رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سیدجوادی
مگر از روي نعش من رد بشوي.
-اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم.
-پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است.
-آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يك دختر تحصيلكرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب كند؟
-چرا، مي تواند. يك دختر تحصيلكرده امروزي مي تواند خودش انتخاب كند. بايد خودش انتخاب كند. ولي نبايد با پسري ازدواج كند كه خيلي راحت دانشكده را ول مي كند و مي رود دنبال كار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود كه با اين ثروت و امكاناتي كه دارد، كه مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم كار كن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء كند. سودابه، در زندگي فقط چشم و ابرو كه شرط نيست. پدر تو شبها تا يكي دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمي برد. تو چه طور مي تواني با اين خانواده زندگي كني؟ با پسري كه تنها هنر مادرش اين است كه غيبت اين و آن را بكند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرك كشيدن و فضولي كردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها كنار بيايي. تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو....
سودابه از جاي خود بلند شد.
-مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟
-اشتباه مي كني. بايد كار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد.
سودابه دست ها را به پشت يك صندلي تكيه داد و به جلو خم شد.
-پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟
-نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع اين است كه ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمي گويم كدام خوبست كدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم كه اگر بخواهيم به هم برسيم مي شكنيم.
-پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟ بايد ...
-نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمي گوييم انتخاب نكن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولي با چشم باز. كوركورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاك سياه ننشان و كمي فكر كن. با خودت لجبازي نكن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج كني. چه بهتر كه با مردي ازدواج كني كه خودت او را انتخاب كرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم كرد.
سودابه روي از پنجره برگردانيد.
-گوش كن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم كه يك دختر تحصيلكرده امروزي هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم كه سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعاي روشنفكري هم دارد.
مادر با لحني دردمند گفت:
-نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي كه دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند.....
سودابه حرف مادرش را قطع كرد.
-ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي كج و كوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فلان الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يكي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نيست؟
برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود:
-تازه در عهد شاه وزوزك هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد كه مي خواست؟ هان؟ نشد؟ ...
چشمان مادر يك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش تركيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخلاقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است.
مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ملايم بود. مستاصل بود. به ملايمت پرسيد:
-همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر!
دختر با لجبازي اداي او را درآورد.
-بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده؟
دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
-بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد....
مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد.
-ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني. فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني. ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد؟ مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد؟ فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد؟
-چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم.
-خوب، بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو. راضي هستي؟
سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت:
-به شرط آن كه شما او را پر نكنيد.
-يعني چه؟ نمي فهمم؟
-يعني يادش ندهيد كه بر خلاف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم.
مادر خنديد.
-خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را مي كند. هر كاري را كه صلاح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني. بعد آزاد هستي. به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد خودت را توي آتش بيندازي، بينداز.
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين، با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است پرسيد:
-باز قهر كردي مامان! هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني؟
-قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم.
سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد.
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيد. كتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود. استخر در جلوي ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غريب افتاده بود. بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسيم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري كه به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي كرد و از آن جا به اتاق نشيمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي كرد زيرا كه دل درون سينه اش مي سوخت.
كف راهرو و اتاق با پاركت پوشيده شده و هر جا كه مناسب بود قاليچه هاي رنگي كرك و ابريشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زيبا بود، بلكه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيك پوش و جذاب كه اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود، زني كه در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زماني كه پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خير گذشته بود – اكنون چنان راه مي رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي كشيده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاكت سفيد كشميري بر دوش انداخته بود. موهاي زيتوني رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي كه به اتاق عمه جان مي رفت كم و كمتر شد.
رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي كردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد. مامان نقاشي مي كرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند؟ چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي كه دوست داشت منع كنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد. مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمي قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود. يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت. چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟ با اين همه گوشش خوب مي شنيد و دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟ زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد. همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان را صميمانه دوست داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند. مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان مي خنديد و مي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود. نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند. بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه. اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند. به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش ***** كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اي واي، ديدي شكست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد. رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود و آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان مي آمد و بوي گندم و شاهدانه را با خود مي آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان برويد و كيسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه اين كه شكلات و كيك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشي داشت. هميشه از بهترين نوع آن ها، هميشه مي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اين شكلات را بگير پيمان جان. ولي بعد از شام بخوري ها. وگرنه مامان دعوايت مي كند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- يا سودابه، آدامس مي خواهي يا آب نبات؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو يا رو به خواهر كوچك تر سودابه مي كرد و مي پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سپيده جان، تو آدامس مي خواهي يا شكلات؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من گندم و شاهدانه مي خواهم عمه جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو هر سه در يك نشست ته كيسه گندم و شاهدانه را بالا مي آوردند و باز فردا روز از نو روزي از نو. گاه بچه ها در حيرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چيست؟ ديگر چه خوراكي مي تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولي چون عقلشان به جايي نمي رسيد، رهايش مي كردند و پي كار خود مي رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاكنون مامان در حالي كه با يك دست زير بازوي عمه جان را گرفته بود با دست ديگر آن جعبه را حمل مي كرد. دل در سينه سودابه فرو ريخت. گويي حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قديمي پر نقش و نگار سندي بود كه بيش از همه او را محكوم مي كرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان نشست و صندوقچه روي ميز مقابل او قرار گرفت. مامان جميله را صدا زد تا براي عمه جان چاي بياورد. يك ظرف كريستال كوچك پر از بيسكويت روي ميز بود. عمه جان رو به سوي زن برادرش كرد و پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داداش خانه نيست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه سوال بي معنايي. جاي اتومبيل برادرش در گاراژ ته حياط كنار اتومبيل ناهيد خالي بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رفته بيرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- كجا رفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رفته اسكي. پيمان و سپيده را برده اسكي.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولي سودابه خوب مي دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتي كه بر سر يكديگر فرياد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جميله چاي آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالي كه در اتاق را مي بست گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نصيحتش كنيد. شما را به خدا نصحيتش كنيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از اين كه عمه جان تظاهر به ندانستن مي كرد خسته شد و با عصبانيت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب نصيحتم كنيد ديگر، عمه جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم عمه جان ساكت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان مي گويد اگر شما موافقت كنيد، آن ها هم موافقت مي كنند و اگر نكنيد آن ها هم موافقت نمي كنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه عمه جان مي نگريست. يك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره يا نه؟ ولي عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بيرون مي نگريست. عاقبت با صدايي گرفته، انگار كه با خودش حرف مي زند، آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخر وقتش رسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان برگشت و به او خيره شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من چه كاره هستم كه به تو بله يا نه بگويم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را مي توانم برايت بگويم. آن وقت اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه با بي حوصلگي گفتك
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمه جان، صد دفعه از اين قصه ها برايم گفته ايد. قصه شيطاني هاي خودتان را كه بچه بوديد برايم گفته ايد ولي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه جانم. اصل كاري را نگفته ام. آن را گذاشته بودم براي امروز. اگر يك بار اصل آن را مي گفتم، ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. سالي صد بار تكرارش مي كردم. خوب، پيري و بي همدمي است ديگر! آن وقت ديگر آن اثري را كه بايد داشته باشد نداشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان باز ساكت شد. بعد بي مقدمه پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خيلي دوستش داري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه عمه جان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من مي فهمم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز ساكت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم شرمنده ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه عمه جان ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توي سر آدم هم بزند شيرين است ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالايت مي روم. وان يكاد مي خوانم و از دور به طرفت فوت مي كنم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد. الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را مي دانستي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه هيچ چيز نمي دانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلايي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه خنديد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه با اشتياق گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه عمه، نه، خسته نمي شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قديمي ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسكوت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه گريه مي كرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه دوباره پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- كه گفتي خيلي دوستش داري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه شيفته وار پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره عمه جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدايه خانم مي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پهن اسب، ذليل شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش به اصطلاح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل اسمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: «نازنين خودت رو خسته نكن» يا «نازنين غذاي قوت دار بخور» ، « نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.» حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم خواستگار بيايد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم می نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی آقا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با شرمندگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم رو به دایه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه خانم رنجیده خاطر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف و کم طاقت هم می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند .هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اغلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟ باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.وای عمه جان، چه حما... سودابه زبانش را گاز گرفت. چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه جان لبخند زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآراه می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسر با نمکی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آهای جوان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه خانم با اعتراض گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب نداشت خانوم جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از دهانه بازارچه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با بی حوصلگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با گالسکه برو که زود برگردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانیس خانم به التماس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس زود باش. خیلی طولش نده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟ ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی حوصلگی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اَه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اَه به من دختر خانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لابد هستم و خودم خبر ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود. گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برایتان پیغامی دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من رحیم نجّار هستم ها!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه اسم قشنگی. به دلم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می دانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما کی هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر بصیرالملک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایساد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به روی چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یادتان که نمی رود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر زنده باشم نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبانم لال شود که گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا کند همیشه زنده باشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سرعت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز آماده بود. شیرینی می پختند. من که عاشق باقلوا بودم عقم می گرفت. از نان نخودچی حالم به هم می خورد. از گُل بدم می آمد. دلم می خواست لباس های نوی خود را تکّه پاره کنم. چه دردم بود؟ نمی دانستم. فقط دلم می خواست بمیرم. یا بمیرم یا که؟ ... یا ... که؟ نمی دانستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر عرض یک هفته دوباره با کالسکه از برابر دکّان نجّاری رد شدم. رنده و رنده و رنده. مردک پر رو کالسکۀ ما را شناخته بود. یک هفته است آدم جرئت نمی کند از خانه اش بیرون بیاید. باید به دایه بگویم. نه، به فیروز خان می گویم. نه بابا، ول کن. می زند می کشدش. خون سگ می افتد به گردنم. به پدرم می گویم. نه دیگر بدتر. پس به مادرم ... اصلاً چه بگویم؟ بگویم هر وقت کالسکه از دکان نجّاری رد می شود او به کالسکه نگاه می کند؟ مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه می کنم!من باید محّل نگذارم. شاید قبلاً هم همین طور بوده. شاید قصّاب و نانوا و کلّه پز هم نگاه می کنند. از روی کنجکاوی. آخر ما در این محلّه آدم های سرشناس و معتبری هستیم. فقط فرقش این است که من به آن ها توجّهی ندارم. اهمیتی ندارد. آن قدر نگاه کند تا جانش در آید. ولی کرم از خود درخت بود. نمی دانستم چرا دلم می خواست کروک کالسکه را عقب بزنم تا نگاه او از روی چادر مرا نظاره کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیغام رسید که شوهر خواهرم می خواهد برای سرکشی به ده خودشان برود. «محبوبه خانم دو شب تشریف بیاورند منزل خواهرشان که ایشان تنها نباشد.» تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آینده ام تعریف می کرد. این اشی بود که شوهر او برایم پخته بود. با داماد دوست و همبازی بوذند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفی کرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خیلی تعریف می کرد می گفت مادرش از آن شازده های اصیل و جا سنگین است. من گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی نزهت جان، می گویند خواهرش، خالۀ داماد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهرش چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زن محترمی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت پنجه به صورت کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای، خدا مرگم بدهد، کدام خواهرش؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه می دانم. همان که اسمش طاهره است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی همچین حرفی زده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمه جان کشور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت با حرص دستش را تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو حالا دیدی عمه جان از کسی تعریف کند؟ خوب، این ها شازده هستند. آدم حابی هستند. همه پشت سرشان حرف می زنند. همه بهشان حسودی می کنند. تا حالا دیده ای کسی پشت سر دده و تایه و کلفت حرف بزند؟ چون این ها آدم حسابی هستند مردم پشت سرشان لُغُزمی خوانند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا پشت سر ما نمی خوانند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کجا می دانی؟ شاید می خوانند و ما خبر نداریم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت راهنماییم کرد چه طور شیرینی بگیرم. چه طور قلیان تعارف کنم. چه طور بنشینم ... پس چرا خسته شدم؟ من که هیچ وقت از خانۀ خواهرم دل نمی کندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا می خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمی خواهد این قدر پر چانگی کند. وقتی زمان برگشتن به منزل فرا رسید، سر از پا نمی شناختم. بال در آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهرم پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می خواهی ننه را همراهت بفرستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه. دارم با کالسکه می روم. تنها که نیستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن جا که سورچی خواهرم پیرمرد زهوار در رفته ای بود پس اشکال نداشت تنها بروم. کروک کالسکه را کشید. سوار شدم. دلم می خواست اسب های کالسکه بال داشتند. وقتی سر کوچه رسیدیم، صدا زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشهدی، من همین جا پیاده می شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم کوچیک، هنوز یکی دو تا کوچه مانده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عیبی ندارد. همین جا پیاده می شوم. می خواهم خرید کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس به خانم خانمها بگویید که من تا در خانه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب. خوب نترس. برو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم هم نمی دانستم چه کار داشتم. چه خریدی دارم؟ پس چرا نمی خرم؟ پس چرا در دل مرتّب می گویم الهی بمیرد؟ چه کسی باید بمیرد؟ آه، حالا می فهمم. دارم دعا می کنم الهی خواستگارم بمیرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت به ظهر بود و زیر بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا می کرد. انگار همۀ مردم ایستاده اند و به من زل زده اند. نکند مرا با انگشت به یکدیگر نشان می دهند؟ نه. گرفتار خیالات شده ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلال شوم که گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا قوّت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت و در جا خشکش زد. از صدایم مرا شناخت؟ یا از چادر تافتۀ مشکی با پیچۀ قیمتی دست دوزی شده ام. دستپاچه بودم. با لکنت زبان بلند بلند به طوری که رهگذران احیاناً شکاک هم بتوانند بشنوند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما قاب چوبی هم درست می کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم خیره و بی صدا ایستاده بود. چوبی بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهایش روی پیشانی ریخ بود. دوباره آن پوزخنده بر گوشۀ لبش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا چه قابی باشد، خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک قاب عکس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه اندازه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قاب کوچک. درست می کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای شما بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی چوب دماغم را پر کرده بود. بوی عطر چوب، ناگهان دویدم. به سوی خانه. قلبم می زد و به خودم ناسزا می گفتم. دختر مگر تو دیوانه شده ای؟ این کارها چیست؟ دویدنت دیگر چه بود؟ چرا آبروریزی می کنی؟ خدا بکشدت. چه کاری بود که کردم. دیگر از این طرف رد نمی شوم. چه پیاده، چه با کالسکه. از دست چپ می روم. راهم را دور می کنم ... ولی باز هم رد شدم. دیگر هر بار کالسکه از کنار دکانش می گذشت می ایستاد و با نگاه تعقیب می کرد. مردک پر رو. آدم وقیح ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب. کفش قندره. سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بیایی بود. همه به من می رسیدند می خندیدند. قربان صدقه ام می رفتند. خانوم کوچیک، خانم کوچیک می گفتند. وقتی پدرم بعد از ناهار کنار مادرم نشست و چای می خواست به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- محبوب جان، یکی از آن باقلواهات را می دهی من بخورم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لبخند زد. همیشه پدرم مرا محبوبه یا محبوب صدا می کرد. کمتر جان به کار می برد. ظرف باقلوا کمی دورتر روی زمین بود. باقلوایت یعنی باقلوای عروسیت. این نشانۀ آن بود که پدرم از این داماد راضی و خرسند است. دودستی ظرف را پیش رویش گرفتم. بافلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام کوبید. پدرم مرد ملایم و خوش خلقی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت به غروب در زدند و آمدند. با کالسکۀ داماد که می خواستند به رخ بکشند. درشکۀ روسی با دو چراغ کریستال آیینه دارِ شمع سوزِ بادگیر. رنگ درشکه مشکی برّاق بود. چرخ هایش قرمز. تشک شبرو با فنرهای نرم. دو اسب یک قد و یک رنگ و یک اندازه. هر دو جوان. سورچی با سبیل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما می رفت، باز کلاه پوستی بر سر نهاده بود و به همان اندازۀ درشکه تر و تمیز و برّاق می نمود. صاف در صندلی خود نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد. انگار می خواست ابهت منظره را بیشتر نمایان کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و خواهرم توی اتاق گوشواره پنهان شده بودیم. خجسته نخودی می خندید و من فحشش می دادم. مرتب می گفتم خفه شود. آبروریزی نکند. ولی مگر حریفش بودم؟ آنها در اتاق کناری چادر از سر برداشته و وارد پنجدری شدند. من از سوراخ کنار شیشه رنگی که کمی شکسته بود می دیدم. مادر داماد چاق، مسن، متکبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولی از آن شاهزاده خانم های آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش که زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردک دنبال مادر راه می رفتند. بعد هم دایۀ سیاهپوست داماد می آمد. با قد بلند و رشید. از آن سیاه های خوشگل و خوش بر و رو. متکبّرتر از مادر داماد. انگار که داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم می کرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زیر گلو با سنجاق طلا محکم کرده بود. با مادرم خوش و بش کردند و نشستند.تعارف های مرسوم رد و بدل شد. خیلی خوش آمدید؛ قربان قدمتان؛ صفا آوردید؛ افتخار می کنیم اجازه دادید خدمت برسیم؛ منت گذاشتید؛ غلام شماست؛ کنیز شماست؛ کوچک شماست. بعد مادر داماد پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب، عروس خانم کجا تشریف دارند؟ اجازه می دهید زیارتشان کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اختیار دارید خانم، اجازۀ ما هم دست شماست. الان خدمت می رسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم از اتاق بیرون آمد و به صدای نسبتاً لند و تشریفاتی به طوری که آن ها که توی اتاق بودند نیز بشنوند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- محبوب جان، بیا خدمت شازده خانم عرض ادب کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد دوان دوان ولی بی سر و صدا وارد اتاقی شد که ما در آن بودیم و آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شانس آوردی محبوبه، بدو چای را بردار و بیاور. توی سینی نریزی ها! داغ باشد ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم وارد اتاق شد و من دو دقیقه پس از او سینی نقرۀ چای را که دایه چانم آماده کرده بود با دستی لرزان گرفتم و پای به درون نهادم. به محض آن که وارد اتاق پنجدری با آن شکوه و جلال شدم، فوراً فهمیدم که خیال مرد نجّار که در سرم بود چه خیال خام و عبثی است. انگار فاصلۀ بین خودم و او را با چشم می دیدم. من؟ منی که به این زندگی و این تشریفات و این شوهرها تعلق داشتم! من کجا و او کجا؟ انگار موجی بزرگ مرا از روٌیا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند. گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به، سلام به روی ماهت. چه دختر مقبولی دارید خانم. ماشاالله، هزار ماشاالله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دست شما را می بوسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه من اصلاً دلم نمی حواست ببوسم. چای را با نهایت دقّت جلوی مهمان ها گرفتم. به ترتیب اهمیت. اوّل جلوی مادر داماد که غبغب انداخته و بالای اتاق نشسته بود. بعد جلوی خواهر داماد که یا از عروسشان بزرگتر بود یا زشتی بیش از حدّش این طور نشانش می داد. بعد جلوی عروس بزرگ که بسیار زیبا، متین و با شخصت بود و آخر سر جلوی دایه سیاه که بلافاصله احساس کردم دوستش دارم. او هم در حالی که با لبخند چای بر می داشت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ماشاالله، پیر بشوی دخترم. چای دختر پز است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید به این شوخی لبخند می زدم تا ببیند دندان هایم ردیف و مرتّب است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به، چه دندان هایی، مثل مروارید هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایۀ خودم دم در اتاق دست به سینه ایستاده بود. برگشتم تا با سینی چای بیرون بروم. مادر داماد به صدای بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا محبوبه خانم؟ تشریف داشته باشید چند دقیقه خدمتتان باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی را به دایه جانم دادم که از اتاق بیرون برد. مطیعانه برگشتم. دایۀ سیاهپوست آغوش گشود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا دختر جان ببوسمت. من ارزوی همچو روزی را برای پسرم داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر بغل مرا گرفت و هر دو گونه ام را محکم بوسید و رطوبت دهان خود را بر آن باقی گذاشت. می دانستم می خواهد ببیند زیر بغلم عرق نکرده؟ دهانم بو نمی دهد؟ آزمایش ها همه نتیجۀ خوب و مثبت داشتند. آخر مادرم آن قدر به من عطر زده بود که آن بیچاره هم مطمئناً تا شب مثل من سر درد داشت. نشستم. دستم را روی دامنم گذاشتم و سرم را پایین انداختم و با صدای نرم و ملایم، با بله و نخیر، به سوٌالات پاسخ دادم. چه دختر سر به زیری؟! مادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باقلوا میل بفرمایید. محبوب جان خودش پخته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام هنر من در باقلوا پختن بردن دایه به انبار، باز کردن قفل در حلب قند و شکر و تحول پسته و بادام به او در آخر هم بریدن باقلوا در سینی و ریختن شیرۀ شکر روی آن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم های خواهر شوهر سرا پای مرا در نوردید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به، چه باقلوایی! توی دهان بگذاری آب می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاری آینده برای این که مبادا بگویند حسود است گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معلوم است که از هر پنجۀ محبوبه خانم هنر می بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بلند کردم و او را نگاه کردم. الحق که زیبا بود. چشمان مخمور سیاه، ابروهای پهن پیوسته، بینی قلمی، لب های گوشتالود و پوستی بسیار لطیف و سفید. نزهت که کنار مادرم نشسته بود با نکته سنجی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سلیقه هستند. عروس ها را دست چین می کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و سرخ شد. زیر چشمی به خواستگارهایم نگاه می کردم. به خودم می گفتم آیا این خانم ای محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خیالشان هم می رسد که من آرزو دارم همسر شاگرد نجّار محلّه باشم. که دلم می خواهد به همۀ این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم می خواهد این خانم های آراستۀ محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانۀ ان نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دودۀ چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنۀ در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا کنم که چوب ها را ارّه می کند و موهای خوش حالتش آزاد و رها روی پیشانی افتاده و تاب می خورد. که فقط عطر چوب را به مشام بکشم؟ خدا می داند که آن دکّان کوچک برای من چه قصری بود. وی چوب چه عطری بود و تمام مغازه چه غرفه ای بهشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعریف کرد. مادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- محبوب جان، باز هم چای بیاور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی دیگر بس است. از اتاق بیرون برو تا نگویند دختر سبک بود، شوهری بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش می داد و قند توی دلش آب می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم از کنار صندلی مادر داماد رد می شدم که دستم را گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه جانم. کجا؟ بنشین همین جا پهلوی خودم. حیف این دست های لطیف نیست که کار بکند؟ آهان، روی همین صندلی بنشین. بازک الله. دایه خانمت زحمت چای آوردن را می کشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخیر، بدجوری مرا پسندیده بودند. مادرم در حالی که از خوشحالی روی پا بند نبود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای خانم جان، چای آوردن هم کار شد؟ دست که با چای آوردن خراب نمی شود! این حرف ها را جلوی رویش نزنید، لوس می شود و بعد از این باید گذاشتش طاقچه بالا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خندید. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برویی داشت. نمی دانم چه طور بود که با هر که حرف می زد دلش را می برد. تظاهر نمی کرد. این طرز رفتار در خمیره اش بود. خودش همیشه می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والله من دل همه را توانستم نرم کنم اِلا دل کشور خانم را.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه ام را می گفت. شاهزاده خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید هم بگذاریدش طاقچه بالا. جای همه عروس های من آن بالا بالاهاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت خندید و رو به زن جوان و زیبا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس خوش به حال شما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس خانم قری به سر و گردن داد و لبخند تلخی زد. نه هان گفت و نه نه. یعنی «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.» یعنی شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده خانم مثل کسی که بخواهد اتمام حجّت کند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله خانم، اون خدا بیامرز هم پیش چشم من خیلی عزیز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلی منست. یار و مونس من شده، همین یک الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ می کنم. پهلوی خودم. روی تخم چشمم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دانستیم که داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمویش را از بچگی به نام او بریده بودند. یکی دو سال پیش هنگام زایمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بود. البتّه در آن زمان این حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتی خواستگار آدم جوانی با این همه آلاف و اولوف بود که فقط انگشتر انگشت کوچک مادرش به قدر یک تخم کفتر بود. دامادی که شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چیز تمام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر داماد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای خانم، این بچه آن قدر شیرین است که نگو. من که حتی طاقت دیدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به این که اشک به چشمش بنشیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت گوش مرا پر می کرد. دده خانم قلیان آورد. شیرینی و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعریف کرد که چه قدر متجدد است. ه قدر خوش صحبت است – که اگر به مادرش رفته بود جای تعجّب هم نداشت- از قد و بالا و شکل و شمایل او گفت – که امیدوار بودم به خواهرش نرفته باشد! – و با این همه تازه به قول خودش نمی خواست تعریف او را کرده باشد. موقع رفتن فرا رسید و من نفسی به راحت کشیدم. همه با نهایت ادب تا دم در آن ها را مشایعت کردیم. خودش، دخترش و عروسش مرتب می گفتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودمان راه را بلد هستیم. قربان قدمتان، زحمت نکشید. تشریف نیاورید. روی من سیاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آخرین لحظه خانم بزرگ برگشت و روی مرا بوسید و باز خطاب به مادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دخترتان خیلی مقبول است ها! چشمانش سگ دارد. شما راستی راستی گوهر شکم هستید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشمتان قشنگ است خانم. سایه تان کم نشود. صفا آوردید. مرحمت عالی زیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت از پشت لباسم را کشید. یعنی من باید به داخل ساختمان بر می گشتم. در اتاق گوشواره جشنی به پا بود. مادرم ذوق زده بود. دایه جانم بشکن می زد. نزهت مرتب می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انگشترهایش را دیدید خانم جان؟ دیدی عروسش چه سینه ریزی انداخته بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه جانم می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جانم، آخر این ها اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. دایۀ داماد خودش یک پا خانم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم برای اینکه دل او را به دست آورده باشد و در شادی خود بیشتر سهیمش کرده باشد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دایۀ عروس هم همچین دست کمی از او نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیش دایه باز شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای خانوم جون، شما با این زبانت مار را از سوراخ می کشی بیرون! تازه درشکه شان را ندیدید! قدرتی خدا یک ذرّه گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو این جور بق کردی نشستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای اینکه من نمی خوام زن درشکۀ شازده خانم بشوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب، غصه نداره مادر جون. حالا که زن درشکه اش نمی شوی، زن پسرش بشو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم، نزهت و دایه هر سه از خنده ریسه رفتند. با غیظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سینه زدم و به حیاط شسته رفتۀ بهاری خیره شدم. مادرم خنده اش را قطع کرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا؟ چرا همچین می کنی دختر؟ مگر چه شده؟ حرف بدی زده اند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خشم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیر، حرف بدی نزدند. فقط خانم بزرگ مرتب از عروس مرحومش و نوۀ گیس گلابتونشان داد سخن می دادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست راستم را در هوا چرخاندم و قری به سر و گردنم دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نوه ام این طور، عروسم آن طور. ناسلامتی آمده بودند خواستگاری. ولی فقط ذکر خیر عروس مرحوم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا، چرا این قدر بی انصافی می کنی! مگر این همه قربان صدقۀ تو نرفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم که کمی سست شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب، از جقّ نگذریم، محبوبه این را درست می گوید. من هم زیاد خوشم نیامد. انگار می خواست از اوّل گربه را دم **** بکشد و جای بچه را محکم کند. درست است که دختره پیش مادربزرگش زندگی می کند ولی بلاخره بچۀ آن باباست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا شما ذوق کرده اید که پسر کور و کچل شازده خانم آمده مرا بگیرد؟ آن هم با یک دسته هاونگ که ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه خانم میان کلامم پرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به، به، محبوبه خانم ... حالا دیگر به پسر عطاالدوله می گوید کور و کچل! ... اگر دیده بودیش این حرف را نمی زدی. حالا این جا این حرف را زدی ولی جای دیگر نگو که به ریشت می خندند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویم که نمی شد به مادرم عتاب و خطاب کنم، پس رو به خواهر بزرکترم کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آبجی، بی خود برای من از این تکّه ها نگیرید ها! من زن این بابا بشو نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچنان محکم این حرف را زدم که خودم هم یکّه خوردم. خواهرم لب هایش را جمع کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا! ... اصلاً به من چه؟ زن ااو بشوی یا نشوی چه تاجی به سر من می زنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایه رولندکنان از اتاق بیرون رفت تا به کمک دده خانم اتاق تالار را مرتب کند. مادرم به ملایمت پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا محبوبه جان؟ نکند داری ناز می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خانم جان، چه نازی دارم بکنم؟ ولی آخر من که او را ندیده ام. اصلاً نمی دانم چه شکل و شمایلی دارد. همین طور ندیده و نشناخته زنش بشوم؟ آن هم با یک بچه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شناختنش که به تو مربوط نیست. آقا جانت باید بشناسد که می شناسد. بچه هم دارد داشته باشد. به تو کاری ندارد. در خانۀ مادر بزرگش بزرگ می شود. خود شازده خانم هم که بیچاره مرتب می گفت. الحمدالله ندار هم نیستند که سر بار تو باشد، یا بخواهند چیزی از تو کم و کسر بگذارند. می ماند دیدن او.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم کمی فکر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب، دیدن ندارد. مرد است دیگر. همۀ مردها یک جور هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت غش غش خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای! خانم جان شما هم عجب حرف ها می زنید ها! همۀ مردها یک جور هستند؟ پس مثلاً محبوبه اگر حاج علی را ببیند یعنی پسر شازده را دیده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین دفعه من هم به خنده افتادم. حاج علی پیر و نیمه کر ما، با پشت تا شده و چشمانی که از فرط فوت کردن هیزم های زیر دیگ همیشه سرخ بود، با آن ته ریش سفید و سیاه و لبهای کت و کلفت و گوش های بزرگ و موهای کم پشت زبری که انگار مانند میخ در سرش راست ایستاده بود، الحق نمونۀ خوبی برای یک مرد کامل می توانست باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- که سرکار خانم می خواهند یک نظر او را ببینند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله، پس چی؟ نباید ببینم دارم زن کی می شوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر او را دیدی، قال تمام است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم چنگ به گونه اش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای نزهت، خدا مرگم بدهد، داری چه می گویی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت بی توجّه به مادر ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم اگر او را دیدی قال تمام است؟ دیگر مرافعه داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیر، اگر پسندیدم قال تمام است. لابد اگر نپسندم تازه اوّل قال و مقال و مرافعه با شما و آقا جان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزهت با قهر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخواستی که نخواه. چه قال و مقالی؟ پایت که به چوب نیست. تو باید زندگی کنی. حالا من فکری می کنم و بعد خبر می دهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir