دختری به ظرافت بلور، دختری به نرمی پر، اما به سختی سنگ… مقاوم و محکم هم چون کوه…. داستان روایت دختریست که با مشکلات و فراز و نشیب های زندگیش می جنگه اما خوب هر آدمی یه جا هر چقدر هم که مقاوم و قوی باشه باز هم احتیاج به یه حامی داره به کسی که بتونه بهش تکیه کنه و اون جایی که دختر قصه ی ما کم میاره… پایان خوش

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۱ دقیقه

مطالعه آنلاین کاش هنوزم عاشقم بودی
نویسنده : شهلا خودی زاده

ژانر #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه:

دختری به ظرافت بلور، دختری به نرمی پر، اما به سختی سنگ… مقاوم و محکم هم چون کوه….

داستان روایت دختریست که با مشکلات و فراز و نشیب های زندگیش می جنگه اما خوب هر آدمی یه جا هر چقدر هم که مقاوم و قوی باشه باز هم احتیاج به یه حامی داره به کسی که بتونه بهش تکیه کنه و اون جایی که دختر قصه ی ما کم میاره…

پایان خوش

نگاهش به تک درخت بزرگ و کهنسال حیاط خیره مانده بود... زاغ سیاهی که قار قار کنان از روی شاخه ی لخت و بی برگ چنار به پرواز درآمد او را افکارش بیرون کشید. دستی به پیشانی مرطوبش کشید و عرق نشسته بر آن را پاک کرد. هر گاه این گونه به فکر فرو می رفت تمام تن و بدنش خیس می شد. به آرامی از جا بلند شد و به سمت کمد لباسش رفت. دستش را به نرمی روی بدنه ی فلزی و رنگ و رو رفته ی آن کشید و نگاه غمگینش را دوباره در اتاق چرخاند. اتاقی که سال ها محل زندگیش بود.سال هایی که بالاخره با تمام سختی هایش به پایان رسیده بود. سال های بی کسی و تنهایی!

تمام زوایای اتاق را از نظر گذراند... سه کمد کوچک فلزی و سه تخت یک نفره، تنها وسایل اتاق بود و پنجره ی بزرگ و چوبی که رو به حیاط قرار داشت. پنجره های که بارها زمان دلتنگی هایش گوشه ای از آن می نشست و تا ساعتها در سکوت به بیرون خیره می شد و همیشه ی خدا در زمستان از لا به لای درزهایش سوز بدی می آمد. لبخند تلخی کنج لبانش نشست... داشت با تمام داشته ها و نداشته هایش خداحافظی می کرد... مگر نه این که تا ساعتی دیگر از آن جا می رفت... اما خب دل کندن از تمام روزهای کودکی که در آن جا گذرانده بود، کار سهل و آسانی نبود.بار دیگر، نگاهی دور تا دور اتاق چرخاند. از همین حالا احساس دلتنگی می کرد. دلش رفتن و نرفتن می خواست و دو روز بود که با خود درگیر بود... دو روزی که پلک بر هم نگذاشته بود... ترس و هراسی که وجودش را در برگرفته بود، در این دو روز لحظه ای او را رها نکرده بود.

دروغ چرا؟!با خود که رودربایستی نداشت. به معنای واقعی کلمه می ترسید و پای رفتن نداشت. آخر مگر می شد در این جامعه ای که با داشتن هزار کس، باز هم دچار مشکل می شدی، اویی که هیچ کس و کاری نداشت بتواند جان سالم به در برد. افسرده لبه ی تخت نشست. بغض کرده بود و دلش گریه می خواست. نگاهش به در کمد که بازش کرده و همان گونه به حال خود رهایش کرده بود، مات شد... ساک کوچک قرمز رنگی که دیروز خانم مفتح به او داده بود از درون کمد به او دهن کجی می کرد. از روی تخت روی زمین خزید و خود را کنار کمد کشید... دستش را جلو برد و ساک را بیرون آورد و بدون هیچ تأملی چند دست لباس و وسایل اندکش را در آن جا داد... تصمیمش را گرفته بود رفتن بهتر از ماندن بود. برخلاف اسمش که ناز بود چهره ی چندان نازی نداشت... اصلا نمی دانست آن که این چنین اسمی روی او گذاشته، چه فکری کرده است؟... هر بار وقتی یکی از خیرین نامش را می پرسید با خجالت نامش را بر زبان می راند... همیشه فکر می کرد" اسم باید به چهره ی آدم بخوره... نه اینکه اسمت ناز باشه و ..."

آهی از سر افسوس کشید... هنوز دکمه های مانتویش را نبسته بود که در با شدت باز شد و مهتاب هیجان زده وارد اتاق شد:

- ای بابا تو کجایی؟ دِ بیا دیگه...

بغض گلویش را به زحمت فرو داد و گفت:

- الان میام.

مهتاب چهره ی گرفته و درهم او را از نظر گذراند و گامی به جلو برداشت:

- ناز تو چته؟ دیوونه حالا که شانس آوردی یه راه برای بیرون رفتن از این جا پیدا کردی خرابش نکن.... مگه همه ی ما منتظر یه همچین فرصت هایی نیستیم...

چشمانش را بست و بغض نشسته در گلویش را به زور فرو داد... نمی خواست گریه کند، نه حداقل حالا...با صدایی که دو رگه شده بود زمزمه کرد:

- من... من یه کم از اون بیرون می ترسم.

مهتاب کمی نگاهش کرد و پقی زیر خنده زد و گفت:

- خیلی دیوونه ای بابا... هر کی بشنوه فکر می کنه تا حالا از این جا بیرون نرفتی.... دختر منو اُسکل کردی آره؟

ناز دست او را گرفت و کنار خود روی تخت نشاند و گفت:

- به خدا نه... خودت می دونی که شب و روزم به دعا گذشت تا بتونم یه روز از این جا برم... اما حالا یه کم می ترسم... نمی دونم چه جوری بگم از اون تنهایی که بیرون هست می ترسم... مهتاب من اون بیرون هیچکی رو ندارم...

بالاخره بغضی که از صبح مانع شکستنش شده بود درهم شکست و قطره های درشت اشک روی گونه هایش چکید. همزمان چانه ی مهتاب هم شروع به لرزش کرد و هر دو در آغوش هم فرو رفتند و صدای هق هقشان فضای اتاق را پر کرد. حالش درست به مانند پرنده ای بود که سال ها پشت میله های قفس نگاه به بیرون دوخته بود اما حالا که به نوعی در قفس باز شده بود ، جرأت بیرون رفتن و پریدن را نداشت.

***

مهتاب با گوشه ی دستمال اشک های او را پاک کرد و گفت:

- ناز خیلی دلم برات تنگ میشه.

-منم همین طور...

با تک تک دوستانش و مسئولین بهزیستی خداحافظی کرده و حالا می رفت که ببیند دست سرنوشت چه روزهایی را برایش رقم زده است.

اتومبیل منتظرش بود. ساک کوچکش را برداشت و به راه افتاد... خدا را شکر بیشتر اشکهایش را طبقه ی بالا در کنار مهتاب ریخته و حالا کمی دلش سبک شده بود. در اتومبیل را باز کرد و همزمان دست آزادش را برای بقیه تکان داد و روی صندلی عقب جای گرفت. همه ی بچه ها از کوچک و بزرگ اشک ریزان برایش دست تکان می دادند و بالا و پایین می پریدند. لحظه ای به یاد قصه ی محبوبش افتاد "بابا لنگ دراز"... اما نه از بابای قد بلند خبری بود و نه از کسی که او را عاشقانه دوست داشته باشد.

صدای مرد راننده او را از افکارش بیرون کشید:

- خانم حالا کجا بریم؟

آدرس را که قبلاً روی تکه کاغذی نوشته بود از داخل جیبش بیرون کشید و به سمت او گرفت. مرد به عقب برگشت و برگه را گرفت. و با نگاهی سرسری، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:

- هوم... می شناسم... خیالتون راحت.

نفسی به آسودگی کشید و تکیه اش را به صندلی داد و چشمان خسته از گریه اش را بر هم گذاشت.

***

تازه وارد بیست و یک سال شده بود و در طول این سال ها پس از گرفتن دیپلم و بعد از شرکت در کنکوری ناموفق، قید آن را زده و توانسته بود در کلاس های مخصوص بچه های بهزیستی مدرک کامپیوترش را بگیرد. شانس آورده بود، یکی از خیرین، همان سال باعث شد، عده ای از بچه ها بتوانند در کلاس کامپیوتر شرکت کنند و حالا خیری دیگر کاری مناسب با شرایط او در شرکت ساختمانی پیدا کرده بود. آقای نادری یکی از بزرگترین خیرین بهزیستی بود... نه قد بلند بابا لنگ دراز را داشت و نه جوانی او را... هر موقع که به این موضوع فکر می کرد لبخند بر لبانش می نشست... رویاهای دخترانه هیچ وقت دست از سرش برنداشته بود... اولین بار که رمان بابا لنگ دراز را خوانده بود تا مدت ها در فکر فرو می رفت و در خیالات، خود را جودی آبوت تصور می کرد. بارها موهای بلند و سیاهش را دو گوشی می بست و در آینه آن ها را قرمز و آتشین تصور می کرد. در آرزوهایش همیشه جای یک بابا لنگ دراز خالی بود.

با صدای راننده از افکار کودکانه اش بیرون پرید و کرایه راننده را پرداخت کرد و از اتومبیل پیاده شد. مقابل خانه ی کوچکی با درب آبی ایستاده بود و گیج و منگ به در رو به رو خیره شده بود. دسته ساک را دو دستی و محکم در مقابلش گرفته بود و می فشرد. پس از چند ثانیه بر خود مسلط شد و انگشتان منقبض شده اش را باز کرد و زنگ خانه را فشرد. صدای زنگ از همان جا هم شنیده می شد.

-کیه؟

با صدای دختر بچه ای، زبانش را بر لبهای خشکش کشید و گفت:

- میشه باز کنید.

در همان لحظه دختر بچه ای هفت هشت ساله در را به رویش گشود و با صدایی کودکانه گفت:

- با کی کار داری خاله؟

کلمه ی "خاله" آن قدر برایش دلنشین بود که باعث شد به آنی تمام استرس و نگرانیش دود شده و به هوا رود. لبخند شیرینی بر لبانش نشاند و گفت:

- خونه ی خاله ماهی این جاست؟

دختر با لحنی شیرین و با نمک جواب داد:

- آره... چی کارش داری؟

دخترک زیادی کنجکاو و زبان دار بود اما به خاله گفتنش می ارزید. به همین خاطر گفت:

- میشه بگی بیاد دم در.

دختر سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و گفت:

- نه!

-آخه چرا؟

-چون نمی تونه، پاش درد می کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان صدای پیرزنی در فضای حیاط پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پریا ... کجا رفتی؟ کی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر بی عجله رو به او کرد و با لحن بامزه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میشه بریم تو خاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز به دنبال دخترک وارد حیاط شد و دختر درب را پشت سرش بست. از امنیت آن جا خیالش راحت بود... قبلا همه چیز هماهنگ شده بود و با خیالی آسوده پا به آن خانه گذاشته بود. سنگ فرش های کهنه و فرسوده کف حیاط و آجر های رنگ و رو رفته ساختمان نشان از قدمت خانه می داد... حیاط بزرگی نبود اما در همان نگاه اول حس خوبی به او می داد... حسی پر از صفا و صمیمت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک زودتر از او و دوان دوان خود را به ساختمان خانه رساند و او را که محو زیبایی باغچه ی کوچک و حوض نقلی آن شده بود تنها گذاشت. جلو رفت و کنار باغچه کوچک خم شد و بوی گلهای زیبای آن را با نفسی عمیق به عمق جانش فرو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اومدی مادر؟ از صبح منتظرت بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدا سرش را بلند کرد و نگاهش را به پیرزن مقابلش دوخت. پیرزنی چاق و فربه که چهره ی با نمکی داشت و عینکی با فِرم درشت مشکی رنگ روی چشمانش خودنمایی می کرد . پیرزن به او خیره شده بود. شاید او هم در حال آنالیز ناز بود. به صدا در آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خاله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانست چرا هر بار با شنیدن کلمه ی خاله دلش حالی عجیب می شد. شاید احساس می کرد کسی از بستگانش را در کنار خود دارد. در هر حال حس و حال خوبی بود و لذت بخش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله ماهی را، آقای نادری معرفی کرده بود. همان خیری که کارهایش را درست کرده بود. باید جایی زندگی می کرد که در عین امنیت، آرامش هم داشته باشد ... این را آقای نادری گفته بود و حالا از این بابت از او کلی ممنون بود...حتما در اولین فرصت به دست آمده از او تشکر و قدردانی می کرد. هم کار خوبی برایش مهیا کرده بود و هم جا و مکانی مناسب... این را چشمان مهربان پیرزن به او یادآوری می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله ماهی لنگ لنگان جلو آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسمت نازه نه؟ چه قدر هم برازنده اسمتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحن پیرزن جایی برای شک و شبهه نگذاشت... هر کس دیگری این حرف را زده بود مطمئن بود که مسخره اش می کند. اما خاله ماهی آن قدر جدی و خاص گفته بود که حس خوبی در جانش نشست... با خود فکر کرد "واقعا؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیه ماتت برده خانم ؟ شاید خیلی خوشگل نباشی اما یه ملاحتی توی صورتته که خدا هر کسی رو از اون برخوردار نمی کنه... حالا هم بهتره اون جوری نگام نکنی و بیای بریم اتاقت رو نشونت بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه قدر هم رُک بود این خاله... از آدم های چاپلوس و دروغ گو به شدت بی زار بود. خدا را شکر آقای نادری او را خوب می شناخت که به این پیرزن معرفی اش کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای لحظه ای لبخند از روی لبانش کنار نمی رفت و همان طور گوشه گوشه ی اتاق کوچک را نگاه می کرد... اتاقی با چند تکه وسایل قدیمی... گوشه ای از اتاق چند دست لحاف و تشک مرتب روی هم چیده شده بود. یک پشتی کوچک قرمز رنگ و دو گلدان زیبای شمدانی تنها چیز هایی بودند که اتاق را به طرز ساده ای مزین کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این جا رو همیشه همین طور به خانم های گلی مثل خودت کرایه می دم... یادت باشه من بچه ندارم و تا وقتی این جا هستی مثل دخترم می مونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اراده نگاهش به سمت دختر بچه کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون پریاست... دختر اشرف خانم... اهالی این محل یه جورایی همیشه حواسشون به من هست...می دونن پا ندارم و هر روز یکی از بچه ها رو می فرستن که دم دستم باشن تا اگه کاری داشتم یکی کنارم باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چه جالب" را زیر لب زمزمه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله از این به بعد هیچ وقت تنها نیستید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان پیرزن ریز شد و با لحنی طنزآلود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره خب، اینو سمانه هم وقتی اومد این جا بهم گفت اما از وقتی شوهر کرد و رفت یه بار بیشتر بهم سر نزده. راستی اینم بگم دستم خیلی خوبه... هر کی میاد این جا بعدش شوهر خوبی پیدا می کنه و میره پی زندگیش... تا حالا سه تا دختر شوهر دادم مادر... تو هم که اسمت و خودت نازی مطمئنم رو دستم نمی مونی... وقتایی که سر کار نمی ری کنار دست خودم خیلی چیزا رو بهت یاد می دم... دختر باید از هر دستش یه هنر بریزه... تو هم که خانومی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بلند زیر خنده زد. چه قدر خوشش آمده بود... چه قدر این پیرزن به دل می نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای او که از کودکی با کسی جز مسئولین بهزیستی ارتباط نداشت... خاله ماهی حکم همه چیز را داشت... مادر...مادر بزرگ... و شاید همه کَس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس آرامش تمام وجودش را پر کرده بود.با اشاره ی خاله ماهی، ساکش را گوشه ای گذاشت و به دنبالش روان شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرزن یک بند حرف می زد. اما نمی دانست برای او که همیشه آرزوی یک مادربزرگ را داشت چه نعمت بزرگی است:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-می دونی مادر... منم مثل خودت تنهام... البته نه از اون اول..ها... نه، اما خب قصه داره . اگه دوست داشتی یه موقع که سر حوصله بودم برات میگم... اما خب الان چند سالی میشه که تنهام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا میان کلام او پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله حالا که مهمونت اومد من برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله ماهی نگاه مهربانش را از چهره ی ناز گرفت و به او دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مادر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به سمت کمد کوچک راهرو رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالام بیا جیره تو بگیر و برو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریا دستان کوچکش را به هم کوبید و با هیجان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخ جونمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند بر روی لب های ناز نشست و در دل خدا را شکر گفت. خاله ماهی بسته ی شکلاتی را از داخل کمد بیرون کشید و دو عدد تافی میوه ای از داخل نایلون آن خارج کرد و به دست پریا داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این سهم خودت و اینم سهم داداش کوچولوت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دو شکلات دیگر هم به او داد. لبخندی شیرین بر لب های دخترک نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربونت برم خاله جون... باز کار داشتی من هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو پدر صلواتی... این دفعه نوبت شیماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متحیر از سر و زبان دخترک نگاهش را به او دوخت. دخترک دستی برایش تکان داد و همان طور که از در خارج می شد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه منم که شیما رو هم می پیچونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرف معلوم شد بچه های محل برای کنار او بودن سر و دست می شکنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش هم در همین یک ساعت عاشق پیرزن شده بود چه به رسد به این بچه ها که این چنین از او مهربانی می دیدند. دخترک رفت و خاله رو به او کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه بدونی از وقتی سمانه رفته چه قدر تنها شدم. دلم پوکید تو این خونه... نادری هم که همش امروز و فردا می کرد... آخه اون اخلاق های منو خوب میشناسه... به این ظاهرم نگاه نکن، همیشه این جوری خوش اخلاق نیستم... وقتایی هست که تو خودمم...برای همین دنبال کسی بود که با اخلاقای خاص من بسازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به نرمی تکان داد و در سکوت به حرف های پیرزن گوش داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی صدا به حرکات ماهرانه ی دستهای خاله ماهی نگاه می کرد. خاله خمیر را به راحتی ورز داد و با وردنه روی سینی پهن کرد و هنرمندانه قالب زد... دانه های کوچک شیرینی نخودچی به شگل گل در آورده می شد و در سینی فر یکی یکی چیده می شد. خاله که از چیدن شیرینی ها فارغ شد سرش را بلند کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب چه طور بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیجان زده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عالیه ... خاله میشه به منم یاد بدید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا که نه... من معمولا پنج شنبه ها برای خیرات شیرینی می پزم... خانم های همسایه هم کمکم می کنند. خب تو هم می تونی هر دفعه یه چیزی یاد بگیری. این شیرینی رو هم برای فردا پختم ... می دونم که همه شون از فضولی صبح کله سحر پیدا شون می شه... فردا جمعه است تو قراره از کی بری سر کار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قراره بهم خبر بدن... احتمالا فردا آقای نادری خبرم می کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب خوبه... فعلا تا وقتی کارت شروع بشه، می تونی به من کمک کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه خاله. هر چی شما بگی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتم نازی... حالا میگم خانوم و مهربونم هستی. ببین دخترم شیرینی نخودچی شیرینی خیلی حساسیه... باید وقتی میره توی فر مراقب باشی... چون خیلی زود می پزه و اگه دقت نکنی حتما می سوزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز سرش را بالا و پایین کرد و ماهی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه چیزه دیگه اگه با عشق بپزی مطمئن باش همه چیز درست در میاد... پس عشق و علاقه تو این کار حرف اول رو می زنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوهوم... خیلی دوست دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرینی ها که از فر در آمد، ناز با دقت آن ها را در ظرف زیبای بلوری چید. خاله با صبر و حوصله نگاهش می کرد. پس از اتمام کار ، تعدادی را در ظرف کوچکی که خاله داده بود چید. همزمان خاله ماهی هم دمنوش چای سبز و به لیمو را دم زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا هر دو کنار هم زیر نور مهتاب در حیاط نشسته بودند و مشغول خوردن شیرینی ها و چای مخصوص بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز اولین نخودچی را که در دهان گذاشت ابروهایش بالا پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هوم... واقعا عالیه... اعتراف می کنم فکر نمی کردم انقدر ترد و خوشمزه باشه. واقعا دست پخت تون حرف نداره... اون از شام خوشمزه تون اینم از شیرینی و چایتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی زیر خنده زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشم اومد ازت... عین خودم رُکی... نوش جونت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر زود در دل یکدیگر جا باز کرده بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شما چرا انقدر تنهایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای ماهی نزدیک به هم شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی گفته تنهام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه دختر جون من غیر خدا هیچکی رو ندارم.... یعنی داشتم ...ها. اما سال هاست که همه شونو از دست دادم. تنها خداست که همیشه باهام بوده. تازه مگه خدا خودش کمه... اگه خدا با ادم باشه براش کافیه.از صد تا دوست و فامیل برای آدم بهتره. مگه نشنیدی که از قدیم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان طور که شیرینی دیگری را با لذت در دهان میگذاشت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برام تعریف می کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خونوادتون، همونایی که یه زمان بودن و الان نیستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی پای دردناکش را کمی جا به جا کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره جونم، میگم برات مادر، اما الان نه ... سر فرصت و حوصله... داستان زندگی من قصه یه شب، دو شب نیست که... خب حالا تو تعریف کن ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز مکثی کرد و نگاه غمگینش را به ماه دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیز زیادی برای گفتن نیست. نمی دونم کیم ؟... از کجا اومدم؟ چرا سر راه گذاشتنم؟ می دونی خاله خیلی سخته که هیچی از هویتت ندونی. حتی همون اسم و فامیل رو هم، بهزیستی روت گذاشته باشه. می دونی خاله، بودن بچه هایی که پدر و مادرشون تو تصادف مرده بودند، بعضی ها هم تو زلزله... خیلی ها هم جزو بد سرپرست ها بودن... یعنی می دونستن پدر و مادرشون کین و چی کاره ان... حتی خیلی ها هم که مثل من سر راه گذاشته شده بودند یه مدرکی یه نشونی چیزی، همراه شون داشتن. اما من هیچی. اسم ناز رو یکی از پرستارهای قدیمی شیرخوارگاه روم گذاشته بود... می گفت انقدر کوچولو و ناز بودی که اولین اسمی که به نظرم رسید همین بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راست میگه به خدا... واقعا یه جورایی نازی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واقعا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این سوالی بود که امروز برای دومین بار از خود پرسیده بود. پس چرا خودش این حرف را قبول نداشت. باید یک بار دیگر به دقت خود را در آینه می نگریست... مهتاب همیشه با عشق او را صدا می زد و می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو خودت حالیت نیست... این اسم فقط و فقط برازنده توئه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه فکر کرده بود مسخره اش می کند. نمی دانست چرا آن جا که بود حرف هیچ کس را باور نمی کرد اما حالا حرف های پیرزن کنارِ دستش، عجیب بر دلش می نشست. خاله ماهی با گفتن "سرد شد" او را از افکارش بیرون آورد. دمنوش چای سبز و به لیمو در کنار سخنان دلنشین و شیرین خاله عجیب بر دل و جانش می چسبید. ماهی نگاهش را به او دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئن باش یه روزی می رسه که تو هم به هویتت پی می بری. اونم زمانی که خدا بخواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونی خاله، دلم می خواست حداقل یه نشونی داشتم که بتونم برم و پدر و مادرم رو پیدا کنم... این آرزوی همه بچه های سر راهیه... وقتی مدرسه می رفتم و پدر و مادر های بچه ها رو می دیدم که چه جوری حواسشون به بچه هاشونه حسرت تو دلم می نشست و یه کلمه همیشه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد... "کاش"، تو این سالها همش می گفتم کاش پدر و مادرم رو می شناختم... کاش حداقل یکیشون کنارم بود. همش چشمم به در بود که یکی سر برسه و یه نشونی از اونا بهم بده... اما غافل از این که خب اگه منو می خواستن که سر راهم نمی ذاشتن... یکی از بچه ها وقتی حسرت می خوردم بهم می گفت برو خدا رو شکر کن که اصلا نمی دونی کی هستی... مثلا ما که می دونیم چه فرقی به حالمون کرده... بیچاره جزء بچه های بد سرپرست بود، پدر و مادرش هر دو تاشون معتاد بودن... دو تا خواهر سه ساله و پنج ساله داشته که در طی دو سال گذشته به فاصله چند ماه گم شده بودند... بعد ها فهمیده بود، پدره وقتی کم می اورده یکی یکی بچه ها رو می برده و می فروخته... همیشه می گفت نمی دونم چه بلایی سر خواهرام اومده...شب ها غصه ی اونا رو می خورد و براشون گریه می کرد...می گفت معلوم نیست اونایی که خواهراش رو خریدن ادمای خوبی هستن یا نه. شب و روز براشون دعا می کرد. می گفت کاش منم مثل تو از همون اول تو پرورشگاه بزرگ شده بودم و بدون حضور اونا راحت زندگی می کردم.اصلا این جور پدر و مادر به چه دردی می خورن خب نباشن که بهتره.اما من دست خودم نبود...یه جورایی همیشه فکرم درگیر این قضیه بود. می دونی خاله، موندم آخه زن و مردی که بچه نمی خوان، اصلا چرا اونو به دنیا میارن... همیشه با خودم فکر کردم کاش قبل از به دنیا اومدن مرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست گرم و پر محبت ماهی بر شانه هایش نشست. آرام در آغوش او خزید و اجازه داد تا اشک هایش روی گونه راه باز کند. ماهی او را محکم در برگرفت و بوسه ای بر موهایش زد و آرام زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گریه کن خانمم، عزیزکم ... گریه کن و هر چی عقده تو دلت تلمبار شده رو بیرون بریز... اما بعد از اون دست رو زانو هات بزن و از جات بلند شو... نذار که دست تقدیر تو رو از پا بندازه. نذار که فکر کنه با یه آدم ضعیف طرفه، تو قوی بودی که این همه سال در برابر ناملایمات تونستی خوب دووم بیاری. پس از این به بعد هم می تونی و باید بری و تو این جامعه زندگی کنی. سخته، خیلی سخته اما من مطمئنم که می تونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظات ناب و زیبایی را در آغوش ماهی تجربه می کرد. گرمای وجودش به او آرامش می داد. ماهی غمگین همان طور که دست نوازشش را بر سر او می کشید، به هلال ماهی چشم دوخت، که نور نقره فامش را از آسمان تاریک و بی ستاره دریغ نکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش روشن بود و باور داشت خدای بزرگ و مهربان هرگز این دختر بی نام و نشان را تنها و بی یاور نخواهد گذاشت. دلش روشن بود!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را به آینه دوخت و تمام زوایای صورتش را از نظر گذراند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای باریک و بلند، چشمان میشی رنگ و بینی متناسب و لب و دهانی نه چندان کوچک... به نظر بد نمی آمد... شاید در نگاه اول زیبایی آن چنانی و اساطیری نداشت اما صورتی ملیح و با نمک داشت... این را در همین چند روزه در کنار خاله ماهی کشف کرده بود. اعتماد به نفس از دست رفته ای که بدجور ماهی آن را قلقلک داده بود، در نهانش بیدار شده و حس خوب و لذت بخشی را به او می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به صورتش کشید. بی اراده چهره اش برایش مهم شده بود. حس های دخترانه اش تازه در وجودش سر باز کرده و برای اولین بار به غیر از پدر و مادرش چیزی دیگر افکارش را در بر گرفته و مشغول خود ساخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش می خواست به آرایشگاه برود و دستی به صورتش بکشد... در پرورشگاه که بود برخلاف خیلی از دوستانش دنبال این جور چیزها نبود، اما خب الان فرق می کرد. حرف های چند روز اخیر ماهی تمام ذهنش را پر کرده بود. به خصوص که دو روز پیش اکثر خانم های محل به منزل خاله ماهی آمده و با او از نزدیک آشنا شده بودند. خانم هایی که ابتدا با کنجکاوی و سپس با مهربانی با او برخورد کرده بودند. حتی بعضی ها هم از زیبایی پنهانی اش تعریف کرده و ناخواسته قند در دلش آب کرده بودند... به یک باره همه چیز آن قدر لذت بخش شده بود که احساس می کرد روی ابرها راه می رود. حس می کرد خاله ماهی همان گمشده ایست که تمام این سال ها به دنبالش می گشت. همان که در این دو روز عجیب عاشق رفتار و کردارش شده بود. برای او که سال ها محروم از حضور خویشانش بود ماهی مثل یک مادر بزرگ بود ... شاید هم مثل یک خاله ی پیر و دوست داشتنی.... وای که چه قدر دوستش داشت و هر لحظه خدا را شکر می کرد که در دنیای تنهایی هایش فرشته ی مهربانی هم چون ماهی حضور دارد. دوباره فکر کرد که حتما به آقای نادری زنگ بزند و تشکر جانانه ای از او کند. با صدای ماهی که او را به اتاقش فرا می خواند، لبخند شیرینی بر لبهایش نشاند و چشمکی به تصویر مقابلش زد و از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جانم خاله جون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی نگاهش را از استکانی که در دست داشت گرفت و به چهره ی او دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا جانم، برات چایی ریختم. بخور که امروز خیلی کار داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبهایش را جمع کرد و کنار دست ماهی نشست و همان طور که استکان را از دست او می گرفت، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی کار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به مهناز خانم گفتم بیاد یه دستی به سر و صورتت بکشه مادر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایش از تعجب بالا پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی ایرادی نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه مادر یه کم به خودت برسی بد نیست... چون شناختمت می گم...ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کمی از چایش را با صدا هورت کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر دوره زمونه دیگه عوض شده.... یه زمان دختر پنجاه سالشم که می شد دست به سر و صورتش نمی زد. اما حالا بیا ببین می تونی دختر رو از زن تشخیص بدی... اما من مخالف تمیزی نیستم... صورتت یه کم زیادی پر موئه. می گم دست به ابروهات نزنه اونا رو بذار ایشالا برای عروسیت اما یه بندی به صورتت بندازه... می خوای بری توی محیط کار خوبیت نداره... در ضمن حواست رو حسابی جمع کن و یه چیز رو آویزه گوشت کن تنها چیزی که مهمه نجابت یه دختره... خیلی ها فکر می کنن می تونن با بزک دوزک به چشم بیان و جلب توجه کنن، اما من می گم این نجابت و خانومی یه دختر که همیشه باعث جذب یه مرد به سمت اون می شه... بی رو دروایسی بگم بقیه برای تفریح و عشق و حاله که میرن دنبال اون جور دخترا . اما وقتی پاش بیفته موقع زن گرفتن دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده هستند. من اینارو به اون دخترای قبل از تو هم گفتم... خدارو شکر اونا هم بعض خودت نباشن خیلی خانم و خوب بودن. برای همین الان هر کدوم خوشبخت و راضی سر خونه زندگی خودشون هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه قدر این زن فهمیده و عاقل بود و به دور از افکار قدیمی و سنتی راه درست و منطقی را به او نشان می داد.... مادرانه راهنمایی اش می کرد و راه و چاه را نشانش می داد. راضی از حرف های او چایش را خورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر چی شما بگی خاله جون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز پوستش می سوخت. اما به نظرش به این همه تغییر می ارزید... باورش نمی شد برداشتن همین چند تار موی ریز و سیاه آن قدر باعث تغییر چهره اش گردد... بعد از رفتن مهناز خانم چند باری مقابل آینه رفت و به چهره سرخ و سفیدش نگاه کرد. پوستش دو درجه روشن تر شده بود و همین کلی در چهره اش تاثیر گذاشته بود. مهناز خانم خواسته بود دستی به ابرویش بکشد که اجازه نداده بود و او هم با گفتن "هر جور راحتی" بند و بساطش را جمع کرده و رفته بود. همسایه های خوبی داشت خاله ماهی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی حواسشان به او بود نمی گذاشتند تنها بماند و همه جوره کمک حالش بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی برایش اسپند دود کرد و هم چون مادر بزرگی که عزیز کرده خود را می بیند، قربان صدقه ی قد و بالایش رفت.بعد از ظهر نسرین دختر مریم خانم، همسایه دیوار به دیوار خانه به دیدنش آمد و هر دو برای خرید به پاساژی در همان نزدیکی رفتند. نسرین دو سال از او بزرگتر بود و دانشجوی سال آخر گرافیک بود. به کمک نسرین مانتو و شلواری مناسبی برای محل کارش خرید و دو رنگ شال ساده به رنگ های قهوه ای و سرخابی انتخاب کرد. کیف و کفش مناسب و راحتی نیز از همان پاساژ خرید و به سمت خانه به راه افتادند. نسرین با خنده و شیطنت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر تا حالا ندیده بودم خرید این همه چیز تو دو ساعت تموم بشه... آخه اگه من می خواستم این وسایل رو بخرم مطمئن باش یه هفته طول می کشید . اما خوشم اومد در عین سرعت همه چیز رو با سلیقه و قشنگ انتخاب کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تلخی بر کنج لبانش نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه ما هیچ وقت اون طوری که بچه های دیگه هستند حق انتخاب نداشتیم. برای همین زیاد تنوع طلب نیستیم. بچه های پرورشگاه اون قدر محرومیت های بزرگتری دارند که این جور چیزها زیاد براشون مهم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسرین با شنیدن صدای بغض کرده ی او، از حرفی که زده بود پشیمان شد و برای تغییر مسیر صحبت هایشان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی از کی می ری سر کار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضش را فرو داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کنم از هفته ی دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

–چرا انقدر دیر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمی دونم به من که این طور گفتن... اما دلیل شو نمی دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید به خاطر اینه که شنبه ی دیگه اول ماهه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره ممکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستی بیا بریم تو این مغازه تا چیزایی که لازمه داری رو بخریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای بابا آخه نداره که بالاخره یه کم رنگ و لعاب لازمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دستش را کشید و به سمت مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی برد. کرم دست و صورت، عطرزنانه ای ملایم و رژ لب صورتی کم رنگ تنها چیزهایی بود که خریدند و از مغازه بیرون آمدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته ای می شد که در شرکت مشغول به کار شده و هنوز موفق به دیدن رئیس شرکت نشده بود. آقای نادری او را به شرکت برده و با توجه به هماهنگی هایی که از قبل صورت گرفته بود، در قسمتی از بایگانی مشغول به کار شد. کاری کسالت بار و دور از هیجان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما برای او که به دنبال جایی مناسب برای کار بود بهترین نقطه ی آن شرکت همان جا بود. جایی دور از دید بقیه کارکنان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمدی خانمی میانسال بود که مسئول بخش بایگانی بود و ناز در اصل زیر دست او کار می کرد. زنی بامزه و لاغر اندام با خصوصیتی بارز که ناز در همان یکی دو روز اول در او کشف کرد... خصوصیتی که باعث شده بود با وجود این که در بخشی دور افتاده از بقیه کارکنان مشغول به کار بود اما از ریز و درشت همه ی اتفاقات شرکت با خبر می شد. فضولی و شاید کنجکاوی بیش از حد خانم احمدی باعث شده بود که ناز در این یک هفته هیچ احساس تنهایی نکند. از زایمان دختر فلان مهندس تا اخراج یکی دیگر از مهندسین گرفته تا مشکلات و درگیرهای رئیس شرکت را در این چند روز فهمیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره جونم برات بگه، این آقای رئیس هم بیچاره تو زندگیش شانس نیاورده، از وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد یه پاش ایرانه یه پاش اروپا... آخه می دونی بیچاره بچه اش به دنیا که اومد مشکل بینایی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و پرونده ای را از داخل کمد بیرون کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ خدا رو شکر بالاخره پیداش کردم... من باید برم بالا و اینو بدم مهندس عظیمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما هنوز قدمی بر نداشته بود که متفکرانه نگاهش را به سمت ناز چرخاند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خدا امروز از پا درد مُردم از بس این پله ها رو بالا و پایین کردم... خانم صمدی میشه شما زحمت این پرونده رو بکشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و پرونده را به سمت او گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانست نیمی از این بالا و پایین رفتن ها به خاطر ارضای کنجکاوی های خانم احمدی است وگرنه دلیلی نداشت این همه بالا و پایین برود. در واقع تنها کار واقعی که باید آن روز انجام می شد، رساندن همین پرونده به دست مهندس عظیمی معاون شرکت بود. اما تا آن ساعت بیست بار آن پله ها را بی دلیل بالا و پایین رفته بود. لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدید من ببرم... شما امروز خسته شدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیش خانم احمدی باز شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بردیش بگو پرونده ی پروژه ی عرشیا ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرونده را گرفت و دستی به شال سرخابی رنگش کشید و کمی آن را مرتب کرد. سپس به سمت پله ها به راه افتاد. بی اراده شروع به شمارش پله ها کرد، دقیقا هشت پله... تازه علت لاغری خانم احمدی را فهمیده بود. بس که این زن روزانه بارها این پله ها را طی می کرد... آخر آدم هم انقدر فضول!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد سالن بزرگ طبقه بالا شد و از محیط دل باز و روشن آن جا متعجب شد. دور تا دور اتاق بود و رو به رو پنجره ی بزرگ و نورگیری قرار داشت و برخلاف دلگیری و کوچکی طبقه ی پایین که متعلق به بایگانی و آبدار خانه و انبار بود آن جا فضای بزرگی داشت. به همین خاطر، خانم احمدی از آن طبقه فراری بود و هر لحظه به هر بهانه ای به طبقه ی بالا سر می زد.با کنجکاوی نگاهش را به اطراف چرخاند. درب بیشتر اتاق ها باز بود و از هر طرف صدای مکالمه کارکنان شنیده می شد. پرونده را دست به دست کرد و به سمت راهرویی که تابلوی مدیریت و معاونت روی آن نصب بود به راه افتاد. راهرو را که پیچید، قسمت انتهایی آن به دو قسمت تقسیم می شد و هر کدام به راهروی دیگری ختم می گردید.یکی از راهرو ها سمت معاونت و دیگری به سمت مدیریت می رفت. به سمت راهرو معاونت حرکت کرد... مقابلش دو اتاق کنار هم قرار داشت و خانمی پشت میزی عریض و طویل نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود. آرام و با طمأنینه به سمت میز رفت و با صدایی که سعی داشت کمتر بلرزد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن همان طور که با شخص آن سوی تلفن صحبت می کرد نگاهش را به او دوخت. در همان لحظه اولین چیزی که به خاطر آورد حرف های خانم احمدی بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کرده این جا ناف هالیووده و خانمم نیکول کیدمن... با اون موهای بلوند و قیافه ی آرایش کرده، اون چنان عشوه میاد که ا... اکبر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اراده با یاد آوری حرف های خانم احمدی لبخندی پهن بر لبانش نشست. با سرفه ی منشی از افکارش بیرون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

–بله فرمایشی داشتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایی پر از عشوه و ناز. فکر کرد واقعا نیکول کیدمن باید برود و جلوی او لُنگ بی اندازد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اراده لبخندش عمیق تر شد. اما با صدای منشی که مظفری نام داشت به یک باره لب هایش را جمع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثل این که شما کاری به غیر لبخند ژکوند زدن ندارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پرونده ی مربوط به پروژه ی عرشیا رو آوردم . مهندس عظیمی هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند صدا داری که بر لبهای منشی نشست کلافه اش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذارش رو میز. مهندس مهمون دارن... بعدا خودم بهشون می دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حرف پرونده را روی میز گذاشت و به عقب برگشت و قصد رفتن کرد که با صدای نازک و پر عشوه ی مظفری در جا ایستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وایسا ببینم تو همونی که برای کمک به احمدی اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بالا و پایین کرد و در سکوت چشم به او دوخت. مظفری با لحنی پر از تمسخر ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس اون دختر پرورشگاهی که میگن بی کس و کاره تویی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کرد پتکی بر سرش کوبیده شد. ضعف بعدی بر جانش نشست و دستهایش لرزش آغاز کرد. چه قصدی داشت این زن که او را این چنین با کلمات بی رحمانه اش خرد کرده بود. با کلام بعدی بیشتر احساس سر خوردگی کرد و اعتماد به نفسی که به تازگی به کمک ماهی به دست آورده بود به راحتی دود شد و به هوا رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیه نیشت بسته شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس دردش همین بود... شاید فکر کرده بود ناز به او می خندد. در دل ناسزایی نثار خانم احمدی کرد که انقدر دقیق وصف الحال او را کرده و باعث لبخند بی موقع او شده بود. هنوز جوابی نداده بود که در یکی از اتاق ها باز شد و مرد جوان و خوش اندامی در آستانه در ظاهر شد. مردی که بسیار خوش پوش و خوش تیپ به نظر می رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه مرد سر تا پایش را درنوردید و دوباره به چشمانش رسید. ناز آرام پلک هایش را بست و باز کرد و همزمان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما مرد گامی به جلو برداشت و بی توجه به او با لحنی عصبی رو به مظفری کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم مظفری پس چی شد این پرونده ی پروژه ی عرشیا... نیومد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مظفری دستپاچه پرونده را از روی میز برداشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا چرا، همین جاست مهندس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا بی شک می دانست فرد مقابلش مهندس عظیمی معاون شرکت است. مهندس با حرص پرونده را از دست مظفری گرفت و با صدایی که سعی در کنترلش داشت تا بالا نرود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچ معلومه چی کار می کنی؟... یه ساعته منتظر یه پرونده ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مظفری با لکنت جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-معذرت می خوام مهندس دیر به دستم رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان ناز گرد شد و خواست چیزی بگوید که مهندس بی توجه به او به اتاق برگشت و در را بست. اصلا او را دیده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش بی اراده در قفسه ی سینه می کوبید. به زور نفسش را بیرون داد و با زبانش لبهای خشکیده اش را تر کر کرد و رو به مظفری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا به مهندس دروغ گفتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان مظفری که تا آن لحظه ترسیده و نگران بود دوباره پر از گستاخی شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه دروغی؟ به جای این که این جا وایسی بهتره بری و به کارات برسی. دختره ی پَر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز میان کلامش پرید و محکم و جدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من به شما اجازه نمی دم بهم توهین کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مظفری با پر رویی تمام پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثلا اگه توهین کنم چی می شه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض بدی گلویش را گرفته بود اما نمی خواست گریه کند. نباید در مقابل چنین آدمی خود را ضعیف نشان می داد. گامی به جلو گذاشت و مقابل میز ایستاد.نگاهش را به چشمان مظفری دوخت. برق خشم در چشمانش درخشید. نباید می گذاشت از همین اول حق و حقوقش ضایع شود باید حرفش را می زد. به همین خاطر با صدایی که سعی داشت کمتر بلرزد جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون موقع مجبور می شم به مراتب بالاتر مراجعه کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با نگاهش به سمت اتاق اشاره کرد. هر چند که دیده نشده بود و حتی مهندس عصبانی او را لایق جواب سلام هم ندانسته بود اما باید طوری رفتار می کرد که مظفری دفعه بعد جرأت ناراحت کردن او را نداشته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین دختر جون تا بیشتر از این عصبانی نشدم بهتره رات و بکشی و بری تو همون دخمه ی پایین، وگرنه کاری می کنم از همون جا هم با یه تی پا بیرونت کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس بد حقارت تمام وجودش را به لرزه در آورده بود و از سویی بغضی ناخواسته گلویش را می فشرد. انگشت هایش مشت شده بود و رنگ صورتش به سرخی می گرایید. دلش می خواست می توانست زن مقابلش را با دستهایش خفه کند. دهان باز کرد که چیزی بگوید که دوباره در باز شد و این بار مهندس با مرد مسن تری از آن خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله، خواهش می کنم... البته....بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس منتظر خبر شما هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حتما قربان در خدمت هستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با راهنمایی مهندس عظیمی مرد مسن خداحافظی کرد و رفت. کمی خود را جمع و جور کرد و از آن حالت تهاجمی بیرون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عظیمی بی تفاوت از کنارش گذشت اما در یک لحظه در جا ایستاد و روی پاشنه ی پا چرخید و نگاه پر از تعجبش را به او دوخت. باز هم مجبور شد برای بار دوم سلام کند. این بار عظیمی گامی به سمت او برداشت و با صدایی متفاوت و آرام جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مظفری با لحنی پر از تمسخر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جناب مهندس، ایشون همون خانمیه که آقای نادری معرفی کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز نگاه عظیمی همان طور سوالی بود. شاید او باید خود را معرفی می کرد اما مهندس عظیمی مؤدبانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این هفته کارم خیلی زیاد بود... می خواستم حضوری ببینمتون اما وقت نشد. بیایید به اتاقم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت اتاقش به راه افتاد. دهانش خشک شده بود. آب دهانش را به زحمت قورت داد. مهندس رفته بود و او هنوز مردد سر جایش ایستاده بود. نمی دانست چرا دست و پایش سست شده است و یارای حرکت ندارد. با صدای مظفری که تهدید وارانه او را نشانه گرفته بود به خود آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه کلمه حرف بی ربط بزنی و بخوای موقعیت منو به خطر بندازی، دیگه باید قید این شرکت و کار رو بزنی فهمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در رو پشت سرت ببند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام در را پشت سرش بست و گامی به سمت میز بزرگ مقابلش برداشت. اتاق بسیار بزرگی بود و رو به روی میز او میز بزرگ دوازده نفره ای قرار داشت. تابلوهای بزرگ از پروژه های ساختمانی روی دیوار دو طرفش نصب شده بود. گلدان بزرگ دیفن باخیا با برگ های پهن و سبز روشن، گوشه ی اتاق، پشت میز و صندلی مهندس خودنمایی می کرد. با صدای مهندس دست از دید زدن اطراف کشید و نگاهش را به میز رو به رو دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

– خب... چرا اون جا ایستادی بشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب از لحن خودمانی مهندس سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او دوخت که با لبخند به نزدیک ترین صندلی کنار میزش اشاره می کرد. چهره ی جذاب و دل نشینی داشت... پوستی گندمگون و چشم و ابرویی مشکی... و لب و دهانی کاملا متناسب و بینی عقابی که چهره ی خاصی را برای او ساخته بود. اما در آن حال نمی دانست کدام رفتار را باور کند بی توجهی و بی تفاوتی دقایقی پیش یا این همه نزدیکی و لحن کاملا خودمانی!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با طمأنینه نشست. اما این بار با چیزی که شنید ابروهایش بالا پریدند و مات و متحیر به مهندس خیره ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین بهتره راحت باشی، ما آقایون، البته به نوعی من با خانم ها خیلی راحتم به خصوص با امثال شما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحن کش دار او دست هایش بی اراده در هم گره خورد و با لکنت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بب... ببخشید، م ... من متوجه منظورتون نمی شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عظیمی چشمکی ریز زد و با لحنی خاص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کم کم متوجه می شی خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای نمی دانست چه بگوید... حس نفرت و انزجار درونش را پر کرد... واقعا دهانش قفل شده بود و نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد... یعنی این مرد با تمام جلال و جبروتش داشت به او نخ می داد؟ اصلا باورش نمی شد!... تمام این هفته در اتاق دلگیر و کوچک بایگانی خدا را بارها شکر کرده بود که او را جای مناسبی آورده. پس ان همه اطمینان آقای نادری از بابت چه بود؟ بار دیگر نگاهش را به عظیمی دوخت. این مرد گرگ صفت در لباس میش مقابلش نشسته بود و برایش لبخند می زد. دیگر سکوتش طولانی شده بود و همین باعث می شد لبخند عظیمی لحظه به لحظه عریض تر گردد. برای لحظه ای تمام توانش را جمع کرد و محکم از جا بلند شد و قاطع و جدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما چی فکر کردی آقا؟ هان ؟ با خودتون فکر کردین یه دختر بی کس وکار رو استخدام می کنید و بعدش دیگه عشق و حال؟ هه... منو باش که باور کرده بودم تو این دنیا که پر از گرگه خدا به من رحم کرده و تونستم یه جایی رو پیدا کنم که چهارتا آدم حسابی توش دارن کار می کنن. هر روز اون پایین خدا رو شکر می کردم که یه راه نجاتی برام باز کرده ... می تونم کار کنم و برای خودم کسی بشم. اما عجیب غافل بودم از گرگ هایی که با ظاهر آراسته اطراف ما می چرخن و هر موقع فرصت باشه رحم نمی کنن و طعمه رو تو عرض چند دقیقه ازهم می درند. نه آقا من درسته پدر ندارم... مادر ندارم... شاید هیچ کس رو نداشته باشم، اما همیشه و هر لحظه خدا رو کنار خودم به وضوح احساس می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشمگین و عصبی ادامه ی حرف هایش را با بغض نشسته بر گلویش فرو داد و به سمت در به راه افتاد. اما با صدای کف زدن دست های مهندس متعجب تر از قبل به عقب برگشت. چشمانش روی دست های او مات شده بود. خدایا این چه بازی بود؟ این مرد چه فکری کرده بود؟ به نظر نگاه مهندس رنگ دیگری گرفته بود. مستأصل نگاه می کرد که مهندس با لحنی جدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید بشینید خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس کرد وزنه به پاهایش بسته شده و یارای گام برداشتن نداشت. مهندس همان طور که از پشت میزش بلند می شد، لیوان کنار دستش را برداشت و از درون پارچ روی میز کمی آب داخل آن ریخت و با چند قدم بلند خود را به او رساند و آن را به سمتش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بخورید... دارید می لرزید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت با دستان لرزانش لیوان را گرفت و جرعه ای از آن را نوشید. درست مثل این که آبی بر آتش ریخته بود. عظیمی محتاطانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتره بشینید... رنگ و روتون حسابی پریده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا این مرد که بود؟ چرا در عرض این یک ساعت هزار بار رنگ عوض کرده بود؟ دلش نمی خواست بنشیند هنوز حس بدی که به او دست داده بود سراسر وجودش را پر کرده بود، به همین خاطر زمزمه کرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین جا راحتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهندس با صدایی بم و خاص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من یه عذر خواهی بهتون بدهکارم... راستش می خواستم یه جورایی از شما مطمئن بشم... آخه می دونید توی شرکت اکثریت با آقایونه و ما پرسنل خانم کم داریم... برای همین یه جورایی می خواستم از شما خیالم راحت باشه... منو به خاطر جسارتم ببخشید... اما برام مهم بود کارمندام از چه خصوصیتی برخوردار هستند. هیچ جور نمی تونستم به درونتون نفوذ کنم برای همین فکر کردم این جوری امتحانتون کنم. احسنت به شما خانم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی واقعا امتحان پس داده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن این حرف ها کمی آرام شد، به نرمی سرش را تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا نمی دونم چی بگم. حسابی شوکه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لطفا همه ی این ماجرا بین خودمون باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خواهش می کنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من پرونده ی شما رو خوندم. معرفتون آقای نادری مرد بسیار نازنین و محترمی هستند. با جناب رییس هم دوستی چندین و چند ساله دارن. دلم می خواد باور کنید این یه امتحان بود برای سنجیدن نجابت و پاکی شما... راستش من و البته مهندس بزرگمهر به پاکی و نجابت پرسنل اهمیت زیادی می دیم. خب خدا رو شکر شما سر بلند از این امتحان بیرون اومدید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسی از عمق جانش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من می تونم برم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته... فقط فراموش نکنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم به کسی حرفی نمی زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-می تونید برید سر کارتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-با اجازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره از اتاق خارج شد. با بیرون رفتن ناز از اتاق، عظیمی عصبی مشتش را بر کف دستش کوبید و با خود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اَه ... داشتی گند می زدی پسر ... چه طور نفهمیدی این دختره یه لا قبا از اوناش نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدارو شکر که تونستم یه جوری قضیه رو جمعش کنم. اما دختره خیلی ساده است. نه به اون اولدرم بلدورمش، نه باین که خیلی زود حرفام رو باور کرد... خودم براهش میارم... فکر کرده می تونه از دست من قِسِر در بره... حالا واسه من سخنرانی می کنه...با این جور دخترا باید از یه روش دیگه استفاده کرد. روشی که روشون خوب جواب میده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی روی لب هایش نشست و برقی شیطانی در چشمان سیاهش درخشید... بعد از لحظاتی کوتاه به سمت در اتاق رفت و آن را باز کرد و با لحن خاصی رو به مظفری کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه کارت تموم شده پاشو بیا تو اتاق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مظفری لب برچید و با اخمی تصنعی و گستاخانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه چی شد؟ تیرت به سنگ خورد؟ حالا یاد من افتادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی رو به او کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ندا اخلاقمو از این که هست سگ تر نکن... گفتم پاشو بیا تو اتاق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا پشت چشمی نازک کرد و با عشوه و ناز از پشت میز بلند شد و وارد اتاق شد. دستهای عظیمی که بر قوس کمرش نشست، با پشت پا درب را بست و صدای قفل، در راهروی خالی پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدنش عرق کرده بود و حس می کرد یارای حرکت ندارد. دست و پاهایش سر شده بود و نفسش بالا نمی آمد. در تاریکی راهرو صدای پای پشت سرش او را در جا میخکوب کرد. سعی می کرد آرام نفس بکشد تا شخص مورد نظر پی به حضورش در آن گوشه ی دیوار نبرد. اما نمی دانست چرا صدای قدم ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.بدن منقبضش را بیشتر در خود جمع کرد. دهانش از ترس خشک شده بود. آب دهانش را به زور قورت داد و نفس را در سینه حبس کرد. اما با شنیدن صدایی کنار گوشش تنش در جا یخ کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-می بینم که این جایی. من که کاریت ندارم خانوم کوچولو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین می شد. احساس می کرد که الان است که روح از تنش خارج شود. وحشت و ترس وجودش را در برگرفته بود و مثل بید می لرزید. قادر به حرف زدن نبود و زبانش هم چون چوب خشکی در دهانش بی حرکت مانده بود. آن قدر ترسیده بود که حتی نمی توانست جیغ بزند و کمک بخواهد. دست های قوی مرد که روی کمرش لغزید عرق شرم تمام وجودش را پر کرد. به زور صدایی همچون ناله از گلویش خارج شد، اما مرد بی توجه در همان تاریکی خود را به او چسبانده بود. لبهای خیس و چسبانش که بر گردنش نشست طاقت از کف داد و جیغ بلندی از ته دل کشید و از خواب پرید. نفس نفس زنان میان رختخواب نشست. خیس عرق شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقایقی نگذشته بود که در به شدت باز شد و ماهی لنگان لنگان خود را به او رساند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شده جانم؟ نترس مادر، نترس خواب دیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکه تکه نفسش را بیرون داد و به زحمت زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خا...خاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به شدت زیر گریه زد. تنش مثل بید می لرزید و یخ کرده بود، در آغوش گرم و امن ماهی فرو رفت و با صدای بلند هق زد. دستان ماهی روی کمرش بالا و پایین می رفت و نوازش گرانه ضربه می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

– ای جانم عزیزم... چی شده مادر؟ اصلا از سر شب چت بود تو؟ چرا انقدر تو لک رفته بودی ؟ چیزی شده چرا هیچی به من نمی گی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی او را از میان آغوشش بیرون کشید و نگاهش را در میشی های خیس او دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شده مادر ؟ تو چرا حرف نمی زنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پچ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواب بدی بود. خیلی بد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از یادآوری آن صحنه های بد و عذاب آور چندشش شد و لرزی بر تنش نشست. ماهی با لحنی آرام بخش و تسکین دهنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داری می گی خواب... خوبه حالا خواب می دیدی ... زهره ام ترکید به خدا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را جلوی صورتش گرفت و هق هق کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مُردم خاله... اگه یه کم دیر تر بیدار می شدم از ترس سکته می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی دست بر زانوی دردناکش گذاشت و از جا بلند شد. با چشمانی وحشت زده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا میری خاله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نترس مادر می خوام برات یه چیکه آب بیارم. نمی دونم چی دیدی که رنگ به روت نمونده...لا اله الا ا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهی که بیرون رفت بی حس و حال سرش را روی بالش گذاشت و نگاهش را به سقف دوخت. رفتار امروز مهندس عظیمی عجیب روی روحیه اش اثر گذاشته و ذهنش را به هم ریخته و آشفته کرده بود... تازه می فهمید دور و برش چه خبر است. ترس بدی وجودش را پر کرده بود. با صدای ماهی از افکارش بیرون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

– بیا مادر یه کم عرق بیدمشک هم توش ریختم آرومت می کنه. بخور ببینم چی دیدی؟ چرا از سر شب انقدر دمق بودی؟ سر کارت اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و جرعه ای از نوشیدنی آرام بخش او را سر کشید. دلش نمی خواست ماهی را نگران کند. اگر حرفی می زد او را هم درگیر افکار خودش می ساخت. مطمئن بود خوابش متأثر از رفتار مهندس عظیمی بوده.در دلش آشوبی به پا بود. از بعد از ظهر که به خانه برگشت، درگیر افکار ضد و نقیضش بود. هنوز گیج و مات رفتار مهندس بود... نمی دانست چرا هنوز ته دلش نتوانسته خود را قانع کند و مطمئن بود که ریگی به کفش های اوست. حرف های ضد و نقیض مهندس را به خاطر آورد"ما به نجابت و پاکی پرسنلمون خیلی اهمیت می دیم" پس آن منشی با آن قیافه و طرز رفتار آن جا چه می کرد؟ خودش که کاملا ساده می رفت و می آمد،حتی یک آرایش معمولی را هم نداشت. پس چرا مهندس درباره ی او چنین فکری کرده بود؟ صد بار فکر کرد، که دیگر به آن جا بر نگردد اما می دانست با این کار آینده ای ندارد، تازه اگر این شغل را از دست می داد، معلوم نبود دوباره کی و کجا می تواند کار پیدا کند. نباید عجله می کرد، اما مطمئنا از این به بعد محتاطانه رفتار می کرد و سعی می کرد همان طور دور از همه بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم احمدی سرش را بلند کرد و به او که بغ کرده مشغول کارش بود نگاه کرد. نمی دانست چرا از دیروز که به طبقه ی بالا رفته بود این طور پکر و ناراحت است. ناز کم حرف نبود اما از دیروز تا به الان چند کلمه بیشتر حرف نزده و در فکر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خانم صمدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ناز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز جوابی نشنید. آن قدر غرق در افکارش شده بود، که انگار در این دنیا حضور نداشت. احمدی از جایش برخاست و به طرف او رفت و پشت سرش ایستاد. ناز بی توجه به اطرافش مشغول مرتب کردن فایل های داخل قفسه ها بود. آرام دست بر شانه ی او گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا پرید و هین بلندی کشید و با چشمان از حدقه بیرون زده به عقب برگشت.احمدی متعجب از عکس العمل او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا دختر چته؟ چرا این جوری می کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن قدر ترسیده بود که قدرت تکلمش را از دست داده بود. احمدی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا تو چرا این جوری می کنی... بیا بشین این جا ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست او را گرفت و روی صندلی نشاند و از اتاق بیرون زد. رنگش پریده و عرق سردی بر تنش نشسته بود و هم چون بید می لرزید. احمدی با لیوانی آب قند وارد اتاق شد و همان طور که مشغول هم زدن آن بود مشغول وراجی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا به خدا چند بار صدات کردم، نمی دونم چرا از دیروز تا حالا تو فکری؟ ببین چه رنگت پریده... دختر مگه جن دیدی؟ بیا... بیا یه کم از اینو بخور تا حالت سر جاش بیاد. ای بابا اینم از کار امروز... تو رو خدا رنگشو ببین مثل میت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره با خوردن چند جرعه احساس کرد نیروی از دست رفته به پاهایش برگشت. تنش کمی آرام شد و دست هایش از لرزش ایستاد. باز احمدی شروع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا اگه نگی از دیروز اون بالا چه اتفاقی برات افتاده ول کنت نیستم. دختر جون بگو ببینم چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردد نگاهش را به احمدی دوخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه کم با منشیه حرفم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی با اون عجوزه؟ آخه چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودش تو بردن پرونده تأخیر داشت انداخت گردن من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کثافت ... خدا لعنتش کنه. ببین منو، سعی کن خودت رو ازش دور نگه داری. از این به بعد هم نمی خواد تو بری بالا ... من اون عفریته رو می شناسم. نباید می ذاشتی صابونش به تنت بخوره... شر نشه واسه ت خوبه. بهتره یه مدت جلوی چشماش نباشی. تا یادش بره... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمدی با دیدن حال ناز، در دل بر خودش لعنتی فرستاد که دیروز تنبلی کرده و پرونده را به دست ناز داده بود. او که آن عجوزه را می شناخت. بارها دیده بود که چه بلایی بر سر دختران جوانی که پا بر قلمرو حکمرانی اش گذاشته بودند آمده است ، پس چرا غفلت کرده بود. ناز با نگرانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میشه یه چیزی بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا باید ازش بترسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمدی از حرص پوفی کرد و عصبی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای این که می ترسه موقعیت به اون خوبی رو از دست بده. کلاً زن بد ذاتیه... فکر می کنی به راحتی تونسته اون پست رو بگیره... منشی رئیس و معاون هر دو با هم کار هر کسی نیست... قبلا منشی بزرگ مهر یه کس دیگه ای بود، همین عفریته کاری کرد که اون بیچاره رو مفتضحانه بیرون کردند. بزرگ مهر کوچیک هم دیگه به هیچکی اطمینان نکرد. اصلا من می گم این دختر اگه یه پشت گرمی بزرگ نداشته باشه غلط بکنه این کارا از دستش بر بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی می گی مهندس عظیمی پشتشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه بابا اون که خیلی آقا و با شخصیته... من که تا حالا ازش چیزی ندیدم. این دختره یکی رو تو این شرکت داره که پشتش بهش گرمه حالا اون کیه خدا میدونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز باز به فکر فرو رفت. دیروز برخورد جدی عظیمی را با مظفری دیده بود. هیچ انعطافی در چهره او ندیده بود. احمدی با دیدن چهره متفکر او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بی خیال بابا... حالا پاشو و بهش فکر نکن. می دونی که این چند روزه خیلی کار داریم . کل این پرونده ها باید مرتب بشه . می دونی که تا آخر هفته رییس بزرگ بر می گرده . حوصله ندارم بیان و ازمون ایراد بگیرن. راستی از این به بعد هم تو همین جا بمون و من خودم کارهای مربوط به بالا رو انجام می دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب تشکری کرد و کمی دلش آرام شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته گذشته و خدا را شکر آرامش به وجودش برگشته بود. از کابوس های شبانه اش هم خبری نبود. کارها تمام شده و تمامی پرونده ها هم دستی و هم کامپیوتری مرتب شده بودند. احمدی به قولش عمل کرده بود و هر بار کاری مربوط به طبقه ی بالا می شد، خودش آن را به انجام می رساند. اما همین بهانه ای شده بود تا کار بیشتری به گردن ناز بیندازد. ناز هر روز خسته از کار زیاد به خانه بر می گشت اما به همین راضی بود و خیالش راحت، که مشکلی برایش پیش نمی آید. کنار ماهی زندگی کردن درست مثل این بود که دنیا را به او داده اند. ماهی مهربان بود و پر از محبت. آرامش کنار ماهی را به هیچ چیز عوض نمی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز خسته از یک روز پر کار از پشت میزش بلند شد. خانم احمدی به طبقه ی بالا رفته و هنوز برنگشته بود. او که قصد داشت کمی برای ماهی خرید کند کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد. مردد کنار پله ها ایستاده بود دلش نمی خواست به طبقه بالا برود اما باید به خانم احمدی می گفت که باید کمی زودتر به خانه برود. نمی دانست چرا پاهایش یارای بالا رفتن از پله ها را نداشت به زور دو پله را بالا رفت اما تردید اجازه نداد و پشیمان به سمت عقب برگشت تا به اتاقش برگردد که محکم به جسمی سفت و سخت برخورد کرد و صدای آخش را درآورد. در همان لحظه دستی دور بازوهایش گره خورد تا مانع پرت شدن جسم کوچکش به روی پله ها شود. برخورد آن قدر سریع اتفاق افتاد که اجازه هیچ عکس العملی را به او نداده بود.بعد از چند ثانیه آرام چشمانش را که در همان لحظه از ترس بسته شده بود باز کرد.نگاهش روی دو پای بلند مات شد. با صدای جدی و خش دار و در عین حال طلبکارانه شخص مقابلش به خود آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شده؟ چرا ماتت برده خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خود جرأت داد و امتداد پاها را به سمت بالا گرفت و در نهایت به چهره مرد رسید. تنها چیزی که در آن لحظات افکارش را درگیر خود ساخته بود قد بلند مرد بود. رویای کودکی هایش مقابل چشمانش قد علم کرده بود. "بابا لنگ دراز"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد کمی سر خم کرد و همان طور که با ژست خاصی یک دستش را در جیب فرو می برد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا نمی توانست جواب دهد . اصلا انگار خشک شده بود. با صدای احمدی که از پشت سرش او را صدا می کرد به خود آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناز چرا این جا وایستادی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ناز" با شنیدن نامش ابروهای مرد به طرز جالبی بالا پرید و گوشه ی راست لبش تکانی خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

– اِ... جناب بزرگ مهر مشتاق دیدار همه کارکنان دیروز منتظر شما بودند. خوش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدید قربان. بفرمایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سقلمه ای به پهلوی ناز زد و آرام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر چرا ماتت برده؟ بیا این ور دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز دستپاچه سلامی کرد و سرش را پایین انداخت. پاهای او را می دید که از کنارش گذشت و پله ها را بالا رفت. عطر خاصی در فضا ی اطراف پیچیده بود که بیشتر گیج و منگش کرده بود. احمدی با سقلمه ای دیگر او را به خود آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای خدا به خیر بگذرونه این که دوباره مثل برج زهره مار بود... البته باید بهش حق داد... ها. بیچاره درگیر بچه ی مریضشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و انگار به یاد چیزی افتاده باشد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا بیا بریم ببینم تو باز این جا چی کار داشتی. مگه قرار نبود اینوارا نیایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناز با لحنی پر از نگرانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می خواستم برم خونه، یه کمی باید خرید می کردم... هر چه قدر منتظر شدم تا شما بیایی خبری ازتون نشد این شد که اومدم دنبالتون... اما همون دوتا پله ی اول پشیمون شدم خواستم برگردم که با اون آقا مواجه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا ببینم اون آقا دیگه کیه... ایشون آقای بزرگ مهر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی رئیس شرکت که مدت ها، غیبت داشت همین بود. چه شانسی درست در روز ورودش به شرکت چنین برخوردی با هم داشتند. اما ابروهای گره خورده مرد و لحن جدی و خشک او باعث شد کمی بترسد. نکند مرد ناراحت شده باشد. یعنی بی ادبی کرد، پاسخی به او نداد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب چه کار می کرد شوکه شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا بی هوا در آغوش او فرود آمده بود... حالا بزرگ مهر در مورد او چه فکری می کرد؟... در این میان، افکارش بی اراده به سمت پاهای بلند او کشیده می شد. راستی چه قدر قدش بلند بود؟ نقاشی های خطی کتاب بابا لنگ دراز مقابل چشمانش رژه می رفتند. با صدای جدی خانم احمدی از جا پرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختر رفتی تو هپروت... بیا برو به کارت برس... فردا هم سر موقع سر کارت باش . بزرگ مهر خیلی منظبطه. مبادا دیر کنی... می دونی وقتی بزرگ مهر توی شرکته یه جورایی همه سر کار خودشونن. حالا هم این جا واینسا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

**************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار پنجره ایستاده ،دست هایش را پشت کمر گره زده بود و متفکرانه به خیابان می نگریست. منتظر مهندس عظیمی بود تا بیاید و گزارش این چند وقت را بدهد. خودش آن جا بود و فکرش هزار جا. مدت ها بود که دیگر کار در درجه آخر برنامه هایش قرار داشت. در سال اخیر ، رسماً بی خیال همه چیز شده بود و سر رشته ی همه ی امور را به عظیمی سپرده بود. گاهی بیشتر از چند ماه به شرکت نمی آمد و زمان آمدنش هم آن قدر کوتاه و فرمالیته بود که چیزی از برنامه ها و کارهای شرکت سر در نمی آورد. نگاهش هنوز به خیابان بود که با دیدن دخترک ریز نقش دقایقی پیش از فکر کردن دست کشید و کنجکاو به او خیره شد. هنوز نگاه گیج و خیره ی دختر مقابل نظرش بود. در مقابل او دخترک جثه ی کوچک و ظریفی داشت. و او را به یاد فنچ کوچک سوگلش می انداخت. با یاد آوری سوگل آه عمیقی کشید و از پشت پنجره کنار رفت. گامی به سمت میز برداشت و روی صندلی بزرگ و چرم نشست. چرا همه چیز لذت خود را از دست داده بود. اصلا از بعد به دنیا آمدن سوگل از هیچ چیز لذت نمی برد. غم و غصه ی دخترکش او را در عرض چند سال پیر کرده بود.این را موهای سپیدی که کنار شقیقه اش دیده می شد نشان می داد. باز هم آهی کشید و آرنج هایش را حایل میز کرد و صورتش را با کف دست پوشاند. با صدای ضربه ای که به در خورد دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ورود عظیمی سرش را به پشتی بلند صندلیش تکیه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زودتر بگو باید برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند محوی روی لبهای عظیمی نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا نیومده کجا می خوای بری؟ امیر علی امروز رو بی خیال شو. کلی کار روی سرم ریختی و رفتی... بابا دو ماهه که نیستی. عملا همه چی رو ول کردی به امون خدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هایش درهم شد و دستش را میان موهایش فرو برد و با کلافگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هم اگه یه بچه با اون همه مشکل رو دستت می موند، بی خیال همه چیز می شدی... عمل این دفعه هم که پاک ناامیدم کرد. خیلی داغونم مازیار خیلی... دلم می خواد یه جا باشه، برم و خودم و گم و گور کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی فهمم تو چرا این طوری می کنی... به خدا مشکل سوگل اون قدر ها هم که تو سخت می گیری بزرگ نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی پر رنگ بر لبانش نقش بست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگو کوری درد کوچیکیه... اون بچه هیچ جا رو نمی بینه... می فهمی ؟ به خدا انگار خودم کورم... داغونم... تو خودت می دونی سوگل تموم عشقمه... مادرش که ولش کرده. اگه منم بی خیالش بشم خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کلافه سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست و برقی را که در چشمان مازیار درخشید را ندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه خودت رو ناراحت نکن... من هر کاری از دستم بربیاد برات می کنم. حالا از کجا شروع کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

************

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمانی که به خانه رسید، ماهی را در انتظار خود دید. در آغوش گرم و مهربان ماهی که فرو رفت احساس آرامش و امنیت تمام وجودش را پر کرد. نمی دانست چرا از ساعتی پیش هیجانی وصف ناپذیر تک تک سلول هایش را در برگرفته و حالا این آغوش ماهی بود که آرامش می کرد. با صدای ماهی به خود آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر چی شده چرا انقدر لپات گل انداخته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمی دونم خاله فقط یه جورایی خیلی خوشحالم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.