواهد در گوش کسی غیر از من آن حرف های عاشقانه را بزند دیوانه ام می کرد . اخم هایم در هم رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر ... بهنام جراتش رو نداشت به کس دیگه ای حتی فکر کنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انتظار داری خیلی راحت با این موضوع کنار بیام ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من خودم هنوز نتوانسته بودم از شوک حرف دیشب بهنام که می گفت قصد طلاق دادنم را دارد خارج شوم، چه برسد به کنار آمدن با حرفش که به عمل تبدیل شده است . سرم را به علامت منفی تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شام در سکوت، اخم بابا حسین و نگاه نگران و پریشان مامان شکوه و منا سپری شد . وقتی باقی مانده سوپ قارچ را داخل یخچال قرار می دادم به یاد بهنام افتادم . عاشق این سوپ بود . به این فکر می کردم که شام چه می خورد ؟ از نهار دیروز کمی قرمه سبزی باقی مانده بود اما بعید می دانستم جوابگوی معده ی بزرگش باشد . از غذای بیرون خیلی خوشش نمی آمد، پس احتمالا یا خودش را با نیمرو سیر می کرد یا به خانه مادرش می رفت . بد غذا بود و هر چیزی را نمی خورد . یک بار ثریا خانم اعتراف کرده بود که " بهنام خدا رو شکر که ازدواج کردی و رفتی ... شام و نهار درست کردن برای تو، من رو پیر کرده بود . " نفس عمیقی کشیدم و به خودم آمدم . چند دقیقه بود مقابل درب باز یخچال ایستاده بودم و به کاسه سوپ نگاه می کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت ده دقیقه به ده بود که زیر لب شب بخیر کوتاهی گفتم و به اتاق خودم پناه بردم . به در تکیه دادم و با دقت همه جای اتاقم را نگاه کردم . لبخند کمرنگی روی لبم نشست . اینجا خاطره بهنام را داشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اواخر زمستان سال گذشته بود که بابا حسین خبر داد قصد اسباب کشی دارند . یک خانه خریده بود . چند خیابان بالاتر، یک خانه ی بزرگتر با چهار اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ . با منا بعد از ظهر به دیدن خانه رفتیم . همان لحظه ورودم عاشق آن دو پله ی کوتاهی شدم که فضای هال و سالن پذیرایی را از هم جدا می کرد . خیلی زود برنامه اسباب کشی شروع شد و خیلی زودتر از آن حس بدی جایگزین شور و اشتیاق اولیه ام . من در آن خانه جایی نداشتم . من دیگر دختر آن خانه نبودم، حالا شده بودم همسر بهنام و خانم یک خانه ی دیگر . با تاکید مامان شکوه باقی مانده وسایل اتاقم را به خانه ی خودم منتقل کردم؛ چند دست لباس، چند کتاب و جزوه و چند تایی هم عروسک .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سفر ایران گردی که بهنام با سه تا از دوستان و همسرانشان، درست دو هفته قبل از سال نو ترتیب داده بود مرا برای بیست روز از جریان اسباب کشی دور کرد . در تمام مدت دلتنگ اتاق قدیمی ام بودم . آن پنجره رو به حیاط و سکوی بزرگ مقابلش، سقف کوتاه و گوشه دنج تختم . روز هفتم عید با بهنام برای تبریک عید به خانه جدید آمدیم . قبل از هر چیزی به سراغ اتاق های خانه رفتم . چیدمان اتاق منا تغییر زیادی کرده بود . آن دخترانگی نشسته در جای جای اتاقش، حالا تبدیل شده بود به سادگی و متانتی که در هر گوشه و کناری دیده می شد . اتاق خواب مامان شکوه و بابا حسین تفاوت چندانی با گذشته نداشت . یک تخت دو نفره چوبی مقابل پنجره و البته اضافه شدن چند قاب عکس از من و بهنام و یک عکس سه نفره ی خانوادگی سر سفره هفت سین . عکسی که من در آن جایی نداشتم . کوچکترین اتاق را به کتاب های بابا حسین اختصاص داده بودند . یک اتاق مطالعه دنج و دوست داشتنی . منا در آخرین اتاق را با شوق باز کرده و گفته بود " اینم اتاق مهمان ... خودم طرحش رو دادم . "

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام طول روز را با خودم در کلنجار بودم اما وقتی به خانه خودمان برگشتیم، تمام مقاومت و خودداری ام در هم شکست . وقتی به خودم آمدم در آغوش بهنام با صدای بلند گریه می کردم . هیچ زمانی را به یاد نداشتم که این طور با خیال آسوده و این چنین بلند گریه کرده باشم . گفتم دلم یک اتاق در خانه پدری ام می خواهد . دلداری ام داد . آن شب بیشتر از تمام شب ها و روزها و ساعت هایی که با بهنام گذرانده بودم با او احساس راحتی و نزدیکی کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اواخر اردیبهشت ماه، پنج شنبه شبی، مامان شکوه ما را به خانه یشان دعوت کرد . وقتی ساعت یازده برای برگشت به خانه آماده می شدیم بهنام گفت می توانم امشب را اینجا بمانم . حرفش متعجبم کرد . می دانستم عوض شدن مکان خوابش او را بی خواب می کند و البته عدم حضور من در کنارش هم همین طور . در آن یک سال و چند ماهی که از ازدواجمان گذشته بود همیشه دست رد به پیشنهاد مامان شکوه و ثریا خانم برای یک شب ماندن در خانه یشان زده بود و اصرارشان برای ماندن من هم مسلما بی فایده بود . پیشنهادش را رد کردم . دستم را گرفت و با خود به سمت اتاق میهمان کشید . بابا حسین و مامان شکوه و منا پشت سرم بی حرکت ایستاده بودند و لبخند ژکند می زدند ! آن شب همگی عجیب و مرموز شده بودند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق که شدیم در را پشت سرمان بست و با لبخند به صورتم خیره شد . دهانم از تعجب باز مانده بود . با وجود تخت و کمد آشنای خودم، آن عکس ها، عروسک ها، لباس های درون کمد و یک گلدان حُسن یوسف لبه ی پنجره، بی تردید آنجا را برای من تزعین کرده بودند . آنجا اتاق من بود . من حالا یک اتاق در خانه ی پدری ام داشتم؛ یک اتاق برای خودم . جیغ زدم و برای اولین بار با شوقی و اشتیاق و میلی که تمام وجودم را پر کرده بود بهنام را در آغوش گرفتم و بوسیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای خوابیدن در آن اتاق بی تاب بودم ولی نتوانستم در مقابل چهره مظلومی که بهنام به خود گرفته بود مقاومت کنم و او را به ماندن در اتاقم دعوت کردم . شب را روی آن تخت یک نفره در آغوش بهنام خوابیدم؛ بهترین شبی که در طول تمام زندگی مشترکم با بهنام گذرانده بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشنهاد بهنام بود که اتاق میهمان را به من اختصاص دهند . منا گفت که در ابتدا با مخالفت بابا حسین مواجه شده اما خیلی زود با چند دقیقه صحبت این مخالفت بر طرف شد . و بهنام خودش این اتاق را با کمک های گاه و بی گاه منا، چیده بود . بخاطر این موضوع با تمام قلبم از او سپاسگذار بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . کوسن کوچکم را در آغوش گرفتم و به حرکت آرام پرده ها خیره شدم . امشب بهنام کجا می خوابید ؟ روی تخت خودمان ؟ کنار جای خالی من ؟ یک سال و یازده ماه را هر شب در آغوش بهنام گذرانده بودم و حالا در این سه ماه با وجود دوری کردن هایش، با وجود تمام سردی اش، گاهی نوازش و بوسه های پنهانی اش را وقت خواب، احساس می کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را روی بازویم گذاشتم و به آرامی موهایم را از روی صورتم کنار زدم . بهنام عاشق موهایم بود . گاهی بُرس را از میان انگشتانم بیرون می کشید و موهایم را شانه می زد . هر وقت کنارش می نشستم به نرمی موهایم را میان انگشتانش به بازی می گرفت . قطره اشکی به آرامی از روی گونه ام پایین چکید . بخشی از موهایم را در دست گرفتم و جلوی بینی ام گرفتم . نفس عمیقی کشیدم . هنوز بوی عطر خنک شامپو را می داد . بهنام عاشق بوی موهایم بود . این را بارها و بارها گفته بود و دیده بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای خفه باز شدن در خیلی سریع اشک هایم را پاک کردم و چشمانم را بستم . یک دقیقه بعد دستی موهایم را از روی صورتم به آرامی کنار زد . لطافت دست های منا بود و بوی عطر شیرینش .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفت : حالش خوبه ... خوابیده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوسه ای روی گونه ام نشاند . حرکت محسوسی به سرم دادم . بهنام هم هیچ وقت نفهمید چقدر ماهرانه می توانم خود را به خواب بزنم . با صدای بسته شدن در چشمانم را باز کردم . دلتنگ آغوش بهنام و نوازش ها و بوسه های پنهانی اش بودم . صدای گفتگوی آرام و نا مفهومی از بیرون اتاق به گوش می رسید . قطره های اشک بی اختیار روی گونه هایم سرازیر می شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آینه خیره شدم . چشمان پف کرده ام بعد از آن آرایش ملایم، وضعیت بهتری پیدا کرده بود . با لبخند از اتاق خارج شدم . منا با دقت، مستقیم به چشمانم زل زده و مامان شکوه پنهانی، با کنجکاوی سر تا پایم را زیر نظر گرفته بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سه هفته تازه تاثیر این کلمه ی به ظاهر ساده ی " طلاق " جای خودش را در زندگی ام به نمایش گذاشت . قبل از هر چیز این دلتنگی ها برای بهنام بود که آزارم می داد . می دانستم این یک عادت است و خیلی زود جای خودش را به عادت و تفکری تازه می دهد اما همین عادت باعث می شد شب ها بعد از چند دقیقه گریه، آرام و بی صدا به خواب بروم . من به نوازش های آشکار و پنهانش عادت کرده بودم . اینکه گاهی از روی محبت و تمام احساسی که در وجودش داشت محکم در آغوشم می گرفت، مرا تا مرز له شدن به خود می فشرد و از کنار اعتراض هایم با یک لبخند و یک بوسه به سادگی می گذشت . من به کلمات عاشقانه اش هم عادت داشتم، اگر چه در این سه ماه هیچ وقت آگاهانه این کلمات ستایش کننده را از زبانش نشنیده بودم اما همان موارد ناآگاهانه این عادت را از ذهنم دور نکرده بود و تجربه شب آخر با هم بودن هم باعث شد دوباره حس خوب ستایش شدن در یادم زنده شود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر شب چند قطره اشک برای ریختن داشتم و هر شب کسی بود که ساعتی بعد از نیمه شب به سراغم بیاید . گاهی منا، گاهی هم مامان شکوه، چند باری هم بابا حسین بالای سرم آمدند . می دانستم نگران هستند و من هر کاری برای دور شدن این نگرانی از خانواده ام، از مهمترین و عزیزترین افراد زندگی ام می کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز دوم بود که از مامان و بابا حسین خواستم این موضوع حداقل تا پایان یافتن مراسم منا و بهزاد مسکوت باقی بماند . می دیدم که مامان شکوه چقدر برای سبک شدن نیاز کمی به درد و دل زنانه دارد . اینکه پشت تلفن برای خواهرش از جدایی ناگهانی و غیر منتظره دخترش حرف بزند و کمی آرام بگیرد . گاهی با ثریا خانم تماس می گرفت و گاهی با منا درد و دل می کرد . متوجه بودم که چقدر تلاش می کند این موضوع را مقابل من مطرح نکند . در واقع همه همین طور بودند . هیچ کس در مقابلم به صورت مستقیم از طلاق و جدایی یمان حرفی نمی زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا برای درد و دل کردن بهزاد را داشت . برای رعایت حال من سعی می کرد در این مورد سوالی نپرسد ولی من خوب بودم؛ یا حداقل ظاهر امر را به خوبی رعایت می کردم . سعی داشتم همیشه خوشحال و خوب و راضی به نظر برسم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا حسین بعضی روزها وقتی از راه می رسید با دیدنم اخم می کرد . از حضورم ناراضی بود و نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینکه اینجام ناراحتتون می کنه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای به چشمانم خیره شد و بعد با لبخند گفت : چرا باید ناراحت بشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه این اخم و ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را روی موهایم کشید و گفت : تو دخترمی ... آدم هیچ وقت از دیدن دخترش ناراحت نمی شه ولی وقتی اینجا می بینمت یاد کاری که بهنام کرد می افتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم اخم هایش در هم رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را به دستانش دوختم و گفتم : بهنام مرد خوبی بود من هیچ وقت ازش بدی ندیدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عادت کردن به خانه جدید هم سخت بود . گاهی احساس غریبگی می کردم، خصوصا زمانی که باید برای پیدا کردن یک ظرف تمام کابینت های آشپزخانه را زیر و رو می کردم یا روزی که اشتباهی یکی از وسایل جهیزیه منا را استفاده کردم . با گوشه و کنار خانه آشنایی نداشتم و این موضوع مستقیما به اسباب کشی چند ماه قبل ارتباط پیدا می کرد . می دانستم این غریبگی با گذشت زمان برطرف خواهد شد اما این حس در طول روز ناراحتم می کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهم ترین موضوعی که آزارم می داد ارتباط منا و بهزاد بود . این ارتباط بیشترین تاثیر را از طلاق من و بهنام دیده بود . بابا حسین آشکارا رفت و آمد های منا و بهزاد را هر روز محدود و محدود تر می کرد و بر خلاف انتظارم مامان شکوه از این تصمیمش حمایت . اعتراض منا و بهزاد هم تاثیر خاصی در این موضوع نداشت . صحبت های من هم همین طور . تمام تلاشم را برای خراب نشدن وجه خوب بهنام در میان خانواده بی فایده پیش می رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موضوع وقتی بغرنج تر شد که بابا حسین به بهزاد گفت باید در مورد ازدواج منا با او تجدید نظر کند . تا حدی می توانستم بدبینی بابا را درک کنم ولی این زیاده روی بود . بهنام و بهزاد که مثل هم نبودند، من و منا هم همین طور . آن دو با شرایط و موقعیت متفاوت از من و بهنام داشتند ازدواج می کردند و مسلما زندگیشان نمی توانست به هیچ عنوان قابل مقایسه با زندگی ما باشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه از این تصمیم راضی به نظر نمی رسید اما باز هم از بابا حسین حمایت می کرد . جلسه حضوری حاج کاظم و ثریا خانم هم بی فایده بود . ثریا خانم هر روز با مامان شکوه حرف می زد و سعی داشت از این طریق باعث تغییری هر چند کوچک در نظر قاطع بابا حسین شود . در جریان بودم که حاج کاظم در طول یک هفته بیش از پنج بار به محل کار بابا رفته است و هر روز ساعتی را با هم تلفنی حرف می زنند . بابا حسین به هیچ عنوان از تصمیمش کوتاه نمی آمد . التماس های بهزاد و منا، درخواست و گاهی تهدیدشان هم نتیجه چندانی نداشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلاشم برای آرام کردن حال خراب منا بی فایده بود . می دیدم که زمان صحبت با بابا حسین چه تلاشی برای داشتن یک رفتار معقول و محترمانه دارد . این احترام در رفتار و کلام و نگاهش پیدا بود . حرف می زد، گاهی گریه می کرد اما هیچ وقت صدایش بلند تر از صدای بابا حسین نبود، هیچ وقت کلمه نامربوط و نامناسبی را برای رسیدن به خواسته اش بر زبان نیاورد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه در حالی که مشغول پوست کندن سیبِ سبزِ در دستش بود آهسته حرف می زد . نگاه بابا حسین به تلویزیون بود و گاهی سرش را به علامت مثبت تکان می داد و گاهی با اخم کلمه ای را بر زبان می آورد . منا بعد از سلام دادن به بابا خود را در اتاقش حبس کرده بود و حتی برای شام هم سر میز نیامد . گفت میل ندارد اما این هم نشانه ی نسبتا محترمانه ی دیگری از اعتراض نسبت به تصمیم بابا حسین بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین بشقاب شام را می شستم که صدای زنگ در بلند شد . اول نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداختم . ده و ده دقیقه بود . انتظار آمدن کسی را این وقت شب نداشتیم . برای باز کردن در به هال برگشتم . مامان تکه سیبی را به نک چاقویش زده و به سمت بابا حسین گرفته بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دیدن تصویر آشنای چهره بهنام شگفت زده شدم . در را بی هیچ تردیدی باز کردم و لحظه ای بعد پشیمان شدم . بابا حسین سعی می کرد در هنگام ناراحتی و خشم همیشه رفتار معقولی با طرف مقابلش داشته باشد اما به نظرم این موضوع کمی متفاوت بود . لحظه ای از عکس العمل بابا حسین در مقابل دیدن بهنام دچار استرس شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی بود ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جواب سوال مامان شکوه آهسته گفتم : بهنام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طعم دهانم با اخم بابا حسین و بلند شدن ناگهانی اش عوض شد . چند ضربه آهسته به در خورد . به بابا خیره شدم . سرش را یک بار به علامت مثبت تکان داد . مامان شکوه به اتاق رفت و من آهسته در را باز کردم . اگر مطمئن نبودم نیم ساعت قبل مشغول خوردن کتلت های خوش مزه مامان شکوه بودم، بی تردید فکر می کردم یک قاشق پر آهن به دهان گذاشته ام که دهانم چنین طعم افتضاحی می دهد . از مزه بد دهانم بی اختیار صورتم در هم کشیده شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین چیزی که دیدم لبخند محو بهنام بود و لحظه ای بعد اخمی که میان ابروها و روی پیشانی اش نشست . ثانیه اولین دیدارمان بعد از جدایی، بعد از بیست و سه روز با چهره در هم کشیده شده من و اخم های بهنام گذشت . نفسم را با صدا بیرون دادم و تمام دلتنگی ام را در نگاهم جمع کردم . بوی عطر گل هایی که در دست داشت چندان مطبوع و دلنشین نبود اما بوی عطر خودش فوق العاده تر از هر زمان دیگری مشامم را پر کرد . لبخند زدم و به آرامی سلام دادم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل همیشه پیراهن و شلوار مردانه به تن داشت و موهایش را به عقب شانه زده بود . مشخص بود تازه اصلاح کرده است . چقدر آشنا بودن چهره مردانه و سختش به نظرم حس خوبی داشت . سلامم را به همان آرامی جواب داد و بعد نگاهش متوجه پشت سرم شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقا جون .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی سریع از مقابل در کنار رفتم . بابا حسین با اخم نگاهم می کرد . حضورش در خانه همزمان شد با خارج شدن مامان شکوه از اتاق . مامان شکوه چنان لبخند بزرگی بر لب آورد که شگفت زده شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خوش اومدی پسرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام بدون تردید یکی از اطرافیان محبوب مادرم بود . دسته گل را روی میز میان هال گذاشت و به سمت مامان شکوه رفت . گونه اش را بوسید و حالش را پرسید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با عجله گفت : شام خوردی پسرم ؟ همین الان میز رو جمع کردیم ... کتلت که دوست داری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی مامان شکوه ... مزاحم نمی شم فقط اومدم چند دقیقه با آقا جون حرف بزنم و برم ... مامان شام منتظرمه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به بابا حسین ادامه داد : ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم ... یه موضوع مهمی هست که می خواستم خصوصی باهاتون در موردش حرف بزنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتار سرد و رسمی بابا حسین ناراحتم می کرد اما بهنام با لبخند و روی خوش مثل همیشه با او برخورد داشت و صحبت می کرد . بابا سرش را به علامت مثبت تکان داد و به سمت سالن رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنترل تلویزیون را از روی میز برداشتم و کنار منا روی مبل لم دادم . نگاه هر دویمان به روی بابا و بهنام بود . صدای تلویزیون را کم و کانال را عوض کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کنم اومده بگه از طلاق دادنت پشیمون شده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آرنج به پهلویش زدم و گفتم : چی می گی ؟ کدوم آدم عاقلی زنش رو طلاق می ده و بعد از بیست و سه روز دوباره می ره سراغش .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به سمتم برگرداند و با ابروهای بالا رفته گفت : چه خوب آمار روزها رو هم داری .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را با صدا بیرون دادم و به بهنام خیره شدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم : اومده در مورد تو و بهزاد حرف بزنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر نمی کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باور کن ... خودش اون روز می گفت اجازه نمی ده طلاقمون زندگی شما دو تا رو خراب کنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت : اگه این طوری بود بهزاد حتما بهم می گفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید خبر نداره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتی اگه بهنام بخاطر ما اومده باشه چیکار می تونه بکنه ؟ هیچی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انقدر نا امید نباش درست می شه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به بهنام خیره شدم . با چهره ای کاملا جدی مشغول حرف زدن بود . بابا حسین گاهی سرش را تکان می داد و کلامی بر زبان می آورد . مامان شکوه با ظرف میوه وارد سالن شد و همان جا کنار بابا حسین نشست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت : بهزاد دیروز می گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دهانی باز سرم را برگرداندم . از بهزاد دادن چنین پیشنهادهای غیر معقولی بعید بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چی گفتی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از مکث طولانی گفت : نمی دونم ... من بهزاد رو خیلی دوست دارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را با صدا بیرون دادم و دوباره به بهنام خیره شدم . واقعا مشتاق دانستن موضوع گفتگویشان بودم . بهنام ساکت شد و این بار بابا حسین شروع به صحبت کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گوشه چشم به منا خیره شدم . سرش را صاف کرد . داشت با موبایلش حرف می زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته گفت : بهنام اینجاست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر چه نمی توانستم واضح کلماتی را که بهزاد بر زبان می آورد بشنوم اما بلندی صدایش شگفت زده ام کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا گفت : ای بابا ... حالا چرا عصبانی می شی ؟ معلوم نیست چی می گه ... اومد گفت می خواد با بابا حرف بزنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد و در حالی که به سمت اتاقش می رفت ادامه داد : اصلا شاید اومده در مورد مهیا چیزی بگه تو که ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شد و در را بست . دهانم هنوز مزه آهن می داد . یکی از آن سیب های سبز داخل ظرف میوه را می خواستم . همزمان با خیره شدن به بهنام، او هم نگاهش را به من دوخت . سریع نگاهم را برگرداندم و به صفحه تلویزیون خیره شدم . لب هایم را به هم فشار دادم و پایم را نیشگون گرفتم تا نخندم . چیزی که روی صفحه ی تلویزیون می دیدم مردی بود که پشت سر یک زن ایستاده بود و دستانش را روی تن برهنه زن حرکت می داد و ... . سریع کانال را عوض کردم . احساس کردم گونه هایم قرمز شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی پاهایم را تکان می دادم . بهنام و بابا حسین و مامان شکوه بیشتر از نیم ساعت بود که بی وقفه حرف می زدند و در تمام این مدت من مشغول تماشایشان بودم . گوشه لبم بالا رفت . در تمام مدت داشتم به بهنام خیره نگاه می کردم . این صادقانه تر بود . منا احتمالا هنوز مشغول صحبت با بهزاد بود که از اتاق خارج نشده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ایستادن بهنام من هم ناخودآگاه ایستادم . نگاهش را دیدم که برای لحظه ای کوتاه رو من ثابت ماند . خراب کرده بودم . هول شده بودم . همه با هم به سمت هال آمدند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه گفت : مطمئنی شام نمی مونی پسرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام برای خداحافظی دوباره گونه مامان را بوسید و با بابا دست داد . هر سه لبخند می زدند . همین موضوع متعجبم کرده بود . بهنام رو به من به آرامی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد . همین ؟! انتظار بیشتر از این را داشتم . کمی توجه، پرسیدن حالم، یک نگاه خیره یا یک لبخند مستقیم؛ اما هیچ چیز نبود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع خود را به مامان شکوه رساندم . دستانم را از پشت به دور کمرش حلقه کرده و سرم را روی شانه اش گذاشتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد ؟ بهنام چی می گفت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با لبخند بی آنکه جوابم را بدهد برای بدرقه اش به سمت در رفت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت منا چرخیدم . با عجله خودش را به من رساند . شانه بالا انداختم . هر دو به چهره های خندان بابا حسین و مامان شکوه خیره شدیم . وقتی مامان شکوه به سمت آشپزخانه و بابا حسین به سمت اتاق خواب رفت دهان هر دویمان از تعجب باز مانده بود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا گفت : چی شد بابا ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا در اتاق را باز کرد و گفت : قرار بود چیزی بشه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اتاق شد و در را بست . به منا خیره شدم . با عجله به سمت آشپزخانه رفتیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر کدام یک دست مامان شکوه را گرفتیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا گفت : چی شد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من گفتم : بهنام چی می گفت ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه با لبخند گفت : هیچی حرف زدیم فقط .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم : اِ ... مامان ... بگو دیگه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با لبخند روی صندلی نشست و گفت : چی بگم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو روی صندلی مقابلش نشستیم و به دهانش چشم دوختیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مکث کوتاهی ادامه داد : اومده بود در مورد تو و بهزاد حرف بزنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش در مورد من هم حرف می زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خُب ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین دیگه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا راضی شد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان فقط لبخند زد . این یعنی بابا رضایت داده بود . می دانستم . بهنام گفته بود اجازه نخواهد داد بخاطر ما زندگی منا و بهزاد دستخوش تغییر شود و می دانستم سر حرفی که زده بود، باقی می ماند . منا با شادی دست هایش را به هم کوبید و نیم خیر شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان شکوه با اخم گفت : چه خبره ؟ زیاد خوشحال نشید ... هنوز هیچی معلوم نیست، قراره باز هم حرف بزنیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منا با چهره ای در هم دوباره روی صندلی نشست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ادامه داد : قراره فردا بریم خونه حاج فلاح حرف بزنیم ... من و بابات و تو .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس من چی ؟ منا با شوق از جا پرید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محکم گونه مامان را بوسید و گفت : عاشقتم مامان جونم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به سمت اتاق دوید . لبخند زدم . برای منا خوشحال بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را که به سمت مامان برگرداندم گفت : بهنام پیشنهاد داد تو نباشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشنهاد بهنام ؟ انتظار این پیشنهاد را داشتم یا نداشتم ؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از جا بلند شدم . بهنام نمی خواست مرا ببیند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عذرخواهی کرد که ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را بالا گرفتم و گفتم : درکش می کنم ... من مشکلی با این موضوع ندارم ... بهنام مجبور نیست من رو ببینه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.