مهیا به دلیل دوستی با نازنین به راهی کشیده می شود که در شان خودش و پدرِ جانبازش نیست با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی برای دفاع از مهیا و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود...

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۸ دقیقه

مطالعه آنلاین جانم میرود
نویسنده : فاطمه امیری

ژانر:#عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

مهیا به دلیل دوستی با نازنین به راهی کشیده می شود که در شان خودش و پدرِ جانبازش نیست

با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی

برای دفاع از مهیا

و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود...

قسمت اول

رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت

مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد

ــــ کجا میری مهیا

ـــ بیرون

ـــ گفتم کجا

مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت

ـــ گفتم کہ بیرون

مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد

مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد

در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی

نگاهی به آن انداخت

پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.

قسمت دوم

به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت

نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم

مهیا یکی زد تو سر نازی

ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد

با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد

زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر

ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??

زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت

ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم

تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن

ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای

زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت

ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه

با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند

وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد

نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد

ـــ قشنگه

ـــ اره خیلی

زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو می‌بریم...

قسمت سوم

پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد

ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد

زهرا با ناراحتی گفت

ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد

مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد

هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد

ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه

بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند

مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن صاحب صدا شکه شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت چهارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با صدای پسره به خودش آمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ مزاحم بودند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ بله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسره استغفرا... زیر لب گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ بیا بریم سید دیر میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ عقده ای بدبخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوروز بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم کم صداها بالا گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ نفس بڪش احمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توروخدا نفس بڪش احمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت پنجم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای مداحے

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ خدایا چیڪار ڪنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز دارم قدم قدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میام تو حرمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرم کرب و بلاست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا توی هیئتت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره لبخند ی زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ امام حسین(ع)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من دیگه برم عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت ششم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اے امیرم یا حسیڹ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بپذیرم یا حسیڹ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز دارم قدم قدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میام تو حرمت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرم ڪرب و بلاست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا توے هیئتت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مداح فریاد زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ همه بگید یا حسین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه مردم یکصدا فریاد زدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ بابام داره میمیره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت هفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرگیجه، مداحی ،باباش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یادآوری پدرش از جا بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ بابام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم هم همراهش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا سرش را تکان داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ کجا میری با این حالت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم دستی به بازویش کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم به سمت در رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با امدن مریم سریع از جایش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت هشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوار شدند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا حتی سلام نکرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید ‌و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ خانمی باتوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا به خودش اومد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ با منے ??

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اروم باش عزیزم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اسم پدرتون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ احمد معتمد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و چیزی را به سید گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سید به طرفـ آن ها امد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم پرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چی شد شهاب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اتاق ۱۱۴

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت نهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاخره تصمیم خودش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با خنده اعتراض کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اِ بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ الان دیگه مرخصن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا تشکر کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت دهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چقدر خوابیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار اسمش را زمزمه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ سید،شهاب،سیدشهاب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آیینه نگاهی به خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ وای که چه خوشکلم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یک ب*و*س برای خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق پدرش رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر فایده ای نداشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت نهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاخره تصمیم خودش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با خنده اعتراض کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اِ بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ الان دیگه مرخصن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا تشکر کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت نهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاخره تصمیم خودش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ چی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با خنده اعتراض کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اِ بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد اقا خندید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ الان دیگه مرخصن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا تشکر کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت دهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چقدر خوابیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار اسمش را زمزمه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ سید،شهاب،سیدشهاب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آیینه نگاهی به خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ وای که چه خوشکلم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یک ب*و*س برای خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق پدرش رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر فایده ای نداشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت دهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ ای بابا چقدر خوابیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار اسمش را زمزمه کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ سید،شهاب،سیدشهاب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آیینه نگاهی به خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ وای که چه خوشکلم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یک ب*و*س برای خودش انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق پدرش رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر فایده ای نداشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت یازدهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اینا چین بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا خانم به طرف مهیا رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به احمد آقا اشاره کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهيا پوزخندی زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نگذاشت مادرش ادامه بدهد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و فورا از اتاق خارج شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قسمت دوازدهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که مادرش این کار را بکند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام ارام به هیئت نزدیک شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ بفرمایید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اختیار نفس عمیقی کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و تشکری کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوتر رفت کسی را نمی شناخت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و از هیئت دور شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را ب*غ*ل کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.