رمان سنت شکن به قلم الناز محمدی
به روزهای کهنه که برمی گردی ردپایی از اشتباهات می بینیم. اشتباهات کوچیک وبزرگی که گاهی سایه اش تا ابد دنبالمون میاد.درست مثل سایه ی مرگ سرد و وحشت آور… قصه ی یک زن، یک مرد، یک کودک ویک قوم تکرار میشه. هرکس به دنبال حرمت خودش می دوه. یکی حرمت دل ودیگری حرمت خون و هم خونی… قصه ای که ساده شروع میشه. ساده رو این روزها شاید طور دیگری باید معنا کرد. چون سادگی و بغض ودلتنگی همراه هم میاد. دو روایت داریم از دو زمان که سپری شده و درحال سپری شدنه اما نقطه ی اتصال این اتفاقات گذشته ودرحال گذر زندگی و آینده رو شکل میده. اتفاقاتی که حقیقت ها رو باز میکنه. چشمها رو بینا می کنه و می بینیم که هر سنتی حق نیست و … پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۱۸ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
به روزهای کهنه که برمی گردی ردپایی از اشتباهات می بینیم. اشتباهات کوچیک وبزرگی که گاهی سایه اش تا ابد دنبالمون میاد.درست مثل سایه ی مرگ سرد و وحشت آور…
قصه ی یک زن، یک مرد، یک کودک ویک قوم تکرار میشه. هرکس به دنبال حرمت خودش می دوه. یکی حرمت دل ودیگری حرمت خون و هم خونی… قصه ای که ساده شروع میشه. ساده رو این روزها شاید طور دیگری باید معنا کرد. چون سادگی و بغض ودلتنگی همراه هم میاد. دو روایت داریم از دو زمان که سپری شده و درحال سپری شدنه اما نقطه ی اتصال این اتفاقات گذشته ودرحال گذر زندگی و آینده رو شکل میده. اتفاقاتی که حقیقت ها رو باز میکنه. چشمها رو بینا می کنه و می بینیم که هر سنتی حق نیست و …
پایان خوش
----
آفتاب مثل شمشیری آبگین شده ؛ تیغ تیزش را به رویش می کشید اما هنوز چشمهایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش راجا نگذاشت . رفت. بی مکث. پرشتاب. بی رحم .. یخ زد میان تابستان داغی که گاهی نفس ها را به گرو می گرفت ، اما حالا...
چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟ شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله می کشید ، از همین یخ زدگی ها بود. می سوزاند.درعین منجمد کردن می سوزاند.می برید.می کشت . غارت میکرد...
. قدمی عقب کشید و چرخ خورد. صداها درگوشش تکرار شد. فریادها ... تهدیدها ولی نه یک صدا بلند تر بود. کُشنده تر بود. بی رحم تر بود. همان صدایی که زمزمه کرد وقلبش رابه تپیدن انداخت، همان صدا نبضش را هم غارت کرد.مردمک چشمهایش لرزید. بغض درتمام تنش پیچید. سینه اش جوابگو نبود.درد داشت. این زخم درد داشت.حتی بیشتر از زخمی که روی قلبش کهنه شده بود. راه رفت. کیفش روی دستش افتاد . این تکرار تاریخ بود یا مصیبتی تازه؟ باز زندگی از دستش سُر میخورد.باز داشتند تمام بی گناهی اش را با یک تصمیم ناگهانی سر می بریدند.باز زندگی در سرازیری باختن افتاد...
. اشک هایش چکید.تندتر قدم برداشت.تنه زد.ضربه خورد. دلش شکست.سخت شکست.مثل همان روزها... دنیا وارونه شده بود. یک روز او رو برگرداند و حالا...
دلش میخواست فریاد بکشد وبه دنیا بگوید دروغ است. دلش هوار کشیدن میخواست.خسته بود از بغضی چندین ساله.خسته بود از بارهایی که تنها به دو ش کشید. چرا در آن رشته کوه تنهایی ، پرنده هم بالای سرش پر نکشید تا شاید هم درد وهم بغضش باشد. فقط دل ِ کوه ِآتشفشان بدبختی به حالش سوخت تا فوران کند. تا بار دیگر مذاب بدبختی وتنهایی دورش را پرکند واو زنده زنده بسوزد.
از پیچ خیابانی گذشت. پایش به سنگ فرش برآمده ای گیر کرد وزمین خورد.صدای ناله ی زانوهایش بلند شد وکف دستانش سوخت اما ازترس سایه ای که روی سرش افتاد ؛ سریع سربلند کرد. سایه ای که یک عمر بدبختی و تنهایی روی سرش انداخته بود. باز قلبش شورش کرد. خواست بایستد اما او سمتش خم شد و فاتحانه با پوزخندش گفت:
_سنت شکن! ... شعارت بود.نه؟
اشکش چکید. او فقط عاشق بود. عشق یا سنت؟ زندگی یا مرگ خاموش؟
هیبت بی رحم صاف ایستاد.لبخندش محو شد و خشم وشاید هم کینه ؛ رنگ چشمهایش را تغییر داد:
_بهت گفته بودم یابمون یابمیر...
لب هایش می لرزید.می خواست بگوید بترس از روزی که تاوان گناهت راپس دهی اما قدرت تکلمش را انگار میان آن التماس ها ازدست داده بود.
تاکی باید تاوان دل را پس می داد.می خواست داد بکشد اما سایه عقب کشید. پیروز وفاتح نگاهش می کرد. با لحنی که زندگی را برایش تلخ تر و سنگین تر ازتمام باخته هایش بود..
کسی زیر دست هایش را نگرفت.همه نگاهش می کردند مثل همان روزهایی که گذشت و بی رحمی دید و گریخت و...
بازهم داشت می باخت...
****
"چشم های غریبه اش ، در حوالی پر رفت وآمد اطرافش چرخ خورد. تنهایی ، بازهم به رویش آورد که بدترین درد است. دست روی تای مقنعه اش کشید و نفس عمیقش را بیرون داد. زیر لب "بسم الهی" گفت و راه افتاد. ساکش کوچک اما سنگین بود. ظرافت دستانش و ضخامت دسته ی ساک سیاه ، آزار دهنده بود. با صدای اتوبوس تکانی خورد و جلوتر رفت. به کاغذ زرد رنگی که میان انگشتانش تکان میخورد نگاه کرد. کیفش را روی شانه محکم نگه داشت و ساک را دنبال خودش کشید. کیوسک تلفن را دید. نفسی گرفت و به آن سمت رفت.بادیدن یکی ،دونفری که منتظر ایستاده بودند،عقب رفت.کنار جدول سیمانی ایستاد ومنتظر ماند تا نوبت به او برسد. دقایقی طول کشید تا بالاخره زن با ضربه هایی که به شیشه اتاقک فلزی می خورد و اعتراض دیگران گوشی گرد و سیاه را سرجایش گذاشت و بیرون آمد. به اعتراض زنی با چشمهای حق به جانب جواب داد،سپس راهش راکشید ورفت. چنددقیقه ی دیگر معطل ماند تا بالاخره توانست سکه ای داخل تلفن بیندازد وشماره بگیرد.قلبش به شدت می زد. اگر مشکلی پیش می آمد ؛ نمی دانست باید چه کند.هرچند دراین مدت آنقدر تنهایی کشیده بود که ترس در دلش کم رنگ شود اما او هنوز یک دختر ساده و بکر بود... "
*****
بادیدن فنجان چای که مقابلش آمد،نگاهش را از آخرین خطوط نوشته اش گرفت . با لبخند خودکارش را رها کرد.عینک ظریفش را روی میز گذاشت و باصندلی سمت او چرخید:
_زحمت کشیدی خانم. ممنونم.
مریم نگاه کنجکاوش را از اوراق روی میز او گرفت .به خوبی متوجه شد دست او طوری اوراق را استتار کرده که نتواند از مفاهیمش سر درآورد. کارهمیشه اش بود. لبخند ولحن مهربانش را بی جواب نگذاشت:
_نوش جان. بخور خستگیت دربیاد که باید زودتر بریم .
محسن دیواره ی گرم فنجان را لمس کرد وگفت:
_کجا بریم؟
_خریددیگه. هنوز یه مقدار وسیله واسه فردا بعدازظهر کم داریم.
محسن چایش را مزه کرد و نگاهش کرد.
_خیلی داری سخت میگیری مریم. یه مهمونی یک ساعته اینقدر مکافات نداره.
_مهمونی ساده که نیست محسن.
_می دونم حساسی ولی..
_ایشون تا یه آقا بالا سر واسه من دست وپا نکنه که خیالش راحت نمیشه استاد جون ..
سر هردو باتعجب سمت دخترجوان وخنده رو برگشت . "اِلِنا" انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با دست دیگرش به در ضربه زدوگفت:
_ببخشید البته..اول اجازه هست بیام داخل؟
محسن با ابرو به دخترش اشاره کرد وگفت:
_این همه حرص وجوش وحساسیت واقعا ثمری داره مریم؟ آخه الان وقت ازدواج دختر باباست؟
تامریم خواست حرفی بزند ،النا داخل پرید وگفت:
_پس نیست بابا؟ نکنه شنیدید تورم وتحریم چه بلایی سر اقتصاد مملکت آورده و ترجیح دادین جای یه خونه ی پرجهاز یه خمره بخرید وترشیم بندازید.
تکه ای از موهایش را میان انگشتانش جلو کشید و افزود:
_ببین بابا...داره رنگ دندونام میشه...
مریم خنده اش گرفت اما لبش را به دندان گرفت وچشم درشت کرد:
_النا خانم فرداشب میرسه دوباره...بعد من می دونم وتو...
محسن تک خنده ای کرد وگفت:
_خیلی خب دختر ترشیده ی بابا.. حرفتو بزن که روزای آخر اقامتته و میخوام بهت خوش بگذره.
النا کف دست هایش را به هم کوبید وگفت:
_حقا که استادی بابا...
_بگو النا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حرف خاصی نیست.راستش بچه ها چندروز با یه تور دارن میرن شیراز ؛ منم میخوام با اجازه ی شما راهی شم . البته اگه مشکلی نیست که میدونم نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شیراز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همین یک واژه ی سوالی و صدای متغیر مریم نگاه پدر ودختر باهم به طرفش چرخید. نگاه محسن طولانی تر شد و نگاه النا کنجکاوتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره مامان. بهت که گفته بودم بچه ها میخوان تو اردیبهشت یه سفر چندروزه بذارن. دوستامم که می شناسی و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم دست تکان داد وآب دهانش را قورت داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره میدونم ولی... شیراز... شیراز دوره النا... چرا یه شهر دیگه نمیرید و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد.محسن از فرصت استفاده کرد و سررشته ی کلام را به دست گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کِی میخواید برید بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا نگاهش را به سختی از چهره ی مادرش جدا کرد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه مشکلی پیش نیاد ؛ نازی از طریق آژانس عموش داخل یه تور برامون جا رزرو کرده. پنج روزه است وشنبه هم راهی می شیم. البته از لحاظ امنیت و قوانینش هم طبق معمول خیالتون راحت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شماهمیشه یکی دوروزه می رفتید النا... پنج روز زیاده. عذرخواهی کن وبگو نمیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا به شدت جاخورد اما مریم منتظر حرفی ازجانب او نشد و ازاتاق بیرون رفت.النا متعجب بر جایش ایستاده بود و به درگاه در نگاه میکرد. دلیل این انقلاب ناگهانی وزیرپوستی مادر را نمی فهمید. دنبال بهانه ای برای این تغییر بود که دست پدر روی شانه اش نشست وچرخید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چیزی شده بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن لبخند زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه عزیزم. مادرتو که میشناسی. یه کم حساسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه بگه نرو،نمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحسن دست به صورت او کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو بلیطتو رزرو کن اگرنشد نهایتا یه گزینه ی کنسل شدن می مونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبااینکه توی ذوق دخترجوان خورد اما لبخند کمرنگی زد و بیرون رفت. نگاه محسن داخل نشیمن چرخید و مریم را روی کاناپه مقابل تلویزیون دید. به طرفش رفت. چشم های مریم مات صفحه تلویزیون بود. مثل همیشه که روزگار مسائلی رابه رویش می آورد واینکه همه چیز قابل فراموش شدن نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست بالای مبل گذاشت وسمتش خم شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خانم.مگه نمیخواستی بری خرید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم تکانی خورد و نگاهش کرد. حالت نگاهش مرد را آزار داد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. این بهترین روش بود تا روزی که دفتر گذشته بسته شود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میگم النا..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کرد.محسن دست به پهلو صاف ایستاد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_النا دختر معقولیه.بدونه ناراحت میشی نمیره مریم. پس فعلا بلند شو وبه فکر فردا شب باش. من میرم آماده شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم آرام سر تکان داد. چشمش به در نیمه باز اتاق النا خورد. چشم بست و بلند شد. حتی دوست نداشت یک اشاره دیگر به آن سفر شود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس چی شد الی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگازی به دونات خوش طعمش زد و شانه بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هنوز معلوم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا هردو دوستش متعجب وحیرت زده نگاهش کردند اما النا درکمال خونسردی مشغول خوردن بود. باسکوت آنها دستمال را گوشه ی لبش کشید و سر تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چیه؟ چرا سرپا سکته کردین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنا زی زودتر از دو دوستش به حرف آمد. کیک وآب میوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یعنی چی که معلوم نیست النا؟ من بلیط گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دستت درد نکنه اما بابام گفت نهایتش کنسل می کنیم . مشکل حادی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تیز شیوا بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یعنی چی النا؟ ما برنامه ریزی کردیم. تو گفتی میای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا با چشم هایی گرد نگاهش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پرده گوشم پاره شد شیوا،چه خبرته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_داری خودتو لوس می کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مگه دیوونه ام؟ مامانم راضی نیست. واسه همین میگم اومدن ونیومدنم معلوم نیست. بابام گفته راضیش می کنه ولی به شما هم قول نمیدم که بدقول نشم. شما طبق برنامه تون پیش برید ؛ اگر شد من هم میام واگه نشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الی ،ارسلانم میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا با حالت خنده داری "وا" گفت تا هردو دوستش بی هوا به خنده بیفتند. با خنده اش ، نازی سرشانه ی او زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_زهرمار و وا... دختر یه ذره سرسنگین باش. تا میگی ارسلان نیشت شل میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من ازخنده ی شما خندیدم نه اسم امیر ارسلان خانِ نامدار....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره جون خودت. امشب دیگه همه چی تموم میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره. شیراز رفتنمونم ماه عسله دیگه. منتها نمی دونستم قراره سورپرایز شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ارسلان گفت بهت نگم غافلگیر شی ولی گفتم که هرجورهست مامانتو راضی کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا سر داخل گوشی اش برد و در حال باز کردن پیام هایش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قرار بود سفرمون دخترونه باشه. من به مامانم اینا دروغ نمیگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من نمی دونم تو واقعا چندسال خارج از کشور زندگی کردی و اینقدر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا سریع سر بلند کرد ومیان حرف او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تربیت خانوادگی من آزادی با مرز های تعیین شده است نازی. اسمشم امل بودن یا محدودیت نمی ذارم . ربطی هم به متولد شدنم تو آلمان نداره. احترام گذاشتن به خواسته ی خانواده ام یه نوع ارزشه که برام خیلی مهمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازی ابروهایش را تا ته بالا داد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب حالا. چرا بهت برخورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهم برنخورد . دارم یادآوری می کنم آزادی با بی بندوباری فرق داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_برمنکرش لعنت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیوا کف دستش را با دستمال پاک کرد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو قرار نیست دروغ بگی الی. آخه نازی گفت ارسلان با ما نمیاد اصلا. خودش دوست داره بره سفر. ما با تور میریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازی درادامه ی توضیح شیوا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مثل اینکه واقعا هم کار داره. قرار بود زودتر بره اما وقتی من گفتم قراره باهم بریم شیراز گفت کاراشو هماهنگ می کنه تا یکی دوروز اونجا باهامون باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا عقب نشست و به پیام"آریا" داخل گوشی جواب داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بازم اومدن من معلوم نیست. دوست ندارم با مامانم بحث کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کسی هم نگفت بحث کن. خواهش کن. متقاعدش کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حالا ببینم چی پیش میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا زنگ خوردن تلفنش و دیدن شماره ی آریا لبخند زد وجواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام کچل.چطوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببینمت زنده ات نمی ذارم الی. خودت بیا دیگه. بااین کله من نمیام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه میخوای به بابا لو ندم که ماشینو با هزار دوز وکلک ازم گرفتی ورفتی خوش گذرونی زود بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بی قید خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اتفاقا یادم رفته آینه امو بیارم.بیا از سرت به عنوان آینه استفاده کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا خندید و کوفتی نثار او کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ساعت چند کارت تموم میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خریدامو کردم. دیگه هرچه زودتر بیای بهتره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس نیم ساعت دیگه میام پارکینگ همون مرکز خریدی که همیشه میری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا تشکر کردو لبخند برلب گوشی را قطع کرد. شیوا گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نرفته هنوز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آریا رو میگی؟ نه! اونم فردا راهیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شاید مامانت غصه ی اونم میخوره الی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا "اوهومی " گفت و افزود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کلا خیلی به ما وابسته است. خیلی سعی کرد بابا یه کاری کنه آریا نره سربازی ولی نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مادره دیگه. دلواپسی هاش طبیعیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا حرف نازی را تایید کرد ولی حسی تازه ته دلش می جوشید.دیشب به طور اتفاقی متوجه گفتگوی آرام پدرومادرش شد . چیزی دستگیرش نشد اما فقط فهمید مادر از احساس وترس عجیبی رنج می برد . ساعتها فکر کرد. باافکارش سروکله زد اما گره ای باز نشد. تقریبا هیچ چیز از گذشته نمی دانست. فقط همین را می دانست که خانواده پدرش با ازدواجشان مخالف بوده اند. اما این هم دلیل قانع کننده ای برای ترس های مختلف وحساسیت های گاها عجیب مادرش نبود. می دید که سعی می کند رفتارش باعث رنجش آنها نشود ،حتی اگر خودش ساعت ها و روزها درگیر میشد. همین هم باعث شده بودالنا و تاحدودی آریا مطابق میل او پیش بروند. خانواده کوچکشان را دوست داشت ودلش نمی خواست هیچ وقت همین اندک به هم ریختگی هم آزارشان دهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_رفتی تو فکر الی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نازی نگاه کرد و سربالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مهم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بلند شد وبا نگاهی به ساعت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من دیگه برم.الان آریا پیدا ش میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب من میرسوندمت دیگه. بنده خدا رو تااینجا نمی کشوندی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آخه سرراه باید دنبال مادربزرگمم بریم . آریا تنها باشه از بس چرت وپرت میگه یه سکته میذاره رودستش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمت پارکینگ راه افتادند. آسانسور که باز شد النا از دیدن ارسلان جا خورد. اما احوال پرسی اش با نازی نشان داد که می دانستند او می آید. با بیرون آمدنش النا مجبور شد عقب برود وکمی معطل شود. نازی سریع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مطمئن نبودم میای ارسلان واسه همین چیزی نگفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان با لبخند به النا نگاه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اشکالی نداره.به موقع رسیدم انگار. توکه فعلا جایی کارنداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا وسایلش را دردست جابه جا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا.آریا پایین منتظرمه. باید برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره ارسلان درهم شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_یعنی میخوای بری؟ ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازی به طعنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اخماتو باز کن.شب مهمون دارن آقای داماد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا خندید و سری تکان داد. ارسلان "ای بابایی" گفت و افزود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آریا پارکینگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آسانسور را باز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس تاپایین باهات میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا"باشه ای" گفت. نازی و شیوا همانجا خداحافظی کردند وداخل پاساژ برگشتند. در اتاقک فلزی که بسته شد ارسلان بالبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_همه چی خوب پیش میره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ظاهرا آره. تو این موقع روز مگه نباید شرکت باشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا اما اومدم تو رو ببینم. می خواستم کت شلوار بخرم گفتم باهم بریم که تو عجله داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه زودتر می گفتی یه کاریش می کردم اما الان واقعا نمی تونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اشکالی نداره. باشه برای مراسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا به چشمهای براق او نگاه کرد و ابرو بالا داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چه اعتماد به نفسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان کمی به سمتش خم شد و با لحن گرمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بخاطر جوابیه که دوماه پیش گرفتم عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا لبخند زد وکمی خودش را عقب کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جواب نهاییت مونده.فاصله ایمنی رو رعایت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان دست او را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کی بشه که تموم شه و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا باز شدن در آسانسور النا دستش را عقب کشید و بیرون رفت. ارسلان زیر لب غرولندی کرد . النا آرام خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بلند بگو منم بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارسلان با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_امشب تموم بشه من می دونم وتو النا.حالا بخند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا به قدم هایش سرعت داد.تنش از حرف های این مرد جوان گرم میشد. خیلی وقت نبود وارد زندگی اش شده بود ولی داشت با حرف ها و رفتارهایش جای پایش را محکم میکرد. آریا بادیدن آنها پیاده شد. با هردو دست داد واحوالپرسی مختصر وگرمی با ارسلان کرد. خیلی زود سوار ماشین شدند وخداحافظی کردند. آریا درحال بیرون رفتن از پارکینگ با اخم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چشم منو دور دیدی باز بااین پسره پریدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا درحال بستن کمربندش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوب کردم. کله ات چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الی نمی خوای بیشتر درمورد این پسره فکر کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هنوز که اتفاقی نیفتاده آریا .شروع نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مگه من برادرت نیستم؟ خب باید از شوهر تو خوشم بیاد یانه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به موقعش خوشت میاد. زود برو که مامانی پدرمونو درمیاره.دیر کردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا نفسش را بیرون داد.کلاه نقاب دارش را از سرش برداشت که النا بی هوا خندید. آریا دست کف سرش کشید وباخنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دادم آینه آینه اش کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را سمت اوخم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ببین خودتو توش میبینی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالنا ضربه ای آرام کف سر او زد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_رانندگیتو بکن تابه کشتنمون ندادی کچل خان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_انشالا اون ارسلان بی ریخت بشه.مال من که دوروز دیگه درمیاد.تازه تیغ انداختم رشدش هم بهتر میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_راهتو برو آریا... اشتباه نپیچی دوباره..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا چینی به بینی اش انداخت وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چه بهشم برمیخوره.پسره ی نچسب وزشت... نذر کردم یه سوتی بده بابا با اردنگی پرتش کنه بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا منم نذر نکردم یه بلایی سرت بیاد نطق کردنتو تموم کن.دیر شده آقا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا سری تکان داد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چشم.بریم به کوری چشم ارسلان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایش را تاانتها روی گاز فشرد وهمزمان هم ضربه ای از سمت النا نوش جان کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقابل آینه،کمی کلاه رنگ را بالا داد تا موهایش را چک کند . چشمهایش را کمی ریز کرد بلکه بتواند بهتر ببیند اما بازهم این روزها بخاطر استرس تاری دیدش برگشته بود. عینک هم مشکل را حل نمیکرد وهمین بیشتر عذابش می داد. نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و کنار آمد. پیله کردنهای النا نبود دراین آشفته بازار به فکر رنگ کردن مو هم نمی افتاد. لباس هایش را آماده میکرد تا به حمام برود که سروصدای بچه ها را ازبیرون شنید. بااین که سر ووضعش نامرتب بود اما ترجیح داد اول به مادرشوهرش خوشامد بگوید بعدبه حمام برود. همین که به درگاه اتاق رسید محکم به آریا برخورد. پیشانی اش را گرفت وآخ گفت .به لحظه نکشیده آریا درآغوشش گرفت و صورتش رابوسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آخ آخ... چی شدی مامان؟ ببخشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خودش را کمی عقب کشید .سربلند کرد حرفی بزند اما بادیدن چهره ی جدید او حرفش یادش رفت. چهره اش کاملا تغییر کرده بود. آریا خنده اش گرفت و دستی کف سرش کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوبه مامان؟ دخترکش شدم نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبااینکه بغض عجیبی روی قلبش سنگین شد اما سعی کرد لبخند بزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو درهر شرایط وظاهری جذاب وشیکی عزیزم، فقط کاش می ذاشتی بعد از مراسم الی که..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآریا میان حرف مادرش دست بالا گرفت وبلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین رمان چاپ شده است و دیگر امکان مطالعه آن نیست. میتوانید به پیج نویسنده در اینستاگرام مراجعه و نسخه چاپ شده ان را خریداری کنید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیدی نویسنده : elnaz.mohammadi67@
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir