خورشید یه دختر نوجوون روستاییه با یه زخم عمیق به دلش.. قصه، قصه‌ی ازدواجش با حبیب، پزشک تهرانی هست که یه اتفاق شاید عجیب باعث آشنایی و پیوندشون می‌شه.. و یه روز، حبیب می‌ره و وقتی برمی‌گرده دیگه اون حبیب قبلی نیست ...‎

ژانر : پلیسی، عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۴ دقیقه

مطالعه آنلاین بودنت هست
نویسنده : طاهره.الف

طراحی و صفحه آرایی: رمان فوریو

ژانر : #عاشقانه #پلیسی

خلاصه :

خورشید یه دختر نوجوون روستاییه با یه زخم عمیق به دلش..

قصه، قصه‌ی ازدواجش با حبیب، پزشک تهرانی هست که یه اتفاق شاید عجیب باعث آشنایی و پیوندشون می‌شه..

و یه روز، حبیب می‌ره

و وقتی برمی‌گرده دیگه اون حبیب قبلی نیست ...‎

----------------

فصل اول - خورشید در مِه!

آرد، شکر، آب، نمک، بکینگ پودر، جوش شیرین و ...

کمی آرد درون و کناره های تشتِ بزرگ مسی می پاشد و خمیر سفیدِ نان را ورز می دهد. می کوبد. قل می دهد. مشت می زند. تکه تکه می کند. یک دست می کند. پهن می کند. گرد می کند. آرد می پاشد درون تشت مسی! خمیر را می چرخاند. با نوک انگشتانش روی خمیر ضربه می زند. می چرخاند. قل می دهد. مشت می زند. کفِ دو دستش را به هم می مالد و تکه های چسبیده ی خمیر به دستش، درون تشت می ریزند. یک دور دیگر خمیر را در تشت می چرخاند و کمی فشارش می دهد و صافش می کند.

با آبِ باقی مانده درون پارچ، دستِ خمیری شده اش را می شوید و بقچه ی سفیدی که وسطش چل تکه دوزی شده را روی خمیرِ خسته از مشت و مال پهن می کند. "یا علی" ذکر لبش و دستش ستون زمین، از جا برمی خیزد. لبه های تشت را گرفته و بلند می کند و آن را کنارِ اجاق گاز کپسولی می گذارد تا جوش شیرین کارِ خودش را کرده و یک ساعت دیگر خمیرِ وَر آمده را به تنور بسپارد.

از روی تخته های کج و کوله ی حفاظِ ایوان به حیاط نگاهی می اندازد و صدا بلند می کند: گل نساء! هــــــــای گل نساء! بییَ کیجا... ایجه بییَ (بیا دختر... بیا اینجا)

گل نساء از دنبال گذاشتنِ خروسِ پر سیاه دست برمی دارد و به دنبال اجرای فرمان مادر راهی ایوان می شود. دمپایی های پلاستیکی اش روی پله های بلوکی صدا می دهند!

روی پله ی آخر می ایستد: بله؟!

عاتکه خانوم گوشه های چادرشب را می گیرد و پشتِ کمرش گره محکمی می زند و با سرش به ظرف های کثیفِ روی زمین اشاره می کند: آ خدا بِدَره! ایشانِ بابُر بُشور! (خدا حفظت کنه! اینا رو ببر بشور)

گل نساء دمپایی هایش را بی هوا درمی آورد و دامنِ گلی و چین دارِ پیراهنِ بلندش را در دست می گیرد. کنار ظرف ها، روی دو پا می نشیند و یکی یکی کاسه های پلاستیکی خالی شده از آرد و شکر و ... و پارچ خالی از آب را درون هم گذاشته و برمی خیزد. دمپایی هایش را به پا می کند و از پله ها پائین رفته و به کنار شیرِ آب زهوار در رفته ی روی سربالایی حیاط می رود. روی چهارپایه ی چوبی می نشیند و شیر آب را باز کرده و آب یخِ چشمه روی ظرف ها روان می شود.

ثریا در زیر ایوان دنبالِ تخمِ مرغی از آن مرغِ پر حنایی می گردد و زیر لب غرغر می کند: واسش جعبه پُر کاه گذاشتما... بی صاحاب شده! میاد اینجا تخم میکنه

سفیدیِ تخم مرغ را که می بیند، لبخند عمیقی روی صورت سبزه و آفتاب سوخته اش می نشیند. آقا تقی شاخه ی بلند و قطورِ درخت را ریز ریز می کند. تبر با صدای بَنگ بَنگ روی شاخه می نشیند و تکه ای از چوب و پوستِ خشک شاخه می پرد! ضربه های دیگر و شاخه می شکند. هیمه لازم است! آقا تقی همیشه تنه های خشک را جمع و ریز می کند و زیر ایوان انبارشان می کند برای سوختن! ضربه های دیگر و شاخه ی دراز سه تکه می شود.

فوت کرده و صدای ناخوشایندی از آن طرفِ نِی خارج می شود. صورتش را جمع می کند و آن را از لبش فاصله می دهد. بابا تقی اش خیلی خوب بلد است بنوازد اما او فقط فوت می کند که از آن سرِ نِی صدای سوت مانندِ آزار دهنده ای خارج می شود! کلافه به نِی محکم و کلفت و سوراخ های منظمِ رویش نگاه می کند. شوهرِ خاتون خاله که آملی است به این جور نِی ها می گفت: «لَــلِه وا»!

نِی را درون کوله ـِر (کوله ی چوپان ها) جای می دهد و چشم در دشت می چرخاند. نوکِ کوه های اطراف شبیه دالبور های خیلی بزرگ است! خود و گله اش هم درون طبق معمول در همین دره ی پر علفِ همیشگی هستند. جایی که ایستاده اند زیرِ تابشِ م*س*تقیمِ آفتاب نیست. نور آفتاب، مایل و از پشتِ آن کوه که از همه بزرگتر است می تابد و دره پر از سایه / روشن شده است! از روی سنگِ بزرگِ کج و کوله برمی خیزد. گوسفندان را جلوی چشمش نمی بیند که با اخم کمرنگی سر می چرخاند.

بازدمش را پرفشار و پر حرص بیرون می فرستد و صدا بلند می کند: صُراحـــــــی! چی کار داری میکنی؟!

صُراحی دستپاچه از حرکتِ غیر قابلِ کنترل گوسفندان به جهتِ مخالف، داد می زند: خورشید؟! اینا چرا نمیمونن یه جا؟!

خورشید سرش را به طرفین تکان می دهد و به طرف گوسفندان می دود و در همان حال هم صدا هایی که فقط گوسفندان و سگِ نگهبان مفهومش را می فهمند درمی آورد. شاخه ی خشکی را از روی زمین برمی دارد و به سمتِ گوسفندانِ از گله جدا شده می رود. "مِلی" به کمکِ "سیاهه" گله را منسجم می کنند و گوسفندان را به سمتِ چپ می رانند.

خورشید با ضربه های آرامی به پشتِ گوسفندانِ فراری از گله، به حرکتشان سرعت می بخشد و همانطور هم زیر لب غرولند می کند: تو خا بلد نی یه، بیکاری می هَمرَ هَنی؟! روخانه وَر شونوبان چی کَر کاردیم؟! هوووووف! خدا! (تو که بلد نیستی بیکاری با من میای؟! میرفتن طرف رودخونه چی کار میکردیم؟!)

و خدا را شکر قبل از اینکه گوسفندان پائین تر بروند و به رودخانه برسند متوجه شد و جلویشان را گرفت! این صُراحـی که فقط برای دیدار با آن فرید خان همراه او به صحرا می آید، دیگر به این زبان بسته ها چه کار دارد؟! خب بنشیند روی یکی از این سنگ ها تا آن فریدِ فلان فلان نشده بیاید دیگر! گوسفندان را به گله می رساند و همان طور زیر لب غرولند کرده و عصبانیتش را بر سرِ فریدِ از همه جا بی خبر خالی می کند!

شاخه ی خشک را روی زمین پرت می کند و پا کوبان و معترض به سمت صُراحی قدم برمی دارد و دست به کمر می شود: صُراحی؟! نُتونی ناکُن! مجبوری مَگِر؟! بِنیش تا بییَ دَ! می کار مِن چِرَ دخالت کانی؟! (نمی تونی نکن! مجبوری مگه؟! بشین تا بیاد دیگه! توو کار من چرا دخالت میکنی؟!)

صُراحی دهان باز می کند تا جوابی بدهد که چشمش روی نقطه ای ثابت مانده و لبخند می زند. ابرو های خورشید بالا می پرند و عصبانیت جایش را به تعجب می دهد. سر می چرخاند و با دیدن فرید که تیز و فرز از دره پائین می آید، ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. "سیاهه" زبانش را تا آخر بیرون آورده و پارس می کند و خورشید به کنار گله می رود.

فرید نزدیک و نزدیکتر می شود. پیراهنِ پارچه ایِ سفید رنگی به تن دارد و لنگه های شلوارِ کلفتِ سیاهش هم طبق معمول درون جوراب های خاکستری اند. یک چوبِ خشک هم در دستش است و آن را در هوا تکان می دهد. خورشید پشت چشمی نازک می کند. امروز به اندازه ی کافی از قرارِ یواشکیِ این دو کشیده است! صُراحی لبخند گشادی می زند و به طرفِ فریدِ نزدیک آمده قدم برمی دارد.

فرید هم لبخند می زند که دندان های سفیدش به نمایش در می آیند: سِلام! خوبی؟! خِلی مَطِل بِسه ی؟! (خیلی معطل موندی؟!)

شانه به شانه ی یکدیگر هم قدم شده و حرف می زنند. چشمانِ درشت و سیاه خورشید، گرد می شوند؛ این پسر عمو خان اصلاً او را ندید؟! سلامی، علیکی، هایی، هویی! ندید دیگر! نامزدش را دیده، دیگر بقیه را می خواهد چه کار؟! نفسش را پر فشار بیرون می فرستد و روی زمین می نشیند. پا هایش را درون شکمش جمع می کند و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته و انگشتانش را در هم قلاب می کند. نگاهش را به گوسفندانِ در حال چَرا و "سیاهه" ی زبان بیرون آورده می دوزد. لبخند کجی می زند. "مِلی" روی زمین خوابیده و "سیاهه" بالای سرش ایستاده و اطراف را می پاید. چند روز دیگر توله هایشان به دنیا می آیند!

****

رادیو روشن است و طبق معمول از اخبارِ جنگ در این نخستین روز های سال می گوید. این روز هایی که با وجود کمبود و شهادت و خون، هنوز هم مردم لبخند می زنند و عید را فراموش نکرده اند. روز های سختیست. اصلاً روزگارِ سختیست. سخت می گذرد اما خب، می گذرد دیگر! همین هم خدا را شکر! سهراب دکمه ی رادیو را می چرخاند و صدایش را به حداقل می رساند. به کنارِ درِ آشپزخانه می رود و سینی چای را از دستِ سمیرایِ چادر به سر می گیرد.

با انگشتان دستِ آزادش، مو هایش را شانه می کند. می چرخد و با دو گامِ بلند، در آستانه ی درِ هالِ خانه قرار می گیرد. صدای گفت و گوی پدرش با شعبان می آید که از اوضاع قمر در عقرب مملکت می گویند و در همان حال هم شکرِ خدا می کنند! "یا الله" آرامی زمزمه می کند و وارد می شود. شعبان و همسرش نیم خیز می شوند تا به احترام ورودِ او از جا برخیزند.

خم می شود و سینی چای را روی زمین می گذارد و با دست آن ها را به نشستن دعوت می کند: بفرمائید... بفرمائید خواهش می کنم

شعبان دستی به سبیلِ تازه مرتب شده اش می کشد و با لبخندِ عمیقی می گوید: خب آقا سهراب!

رو به مَش حیدر می کند و طنازانه دنباله ی حرفش را می گیرد: مَشتی! این آقا سهرابتم ماشالا دیگه وقته زن گرفتنشه ها

سهراب سرش را به زیر می اندازد و اسمِ زن گرفتن که می آید، قلبش به یادِ بهجت، دخترِ کوچکتر استاد احمد، محکمتر می زند. لبخندی گوشه ی لبش با یاد محبوب جا خوش می کند!

مَش حیدر نیم نگاهی به پسرش انداخته و زانوی خسته اش را می مالد: والا اتفاقاً قول و قرار گذاشتیم واسه بعدِ سیزده بریم براش خواستگاری

گوشه ی لبِ سهراب زیر دندان هایش سائیده می شود و سرش تقریباً در یقه ی مردانه ی پیراهنش فرو می رود!

شادی و خنده در صدای شعبان موج می زند: بَه بَه! پس به همین زودی ها شیرینیِ این آقا سهراب رو میخوریم!

مَش حیدر می خندد و ضربه ای به پشت سهراب می زند. صدای زنگِ سوت مانندِ در می آید. سمیرا از آشپزخانه بیرون رفته و به سمت ایوان می رود. در حال پائین رفتن از پله، دمپایی های قرمزِ رنگ و رو رفته اش را به پا می کند. همان طور که به سمت دروازه ی سفید رنگ می دود و "اومدم، اومدم" می گوید، چادرش را بالاتر می کشد. دروازه را آرام باز می کند و همان طور که پشتِ دروازه پنهان مانده، سرش را کج می کند تا شخص پشت آن را بشناسد.

با دیدنِ حبیب، لبخند می زند و دروازه را تا آخر باز می کند و کنار می ایستد: سلام داداش!

حبیب داخل می شود و در حال بستن دروازه بی حال جواب می دهد: سلام!

خسته است، خسته! به طرف حوض وسط حیاط گام برمی دارد. صدای کشیده شدنِ دمپایی های سمیرا روی حیاطِ سیمانی شنیده می شود؛ برعکسِ قبل آرام گام برمی دارد.

جلوی پله ها متوقف می شود و رو به حبیب می گوید: داداش! آقا شعبون و زنش اومدن عید دیدنی... ولی گمونم آقا شعبون باهات کار داره

حبیب سر تکان می دهد و سمیرا همان طور که از دو پله ی ورودیِ خانه بالا می رود، دمپایی هایش را هم درمی آورد. حبیب نفس عمیقی می کشد و به آبِ درونِ حوض و ماهی قرمز های ر*ق*صان در آن، چشم می دوزد. اخمی روی پیشانی اش می نشیند. کاش پزشک نبود! کاش دیدنِ آن زن و بچه های بی گ*ن*ا*ه که از زیر آوارِ خانه ها بیرون کشیده می شوند، کار هر روزش نبود! شیرِ آبِ طلایی رنگ را باز می کند و سرش را زیر جریانِ آب می گیرد.

****

با فشار به پاشنه ی کفش هایش، آن ها درمی آورد و جفتِ همدیگر با پا به گوشه ی ایوان هولشان می دهد. تک تکِ سلول های تنش خستگی را فریاد می زنند اما مهمان در خانه است و حفظِ حرمتش واجب! همان ابتدای ورودیِ خانه شان، یک راهروی دو / سه متری است که سمت راستش درِ آشپزخانه و خودِ آشپزخانه قرار دارد و سمتِ چپش هم در و خودِ هال! راهیِ راهِ راست می شود و کنارِ در می ایستد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را به سمتِ چپ می کشاند؛ قسمتی از هالِ آن طرفِ درِ باز معلوم است و به دیوار هایش پشتی های عنابی با روپشتی های توریِ سفید تکیه زده اند. صدای همیشه پر انرژی شعبان هم می آید! نیمچه لبخندی می زند و واردِ آشپزخانه می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیمین خانوم سر و کَله ی خیسِ آبِ پسرش را که می بیند، دست از ریز ریز کردنِ سبزی ها برمی دارد و اخمِ کمرنگی روی پیشانی اش نمایان می شود: سلام مادر! دوش گرفتی زیرِ شیرِ آب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام و گرم می خندد که چشم هایش ریز می شوند و گوشه ی پلک هایش چین می افتند: سلام مامان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را نمایشی می خاراند: خب دیدم همه چی مُهیاس، گفتم سر و کله مم به آب بدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیمین خانوم سرش را به طرفین تکان می دهد و دوباره چاقو را با فشارِ زیاد روی سبزی ها می کشد: برو بچه! برو خشک کن سر و کله تو... بجنب باید بری پیشِ مهمونا... آقا شعبون تا حالا به خاطرِ تو مونده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راهِ آمده را برمی گردد و در حالِ خارج شدن از چهارچوبِ در، "چشم" بلند و کشداری می گوید. راه کج می کند به سمتِ سالنِ بزرگِ خانه و از رویِ آویزِ کنارِ درِ سرویسِ بهداشتی حوله اش را برمی دارد و مشغولِ خشک کردنِ سر و صورتش می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سمیرا هم با چادری که روی شانه اش افتاده به سالن می آید. کتابِ آموزشِ بافتنی اش را از روی طاقچه بر می دارد و رادیو که باز موج هایش به هم ریخته اند، را خاموش می کند. حبیب حوله را سرِ جایش برمی گرداند و راهیِ هال می شود. در آستانه ی درِ هال ایستاده و "یا الله" را زمزمه می کند و با سری به زیر افتاده وارد می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعبان از جا برمی خیزد و با شادی و به گرمی به استقبالِ او می آید: بَـــــــه! سلام آقای دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند می زند به این مردِ شمالی و همسرِ سر به زیرِ چادر به سرش و جواب سلام و احوالپرسی هایشان را با رویی گشاده می دهد. سپس بینِ پدر و برادر کوچکترش، چهار زانو می نشیند و کفِ دستانش را روی ران پا هایش می گذارد. کمی حرف می زنند و حبیب از اوضاعِ شلوغِ بیمارستان و مجروحانی که از جبهه با وضعِ وخیم می آورند، می گوید. شعبانِ همیشه خندان هم قیافه ی جدی و حتی غمگینی به خود می گیرد؛ از کمبود و صفِ مردم برای نفت و غیره، صحبت می کند. یادی هم از پسرِ همسایه شان می کند که از بی دارویی فوت شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذشتِ دقایقی و نزدیک شدنِ وقتِ اذان و نماز، شعبان سخن کوتاه کرده و دستی به سبیلش می کشد: آقا حبیب! میدونم سرت خیلی شلوغه و این روزا باید بیمارستان باشی... ولی خب..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردن کج می کند و به کف دستانِ تپل و زمختش چشم می دوزد: حاضری دلِ مادرِ یه شهیدو شاد کنی آقای دکتر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای "یا الله، یا الله" گفتن های عمو نقی می آید و همه به تکاپو می افتند. آقا تقی از جا برمی خیزد و لبخندِ آرامش صورتِ آفتاب سوخته اش را مزین می کند و به سمتِ پله های ایوان می رود. ثریا و گل نساء فوراً بشقاب های خالی شده از غذا را درون هم می گذارند و صُراحیِ هم نان ها را وسط سفره گذاشته و گوشه های آن را جمع می کند؛ ذوق زدگی از آمدنِ عمو و فرید را می شود در چشم های بَراقش دید. صدای سلام و حال و احوال و عید مبارکی کردنِ آقا تقی با عمو نقی و فرید و فرهاد و زن عمو صدیقه می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم سلانه سلانه و دست به کمر پیش می رود. سکینه خانوم، قابله ی روستا، می گفت که عاتکه خانوم باز هم دختر در شکم دارد و آقا تقی هم مدام می خندید و شکر خدا می کرد! ظرف و ظروف و سفره به همت ثریا و گل نساء و صُراحی در گوشه ای جمع می شوند. مهمان ها هم بر خلافِ اصرار های آقا تقی مبنی بر داخل شدن به سالنِ خانه، در همان ایوان می نشینند. سه خواهر هم به مهمانان می پیوندند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو نقی که دل دل کردن های صُراحی و فرید را می بیند، با نیشخندی رو به هر دو می گوید: شَمه اگِر خَنین کَسِنه دیم بِنیشین!(شما اگه میخواین کنار هم بشینین!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرید و صُراحی از خدا خواسته، کنار یکدیگر در گوشه ای از ایوان می نشینند و مشغول صحبت می شوند؛ خنده های ریز برادر و خواهر هایشان و چشم غره ها و ابرو بالا انداختن های مادر هایشان و لبخند های دندان نمای پدر هایشان را هم نادیده می گیرند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید زانو هایش را ب*غ*ل گرفته و همان گوشه ی آشپزخانه کز کرده است. هم دلش نمی خواهد به ایوان برود و هم نمی شود که حرمتِ مهمان را نادیده بگیرد! کاش فرهاد همراهشان نمی آمد! چانه اش را روی زانو هایش می گذارد و لبش آویزان می شود. اگر عمو باز هم بحثِ خواستگاری را پیش بکشد چه؟! فرهاد را دوست ندارد. اصلاً از او خوشش نمی آید. یک جوری است! قــدِ درازش آدم را به وحشت می اندازد! یعنی به طور کل، خیلی با جذبه و خوفناک است و داد که بزند، آدم دلش هُری می ریزد! پسرِ بدی نیست ولی خورشید از او خیلی می ترسد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم پا جمع کرده و معذب می نشیند و صدا بلند می کند: خورشید! بییَ دَ! چـِ داکون بییَر!(بیا دیگه! چایی بریز بیار)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبِ خورشید مثلِ قلبِ یک نوزادِ تازه متولد شده کوبش می کند! خدایا بحث خواستگاری را پیش نکشند! بی رمق از جا برمی خیزد و به طرفِ کمدِ چوبیِ پر از ظرف و ظروف می رود. روی دو پا می نشیند و درش را که جیر جیر صدا می دهد، باز می کند. سینیِ چوبیِ گل و بوته دار با دسته های ظریف کاری شده را بیرون کشیده و سبدِ پلاستیکیِ پر از استکان و نعلبکی را پیش می کشد. به تعداد خودشان و مهمان ها استکان و نعلبکی برمی دارد و سپس مشغولِ ریختنِ چای از درونِ سماورِ ایستاده روی کمد می شود. آب درون سمار می جوشد و پَلق پَلق صدا می دهد! اگر عمو نقی و خانواده اش هم نمی آمدند، آن ها بعد از شام یک چای داغِ حسابی داشتند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سینی پر از استکانِ چای و نعلبکی های روی هم چیده شده و قندانِ استیلِ پر از قند، واردِ ایوان می شود. کفِ ایوان از تخته های درازِ چوبی ساخته شده و آدم که رویش راه می رود پائین رفتن و تَق و لَق بودنشان را حس می کند! سینیِ چای را دور می چرخاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن عمو صدیقه اش استکانی ا برداشته و لبخند زنان می گوید: آ می گل عُروس! تی دَس دَرد ناکُنو(آخ عروسِ گلم! دستت درد نکنه)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمامِ امید به باد می رود! لرزان و پر استرس سینی را جلوی فرهادِ سر به زیر نگه می دارد. کاش این فرهادِ سر به زیر هم می گفت که دختر عمویش را نمی خواهد! اما هر دفعه سکوت می کند و سکوت علامت رضاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لقمه ی کوکو سبزیِ دستپختِ سیمین خانوم را با چند پر تره و جعفری به زیر دندان می فرستد! همه در سکوت مشغول شام خوردن هستند و حتی رادیو هم خاموش است. لقمه ای دیگر می گیرد و مثلِ تمام چند ساعتِ گذشته به درخواستِ شعبان فکر می کند. در این وضع و اوضاع واقعاً نمی داند که این همه راه رفتن و رسیدن به دادِ دلِ مادر یک شهید کار درستی است یا ماندن و رسیدگی به بیماران! به هر حال باید زودتر تصمیمش را بگیرد و اگر خواست قبل از تمام شدنِ تعطیلاتِ عید راهی شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لقمه را پائین می دهد و دست دراز می کند برای برداشتنِ پارچ که صدای مَش حیدر متوقفش می کند: حبیب! چی کار میخوای بکنی؟! میری یا نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارچ را برمی دارد و نصفِ لیوانش را پر از آب می کند: نمیدونم بابا! بیمارستان رو که میدونی... هم شلوغه و هم به همین راحتی نمیشه ولش کرد و رفت... از یه طرفم این طلعت خانوم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازدمش را عمیق بیرون می فرستد: نمیدونم واقعاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیمین خانوم کوکوی درونِ بشقابش را نصف می کند: به نظرِ من که اگه میتونی برو... مادرِ شهیده به هر حال

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندان روی لبِ تر شده از آبش می کشد: چی بگم... حالا ببینم چی میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهراب تربچه ای برمی دارد و ابرو هایش را بالا می اندازد: من که نفهمیدم اصن چرا حبیب باید بره... حبیب که دکتر قلب نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگِ در بلند می شود. حبیب لقمه ی آماده اش را درون بشقاب رها می کند و از جا برمی خیزد و از آشپزخانه بیرون می رود. دمپایی های انگشتی سیاه رنگش را به پا کرده و با گام های بلند حیاط را طی می کند. دروازه را باز کرده و لبخندش عمیق می شود. کنار می ایستد و اول سپیده ی بچه ب*غ*ل و پشت بندش سعید وارد می شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید گشاده رو و با صدای بلند می گوید: به به! آقای دکتر! سلام حبیب خان! عید شما مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردانه او را در آغوش می گیرد و ضربه ای به پشتش می زند: سلام داماد خان جان! عید تو هم مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپیده هم امیرعلیِ خوابیده در ب*غ*لش را بالاتر می کشد و لبخند به لب می گوید: سلام داداش! خوبی؟! عیدت مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب خنده به لب دروازه را می بندد: سلام آبجی! شکر... تو خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ابرو به پسرکِ خوابیده اشاره می زند و لبخندش دندان نما می شود: این پهلوون پنبه ت خوبه؟! عید تو هم مبارک آبجی جان! سال خوبی داشته باشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام آرام حیاط را طی می کنند و احوالپرسی هایشان را ادامه می دهند. حبیب به زور امیرعلی را از سپیده می گیرد و گونه ی تپل و سبزه ی پسرکِ ده / یازده ماهه را محکم می ب*و*سد و او را از خواب خرگوشی اش بیدار می کند. مَش حیدر و سیمین خانوم، به همراه سهراب و سمیرای چادر به سر به استقبال آن ها می آیند. همگی خندان و با مهربانی احوالپرسی کرده، یکدیگر را در آغوش می گیرند و عید مبارکی می گویند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب امیرعلی گریان را روی دستش می گیرد و بالا می برد و سپیده کلافه می نالد: ای داداش! بیدارش کردی دیگه مگه آروم میگیره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب می خندد و می خواهد جوابِ او را بدهد که برق ها قطع می شوند و وضعیت قرمز اعلام می شود. همه نگران و هول زده و به سرعت به سمت زیر زمین می دوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ایست که وضعیت سفید شده و همه در سالن جمع شده اند و کم کم از تشنجِ حاکم در حال و احوالِ افرادِ خانه کاسته می شود. سیمین خانوم پا هایش را دراز می کند و زانو های دردناکش را ماساژ می دهد. امیرعلی هنوز هم دارد گریه می کند و تلاش های سمیرا و سپیده برای آرام کردنش بی نتیجه مانده است. مَش حیدر به شدت اخم کرده و گاهی زیر لب صدام را لعنت می کند. سعید هم مشغول صحبت با سهراب است و از ضد هوایی ای که چند خیابان آن طرفتر وجود دارد می گویند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب دستش را درون آستین پیراهن سفیدش فرو می برد. واقعاً در این اوضاعِ قمر در عقرب مگر می شود بیمارستان را رها کند و این همه راه برود؟! حتماً در این بمباران باز هم کلی خانه خراب شده اند و کلی آدم یا زخمی شده اند و یا زیر آوار و آتش جان داده اند. دکمه های پیراهنش را از بالا به پائین می بندد و جوراب هایش را به پا می کشد. از اتاق بیرون می رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر ها به سمتِ او برمی گردد و سیمین خانوم می گوید: میخوای بری بیمارستان مادر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکان می دهد: آره مامان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپیده امیرعلی را در آغوش می فِشُرَد و بی حواس نوازشش می کند و ناراحت و گرفته می گوید: حالا یه دقیقه بشینی چی میشه؟! میدونی چند وقته درست حسابی ندیدمت داداش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب راهِ رفته را برمی گردد و جلوی او روی دو پا می نشیند و با مهربانی صورت خواهر کوچکترش را می ب*و*سد: آبجی! شرمنده... دیدی که بمبارون شد... الان کلی زخمی میبرن بیمارستان... نمیتونم بمونم خونه که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپیده سرِ پسرکش را نرم می ب*و*سد و آه می کشد: باشه! مواظب خودت باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازوی خواهرش را نوازش می کند و گونه ی امیرعلیِ نق نقو را می ب*و*سد: چشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برمی خیزد و از همه خداحافظی می کند. سعید را مردانه در آغوش می گیرد. سمیرا به آشپزخانه رفته تا چای دم بگذاردو سفره ی باز مانده ی شام را جمع کند؛ در آستانه ی درِ آشپزخانه لحظه ای می ایستد و خداحافظیِ سرسری ای می کند و از خانه خارج می شود. بوی دود می آید. یکی از بمب ها در همین نزدیکی ها به ساختمانی خورده و بوی دود همه جا را گرفته است. بازدمش را عمیق بیرون می فرستد و دروازه را باز می کند. برای لحظه ای دستش روی قفل دروازه ثابت می ماند و فکری در سرش جرقه می زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید می تواند جواب سؤال او را بدهد. او مرد عاقلیست و حتماً می تواند او را از این دو دلی دربیاورد. عقب گرد کرده و به سرعت راه رفته را برمی گردد. در آستانه ی درِ ورودی، برای اینکه دیگر کفش هایش را درنیاورد، زانو می زند و روی زانو هایش راه می رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آن وضع وارد سالن که می شود، چشمان سیمین خانوم گرد شده و سرزنشگر می گوید: حبیب! این چه وضعیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب نیم نگاهی به مادرش می اندازد: حواسم هست مامان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور روی زانو هایش پیش می رود و جلوی سعیدِ لبخند به لب متوقف می شود: داماد خان جان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید آرام می خندد: بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتِ شَستش را به گوشه ی لبش می کشد: یه سؤال می پرسم، کوتاه و مختصر جوابمو بده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید سر تکان می دهد و گردن کج می کند و حبیب می پرسد: به نظرت کمک به مادرِ یه شهید واجبتره یا موندن توی بیمارستان و رسیدن به داد مریضا و زخمیا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید متعجب براندازش می کند که سهراب می گوید: بعد واست تعریف میکنم آقا سعید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید سر تکان داده، اندکی فکر می کند و سپس با لبخند می گوید: جوابت رو قبلاً بهت دادم که آقا حبیب! وقتی گفتی میخوام برم جنگ، چی گفتم؟! گفتم جبهه سرباز زیاد داره، تو که دکتری بمون و اینجا خدمت کن... حالا هم میگم بیمارستان دکتر و پرستار زیاد داره... اگه به مادرِ اون شهید فقط تو میتونی کمک کنی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردن کج می کند و لبخندش عمیق می شود. حبیب هم لبخند زده و ضربه ای برای تشکر به بازوی او می زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{ گوسفندانِ سفید و سیاه در کنار یکدیگر پیش می رفتند. "مِلی" گاهی پارس می کرد و به گوسفندانِ بازیگوشی که از گله دور می شدند، دندان نشان می داد! خورشید کوله ـِر بر دوش به دنبالِ گله دوان بود و حواسش را داده بود به اینکه نکند گوسفندانش اشتباهی با گله ی حسین که داشت از کنارشان عبور می کرد همراه شوند. همیشه همین بساط را داشتند! گله ها از کنار هم عبور می کردند و او مجبور بود علاوه بر گوسفندان، مواظب خودش هم باشد؛ به هر حال بقیه ی چوپان ها مَرد بودند و زورشان هم زیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خورشید خَنُم!(خانوم!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنش داغ شد! گونه های سبزه اش هم سرخ شدند. خودش بود. این صدا را از صد کیلومتری هم می توانست بشناسد! سر چرخاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر به زیر و خیره به چارُق هایش، آرام پاسخ داد: بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد چند قدم برداشته و مقابل او ایستاد: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکان داد و آرامتر از قبل جوابگو شد: سـ... سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد لبش را دندان دندان کرد و با کمی تعلل گفت: خورشید خانوم! ای رَ نییَ! ای دَشت رَ نی یَی بِتَره... خا ایجه مَرکشان گوسوندشانِ هَرِن..(اینور نیا! طرف این دشت نیای بهتره... خب اینجا مردا گوسفنداشونو میارن..)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب به دندان گرفت و دیگر حرفش را ادامه نداد. خورشید تار های مجعدِ مویش را زیر روسری فرستاد. این طرف نمی آمد پس کدام طرف گوسفندان را به چَرا می برد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد دستش را به سمتِ آن کوه که از همه بزرگتر بود گرفت و سرِ خورشید هم به همان طرف چرخید: اوو وَر باش! اوجو هیچکَس نوشونو... دَرِ مِن عَلِفم خِلی دَره(اونوری برو! اونجا هیچکس نمیره... توی دره علفم خیلی هست)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهِ خورشید روی کوهِ بزرگی که اسیرِ سایه / روشنِ آفتاب بود ثابت ماند. آن طرف همان آغازِ جاده ی سنگلاخی و مال رو به روستا بود و کسی هم به همراه گله اش آن طرفی نمی رفت. لبخند زد و سر تکان داد. محمد هم لبخند زد و نفسش را از سر آسودگی بیرون فرستاد. کمی مکث کردند ولی حتی سر بلند نکردند تا صورتِ هم را سیر تماشا کنند. بعد از چند لحظه محمد به سمت گله اش دوید و دمای تنِ تبدارِ خورشید هم کم کم سقوط کرد...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم باز می کند. قفسه ی سینه اش به شدت تنگ شده است. باز هم خوابِ او! به پشت می غلتد و خیره به سقفِ چوبی و کاهگِل مالی شده می ماند. قلبش زیادی آرام می کوبد و سنگینیِ عجیبی حس می کند. آخ محمد! محمد! چشمانش می سوزند و گلویش درد می گیرد. همان جا روی تشک می نشیند. هوای اتاق خفه است و او می خواهد از این هوای گرفته فرار کند و اکسیژن ببلعد برای سبک شدن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحافِ سنگین را کنار می زند و برمی خیزد. گامی بلند برداشته و از روی گل نساءِ خوابیده می گذرد و نوک پنجه اش را زمین می گذارد. از روی ثریا هم با گامِ بلندی عبور کرده و نگاهی گذرا به خواهر هایش می اندازد تا مطمئن شود که هنوز در خوابند. درِ چوبی را خیلی آرام باز می کند و بیرون می رود. به ایوان که می رسد، نفس های عمیقی کشیده که ریه هایش به سوزش می افتند. دستش را روی گلویش می کشد. آن سیبکِ گلو دارد بی قراری می کند اما حیف که اشکی جاری نمی شود و بغضی نمی ترکد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پایی می شنود. هول زده به طرفِ پله های ایوان سر می چرخاند و با دیدنِ آقا تقی با صورتِ خیس و آستین های بالا زده، نفسی از سر آسودگی می کشد. پس وقتِ نماز صبح شده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مو هایش را عقب می زند و قصد برگشت به اتاق و برداشتنِ روسری اش را می کند که صدای آرام و محزون آقا تقی، متوقفش می کند: وَرِسه ی؟!(بیدار شدی؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش می چرخد و سر تکان می دهد: سِلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی آستین هایش را پائین می کشد: سلام! باش دَس نِماز بگیر! اذان بَزَ(برو وضو بگیر! اذان زده)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خا بابا جان!(باشه بابا جون!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرفِ درِ اتاق می چرخد که باز هم صدای آقا تقی متوقفش می کند: ایمرو نِخَنِ دشت بیشی... مو وَرِشانِ بارُم... تو باش طیلَت خَله وَر وی کارِ بَرِس!(امروز نمیخواد بری دشت... من بره ها رو میبرم... تو برو پیش طلعت خاله و به کاراش برس!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلویش فشرده تر می شود: خا بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دبه های پلاستیکی و خالی از آب را در دست دارند و تیز و فرز از سربالایی به سمت چشمه می روند. هوا بهار بودنش را دارد به اثبات می رساند و ابری و آفتابی می شود. البته آفتابش هم حالِ غریبی دارد و گرفته انگار! از کنار بزرگترین و پیرترین درختِ گردو که یک جور هایی نشانِ این روستای ییلاقی محسوب می شود، می گذرند و راهیِ سرپائینی می شوند. گزنه و پلهم کناره های پرچین های چوبیِ خانه ها کم کم دارند جوانه می زنند؛ جالب است کنار هم روییدنِ این دو ضد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشمه می رسند. البته سرچشمه ی آب از بالای کوه است که به همتِ اهالیِ روستا، آبراه ساخته شده و به اینجا آورده شده است. آبِ سردِ استخوان سوز به شدت جریان یافته و برخوردش به گودیِ ایجاد شده در زمین صدای بلندی ایجاد می کند. صُراحی دبه ها را یک دور پر و خالی از کمی آب می کند تا شسته شوند و سپس زیر جریان آب می گذاردشان تا پر شوند. خورشید هم دبه هایش را زیر جریان آب می گذارد و دست به کمر چشم در اطراف می چرخاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به فرهاد و فرید که دارند از کنارِ درخت گردو رد می شوند، می افتد. مسیرشان جاده ی بالایی که منتهی به زمین های کشاورزی می شود، است. نفسش را پر حرص بیرون می فرستد و رو برمی گرداند. صُراحی متعجب از حرکتِ او، دنباله ی نگاهش را گرفته و به فرید و فرهاد می رسد. نیشخند می زند! خورشید دبه ی پر آب شده را از زیر جریان آب بیرون می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی با همان نیشخند، خودش را به آن راه می زند و می پرسد: فرهادو دیدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص درپوش دبه را می چرخاند: نه فقط تو دیدیش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی لب هایش را روی هم می فِشُرَد و دبه ای را بیرون می کشد: حالا چرا اینقدر عصبانی میشی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم غره ی جانانه ای می رود و با حرص مشهودی می گوید: صُراحی میدونی نپرس حوصله ندارما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی شانه هایش را بالا می اندازد: هوم! به من چه اصن؟! ولی فرهاد بچه ی بدی نیستا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دبه ی دیگر را بیرون می کشد و نیشخند می زند: تو نگی خوبه پس کی بگه؟! برادر شوهرته دیگه! تو هم که جونت درمیره واسه خونواده ی شوهر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی حرصی شده و مشتی آب به او می پاشد و چشم غره می رود: هیچم اینطور نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دبه ها را در دست می گیرد و همان طور که به طرفِ کوره راه پائین محله قدم تند می کند، بلند و با نیشخند می گوید: آره جون فرید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی پر حرص فریاد می زند: خورشــــــید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید خندان به قدم هایش به سمتِ پائین محله سرعت می بخشد. برای رفتن به پائین محله دو راه وجود دارد که یکی م*س*تقیم از سرِ چشمه بوده و همیشه ی خدا هم گِلی و لیز است. صُراحی هم دبه به دست به او می پیوندد. تند قدم برمی دارند تا در گلِ ها زمین نخورند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی همانطور که به چارُق هایش خیره است، با لحنی جدی می گوید: ولی خورشید... فرهاد واقعاً پسر خوبیه... چرا دوسِش نداری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای می ایستد تا نفسی چاق کند و در بین دم های عمیقش پاسخ او را می دهد: میترسم ازش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی هم می ایستد و با چشمان گرد شده به او خیره می شود: چـــــی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمِ کمرنگی روی پیشانی اش می نشیند و به راه می افتد: میترسم ازش خب... قدش اینقدر درازه آدم خودشو خیس میکنه از ترس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو پقی می زنند زیر خنده و صُراحی در بین خنده می گوید: آره خب قدش که دراز هست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید نیشخند می زند و نیم نگاهی به خواهرش می اندازد: خدایی موندم چرا نمیره جنگ؟! صدام ببینتش میگُرخه جنگم تموم میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلندتر از قبل می خندند. دبه ها سنگین اند و کوره راه هم گِلی و پر از سنگ و همین عرقِ کنار شقیقه شان را درآورده است. سقفِ اولین خانه ی پائین محله که از بین درختانِ کم برگِ راش نمایان می شود، غمی عجیب هم در دلِ خورشید شعله می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{مو هایش را با حرص پشت گوش فرستاد و دست به کمر و معترض گفت: هــوی محمد خان! من روی سنگ وایستادم... نباید منو بگیری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد مغرورانه به او نگاه کرده و انگشت اشاره اش را به طرفِ نوکِ کوهی در دوردست گرفت: تو اونجام که وایستی من تو رو میگیرم...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش را به زحمت فرو می دهد. خاطرات رژه می روند و آن حجمِ بزرگ دوباره به گلویش برمی گردد. خوب است که تا اینجا را دویده اند و صُراحی فکر می کند که نفس نفس زدنش هایش از خستگیست نه هجومِ ناجوانمردانه ی خاطرات! آخ محمد! محمد! یادش چنگ می زد به قلبِ او! حالا آن محمدی که می گفت نوک قله ی کوه هم که باشد، می آید و او را می گیرد کجاست؟! آن محمدی که خاله طلعت دو سالِ پیش خورشید را برایش خواستگاری کرده بود، حالا کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{- خورشید! هــــا خورشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند پهنی روی لب هایش شکل گرفت و سر به طرف حیاط چرخاند. دست از تماشای عاتکه خانوم که در حالِ خمیرگیری بود، برداشت و به طرف پله ها دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای عاتکه خانوم نزدیک پله های ایوان متوقفش کرد: خورشید! تو دِ گَته کیجا وَکِتی... دِرگَ خَنی بیشی وَن تی سر روسِری دَبِسی... مَحَمَد همرَم نِوَن دشت بیشی یَـ (تو دیگه دختر بزرگی شدی... بیرون که میخوای بری باید روسری ببندی... همراه محمدم نباید صحرا بری ها)...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمچه لبخندی روی لبش می نشیند. هفت سال پیش چه می دانست که چرا مادرش مدام می گوید نباید با محمدِ تازه چوپان شده به صحرا برود! گوشه ی لبش را به دندان می گیرد. محمد همیشه ی خدا غیرتی و سر پائین بود. دوباره سینه اش تنگ می شود. آخ! حالا کجاست آن محمدی که حتی از پنج / شش سالگی هم قرار بود عروسش بشود؟! کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ریخته شدن قطراتِ آب روی زمین توسط صُراحی، او را از افکار و خاطراتش بیرون می کشد. دبه ها را همان جا کنار دیوار کاهگلی می گذارد و به طرفِ درِ چوبی خانه قدم برمی دارد. کاش می شد هیچ وقت دیگر به اینجا نیاید همان طور که محمد رفت و دیگر برنگشت! صدای فِش و فِشِ جارویی که صُراحی به تنِ خاکیِ حیاط می کشد بلند می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در چوبی را باز می کند و دست به چهارچوب، سر به طرف خواهرش می چرخاند: صُراحی! همه ی آبو حروم نکن... بعد کی میخواد بره از سر چشمه آب بیاره دوباره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی یک دستش را پشت کمرش می گذارد و همانطور جارو می کشد: فتُ الله (فتح الله) مگه هر روز آب نمیاره؟! گمونم توی گالنم آب باشه هنوز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا می اندازد و حرفی نمی زند. چارُق هایش را از پا بیرون می کشد و آرام واردِ خانه می شود. همان ابتدای ورودی، آشپزخانه قرار دارد که با نمد ها و پوستین های گوسفندانِ قربانی شده پوشانده شده است و یک پنجره ی کوچک هم دارد. یک کمد قدیمی و یک گازِ کپسولی که کناره هایش زنگ زده اند و یک چراغ زنبوری هم نهایتِ وسایلِ این آشپزخانه اند! کنارِ درِ ورودیِ سالنِ خانه هم یک نردبانِ چوبی کهنه راست ایستاده که راه رفتن به پشت بام است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف سالن قدم برمی دارد و صدا بلند می کند تا پیرزن بشنود: طِلَت خاله! طِلَت خاله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد سالن می شود و چشم می چرخاند. طلعت خانوم را مشغولِ تمیز کردنِ قاب عکس پسرش می بیند. دوباره نفسش تنگ می شود! آرام به طرف او گام برمی دارد. پیرزن هنوز متوجه حضور او نشده است. سالن خانه بر خلاف آشپزخانه با یک فرش عنابیِ دوازده متری پوشیده شده است و سه / چهار پنجره ی بزرگِ خوش منظره دارد. پشتی های جِگری رنگ به دیوار هایش تکیه زده اند و در گوشه ای از سالن هم رختخواب ها مرتب روی هم چیده شده و رویشان هم با چادرشب پوشانده شده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار طلعت خانوم روی دو پا می نشیند و نفس می گیرد و کنارِ گوش چپش کمی بلند می گوید: طِلَت خاله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرزن بالاخره سر بلند می کند و با چشمان ریز شده و قاب گرفته شده با عینک ته استکانی اش، به او خیره می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم کم لبخندِ مهربانی چروکِ دور لب هایش را بیشتر می کند: آ خورشید جان تویی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر خلاف چشمان پر آبش، لبخند می زند: آها خَل جان! سلام! (آره خاله جون!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستان چروکیده اش را پشت گردن او می برد و آرام سرش را به سمت خود می کشد و پیشانی اش را می ب*و*سد: سلام! آ می قَشِنگه عُروس! آ می گُلِ عُروس! (آی عروس قشنگم! آی عروس گلم!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب هایش شروع به لرزیدن می کنند. کاش این را نگوید! پسرِ او که دیگر برنمی گردد! کاش آتش به قلبِ شکسته اش نزند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی دو پا نشسته و کمر خم کرده است. با نوکِ شاخه ی خشکی ذغال ها و هیمه های در حال ذغال شدن را جا به جا می کند. بینی اش را بالا می کشد و برمی خیزد. فضای تاریک و نمورِ حمام پر از دود شده و چشمان خورشید را پر آب کرده است. البته به جز دود چیز دیگری هم هست که باعث پر آب شدنِ آن دو دایره ی سیاهِ ذغالی شده است؛ یادِ محمد! کنارِ دیگِ پر از آب، روی سکوی حمام می نشیند. تا داغ شدنِ آب، باید مواظب آتش باشد که یک وقت خاموش نشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{آفتاب بی رحمانه می تابید. گوسفندانِ کسل در گوشه و کنار دشت دراز کشیده و مشغولِ نشخوار بودند. خورشید هم برای در امان ماندن از تابش بی رحمانه ی آفتاب در شکافِ صخره ای نشسته بود و بی حوصله به گوسفندان چشم دوخته بود. صدای پارس "سیاهه" و پشت بندش "مِلی" و دندان نشان دادن هایشان، باعث شد که از جا برخیزد و دنباله ی نگاه و تهدیدِ سگ ها را بگیرد. او را شناخت! هول کرده دستی به روسری اش کشید و "مِلی" و "سیاهه" را آرام کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش تندتر زدن را شروع کرده بود. تنش هم داغ شده بود اما نه از حرارت آفتاب! او این وقتِ روز، چرا در دشت بالایی و کنارِ گوسفندانش نبود؟! قدمی پیش گذاشت و نزدیک آمدنش را تماشا کرد. از وقتی پشتِ سیبیل هایش سبز شده بود، دیگر آن محمد قبلی نبود! نگاه می دزدید و سرش تقریباً در یقه ی لباسش فرو می رفت! خورشید هم دیگر آن دخترکِ شیطان نبود. خانومی شده بود برای خودش و یک جور هایی از همبازیِ بچگی اش خجالت می کشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک آمد و نیم نگاهی به خورشید انداخت: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید دستانش را پشتِ کمرش قلاب کرد: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به پشت گردنش کشید و بازدمش را آرام اما عمیق بیرون فرستاد: یه چی... یه چی خَنِم تِ رِ بُگوم(یه چی می خوام بهت بگم)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست. قلبش با سرعت نور کوبش گرفت و یک جور هایی به دلِ بی قرارش بد افتاد...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفِ دو دستش را به صورتش می کشد. خوب است که طلعت خانوم چشمانش ضعیف است! و بد است که همه فکر می کنند او محمد را فراموش کرده و آمدن پیشِ طلعت خانوم خاطراتش را زنده نمی کند! چارُق هایش را به سرعت از پا درمی آورد و وارد خانه می شود. به سالن رفته و یک راست به سراغ صندوقچه ی چوبیِ لباس ها که کنار رختخواب ها قرار دارد می رود. طلعت خانوم پا هایش را دراز کرده و به پشتی تکیه داده است. پیرزن این روز ها ناخوش است! پیراهن بلندِ مشکی با گل های درشتِ قرمز و جگری و یک شلوارِ پارچه ای با گل های ریز از درون صندوقچه بیرون می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کنار طلعت خانوم می رود و کنار گوش چپش بلند می گوید: خَل جان! آب گرم دَکِته.. وَرِس بیشیم(خاله جون! آب گرم شد... پاشو بریم)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس ها را روی ساعدش می اندازد و به پیرزن کمک می کند تا از جا برخیزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صحرا! صحرا! گویی خدا صحرا را برای خوب شدنِ حالِ آدم ها خلق کرده است! گوسفندان در دره ی پائینی مشغولِ چَرایند و خورشید به بالای بلندیِ کوه آمده تا سبک کند! کنارِ این علف های تازه درآمده ی سبزِ کمرنگ و گل های نحیفِ صورتی و زرد و شقایق های سرخِ بینشان، قدم می زند و روحش را سبک می کند از یادِ او! اینجا.. این بالا آدم حسِ پرنده بودن می کند. اینجایی که آفتاب زلال می تابد و برگِ سبزِ علف ها را می درخشاند.. آدم حس می کند استخوان هایش تو خالی و سبک اند و می تواند بال بزند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را میخِ آسمان نیلی می کند و چشمانش می سوزند. خاصیتِ آسمان است این سوزشِ دوست داشتنی! تکه تکه ابر های پنبه ای روی علف ها سایه می اندازند و اینجا، جایی نزدیکِ آسمان است! آفتاب درخشانتر و ابر ها نزدیکتر از هر جای دیگری هستند! شاید دست که دراز بکنی بتوانی یکی از آن پنبه ای ها را بگیری! خورشید با شَست و اشاره چشمِ راستش را قاب می گیرد و مثلِ یک دوربین به گوسفندان نگاه می کند. چشم چپش را می بندد و دوباره سر بلند می کند و به آبیِ بی پایان زل می زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد هم آن جاست، نه؟! جایی میان آن ابر های پنبه ای! هــــــــــــای محمـــــــــــد! مادرت دیروز خیلی بی قراریِ تو را می کرد! دستانش را از هم باز می کند و با گردن کج شده به ابرِ پنبه ایِ بزرگی خیره می شود. فریاد نمی زند اما...! هــــــــــــای محمــــــــــــد! پرنده بودن قشنگ است، نه؟! خوش بگذرد نامــــــــــــرد! می شنـــــــــوی؟! نامــــــــــــــــرد! نامـــــــــرد! فریاد نمی زند اما چشمانش دارند نامردیِ مردی را فریاد می زنند و به آسمان می فرستند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانش را کنار تنش رها می کند. نامردِ آسمانی! روی دو پا می نشیند و به گل هایِ صورتی و زرد و تک و توک شقایق ها چشم می دوزد. این ها این قَدَر نحیف اند که آدم دلش نمی آید بچیدنشان! سرش را نزدیکِ گلِ شقایقی می برد. فقط بویِ علف می دهد! حواسش پرتِ گل های آبی کوچکی که روی زمین روئیده اند می شود. بهار همیشه زودتر از همه جا، به اینجا می آید. گل ها این را می گویند. این آبی های کوچک، هر کدامشان حتی از سر انگشتِ یک نوزاد هم کوچکترند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هاپ هاپِ "سیاهه" بلند می شود. برمی خیزد و با چشمانِ ریز شده به دره چشم می دوزد. نگاهش روی مردی که نزدیکی گله ایستاده و چشم می چرخاند برای پیدا کردن صاحبش، ثابت می ماند. شتابان به طرفِ دره گام برمی دارد. برای حفظِ تعادل دستانش را از هم باز نگه داشته و سریع و بی مکث قدم برمی دارد. در میان دویدن هایش نیم نگاهی هم به آن مرد می اندازد و از این فاصله او را می شناسد. اخمی روی پیشانی اش می نشیند و لحظه ای سکندری می خورد اما دستش را به شیبِ زمین گرفته و خودش را کنترل می کند. آرامتر از قبل گام برمی دارد؛ برای دیدنِ او که عجله ای ندارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد با دیدنِ او خودش پیش قدم شده و دره را بالا می رود و همانطور هم صدا بلند می کند: خورشیـــــــــد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش می لرزد. اینطور صدا زدن هایش بند دل آدم را پاره می کند! البته گویی فقط بندِ دلِ خورشید پاره می شود! جوابی نمی دهد. جایی میانِ دره و کوه به هم می رسند و هر دو از دویدن نفس نفس می زنند و دم های عمیق می گیرند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد دستانش را به پهلو هایش گرفته و صورتش از شدت نفس نفس زدن ها جمع می شود: خورشید! سلام! اوجه چِرِ باشه بِی؟!(اونجا چرا رفته بودی؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش را فرو می دهد و شانه هایش را بالا می اندازد: سلام! هیچی... هَمی طه(همین طوری)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد کنارِ او رفته و روی زمین می نشیند و پا هایش را دراز می کند: تِنا ایجه هَنی یکی بییَ کی وَن تی داد بَرِسه؟!(تنها اینجا میای یکی بیاد کی باید به دادت برسه؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه هایش را بالا انداخته و لبش را جمع می کند: اِسه خا فِلاً کسی نومَ... اگِرَم کسی بییَ سی یـَ و مِله ی هیسن خا(حالا که فعلاً کسی نیومده... اگرم بیاد سیاهه و مِلی هستن که)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی دلش می خواهد بگوید واقعاً چه کسی به خودش زحمت می دهد و به این روستای دور افتاده با آن جاده ی داغانش می آید که او جوشِ الکی می زند؟! اما خب از قدِ درازش می ترسد! ساکت و سر به زیر با فاصله از او روی زمین می نشیند و پا هایش را درونِ شکمش جمع می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد یک پایش را جمع کرده و ساعدش را روی زانویش می گذارد: خورشید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاهی به او می اندازد: بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد دستی به ریش و سبیلش می کشد و با صدای تحلیل رفته ای می گوید: تو مو رو نِخَنی؟!(تو منو نمیخوای؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید دستانش را دور پا هایش حلقه می کند و جوابی نمی دهد؛ یعنی جوابی ندارد که بدهد. بگوید نه و عصبانی بشود چه؟! کاش برای گرفتنِ جوابش به اینجا نمی آمد! اگر در خانه ی خودشان بودند، در چشمانش نگاه می کرد و یک کلام می گفت: نه! فرهاد رو برمی گرداند و حرصی لبش را می جود. از سکوتش می شود فهمید که جوابش چیست! شکش به یقین تبدیل می شود؛ دخترک احمق هنوز هم عاشقِ محمد است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ضرب از جا برمی خیزد که خورشید ترسیده، بیشتر در خود جمع می شود. رو به روی او می ایستد و خم می شود و چشمانِ سیاهِ خورشید درشتتر از همیشه و مظلوم می شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد از لای دندان های چفت شده اش می غرد: محمد دِ زینده نییَ... فَهمِنی؟!(محمد دیگه زنده نیست... میفهمی؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانِ درشتش پر آب شده و نگاهش یک باره رنگ غم می گیرد. فرهاد پلک روی هم می گذارد. راست می ایستد و دستانش را در مو هایش فرو می برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عقب عقب گام برداشته و او را خطاب قرار می دهد: خورشید! خور..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلک روی هم می گذارد. ادامه نمی دهد و دندان روی هم می ساید. قدم هایش را سرعت می بخشد و از خورشیدِ غمزده و گله اش دور می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

[[مقابل آینه ی قدی ایستاده و خودش را می بیند. دست در جیب روپوش سفیدش می کند و سر خم کرده و گوشیِ پزشکی را از دور گردنش برمی دارد. دوباره به خودش در آینه خیره می شود. چشمانش گرد می شوند. این واقعاً خودِ اوست؟! کمی جوانتر به نظر می آید. لباس هایش...! به روپوشِ سفید خود نگاه می کند و سپس با چشمانِ ریز شده به لباس هایش در آینه خیره می شود. چرا درون آینه لباسِ خاکیِ رزمنده ها را پوشیده و کلاه خُود بر سر دارد؟! به تصویرش در آینه خیره می ماند. انفجار! بهت زده و با وحشت همچنان به آینه خیره می ماند. از درونِ قایقِ شناور که منفجر شد به درون آب افتاد! عرق کنار شقیقه اش می نشیند. جنازه اش با لباس غواصی روی آب می آید. او که روپوش پزشکی تنش است! نه از آن لباس خاکی ها پوشیده بود! او که نفس می کشد. روی آب هم شناور نیست. دست دراز کرده و سطح آینه را لمس می کند. سطحش مواج شده و نور شدیدی از درونش ساطع می شود. چشم می بندد و به درون آینه کشیده می شود. نفس نفس می زند. باد خنک به صورتش می خورد و تیره ی پشتش می لرزد. چشمانش را آرام باز می کند و خودش را بالای بلندیِ کوهی می بیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای دکتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت صدا می چرخد. باز خودش و آن لباسِ خاکی و آن کلاه خُود...]]

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{آفتاب بد می تابد.. بد! تنش خیسِ عرق و دلش آشوب است؛ سیر و سرکه است که می جوشد! پا هایش را ب*غ*ل گرفته و به محمدی که کنارش آرام نشسته و به روبه رو خیره مانده نگاهی می اندازد. حرف بزن! این دفعه خاطره را جورِ دیگری رقم بزن و بگو که نمی خواهی بروی! محمد! تو را به جانِ مادرت همان خاطره ی دو سال پیش را رقم نزن! نفسش می رود. این صحنه را بار ها و بار ها و بار ها در خواب و خیال هایش مرور کرده است. واو به واو حرف هایی که محمد می خواهد بزند را از حفظ است. ولی کاش این بار آن حرف ها را دوباره نگوید! نگو محمد! جانِ مادرت نگو! ملتمس نگاهش می کند و او فقط همان لبخند آرام را تحویلش می دهد. جان می دهد. این لبخند...! آخ این لبخند...! محمد...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خورشید! مو وَن بوشوم جنگ(من باید برم جنگ)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آوار! آسمان دوباره آوار می شود و نفس می رود...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

[[خیره می ماند در چشمان خودش! خودش؟! گنگ است. حرکت نمی کند. فقط خیره مانده در چشمانِ خودِ کلاه خُود به سرش! در چشمانِ خودش دقیق می شود و دو نگاهِ مظلومِ مشکی را منعکس شده در چشمانش می بیند! این نگاهِ کیست؟! خودِ کلاه خُود به سرش لبخند می زند اما آن نگاهِ درون چشمش پر آب می شود. گیج و گنگتر از قبل می شود. گوش هایش زنگ می زنند. لب های خودِ کلاه خُود به سرش تکان می خورند اما او نمی تواند بشنود...]]

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{با چشمانِ پر آب و گردن کج شده به او خیره خیره نگاه می کند. قدم قدم عقب می روند و قدم قدم از هم دور می شوند. چرا نمی تواند گام هایش را کنترل کند؟! این فاصله چیست که نمی خواهند ولی مدام زیادتر می شود؟! هر دو دستانشان را به سمت هم دراز می کنند اما هنوز قدم قدم عقب می روند. نگاهِ هر دویشان غمگین و پر فریاد است اما لب باز نمی کنند. مسکوت و مُهر و موم شده، قدم به قدم از هم دور می شوند. ناگهان غیب می شود. خورشید هراسان دور خود می چرخد. اشک هایش جاری می شوند و او می چرخد و زمین می چرخد و آسمان می چرخد اما محمد نیست! نیست! نیست! صدایش می آید اما خودش نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سُـ روز دیگر... هَنه! سُـ روز دیگر...(سه روز دیگه... میاد)...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

[[هنوز هم گوش هایش زنگ می زنند اما کم کم از شدت آن کاسته می شود. خیره مانده به لب های خودِ کلاه خُود به سرش! تکان می خورند و کم کم صدایش واضح می شود. صدایش می آید اما خودش غیب می شود! خودِ کلاه خُود به سرش، جنازه ی شناور در آب می شود و فقط صدایش می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیزده به در که بگذره... مواظب مامانم باش دکتر! مواظب صاحبِ اون نگاه باش دکتر!...]]

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خواب می پرد. نفس نفس می زند. چشمانش تا آخرین حد باز اند! سرش گیج می رود و دلش به هم می خورد. هوا نیست! اکسیژن را گم کرده! درست مثلِ تمام وقت هایی که خوابِ محمد را می دید! دستانش را به گلوی خشک شده اش می گیرد. به سرعت برمی خیزد و با گام های بلند از روی دو خواهرش عبور کرده و خودش را به درون ایوان پرت می کند. به کنار تخته های حفاظِ ایوان می رود و دستانش را محکم به آن ها می گیرد. نفس های عمیق...! عمیقِ عمیق! هوا را با ولع می بلعد. مو هایش به پیشانی عرق کرده اش چسبیده اند و او فقط نفس می گیرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خواب می پرد. چشم در اتاق می چرخاند. سهراب کنارش تخت خوابیده است! دستی به پیشانی خیس از عرقش می کشد. از جا برمی خیزد. تمام تنش در کوره می سوزد و گلویش شبیه کویر لوت است. بی اختیار به حیاط می رود. به طرف حوض گام هایش را روی زمین می کشد. این خواب چه بود؟! بعد از سیزده به در...! مواظب مادرم باش؟! مادرش؟! آن نگاه! مواظب صاحبش باشد؟! سرِ صد تُنی و گُر گرفته اش را زیرِ آبِ یخِ جاری شده از شیر می گیرد. تصویر ماه درون آبِ حوض می لرزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دروازه ی چوبی کج و کوله را تا آخر باز می کند. گوسفندان سفید و سیاه و حنایی، چسبیده به هم و بع بع کنان از دروازه خارج می شوند. کاش می شد امروز را به صحرا نرود و در خانه بماند. هم خودش از خواب دیشب حال خوشی ندارد و هم عاتکه خانوم ناخوش احوال است. دست به کمر راه می رود و از درد ناله می کند. سرِ به دنیا آمدن دو قلو ها هم از سر شب این طور شده بود! خیره به حرکت منظم گوسفندان، چوب خشکِ در دستش را به پشتِ آن ها می زند. محمد دیشب داشت چه می گفت؟! منظورش چه بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان با بستنِ دروازه، خودش هم حرکت می کند که آقا تقی صدایش می زند: خورشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دروازه را رها کرده و می چرخد و به آقا تقیِ بیل و زنبیل به دست نگاه می کند: بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی زنبیل که چاشتِ مختصری درخود جای داده را زمین می گذارد و چند قدم پیش می آید: خورشید! دی گُرو تی عُمو مو رو جَـ سؤال ـِت خا بالاخره چی کَر خَن هاکُنی؟! فرهادِ زنِ وَکِنی یا نه؟!(دیروز عموت از من پرسید که بالاخره میخوای چی کار کنی؟! زن فرهاد میشی یا نه؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم هایش در هم می رود. سر می چرخاند و نیم نگاهی به گوسفندان که پشتِ سرِ "سیاهه" حرکت می کنند و کم کم دور می شوند، می اندازد. سر به زیر می شود و چوب خشکِ در دستش را می فِشُرَد. چه بگوید؟! فرهاد را نمی خواهد اما اگر جواب رد بدهد ممکن است عمو نقی و پدرش از دست او ناراحت بشوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور سر به زیر، چشم می چرخاند و به آقا تقی که رو به رویش منتظر ایستاده نگاهی می اندازد. غمی از دلش رد می شود. باید جوابی بدهد. گلویش فشرده می شود و پلک روی هم می گذارد. چند بار دهانش را باز و بسته می کند اما صدایش درنمی آید. چشانش پر آب شده و بینی اش به سوزش می افتد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی باز هم پیشتر می آید و محزون و آرام می گوید: خورشید جان! اَگِر فرهادِ نِخَنی بُگ نه! ولی تی حواس کَته بو که مَحَمَد دِ وَنَگِردِنه... می گلُ کیجا! تو هم وَن عُروس وَکی... بیشی خوشو خانه سَر... تو هم وَن زیندگی باکُنی... اَگِر فرهادِ نِخَنی عِب نِدَره... ولی ممد دانی وِرِ نه نُگ(اگه فرهادو نمیخوای بگو نه! ولی حواست باشه که محمد دیگه برنمیگرده... دختر گلم! تو هم باید عروس بشی... بری سر خونه ی خودت... تو هم باید زندگی بکنی... اگه فرهادو نمیخوای عیب نداره... ولی به خاطر محمد بهش نه نگو)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید سر بلند می کند و چشمانِ گرد شده از تعجبش را به آقا تقی می دوزد. یعنی او می داند که خورشید هنوز هم محمد را دوست دارد؟! یعنی پدرش می داند؟! لبش را به دندان می گیرد و سر به زیر می اندازد. آقا تقی لبخند غمگینی می زند. دلش برای دخترش کباب است! آه عمیقی می کشد. سرنوشت چه بلایی به سر دخترِ مظلومش آورده! آخ از کارِ دنیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پر ناله و درد عاتکه خانوم بلند می شود: یا فاطمه ی زهرا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه هراسان پدر و دختر به سمت ایوان کشیده می شود. صدای ناله های عاتکه خانوم و "ماما جان" گفتن های صُراحی می آید. آقا تقی بیل را روی زمین رها کرده و به طرف ایوان می دود. خورشید قدم به قدم عقب رفته و همچنان به ایوان خیره می ماند. از لا به لای تخته های حفاظ ایوان، سراسیمه دویدن آقا تقی به درون خانه را می بیند. صدای دَلنگ دَلنگ زنگوله ی گوسفندان، خبر از دور شدنشان می دهد و خورشید گیج و وامانده که باید چه بکند؟! برود پی گله یا به داد مادرش برسد؟! ثریا و پشت بندش گل نساء از روی پله های ایوان سرازیر می شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل نساء به هول می گوید: آبجی! بابا گفت تو برو دنبال سکینه خاله... ما میریم گله رو میاریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکان می دهد و چند قدم عقب عقب می رود. ثریا و گل نساء به دو از کنارش رد می شوند تا به گله برسند و او روی پنجه ی پا می چرخد و به طرف سربالایی قدم تند می کند. می دود و ناخواسته چشمانش هم پر آب می شوند. از کنار خانه ی مَش صادق می گذرد و یاد محمد در آن اوضاع به سراغش می آید. می دود و به زحمت می خواهد جلوی ریزش اشک هایش و یاد محمد را بگیرد ولی نمی شود! مادرش دردش گرفته و باید فقط به او فکر کند ولی نمی شود! می دود و همه جا را تار می بیند. کاش این لعنتی ها حالا نمی چکیدند! می دود و صدای ناله های مادرش تا اینجا هم می آید. به چپ می پیچد و از شیبِ زمین سرازیر می شود و صدای محمد در گوشش منعکس می شود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{- خورشید! مو وَن بوشوم جنگ...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکان می دهد. هق می زند و می دود. صدای آن نامرد چرا رهایش نمی کند؟! با پشت دست اشک هایش را پاک می کند و تندتر می دود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{- اَگِر زینده وَگِرسِم خا، تو می عُروس وَکِنی... اگِرِم نه..(اگه زنده برگشتم که، تو عروسِ من میشی...اگرم نه..)}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هق می زند و می دود. لعنتی! قلبش مچاله می شود. محمد باید برود. آن نامرد برنگشت! رفت و آسمانی شد. بابا تقی راست می گوید. او هم باید عروس بشود و مثلِ همه زندگی خودش را شروع کند. هق می زند. بــــــــــــرو نامــــــــــــــرد! تو مالِ همان آسمان باش نامـــــــــرد! نامــــــــــــر.. هق می زند و سر تکان می دهد و می دود. نامَـــــــ.. هق می زند و سر تکان می دهد و می دود. مرد! مردِ نامرد! هق می زند و می ایستد. نفس عمیقی کشیده و کف دستانش را به صورتش می کشد. آب دهانش را به زحمت فرو می دهد و با تک سرفه ای سعی می کند صدایش را صاف کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس نفس هایش را کنترل می کند و با صدای بلند و دورگه ای صدا می زند: سکینه خاله! سکیــــــنه خالــــــــه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد حیاطِ خانه می شود و به سمت پله های ایوانش قدم برمی دارد. درِ چوبی خانه که باز شده و قامتِ خمیده ی سکینه خانوم که نمایان می شود، خورشید هم یاد آن مردِ نامرد را به بعد می سپرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی کنار بخاری هیزمی نشسته و دخترکِ تازه متولد شده اش را در آغوش گرفته است. گل نساء و ثریا هم جلویِ پایش نشسته اند و کنجکاوانه و لبخند به لب به خواهر کوچکشان خیره شده اند. سرِ کوچکِ دخترکِ لب غنچه، در کفِ دست بزرگ و زمختِ پدرش جا شده و او بیخیالِ تمام اعضای خانواده اش، خواب است. آقا تقی سرش را نزدیک پیشانی ظریف او می برد و ب*و*سه ای آرام می زند که رد سبیل هایش پوستِ سرخ دخترک را سرختر می کند! تکانی به سرِ کوچکش می دهد و اِهی می کند اما چشمانِ سیاهش را باز نمی کند؛ اعتراضی کوچک در قبال مهر پدر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا خیره ی صورتِ مثلِ لبوی نوزاد تازه متولد شده با خنده می گوید: چه زشته! عینِ گوجه یه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی آرام می خندد. دخترکش اصلاً هم شبیه گوجه نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل نساء سرش را پیشتر می برد: بابا؟! اسمش چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی خیره به پلک های بسته ی نوزادِ دخترش می گوید: خیر نساء!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا بازوی خواهرش را می چسبد و با لبخندی که دندان هایش را به نمایش گذاشته می گوید: اسمش شبیه اسم توئه گل نساء... خودشم شبیه تو زشته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را می گوید و به ضرب از جا برمی خیزد و پا به فرار می گذارد. گل نساء هم به دنبالش می رود و مدام "وایسا، وایسا" می گوید؛ اگر او را بگیرد مو هایش را می کشد! آقا تقی آرام برمی خیزد و به اتاقِ دیگر می رود. دخترکِ در خوابش را در بستر کنار مادرش می گذارد و باز هم با احتیاط پیشانی اش را می ب*و*سد. عاتکه خانوم دست به کمر، خودش را عقب کشیده و به دیوار تکیه می دهد. برای مادری که پیش از این سه شکم زاییده، این زایمان زیاد دلیل زمین گیری نخواهد شد! فردا دوباره راه می افتد و نان می پزد و دم عصر بچه به کول به باغ می رود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی نگاهش را به صورتِ زرد شده ی همسرش می دوزد: خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم سر تکان می دهد و سرِ نوزادش را نوازش می کند. خدا را شکر که این یکی هم سالم است. کمی برای به دنیا آمدن عجله کرد دخترکِ شیطان ولی سالم و سلامت است و هزار بار شکرِ خدا! خورشید با یک لیوانِ سر پر آب واردِ اتاق می شود. کنار مادرش روی زانو می نشیند و لیوان آب را دست او می سپارد. سر پیش می برد و نگاهش را به خواهرِ تازه به دنیا آمده اش می دوزد. چشمان سیاهش برق می زنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم دستش را بالا برده و لیوانِ خالی شده از آب را روی طاقچه ی بالای سرش می گذارد. خورشید برمی خیزد و لیوان را برداشته و از اتاق خارج می شود. گل نساء همچنان دنبال ثریا گذاشته و از روی ایوان به درون حیاط می دوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی صدایش را بلند می کند: ثریـــا! گل نســاء! بیاین تو ببینم... شب مگه آدم بیرون میره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو قلو ها بی توجه به تشرِ خواهرشان در حیاط پی هم می دوند. خورشید لیوان را روی کمدِ چوبی گذاشته و روی چهارچوب در می نشیند. صُراحی هم کنارش می نشیند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره به روبه رویش می گوید: صُراحی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هـــوم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به طرف خواهرش می چرخاند: تو فریدو دوس داری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی با چشمان گرد شده به او خیره می شود: واااا! یادت میوفته یه دفه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازدمش را عمیق بیرون می فرستد: اَه صُراحی! درست جواب بده دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی لبخند قشنگی زده و سرش را به زیر می اندازد: خیلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پا هایش را در آغوش می گیرد و سرش را روی زانو هایش می گذارد و ناخودآگاه رازِ دلش را می گوید: منم محمدو خیلی دوست دارم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه می کشد و نگاهش رنگ غم می گیرد: ولی بابا تقی میگه محمد دیگه برنمیگرده... میگه تو باید زندگی کنی... حرفشو قبول دارم... من نمیتونم شهید شم برم پیش محمد که! ولی دوسِش دارم... کاش از اولش دوسِش نداشتم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را کج کرده و به خواهرش خیره می شود: چی کار کنم صُراحی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی آه می کشد به حالِ خواهرش و بازوی او را نوازش می کند: صبر کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{همه جا زیر لایه ای از مِه تار دیده می شود! آدم ده متر آن طرفترش را نمی تواند ببیند. هوا نمدار است و حرکتِ بخار آب تنها چیزی است که خیلی واضح دیده می شود. باد می وزد و بینی اش را می سوزاند و قطراتِ ریزِ آب روی مو های از روسری بیرون زده اش نشسته اند. ابرو هایش به هم نزدیک می شوند و چشم ریز می کند اما چیزی جز خاکستریِ مِه آلودِ هوا نمی بیند. گیج و گنگ یک دور می چرخد و باز هم فقط خود را احاطه شده در مِه می بیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش تنگ می شود. گیج و گنگ چند قدم جلو و عقب می رود. در این مِه غلیظ، تنفس سخت شده و او در حسرت یک فانوس است! فانوسی که نوری بتاباند و او بتواند راه بیابد. دوباره می چرخد. خاکستریِ غلیظِ مهِ و سیاهی سایه های کوه یا درخت و یا حیواناتی که او را احاطه کرده، تنها دیده های چشمانِ ترسیده اش هستند. صدای پا نمی آید پس این سایه های بلند، شاید سایه ی درختان باشند؛ شاید هم سایه ی صخره ها و سنگ ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش، بیشتر حبس شده در سینه باقی می ماند. قلبش تند تپیدن را آغاز می کند. راه گلویش بسته نیست اما آب دهانش را هم نمی تواند فرو بدهد! دَم های کوتاه و بازدم های حبس شده و عمیق! به سرفه می افتد. تیره ی پشتش می لرزد و کم کم چهار ستون بدنش هم لرز می گیرند. دخترِ روستا و این همه ترس از مِه؟! این بار اما انگار این ابر های هجوم آورده به زمین، عصبانیترند که حتی جلوی پایش را به زور می بیند! به بلندترین سایه ای که میانِ خاکستریِ مِه معلوم است خیره می شود. صدایی از پشت سرش می آید. می چرخد و ...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حسِ ضربه هایی که به پشتش می خورد، هوشیار می شود: خورشید! اِ خورشید هــو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را آرام آرام باز می کند. نگاهِ تارش به دو قلو های در خواب فرو رفته و دیوار کاهگلی و درِ بسته ی چوبی می افتد. درکِ درستی از موقعیت ندارد و هنوز گیجِ گیج است! ابرو هایش به هم نزدیک شده و چشمانش ریز می شوند. کم کم دیدش هم واضح می شود و یادش می آید که اینجا خانه ی خودشان است! طعم دهانش به تلخی می زند. کمی در جایش تکان می خورد و نگاهش روی نردبانِ چوبیِ راست ایستاده ثابت می ماند. همیشه ی خدا وقتی کسی ناگهانی و در اوج خواب بیدارش کند، تا چند دقیقه حتی اسم خودش را هم به زور به یاد می آورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحیِ به پشت خوابیده دوباره با آرنج به پشتِ او می کوبد و آهسته می گوید: خورشید! اَه خورشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خمار و کشدار می گوید: هــــــــو؟! و با پلک های روی هم رفته به چپ می غلتد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی خمیازه ی بلند بالایی کشیده و خسته می نالد: پاشو نمازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانِ درشتش را به زحمت باز می کند: نماز؟! ما که الان خوابیدیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی کفِ دو دستش را روی صورت می گذارد و نالان می گوید: وای خورشید! یه وجب بچه چه زوری داره برا گریه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالشت را پائینتر می کشد و ب*غ*ل می گیرد و خواب آلود می نالد: اوهوم! من از فرداشب میرم خونه ی مَش صادق پیش خاتون میخوابم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی به راست می غلتد و صورت دو خواهر رو به هم قرار می گیرد: منم میام باهات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بینی اش را بالا کشیده و نیشخند روی لبش شکل می گیرد: تو برو پیش فرید بخواب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی، حرصی لگدی به پای او می زند و با دندان قروچه می گوید: خورشیــــــــد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلک روی هم گذاشته و آرام و کنترل شده می خندد. صدای جیر جیرِ آرامِ درِ اتاق بلند می شود. سرش را پائینتر آورده و لای پلک هایش را باز می کند و قامتِ آقا تقی را می بیند. او هم خسته است از وَنگ وَنگ های تا نصفِ شبِ خیر نساء!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته می گوید: صُراحی! خورشید! وَرِسین خوشو نِمازِ بُخوانین! ثُریا! گلی! وَرِسین!(پاشین نمازتون رو بخونین!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حکمِ بیدار باشِ پدرانه! ثریا و گل نساء اما آن قدر در خواب عمیقی فرو رفته اند که از جایشان تکان هم نمی خورند. خورشید و صُراحی از جا بلند می شوند و آقا تقی با اطمینان از بیداریِ دختر های بزرگش، به ایوان می رود. خورشید کش و قوسی به تنش می دهد و چند بار پلک می زند تا خواب آلودگی اش بپرد. کشِ مویش را از بالای تشک برداشته و دور مچش می پیچد و مو هایش را می بندد. صُراحی برخاسته و آرام بازوی دو قلو ها را تکان می دهد و آن ها را برای نماز فرامی خواند. دو قلو ها غرولندکنان از گریه های بی امان خیر نساء و خواب آلود بودنشان از جا برمی خیزند. خورشید هم روسری اش را تا زده و همانطور رها روی سرش می گذارد و بلند می شود. یک روزِ دیگرِ خدا آغاز شده و یک روز از آن سه روزی که محمد در خواب گفته بود، گذشته است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به بلندترین کوه، روی پارچه ی سفید تمیزی که همیشه درون کوله ـِرش می گذارد، ایستاده و خیره به پاره سنگِ صافِ روی پارچه، حمد و سوره می خواند. سهرابِ سپهری را نمی شناسد! نمی داند "قبله ام یک گل سرخ... دشت سجاده ی من!" یعنی چه! به عمرش شعرِ "صدای پای آب" سهراب را نخوانده است اما دشت سجاده اش است! بعد از قنوت، به رکوع و سجود می رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه جا در سکوت است و فقط نوای بلبل می آید. گویا کلِ دشت سکوت کرده به احترام نمازِ ظهر و عصر دخترک چوپان! آفتاب تقریباً وسطِ آسمان است و جوری نور می تاباند که انگار نمی خواهد این نمازگزار را برنجاند؛ آرام و زلال! رکعت سوم را به پایان می رساند. آن کوهِ بلند که به گفته ی مَش صادق، بزرگ و سواد دارِ روستا، نشانه ی قبله می باشد، اسیر سایه / روشن است و همین هیبتش را بیشتر کرده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مِلی"، "سیاهه" و گوسفندان هم خوابیده یا ایستاده، در جای خود ثابت اند و یا طرفِ او نمی آیند. کارِ خدایی شاید می دانند که نباید به محلِ نماز او نزدیک بشوند و ناخواسته نجسش کنند! البته خودِ خورشید هم کمی دورتر از گله، پارچه پهن کرده و قامت بسته است اما تاکنون نشده که هیچ حیوانی در هنگام نماز نزدیکش بشود! معنیِ شعر سهراب در نماز دخترک چوپان جریان دارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رکعت آخر نماز هم به پایان می رسد و آرام کف دستانش را به ران پا هایش می زند و سر به راست و چپ می چرخاند و سلام می دهد؛ بعدش هم آیه ی صلوات و سه صلوات می شوند حسن ختامِ نماز عصرش! پشتِ دو دستش را روی پا هایش گذاشته و با انگشتِ شَست، بند بندِ انگشتانش را لمس و تسبیحات حضرت زهرا(س) را زمزمه می کند. برمی خیزد و انگار این برخاستن، اجازه ی آغاز و حرکت صادر می کند به سایر ساکنان دشت! نسیمی که به سردی می زند، وزیدن آغاز می کند و گوسفندان و سگ ها هم سر و صدا می کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاره سنگِ صاف که مُهرش بود را به آرامی برمی دارد و می ب*و*سد و چارُق هایش را که کنار پارچه ی سفید، سوار بر هم بودند، به پا می کند. پارچه ی سفید را تا کرده و در کوله ـِر جا می دهد و پاره سنگ را روی سنگ بزرگتری می گذارد. کوله ـِر بر دوش، به سراغ گله می رود. چشم می چرخاند تا از بودنِ تمام گوسفندان اطمینان حاصل کند. باید حتماً دختر روستا باشی تا بتوانی تک به تکِ گوسفندانِ یک شکل را بشناسی و اگر نبودند، دنبالشان بگردی! کمی گله را منسجمتر می کند و به پائین دست می راند. بعد از ظهر آفتاب م*س*تقیم به آن جا خواهد تابید و هر چه در دره پائینتر بروند، بیشتر در سایه فرو رفته و از شدت نور در امان می مانند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیالش از بابت گله که راحت می شود، پای درختِ تنومندی که تنه اش پر از خزه است، می رود. این دره تک و توک درخت دارد و اکثرِ این تک و توک درختان هم نهال های ساقه نازکند که نمی شود روی سایه شان حساب باز کرد! کوله ـِر را زمین می گذارد و به عنوان بالشت از آن بهره می گیرد! نق نق و گریه های دیشب خیر نساء نگذاشت بخوابند و او امروز، برعکس هر روز می خواهد یک چرت کوتاه بزند. روسری اش را تا روی ابرویش پائین می کشد و پلک روی هم می گذارد و دقیقه ای نگذشته که در خواب فرو می رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم کم نسیمِ خنک به باد نه چندان تندی مبدل می شود که ابر ها را با خود می آورد. کم کم نور آفتاب کمرنگ می شود و بخارِ آب از بلندیِ کوه به پائین سرازیر می شود. کم کم هوا نمدار می شود و مِه جایش را به نور خورشید می دهد. کم کم هوا خاکستری می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوزِ سردی در تنش می پیچد و با لرز خفیفی آرام چشم باز می کند. نگاهش به خاکستریِ محضِ آسمان می افتد. با ستون قرار دادنِ دستش، می نشیند و روسری اش را بالاتر می کشد. دستی به صورتش کشیده و آرام برمی خیزد. مِه غلیظی است و آدم جلوی پایش را هم به زور می بیند. چشم می چرخاند و آن دشتِ احاطه شده با کوه های بزرگ، تبدیل شده به یک خاکستریِ پر سایه که نمی شود هیچ چیزش را تشخیص داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. مگر چه قدر خوابیده که هوا این قدر خراب شده است؟! خم شده و کوله ـِرش را برمی دارد. درخت تنومندی که زیرِ سایه اش خوابیده بود، حالا به یک غولِ تار تبدیل شده که فقط می شود سبزِ ل*ج*نی خزه های روی تنه اش را تشخیص داد! روی پنجه ی پا می چرخد و بینی اش را بالا می کشد. صدای پا یا بع بعی نمی آید؛ پس گوسفندان کجا هستند؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک هایش بیش از حد معمول بزرگ می شوند و چشمانش به سوزش می افتند اما نمی تواند سایه ای از گوسفندان ببیند. با احتیاط چند قدم پیش می رود و سوت می زند تا شاید "مِلی" و "سیاهه" بشنوند. قدم قدم پیش می رود و کم کم نگرانی وجودش را فرامی گیرد. سوت می زند و صدا هایی که گوسفندان مفهومش را می فهمند، درمی آورد. هیچ! فقط خاکستریِ محض!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می چرخد و سوت می زند. چشم می چرخاند و سوزِ باد سرد زیر بینی اش می پیچد و او را به عطسه می اندازد. این خاکستریِ گنگ، خفقان آور است و فقط هجومِ بخار آب را می شود واضح دید. سرما در جانش نفوذ کرده و چانه اش نامحسوس می لرزد. سوت می زند و گوسفندان را فرامی خواند. این مِه غلیظِ خفه دقیقاً شبیه همان چیزیست که در خواب دیده بود. فانوس می خواهد و امیدِ تابشِ آفتاب! نور لازم دارد و صدای هاپ هاپ اطمینان بخشِ "سیاهه" و "مِلی"!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دَم های کوتاه و آرام می گیرد و بازدم های حبس شده و عمیق بیرون می دهد که بخار می شوند و به مِه هوا می پیوندند. بار دیگر سوت می زند؛ این بار بلندتر از قبل! چند قدم پیش می رود و سعی می کند حداقل زیر پایش را ببیند! صدای نفس نفس های منظمی را می شنود و صدای گام هایی که نزدیک می آیند. هول زده می چرخد به سمت صدا که پایش به سنگی گیر کرده و بی تعادل روی زمین می افتد. سرش به سنگِ دیگری برخورد کرده و هوای خاکستریِ تار، تارتر می شود. آخی می گوید و پلک هایش روی هم می افتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مِلی" نزدیکتر می رود و پوزه اش را به تنِ صاحبش نزدیک می کند. سر بلند می کند و بلند پارس کرده و "سیاهه" را فرامی خواند. دورِ تنِ بی حرکت مانده ی خورشید می چرخد و پارس می کند. جفتش پاسخ داده و کم کم نزدیک می آید. "مِلی" صاف ایستاده و زبانش را تا آخر بیرون آورده، به "سیاهه"خیره می شود. "سیاهه" پیش رفته و صاحبش را بو می کند. بلند پارس می کند و نفس نفس می زند. به "مِلی" نزدیک شده و به اطراف چشم می دوزد. باز هم بلند پارس می کند و گوسفندان که کمی دورتر به رهبری سگ های گله، در شکاف صخره ای جمع شده بودند، به راه می افتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سیاهه" پوزه اش را به زمین نزدیک کرده و بو می کشد. کاش هوا مِه آلود و نمدار نبود! مقابل جفتش ایستاده و سر هایشان را به هم نزدیک می کنند. سر تکان می دهند. هر دو زبان بیرون آورده و نفس نفس می زنند. صدای پای گوسفندان می آید. "مِلی" گوش هایش را تکان می دهد و به سمتی که گله از آن روان است می دود. "سیاهه" هم پارس کرده و گوش هایش را تکان می دهد. سر می چرخاند و اطراف را می پاید و سپس به سمتِ دیگر می دود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دود. به سمت روستا می دود. باید آقا تقی را پیدا کند و پاچه اش را بگیرد و بکشاندش بالای سر خورشیدِ بی هوش افتاده! باید تندتر بدود. جفتش آن جاست. خورشید آن جاست. گله آن جاست و گرگ ها.. و شغال ها.. و درنده ها.. . خرس باشد چه؟! می گویند این طرف ها پلنگ هم دارد تازه! مِه باز شده و آفتاب دوباره جان گرفته است. انگار ابر ها فقط آمده بودند تا جانِ همه را به خطر بیاندازند و بعد هم بروند به همان آسمانِ خودشان! می دود و کاش برای نجات دیر نرسد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید پلک هایش را آرام باز می کند. سرش خیلی دارد سنگینی می کند! حس می کند مغزش به گز گز افتاده و یکی مدام مچاله و بازش می کند! چشمان درشتش خمار مانده اند و دیدش تارِ تار است و به زحمت می تواند تصاویر را تشخیص دهد. سُم گوسفندان و پنجه ی سفیدِ "مِلی" که کنارش ایستاده را به زحمت می تواند ببیند. چشمانش بیشتر از این باز نمی شوند! انگار حجم مغزش آن قدر زیاد شده که به پلک هایش فشار می آورد برای بسته شدن! سر درد شدیدی دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. کرخت است و هیچ تلاشی برای برخاستن نمی کند. گیج است یا هوشیار را نمی داند. خوابش می آید؛ خیلی هم زیاد! حدقه هایش را به بالا می چرخاند و چشمانش درد می گیرند. ردِ خونِ کمرنگی، روی سنگی کنار شقیقه اش می بیند؛ البته نه چندان واضح! حدقه می چرخاند به روبه رو و با درد به عظمتِ کوه چشم می دوزد. خوابش می آید. این سنگینی را انگار فقط با خواب می تواند تحمل کند. نمی داند چرا اینجا خوابیده است! فقط می داند سرش دارد می ترکد از سنگینی! پلک روی هم می گذارد. بعداً به این که این جا چه می کند، فکر خواهد کرد! حالا فقط کمی خوابیدن دوای دردش است. سر درد بیداد می کند! بیداری را نمی خواهد؛ برخاستن را هم! پلک روی هم می گذارد و کم کم و به سختی خوابش می برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{- خورشید! وَرِس!(بیدار شو!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام پلک باز می کند. چرا صدای محمد را می شنود؟! او رفته بود. او دیگر برنمی گشت. پس این که می گوید بیدار شو کیست؟! ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. سر درد دارد چرا؟! نگاهش به پا های یک پوتین پوش می افتد! کمی سر می چرخاند و نگاهش را بالا می کشد و از لباس های خاکی رنگ به چهره ای نورانی و لبخند به لب می رسد...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون زیادی از سرش نرفته اما...! صدای نفس هایی نزدیک می آید. صدای زوزه هایی که عینهو صدای مَلک الموت هستند در این شرایط! یعنی بوی خون را از این فاصله و با این مقدار کم هم توانسته اند حس کنند؟! گله ناآرام است؛ "مِلی" ناآرامتر! زبان بیرون آورده، دندان نشان می دهد و پارس می کند. صدایشان از نزدیک است اما خودشان کجا هستند؟! شغالند یا گرگ؟! نه این زوزه ی گرگ ها نیست. هر جانوری می خواهند باشند، اما گرگ نیستند چون شاهانه زوزه نمی کشند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مِلی" گوش تکان می دهد. سرش را پیش برده و پارس می کند. کاش از این تهدید ها بترسند و پیش نیایند! خورشید هم بیخیالِ این اوضاعِ بد، خواب است! خوابش که این همه عمیق نبود. با یک پارس "مِلی" هوشیار می شد. نکند بی هوش شده باز؟! صدا های نزدیک.. درنده های نزدیک.. گله ی ناآرام.. خورشیدِ خوابیده و یا بی هوش.. "مِلی" تنها و باردار...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی و فرید بی امان می دوند. دنبال "سیاهه" سربالایی را بالا می روند. آقا تقی مدام خدا را صدا می زند. حتماً طوری شده که "سیاهه" آن طور ناآرام دندان می کشید و پاچه می گرفت! حتماً چیزی شده که تنها آمد سرِ زمین! چارُق هایشان روی زمین گِلی چَرَق چَرَق صدا می دهند. کاش زود برسند! کاش اتفاقی نیوفتاده باشد! کمک خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

{{خورشید زانو ب*غ*ل گرفته و اشک می ریزد. محمد روبه رویش روی پا نشسته و غمگین و نگران به او چشم دوخته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خورشید؟! خوبی؟! تی سر درد ناکانه؟! تی فامیلیَ یاد هَنه؟! دانی مو کیَم؟!(سرت درد نمیکنه؟! فامیلیت رو یادت میاد؟! میدونی من کی هستم؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت دستش اشک هایش را پاک می کند و نگاه تار و مظلومش را به او می دوزد. سرش درد می کند اما او را خوب یادش است! او همان محمدیست که رفت و برنگشت. خودِ نامردش است! اخم می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد سر پیش آورده و لبخند به لب می گوید: تی حال خُبُ پس(حالت خوبه پس)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو می گیرد و پشت چشم نازک می کند. محمد بلند می خندد. گونه اش را روی زانو هایِ جمع شده اش می گذارد و لب برمی چیند. نمی خواهد ببیندش! او که رفت... . رفت؟! آخ راستی محمد شهید شده بود! پس.. پس اینجا چه می کند؟! به ضرب سر بلند می کند و وحشت زده به او چشم می دوزد. محمد لبخند آرامش بخشی به لب می نشاند. با او حرف زیاد دارد. کاش می شد بیشتر بماند و تمام حرف هایش را بزند اما زیاد وقت نیست! آهِ کوتاهی کشیده و برمی خیزد. خورشید هم سر بلند کرده و مضطرب و مسکوت به او خیره می شود. دهان باز می کند تا بگوید: نرو محمد!، اما صدایی از گلویش خارج نمی شود. تلاش می کند اما انگار صدا ندارد اصلاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد قدم قدم عقب رفته و با نگاه غمگینش، چشم از او برنمی دارد: خورشید! زود خُوَ ـَک! پس فردا هَنه... اون تی وَر هیسَنه... می ماثُن نییَ... اون همیشِک تی وَر هیسَنه... تِ رِ تِنا نَنَ نه... وی پیش نِس خورشید! هَمِش وی دیم بِس! (زود خوب شو! پس فردا میاد... اون پیشت می مونه... مثلِ من نیست... همیشه پیشت می مونه... تو رو تنها نمیذاره... جلوش نباش خورشید! همش کنارش باش!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش پر آب می شوند و فاصله اش بیشتر: نِخَنه خورشید! اگِر بَزَ... نُتونُ خورشید! (نمیخواد خورشید! اگه زد... نمیتونه خورشید!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر به چپ و راست تکان می دهد و می چرخد. پشت می کند و می رود و خورشیدِ مبهوت مانده را وامی گذارد در همین دنیای دَرَن دشتِ بی رحم...}}

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مِلی" زیرِ ایوان و کنارِ کوهِ هیمه ها خوابیده و سرش را روی زمین گذاشته است. چشمان سیاه و گردش نیمه بازند و "سیاهه" کنارش ایستاده و زخم های گردنش را می لیسد! یکی / دو تا جای دندان روی تن و گردنش باقی گذاشته اند آن درنده های وحشی! خوب شد که آقا تقی و فرید زود رسیدند. خوب شد قبل از، از دست رفتن توانِ "مِلی" رسیدند، وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سر خورشید و گله می آمد. خوب شد که تقریباً همه چیز به خیر گذشته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درون سالنِ خانه، خورشید تکیه زده به دیوار نشسته است و صُراحی پارچه ی تمیز و سفیدی که کج و معوج پاره شده را دور سرش می پیچد. زخم چندان بزرگی نیست اما او کمی گیج است و سر درد دارد. تکان که می خورد حس می کند مغزش به اطراف کاسه ی سرش پرتاب می شود! دیدش هنوز هم کمی تار است و دلش می خواهد بخوابد. صُراحی گرهی به پارچه می زند و خورشید پا هایش را دراز می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی خم شده روی او و نگران صورتش را می کاود: خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام پلک روی هم می گذارد و آب دهانش را فرومی دهد. صُراحی بی حرفِ دیگری، ظرف آبی که پارچه ی خونی را درونش گذاشته بود برمی دارد و از سالن بیرون می رود. درون اتاق، عاتکه خانوم پا هایش را از هم فاصله داده و خیر نساءِ در خواب فرو رفته را آرام روی زمین می گذارد. دستش را ستونِ زمین کرده و برمی خیزد و به سالن می رود. کنارِ دخترش نشسته و نگاهش را به پارچه ی پیچیده شده دور سرش می دوزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهره اش در هم می رود و نگرانیِ مادرانه دوباره در چشم های پر آب شده اش نمایان می شود: آ مو بمیرِم! اَلَن خوبی؟! چی وَکِته با؟! (آخ من بمیرم! الآن خوبی؟! چی شده بود؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کمرنگی روی پیشانیِ پارچه پیچی شده اش می نشیند: خدا ناکُنه! خوبُم ماما... مو رِ یاد نی یَنه چی وکِته... فقط مِ رِ یاد هَنه تِرمی بِتِ با!(خدا نکنه! خوبم مامان... من یادم نمیاد چی شد... فقط یادم میاد که مِه گرفته بود!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم گردن کج می کند و دستانش را به سوی آسمان می گیرد. چند بار دستانش را تکان می دهد و در دل با خدا حرف می زند. سپس نگاهش را به خورشید دوخته و دستش را آرام پشت گردن او می برد. او را به سمت خود مایل کرده و سرش را می ب*و*سد و از پهلو در آغوش می گیرد. خورشید آرام خودش را پائینتر کشیده و سرش را روی زانوی مادرش می گذارد. عاتکه خانوم پشتش را نوازش می کند و او پلک روی هم می گذارد. هنوز هم حس می کند که گاهی مغزش مچاله و باز می شود اما حالش بهتر است. دیدش لحظه به لحظه بهتر می شود و سر دردش هم دیگر مثلِ اول پتک وار و کوبنده نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به حافظه اش فشار می آورد تا دلیل افتادنش را به خاطر بیاورد اما آخرین صحنه ای که به یاد می آورد، سوت و صدا زدن های گله است. یک چیز های دیگری هم هست که خیلی خوب به خاطر می آورد؛ حضور محمد و حرف های عجیب و غریبش! نمی داند! نمی تواند تشخیص بدهد که حضورِ محمد واقعیت بود یا یک رویای شور و شیرین! اما می داند که از وقتی آقا تقی را نگران بالای سرش دیده، آرامشی عجیب وجودش را فراگرفته است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی داند منظور محمد از آن حرف ها چه بود اما می داند که محمد برایش یک غمِ مردانه شده که همیشه در قلبش خواهد ماند! نمی داند چه شد! فقط می داند که با این حالِ خرابش و سر درد و حالتِ تهوع اندکی که دارد، حالش خوب است! حالِ دلِ سوزانش خیلی خوب است! دلش شده عینهو آتش فشانی که باران دیده! هنوز می سوزد اما یک سوختنِ خیس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم باز می کند. سرش را کمی چرخانده و به مادرش چشم می دوزد. به روی عاتکه خانومی که به او خیره مانده و پشتش را نوازش می کند، لبخندِ گرمی می پاشد. عاتکه خانوم هم لبخند زده و سرِ او را نوازش می کند. سرش را روی زانوی مادرش جا به جا کرده و نگاهش را به دیوارِ کاهگلیِ روبه رو می دوزد. چه سوزشِ سردی! لبخند به لب، پلک روی هم می گذارد. صدای جیر جیرِ در بلند می شود. چشم باز نمی کند اما صدای قدم های پدرش را می شناسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی نگاهی به چشمان بسته ی خورشید انداخته و آهسته و نگران می پرسد: چه طَره؟!(چه طوره؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم پلک روی هم می گذارد: خُبُ!(خوبه!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای خوبی است. نه زیاد آفتابی است و نه زیاد ابری! گاهی تکه ابری می گذرد و روی زمینِ ناهموار سایه می اندازد و رد می شود. نسیم می وزد و بوی علف و دودِ تنورِ زنِ همسایه را با خود به همه جا می برد. تا یکی / دو ساعت دیگر همه به صحرا خواهند رفت و روستا تقریباً خالی خواهد شد! سرش هنوز کمی درد می کند وگرنه او هم امروز را با بقیه به صحرا می رفت و یا حداقل می رفت پائین محله پیشِ طلعت خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی چهارچوبِ درِ آشپزخانه نشسته و سرش را به درِ باز تکیه داده است. زانو هایش را ب*غ*ل گرفته است و لبخند به لب دارد. از روی تخته های کج و کوله ی حفاظ ایوان به سربالایی ای که به طرف خانه ی مَش صادق راه دارد، خیره مانده است. از اینجا فقط صورت های سبزه و خندانِ دو قلو ها که شیطنت در آن ها موج می زند، دیده می شود که کنار پرچین ایستاده اند. دست می زنند و بلند و بی مهابا شعر می خوانند و حرصِ صُراحیِ بیچاره را در می آورند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیزده به در، سالِ دیگر، خونه ی شوهر، بچه ب*غ*ل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی که نمی تواند ساکتشان کند، زنبیل را زمین گذاشته و دنبالشان می دهد و دو قلو ها هم در حین فرار بلندتر از قبل شعرشان را تکرار می کنند. خورشید آرام می خندد. اگر سر درد نداشت حتماً می رفت و با دو قلو ها همراه می شد و صُراحی را بیشتر حرص می داد! حقش است که حرص بخورد! یک سال است که عقد کرده اند اما هنوز سر خانه و زندگیشان نرفته اند! خب یک عروسی گرفته و بروند پی کارشان دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را زیر سرش ستون می کند. آقا تقی با یک دسته علفِ تازه چیده شده از دروازه داخل می شود و به دختر ها تشر می زند تا کمتر سر و صدا کنند. گله را که امروز نمی توانند به صحرا ببرند؛ به خاطر همین از بعد نمازِ صبح و صبحانه، آقا تقی به صحرا رفته بود برای چیدن علف و این چهارمین دسته علفی بود که می آورد و یک راست به طویله می برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی پا کوبان پله های ایوان را بالا می آید و دمپایی هایش را بی هوا در می آورد. صورت برافروخته اش خورشید را به خنده می اندازد اما لب هایش را به هم می فِشُرَد تا نخندد. اگر بخندد قطعاً باید قبلش فاتحه ای برای روحش بفرستد! صُراحی از کنارِ او گذشته و واردِ آشپزخانه می شود. خورشید دستانش را روی زانو های جمع شده اش گذاشته و سرش را روی آن ها می گذارد و زیر زیرکی می خندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صُراحی، خیر نساء را روی کولِ مادرش می گذارد. عاتکه خانوم چادرشب را دور کمرش پیچیده و گرهِ محکمی پشت کمرش و زیرِ پا های کوچکِ خیر نساء می زند و راست می ایستد. صُراحی پتو و بالشت خیر نساء را برمی دارد و از درِ دیگرِ اتاق یک راست وارد ایوان می شود. عاتکه خانوم اما ابتدا داخل آشپزخانه شده و کنارِ درِ آشپزخانه که می رسد، خورشید سر بلند کرده و خودش را جمع و جورتر می کند تا مادرش بتواند رد شود. عاتکه خانوم دستانش را پشت کمرش در هم قلاب می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم های خمار مانده ی دخترش را می بیند و پر غصه می گوید: خورشید جان! مو بِسم؟! صُراحی یَـ بوگوم بسه ایجه؟!(من بمونم؟! به صُراحی بگم اینجا بمونه؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلِ بی قرارش که آرام نمی گیرد. حالا هر چه هم که خورشید یک ساعتِ تمام زبان ریخت و گفت شما بروید، من در خانه می مانم؛ مادر است دیگر! دلش آرام نمی گیرد که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید اخم کمرنگی می کند که از زیر پارچه معلوم نیست: نه ماما جان! دو سَعَت تِ رِ گب بَزَم خا... شَمه بیشین... مو ایجه گوجه تره چکانُم خوشو رَ... بعدم خواسونُم تا بیَین دَ... باش اصِنَم دلگب نَز!(دو ساعت باهات حرف زدم که... شما برین... من اینجا املت درست میکنم برای خودم... بعدم میخوابم تا بیاین دیگه... برو اصلاً دلنگرون نباش!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاتکه خانوم سر به طرفین تکان می دهد. مگر می شود دلنگران نباشد و با خیال راحت سیزده را در کند در حالی که دخترش در خانه است؟! آن هم با این سرِ ضربه دیده! اما خورشید عینِ خیالش هم نیست! نمی داند روی چه حسابی اما دلش می خواهد امروز را خوب استراحت کند تا سر دردش خوب بشود؛ دلش می خواهد فردا به صحرا برود و نمی داند چرا! محمد حرفی از این که آن شخص کجا خواهد آمد نزد اما به دلش افتاده که تقدیرِ فردایش در همان دره ای رقم می خورد که محمد گفته بود همیشه گوسفندان را به آن جا ببرد! این سیزده شاید برای او نحس نباشد! این سیزده را دلش می خواهد فردا در کند و امروز فقط خوب بشود!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشت می غلتد و آرام چشم باز می کند. دیدش تار است و هنوز هم کمی سر درد دارد. به سقفِ کاهگل مالی شده خیره می ماند. الوار های خشک و قطور و بلند و کاهگل هایی که از لا به لای آن ها بیرون زده اند، سقف را تاریک و کمی هم ترسناک جلوه می دهند. خط و رنگ های قهوه ای سوخته ی روی الوار ها او را به کودکی هایش می برند. یادش بخیر! آن موقع ها سقف برایشان حکمِ یک آسمانِ به شدت ابری و طوفانی را داشت! وسطِ سالن پتو پهن می کردند و پتویِ سبزِ کهنه می شد کشتیِ در طوفان مانده شان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب ها که گردسوز ها تنها نور افشان های خانه بودند، روی پتوی سبزِ پلنگی دراز می کشیدند و به سقفِ طوفانی خیره می شدند و حسِ در طوفان مانده ها را به خود می گرفتند! یادش بخیر! یادِ همه ی آن روز و شب ها که تخیل کردن برایشان به راحتی خیره شدن به سقف بود، بخیر! پلک روی هم می گذارد. آن موقع ها که طلعت خانوم فانوس به دست برای شب نشینی می آمد و محمد را با خود می آورد، محمد می شد رئیسِ کشتی؛ یا به قولِ خودشان، قربان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازدمش را عمیق بیرون می فرستد. محمد رفته. خودش گفت که کسِ دیگری می آید. خودش گفت که می روم و اگر برگشتم تو عروسم می شوی و اگر نه...! هیچ وقت جمله اش را کامل نکرد، نامرد! چشم باز می کند و دوباره نگاهش به سقف طوفانی می افتد. بغض نمی کند. نفسش هم نمی گیرد. فقط کمی.. کمی دلش می گیرد از فکر کردن به او! این پیشرفت است؟! نمی داند! فقط می داند که نوری به قلبش تابیده و آرامشی عجیب رهایش نمی کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خورشیـــــد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بند دلش پاره می شود. به ضرب می نشیند و شقیقه اش تیر می کشد! آخی گفته و برمی خیزد. روسری اش را از روی پله ی نردبانِ راست ایستاده برمی دارد و همانطور که از اتاق خارج می شود، به سر می کشد. تند و فرز مو های سمجش را داخلِ روسری می فرستد و قطعه چوبی که نقشِ قفلِ ساده در را بازی می کند، کنار می کشد و در را باز می کند. فرهاد روی پله ی آخر ایوان ایستاده و یک دستش را به کمر زده و دستش را به حفاظِ ایوان گرفته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش را فرو می دهد و از چهارچوب در می گذرد: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد همان یک پله را هم بالا می آید و سر تکان می دهد: سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهِ موشکافانه اش را به پارچه ی سفیدِ بسته شده به پیشانیِ خورشید می دوزد: چه طَری؟!(چه طوری؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبش کمی ناموزون می زند: خُـ... خُبُم!(خوبم!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد سر تکان داده و نگاه از او می گیرد. تنهایی را دوست ندارد! فرهاد را می شناسد. تمام مرد های این روستا را می شناسد. هیچ کدامشان وقیح نیستند؛ اما از او می ترسد و دلیلش را هم نمی داند! فرهاد می نشیند و پا هایش را جمع می کند. سرش را به تخته های حفاظِ ایوان تکیه می دهد و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته و انگشتانش را در هم قلاب می کند. خورشید هم آرام و هول زده روی چهارچوبِ در می نشیند و پا هایش را در آغوش می گیرد. باید پذیرایی بکند؟! عقلش کار نمی کند و فقط رگِ شقیقه اش نبض می زند. فرهاد سیزده به در نرفته بود؟! خب لابد برگشته دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد خیره به او می گوید: خورشید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه ی انگشتِ شَستش را سخت می فِشُرَد: بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو می زنِ وَنَکنی نه؟!(تو زن من نمیشی نه؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم تنهایی و این پرسش! سخت است اما چانه بالا می اندازد و بلا فاصله سرش را تقریباً تا درون یقه اش پائین می آورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد اخم پررنگی کرده و نفسش را پر حرص از بینی اش بیرون می فرستد و با صدایی دورگه که به شدت سعی می کند آرام باشد، می غرد: مَحَمَد دانی؟!(به خاطر محمد؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلک روی هم می گذارد و لبخند می زند. آرام و مطمئن چانه بالا می اندازد. ابرو های در هم گره شده ی فرهاد بالا می پرند و مبهوت به او چشم می دوزد. زیر چشمی به او نگاه می کند و لبخندش عمیقتر می شود. محمد خودش گفت که اگر برنگشت...! خودش دیروز گفت کسی می آید که همیشه پیشش می ماند. فکری در سرش جرقه می زند. به سرعت سر بلند کرده و چشمانِ درشتش را به فرهادِ مبهوت مانده می دوزد. منظور محمد او که نبود، بود؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوا قشنگ است؛ زلال و کمی گرم! گله مشغولِ چریدن و "سیاهه" تنها نگهبانِ گله است. "مِلی" را با خود به صحرا نیاورده اند تا زخم هایش خوب بشود! بلندیِ کوه پر از گل های زرد و علف های سبز رنگ است و از این فاصله تو گویی تابلویی نقاشیست که ریزه کاری زیاد دارد و حتی سایه / روشن ها هم با دقت کار شده اند! آسمانِ آبی که آدم دلش می خواهد دَرِش غرق بشود، هم آن بالا خیلی قشنگ نقاشی شده و چه جالب است که تمامِ این کوه های زنجیر شده در هم تابلویی بزرگ را می مانند، که آدم در عظمتش گم می شود و در زیبایی اش محصور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گله را به چپ که کمی پر علفتر است می راند. سپس روی تخته سنگی نشسته و چوب خشکش را در دست می چرخاند و دستِ دیگرش را زیر سرش ستون می کند. به گوسفندان خیره می ماند و به "سیاهه" ی هوشیار! راضی کردنِ آقا تقی که اجازه بدهد او به صحرا بیاید خیلی سخت بود اما کنجکاویِ فهمیدنِ منظورِ محمد باعث شد تا آن قدر اصرار کند که بالاخره راضی شود. سرش هنوز هم کمی درد می کند اما پارچه ی سفید رنگ را از روی پیشانی اش باز کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرام و با صدای ریز شده زمزمه می کند: بهارِ، وقتِ کارِ من نَمیرم...(بهارِ شده، وقتِ کار شده من نمیمیرم...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرعت را کم می کند و متعجب به روبه رو خیره می شود. جاده کو پس؟! ماشین را متوقف کرده و به اطراف چشم می دوزد و به دنبالِ روستایی، آبادی ای و یا جاده ای می گردد اما فقط کوه است و آسمان و دره و هزار زیباییِ دیگر! نفسش را کلافه از دهانش بیرون می فرستد و لبِ پائینی اش را دندان دندان می کند. یک دستش را مشت کرده و آرام به ران پایش می کوبد و با دست دیگرش روی فرمان ضرب می گیرد. در ذهنش تمامِ راهِ آمده را مرور می کند. همه ی نشانی هایی که آقا شعبان داده بود را درست آمده است دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه ضربه ای به پیشانی اش می زند. ده / دوازده ساعت راه را یک کله رانده و حالا نه روستایی و نه جاده ای؟! فقط یک راهِ باریکِ مال رو وجود دارد و بس! عصبی مشتی به فرمان می کوبد و از وانتِ قراضه ی استاد احمد که سهراب زحمتِ قرض گرفتنش را کشیده بود، پیاده می شود. دستانش را به پهلو هایش می گیرد و همان اولِ کاری نسیمِ پر از عطر تازگی به صورتش می خورد. خنکای نسیم او را به یادِ خوابی که در این دو / سه شب برایش تکرار شده بود، می اندازد و به کل، روستا را از یاد می برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی پاشنه ی پا چرخیده و سر بلند می کند و چشم می چرخاند. این کوه ها.. این دره.. این آسمان و این نسیم! آخ که انگار دارد دوباره تکرارِ خوابش را می بیند اما این بار خیلی واقعیتر به نظر می آید! گیج و متعجب، دوباره روی پاشنه ی پا می چرخد و چند قدم به دره نزدیک می شود. لبه ی پرتگاه می ایستد و به پائینِ این دره ی آشنا چشم می دوزد. صدای دَلَنگ دَلَنگی می شنود و سر به راست می چرخاند و چشم ریز می کند. گله و قاعدتاً چوپانی و آدمی! عقب گَرد کرده و به طرف ماشین می رود. خم شده و سوئیچش را برمی دارد و درش را می بندد و دوباره به لبه ی پرتگاه برمی گردد. چشم در زیر پایش می چرخاند تا راهی کم شیبتر به پائین دره پیدا کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سیاهه" راست ایستاده و چشمانِ سیاه و دقیقش روی نقطه ای خیره مانده است. گوش هایش را تکان می دهد و به دنبالِ صدایی می گردد. سر جلو فرستاده، زبان بیرون می دهد و پارس می کند. توجه خورشید به حالتِ آماده باشِ او جلب می شود و چند قدم به او نزدیک شده، به سمتی که خیره است می چرخد. چشم ریز می کند و دستش را سایبانِ چشمانش می کند تا بهتر ببیند. کسی دارد از دره پائین می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی روی پیشانی اش می نشیند. چند قدم عقب می رود و ترسیده به نزدیکِ آمدنِ آن شخص خیره می شود. حرفِ محمد را حالا اصلاً به خاطر نمی آورد و فقط مانده که کند؟! زبان روی لب خشکیده اش می کشد و باز هم عقب عقب می رود. ضربان قلبش بالا رفته و آن غریبه نزدیک می شود. خیلی نزدیک! و او همچنان عقب عقب می رود و ترسیده از او چشم برنمی دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دره پائین آمده، چشم می چرخاند تا گله و چوپانش را بیابد. صدای پارسِ سگِ گله او را راهنما می شود. قدم قدم پیش می رود و کم کم صدای پارس های هشدار دهنده ی سگ گله هم بلندتر می شوند. چشمش به دخترکی که به او خیره مانده می افتد و ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. سگِ گله آماده ی حمله است اما او همچنان آرام و با احتیاط پیش می رود. نزدیکتر که می رسد، کم کم صورتِ سبزه ی دخترک واضحتر می شود و سگ گله عصبانیتر! ابرو هایش بالا می پرند و به جای توجه به هشدار های سگ، به نگاهِ روبه رویش خیره می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

[[- ... مواظبِ صاحبِ اون نگاه باش دکتر!...]]

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سیاهه" می خواهد حمله بکند که خورشیدِ مبهوت مانده با صدایی متوقفش کرده و به او خبرِ امن و امان بودن می دهد! پلک روی هم می گذارد و دوباره باز می کند. این یکی دیگر از همه ی خواب هایش واقعیتر به نظر می آید! چشمانِ درشت و سیاهش، پر آب و غمزده می شوند. امکان ندارد! این امکان ندارد! او هم نگاهش را دوخته به نگاهِ به خورشید پیش می آید. هر دو مات و مبهوت مانده اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکی روی گونه ی خورشید می غلتد و ناباور لب می زند: محـ... محمد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیفِ پزشکی و ساکی که پر از وسایلش بود را از پشتِ وانت برمی دارد. نگاهی به اطراف می اندازد تا مطمئن بشود که وانت را جای امنی پارک کرده و احتمالِ ریزش سنگ از بالای کوه نخواهد بود! ساک را روی دوشش می گذارد و به طرفِ گوسفندانی که کم کم دارند از دره بالا می آیند، راه می افتد. سگِ گله نزدیکِ شیبِ دره ایستاده، زبان بیرون آورده و نفس نفس می زند و گوسفندان را نظاره می کند. گوسفندان هم یکی یکی و چسبیده به هم حرکت می کنند. از نظرِ او واقعاً جالب است که این زبان بسته های چهار پا می توانند به راحتی این شیبِ کمی گِلی را بالا و پائین بروند و اصلاً هم نیوفتند! خودش تا به حال سه / چهار بار سکندری خورده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بندِ ساک را روی دوشش بالاتر می کشد و تا آمدنِ دخترکِ چوپان، دست به پهلو به اطراف چشم می دوزد. آبی بیکران تبدیل به یک آبیِ مات شده و کم کم جایش را به گرگ و میش می دهد. آسمانِ بالای بزرگترین کوه، پر از ابر های متراکمِ پنبه ای است و روی ابر ها هم انگار رنگِ نارنجی و قرمز و ارغوانی پاشیده اند! حقا که خداوندگارِ این دشت نقاش خوبیست! منظره ی کوه در این دمِ غروبی، شبیه به فیلم های سیاه و سفیدیست که از تلویزیون پخش می شود! منتهی هنوز هم یک سری رنگ ها که اکثراً به خاکستری می زنند، قابل تشخیص اند. هوا کمی سرد شده و باد سوز دارد. بینی اش می سوزد و کفِ دو دست بر صورت گذاشته، عطسه می کند و بعدش هم یک "الحمد الله" زیر لب می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره تمام گله بالا آمده و دخترکِ چوپان هم چوب خشک به دست، عقبِ سرِ گوسفندان می آید. حبیب سر به زیر انداخته و با نگاهی که به زمینِ پر از سنگ ریزه دوخته شده است، به طرف او می رود. حالا می فهمد که چرا آقا شعبان تأکید داشت که فقط او می تواند به مادرِ این شهید کمک کند! حالا می فهمد آن خودِ کلاه خُود به سری که در خواب می دید همین شهیدِ محمد نام است! حالا می فهمد که صاحبِ آن نگاه...! دوست دارد بداند ربطِ صاحبِ این نگاه با آن شهید چیست که تأکید کرد مواظبش باشد! با فاصله از دخترکِ چوپان قدم برمی دارد تا معذبش نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید سر به زیر است و تمام حواسش را به گوسفندان داده! باورش نمی شود کسی در این دنیا تا این حد شبیه به محمد باشد! البته قیافه ی دکتر پخته تر به نظر می آید! گوشه ی لبش را به دندان می گیرد؛ از دکتر و این که او را با محمد اشتباه گرفته بود خجالت می کشد. زیر چشمی به دکتر که یکی دو قدم عقبتر از اوست و بندِ ساکش را در دست می فِشُرَد و یک کیفِ سیاه رنگ هم در دست دیگرش است، نگاه می کند. مو های بیرون زده اش را از کناره های روسری داخل فرستاده و حواسش را به گله می دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب زبان روی لبش می کشد و دمِ عمیقی گرفته و بعد از کمی دل دل کردن می پرسد: شما... اِممم! شما این شهید رو میشناختین؟! ینی نسبتی باهاش داشتین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید پلک روی هم گذاشته و لبخند محو و غمگینی می زند: همسایه بودیم... از بچگی هم رو میشناختیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش رنگ غم می گیرد: قبلِ اینکه بره جبهه مامانش منو واسش خواستِـ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ادامه نمی دهد. خجالت زده، به سرعت چند قدم به جلو برمی دارد و با چوبش به پشتِ گوسفندی که داشت به سمت دیگر می رفت، ضربه می زند. حبیب هم لب به دندان گرفته و همانطور سر به زیر قدم برمی دارد. پس که این طور! بندِ ساکش را از بالای سرش رد کرده و روی دوشِ دیگرش می گذارد؛ این طوری بهتر است! چند دقیقه در سکوت قدم برمی دارند. هر دو می خواهند کلی سؤال از هم بپرسند اما شرم نمی گذارد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره بعد از چند دقیقه، دوباره حبیب دهان باز می کند و با لحن آرامی می پرسد: این آقا محمد کِی شهید شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید نگاهی به آسمان می اندازد و فکر می کند که وقتِ فانوس روشن کردن شده است: دو سال پیش رفت جنگ... چند ماه پیش یکی از همرزماش اومد و گفت که قایقشون منفجر شده و جنازه ش به خاطر جریان آب به جای اینکه بیاد طرف خودیا رفته سمتِ عراقیا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه عمیقی می کشد: واسه همینه که طِلَت خاله هنوز فکر میکنه محمد زنده س... میگه اگه شهید شده پس کو جنازه ش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض کرده روی شیبِ زمین می نشیند و کوله ـِر را از دوشش برداشته، روی زمین می گذارد: نمیذاره هیچکس ببرتش شهر، دکتر... میگه محمدم میاد، ببینه نیستم ناراحت میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب سر تکان داده و با کمی فاصله از او می نشیند و به او که سعی می کند شعله ی کبریت را روشن نگه داشته و فانوس را روشن کند، چشم می دوزد. حالا می فهمد که آن جنازه ی شناور روی آب هم همان شهید است! این دفعه دیگر از شنیدنِ چیز های جدید شوکه نمی شود؛ انگار می داند که این سفر چیزیست که آن شهید برای کمک به مادرش خواستار بوده! خورشید شیشه ی گردِ فانوس را بالا داده و کبریت را پیش برده و فتیله را روشن می کند. شیشه را پائین آورده و شعله را بالاتر می کشد تا نور بیشتری بدهد. از جا برمی خیزند و به راه می افتند. خورشید گله را منسجمتر کرده و دوباره آرام و با فاصله کنار هم قدم برمی دارند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دفعه خورشید مِن مِن کنان لب به سخن می گشاید: دکـ... دکتر! شما... اووووم! شما واقعاً دکترین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب ایستاده، با نگاه مبهوت و ابرو های بالا رفته به او چشم می دوزد که خورشید هول زده می گوید: آخه... آخه آقا شعبون، پسرِ مَش صادق میگفت... میگفتش که دکترا باید خیلی درس بخونن... ولی شما که... جَوونین! ینی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش با خنده ی بلندِ حبیب نیمه کاره می ماند. چشمانِ سیاه و درشتش را متعجب به او می دوزد و فکر می کند که مگر حرفش خنده دار بود؟! حبیب که نگاهِ متعجب او را می بیند، با تک سرفه ای خنده اش را جمع کرده و زیر لب "ببخشید"ی می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی می کشد و سر به زیر می شود: خب آره باید زیاد درس بخونی تا دکتر بشی... ولی من سی سالمه دیگه درسِ دکتری اینقدرا هم طول نمیکشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید متعجب و با ابرو های بالا پریده می گوید: ســــــــی سالتونه؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب لب هایش را روی هم می فِشُرَد تا نخندد: بله! چه طور مگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خورشید شانه هایش را بالا می اندازد و نگاهش را به گله می دوزد: هیچی! ولی بابای من سی سالش که بود، هم زن داشت هم من و صُراحیو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب به شدت لبش را زیرِ دندان هایش فشار می دهد: آره خب..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان خنده ی کنترل شده اش تبدیل به لبخند غمگینی شده و با صدای تحلیل رفته ای می گوید: منم زن داشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کنار درخت گردوی بزرگ رد شده و از سرپائینی سرازیر می شوند. "سیاهه" سریعتر و جلوتر از همه به طرف دروازه ی چوبی می دود و پارس می کند. آقا تقی کنارِ شیر آب ایستاده و پا هایش را مسح می کشد. سر بلند کرده و همان طور که آستین هایش را پائین می کشد، به طرف دروازه می رود. دروازه را تا آخر باز کرده و کنار می ایستد و اول از همه "سیاهه" به داخل حیاط می دود. کم کم سر و کله ی گوسفندان هم پیدا می شود و کمی بعدش هم خورشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمِ کمرنگی روی پیشانی آقا تقی می نشیند و با چشمانِ ریز شده به مردی که سر به زیر و ساک به دوش، عقبتر از خورشید حرکت می کند، خیره می شود. هوا تاریک است و صورتش خوب دیده نمی شود اما شبیه محمد به نظر می آید! فقط کمی قد و قواره اش فرق دارد! خورشیدِ فانوس به دست، کنارِ دروازه می ایستد و "سلام" می دهد و منتظر داخل شدنِ همه ی گوسفندان به درون حیاط می شود. حبیب هم معذب پیش آمده و همانطور سر به زیر "یا الله" می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا تقی "بفرما" می زند و نگاهِ متعجبش را به خورشید می دوزد: خورشید؟! این دِ کی یَـ؟!(این کیه دیگه؟!)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حبیب با ابرو های بالا رفته به آقا تقی نگاه می کند و خورشید نیم نگاهی به او انداخته، رو به پدرش می گوید: آقا حبیبِ... تِرانِ جَـ بومَ... دکترِ... شعبان وِ رِ بَرِسَنَ طِلَت خالَ بِنه(آقا حبیبه... از تهران اومده... دکتره... شعبان فرستادتش تا خاله طلعتو ببینه)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.