زندگی مثلِ کشِ تمبان پسرعمه زاست؛ نمی فهمی کِی و چگونه در می رود! فقط به خود می آیی و می بینی که خاک بر سر شده ای!! آقای باقری هم مدتیست که فکر می کند خاک بر سر شده، اما…

ژانر : عاشقانه، طنز

تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۳ دقیقه

مطالعه آنلاین آقای باقری به خانه برنمیگردد
اک بر سر شده، اما…

بیست سال و چهار ماه پیش...

کف پایش را روی کناره ی حوض گذاشت و مسحِ آخر را هم کشید. سبیل هایش را با تَریِ دستانش مرتب کرد و رو به آسمان زمزمه کرد:

- هعی خدا! مَصَبِتو شکر!

کفش هایی که پاشنه هایشان را خوابانده بود وبه قولِ صبورا، دمپایی حیاطی را به پا کرد و لخ لخ کنان از پله های حیاط بالا رفت.

"یا الله" گویان واردِ خانه شد و با شنیدنِ صدای جیغِ صنم، که موهایش به اسارتِ دستانِ صبا درآمده بودند، پلک هایش را به هم فشرد و به سمتِ آشپزخانه حرکت کرد. در کنار دیوار ایستاد و به حرکات سوره خانوم زل زد:

- سوره خانم! یه خرده همت می کردی الان این بچه هامون جای ونگ زدن، داشتن یاد می گرفتن چه طو وایستن وردستِ باباشون

سوره خانم، خسته از بحثِ تکراری، نفسِ عمیقی کشید و دسته ای دیگر از سبزی ها را برداشت:

- الحمدلله سه تا دختر داریم، سالم و سلامت ... پیر و کور که شدیم همینان که میان میگن مامان آبت بدم؟! بابا نونت بدم؟! پسر بزرگ کنم بفرستمش خونه ی دیگه ... سال به سال سر می زنه بهم؟! میره میگه گور بابای مامان باباش ... دختر محبته

خدا در و تخته را همیشه با هم جور می کند؛ سوره خانوم و آقا نصرت هم از این قاعده ی الهی م*س*تثنی نیستند!

سوره خانم، به حول و قوه ی الهی از زبان کم نمی آورد و آقا نصرت هم از زبان!

آقا نصرت "لا اله الا الله"ی زیر لب زمزمه کرد و گفت:

- همین دخترا تا شوهر کنن و برن سر خونه زندگیشون، مردشون همچین به غل و زنجیر می کشتشون که دیگه رنگِ خونه ی ننه بابا رو نبینن

سوره خانم با حرص تشتی که سبزی ها را در آن انداخته بود، برداشت و درونِ سینک ظرفشوئی گذاشت. شیر آب را باز کرد و دست به کمر، به سمتِ آقا نصرت برگشت و خیره نگاهش کرد:

- همه ی مردا مثل هم نمیشن که ... یه عده شون وجدان دارن ... حالیشون هست که خانمشونم الا خونه هزار جور فکر و دلبستگی داره ... از شانس ما یه دونه آقای باقریش نصیبمون شده..

دست هایش را رو به آسمان گرفت و با گوشه ی چشم اشاره ای به آقا نصرت کرد:

- خدایا! بابتِ همه چیزت شکر! ما که قوه ی درکِ حکمتِ تو رو نداریم ... همینم که دادی، صد مرتبه شکر!

آقا نصرت، چشم درشت کرد و با "استغفر الله" و گفتنِ این جمله که " حیف دلم نمیاد زنِ پا به ماه رو آزار بدم" به سمتِ هال و سپس اتاق رفت و سجاده اش را پهن کرد تا در صدای جیغِ سه دختر، نماز بخواند.

****

سلام را که داد، کفِ دو دستش را به صورت کشید. صدای گریه ی صبا بلند بود و روی سلول های مغزِ چهل ساله اش آرشه می کشید! بازدمش را به بیرون فوت کرد و پشت دستانش را روی ران پا هایش گذاشت. سر به سمت آسمانِ پنهان مانده بالای سقف گرفت و مشغولِ اختلاط با خدایش شد:

- ای خدا! داده و نداده تو شکر! ما که بخیل نیسیم ... سه تا بچه ی سالم بهمون دادی شکرت می کنیم ... حالا چه فرقی داره که دخترن هر سه تاشون؟! بازم شکرت که سلامتن!

مثلاً می خواست با این حرف ها خدا را توی رودربایستی بگذارد؛ اما حنایش دیگر رنگ نداشت! خدا خوب این آقا نصرت را از بر بود. مثلاً می دانست که تا سه ثانیه ی دیگر درخواستِ یک کاکل زری را از او می کند.

- خدا ما ناشکر نیسیما ... ولی کاش این بچه که تو شیکمِ خانوممونه پسر می شد تا حداقل بعدِ این که سرمونو زمین گذاشتیم یه اسمی ازمون بمونه ... حالا اگه پسرم نبود، نبودا ... توفیری نداره... ولی خب دیگه حداقلش سالم که باشه!

و کاش یکی آن جا بود که می گفت: تو که راست می گویی جانِ هفت پیش و پَسَت!

صدای گریه ی صبا هنوز هم بلند بود و تازه به شدتش هم افزوده شده بود. آقا نصرت سرش را به طرفین تکان داد و پوفی کشید. نوک انگشتانش را به مُهر کشید و مشغول تا کردنِ جانمازش شد. درِ اتاق به ضرب باز شد و صبورا داخل پرید. آقا نصرت سر گرداند تا تشر بزند که دیدن صورت گریان صبورا ساکتش کرد. صبورا از زورِ گریه نفسش بریده بود. آقا نصرت از پای سجاده برخاست و کنارِ صبورا زانو زد.

- چی شده؟!

صبورا هق زد و بریده گفت:

- صَـ صبا... هِع... صبا خـ..

آقا نصرت عصبی از هق هقِ نا به جای دخترک، برخاست و با آخرین سرعت همان طور که زیر لب غر می زد از اتاق خارج شد:

- نُه سالشه بچه هنوز نمیتونه دو کلو..

با دیدنِ صحنه ی پیش چشمش حرف در دهانش ماسید. کسی نشنید اما توی دلش گفت:

- یا ابالفضل!

سوره خانوم بی تاب صبا را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد و البته سعیش آرام کردنِ او بود! صنمِ چهار ساله هم وحشت زده کنج دیوار کز کرده و به خونی که از سرِ صبا می آمد خیره مانده بود. آقا نصرت روبه روی سوره خانوم زانو زد و صدا بلند کرد:

- چه بلایی سرِ بچه اومده؟!

صبا کم کم از گریه و خونِ سرش بی رمق شد. سوره خانوم هق زنان گفت:

-بازی میکردن، صنم هلش داد و خورد زمین... بچه م سرش خورد به کمد تلویزیون

آقا نصرت سر چرخاند و نگاهِ تیزی به صنم انداخت؛ دخترک بیشتر در خود جمع شد و لب برچید. جیغ خفه ی سوره خانوم باعث شد که آقا نصرت به تندی سر بچرخاند. صبا بی هوش شده بود. باز هم کسی نشیند اما آقا نصرت توی دلش گفت:

-یا علی!

صبا را از آغوشِ سوره خانومِ گریان گرفت و بی توجه به سر و وضعش از خانه بیرون دوید.

****

بی توجه به نگاهِ متعجبِ زنی که درون محوطه ی درمانگاه، روی نیمکت نشسته، به طرف پیکانِ سفید رنگش رفت. توی دلش خدا را شکر کرد که یادش نرفته خودش را بردارد و بیاورد با این حواسِ پرت! در پیکان را باز کرد و فوراً روی صندلی راننده جای گرفت. این طوری احساسِ آرامش و امنیتِ بیشتری می کرد؛ حداقلش این بود که درون ماشین نمی شد که نگاه متعجبِ بقیه پی اش بیاید!

لپ هایش را باد کرد و پوف عمیقی کشید. مشغولِ وارسیِ سوراخ / سمبه های پیکانِ قراضه شد تا بلکه بتواند یک صدی دستِ کم پیدا کند و پول بخیه های سرِ صبا را بدهد! داشبورد را باز کرد و تمام محتویات درونش را روی صندلیِ شاگرد انداخت؛ از فاکتورِ فرشی که دو سالِ پیش خریده بود تا نوار کاسِتِ صادق آهنگران درون خرت و پرت ها پیدا شد اما دریغ از یک سکه ی سیاه! نگاهی به درونِ جای سیگار انداخت که معمولاً تویش پر از سکه بود. خوب درونش را وارسی کرد اما سکه ها انگار دود شده و به هوا رفته بودند. کفری از دستِ حواسِ پرت و بختِ وارونه اش، کفِ دست به پیشانی کوبید:

- خدا قربون حکمتت برم! الان من چه گِلی سر بگیرم؟! با این سر و وضع برم تو و زنگ بزنم خونه و بگم هزار تومن پول می خوام واسه خرج دوا درمونِ بچه؟! به ریشم می خندن که!

به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و انگشتانش را در هم قلاب کرد. درست که دلش یک کاکل زری می خواست اما رضا به این که بلایی سر دختر هایش بیاید هم نبود. به پله های درمانگاه که کنار سطح شیبدار بودند زل زده و در فکر فرو رفت. اگر بلایی بدتر از شکستگی بر سرِ صبای دو ساله اش می آمد، چه؟! نبود پول را چاره بود اما خدا آن روز را نیاورد که عزیزِ آدم یک قدم تا دیدار با حضرت عزرائیل برداشته باشد! زیر لب "لا اله الا الله"ـی زمزمه کرد تا افکار شوم را از سرش براند و کفِ دو دست بر صورت کشید. نیم نگاهی به خرت و پرت های روی صندلیِ شاگرد انداخت و دستش را به دستگیره گرفت:

- خدا به امیدت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را باز نکرده، بست! نگاهی به کفشِ پاشنه خوابانده اش انداخت و دم عمیقی گرفت. پایش را بالا آورد و پاشنه اش را بالا داد؛ شلوارِ راه راهِ توی خانه یا به قول صبورا "شلوار گورخری" را نمی شد کاری کرد اما پاشنه ی کفش ها را که می شد بالا داد!! در را باز کرد و پیاده شد. فراهم کردن موجبات خنده ی مردم هم خودش ثواب و توفیقی اجباری بود دیگر! فقط خدا را شکر می کرد که قبل از بیرون دویدن از خانه زیر پیراهنی به تن نداشت و پیراهنِ مردانه تنش بود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر به زیر پله های درمانگاه را بالا رفت. سعی کرد فقط به صبا فکر کند و به صدای خنده های ریز و نگاه های متعجب مردم توجه نکند. خب فقط یک شلوار توی خانه و شپشی که ته جیبِ نداشته اش جفتک می انداخت، اوجِ عجیب و غریبی اش بود دیگر!! به طرف پذیرش قدم تند کرد. پرستاری ایستاده و مشغول صحبت با یکی از تلفن ها بود. آقا نصرت بدونِ این که به نگاه متعجبِ مردی که کنارش ایستاده بود توجه کند، سر پیش برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار نگاهش را به او دوخت و دهنه ی گوشی را با کف دستش گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمائید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت دستی به دور لبش کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میتونم از این تلفنا یه زنگی به منزل بزنم؟! کار واجب دارم... بچه م سرش شیکسته، منم پول مول و سکه مکه نیست تو بساطم که برم تلفن عمومی... یه لطفی کنید بذارید زنگ بزنم منزل و بگم پول بیارن و خبر سلامت بچه مو بدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار برای لحظه ای به صورتِ پخته ی او خیره ماند. سپس تلفن قرمز رنگی را برداشت و جلوی دست آقا نصرت گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کوتاه باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت که از نتیجه دادنِ عز و جز هایش خوشحال شده بود، لبخند زد و در حالی که گوشی را برمی داشت، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیالتون تخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغولِ شماره گیری شد. گوشی را به گوشش چسباند و نگاهش را به اطراف کشید و با دیدنِ زنِ چادری ای که به شلوارِ توی خانه ی او زل زده و خنده اش را پشت چادرش پنهان کرده بود، سر به زیر انداخت و زیر لب "لا اله الا الله" گفت! چهار / پنج بوقی خورد که بالاخره صدای بغض دار و گرفته ی صبورا توی گوشی پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به یاد داشت که باید تند حرف بزند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو بابا؟! مامانت کو؟! بگو گوشی رو برداره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابایی! مامان... مامان کمرش درد گرفته..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سوره خانوم از دور درون گوشی آمد و بعد هم صدای "آها، باشه!"ی زیر لبیِ صبورا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان میگه صبا خوبه؟! چی کار داری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت لپ هایش را باد کرد و پوفی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا! سرش چن تا بخیه خورده... شکرِ خدا چیزی نیس... به مامانت بگو نگرون نباشه... بگو من پول یادم رفت وردارم... یه جوری بهم پول برسونه که گیرم این جا ... من تو درمونگاه یه خیابون بالاتر از خونه ی آقا جون اینام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا هول هولکی "باشه"ای گفت و تماس را قطع کرد. ابرو های آقا نصرت بالا پریدند. گوشی را که بوق آزاد می زد، جلوی صورتش گرفت و نگاه متعجبی به آن انداخت. سپس گوشی را روی تلفن برگرداند و زیر لب از پرستار تشکر کرد و به طرف یکی از صندلی های پلاستیکیِ گوشه ی دیوار راه افتاد. با دیدنِ مردی که کنارش نشست و نگاهش روی شلوارِ او ثابت ماند، در دل از خدا خواست که سوره خانوم زودتر با پول برسد تا قبل از این که بیشتر آبرویش برود! نگاه مرد که طولانی شد، از جا برخاست و به طرفِ اتاقی که به زحمت دکتر را راضی کرده بود که تا پرداختِ پول، صبا روی یکی از تخت هایش بخوابد، قدم تند کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتِ معصومِ صبایی که پلک هایش پوف کرده و سرخ بودند، زل زد. انگشت شَست در دهان داشت و پلک هایش هم بسته بودند. مو های کوتاه و خرمایی رنگش را از روی پیشانی اش کنار زد و آرام سرش را ب*و*سید. درست وسطِ فرقش شکسته بود و مو های کنار محل شکستی را زده بودند و سفیدیِ پوستش جلوه می کرد. آقا نصرت پا روی پا انداخته و سرِ او را به سینه اش تکیه داد. داشت سعی می کرد که به بختِ بدش تف و لعنت نفرستد! همان تختی هم که به صبا داده بودند، توسطِ بیماری دیگر آ*ش*غ*ا*ل شد و حالا یک آقا نصرت مانده و یک دختر دو ساله و یک سوره خانومی که معلوم نیست کجا مانده بود که چهار ساعتِ تمام اثری اَزِش نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا مَصَبِتو شکر! کجا موند پس این مادرِ بچه ها؟! بابا دیگه باید بیشتر به ریشم بخندن ینی؟!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوچی کرد و بازدمش را عمیق بیرون فرستاد. دیگر داشت مانند فلفل خورده ها به مرز انفجار می رسید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی دلش مدام می گفت: آخر زنِ حسابی! نمی توانی پول بیاوری بده دست دری، همسایه ای، کسی، تا بیاورد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و البته تمام غرولند های توی دلی اش برای به حاشیه بردنِ حس ترس و نگرانی ای بود که چون موریانه مشغول خوردنِ وجودش بود! صبا ناله ای کرد و لب برچید و پلک هاش چین افتاد. آقا نصرت برای لحظه ای نفس در سینه حبس کرد و نگاه منتظر و نگرانش را به صبا دوخت و از خدا خواست که بیدار نشود! صبا سرش را به شدت به طرفین تکان داد و نق نقی کرد و بعد از چند ثانیه بی حرکت شد. آقا نصرت نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و گردنِ کج شده ی او را روی سینه اش صاف کرد. انگشتانش را روی پهلویِ کوچک او قلاب کرد و سرش را به دیوارِ سرامیکی تکیه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگرانی کم کم داشت درون جانش قُل می زد. شده بود عینهو زندانیان اِوین که نه خیلی آزاد بودند و نه خیلی زندانی!! مانده بود گیرِ چند صد تومن پول که خرج بخیه و عکسِ سرِ صبا را بدهد و کاری هم جز نشستن روی صندلی های پلاستیکیِ درمانگاه و انتظار کشیدن، از دستش برنمی آمد. لپ هایش را باد کرد و پوفی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانده بود چه کند؟! حسی در درونش بود که به او می گفت خبری شده که سوره خانوم هنوز نیامده اما جرأت نداشت زیاد به نگرانی اش پر و بال دهد! به هر حال مرد بود و در حال حاضر هم دستش به جایی بند نبود! زیر لب "ای خدا!"یی زمزمه کرد و به دیوارِ روبه رو خیره شد. دیگر برایش نگاه متعجب و خنده های ریزِ بقیه مهم نبود؛ حالا فقط می خواست یک جوری از این برزخ نجات پیدا کند. صبا تکانی خورد و گردنش دوباره کج شد. آقا نصرت همانطور که او را در آغوشش بالاتر می کشید و سرش را دوباره روی سینه اش برمی گرداند، زیر لبی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هیچ، این بچه چه گ*ن*ا*هی کرده؟! ای خدا شکرت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره سرش را به دیوار تکیه داد و پلک بست. کمرش درد گرفته بود بس که یا پله های درمانگاه را گَز کرده بود و یا نشسته و صبا را در آغوش داشت! چند دقیقه ای به همان حال ماند که صدای آشنایی وادارش کرد که پلک باز کند و تکانی به گردنِ گرفته اش بدهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خان داداش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایش بالا پریدند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام طینت! این جا چی کار میکنی؟! اتفاقی افتاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طینت که تازه متوجه شلوارِ تو خانه ی او شده بود، لبش را فِشُرد تا نخندد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه طوری نیس خان داداش!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چانه اش به صبا اشاره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه چه طوره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت دستش را روی سر صبا گذاشت و اخمی به پیشانی نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه ... طوریش نیس فقط سرش شیکسته ... ببینم تو رو سوره فرستاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طینت دستی به پشت گردنش کشید و پس از مکث کوتاهی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! ینی صبورا زنگ زده خونه ی حاجی رفیعی ... بعد مثه این که اونا رفتن خونه تون و از بیمارستان زنگ زدن خونه ی آقا جون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگرانی دیگر سر باز کرد و زد بیرون با لحنِ کمی خشنِ آقا نصرت!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی میگی طینت؟! دُرُس بگو ببینم حرفت چیه؟! بیمارستان چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طینت دستش را در هوا برای دعوت کردنِ او به آرامش تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طوری نیس خان داداش! مثه این که زن داداش چیزه ... ینی زن داداش دردش شرو شده بود ... بعد صبورام هُل کرد و زنگ زد خونه ی بابابزرگش دیگه! کلاً یادش رفت بچه که بگه تو این جا لَنگِ پولی ... مخلص کلوم این که خودِ زن داداش گفت تو پول لازمی ... حاجی رفیعیَم زنگ زد تا ما بهت پول برسونیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش که تمام شد، نفس عمیقی کشید و با دیدنِ آقا نصرت که بی هیچ عکس العملی به او زل زده بود، ابرو هایش بالا پریدند. آقا نصرت سعی داشت حرف های او را حلاجی کند و بفهمد ماجرا چیست! خیلی خسته بود اما یادش می آمد که حاجی رفیعی پدر زنش است و سوره خانوم هم پا به ماه بود! طینت سر خم کرد و با احتیاط و آرام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خان داداش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت که تازه متوجه ماجرا شده بود، به ضرب برخاست و باعث شد که صبای بیچاره وحشت زده از خواب بپرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سوره دردش گرفته، اون وقت تو داری واسه من قصه ی حسین کُرد میگی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبا گریه می کرد و طینت چشمانش از حرکتِ ناگهانیِ آقا نصرت گشاد بودند! آقا نصرت عصبی سرش را به طرفین تکان داده و سرِ صبا را به شانه اش تکیه داد و همانطور که پشتش را نوازش می کرد و او را در آغوشش تاب می داد، رو به طینت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پول که همراته؟! بده برم حساب کنم ببینم چه خاکی به سرمون شد بالاخره! تو که جون به جونت کنن نمی تونی دو کلوم دُرُس به آدم توضیح بدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دستِ آزادش را به طرف طینت دراز کرد. طینت نگاهی به کفِ دستِ زمختِ او انداخت و پول را از توی جیبِ روی قلبش بیرون کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرما خان داداش! بسه دیگه؟!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت نگاهی به پولی که طینت کف دستش گذاشته بود کرد و همانطور که به طرف چپ گام برمی داشت، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از این جا که دراومدیم و رفتیم خونه پَسِت میدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طینت هم پشت سرِ او به راه افتاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چه حرفیه خان داداش؟! کی حرف پس دادن زد؟! بعدم که نگرون نباش! زن داداش وقتش شد و الانم بیمارستانه دیگه! حاجی رفیعی که همراشه پس نگرون نباش! ایشالا که امشب خدا بهت یه کاکل زری میده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسم کاکل زری که آمد، لبخند محوی روی لبِ آقا نصرت شکل گرفت. حیف که اعتقادی به این دَم و دستگاه های عجیب نداشت وگرنه خیلی وقت پیش معلوم می شد که بچه اش کاکل زریست یا گیس گلابَتون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چه طینت گفت که به خانه شان بروند تا لااقل یک شلوارِ درست و درمان پا کند به خرجش نرفت که نرفت؛ حالا هم حقش است که موجبات خنده ی حاجی رفیعیِ بنده ی خدا را فراهم کند!! جلوی درِ سفید رنگ قدم رو رفته و هر از چند گاهی که نگاهش راه به سمتِ حاجیِ نشسته روی صندلی کج می کرد، لب گزیده و سر به زیر می انداخت! پس چه شد این بچه؟! یک نیم وجبی که این قدر معطلی و دنگ و فنگ نداشت! به این فکر کرد که سرِ به دنیا آمدن هیچ کدام از دختر ها این قدر که طول نکشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با به یاد آوردن این نکته، ناگهان سیخ ایستاد؛ نکند بلایی سر سوره خانوم یا بچه شان آمده؟! زیر لب "استغفر الله"ـی زمزمه کرد و دوباره قدم رو رفتن را از سر گرفت. دستانش را پشت کمرش قلاب کرد و نیم نگاهی به درِ سفید رنگ انداخت. با دیدن پرستاری که از در خارج شد، مثلِ فشنگِ رها شده از اسلحه به سمتش قدم تند کرد؛ جوری که پرستار یکه خورد و قدمی به عقب برداشت! آقا نصرت به تندی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد خانوم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار که به خود آمد اول نگاهش به سر و وضع نه چندان مناسبِ آقا نصرت افتاد. لب فِشُرد اما نتوانست لبخندش را مهار کند. آقا نصرت کفری از دستِ او که وقت برای خندیدن گیر آورده و شلوارِ تو خانه ی دردسازِ خودش، با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانوم من شوهر سوره ی رفیعی هستم! پرسیدم چی شد که زنم چار ساعته اون توئه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با هر دو دست به درِ سفید رنگ اشاره زد. حاجی رفیعی کنار او آمده و دست روی شانه اش گذاشت تا آرام گیرد. سپس با لبخند رو به پرستار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد خانوم پرستار؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار پشت چشمی برای آقا نصرت نازک کرده و لبخندی تصنعی به لب نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر و بچه سالمن هر دوشون ... ماشالا بچه تون انقد تپل بود و مامانشو اذیت کرد که نگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و پلک بست تا آرامشش را حفظ کند و یک وقت به پرستار نگوید که جان بِکَن و بگو بچه چیست!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانوم! بچه م چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتظار داشت پرستار بگوید که دختر است اما خنده ی آرام و مصنوعیِ پرستار به چیزی دیگر ختم شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشمتون روشن! خدا بهتون یه آقا پسرِ تپل مپل داده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان آقا نصرت درشت شدند و شوقی عینهو باروت از عمق قلبش روشن شد و در نگاهش منفجر! مات مانده بود و چیزی هم نداشت که به عنوان مژدگانی به پرستارِ خوش خبر بدهد. حاجی که ذوق زدگی و مات ماندنِ دامادش را دید، دست توی جیبش کرد و یکی / دو اسکناس نو به پرستار داد. پرستار خوشحال از سخاوت پیرمرد، بار دیگر تبریک گفت و از بینِ دو مرد گذشت. حاجی رفیعی کف دست به شانه ی دامادش زد و خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشمت روشن پسرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت که انگار تازه از خلسه در آمده بود، لبخندش عمیق شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم حاجی! چشم شمام روشن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاجی رفیعی سرش را به طرفین تکان داد و نفس عمیقی کشید. می دانست که دامادش پسر دوست است؛ فقط در دل دعا می کرد که این پسر نشود آقا و سرورِ خواهر های بزرگترش! دوباره درِ سفید رنگ باز شد. نگاهِ چراغانیِ آقا نصرت به سمت آن کشیده شد. همان اولش نگاهش روی نوزادی تپل و با گونه ها و پوستی سرخ که درون پارچه ای سبز رنگ بود، ثابت ماند. خندید و از ته دل گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای خدا شکرت! صد مرتبه شکرت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوزادِ قنداق پیچ را در آغوش گرفته بود و هر لحظه، سه بار برمی گشت و لبخندی به چشم های نیمه بازش می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احتیاط، او را روی دست هایش جا به جا کرد و به سمتِ سوره خانم برگشت؛ چشم هایش بسته بودند و ابروانش کمی در هم گره خورده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خسته نباشی خانم! دلِ یه جماعتی رو شاد کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم نفسِ عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. نگاهش را روی پسرکش ثابت نگه داشت و لبخندِ محوی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابی به آقا نصرت که با اشتیاق خیره ی صورتش شده بود، نداد. آقا نصرت که گویی به غرورش برخورده بود، چانه ای بالا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه ما رو تحویل نمی گیری ... قِر و قَمیش میای واسه ما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم، پشتِ چشمی نازک کرد و دوباره نگاهش را از شیشه ی پنجره ی پیکان، به درختان و تابلوی مغازه هایی که از پیشِ چشمانش می گذشتند، دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت، نفسش را حرصی بیرون فرستاد و با غیظ مشغولِ جویدن سبیل های بلندش شد. چند ثانیه بعد، نگاهش را به طینت که پشتِ فرمان نشسته بود، انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دِ مثل آدم رانندگی کن طینت! دل و روده ی بچه م گره خورد بس که انداختیمون تو چال و چوله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم به سمتش برگشت. لب هایش را به هم می فشرد. هر ثانیه، گر می گرفت و دلش می خواست سرِ کسی داد بکشد! خودش هم نمی دانست که خوشحال است یا ناراحت! از به دنیا آوردنِ پسری که قرار بود فخرِ فامیل بشود، به خود می بالید و از این که شاید دخترکانش را از این پس نیم نگاهی هم نیندازند، دلنگران بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه ی دخترامونم اینقدر دلنگرون هستی باقری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت "لااله الا الله" گویان، بچه را در آغوشش تکان داد تا صدای نق نقش بخوابد. اما صدای نق نقش هر ثانیه بیشتر به هق هق نزدیک می شد. بچه را به سمتِ سوره خانم گرفت. تهِ دلش عروسی برپا بود و با هیچ ترفندی نمی شد اعصابش را به هم ریخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دائم خودش را قانع می کرد که فشار زایمان همسرش را این گونه آشفته کرده:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی دونم چی جوری ساکتش کنم بچه رو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم دست دراز کرد و کودکش را در آغوش گرفت. سرِ نوزاد که روی سینه اش نشست، تمامِ نگرانی هایش را فراموش کرد! نفس عمیقی کشید و با انگشتِ شَست، گوشه ی سرِ پسر را نوازش کرد و از حسِ پرز های روی سرِ او، لبخندش عمیقتر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا همه چیز قرار بود زیباتر باشد. کنایه های آقای باقری و عصمت تمام می شد. اما اگر دخترانش ذره ای آزار می دیدند، خودش را برای به دنیا آوردنِ این پسر نمی بخشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم تمامِ کودکی اش به سرکوفت و ای کاش پسر بودی، گذشته بود. تمامِ اقوام، انتظارِ کاکل زری داشتند و سوره خانم با پیراهن زر زری از شکمِ مادرش متولد شده بود!! و این اتفاق، همه ی فامیل به خصوص مادرش را شوک زده کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها شانسی که سوره خانوم داشت، این بود که حاجی رفیعی خیلی در بندِ پسر پرستی و پسر دوستی نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی در چهارده سالگی به خانه ی بخت رفت، دست روی قرآن گذاشت که اگر دختری به دنیا آورد، مثلِ گل بارش بیاورد. هر چند به عقیده ی آقا نصرت اخلاقِ دختر ها به جای گل، کاکتوسی شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم انگار که دوباره گُر بگیرد و کسی آتشِ زیر خاکسترش را رو بیاورد، به سمتِ آقا نصرت برگشت و حرصی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما اگه دختراتم گریه کنن همینقدر گُرگیجه می گیری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت با چشم های درشت به سمتِ همسرش برگشت.خاطراتِ این چند دقیقه ی اخیر را جست و جو می کرد که ببیند دقیقاً کدام گفته اش باعثِ پرتابِ این ترکشِ ناگهانی از سوی سوره خانم به سمتش شده بود و باز نتیجه ای نمی گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قولِ سوره خانم، حافظه ی آقا نصرت، هویجی بود! اما حقیقتاً حافظه ی خودِ سوره خانم زیادی گردویی و قوی بود! با ذهنِ تحلیل گرِ همیشه روشنش، حتی طرزِ نشستنِ خواهرِ آقا نصرت را هم به توطئه ای پنهانی که در زوایای قایمِ چشمانش نشسته بود، تعبیر می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاجی رفیعی، طاقت نیاورد و از صندلیِ جلو نیم تنه اش را عقب کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترم! خوشیِ شوهرتو زایل نکن با این همه غرولند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت لبخندِ پیروزمندی زد و دنباله ی حرفِ حاجی رفیعی را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آی گفتی حاجی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم دیگر سکوت را ترجیح داد و سر را چرخاند. پسرک از صدای تپشِ قلبِ مادرش آرامش گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کجایِ قلبِ نگران و ذهنِ مشوشِ سوره خانم آرامش را گیر آورده بود، خدا عالم است! اما خب، پسر بود دیگر! لابد پسر ها راحتتر به آرامش دست پیدا می کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طینت ماشین را سرِ کوچه پارک کرد. کوچه ی باریکشان نهایتاً به موتور اجازه ی عبور می داد؛ نه پیکانِ آقا نصرت با آن همه هیبت! حالا قدیمی و قراضه بود که بود؛ اصلاً دود از کُنده بلند می شد دیگر! آقا نصرت به سرعت از ماشین پیاده شد و دستش را دراز کرد تا سوره خانم پسرک را به آغوشش بسپارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرک که در آغوش پدرش جای گرفت، طینت کنار برادرش ایستاد و کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش! بچه رو بده من که بتونی کمکِ زن داداش کنی که پیاده شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهِ تیزِ آقا نصرت به خودش را که دید، سر به زیر انداخت و لب پائینی اش را بی رحمانه زیر دندان فِشُرد. حاجی رفیعی لبخند به لب، سر به طرفین تکان داد و دستانش را پیش برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه رو بده من پسرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت با تردید نگاهی به صورت حاجی کرد و از آن جایی که نمی شد با حاجی هم همانند طینت رفتار کند، پسرک را با بی میلی به دست حاجی سپرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حاجی فقط ... چیزه دیگه ... حواستون باشه خب ... بچه س دیگه ... نحیفه، چیزه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاجی خنده ای کرد و گوشه ی قنداق را جلوی صورت پسرک گرفت تا آفتاب پوست حساسش را نسوزاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودم حواسم هست پسرم! نیازی به سفارش نیس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. سوره خانم خودش را به کناره ی درِ ماشین نزدیک کرد و دستی که به سمتش دراز شده بود را محکم گرفت و تمامِ وزنش را رویش انداخت. از ماشین که پیاده شد، طینت هم در ماشین را قفل کرد و سوئیچ را به دست آقا نصرت داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم، دست آزادش را سایبان چشمانش قرار داد و کمی چهره اش را جمع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوف! عجب آفتابیه! کاش همون دیشب مرخصمون می کردن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت دستش را حائل کمر او قرار داد و با دست دیگرش، دستِ او را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان میریم تو میگم عصمت یه لیوان آب خنک بده دستت خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آمدن اسم عصمت، سوره خانوم پشت چشم نازک کرد. حاجی رفیعی بچه به ب*غ*ل پیش افتاد. آقا نصرت هم در کنار سوره خانومی که پنگوئنی راه می رفت، قدم برمی داشت و به او کمک می کرد. طینتِ بیچاره هم که از کودکی لباس های کوچک شده ی نصرت خان را پوشیده بود و همیشه پیروِ او بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دمِ درِ خانه که رسیدند، طینت پیشی گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می خوام از آبجی عصمت مژدگونی رو بگیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم زیر چشمی به آقا نصرت خیره شد که یعنی حواسم هست؛ مژدگانیِ تولدِ پسرت را ندادی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای کیه گفتنِ زنی ناآشنا، پیچید و طینت با گفتنِ "ماییم" اعلام وجود و حضور کرد. در پیشِ پایشان باز شد و پس از ورود حاجی و بچه، سوره خانم و آقا نصرت سرفراز و لبخند به لب وارد شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی در را بستند، قبل از همه، عصمت خانوم از پله ها پایین آمد و دو طرفِ چادرش را پشتِ کمر برد و گره زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش اومدین! خوش اومدین!بچه سالم و سلامته دیگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشتِ سرش، صنم و صبورا آمدند و تمامِ زن و مرد های فامیل که طبق معمولِ هر نوبت فرزند دار شدن آقا نصرت، جمع شدند برای تبریک گفتن! چهره های همه شان جوری به نگرانی مزین بود. سوره خانم به حرف آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الحمدلله! هیچ مشکلی نداره بچه م

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بع بعِ گوسفند و چاقو به هم کشیدنِ جمشید آقا قصاب، بلافاصله بعد از جمله ی سوره خانم بالا گرفت. عصمت خانم، ابرویی بالا انداخت و با لبخند، جلوتر رفت و نوزاد را از آغوشِ حاجی رفیعی گرفت و رو به سوره خانوم با کنایه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به سلامتی چهارمین دخترتونم دنیا اومد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم، چادرِ سیاهش را از سر کشید و روی بازو انداخت. لبخندش عمیقترین لبخندی بود که از بعدِ روزِ عروسی اش زده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه عصمت جون! شده اولین آقا پسرمون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصمت خانم، بعد از چند ثانیه که با تحیر خیره ی او شده بود، بلند بلند خندید و بچه به ب*غ*ل، دورِ خودش چرخید و بعد، بلند بلند صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آی اهلِ خونه! پسرِ داداشم بالاخره خونه مونو روشن کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بع بع گوسفند، این بار بلند تر شد و به خواستِ آقا نصرت، سرِ گوسفند را حلالِ حلال بریدند. تا همه ی اهلِ محل بعد از دریافت گوشت قربانی، بفهمند که این پسر، قرار است خاندانِ باقری را ادامه دهد؛ نسلِ باقری را از انقراض نجات دهد و سوره خانم را از لقبِ دخترزایی خلاص کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بع بعِ گوسفند قطع شده بود و هلهله و شادیِ اهلِ خانه تمامِ کوچه را برداشته بود. میانِ دودِ اسپند، چشم چشم را نمی دید! دخترِ عصمت خانم، معصومه، شیرینی را دور گرداند و بعد، کنارِ همسرش نشست. تازه عروس و داماد بودند و لباس سفید معصومه اولین لباسی بود که پیِ خراب کاری پسرک را به خود مالید! معصومه که پسرک را دست عصمت خانوم سپرد تا برای تعویض لباس برود، همسرش سکوتی که به تازگی جمع را فراگرفته بود، شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا اسمشو چی می خواین بذارین؟! ما بهش بگیم بچه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه لحظه ای به او و بعد به یکدیگر خیره شدند. عصمت خانوم پیش دستی کرد و قبل از هر کس دیگری رأیِ خود را به ثبت رساند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسری که صفا و سُرور واسه خونه ی ما آورده، حقا که اسمش باید صفا باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانوم، خواست مخالفتی کند که آقا نصرت، دستش را پشتِ کمر او زد که یعنی "چیزی نگو خانوم!"! شاید همیشه رو در روی آقا نصرت می ایستاد، اما به حاجی رفیعی قول داده بود که امروز را به خواست شوهرش باشد. همه از پیشنهادِ عصمت خانم استقبال کردند اِلا سوره خانم؛ که شاید از این اسم راضی بود اما، عصمت نباید پیشنهادش می داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای "سلام" گفتن صبا که سعی می کرد بلند باشد، حواسِ همه را به سمتش برد؛ داشت با دستانِ کوچکش چشمانش را می مالاند. از دیشب که طینت و آقا نصرت او را به خانه برده بودند تا به امروز ظهر، خواب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شبِ قبل، آقا نصرت بعد از جمع شدنِ خیالش از بابت سلامت همسر و کاکل زری اش به خانه برگشت و حسابی دخترکش را تحویل گرفت. آن قدر که صبا در دل آرزو می کرد همیشه سرش اوخ شده و خون بیاید!صنم و صبورا هم وقتی دیدند همه با لبخند و ذوق جوابِ سلامِ صبا را دادند و آنها از اولِ مهمانی فقط گوشه ای مشغولِ خاله بازی بودند و کسی تحویلشان نمی گرفت، همین آرزو را داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای دخترها، دنیای کوچکیست دیگر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستگیره را پائین کشید و پا به درون خانه گذاشت. همانطور که نگاهش را در هال و پذیرایی می چرخاند، در را هم با آرنجش بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام! کِسی نیس بیاد ما رو تحویل بگیره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه مکث کرد و نه جوابی شنید و نه کسی برای تحویل گرفتنش آمد!! به غرورِ مردانه و پدرانه اش برخورد و اخمی روی پیشانی اش نشست. به طرف آشپزخانه رفت تا سفره پهن کند و لواش ها را رویش بگذارد که صبورا از اتاقِ خودش و سوره خانوم بیرون آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایش بالا پریدند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بابا! مامانت کو پس؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا سرش را به طرف اتاق چرخاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داره به صفا شیر میده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد و صبورا هم توی دلش ماند گفتن این که بابا جان! هیچ از دختر هایت نپرسیدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت همانطور که با یک دست سفره را کفِ آشپزخانه پهن می کرد، صدایش را بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبورا! بیا یه دو تا چایی بریز، بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا نفس عمیقی کشید و بی میل وارد آشپزخانه شد. آقا نصرت نان ها را وسط سفره گذاشت و تایی به آن زد تا روی نان ها پوشیده شود و مگس ها بی نصیب بمانند!! سپس به طرف اتاق خودش و سوره خانوم گام برداشت و همانطور هم کتش را از تن بیرون کشید و روی ساعدش انداخت. وارد اتاق که شد، سوره خانوم نگاهش را به طرفِ او بالا کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت روی تشکِ کوچکِ صفا و کنارِ سوره خانوم چهارزانو نشست و کتش را روی زمین گذاشت. سر پیش برد و گونه ی گوشتالو و نرمِ صفا را که با ولع شیر می خورد، ب*و*سید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانوم نفس عمیقی کشید. در همان لحظه صبورا با یک سینیِ استیل که درونش دو استکان چای کمرنگ بود، واردِ اتاق شد و با دیدن پدرش که با لبخند شیر خوردن صفا را تماشا می کرد، اخم کرد. سینی را جلوی دستِ مادرش گذاشت. سوره خانوم لبخند به لب قد و بالای دخترش را ورانداز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستت درد نکنه صبورا جان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا هم لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نوش جون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی آقا نصرت هنوز خیره ی صفا بود و اصلاً حواسش به حضور صبورا نبود. صبورا نیم نگاهی به او انداخت و حیف که نمی شد به پدرش پشت چشم نازک کند!! بغض کرد. خواست زودتر از اتاق خارج شود که سوره خانوم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبورا مامان! اون پیرهن سفید و خرسیه صفا رو میدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا پا کوبان راهِ رفته را برگشت و یک راست به طرف دیوار رفت. روی زانو نشست و زیپِ ساک صفا را گشود؛ دست برد درونش و مشغول گشتن و پیدا کردن پیراهن خرسی شد. آقا نصرت حبه ای قند دهان گذاشت و هورتی از چای کشید!! و سوره خانوم که همیشه از هورت کشیدن بدش می آمد، چینی به بینی اش داد. صبورا پیراهن را به دست مادرش داد و سوره خانوم دوباره لبخند به لب از او تشکر کرد. صبورا نگاهِ دلخوری به پدرش کرد که از چشم آقا نصرت دور نماند اما تا خواست چیزی بگوید، صبورا از اتاق بیرون رفته بود! ابرو های آقا نصرت بالا پریدند و رو به سوره خانوم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این دختر چش بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانوم سر به طرفین تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیش میخواستی باشه آقا؟! واست چایی آورد و به خودت زحمت ندادی یه دستت درد نکنه بگی بهش ... عید به عید دختراتو نمی ب*و*سی بعد جلوی چشمشون چپ میری، راست میای صفا رو می ب*و*سی ... انتظارم داری به روشون نیارن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت دستی به چانه اش کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب آخه صفا هنو نوزاده ... دخترام نوزاد بودن من زیاد ب*و*سشون میکردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانوم تنها با سکوت و پشت چشم نازک کردن جواب داد. آقا نصرت یک پایش را جمع کرد و آرنجش را روی زانویش گذاشت و خیره به دستِ سوره خانوم که به آرامی به پشت صفا ضربه می زد، مشغول هورت کشیدن بقیه ی چایش شد!! در دلش حسی شروع به قُل زدن کرد. حس بدی پیدا کرد. او دختر هایش را هم دوست داشت و نمی گذاشت احدی به آن ها چپ نگاه کند اما گویی دختر هایش این را نمی داستند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استکانِ خالی را درون سینی برگرداند و به ضرب برخاست و بی توجه به نگاه متعجب و یکه خورده ی سوره خانوم، از اتاق خارج شد. گام های بلندش را به طرف اتاق دختر ها برداشت. وارد که شد، صبا را معصوم و خوابیده در گوشه ای و صنم را مشغول نقاشی دید؛ دخترک زبانش را بیرون آورده بود و با وسواس و فشارِ زیاد مدادِ آبی را به تن کاغذ می کشید!! صبورا هم کنج دیوار زانو ب*غ*ل گرفته بود و با اخم به گل قالی زل زده بود. آقا نصرت پیش رفت و جلوی صبورا نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبورا؟! دخترِ بابا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا لب برچید و بدون این که سرش را از روی زانویش بردارد، نگاهش را بالا کشید و به صورت آقا نصرت دوخت. صنم هم از نقاشی دست برداشت و با چشمان درشتش به پدر و خواهرش خیره شد. آقا نصرت که حالِ صبورا را دید، سیبیل جوید و توی دلش به خودش فحش داد که باعث ناراحتیِ دخترش شده!! سر چرخاند به طرف صنم و دست به سمتش دراز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صنم؟! بیا بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم لحظه ای متعجب و کمی ترس خورده به او خیره ماند اما وقتی لبخندش را دید، برخاست و به طرفش رفت. آقای باقری زیر ب*غ*لش را گرفت و او را روی پایش نشاند. مو های خرماییِ بلندش را پشت گوشش فرستاد و گونه اش را ب*و*سید. صنم هم متعجب بود و هم خوشحال! آقای باقری دستی دورِ تنِ او حلقه کرد و با دستِ دیگرش پشت صبورا را نوازش کرد. خم شد و سرِ او را ب*و*سید و مهربان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبورا جان! بابا! ناراحتی شدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا لب برچیده و دلخور گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناراحت نشم؟! تو من و صنم و صبا رو دوس نداری ... فقط آقا صفا رو دوس داری چون پسره ... عمه عصمت میگفت که تو عین بابابزرگی، پسر دوستی ... پس ینی ما رو دوست نداری دیگه! اگه دوسِمون داشتی که همش صفا رو ب*و*س نمیکردی و ب*غ*لش نمیگرفتی ... صنم دیروز میگفت کاش کله ی منم عینِ کله ی صبا بشکنه تا تو ب*و*سش کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت نگاهی به صنم که در آغوشش کز کرده بود، انداخت. دلش برای صبورا که اشکش جاری شده بود و آرزوی صنم، سوخت. دستش را دور کمر صبورا حقه کرده و وادارش کرد که به آغوشش بیاید. سرِ او را به سینه اش چسباند و مو هایش را نوازش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی میگی دخترِ بابا؟! مگه میشه بابایی بچه شو دوس نداشته باشه، هوم؟! من اگه صفا رو ب*غ*ل میکنم و ب*و*س میکنم واسه اینه که بچه س ... تو هم کوچولو بودی، قدِ صفا بودی، من همش ب*و*ست میکردم ولی الان یادت نیس ... دیگه اینو نگیا! باشه؟! بابا دختراشم دوس داره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا سرش را بلند کرد و پشت دستانش را به چشمانش کشید؛ به پدرش زل زد و معصومانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جدی جدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت سر تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا جون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا ذوق زده دست دور گردن او حلقه کرد و محکم گونه اش را ب*و*سید. آقا نصرت آرام خندید. او پسر دوست بود اما بابای دختر هایش هم بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه سال و یک ماهِ پیش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارتن کتاب ها را در دست گرفت و به طرف قفسه های ضلع جنوبیِ کتابخانه رفت. نیم نگاهی به میز و صندلی های تقریباً خالی انداخت؛ هنوز ساعتِ شلوغی نشده بود و فقط دو نفر در کتابخانه حضور داشتند که یکیشان بین قفسه ها سرگردان بود و مدام کتاب بیرون می کشید و ورق می زد. کارتن را روی زمین گذاشت و جایِ خالی ای بینِ کتاب های قفسه باز کرد. خم شد و سه تا از کتاب ها را که رمان بودند، از درون کارتن بیرون کشید و توی قفسه جا داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه / چهار کتابِ دیگر را هم که موضوعِ فلسفی و عرفانی داشتند، از درون کارتن بیرون کشید و به طرفِ قفسه ی کناری رفت. مشغولِ جا دادنِ آن ها بود که نگاهش از لایِ فضای خالیِ بین کتاب ها و قفسه ها به شخصی که واردِ کتابخانه شد، برخورد. چادر سیاهش را که دید، نفسش را کلافه بیرون داد و کف دستش را به پیشانی کوبید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز اومد ... خدایا! من میدونم امسالم دانشگا رفتنش ماسیده دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیخیالِ چیدنِ باقیِ کتاب ها شد و به طرف پیشخوان قدم برداشت. دخترکِ عینکی و چادری که چشم می گرداند و سر می چرخاند تا او را بیابد، با دیدنش پر از شوق شد؛ که البته حیا زد توی سرش که چشمت را درویش کن!! سر به زیر انداخت و عینکِ بزرگِ مربعی اش را بالاتر فرستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقا بنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامینِ بدبختِ فلک زده ی عاشقِ در به درِ دل خسته، با وجودِ این که قلبش می خواست بی حیایی کند، سر به زیر انداخت و سعی کرد با آرامش بگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام سمیرا خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک با نوک انگشت اشاره عینکش را دوباره بالا داد و حرصی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سمیرا نه، صَـ نَـ م! صنم آقا بنی، صنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین یک دستش را به پهلویش گرفت و با اخم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ؟! چه طور من بنی هستم ولی شما صَـ نَـ م؟! خب من دوست ندارم بهم بگین بنی، شمام دوست ندارین بهتون بگم سمیرا، این به اون در

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم گردن کج کرد و دم عمیقی گرفته و مظلومانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه! آقا بنیامین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین دیگر نتوانست جلوی نیشِ تا بناگوش در رفت و آمدش را بگیرد!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله صنم خانوم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم گوشه ی لبش را زیر دندان گیر داد تا لبخندش خیلی باز و تابلو نشود!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدم رمانای جدید و کتاب شعرای جدید و کتابای طنزتونو ببینم و یکی / دو تا امانت بگیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین کف دستش را روی سرش گذاشت و پلک هایش را به شدت به هم فِشُرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نداریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو های صنم بالا پریدند و با نگاه متعجب به او زل زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین نفس عمیقی کشید. نگاهش را در کتابخانه چرخاند و نیم نگاهی هم به ساعتِ مچی اش انداخت؛ آقا مرتضی تا یک ربعِ دیگر می آمد و اصلاً خوبیَت نداشت که صنم را ببیند؛ گرچه که این صاحب کارِ عزیز سه سال بود که از راز دلِ بنیامین خان خبر داشت و به روی مبارکش نمی آورد! صنم گیج و ویج به بنیامین و حرکاتش نگاه می کرد. بنیامین به او اشاره زد که دنبالش بیاید و خودش به طرف تهِ کتابخانه حرکت کرد. صنم هم سر به زیر و متعجب پشتِ سرِ او به راه افتاد؛ البته نه مثلِ جوجه اردک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین که ایستاد، صنم هم کنار دیوار متوقف شد و منتظر نگاهش کرد. بنیامین سر خم کرد و همانطور که هر دو دستش را در هوا تکان می داد، با تأکید و کمی حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صنم خانوم؟! شما مگه چار / پنج روز دیگه کنکور ندارین؟!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشتِ دستِ چپش را به کفِ دست راستش کوبید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دِ مگه شما به من نگفتین اول قبولی تو کنکور و بعد خواستگاری؟! بابا صنم خانوم! شما رو جون هر کی دوس دارین کتاب متابو فعلاً بیخیال شین! سه سال شدا ... با این رویه امسالم قبول نمیشین، منِ بدبختم باید باز برم امامزاده دخیل ببندم واسه سالِ بعد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم نفس عمیقی کشید و عینکش را بالا داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا بنیامین! اولاً که من از اولشم میخواستم برم انسانی و ادبیات که توش استعداد دارم ولی به خاطر بابا و اون حرفش که گفت ادبیاتم مگه رشته س، نرفتم ... شما که می دونین من پارسال رتبه ی انسانیم با این که همش یواشکی خونده بودم خیلی خوب شد پس یه جوری حرف نزنین که انگاری خنگم که پزشکی قبول نمیشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب برچید و م*س*تأصل نالید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعدم که به خدا هر چی و هر جور که میخونم اصن این زیست تو سرم نمیره ... خب من فقط زبون واژه ها و شعرا و داستانا رو میفهمم نه زبون چه میدونم، بطن و دهلیزِ چپ و راستِ قلب ... بعدم که دیگه هر چی تونستم خوندم ... الان اگه یه کتابِ ادبیِ جدید نخونما، انگاری مغزم گشنه س! نمیتونه هیچ کاری کنه! یه دونه رمان ورمیدارم تا بخونمش و مغزم باز شه ... بابا روزای آخر که نمیشه مرور کرد، باید به حافظه استراحت داد و کاری کرد که مغز باز شه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین با کفِ دست به پیشانی اش کوبید؛ از بس که در این سه سال از دستِ او و کنکورش به پیشانی کوفته بود، چین هایش صاف شده بودند!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صنم خانوم! شما پس چه جوری امتحانات ترمتونو میدادین اگه زیست نمیرفت تو سرتون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم تک سرفه ای زد و مِن مِن کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خـ خب امتحان ترم که ... خب یه جوری... یه جوری میدادم دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی نگفت که همه اش از صدقه سریِ تقلب نوشتن های خودش و صبا و انجام عملیات فوقِ سریِ مفخی سازیِ آن ها و البته خواندن های بی وقفه و با صدای بلند برای هول هولکی حفظ کردن بود و به محض پایان یافتن امتحان دیگر چیزی از درس در مغزش باقی نمی ماند؛ آخ که اگر اجبار و حرف و حدیثِ بقیه نبود، از اول هم انسانی می رفت. بنیامین زل زد به صورتِ او که گوشه ی لبش را زیر دندان داشت و از عمقِ عمقِ وجودش از خدا خواست که امسال دیگر بشود!! گرچه از محالات بود قبول شدنِ صنمِ عشقِ ادبیات در رشته ی پزشکی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبا توی اتاق دیگر مشغول لاک زدنِ ناخون هایش بود و سوره خانوم هم برای طراوت پیراهن با دامنِ چین چین می دوخت و مدام نوه ی چهار ساله اش را توی پیراهن صورتی رنگ تصور کرده و کیف می کرد. آقا نصرت طبقِ معمولِ هر ساعتِ ده، زده بود شبکه ی سه و به تماشای اخبار شبانگاهی نشسته بود و صفا هم که در انتظارِ فوتبالِ بعد از اخبار بود، بر خلاف همیشه، مشتاقانه در کنار پدرش نشسته و به اخبار نگاه می کرد. صنم با این که روی مبلِ کناریِ مبل آن ها نشسته بود اما حواسش به اخبار نبود. داشت در سر و صدای تلویزیون کتاب می خواند و مثلاً این طوری تمرکزش را هم می سنجید!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان گزارشی پخش شد که مربوط به نزدیک شدن به کنکور و حال و هوای کنکوری های بخت برگشته بود. صنم درست مثلِ زمانی که بنیامین صدایش می زد و او یکهو به سمتش برمی گشت، کتاب را فراموش کرده و سر به طرف تلویزیون گرداند. صفا گازی به سیبِ توی دستش زد و نیشخند به لب، سر به سمت صنم که زلِ تلویزیون بود، چرخاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این گزارشگرا اصن کارشونو خوب بلد نیستن ... اگه یه ذره دقت داشتن میومدن از تو به عنوان کسی که بیشتر از سه سال تجربه ی کنکور داره گزارش نود دقیقه ای تهیه میکردن و تو تلویزیون پخش میکردن ... اونوقت همه ی کنکوریا به خودشون امیدوار میشدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم که عادت پشت چشم نازک کردن را از سوره خانوم به ارث برده بود، نگاهِ پر اخمی به صفا انداخت و پشت چشم نازک کرد و زیر لبی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت خندید و دست به پشت پسرش کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا جان آدم نباید عیب بزرگترو توی روش بگه که ... حالا خواهرت نتونسته قبول شه، تو نباید اینجوری بگی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشخند صفا عمیقتر شد و صنم با نوک انگشتش عینکش را بالا داد و معترض گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ بابا؟! من نتونستم کنکور قبول شم؟! من پارسال..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خود آمد و سرفه ای کرد. آقا نصرت چشم تنگ کرد و منتظر ادامه ی حرف صنم شد؛ او هنوز هم نمی دانست که صبا و صنم دست به یکی کرده و به هیچکس نگفتند که صنم پارسال جای تجربی، کنکور انسانی داده است! البته بقیه زود فهمیدند اما مشقتی بود پنهان نگه داشتنِ این موضوع از آقا نصرتی که اگر می فهمید، خیلی بد می شد!!صنم سر به زیر انداخت و لب گزید. نگاه خیره و منتظر آقا نصرت که ادامه دار شد، صنم لب برچید و دلخور گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب من تجربی دوست ندارم و استعدادم تو ادبیاته ... ولی چون شما گفتی انسانی و ادبیات رشته نیستن و به درد نمیخورن، نرفتم ... پارسالم ... خب پارسالم واسه همین چیز ... ینی قبول نشدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت ابرو بالا انداخت و صنم نفسی از سر آسودگی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بابا دروغ که نگفتم ... ادبیات به چه دردی میخوره اصن؟! میتونی باهاش نون درآری؟! پس فردا مدرکتو گرفتی میخوای قاب کنی و با خودت اینور و اونور ببری که بگی من ادبیات خوندم؟! خب که چی؟! شعر گفتن و داستان نوشتن که کار منم هس ... اگه میخوای درس بخونی و پول شهریه رو بریزی تو حلق دانشگاه، یه درسی باید بخونی که بیارزه ... مثه همین صبا که داره مهندسی میخونه ... ادبیات چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم دلخور، سر به زیر انداخت و نگاهش روی کلمات کتاب ثابت ماندند. صفا خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من که میدونم ... این آبجی صنم یا سرِ آخر به ضرب و زور میره آزادِ پزشکی و یا یکی میاد و عین آبجی صبورا که رفت، میره خونه ی شوهر، شاید اونجا یه چیزی بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم اخم وحشتناکی کرد و نگاه تیزی به صفا انداخت اما چیزی نگفت چون می دانست که هر چه بگوید تفِ سر بالاست و آخرش آقا نصرت باز حرفی می زند که برمی گردد توی صورتِ خودش! برخاست و پا کوبان به درون اتاق رفت. درِ اتاق را محکم به هم کوبید که از صدایش صبایِ غرق در لاک زدن، یکه خورد و مقداری از رنگ لاک روی انگشتش رفت. نگاهش را به طرف صنمی که با توپِ پر روی تخت نشست و کتابش را هم کنار دستش پرت کرد، کشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا این طوری میکنی؟! شانس آوردم لاکه روی روتختی نریخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و زیر لب "برو بابا!"یی تحویلش داد. خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد. دست برد و محکم کشِ مویش را کشید؛ طوری که چند تار مویش از ریشه درآمدند و چشمانش از دردِ پوستِ سرش پر آب شدند! کشِ مو را روی بالشتش پرت کرد و دست به سینه و اخم به پیشانی به روبه رویش خیره شد. صبا که دید او توپش تا سرِ لوله پر است، ترجیح داد سکوت کند تا سوراخ سوراخ نشود از گلوله بارانش!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم برای چند لحظه همانطور به روبه رویش خیره ماند. خیلی حرصی بود از این که کسی علایق و استعداد های او را درک نمی کند و قدر نمی داند. درست که صبا داشت مهندسیِ کامپیوتر می خواند و موجب فخر پدرش شده بود ولی او توی کامپیوتر استاد و مخ بود!! این که نباید دلیلِ مقایسه و توقعِ بی جا می شد. نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و به کتابی که روی تخت پرتش کرده بود، خیره شد. بعد از این که صبورا شوهر کرد و به کمک همسرش درس خواند و موفق شد که به آرزویش یعنی دبیری برسد، آقا نصرت فهمید که می تواند روی دختر هایش هم برای یک کاره ای شدن حساب باز کند و به همین دلیل بی مخالفت صبا را فرستاد دانشگاه!! اما حیف که استعدادِ صنمِ بیچاره توی ادبیات بود و ادبیات هم نان و آب نمی شد و نمی شد با آن اسم و رسمی در کرد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم بی حوصله کتاب را برداشت. همیشه وقتی دلش می گرفت یا ذهنش قفل و یا زیادی مشغول می شد، کتاب می خواند تا آرام شود؛ البته کتاب خواندن برای او تقریباً به کتاب خوردن تبدیل شده بود!! ورق های خوانده را پس زد و مشغول خواندن ادامه ی رمان شد. رمانی قدیمی بود ولی چون بنیامین گفته بود که از خیلی از این رمان های جدید بهتر است، برش داشت تا بخواند. اصلاً توی قفسه های کتابخانه هم نبود و خودِ صنم هم نفهمید که بنیامین یکهو آن را از کجا آورد!! داستانی جنایی / پلیسی داشت و از عشقِ یک شوهر به زنش شروع می شد و به نا کجا آباد می رسید!! صنم نیم ساعتی بی وقفه خواند و حسابی هم لب زیر دندان فِشُرد بس که یک جا هایی اش زن و شوهری بود!! به حدودِ صفحه ی شصتم رسیده بود که کتاب را محکم بست و نوک انگشتانش را به گونه اش کوبید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک به سرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته خیلی چیزِ بدی هم نبود اما برای حیایِ ذاتیِ صنم سخت بود که این جور چیز ها را بخواند. همیشه وقتی در یک رمان صحنه زیادی عاشقانه یا زیادی یک جوری می شد، کتاب را می بست و چشم درشت می کرد!! آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و دوباره کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین مدام چشم درشت می کرد و ابرو بالا می انداخت اما صنم همچنان پشتِ درِ کتابخانه و در پیاده رو ایستاده و با اخم به او زل زده بود. بنیامین با کف دست به پیشانی کوبید و با انگشت اشاره ی هر دو دست به صنم اشاره زد که کنار برود اما صنم تنها چانه بالا انداخت و دست به سینه شد. مردِ گنده، با 26 سال سن و یک متر و هشتاد قدش نزدیک بود از حرص به گریه بیوفتد!! آقا مرتضی که مشغولِ راهنماییِ یکی از کتاب خوان ها بود، کارش تمام شده و از پشت قفسه ها بیرون آمد؛ بنیامین متوجه حضورِ او نشد و همانطور چشم و ابرو می آمد و به گونه اش می کوبید که یعنی "این تن بمیره برو اون طرف!"!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مرتضی ردِ اشاره های او را گرفت و به دخترکِ چادری و عینکی ای رسید که وسطِ پیاده رو ایستاده بود و مدام ابرو بالا می انداخت. سر به زیر انداخت و دستی به محاسنش کشید و سعی کرد خنده اش را بروز ندهد. قدمی به عقب برداشت و پشتِ قفسه رفت و سرفه ای کرد تا بنیامین متوجه حضورش بشود. بنیامینِ از همه جا بی خبر که فکر می کرد آقا مرتضی متوجه چیزی نشده، کف دستش را روی سرش گذاشت و لبش را کش آورد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مرتضی که دید بنیامین خودش را جمع و جور کرده، کتابی از درون قفسه برداشت و از پشت آن بیرون آمده و به طرف پیشخوان رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنیامین از این کتاب داریم بازم؟! من قفسه های پشت رو نگشتم ... یکی از مشتریا دو تا میخواد ازش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین از گوشه ی چشم به پیاده رو و صنمی که کنارِ درخت و پشت به مغازه ایستاده بود تا مثلاً آقا مرتضی متوجهش نشود، نگاهی انداخت و بی حواس و بی توجه به کتاب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونم ... میگردم ببینم ... میرم بگردم ببینم داریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مرتضی که سعی می کرد لبخندش را مهار کند، چانه بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نمیخواد ... خودم میرم میگردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفته و به طرف قفسه های پشتیِ کتابخانه رفت. بنیامین که فرصت را مناسب دید، نگاهی به اطراف انداخت و از مغازه بیرون رفت. صنم همچنان پشت به مغازه و در کنار درخت ایستاده بود. به طرفش پا تند کرد و صنم که حضورِ ناگهانیِ او حس نکرده بود، یکه خورده و هینی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای زهره م ترکید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین سر خم کرد و با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دِ زهره ی منم ترکید! وای سمیـ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوچی کرده و سر به سمت دیگر گرداند و سپس دوباره خیره ی صنم شد و ادامه ی حرفش را گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صنم خانوم! دِ اگه آقا مرتضی میدید شما رو آبروی هر دوی ما میرفت ... چرا عینِ بچه ها رفتار میکنین؟! خب کارم دارین یه رخ نشون بدین و برین اونور من میام ... وایستادین وسطِ پیاده رو و زل زدین به اون تو خب اصن آقا مرتضی هیچ، این همه آدم میرن و میان ... وای آبرو نموند برامون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم عینکش را بالا فرستاد و با اخم و لحن طلبکار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان دارین دست پیش میگیرین که پس نیوفتین؟! اصن خوب کاری کردم که اونجا وایستادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو های بنیامین بالا پرید و متعجب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جـــــــان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم چشم درشت کرد و لب گزید و بنیامین چند بار پلک زده و سر تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِهــــه ینی چی شد؟! یهو طلبکار شدین چرا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم اخم کرده و چشم تنگ کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینم نکنه اخیراً عادت پیدا کردین به همه بگین جان؟!..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینکش را با نوک انگشتش بالا داد و ابرو بالا انداخت و دوباره اخم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا حالا نگفته بودینا ... ببینم به کی میگین جان که افتاده سر زبونتون، هـــــان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین برای ثانیه ای با ابرو های بالا پریده و چشمان درشت شده به او خیره ماند و سپس لبخندش آن قدر کش آمد که گوشه ی چشمانش چین افتاد!! صنم که واکنشِ او را دید، فهمید که چه گفته و گوشه ی لبش را زیر دندان گرفت و سرخ شد!! دم گرفت و مِن مِن کنان و سر به زیر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ چیز ... ینی که منظورم ... یه وقت فکر نکنین من چیزما ... ینی چیزه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین با همان لبخند کش آمده، ابرو بالا انداخت و حرف او را نیمه کاره گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب من فهمیدم منظورتون رو ... اخیراً هم فقط به مامانم گفتم جان..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم که گویی خیالش راحت شده بود، جلوی عمیق شدن لبخندش را با لب گزیدن گرفت و بنیامین هم سعی کرد نخندد اما توی دلش ریسه بسته بودند و ر*ق*ص کُردی می رفتند!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب حالا نمیگین چرا اومدین؟! الان آقا مرتضی میاد و میفهمه ها

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم به خود آمده و دوباره اخم کرد. انگشت اشاره اش را تکان می داد البته نه جلوی صورتِ او؛ آخر یک سر و گردن و شانه از او کوتاهتر بود!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این کتابه چی بود دیروز بهم دادین؟! همش گریه و خشونت و تهمت ... انقده حرص درآر بود ... وای یه جا هاییش از خجالت آب شدم! اصن نتونستم کامل بخونمش ... یهو زدم آخرش ... آخرشم که تلخ بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین سر به زیر انداخت و دستش را پشت گردنش کشید. لبش را فِشُرد تا نخندد و او متوجه نقشه اش نشود اما صنم تمام رفتار های او را از بر بود! چشم تنگ کرد و با شک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینم آقا بنیامین! نکنه برای این که من کتابه رو ول کنم و نخونم و برم سر مرور دادینش بهم، هان؟! اصن این کتابه رو از کجا آوردین؟! تو قفسه ها که نبود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بنیامین ترسید بگوید که این کتاب را از جعبه های ته انبار کتابخانه بیرون آورده؛ همان جعبه هایی که پر از کتاب های قدیمی و پاره پوره هستند و در انتظارِ رفتن برای بازیافت!! گردن کج کرد و از همان قیافه های مظلومی که می دانست دل صنم را آب می کند، به خود گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صنم خانوم؟! خب حق بدین دیگه! من سه ساله منتظرم کنکور بدین و بیام خواستگاری ... اصن از همون شونزده سالگی و همون موقه هایی که میومدین و من بیست / بیست و یه سالم بود، دلم پیشتون گیر کرد ... ولی حالا که سه ساله جدی گفتم بهتون و گیر دادین که حتماً باید پزشکی قبول شین و بعد من پا پیش بذارم، خب فکر منم بکنین دیگه! این همه انتظار کشیدم خب ... همین روزا و ساعتای آخرم یه ذره مرور کنین شاید به دردتون خورد ... خواهش میکنم یه کم به فکر من و دلمم باشین دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم سر به زیر بود و دلش سوخته بود برای بنیامینِ بنده خدا! البته که خودش هم دوست داشت از این بلاتکلیفی دربیاید اما باید هر طور شده به آقا نصرت ثابت می کرد که می تواند در پزشکی هم قبول شود!! گیر کرده بود توی یک لجبازی برای اثباتِ خود و هوشش و با وجودِ علاقه ای که به بنیامین داشت، نمی توانست از خیر قبولی در کنکور پزشکی بگذرد. نفس عمیقی کشید و لب برچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا بنیامین آخه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را کلام دستپاچه ی بنیامین قطع کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه اوه! صنم خانوم من میرم بقالی که یه نپتون بخرم ... شمام بی این که برگردین، برین! آقا مرتضی اونجا کنار قفسه وایستاده و داره با یکی حرف میزنه ... خداحافظ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم آب دهانش را فرو داد و چادرش را پیش کشید و به طرف راست قدم برداشت. بنیامین هم نیم نگاهی به درِ شیشه ای کتابخانه انداخت و فوراً به بقالی رفت. بنیامین نمی دانست اما آقا مرتضی خبر داشت که هر وقت او نپتون می خرد، یعنی دارد بیرون رفتنش از مغازه برای صحبت با صنم را ماست مالی می کند!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را روی دکمه ی آیفون فشرد و نوکِ کفشش را روی زمین کشید. با گوشه ی چادر مشغولِ باد زدنِ خودش شد و زیر لب غرولند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز کنین دیگه! اَه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ذهنش شبیه کلافی کاموایی شده بود که یک بچه گربه حسابی آن را به بالا پرتاب کرده بود و در هم گره زده بودش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کتابخانه تا خانه شان را پیاده گز کرده بود و هر دو قدم یک بار ذهنش مشغولِ موضوعِ جدیدی شده بود که البته تمام موضوعات جدیدش هم به یک چیز ختم می شد؛ دلِ خسته ی بنیامین!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در بی هیچ کلامی باز شد و او بلافاصله بعد از این که پایش را توی حیاط گذاشت چادرش را از سر برداشت. انگار خیابان ها را آتش باران کرده بودند؛ چادرش بوی پارچه ی تازه اتو شده گرفته بود و حس می کرد خودش هم دستِ کمی از یک سیب زمینیِ بخارپز ندارد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درِ خانه را باز کرد و نگاه در هال و پذیرایی چرخاند اما ذهنِ مشغول شده به بنیامین که حواسش به سلام دادن نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر را به آویزِ کنارِ در آویخت و کمی جلوتر رفت. طراوت دور سفره ی پهن شده روی زمین که رویش بشقاب ها به ترتیب چیده شده بودند و توی هر کدام یک قاشق و یک چنگال قرار داشت، می دوید و بادکنک زرد رنگش را هم مثل قهرمانانی که در حال دور افتخار زدن با پرچم هستند، بالا گرفته بود و تکان می داد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبا از آشپزخانه بیرون آمد و دیسِ لوبیا پلو به دست، به طرفِ سفره رفت. دیس را روی سفره گذاشت و بعد جفت دستش را بالا برد و در هوا تکان داد. صنم برای رفتن به آشپزخانه از کنارش گذشت که غرولند زیر لبی اش را شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هزار بار گفتم دیس داغ دستِ من ندید! پوستم می سوزه ... کو گوشِ شنوا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش که به صنم افتاد، ابرو بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- علیک سلام! خب زودتر بیا خونه دیگه! همه ی کارا افتاده گردنِ من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم جواب "سلام" را با یک "برو بابا" تحویلش داد و به آشپزخانه رفت. کنارِ دیوار ایستاد. صبورا روی زمین نشسته بود و برای سالادِ نهار پیاز خرد می کرد؛

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه یکی از بزرگترین دغدغه های صنم این بود که بفهمد صبورا چه طور بدونِ زار زدن می تواند پیاز خرد کند!:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مامان! سلام صبورا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو جوابِ "سلام" او را دادند و سوره خانوم مشغولِ ماست ریختن در کاسه های کوچک شد.صنم از آشپزخانه خارج شد و به سمتِ اتاق رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول تعویض لباس هایش بود که صدای ورود و سلام دادن آقا نصرت و صفا آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ای گیج و ویج و خیره به در و دیوار اتاق ماند و سعی کرد فکرِ بنیامین و نگاه عاشق و م*س*تأصلش را فعلاً به ته مغزش هول دهد!! وقتی از اتاق خارج شد که همه سرِ سفره نشسته بودند. کسی دست به بشقابش نزده بود؛ در این خانه، حتی اگر یک نفر سرِ سفره حاضر نمی شد، دیگران حتی حقِ برداشتنِ یک برنج را هم نداشتند. این قانون برای تک تک اعضا استوار و غیر قابل تغییر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت تمامِ تلاشش را کرده بود که هیچ تبعیضی بینِ فرزندانش نباشد اما زیاد موفق نبود چون اعماقِ قلبش قل قل می کرد برای صفا!! صنم به کنار سفره رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بابا! سلام صفا! ببخشید معطلتون کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و کنارِ طراوت نشست. دخترکِ چهارساله ای که معلوم نبود از کجا این همه لغت در ذهنش جا داده و اصلاً مغزِ کوچکش چه طور می توانست این همه سامان گرفته باشد! طراوت خیره ی نوشابه ی نارنجیِ توی پارچ، به طرف صنم مایل شد و دستش را حائل دهانش قرار داد و زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله صنم! حواست باشه نوشابه نخوریا! برات ضرر داره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم لبخندی زد و عینکش را بالا فرستاد. بنیامین هم همیشه روی تغذیه تأکید می کرد و اعتقاد داشت چیپس و پفک به اندازه ی شیرجه زدن در کوره ی نانوایی دیوانگی است!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه "بسم الله" گفته و دست پیش بردند و ثانیه ای بعد صدای سمفونیِ قاشق و چنگال ها به رهبریِ سکوت، بلند شد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفا زودتر از همه غذایش را تمام کرد و بشقابش را جلو فرستاد و از سوره خانوم تشکر کرد. دست دورِ دهانش کشید و کمی عقب تر نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آهان! یادم رفته بود راستی ... صبا بعد از ظهر میای بریم خرید؟! میخوام لباس بگیرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طراوت مثلِ بابا برقی که همیشه روی خاموش کردن لامپ های اضافی تأکید می کرد، به حرف آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دایی صفا خان! آدم باید بعد غذا خدا رو شکر کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفا نفسِ عمیقی کشید. طراوت و اخطار های گاه و بیگاهش، همیشه لبخند به لبِ همه می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک را با جمله های تیتروار، که پفک ضرر دارد و هر کس بخورد بی ادب است ویا مثلاً نباید گوجه سبز را زیادی خورد چون نتیجه اش آمپول است، پرورده بودند و حالا وردِ زبانش همین جملات شده بود! هر چند گاهی شدیداً همه را دق می داد اما نتیجه ی تکراری و غالبِ این توصیه های ایمنی و تأکیدی، قربان صدقه رفتن بود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا اعتقاد داشت که اگر این جملات تأکیدی را جلوی چشمان کودک بی اهمیت جلوه دهیم، او هم اشتباه بار خواهد آمد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفا سکوت کرد و منتظر ماند تا تنها قاشق های باقی مانده ی بشقاب های تک تکِ افرادِ خانواده تمام شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یکی / دو دقیقه، همه ی بشقاب ها خالی شده و صبا و صفا مشغول بحث درباره ی لباس هایی که باید بخرند، شدند و بقیه ی خانوم ها هم همت کردند برای جمع کردن سفره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت تکیه زده به بالشتِ روبه روی تلویزیون، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم کارامو رو به راه می کنم که با هم بریم خرید یه سره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا که داشت لیوان ها را در یک سینی می گذاشت، لحظه ای دست نگه داشت. حتی صبا که خودش می خواست با صفا به خرید برود هم لحظه ای دست از صحبت برداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم، لب هایش را غنچه کرد و توی دلش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه روزی خودم با بنیامین میرم خرید ... شما و صفا هم خوش باشید با هم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت دنباله ی حرفش را گرفت و کمی به سمتِ عقب متمایل شد که رو به بقیه باشد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سوره خانم! تو و بچه ها هم بیاین دیگه یه دفه... بریم دور هم خونوادگی ... هم خرید میکنیم و هم یه دوری میزنیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانم چشم گرداند و با حرکتِ ابرو از صنم و صبورا پرسید که می آیند یا نه! صنم که برایش فرقی نداشت! ترجیح می داد به جای در خانه ماندن و درس خواندن، سوارِ ماشین باشد و شیشه را پائین بکشد و همینطور که درخت ها از جلوی چشمش می گذرند، تخیل کند و قصه بسازد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا اما، دستِ طراوت که داشت تونیکش را می کشید و با اصرار می خواست که بروند را کشید و او را کنار خود، روی زمین نشاند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شرمنده به خدا! امشب حمید از مأموریت میاد ... برم خونه که یه کم جَم و جور کنم و یه شامی آماده کنم که وقتی خسته از سر کار برمی گرده بخوره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طراوت دلش یخ در بهشت هایی را می خواست که مامان صبویش همیشه می گفت ضرر دارد و صفا وقتی با هم بیرون می رفتند، یواشکی برایش می خرید! درست که به همه توصیه می کرد از این چیز ها نخورند اما خودش حق انجام ندادن توصیه هایش را داشت!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا هم دلش برای بودن با خانواده و دورِ همی تنگ بود اما حمیدِ خسته را که به یاد می آورد، دلش نمی آمد وقتی به خانه برمی گردد با چراغِ خاموش مواجه شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صنم، همین که جوابِ مثبتش را داد، در این فکر فرو رفت که امشب اگر چند دقیقه ای هم با پدرش تنها شد، بحثِ بنیامینِ طفلک را پیش بکشد! با ناخنِ انگشتِ شستش، ناخنِ انگشتِ اشاره اش را می فشرد و از استرس، قلبش به نزدیکیِ حلقومش رسیده بود. وقتی به بنیامین فکر می کرد آرامش می گرفت و وقتی به پیش کشیدنِ بحثِ بنیامین برای بابا باقری اش فکر می کرد، استرس!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت با کنایه رو به سوره خانوم و به شیوه "به در گفتن تا دیوار بشنود"، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادته خانم؟! هی می گفتم دختر مال مردمه ... پسره اومده برش داشته برده ... کوچولویی که واسش جون و دل میذاشتیم حالا وقت نداره یه شام باهامون بیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا با دستمال، روی سفره کشید و نفسِ عمیقش را بیرون فرستاد. بیچاره هر کاری می کرد از یک طرف می خورد! خودش را توی آینه صبورا نمی دید بلکه چوبی دو سر طلا پیشِ چشمش جان می گرفت!! با لحنی شرمنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خدا اینجوری نیست بابا! فقط حمید که خیلی وقتا از علاقه هاش زده به خاطرِ من، گ*ن*ا*ه داره خب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا نصرت شانه ای بالا انداخت و رو به صفا کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یاد بگیر از این آقا دوماد! ببین چه جوری خواهرتو قُرُق کرده واسه خودش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبورا حالتِ زاری به چهره اش داد و شانه هایش خمیدند! همان چوبِ دو سر طلا تصویرِ مناسبی برایش بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوره خانوم مثلاً آقا نصرت را به خاطرِ نخریدنِ آن گردنبندِ قشنگ، از حضورِ مبارکِ خود در صندلیِ کنارِ راننده محروم کرده و بین دو دخترش که حال و اوضاعشان زمین تا آسمان با هم فرق داشت، نشسته بود. صنم سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده و به گذرِ ماشین ها و مغازه ها و آپارتمان ها از پیشِ چشمش خیره شده بود؛ داشت به این فکر می کرد که آیا هوایِ یک شبِ صاف و مهتابی هم دو نفره هست و بعداً می تواند با بنیامین برای متر کردن پیاده رو ها در چنین شبی بیرون بیاید یا نه! آن لبخندِ کمرنگِ گوشه ی لبش هم حکایت از حضورِ بنیامین در مغزِ پر رویایش داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبا سرش توی گوشی بود و داشت با یکی از دوستانِ دانشگاهش بحث و تبادلِ نظر می کرد!! صفا انگشتانش را در مو هایش فرو کرد و آن ها را بالا فرستاد. آقا نصرت نگاهش را از درون آینه ی جلو به اخمِ روی پیشانیِ سوره خانوم دوخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.