درباره ی یک دخترس به اسم آرمیلا که دوست داره شوهرش بر حسب اتفاق وارد زندیگیش بشه و برا همین همه ی خواستگاراش رو رد میکنه اما حالا یه خواستگاری براش پیدا شده که خانوادش کاملا راضین و…ادامه ماجرا البته این نسبتا هیچیش نیست …اصلش را با خوندنش دریابید چون اینجوری هیجانی تره پایان خوش

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۶ دقیقه

مطالعه آنلاین اتفاق عاشقی
نویسنده :دختردریا

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه:

درباره ی یک دخترس به اسم آرمیلا که دوست داره شوهرش بر حسب اتفاق وارد زندیگیش بشه و برا همین همه ی خواستگاراش رو رد میکنه

اما حالا یه خواستگاری براش پیدا شده که خانوادش کاملا راضین و…ادامه ماجرا

البته این نسبتا هیچیش نیست …اصلش را با خوندنش دریابید چون اینجوری هیجانی تره

پایان خوش

مقدمه

با تو بوده ام

همیشه و در همه جا با تو نفس کشیده ام

با چشمان تو دیده ام

مرا از تو گریزی نیست چنان که جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب

تو دلیل من برای حیات بودی و هستی و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام

علت بودن من تو هستی

پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است

همیشه با تو...همین...

*********

_وای مامان تو رو هرکی دوست داری بیخیال ما شو...مگه من آخه روی سرتم که روز برا من خواستگار جور می کنی...

_الکی حرف نزن دختر...چرا چرت و پرت می گی؟ من می گم این دیگه چه ایرادی داره که همش نه شده ورد زبونت برا جواب دادن به این خواستگارای فلک زده...

_مامان...

_بذار حرفم تموم شه، تو الان 26 سالته، بچه که نیستی، خیر سرتم تحصیل کرده ی این مملکتی، فکر کردن هم چیز بدی نیستا، مطمئن باش فقر مغزم نمی گیری با فکر کردن، حالا هم به جا این که مغز گران بهام را تلیت کنی و بعد بجویش پاشو برو تو اتاقت فکر کن بعد بیا برام فک بزن.

بعدشم از روی صندلی میز ناهارخوری بلند شد و با ملاقه ی محترمش در کمال ادب بیرونم کرد.

به اتاقم رفتم و جوری رو تخت افتادم که اول ستون فقیر فقرات خودم شکست هم این تخت فلک زده م زبون داشت چندتا فحش آبدارش رو نصیبم می کرد که بدنه ی عزیزش نزدیک بود که دیار باقی شتافته بشه!!

همیشه همین طور بود، مامانم رو می گم، همه چیز رو به شوخی می گرفت و به قول خودش زندگی همش یه شوخی بزرگه با کلی هیجان مهم و تصمیمات جدی!!

داخل خونه همیشه یه مامان شوخ و باحال بود و بیرون از خونه هم یه دندونپزشک حاذق و دوست داشتنی و صد البته با شخصیت...جوری که من رفتاراش را در این دو تا جا یه روی مختلف سکه می دونستم...

وای این رو بیخیال این خواستگار رو چکار کنم، مردک پاشده اومده خواستگاری من...بابا من به کی بگم ایها الناس این همه دختر بابا دو روز دیگه جهان از دست ماها ترشی لیته میشه. بعد میاد سمت منی که شوهر نمی خوام.. وایـــی... یعنی می خوام ها اما راستین..راستین راستاد...خواستگارم یکی از سرمایه گذارای جوون و خوشتیپ و دختر کش شرکت که حدود نصف سهام بزرگ شرکت متعلق به خودش، نصفش برای بابا و یه مقدار کمی که اونم همچین مالی نیست مال بقیه....بابا یه شرکت داروسازی و پخش داروی بزرگ داره که بسی زیاد معروف و رقبای زیادی داره که همه را پشت سرگذاشته و فعلاً سکان دار این عرصه است، حالا این آقا راستین راستاد بعد مرگ پدر محترمشون که همون آقای مسعود راستاد بزرگ سرمایه ای که به ارث می بره در شرکت ما می ذاره که اون موقع آقای صدری یکی از سهام داری بزرگمون براش مشکل مهمی پیش می آد که من هیچ وقت کنجکاوی نکردم که چه مشکلی، و نیاز داشتن که سرمایه را خارج کنن و این وسط در اوضاع گیر و واگیر بابای ما، این آقای سوپرمن (همون راستاد کوچک.)میاد و سرمایه ی آقا صمدی قرار می ده و خانواده هایی را از نگرانی درمیاره و کارشون را حل می کنه و بعد اون می شه نورچشمی بابای ما در شرکتمون...

این وسط من به عنوان داروساز در شرکت کار می کنم و پدر افتخار دادن که منو داشتم برای داروسازی درس می خوندم در شرکت بپذیره(که البته از خداشم باشه.)و هر ماه حقوق منو سروقت بده تازه تمامی وسایل مورد نیازم رو فراهم کنه (که البته بازم وظیفشه.)ایشون نورچشم منن و منم به شدت وابسته ی ایشون، بابای من کسی نیست جز آقای بردبار اشتیاق، بابای بنده، بانو آرمیلا اشتیاق، دختر مامانش آویسا اشتیاق (آویسا آب پاک و تمیز، آرمیلا دختری در ایران باستان.)مامان و بابام دخترعمو و پسرعمو بودن و ازدواجشون به سبک سنتی بوده، که خودشون می گن و سراسر عشق و دوستی...

حالا این آقای راستاد بعد از گذشت پنج ماه از فداکاریشون با این که خیلی کم پیش می آد بیاد شرکت و همیشه سرکار خودشه که نه من می دونم چیه نه بابا...اصولاً کنجکاو نبودم...

اومده از من فلک زده خواستگاری کرده و بدتر از اون که نه که هیچ ایرادی روی این دیگه نمی تونم بذارم… بیچاره مسعود اولین خواستگار رسمی من پسر بدی نبود اما دماغش که دماغ نبود بدبخت خرطوم فیل بود...وای چه بی ادبم من...اینم دلیل شد برا من نه گفتن من...دومیش فک کنم سعید بود که پسر لوس و ننر و مامانی بود که حتی به خودش زحمت داد حداقل اون شب فیلم یه مرد جنتلمن رو بازی کنه و این شد یه دلیل قاطع برا نه گفتن...سومی را حتی اسمش یادم نمی آد مردک روانی را، برگشته با اون صدای نکرش بهم می گه زن نباید سرکار بره و باید تو خوونه شوهرداری و بچه داری کنه، منم با یه بفرمایید بیرون محترمانه اول از اتاقم و بعد از خونمون بیرونش کردم و خیلی کسای دیگه که بالاخره یه عیب افلاطونی براشون جلب کرده بودم و من که نمی دونستم از این بی نقص چه عیبی بیابم دست به دامن ساینا دخترخاله ی گرام شدم که یه پا شیطون را هم درس می داد و مدرک می داد و استخدامم می کرد و بسیار هم کمک احوالم بود!!! اونم یه نقشه ای برام ریخت کارستون...شب خواستگاری در حالی که مثل همه دخترا در آشپزخونه بسر می بردم و داشتم رو نقشمون کار می کردم که با صدای ناناس مامانم احضار شدم...

_آرمیلا جان چایی رو بیار دخترم.

به بسم الله گفتم و به سوی خانواده آقا داماد رفتم.

مادر آقا داماد یه لباس کرم پوشیده بود که خنده را به لبم مهمون کرد و بابای داماد هم کت و شلوار مشکی و خود آقا داماد گلم که یه کت اسپرت مشکی با پیراهن طوسی و شلوار مشکی کتان پوشیده بود و آآه یه پارچه ماه...

همه به احترام برپا دادن و منم تشکر کردم، از بدجنسی هم کفش پاشنه بلند پوشیده بود و سعی می کردم مثل چنمنگ ها راه برم، خلاصه چشم رو همه چشم غره های مامان بستم و مثلاً با بدبختی به بابا خانشون و مامان خانومون چای دادم و حالا نوبت اچرای نقشه بود، به سمت مادرشون رفتم و در یه عمل کاملاً آرتیستی وقتی در سی سانتیش بودم تعادلم رو از دست دادم و تلپ افتادم روش اونم مثل ماهواره امید دو متر هوا شروع کرد سوختم و سوختم کردن...آخ که چقدر سخت بود به اون بشکه ی درحال پرش نخندیدن...صحنه ی باحالی بود همه در حال باد زدن مادرشوهر آینده ی من بودیم و منم مثل دیوونه ها داشتم اینور و اونور می رفتم و مثلاً دنبال دستمال بودم...تا این که بعد از بیست دقیقه عذرخواهی کردن مامان و بابای بیچارم اونا عزم رفتن کردن و تازه شلیک نصیحت ها بود که طرف من پرتاب شد.

مامان:«آخه دختره ی دست و پا چلفتی...خدا بگم چیکارت نکنه که با آبروی من و بابان بازی می کنی...من به تو چی بگم ها؟ها چی بگم؟یعنی تو تا حالا برا مهمون چای نیاوردی نه؟بابا من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم؟»

من که حالا واقعاً گریه ام گرفته بود و داشتم برا مامان آب قند درست می کردم و با التماس بهش گفتم:«مامانی خواهش می کنم انقدر حرص نخور، برات خوب نیست فشارت میفته!»

_ای بمیرم بمیرم از کارای بچگانت راحت بشم! من که می دونم نشستید با اون ساینای ورپریده نقشه کشیدید!واقعاً که هنوز بچه ای، مگه نه تو دفعه اولت نیست که کفش پاشنه بلند پوشیدی...

بابام میون بحثمون اومد و گفت:«بسه خانم حرص نخور آنقدر، با حرص خوردن که چیزی درست نمی شه...نه این عاقل می شه نه زمان برمی گرده عقب...حالا هم پاشو برو استراحت کن، امروز خسته شدی!پاشو که من با این دختر کار دارم..»

مامان که بلند شد با خودم گفتم آخ که گاوم زایید...ای خدا نسلت را از زمین برداره ساینا ی مغز نخودی با اون نقشت.. همیشه بابا وقتی وارد عمل می شد که کار بیخ پیدا کرده و من چون هیچ وقت از بابا از گل نازک تر چیزی نشنیده بودم بی نهایت از این موقعیت بدم می اومد و وحشت داشتم...

بابا:«خوب؟»

من با ترس:«خوب چی؟»

بابا:«یه دلیل منقطقی بیار برای این کارت، چون هم من و هم خودت می دونیم که حرفای مادرت درسته، حالا دلیل این کار بچگانه رو توضیح بده،لطفاً!منطقی باش...»

اشک آلود به بابا خیره شدم و گفتم:«چیزی ندارم بگم، دلیلم فقط برا خودم خوبه و نخواهید که اونو بگم!»

پدر با تأسف سر تکان داد و به سمت اتاق خوابشون رفت و من تا حدود دو هفته کم و بیش سرکوفت شنیدم!

با صدای مامان از عالم هپروت و فکر و خیال دراومدم...وای که از دست این پسر جماعت که از دستشون آسایشم را دادم به غول چراغ جادو برده داخل اون قوریش(همون غول چراغ جادو!)

_بله مامان چکارم داری فدات؟

مامان:«بیا پایین دیگه بابا من گفتم فک کن وای نه درحد انیشتن!مخت عادت نداره می هنگه آرمیلای مامان»

_مــامــان

مامان:«جـــانم...»

بدو رفتم پیشش و از پشت بغلش کردم و بعدم گونش را بوسیدم و روی صندلی نشستم.

مامان:«خوب در این دقایق چه کشفیاتی به عمل آوردی فرزندم؟(با صدای قدیمی مخصوص دانشمندا)»

منم مثل خودش جواب دادم:«عرضم به حضور محترم و قابل احترام شما....اِاِاِ...ناراحت نشوید عالی جناب اما...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با این حرفم ملاقه سلاح همیشگیش را برداشت و در حالی که به طرفم می اومد گفت:«خوب؟»منم در حالی که با هر قدمی که برمی داشت یک قدم به عقب می رفتم گفتم:«هیچ چیز عایدمان نشد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدو که رفتیم به سمت مبل ها...مامان دنبالم دوید و همان طور که دور مبل ها می چرخیدیم گفت:«پس تو داستی اون داخل چکار می کردی ورپریده؟ها؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم گفتم:«مامان خوبم، گل من، من که شادی میارم برات، هیم نمک می ریزم برات، دلت میاد منو برنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان هم در کمال نامردی کوسن مبل را به سمتم پرتاب کرد که دقیقاً خورد به هدف ...ملاج بنده...بعدش هم مامان دستاش را به حالت با مزه ای پاک کرد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:«اینو زدم تا شاید اون مخت سرجاش اومد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا با صدای بابا که می خواست منو از خواب بیدار کنه بلند شدم و گفتم:«بیدارم بابا...»بابا که رفت، با خودم گفتم آخه تو کجات بیدار بود و دوباره ولو شدم رو تخت گرم و نرمم...اما تو عالم خواب اینقدر بابا بهم می گفت داره دیر می شه را شنیدم که کلا بیخیال خواب نازنینم شدم و تلو تلو خوران به سمت دستشویی به راه افتادم...آب را به صورتم زدم و از هپروت در اودم و خودم رو تو آیینه دیدم موهای قهوه ایی که با نسکافه ای به طور خدادادی رنگ و مش بود و هیچکس باور نداشت که من اصلاً به اونها دست نزدم اما بعد از چند وقت که می دیدن هیچ تغییری توشون ایجاد نشده باور می کردن که بله خانم چوپان دروغگو نیست و شروع می کردن به تعریف که به به و چه چه، بینی قلمی و لب های قلبه ای ناز و کوهان مانند و رنگ ابرو هم که شبیه موم بود و چشمای مشکی که به قول بابا سگ داره و یه برق خاصی توشونه که آدم خوشش میاد و بعضی وقتا می ترسه...به خودم لبخند زدم و شکر کردم که خدا قیافه ی خوبی به من داده و خوش هیکلم، چال گونمم که مشخص شد زیباییم بیشتر شد، با اعتماد به نفس بالا به سمت آشپزخانه رفتم و بعد از سلام و علیک و خوردن یه صبحونه ی اساسی به سمت اتاقم رفتم و یه مانتو قهوه ای و شلوار جین ذغالی و روسری مدل دارم که سه رنگ قهوه ای و مشکی و طوسی بود را پوشیدم و بعد پوشیدن عنک دودی قهوه ایم سوییچ آزرای مشکیم را برداشتم و به سمت شرکت به راه افتادم با این که مسیرم با بابا یکی بود اما هیچ وقت با او نمی رفتم که نه من معطل او بشم و نه اون معطل من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا رسیدم به شرکت لامبورگینی نقره ایی راستاد رو دیدم به کل پنچر شدم...این این جا چکار می کرد؟نفس عمیقی کشیدم تا اگه دیدمش جفت پا نرم تو شکمش..مثل همیشه آروم شدم و با متانت به راه افتادم و تصمیم گرفتم مثل همیشه مؤدبانه رفتار کنم، یه بار با آبروی خانواده ام بازی کردم برا هفت پشتم بس بود، دیگه فکر همچین غلطی به ذهنم هم نمی رسه..یعنی نباید برسه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل شرکت شدم و با آقا صادق نگهبان شرکت سلام و علیک کردم و به طرف نازنین منشی شرکت رفتم:«سلام به جیگر ترین و ناناس ترین و همه چی ترین منشی عالم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«سلام عزیزم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«چه خبر از عاشق دلخسته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«هیچی آقا سر و مر و گنده بالا ماست...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«ای شور ذلیل خاک برسر، همین کارا رو می کنی که دو روز دیگه ازت سواری می گیره دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«آخی دلت میاد عمر منه سامان...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«اَه اَه اَه جمع کن بابا این بساطت را ببینم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«سلام خانم اشتیاق سلام خانم معزی...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت به طرفش برگشتم و گفتم:«سلام آقای راستاد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین هم جواب سلامش را داد و بهش صبح بخیر گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«ببخشید خانم معزی آقای اشتیاق تشریف آوردن یا نه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«هنوز نیامدن اما فکر کنم تا ده دقیقه دیگه برسن...مگه نه خانم اشتیاق؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای که از دست این راستاد نقطه جوشم بالا رفته بود..مردک انگار نه انگار منم اینجام و نا سلامتی دختر بابام تشریف دارم، بعد سراغ بابای من را از نازنین می گیره...یه حالی ازت بگیرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم رو به نازنین گفتم:«آره عزیزم یک جا کار داشت الان دیگه میاد...من می رم تو اتاقم فعلاً عزیزم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«قربانت»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدون این که به اون خرفت بی نزاکت محل بذارم به سمت اتاق راه افتادم سمت راست راهرویی قرار داشت که بغل در ورودی شرکت بود و بعد از باز کردن در اتاقم به سمت میزم که گوشه اتاق روبروی پنجره قرار داشت رفتم و پرونده هایی که نیاز به بررسی داشتن باز کردم و در حالی که سخت مشغول اونا بودم در اتاقم زده شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بفرمایید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«سلام دوباره...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای خدا امروز می خوای بدحال من را بگیریا، اصلاً اگه امروز از دست وجود این گذشت...با سردی گفتم:«بفرمایید...»سرم را پایین انداختم و با پرونده ها الکی بازی کرد...بعد از چند دقیقه دیدم هیچی نمی گه سرم و بلند کردم که دیدم زل زده به من...ای مردک هیز...ای اون چشای عسلیت از کاسه دربیاد...مگه خودت خواهر و مادر نداری ناموس مردم و دید می زنی...حالا خواهر نداری مادر که داری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«من امروز تغییری کردم یا شما تا حالا منو ندید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ریلکسی کامل همیشگیش که حرص من را در می آورد گفت:«نه همه چی آرومه و عادی، من منتظرم تا کار شما تموم بشه تا کارم را عرض کنم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای چه رویی داره این بشر به سنگ پای قزوین گفت تو ابریشمی!یا کلی تلاش که تو صدام نباشه بهش گفتم:«پس منتظر باشید»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آی قیافش دیدنی بود فکر کرده کیه...یه بیست دقیقه نیم ساعت علافش کردم و خیلی سرخوش بودم چندتا از مشکلات پرونده ها هم حل شد..زیرچشمی می دیدم که داره پاش را با حالت عصبی تکون می ده...آخر سر با لحن ملامت گری گفت:«خانم اشتیاق...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:«بله...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:«کارتون تموم نشد....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم با یه لبخند بدجنس گفتم:«مگه عجله دارید؟من که همون موقع گفتم کارتون را بفرمایید، شما گفتید منتظر می مونید، حالا اگه خواستید می تونید عرضتون را بفرمایید...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمداً روی کلمه عرض تأکید کردم که بفهمه حرفش امر نیست عرض است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:«باشه من می گم چون باید عجله کنیم مگه نه به هیچ کاری نمی رسیم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این چش بود عجله کنیم...نمی رسیم...چرا از سوم شخص استفاده می کرد؟ابروهام را بالا انداختم و حالت پرسشی گفتم:«عجله کنیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:« بله خانم پدرتون به من و شما که از طرف پدرتون نایب شدید سپردن بریم بازدید مواد اولیه داروی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد با یک لبخند بدجنس و یه ابروی بالا رفته نگام کرد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیقاً یک متر از جام پریدم و گفتم:«اون وقت الان باید بهم بگید؟الان دیگه همه کارها را باید با سرعت جت انجام بدیم تا به همشون برسیم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفت:«تا شما باشید که فکر اذیت کردن به سرتون نرسه...تازه کار خودم مونده مگه نه شده بود تا آخر وقت اداری در خدمتتون بودم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من تقریباً به سمت در پرواز کردم و در همون حال گفتم:«در و پشت سرتون ببندید، اگه مثل الان دارید مثل رادیو پیام دارید حرف می زنید اون موقع چه چه می زدید الان کارا تموم شده بود و هم شما سرکار بودید هم من!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه فهمیدم چی گفتم..اوه اوه آخه رادیوپیام چه صیغه ای بود دیگه...نگاش کردم که دیدم کیفم دستشه و داره با لبخند نگاهم می کنه...کیف را از دستش قاپیدم و زیرلب خیلی آروم گفتم:«متأسفم» و دِ بدو که رفتیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از رادیو پیام به خانم دکتر از این طرف...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خودش بود، حس می کردم که مثل لبو شدم...برگشتم و گفتم:«کدوم طرف؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت جای پارک ماشین نازش اشاره کرد که با نگاه پرسشگر نگاهش کردم گفت:«با یه ماشین بریم بهتره هم سریع تر...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حوصله چک و چونه زدن نداشتم و از یک طرفم ماشین نازش به من چشمک می زد.در جلو را باز کرد و بعد به سمت در راننده رفت و گفت:«بفرمایید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکر کردم و سوار شدم و سریع به سمت محل قرار پرواز کردیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد در طول راه درباره این پروژه و منفعت هاش سوال کرد و هرچند وقت یه بار می گفت:«اگه از دست این رادیو پیام خسته شدید، بگیدا......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وبعد قهقه می زد زیر خنده و من هم چند تا فوش نون و آب دار نثار خودم و خودش می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدود 45 دقیقه بعد از حرکت، راستاد:«بفرمایید رسیدیم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«می دونم، ممنون....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین پیاده شدم و به سرعت به طرف در ورودی ساختمان نما مشکی شفا رفتم و قبل از ورود یکم سرو وضعم را مرتب کردم....راستاد هم رسیده بود و با هم وارد ساختمان شدیم و به سمت دفتر آقای ملک پور که همیشه مواد اولیه را از اونجا خریداری می کردیم رفتم......من به منشی جدید که نمی شناختمش و در نتیجه اونم من و نمی شناخت گفتم:« سلام خانم، روز بخیر، ببخشید به آقای ملک پور بگید اشتیاق اومده......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی:«بله البته، منتظر بمونید چند لحظه، ببخشید آقای ملک پور.........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ساعت یازده و نیم تا دو در شرکت شفا کار داشتیم و بعدش من تقریبا روی صندلی ماشین ولو شدم......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«خسته نباشید...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مرسی، شما هم........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«من که کاری نکردم شما چند ساعت به جای من سرکار بودید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چی گفت؟؟؟یعنی چی به جای من؟؟؟نکنه قضیه ی رادیو را میگه؟؟؟جیغم رفت هوا:«بابا آقای راستاد، جان هرکی دوست دارید حرف منو فراموش کنید، بابا من که معذرت خواهی کردم!!!از اون موقع تا حالا حدود دویست بار به من سرکوفت زدید!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«چرا عصبانی می شید شما؟من خوشم اومده که انقدر تکرار می کنم، آخه واقعیتش تا حالا از هیچکی نشنیده بودم پرحرفم چه برسه به رادیو پیام!!!حالا اگه اجازه بدید بریم یه نهار هم بخوریم که ساعت نهار شرکت هم تموم شده البته می دونم که دختر مدیر عامل هر وقت بخواد میز شاهانه براش آماده است...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای که واقعا رادیو پیام بود، من موندم چرا با بقیه اینطور نبود و جواب سلامشون هم بزور می داد، بعد به ما که می رسید کلاً یکی دیگه می شد، اینم از شانس کهیر خورده ی ما......در جوابش چیزی نگفتم و سرم را به پشته ی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به پنجره دوختم، اونم ضبط ماشین را روشن کرد.....آهنگ قسمت حسین توکلی بود و من خیلی دوسش داشتم:"قسمت شده که عشقت ...تو قلب من بشینه ....چشمای عاشق من فقط تو را ببینه ....تو چشم من نگاه کن....یه دنیا التماسه......به من نگو که قلبت عشق و نمی شناسه....عشق و نمی شناسه.......من که هنوز دوست دارم....من که هنوز عاشقتم ...من که هنوز به عشق تو اسیرم..... تو رو خدا کاری نکن ....یه روزی از همین روزها .....به جرم دوست داشتن تو بمیرم.... من که هنوز دوست دارم....من که هنوز عاشقتم ...من که هنوز به عشق تو اسیرم..... تو رو خدا کاری نکن ....یه روزی از همین روزها .....به جرم دوست داشتن تو بمیرم.... به جرم دوست داشتن تو بمیرم...."(تکرار دوباره آهنگ) وای که عجب آهنگی دو دقیقه دیگه ادامه داشت رفته بودم هپروت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«رسیدیم خانم اشتیاق...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاش کردم با چشمای عسلی بامزش داشت نگاهم می کرد، یه لبخند زیبا زد و موهای قهوه ایش را که همش تو صورتش می ریخت کنار زد....به خودم اومدم و سریع نگاهم را ازش گرفتم.....ای کاش ازم خواستگاری نمی کرد و با یه اتفاق بامزه و اکشن وارد زندگیم می شد....وای دارم دیوونه می شم(به قول ساینا دیوونه تر)لباس هام رو مرتب کردم و با هم وارد رستوران شدیم. بعد از اینکه دستام رو شستم با چشم دنبالش گشتم که دیدم یک گوشه ی دنج روی یک میز دونفره نشسته و چشم به منو(menu)دوخته ....قبل از رفتن به هپروت نگاهم را ازش گرفتم و به سمت میز رفتم......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«چی میل دارید؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه از این که بگم فرقی نداره بدم می اومد چون اعتقاد داشتم وقتی حتی مارک خودکارم با هم فرق داره پس همه چیز ها با هم فرق دارن واسه همین گفتم:«شیشلیگ، متشکرم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم دوتا شیشلیگ با مخلفات سفارش داد وقتی گارسون ازمون دور شد کمی درباره ی پروژه بحث کردیم، دربین صرف نهار گفت:«خانم اشتیاق ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من :«بله ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«فکراتون را کردید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«راستش، بله این که دیگه فکر کردن زیاد نداره ما قبول می کنیم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«واقعا؟شوخی می کنید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«من چه شوخی با شما دارم، تازه این چیز دور از انتظاری نبود که؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«آخه من فکر می کردم پدرتون......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«نه اتفاقاً پدرم از اول می گفت که این پروژه به نفع شرکته و .....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو دیدم پنچر شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«چیزی شده آقای راستاد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«شما دارید درباره ی چی حرف می زنید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خوب این پروژه ی ساخت و صادرات داروی دیگه!داشتیم درباره ی اون بحث می کردیم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«خانم اشتیاق من درباره ی خواستگاری گفتم »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.....حالا این وسط خندمم گرفته بود ..بیچاره چه فکرا که با خودش نکرده.....حتما با خودش گفته دختره چقدر هوله!!!لیوان آبی را که به سمتم گرفته بود گرفتم و کمی که حالم جا اومد تشکر کردم و ادامه دادم:«ببخشید آخه ما داشتیم درباره ی پروژه حرف می زدیم ،سوء تفاهم نشه....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی زد و زیر لب آروم گفت:«کاش همون درست بود...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من شنیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه داد:«خوب حالا جواب من چی می شه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«ببخشید، اجازه بدید بعدا درباره ی این مورد صحبت کنیم ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی نگفت و مشغول بازی کردن با غذاش شد،مثل من....بعد از کمی هم بلند شدیم و به سمت شرکت راه افتادیم....تو راه هردوتامون ساکت بودیم و من به این فکر می کردم که چرا بش نگفتم من جوابم منفیه....مگه نبود؟؟؟...چرا بود پس چی؟؟؟....نمی دونم بابا از دهنم پرید....انقدر به این موضوع فکر کردم که نفهمیدم کی به شرکت رسیدم، کی سوار ماشینم شدم و کی به خانه رسیدم!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«سلام من اومدم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«سلام عزیزم خسته نباشی، بیا اگه چیزی نخوردی یه چیز بخور......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«نه مامان با آقای راستاد برای خرید مواد اولیه رفته بودیم دیگه نهارم همون بیرون خوردیم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با یه لبخند مرموز گفت:«خوش گذشت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مامان اذیت نکن، قرار کاری بود، من دوش می گیرم بعدم می خوام بخوابم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:« باشه عزیزم برو.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم که رفتم رنگ آبی و سبزش به من آرامش خاصی داد، پرده اتاقم بلند بود و چهار خونه ی بزرگ که زیرشم یه حریر کار می شد، بغلش هم یه درختچه ی کوچک گذاشته بودم، روبه روی پرده یه دست مبلمان گذاشته بودم که بالای اون مبلمانم یه چراغ کار شده بود که با رنگ مبلمان و پرده ام ست بود، یه میز تحریر که سفید و آبی بود و کمد دیواری و میز آرایش، وسایل های اتاقم را تشکیل می داد، اتاقم دری برای حمام نداشت و باید به راهرویی می رفتیم که سه تا در یعنی در اتاق من، مامان و بابا ودر حمام قرار داشت. به حمام رفتم و بعدش سرم نرسیده به بالشت خوابم برد. با صدای بابا بیدار شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«آرمیلا، آرمیلا، بابا بیدار شو دیگه، خواب بسه، بیا کارت دارم نازنینم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«اومدم بابایی.» به ساعت که نگاه کردم مخم سوت کشید...من از 5 تا 9 خواب بودم؟؟؟واقعاً که.....تیشرت سفید و شلوارک قرمزم را مرتب کردم و پیش بابا رفتم........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«سلام بابایی....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«سلام بابایی، ساعت خواب!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«اااا خوب بابا ببخشید که رفته بودم دنبال کارای شرکت.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«ونداد اذیت نکن بچم رو....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلی خرکیف شدم از حمایت مامان جونم ....خدا سایه ات را از بالا سرم کم نکنه ...ای پیربشی عزیزم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«آخه نه با پای پیاده بوده و شکم گرسنه!!!بچم اصلاً اسم لامبورگینی هم به گوشش نرسیده......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا شروع کرد به قهقه زدن و من سرخ شدم آه مثل لبو...بیا، یه بارهم نشد من در اندرونم از مامان تعریف کنم بعدش نزنه خرابش کنه....ای مامان من به تو چی بگم ...انگار نماز خدا غلط می شد که بابا از چیزی سر درنیاره!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا گفت:«حالا نمی خواد خجالت بکشی خود راستین برام تعریف کرد جریان کارای امروزتون رو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای مردک دهن لق....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«خوب نظرت چیه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جریان ظهر را که یادم اومد سریع گفتم:«در چه مورد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«در مورد راستین دیگه.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب بدو آرمیلا خانم، بگو جوابت منفیِ، وای خدا کی جراتش را داره؟چه دلیلی بیارم دیگه برای این همه چی تموم؟؟؟بابا هم که چند روز پیش می گفت از هرکجا هم که تحقیق کردن چیزی جز خوبی عایدشون نشده!!!وای چکار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«خوب، ما منتظریم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم اعتماد بنفسم را جمع کنم، بابا مرگ یه بار شیون یه بار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«راستش بابایی من کاملا مطلعم که آقای راستاد یه آقای بسیار محترم و همه چی تمومه اما، اما متاسفانه من نمی تونم به ایشون جواب مثبت بدم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا با تعجب گفت:«کسی را زیر نظر داری آرمیلا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا بسم الله بابا اینو از کجاش درآورده بود....سریع گفتم:«نه بابا شما هم، آخه این حرفا به زرافه هم بیاد به من نمیاد.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«پس حالا که نه کسی را زیر نظر داری و نه دلیل منطقی داری، پس خوب به حرفام گوش کن....من هیچ وقت دلم نمی خواست تو زندگیت دخالت کنم، من فقط باید وظیفه ی پدریم را انجام می دادم که بگم اون کسی را که مدنظر داری صلاحیت زندگی داره یا نه...الانم بازم نمی خوام تو زندگیت دخالت کنم چون انقدر به تربیتم ایمان دارم که می دونم کیس مناسب خودت را خودت انتخاب کنی....تو رو چشم ما جا داری تا هر وقتی که باشه اما بابا من می دونم که خودت خسته می شی، درسته که الان جوونی و زیبایی داری اما این پایا نیست و دخترم که سنش زیادی بره بالا خواستگارای مورد قبولش هم کمتر و کمتر می شه....حالا حرف اصلی من، شما تا یک مدتی، مثلاً سه یا شیش ماه با این آقا راستین که من از هرجهت تضمینش می کنم، به عنوان نامزد می مونید اگه دیدی که نه، این آقا اصلاً اینی نیست که تو می پسندی، که من بعید می دونم اینجوری باشه، که هیچی، اگر هم با هم به توافق رسیدین که بازم هیچی، راه خودتون را ادامه می دید!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این وسط من مخم هنگیده بود و تو شک بودم یه دفعه مثل این برق گرفته ها گفتم:«بابا چی می گید، من اصلاً حاضر به چنین کاری نیستم .....من برای خودم ملاک هایی دارم که با این برنامه ریزی شما کلا کنفیکون می شه.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا به سمت اتاقشون رفت و گفت:«همین که گفتم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم به دنبال بابا روان شدم و گفتم:«بابایی جونم، مگه شما نمی گید من دخالت نمی کنم، من به تو ایمان دارم، به انتخابت احترام می ذارم، خوب این انتخاب من نیست...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«اولاً من نگفتم به انتخابت احترام می ذارم شاید تو رفتی یه قاچاقچی را انتخاب کنی!!!من گفتم وقتی به انتخابت احترام می ذارم که صلاحیت فرد را قبول داشته باشم در ضمن من اصلاً چیزی را که به ضرر دخترم باشه حتی اگه به نفع منم باشه انتخاب نمی کنم و به خدای احد و واحد هم اصلا به فکر این که شاید با نه گفتن تو سهامش را از شرکت خارج کنه، نبودم و نیستم، این همه من به نظراتت احترام گذاشتم یه بار هم تو جبران کن!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بابا ولی شاید آینده و کیس های مورد علاقه ی من دیگه به طرفم نیان!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:« کسی که قراره به خاطر به نامزدی ساده که کاملاً هم شرعیه، مخالفتی داشته باشه، همون بهتر که نباشه، این همه دختر و پسر که قبل و حتی بعد ازدواجشون هم دوست دختر و دوست پسر دارن عیب نیستن اون وقت دختر من به خاطر یک رابطه ی کاملاً پاک و شرعی مورد داره؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم حرفاش واقعا منطقیه و از طرفی مرغشم یه پا داره، بنابراین گفتم:«به من مهلت بدید فکر کنم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«باشه تا فردا فکرات را بکن و به من خبر بده.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم به سمت در اتاق می رفتم که بابا گفت:«مطمئن باش هرچی که سخت گیری می کنم به نفعته بابا.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من :«می دونم........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تختم افتادم و به آینده ای فکر کردم که داشت از اونچه که دوست داشتم دور می شد و به سمت ناکجا آباد می رفت....سرنوشت نا معلومی که شاید مهم ترین بخش زندگیم بود.....و بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم و بعد از شست و شوی دست و صورتم به سمت مامان و بابا رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«سلام به روی ماه نشستت.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا :«سلام عزیز بابا....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت آشپزخونه رفتم و بعد خوردن یک صبحانه ی مختصر مشغول آماده شدن شدم.مانتوی آبی نفتی، شلوار جین مشکی با شالی ست این دو رنگ سر کردم و عینک دودی و سوویچم را برداشتم دِ برو که رفتیم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«چیه؟؟؟خیر باشه صبح جمعه ای کجا شال و کلاه کردی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«می رم خونه ی خاله اینا پیش ساینا..........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«گیس هات را می کنم ورپریده بری اونجا با اون بدتر از خودت نقشه کشی کنید برای اون بیچاره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من :« نه خیالت راحت اون تا من را بیچاره تر از این که هستم نکنه خودش بیچاره نمی شه!!!مامان احتمالاً برای نهارم همون جا می مونم.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«احتمالاً دیگه چه صیغه ای بود وقتی می خوای بمونی؟؟؟سلام برسون به همه، بگو من عصری یه سر بهشون می زنم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من در حالی که پشت کفشم را درست تو پام جا می زدم!!!گفتم :«باشه، بای...........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:« خداحافظ.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«آرمیلا، فکرات را کردی؟؟؟؟ من شب بهتون می گم، فعلًا....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«خداحافظ....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضبط ماشین را روشن کردم و با آهنگ منحصر به فرد امیرعباس زمزمه کردم، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟؟؟هیچی، مگر این که فرارکنم!!خودمم خندم گرفت، من و فرار اونم به خاطر یه چیز مسخره!!!جک ساله، من میدون خالی نمی کنم هر چی بادا باد، قیافش که درجه یک، پولش هم همینطور، بی عیب که نیست تو این سه یا حداکثر شیش ماه یه عیبی از خودش بروز می ده دیگه، آدم بی عیب که نیست...هست؟؟؟والا از شانس من شده یه آدم بی عیب باشه به من می افته....وای دیوونه شدم رفت ...دارم می گم چرا آدم بی عیب بصیبم شده!!خنده داره خداییش.....وای رسیدم....چه جور رسیدم ؟؟؟خانه ی ساینا اینا برعکس خانه ی ما که یک آپارتمان بزرگ بود، ویلایی بود و حیاط نازی داشت که پر از درخت بود، بابای ساینا، عمو محمد در صنف طلا فروش های شناخته شده ی بازار طلا بود که مرد خیلی خوبی بود و من عین بابا دوسش داشتم، خاله سپنتا(به معنای مقدس ایرانی) که دیگه یک پا جواهر و سورن پسر خاله ی یازده ساله ی مؤدبم که همیشه سرش تو کار خودش بود و اکثر مواقع در حال درس خوندن بود و بی نهایت برام عزیز......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تویی عزیزم؟صدای خاله بود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«سلام خاله جون ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله:«قربونت برم، بیا داخل.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را که باز کرد جاده ی سنگی منتها به پله های ساختمون وصل می شد و سمت چپش هم استخر کوچک و تمیزی بود که دوستش داشتم زیــاد. ساینا را دیدم که با یک تاپ و شلوارک راه راهی کرم و قهوه ای ایش جلوم وایساده و موهای مشکیش که دم اسبی بسته بود و یه مقدارشم کج ریخته بود رو صورتش با اون چشم های عسلی نازش داشت نگاهم می کرد و لبخند می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وایسا، وایسا، همون جا وایسا....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«چی شده؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«از الان بهت بگم اگه اومدی که از مغز من استفاده کنی به عنوان دیدن ما از همین جا برگرد...بعد دمپایی ابریش را درآورد و گفت:«مرده شور اون چشمای مشکیت را ببرن که داره منو می خوره، توی نامرد نمی گی یه ساینایی هم هست که شاید این چند وقت که سراغش را نگرفتم مرده باشه.....وایسا جرئت داری وایسا.....من همینجور که دور استخر می چرخیدم با نفس نفس گفتم:«بابا امون بده نامرد....بذار بتوضیحم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«یا الله زرت رو بزن....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینجور که یک قدم اون می امد جلو و یک قدم من می رفتم عقب، گفتم:« اولاً که تو سگ جونی و به این راحتی ها نمی میری....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«پس نه انتظار داری می مردم، مطمئن باش من تا حلوات را نخورم نمی میرم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«انقدر تو حرفم یورتمه نرو یابو!!!آخ.....آخرشم پرت کردی اینو ....دیوونه دردم گرفت...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«حقته......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بچه ها، بچه ها کجایید پس؟؟...صدای خاله بود که دنبالمون می گشت......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خاله جون اینجاییم..اومدیم.....»بعد روبه ساینا گفتم:«حالا بیا بریم داخل وحشی تا بعد.....بعدش هم به سرعت بادتا دم خونه دنبال هم دویدیم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«استپ...بسه دیگه...سلام خاله....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله:«سلام عزیزم، خوش اومدی، باز نیومده دارید می زنید تو سروکله ی هم....بیاید بریم تو یک چیزی بخورید بعد همدیگه را بکشید حداقل گشنه از دنیا نرید اون دنیا ندید بدید بازی دربیارید آبرومون بره!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه تایی زدیم زیر خنده و خاله گفت:«بیاید تو...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه پس گردنی به سایه زدم که یکی هم نوش جان کردم و بعد مثل جوجه اردک ها پشت خاله وارد خونه ی لوکسشون شدیم که به رنگ سفید و مشکی و خاکستری بود، خاله به سمت آشپزخونه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«چه عجب؟؟؟بعد قرنی اومدی اینجا یه سر؟؟؟؟.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«من نیومدم تو چرا پیدات نشد؟؟؟ والا تو دیگه چه رویی داری؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«ببخشید که من دفعه آخر اومده بودم!!! ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خوب بابا حالا که اومدم، تو چکارا کردی این چند وقت خانم وکیل؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«هیچی، کار همیشگی دنبال بدبختی مردم!!!تو چی هنوز شاهزاده ی سوار برا لامبورگینی پیدا نشده؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«اتفاقا چرا، با لامبورگینی هم اومده اما متاسفانه شاهزاده آقا کمی تا قسمتی اجباریه!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«چی می گی تو؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله:«خوب بچه ها بفرمایید یه شربت خنک....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«دست و پنجولت طلا خاله جونم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله خندید و گفت:« ای دیوونه.....منم خندیدم و به ساینا نگاه کردم که داشت بال بال می زد جریان را بفهمه، منم از قصد لفتش دادم تا جونش در بیاد، آخرش هم گفت:«آرمیلا بیا کارت دارم....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله :«ااا ساینا بذار شربتش را بخوره....همینجور که دست منو دنبال خودش می کشید» گفت:«اونجا هم می تونه کوفت کنه....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم خندان به دنبالش به اتاقش رفتم.....اتاق ساینا از کرم و صورتی و هر رنگی که تو طیف صورتی باشه درست شده بود و بی نهایت بامزه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«هوی وحشی دستم کنده شد.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«زر نزن بابا، تعریف کن ببینم جریان چیه؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک دقیقه همینجور ساکت نگاش می کردم که گفت:«چته؟؟؟بابا بنال دیگه.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خودت گفتی زر نزن!!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«تروخدا اذیت نکن دیگه....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«باشه، باشه، التماس نکن، دلم سوخت، الان می گم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشستم از سیر تا پیاز همه چی را براش تعریف کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«ببین آرمیلا، منم با نظر بابات موافقم، اینطور هم که تو می گی ظاهرا این بابا چیزی کم نداره، خوب چه اشکالی دار، من و تو بزرگ شدیم، درستا کارامون بچگونه هست اما در اصل باید فکرامون بزرگونه باشه، اینی که تو میگی باید با یه اتفاق وارد زندگیت بشه کیس مورد نظرت، چیز قشنگیِ اما تو نباید به خاطر یه رویا لگد به بخت خودت بزنی، فوقش هم اگه دیدی نه این بابا کیس مورد نظرت نیست که قضیه را تمام می کنی ولی اولش این موضوع را بهش بگو که احتمال داره تو قبول نکنی که ضربه ی عاطفی هم نداشته باشه این ماجرا و اون هم الکی باتو خوش نباشه، هرچند آدم بالاخره میتونه با خر هم خوش باشه با تو که دیگه جای خود داره البته بلانسبت خر......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کوسن مبل اتاقش زدم تو سرش و گفتم :«ای خاک عالم تو سرت که تو اوج جدیت، رگ دلقکیت باد می کنه......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساینا:«ولی می گم آرمیلا عرضه داشته باش حداقل تواین مدت ماشینش را از دستش بکش بیرون یه حالی بکنیم با هم!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«ای ندید بدید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا عصر کلی تو یرو کله ی هم زدیم و عصر بعد از این که مامان هم اومد، بعد دو ساعت رفتیم. شب وقت شام بابا گفت:«خوب آرمیلا جواب؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«موردی نیست بابا، من قبول می کنم!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«تصمیم عاقلانه ای گرفتی، پشیمون نمی شی...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یه با اجازه به اتاقم رفتم و درباره ی تصمیمم انقدر فکر کردم تا خوابم برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام آقا صادق......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا صادق :«سلام خانم اشتیاق، صبح بخیر....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«صبح شما هم بخیر....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت نازنین رفتم.:«سلام نازی شور ذلیل......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم، من انقدر دلم می خوام ببینم بعد عروسیت برا شوهرت چکار می کنی؟؟؟من که می دونم خودتم به روزگار من دچار می شی!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«عمرا، من بمیرمم عین تو براش بال بال نمی زنم، واقعاً که کارات من را یاد مرغ میندازه دیدی وقتی یک خروس بینشونه چکار می کنن؟؟؟دقیقاً تو وقتی سامان رو می بینی همین کارها را می کنی!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«آرمیــــــــلا.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«جانم...جانم چرا حنجره می ترکونی؟؟؟من می رم آزمایشگاه، کاری داشتی اونجام......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«باشه.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«به سامان هم سلام می رسونم!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«برسون تا جونت دربیاد......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«ای خاک بر سر.....»(سامان هم رشته ای من بود و با من همکار بود تو شرکت)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهار ساعتی بود که داشتم روی یکی از ترکیب ها کار می کردم، چشمام داشت از کاسه در می اومد که آقای راشدی یکی از همکارامون صدام کرد و گفت:«خانم اشتیاق؟.....»من:«بله، بفرمایید......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای راشدی:«پدرتون تماس گرفتن، گفتن که کارتون دارن و در دفترشون منتظرتونن....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بله، متشکرم.... »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا خودت این داستان ما را به خیر بگذرون....مامان جون خدابیامرز چی می گفت یا وکیل الله....نمی دونمم چی چی...اه چی بود ...آآآآآ....یا قاضی الحاجات....ای خاک بر سر من که دوتا ذکرم بلد نیستم......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«نازنین بابا تو اتاقشِ دیگه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نازنین:«آره اتفاقا منتظرته، برو داخل......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:« باشه عزیزم، مرسی....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق را زدم و وارد اتاق شدم، بابا در حال صحبت کردن با تلفن بود و به من اشاره می کرد که بشینم....بعد از پنج دقیقه تلفنش تمام شد و گفت:«ببخشید که معطل شدی، راستش راستین زنگ زده بود و جواب را می خواست که من از طرف تو ساعت پنج باهاش قرار گذاشتم، آرمیلا بابا، سوال هایی که داری ازش بپرس و جریان نامزدی را بهش بگو، بعد ازش جواب بخواه، باشه؟راستی بهش هم بگو که این تصمیم کل خانواده است.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من در حالی که سرم پایین بود و داشتم با انگشت هام بازی می کردم گفتم:«باشه....اگر کار ندارید، من دیگه برم سر کارم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«باشه، برو، ساعت پنج میاد همین جا.........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«فعلاً خداحافظ......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«به سلامت......ای خدا شانس بگیره خانوادش اصلاً اجازه ی این کار را ندن....ای خدا یعنی می شه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا ساعت چهار و نیم انقدر کار داشتم که وقت فکر کردن نداشتم، تا ساعت را دیدم عین جنی که بسم الله شنیده باشه از آزمایشگاه پریدم بیرون، به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم و بعد از شستن ودست و روم و یکمی هم سرخاب سفیداب کردن وقتی که از تیپم راضی شدم، به سمت دفتر بابا رفتم، از دور راستاد را دیدم، اوه اوه چه تیپی هم زده بود، یک کت اسپرت ذغالی، یه تیشرت نسکافه ای، یک شلوار کتان ذغالی با یک کفش اسپرت مشکی پوشیده بود و داشت به سمت دفتر بابا می رفت، من را که دید ایستاد.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«سلام خانم اشتیاق، حالتون خوبه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من با لحن سردی گفتم:«سلام ممنونم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد در دفتر را زد و وقتی بابا اجازه ی ورود داد، روبه من کرد و گفت:«بفرمایید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من»«مرسی، سلام بابا...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«سلام آقای اشتیاق......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«سلام، سلام، بفرمایید.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یک کمی احوالپرسی بابا گفت:«خوب من دیگه مزاحمتون نمی شم، برید حرفاتون را بزنید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوتامون ساکت بودیم.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«برید دیگه..... »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد بلند شد و ضمن دست دادن با بابا تشکر کرد و روبه من گفت:«بفرمایید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خداحافظ بابا......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«به سلامت.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا پارکینگ در سکوت رفتیم و راستاد از من پیشی گرفتم و در ماشین نازش را باز کرد و به سمت در راننده رفت و سرجاش نشست......اه اه اه مردک مضخرف، حداقل صبر می کردی تا سوار بشم بعد می رفتی نزول اجلال می کردی......دارم برات.....به سمت در کمک راننده رفتم و در را بستم!!!بعد به سمت پنجره خم شدم و در حالی که به چهره متعجب راستاد نگاه می کردم گفتم:«با ماشین خودم میام.......»و به سمت ماشینم رفتم....ای حالت را گرفتم حالا بیا منت کشی....داشتم در ماشین را باز می کردم که گفت:«کافی شاپ می بینمتون، صد متر بالاتر از خیابان سمت راست وگازش را گرفت و رفت......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای این دیگه کیه، از عصبانیت پام را چند بار رو زمین کوبیدم و سوار شدم.....مردک مضخرف، یکم ادب هم خوب چیزیه.....تا رسیدن به محل قرار داشتم بهش فحش می دادم......دیدم که روی یک میز دنج نشسته و داره شمع روی میز را نگاه می کنه، ای مرده شور اون چشمات را ببرن...اگه به من بود که الان می رفتم روی یه میز دیگه می نشستم، اما حیف که ادب حکم نمی کنه و در ضمن بدم میاد وسط دید چند تا چشم فضول بیاد سر میزم بشینه.....آروم به سمت میز رفتم و روی صندلی رو به روش نشستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«بازم سلام، چی میل دارید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«یه لیوان آب لطفاً.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«بله....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم گفتم مردک بیشعور یه تعارفی هم نکرد یک چیز بهتر بخورم!بی ادب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«ببخشید، یک لیوان آب و دوتا بستنی میوه ای......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه پس یه نخود شعور داره.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«من اصولاً اهل تعارف نیستم، پس کارهام را حمل بر بی ادبی نذارید......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا نزاکت!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«خوب پدرتون فرمودن که با من صحبت دارید، بفرمایید من گوش می دم.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«راستش من سوالاتی از شما داشتم و بعدش تصمیم خودم و خانواده ام را می گم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«بفرمایید.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«راستش من چیز زیادی از شما نمی دونم، لطفاً درباره ی خودتون و خانوادتون کمی توضیح بدید........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«من راستین راستاد، سی و یک ساله فوق لیسانس شیمی مواد هستم و سرمایه دار شرکت شما، پدرم فوت شده و مادرم هم پیش داییم آلمان هستن چون بعد فوت بابا خیلی افسرده شد و برای عوض کردن حال و هواش رفت اونجا، در حال حاضر هم بهتر هستن و به زودی برمی گردند، دیگه چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مرسی، شما چرا تا الان ازدواج نکردین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«شرایط پیش نیامده بود و سال پیش هم که بابا فوت کردن و من گرفتار بودم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خدابیامرزتشون.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«متشکرم......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«واقعیتش من اصلا قصد ازدواج را نداشتم، نه با شما و نه با هیچ کس دیگه، اما بابا اصرار دارن که ما مدتی با هم نامزد بمونیم تا بیشتر باهم آشنا بشیم، مثل اینکه واقعاً شما را قبول دارن.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«لطف دارن.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«اما من می خوام از الان بگم که من فقط به این خاطر که احترام بابا را نگه داشته باشم قبول کردم و این امکان وجود داره که بدون هیچ دردسری من بعد مدت معین نامزدی را برهم بزنم و اصلاً...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهنگ گوشی راستاد بلند شد..راستاد:«معذرت می خوام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

....بله....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا چی شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه الان میام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه باشه مشکلی نیست....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه گفتم که اشکالی نداره....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رو به من گفت:«معذرت می خوام خانم اشتیاق برای یکی از بچه ها مشکلی پیش اومده من باید برم....خیلی معذرت می خوام اگه ضروری نبود نمی رفتم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:«خواهش می کنم...مشکلی نیست، خداحافظ........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در خروجی رفتم و وقتی داشتم سوار ماشین می شدم، ماشینش با سرعت از کنارم گذشت......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت دراز کشیده بودم و به همه چی فکر می کردم، فکرام حد و مرز خاصی نداشت، فقط داشتم فکر می کردم.......با صدای زنگ مبایلم به خودم اومدم......شماره ناشناس بود، پس احتمالا باید راستین باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بله بفرمایید..»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام، حالتون خوبه خانم اشتیاق؟راستین هستم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بله سلام، متشکرم آقای راستاد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«زنگ زدم از شما بابت جریان دیروز عصر عذرخواهی کنم..»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مهم نیست...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«اگه سوالی مونده فردا در خدمتتون هستم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من :«نه ممنون، لطفاً با پدر تماس بگیرید مثل اینکه کارتون داشت...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«بله حتماً، خداحافظ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خداحافظ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا کنه این ماجرا به خیر بگذره.....الان بابا می خواد باهاش قرار خواستگاری را بذاره.....وای خدا، من دارم چکار میکنم؟؟ خسته از این فکرایی که به هیچ جایی نمی رسه بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«بله، بله، جمعه شب زمان مناسبیِِ،متشکرم، خوش آمدید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«چی شد بردبار؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«هیچی دیگه، برای شب پنجشنبه قرار خواستگاری گذاشتن.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«خوب به سلامتی، امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشی بردبار!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«انشاالله... آرمیلا، آرمیلا بیا بابا...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«سلام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«سلام عزیزم... می خواستم بهت بگم راستاد با خانواده ی داییش شب جمعه میان اینجا برای خواستگاری... مثل اینکه مادرش آلمانِ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم گفتم:«بله می دونم....خوش اومدن...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم سمت اتاقم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم روز خواستگاری رسید... آخه نه من مشتاق دیدارشون بودم ! ساعت با میگ میگ کورس گذاشته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت ده دقیقه به هفت بود....پایین شکم داغ شده بود و دستام یخ زده بود! حس کنکور بهم دست داده بود... قلبم دشت از دماغم می زد بیرون....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دینگ دینــگ دینـــگ...وای اومدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«چته دختر؟؟؟ تو چرا انقدر هولی؟؟؟ انگار دفعه ی اولشه براش خواستگار اومده...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدش هم رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ببخشید که دفعه اولمه دارم نامزد می کنم! اونم اجباری... ای مرده شور هر چی اجباره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک سرک تو پذیرایی کشیدم... تو اتاق بودم و هر چی مامانم گفت:«دختر باید چایی بیاره... گفتم همینم مونده... برم تو آشپزخونه ای که دقیقاً رو به روی پذیررایی... اون یک بارم نقشه داشتم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا این رسم ها رو از رو زمین پاک کنه ایشالا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک مرد نسبتاً مسن و یک زن که باید دایی و زندایی راستاد باشن باهاش اومده بودن... خودش هم یک کت و شلوار مشکی و یک پیراهن پوست پیازی پوشیده بود و از همیشه خوش تیپ تر شده بود... ای خدا، دوس تداشتم جف تچشمای عسلیش روازکاسه دربیارم که گند زده تو همه آرزوهای من... دوباره به لباسام نگاه کردم ، نمی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم، یک کت و شلوار سفید پوشیده بودم که نوارهای مشکی هم داشت، آرایش کمی هم کرده بودم، درکل خوب شده بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«آرمیلا جان»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بسم الله وارد شدم ... همه با ورودم بلند شدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«سلام، راحت باشید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد:«سلام عروس خانم، می دونستم راستین خوش سلیقست ولی نه دراین حد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه تشکر زیر لبی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن:«سلام عزیزم.خوبی؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین هم یک سلام زیر لبی کرد وسرتکون داد که منم به سرتکون دادن اکتفا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی که صحبت ها درباره ی خواستگاری رسمی شد، مرد، که حالا مطمئن شدم دایی راستاد بود، گفت: «آقای اشتیاق اگه اجازه بدید این دوتا جون صحبت های آخرشون رو با هم بکنن، که بعد شما قرارها رو بذاریم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا:«بله، آرمیلاجان، راستین ر ابه اتاقت راهنمایی کن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«بفرمایید...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلندشد موبه سمت اتاقم رفتم و اونم پپشت سرم اومد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«اتاق قشنگی داری...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابی نداد موفقط سرم روتکون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«هنوز ناراحتی آرمیلا؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جانـــم!!! چه زود پسرخاله شد... می ذاشتی شربت ازگلوت بره پایین... بچه پرو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«آقای راستاد من همون روز هم ناراحت نشدم، کاردیگه پیش میاد...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«اولاً فامیلم برای محیط کاریم و الان فقط راستینم... دوماً پس چرا ناراحتی؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:« جواب اولاً و دوماًتون این که به خودم مربوطه آقای راستاد! »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«ولی جواب دوماً برام مهمه...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«برای منم هم نیست!!! درباره ی حرف های دیروزم فکر کردید؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«آره، مشکلی نیست، نامزدی چیزی نیست...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خوبه... این که امکانش هست من نامزدی را بهم بزنم چی؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«دارید می گید امکانش هست...پس شایدهم بهم نزنید... درهرصورت من مشکلی ندارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«دیگه حرفی ندارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد که بلند شد، من هم بلند شدم وبا هم به سالن برگشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستاد:«ما مشکلی نداریم... همه کف زدن وما هم سرجامون نشستیم... قرار بر این شد که جمعه ی هفته ی بعدیک جشن نامزدی برگزار کنیم وماهم تا این مدت، خریدها رو انجام بدیم...بعد از رفتنشون سریع شب بخیر گفتم و اجازه ی هر پرسشی رو از مامان و بابا گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان:«آرمیلا، آرمیلا، بلندشو دیگه دختر......راستین الان میاد»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای خبر مرگش را برام بیارن که آسایش را از زندگیم گرفته، ای حناق بگیره، ای دردو بلای همه ی عالم تو سرش بخوره،ای با اون لامبورگینیش بره زیر هجده چرخ....نه نه این نه حیف ماشینش!!!حالا واقعا باید امروز صیغه محرمیت خونده بشه؟؟!! وایـــی نه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا چی بپوشم؟؟؟یک مانتو ی یشمی با شلوار کتان تو همون مایه ها(رنگش را نمیدونم چی چیه!)با شال رنگ شلوارم پوشیدم و کیف و عینکم را برداشتم و شروع کردم به سرخاب سفیداب، رژ صورتی مات، رزگونه ی گلبهی و یک خط چشم نازک

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دینگ دینــــگ دینـــگ....خبرمرگش چه وقت شناس هم هست، از اتاق اومدم بیرون..... اوه این مامان و بابای ما را نگاه کن...چه تیپی زدن...یکدونه زدم تو سرخودم.....ناسلامتی دارن دخترشون را شوهر می دن...اه شالم...مرده شورم را ببرن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«سلام آقای اشتیاق...سلام خانم....سلام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی جوابش را دادیم.....مرده شورت را ببرن، آخه خدا این چقدر خوشکله، موهای قهوه ایش را چتری رو صورتش ریخته بود، بینی قلمی، چشم عسلی کشیده، لب ها قلبه ای، ابروهای بلند و همرنگ موهاش، خداوکیلی خدا تو آفرینش این وقت گذاشته بود...هی هی هی......بعد تعارفات معمول از خانه خارج شدیم و به سمت دفتر وکالتی رفتیم که راستین آدرسش را به بابا داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم عرق کرده، نفسم بالا نمیاد، بغل مردی روی یک نیمکت نشستم که توی یک اتفاق باهاش آشنا نشدم!!!حس می کنم بی حس شدم ، لپ هام گرم شدن و گل انداختن.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج آقا:«مهریه ی عروس خانم توی این شش ماه چیه؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهریه برای چی؟؟من این بازی مسخره را تموم می کنم....حتی اگه از این چیز بدی نبینم خودم انقدر اذیتش می کنم تا از دستم عاصی بشه......پس لازم به مهریه نیست....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«لازم به مهریه نیست حاج آقا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«چرا حاج آقا 1365 تا سکه بزنید...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من رو به راستین زمزمه کردم:«نیاز نیست»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«هست، این رو من می گم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج آقا:«چی شد پس؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مگه کی هستی تو، ماله منه، می گم نمی خوام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«امکان نداره اجازه بدم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«فکر کردی می ذارم حرفت را به کرسی بشونی؟؟؟حاج آقا، ما به توافق رسیدیم فقط یک سکه به یگانگی خدا، یکدونه سکه، متشکرم.....»راستین خواست حرف بزنه که یک تلنگر به پهلوش زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج آقا:«وکیلم؟؟؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداحافظ آرمیلای مجرد:«با اجازه ی پدر و مادرم بله»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای دست ها بلند شد......زن دایی راستین که اسمش پروانه بود اومد جلو......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن دایی پروانه:«امیدوارم زوج خوبی برای هم باشید عزیزم و یک جعبه را به من داد....جعبه را که باز کردم یک سرویس برلیان خیلی قشنگی را دیدم که خیلی ازش خوشم اومد.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«ممنون زن دایی....دستتون درد نکنه.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن دایی:«قابلت را نداره گل من.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ای به تبریک گذشت و من به این فکر می کردم که داره چه اتفاقی تو زندگیم می افته؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین دستم را گرفت، مور مور شدم، می خواستم دستم را از دستش بکشم بیرون، سفت تر گرفت، جلو بقیه دوست نداشتم این کارش را، نگاه کردم ببینم عکس العملشون چیه؟؟....پس بقیه کجان؟؟چرا من با این تنها بودم؟؟؟؟کی تنها شدیم؟نگاهش کردم، چشمای عسلیش در محاصره ی مژگان مشکیش بود و داشت دقیق نگاهم می کرد، انگار تا حالا ندیده بودم.......موهاش که ناز روی صورتش ریخته بود......تو چشمام خیره شد.....طاقت نیاوردم و چشمام رو انداختم پایین، گرمی دستاش را زیر چونم احساس کردم، می خواستم برم عقب، با دستاش شونم را گرفت و به طرف خودش کشید......سینه به سینش شدم....لپ هام گل انداخته بود......صورتش را آورد جلو، نفس های داغش که به صورتم می خورد، حالی به حالی می شدم، دوست نداشتم این حالت رو، این که از خودم بی خود بشم را دوست نداشتم، چشمامش را بست، چشمام داشت اتوماتیک وار بسته می شد......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تق تق تق......کشید عقب، به خودم اومدم، چه غلطی داشتم می کردم، ای خاک عالم بر سر بی جنبه ام کنن.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی:«عروس و داماد، نمیاید، طلا فروشی بسته شدها.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم پرواز می کردم سمت در که دستم را گرفت......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«ناسلامتی نامزدیم ها کجا می ری........»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را انداختم پایین و با هم از در اومدیم بیرون...... بازم دست زدن و بازم تبریک....کی این برنامه ی مسخره تمام می شد......راستین دستم را مثل کنه چسبیده بود.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی مسعود:«راستین دیگه ما برای خرید حلقه نمیایم، دوتایی با هم برید، فقط برو طلا فروشی رسولی، طلاهاش قشنگه.......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«دستتون درد نکنه...چشم، مرسی....خداحافظ»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی جوابش را دادن و من هم زیر لبی خداحافظی کردم و به دنبال راستین که دستم را می کشید کشیده شدم.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را محکم از دستش کشیدم بیرون.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«هـــوی،مگه داری گاری می کشی، دستم کنده شد......»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم زیر لب گفتم:«وحشی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«شنیدم.....»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«مبارکت باشه!!!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار ماشینش که شدیم تا مقصد نه من حرف زدم نه اون......لعنت به من بی عرضه....لعنت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستین:«رسیدیم....پیاده شو»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من:«خوب شد گفتی، مگه نه سوار می شدم.....»پیاده شدم و در را بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل مغازه که شدیم راستین شروع به سلام و احوال پرسی کرد و من را نامزدش معرفی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای رسولی:«به به مبارک باشه راستین جان، مبارک باشه خانم، الان جدیدترین مدل هامون را براتون میارم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.