اولین اریگامی تو یه روز عجیب به دستش رسید…و دومین اریگامی با قطره ی خون روی کاغذ مشکلات رو بیشتر کرد… پونیکا نه یه زن خوب مثل داستانها بود نه یه دختر متعهد…براش مهم نبود که با شوهر دوستش باشه یا حتی ازش باردار بشه…براش مهم نبود که شوهری داره که با منشیش رابطه داره… تو زندگی فقط خودش مهم بود و بچه ی توی بطنش… ولی آیا این بچه ای که حتی معلوم نیست پدرش کیه زنده به دنیا میاد یا به خاطر اشتباهات پونیکا واطرافیان پا به این دنیا نذاشته از زندگی پونیکا حذف میشه…

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، هیجانی، جنایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۹ دقیقه

مطالعه آنلاین سمفونی مرگ
نویسنده : یاسمین منصوری

ژانر : #عاشقانه #هیجانی #جنایی #اجتماعی

خلاصه:

اولین اریگامی تو یه روز عجیب به دستش رسید…و دومین اریگامی با قطره ی خون روی کاغذ مشکلات رو بیشتر کرد…

پونیکا نه یه زن خوب مثل داستانها بود نه یه دختر متعهد…براش مهم نبود که با شوهر دوستش باشه یا حتی ازش باردار بشه…براش مهم نبود که شوهری داره که با منشیش رابطه داره…

تو زندگی فقط خودش مهم بود و بچه ی توی بطنش…

ولی آیا این بچه ای که حتی معلوم نیست پدرش کیه زنده به دنیا میاد یا به خاطر اشتباهات پونیکا واطرافیان پا به این دنیا نذاشته از زندگی پونیکا حذف میشه…

* فصل اول: چوپان دروغگو *وارد آسانسور شدم...هنوز نمیدونستم چه حسی دارم...بد؟خوب؟دستم رو روی پیشونیم کشیدم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم خلع بود.در صورت بی حسم به دنبال کور سویی از غم و یا شادی میگشتم،پیدا نکردم.آسانسور ایستاد:

-طبقه ی شانزدهم...منشی حواسش به من نبود.سرش داد زدم:-داری چه غلطی میکنی؟بهت پول میدم که اینجا فیلم ببینی؟زبونش بند اومده بود:-خانوم...کیان خان گفتن امروز کاری با من ندارن و میتونم...چشم هام رو باریک کردم:-کیان غلط کرد...کجاست؟-تو...توی اتاقشون...بذارید خبر بدم شما...بی توجه به ادامه ی حرفش به سمت دفتر کیان حرکت کردم.منشی سراسیمه شد.نمیتونست با اون پاشنه های بلند به درستی حرکت کنه اما با شتاب به سمت من اومد تا مانعم شه.هنوز دستم به دستگیره نرسیده جلوی در ایستاد و دست هاش رو از هم باز کرد:-کیان خان گفتن...دستم رو به کمرم زدم:-از کی تا حالا بهش میگی کیان خان؟اگه نمیخوای اخراج شی...صدای گرفته ای از داخل دفتر گفت:-بذار بیاد تو ستاره.منشی لبش رو به دندان گرفت و از جلوی در کنار رفت:-خانوم من...در حالی که درو باز میکردم حرفش رو با لحن بدی بریدم:-لطفا بیشتر از این گند نزن بهش...منتظر بیکار شدنت باش کیان باید دنبال یه منشی دیگه بگرده.دفتر مثل همیشه پر از نور بود...دیوارها شیشه ای و همه چیز از جمله میز و صندلی سفید بودن.از دیزاین دفتر کارش متنفر بودم.تیکه انداختم:-میبینم با منشیت صمیمی شدی.بذار بیاد تو ستاره.سعی کردم جمله ی آخرو مثل خودش بگم و موفق هم شدم از لحن خودم قه قه خندیدم و دستامو به هم کوبیدم.صورتش مثل همیشه خالی از لبخند و هر حسی بود:-پونیکا واسه چی اومدی اینجا؟جلو رفتم و کیفمو روی صندلی انداختم و خودم هم روش ولو شدم:-اومدم شوهر عزیزم و ببینم...دوباره با صدای بلندی خندیدم.دست هاشو که روی میز بودند برداشت و به صندلیش تکیه داد به من نگاه نمیکرد:-اگه کار نداری...-خیلی خوب میرم سر اصل مطلب با دو تا خبر اومدم...یکیش خوبه یکیش بد...از اونجایی که خیلی شوهرم و دوست دارم اول خوبَرو...از شنیدن کلمه ی دوست داشتن پوزخند زد...حرصم گرفت و ادامه دادم:-خیلی خوب اول بدرو میگم...من...حامله ام.به سرعت صاف روی صندلی نشست:-چی میگی؟پونیکا خول شدی؟با شتاب از روی صندلی بلند شد.از حرکتش صندلی عقب رفت و به پنجره ی قدی خورد.-پونیکا اصلا راه خوبی رو برای انتقام انتخاب نکردی...داری دروغ میگی تا حالم و بگیری.من هم بلند شدم:-اینطوری فکر میکنی؟خیلی خوب...برگه های آزمایشو از داخل کیفم درآوردم و روی میز کوبیدم:-پس به اینا یه نگاه بنداز.پشت به من و رو به خیابون ایستاده بود و دست هاشو پشت گردنش گذاشته بود با حرف من مشکوک نگاهم کرد و به سمت میزش رفت.مثل همیشه خوشتیپ و مرتب،ادکلن زده با اون ابهت خیره کننده مثل ستاره میدرخشید...نه اینکه قیافه ی خوبی داشته باشه.دماغش کمی دراز بود،چشمای متوسط و قهوه ای،موهای پر،حالت دار و مشکی،صورت لاغر و کشیده با لبای باریک حتی قد بلند هم نبود اما همیشه به قدری به خودش میرسید و مرتب بود که باعث میشد ستاره ی همه ی مجالس باشه.خدایا این مرد شوهر من بود؟پس چرا من به داشتنش افتخار نمیکردم؟چرا از وجود شومش متنفر بودم؟چرا آرزوی مرگشو میکردم؟نگاهی به سرتا پاش کردم کت و شلوار مشکیِ مات پوشیده بود،جلیقه و کروات.خفه نمی شد تو این گرما؟حواسم رفت پی حرفاش...-باید در بارش حرف بزنیم پونیکا نمیتونی بچه رو نگه داری...عصبانی شدم:-میشه لطفا خفه شی و گوش بدی؟میخوام خبر خوب و بدم.برگه ها رو رها کرد و به من خیره شد دیگه مثل گذشته های دور از دیدن نگاه قهوه ایش گُر نمیگرفتم.-من طلاق میخوام کیان...میخوام ازت جدا شم.برای لحظه ای حس کردم زانوهاش خم شدن شاید هم فقط تصورشو کردم.-الان نمیتونیم در مورد طلاق حرف بزنیم.-چرا؟مگه همیشه نمیگفتی میخوای طلاقم بدی و من مخالف بودم؟فکر میکنی چون عاشقتم طلاق نمیگرفتم؟میخواستم آزارت بدم چون عذابم داده بودی...اما الان میگم بیا جدا شیم میخوام بچه رو نگه دارم.فریاد زد:-نمیتونی.من نمیزارم.منم صدامو بالا بردم:-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس قبل از اینکه همه بفهمن و مجبور شی بمونی،طلاقم بده و خودت و راحت کن.به سمت من اومد:-چی تو سرته؟هان؟ازت متنفرم.اصلا میدونی چیه؟ترجیح میدادم خبر خوبت این باشه که بگی مریضی و به زودی میمیری...این یکی خیلی بهتر شرّ خودت و بچه ی نحست و از زندگیم کم میکرد.زیادی نزدیک شده بود و این منو میترسوند به سمت در رفتم و گفتم:-خوب متاسفم که باید نا امیدت کنم...تا وقتی تو رو نکشم نمیمیرم.فکرات و بکن اگه بابام بفهمه حامله ام بدجور قضیه بیخ دار میشه بای هانی.صدای خنده هام تا دم آسانسور ادامه داشت اما به محض اینکه آسانسور حرکت کرد دستمو به میله ی کنج اون گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.داشتم اشتباه بزرگی میکردم دلم بچه نمیخواست خدا میدونست که چقدر از داشتن بچه متنفر بودم...میخواستم اذیتش کنم...عذابش بدم.حالا خیلی راه برای بازی من مونده بود باید تو بازی که خودم ناعادلانه ساخته بودم اونو میبردم...باید کیش و ماتش میکردم...مجبورش میکردم با آن همه ابهت روی پاهام بیفتد.در آسانسور که باز شد از دیدن چند تن از کارکنان شرکت خودمو جمع و جور کردم و صورت خیس از اشکمو از دیدشون پنهون کردم،به سرعت از آسانسور خارج شدم.به ماشینم که رسیدم متوجه شدم مرد جوونی کنارش ایستاده عینک دودیمو از کیفم بیرون آوردم و به چشمام زدم،همه تو شرکت منو میشناختن و اصلا دلم نمیخواست بفهمن تو زندگیم کمبودی دارم.مرد کت و شلوار طوسی پوشیده بود و از پشت قد بلند به نظر میرسید.داشت یکی از پاهاش رو به صورت ممتد روی زمین میزد به طوری که انگار از چیزی کلافه شده.بی توجه به مرد که عین علم کنار ماشین ایستاده بود دستم رو به دستگیره ی در گرفتم که صداش بلند شد:-اوووی...چیه سرت و انداختی پایین داری همینطوری میری...برگشتم و با خشم نگاش کردم:-مواظب باش چی میگی...هیچ میدونی داری با کی حرف میزنی؟-هر خری که میخوای باش...این چه وضع پارک کردنه؟دوساعت اینجا وایسادم منتظر خانوم حالا...نگاه حقیرانه ای به دویست و شیش سفیدش کردم و گفتم:-از فردا دنبال یه کار دیگه باش جناب...اسمش رو روی کارتی که از گردنش آویزون کرده بود دیدم.-جناب فرامرز حبیبیان.-چی؟در حال سوار شدن عینک بزرگ و مشکیم رو از چشمم برداشتم و روی سرم زدم:-همون که شنیدی...از فردا یکی دیگه جات و میگیره دنبال یه کار دیگه باش.از دیدن من چشماش چهارتا شد و داشت سکته میکرد:-خانومِ فرحبخش شمایید؟...به خدا نشناختمتون.ببخشید،من غلط کردم...-تا حالا دیدی حرفم و پس بگیرم؟در ماشین و بستم و گازش و گرفتم.احتمالا تا چند ساعت همونجا خشکش میزد و بعدم به حال خودش زار میزد.از آینه نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم.-آدمای حال به هم زن...روزم و خراب کرد.بی.ام.دبلیوِ طوسی رنگم و اصلا دوست نداشتم.آذر ماه پارسال بابام برای تولدم خرید بود و منم برای اینکه ناراحت نشه انداخته بودمش زیر پام اونم فقط وقتایی که میومدم شرکت،وگرنه شورلت کروِت نارنجیم و ترجیح میدادم...هم کوچیک و هم زنونه تر بود.دستم رفت سمت ضبظ.عادت همیشگیم بود هروقت میشستم پشت ماشین اولین کار روشن کردن ضبط بود.The cycle repeatedاین چرخه مدام تکرار میشه-وااااو...چی بهتر از اینAs explosions broke in the skyمثل یه انفجار که توی هوا رخ میدهتنها چیزی که میخواستم یه سرعت فوق العاده بالا بود که با ماشین کادوئیِ ددی از آب خوردنم راحت تر بود و این که آهنگ و با خواننده بلند بخونم...All that I neededهمه جیزی که من میخواستمWas the one thing I couldn’t findتنها چیزی بود که نمیتونستم پیداش کنمAnd you were there at the turnو تو اونجا بودی آماده تغییرWaiting to let me knowمنتظر اینکه منو خبر کنیWe’re building it upما این رو ساختیمTo break it back downتا کمرش رو بشکنیمWe’re building it upما اینو سر پا کردیمTo burn it downتا بسوزونیمشWe can’t waitنمیتونیم منتظر بمونیمTo burn it to the groundتا روی زمین بسوزونیمشچراغ قرمز و بی توجه به اینکه افسر بود یا نبود رد کردم...اگر هم دوربینی عکس مینداخت چه اهمیتی داشت؟هیچ چیز نمیتونست حال خوبم و خراب کنه...کیان امشب نمیتونست بخوابه دیگه چی میخواستم بهتر از این؟The colors conflictedرنگ ها با هم تضاد دارندAs the flames, climbed into the cloudsمث شعله های اتیش که به ابر ها میپیوندنI wanted to fix thisمیخوام درستش کنمBut couldn’t stop from tearing it downاما نمیتونستم از تیکه تیکه کردنش دست بردارمAnd you were there at the turnو تو اونجا بودی توی نقطه ی فرارCaught in the burning glowسرگردان توی نور آتیشAnd I was there at the turnو من اونجا آماده فرار بودمWaiting to let you knowمنتظر بودم تا بهت خبر بدمWe’re building it upما این رو ساختیمTo break it back downتا کمرش رو بشکنیمWe’re building it upما اینو سر پا کردیمTo burn it downتا بسوزونیمشWe can’t waitنمیتونیم منتظر بمونیمTo burn it to the groundتا روی زمین بسوزونیمشYou told me yesتو بهم گفتی ارهYou held me highتو منو بالا ها بردیAnd I believed when you told that lieو وقتی اون دروغ رو گفتی من باورش کردمI played soldier, you played kingمن نقش سرباز رو بازی کردم و تو شدی شاهAnd struck me down, when I kissed that ringو من شکستم وقتی که حلقه (پادشاهی) رو ب*و*سیدمYou lost that right, to hold that crownو تو برای نگه داشتن اون تاج حقیقت رو گم کردیI built you up, but you let me downمن تورو بالا کشیدم ، اما تو منو زمین زدیSo when you fall, i’ll take my turnپس وقتی که تو سقوط کردی ، نوبت من میشهAnd fan the flamesو از آتیش لذت میبرمAs your blazes burnهمونطوری که میسوزیاین آهنگ واقعا دیوونم میکرد.نگاهی به عقربه سرعت سنج ماشین کردم.صد و هشتاد تا اونم داخل شهر.سرعت و پایین آوردم و گوشه ی پیاده رو نگه داشتم...دستم ناخودآگاه به سمت شکمم رفت.حس عجیبی داشتم.دستم رو روی دلم کشیدم:-میدونستی چقدر با اومدنت مامانت و خوشحال کردی؟توی این دو هفته ای که فهمیده بودم حامله ام خوب فکرهام رو کرده بودم...شاید چاق و بد ترکیب میشدم اما نمیتونستم بندازمش.اگر دو بار تا کلینیک رفتم و دست خالی برگشتم حتما قرار نبود از بین ببرمش.***سپیده قهوه ی خودش رو روی میز گذاشت:-حتما وقتی به کیان گفتی خیلی جا خورد...خوب چه میشه کرد در که همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه.لبخند موزیانه ای زدم:-باید اونجا میبودی و میدیدی.داشت سکته میکرد.-ولی من بازم میگم داری حماقت میکنی پونیکا...چرا میخوای به خاطر کسی مثل کیان خودت و درگیر بچه کنی؟هان؟یکم بهش فکر کن...کم کم شروع میکنی به چاق شدن تازه اگه زشت نشی شانس آوردی...بچه که به دنیا بیاد همه چیز بدتر...از روی مبل بلند شدم:-میشه لطفا روز خوبم و خراب نکنی؟یه جوری این و میگی انگار خودت قبلا حامله نشدی.از بلند شدن ناگهانی من تعجب کرد:-وااا...چرا ناراحت میشی حقیقت و گفتم دیگه.درسته منم رامبد و دارم و با دنیا عوضش نمیکنم ولی من و با خودت مقایسه نکن...من حامله شدم چون زندگیم و دوست داشتم ولی تو دیر و زود از کیان جدا میشی.من عاشق سامانم ولی تو کیان و دوست نداری...-خیلی خوب ادامه نده،به هر حال من نتونستم بندازمش...خودت که دیدی چند بار تا کلینیکم اومدم...نشد که نشد.اینو گفتم و کیفم و از روی مبل برداشتم.سپیده گفت:-حالا قهر نکن ممنظوری نداشتم...-میدونم...قهر کجا بود؟باید برم دیره.صورتم و ب*و*سید:-باشه عزیزم، فردا شب میبینمت مامان پونیکا.از کلمه ی (مامان) حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم.((من و مامان شدن؟))اونشب کیان اومد دم خونم.ما با هم زندگی نمیکردیم سه هفته بود که از خونه رفته بود ولی بابا و مامانم نمیدونستن جدا زندگی میکنیم بخاطر همین سعی میکردیم جلوشون حفظ ظاهر کنیم.اول نمیخواستم ببینمش ولی وقتی دیدم از رو نمیره و مدام زنگ میزنه رفتم دم در و لاش و باز کردم:-واسه ی چی اومدی اینجا کیان؟من همه ی حرفام و...در و که من پشتش وایساده بودم و سعی میکردم فقط یکمش باز باشه هول داد و از اونجایی که زورش زیاد بود تونست بیاد تو حیاط:-آره تو حرفاتو زدی ولی نذاشتی منم حرفامو بزنم...تعارف نمیکنی بیام تو؟دستام و توی هم جمع کردم و با ژست طلبکارانه ای نگاهش کردم:-اومدی تو دیگه...زود باش کار دارم...کمی فکر کرد و سپس گفت:-ببین پونیکا...بیا و دختر خوبی باش...اگه حتی یه ذره هم به این زندگی اهمیت میدی بچه رو بنداز.ما نمی تونیم الان جدا شیم و خودتم این و میدونی.اون موقعی که ازت خواستم طلاق بگیریم به حرفم گوش ندادی...میدونی که این فصل واسه شرکت خیلی مهمه اگه بخوام طلاقت بدم همه چیز خراب میشه،وجهم توی شرکت از بین میره.اوضاع کارخونه هم به هم میریزه....باید الان همه ی فکر و ذکرمون دیگایِ بخاری باشن که این فصل میخوایم برای شرکت نفت تهیه کنیم و بفرستیم جنوب.سه ماه طول میکشه اوضاع روال عادی بگیره و تا اون موقع بابات میفهمه حامله ای...اونوقت چطوری قبول میکنه من دختر عزیز دردونش و که حامله هم هست ول کنم؟یکم بهش فکر کن...بعدا هم میتونی یه بچه دیگه داشته باشی...از کسی که عاشقت باشه و عاشقش باشی...این بچه از حالا تقدیرش مشخصه.با خودت لج نکن.توی نگاهش خواهش و میدیدم.-حرفات و زدی؟حالا میتونی بری.و درو باز تر کردم تا خودش از راه اومده برگرده.سرش رو چند بار به معنی تاسف خوردن تکون داد:-میخواستم از راه خوبش وارد شم ولی خودت نذاشتی...و از در بیرون رفت...نزدیک بنز مشکیش رسیده بود که با صدای بلندی گفتم:-فردا ساعت شیش منتظرتم تا واسه جشنی که بابا برای بستنِ قرارداد شرکت گرفته بریم...یادت نره.دستش رو بالا آورد یعنی که فهمیدم و دهنت و ببند.لبخند زدم و رفتم تو...از ظاهرش معلوم بود خیلی داغون و خستست،با صبح که دیدمش زمین تا آسمون فرق داشت کرواتش شل شده بود و موهاش به هم ریخته بود.اینطوری که میدیدمش حال بهتری بهم دست میداد و توی تصمیمم راسخ تر میشدم.ازدواج ما از روز اول هم یه اشتباه بزرگ بود،من بچه نبودم کسی هم اجبارم نکرد اما هم گول ظاهرش و خوردم و هم دلم میخواست به بابام کمک کنم.بابای من کارخونه ی ساختِ دیگ بخار داره و پدر کیان هم توی شرکتش قرار دادایی که مربوط به فروش دیگاست رو میبنده یعنی ازدواج ما یجورایی قرار دادی بود.شرکت و کارخونه رو ادغام کردیم و دو تا خانواده با هم وصلت کردن...تا مدتی همه چیز خوب بود و منم از داشتن کیان راضی بودم اما زیاد وضع همینطوری نموند.وقتی از هم زده شدیم شروع کردیم به لج و لجبازی،همیشه اون میبرد چون مرد بود،چون قوی بود...اما اینبار من شاه کلید داشتم.دیگه محال بود بزارم ببره.خونه ی مشترک من و کیان به بزرگی مال خودمون نبود.زیر بناش چهارصد متر و با حیاطش هزار متر میشد.یه استخر و سونا توی زیر زمین داشت و یه استخر بزرگِ دیگه توی حیاط.کنار استخر یه آلاچیق خیلی زیبا و رویایی با گلای رنگارنگ برام ساخته بودن و خیلی وقتا خودم میرفتم توش میشستم تا بوی طبیعت و بتونم بعد از اون همه دود و کثیفی که به ریه هام میفرستادم حس کنم.خونه سه خوابه بود که توی یه راهرو قرار گرفته بودن و هر اتاق برای خودش سرویس بهداشتی جداگانه داشت.یکی اتاق خواب مشترک من و کیان،اتاق کار کیان و اونیکی هم اسمش و گذاشته بودیم اتاق بیخودی.حال و پذیرایی با دو تا پله ی سرتاسری از هم جدا میشدن و آشپزخونه با یه در از سالن غذاخوری مجزا بود.پذیرایی زرشکی و قهوه ای سوخته بود،آشپزخونه لیمویی و سپید و اتاق خوابمون هم آبی روشن...همه چیزش و خودم انتخاب کرده بودم.یادمه کیان میگفت دارم وقتمو هدر میدم و بهتره بدمش دست چند تا طراح معروف اما من قبول نکردم میخواستم همه چیزش به دلم بشینه.مثل همین حالا که به دلم مینشست...البته از چهار سال پیش که ازدواج کردیم هشت یا نه بار دیزاین خونه رو بین کل به هم زدم و از اول چیدمش...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم،میخواستم خلع های زندگیم و با این کارا پر کنم...اما هیچوقت نتونستم تنهایی هام رو با لباس و کیف و کفش مارکدار،ماشینای رنگ و وارنگ یا مهمونی های آنچنانی جبران کنم،در آخر بازم همون زن تنها بودم که شوهرش تقاص اشتباهش و از اون میگرفت... کیان همیشه من و مقصر ازدواجمون میدونست اما گ*ن*ا*ه من نبود.من خودم هم گرفتار این زندگی نامیمون شده بودم.سعی کردم به گذشته ها فکر نکنم...از وقتی کیان رفته بود مجبور شدم خدمتکارام و اخراج کنم ممکن بود خبر به بیرون درز پیدا کنه...فقط یه باغبون بود که شنبه ها می اومد و به آلاچیق و گلای حیاط رسیدگی میکرد.واسه همین توی این سه هفته مجبوری خودم آشپزی میکردم،اصولا شام نمیخوردم و برای ناهارم توی شرکت یه چیز ساده از رستوران میگرفتم.ولی از دو هفته پیش که فهمیدم باردارم ناهاروم و سالم تر میخوردم و از شام هم نمیگذشتم.کنترل اشتها واسه ی یه زن باردار هم سخته هم مضر...یادم افتاد به سفره ی رنگارنگ و متنوعی که خدمتکارا درست میکردن و معمولا بدون اینکه خورده شه م*س*تقیما میرفت توی آشغالی.کیان هیچوقت شام خونه نمیومد،منم که نمیخوردم.ای کاش الان فقط یه مدل از اون هزار رنگ غذا اینجا بود تا من مجبور نمیشدم برای خودم شام درست کنم ولی دریغ و افسوس که چیز محالی بود.از تنبلی دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و از بس بد مزه شده بود نصفش و نخورده رفتم بخوابم...چشم به راه فردا شب بودم...-کجایی کیان خان که واست خوابای خوب خوب دیدم.لباس خواب مشکیم و پوشیدم...یادمه کیان ازش خوشش نمیومد و چند باری هم میخواست قایمکی بندازتش آشغالی که مچش و گرفتم:-این و مخصوص خودت پوشیدم عزیزم...دندونام و که مسواک میزدم به خودم نگاه کردم.بعد از مدت ها داشتم خودم و شاد و سرحال میدیدم...اون شب حتی کاب*و*س هم ندیدم درست برعکس تمام شب های دیگه که کاب*و*سای وحشتناکم مجبورم میکرد از انواع و اقسام قرصای خواب استفاده کنم.گوشی دستم بود و دونه دونه لباسا رو رد میکردم:-سپیده نمیدونم باید چی بپوشم.-منم نمیدونم...اینم یه بدبختی پولداراست دیگه هر دوتامون یه اتاق چهل پنجاه متری پر از لباس و کیف و کفش داریم که خیلی هاش رو تا حالا نپوشیدیم اما نمیدونیم چی باید...بقیه ی حرفشُ نشنیدم چون حواسم رفت به یکی از لباس هام.-ببین سپیده...تو مهمونی میبینمت...فکر کنم فهمیدم چی باید بپوشم.و بدون اینکه منتظر شم ببینم چی میگه تلفن رو قطع کردم...اون و روی میزی که توش عینک دودی هام رو چیده بودم گذاشتم.لباسی که چشمم رو گرفته بود از جا رختی کندم...یه لباس ساده و سفیدِ یقه اسکی بود با آستینای حلقه ای،روی گردنش و پایین دامنش که تا رون پام بود رو با سنگای براق و نسبتا درشتِ شیشه ای تزئین کرده بودن،دیگه هیچی نداشت پارچشم ساتنِ سفید بوداز مدلش خوشم اومد...اصلا یادم نبود کی خریدمش.لباس رو برداشتم...با خودم به اتاق خواب بردم.جلوی آینه که نشستم مثل همیشه برای خودم یه ب*و*س فرستادم.من واقعا زیبا بودم...این رو فقط خودم نمیگفتم بلکه همیشه حرف زیباییم ورد زبون اطرافیانم بود.موهای پرپشت و صاف خرمایی رنگ که خودم فر و ش*ر*ا*بی رنگشون کرده بودم،همه میگفتن موهام شبیه موهای میریام فارس شده البته موهای من مثل اون هویجی رنگ نبود،بیشتر به ش*ر*ا*بی میزد.پوستم سفید و بلوری بود با اینکه سپیده همیشه برنزه میکرد و به منم میگفت اگه برنز کنم محشر میشم اما میترسیدم لک بیارم و دیگه مثل حالا بدنم صاف نباشه برای همین هیچوقت به توصیه اش گوش نمیدادم.قدم صد و هفتاد و دو بود...خیلی هم لاغر و ظریف بودم. برای اینکه خوش فرم بمونم هزار جور کلاس و باشگاه میرفتم و دکتر تغذیه داشتم.بچه تر که بودم دماغم بزرگ و قوز دار بود،مدلش به دماغ بابام رفته بود.اما پیش یه دکتر ارمنی که حالا هم به رحمت خدا رفته عملش کردم.همیشه وقتی جلوی آینه مینشستم برای شادی روحش دعا میکردم چون واقعا دماغم رو خارق العاده عمل کرده بود.زیاد کوچیک نبود که مصنوعی باشه از اون دماغایی شده بود که وقتی میدیدن میگفتن خدا عجب دماغی بهش داده.با وجود طبیعی بودن دماغم به کسی دروغ نمیگفتم...اگه کسی میپرسید میگفتم عمل کردم.چشمای بلوطی رنگ(رنگی بین قرمز و قهوه ای)،درشت و آهوییِ پدرم رو داشتم.لبای گوشتی و غنچه ای،صورت گرد و گونه های پرم هم به مامانم رفته بود.اصلا به خاطر خوشگلیش بود که بابام گرفته بودش...عکسای جوونی مامانم رو که میدیدم می فهمیدم اون از منم خوشگل تر بوده.بخاطر همین بابام هنوزم که هنوزه عاشقانه دوسش داره.ناگفته نماند خبر داشتم گاهی سر و گوشش میجنبه اما مگه میشه آدم این همه پول داشته باشه ولی اصلا شیطونی نکنه؟زیاد حوصله ی آرایش کردن نداشتم یه برق لب زدم با ریمل و خط چشم.موهام و موس زدم و دورم ریختم.نمیدونستم چرا این روزا مدام خوابم میگرفت...خسته میشدم.احتمالا یکی از هزاران عوارض حاملگی بود.بازم یکی دیگه واسه خودم ب*و*س فرستادم...از پشت آینه بلند شدم.ساعت شیش و ربع بود.میخواستم لفتش بدم تا کیان حرص بخوره ولی مثل اینکه برعکس شد.لباسم رو پوشیدم...یه جفت کیف و کفش سپید و ست که به لباسم میومد انتخاب کردم...مانتوی یاسی رنگم رو از روی لباس به تن کردم.بار دومی بود که این مانتو رو انتخاب میکردم.البته چون مدلش و دوست داشتم برای بار دوم پوشیدمش وگرنه من یه چیز رو دوبار استفاده نمیکنم.پارچش لخت و ساده بود،پایینش کج برش خورده بود...یه کمربند با سگک گلِ رز هم داشت.فقط ساعت رلکسم و انداختم دستم،شالم رو برداشتم...رفتم روی مبل منتظر نشستم. هنوز ساعت هفت نشده بود که بلاخره اومد دنبالم...ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...از شنیدن واژه ی بابا جا خورد...دستش رو روی بوق گذاشت بدون اینکه کسی جلوی راهمون باشه.مثل همیشه صورتش و سه تیغه نکرده بود و اگه درست حدس میزدم شب قبل برعکس من که خیلی خوب خوابیدم پلکاش روی هم نرفته بود.پاشو روی گاز گذاشت:-دیوونم نکن پونیکا...وگرنه جفتمون و میندازم ته دره...میدونستم جرئتش رو نداره:-غلط زیادی کردنم مرد بودن میخواد.بعدشم من که دره ای نمیبینم.بیشتر پاش و روی گاز فشار داد،نگاهم به عقربه ی سرعت سنج بود.صد و شصت...صد و هفتاد...-اتفاقا امشب من یه مرد دیگه ام...دره نباشه...اینهمه ماشین که هست.تو انتخاب کن...بزنم به کدومشون؟اون مزدا سفیده خوبه؟گنده هم هست بی برو برگرد مردیم.اینبار وقتی روی گاز فشار آورد موتور صدا داد.کم کم داشتم میترسیدم:-کیان وایسا...گفتم ترمز کن دیوونه...-چته؟چرا جیغ میکشی؟چرا مثل همیشه واسم نطق نمیکنی.دستگیره ی درو با دست محکم گرفتم:-میخوای من و بچه تو بکشی؟باشه بکش،اگه تا این حد پستی...از ترمز ناگهانیش سرم تا شیشه رفت و برگشت.اگر کمربند نبسته بودم حتما مخم می پاشید رو شیشه.نفسم و فوت کردم بیرون...گفتم:-خواهش میکنم کیان امشب و آروم باش.قول میدم فردا در موردش حرف بزنیم...دروغ میگفتم،مرغم یه پا داشت.اما چون ترسیدم بازم به سرش بزنه این حرف رو زدم...حالا باید به جز خودم از بچه هم مراقبت میکردم.به من که نگاه کرد چشماش مثل بچه ها معصوم شده بود:-واقعا؟-آره...حالا خواهشا سریع تر من برسون خونه ی بابا اینا...حسابی دیرمون شده.خدارو شکر تا باغ نه حرفی زد و نه کار احمقانه ای کرد.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که داشت به کشتنم میداد.سپیده و سامان قبل از ما رسیده بودند.سپیده بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.پدرش یکی از سهامداران شرکت نفت بود...ما دیگایِ بخارمون و به باباش میفروختیم.انگار دوستی من و سپیده هم شراکتی بود.سپیده صورت نسبتا جذابی داشت.پوست برنزه،موهای عسلی و رنگ کرده،چشمای سبز اما ریز،صورت کشیده،لبای بزرگ و دماغ کوچیک و عملی.هیکلش زیاد از حد درشت بود...خودش هم خوشش نمیومد اما استخون بندیش همین بود و نمیشد تغییرش بده.یه لباس سبز و تک آستینه پوشیده بود با کفش و کیف مشکی.باید اعتراف کنم سلیقه ی اون توی انتخاب لباس همیشه از من بهتر بود.سامان با دیدن ما نیشش باز شد.اون درست نقطه ی عکس شوهر من بود.به قدری خوش قیافه بود که به ندرت میشد همچین چهره هایی پیدا کرد.پوست روشنی داشت با صورت درشت و مردونه،چشمای میشی و خوش نقشش با مژه های بسیار بلند که یکی از بهترین قسمت های چهرش بود نفس گیر به نظر میرسید.دماغ کوچیک و قلمی،لبای سرخ و خوش فرم با موهای خیلی پر،خرمایی رنگ و براق،یکی از گونه هاشم چال میشد...انگار خدا توی این مخلوقش هیچی کم نذاشته بود.از نظر هیکل هم از کیان و تمام مردانی که میشناختم برتر بود.با اینکه من و سپیده بلند قد بودیم اما در برابر اون حتی با کفشای پاشنه بلند احساس میکردیم کوتوله ای بیش نیستیم.خودش میگفت صد و نود و پنجه،احتمالا دروغم نمیگفت.کیان حدودا هم قد خودم بود و زیر چونه اش چال میشد درست همونجوری که من بدم میومد.همیشه عادت داشتم سامان و کیان رو با هم مقایسه کنم و چه مقایسه ی نفس گیری.سامان برعکس کیان همیشه لباسای ساده میپوشید.حتی همین حالا هم که به جشن اومده بود یه بلوز مردونه ی مشکی پوشیده بود...چند تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود که یه جورایی شلخته و بامزش کرده بود،با یه دست کت و شلوار طوسی و ساده.موهاشم پریشون بود.نگاهی به کیان کردم و زیر لبی گفتم:-نگاش کن تو رو خدا...انگار داره میره عروسی باباش...حالا خوبه حالش خوب نبوده انقدر خود کشی کرده واسه تیپش.پوفی کشیدم و سعی کردم خودم و با این فکرا آزار ندم.-خانوم فرحبخش نوشیدنی برنمیدارید؟نگاهی به پیشخدمت کچل انداختم...بی حواس یکی از شامپاین ها رو برداشتم.اما بعد یادم اومد که نمیتونم م*ش*ر*و*ب بخورم.با بررسی اطرافم متوجه شدم سامان نوشیدنی برنداشته.وقتی دید نگاهش میکنم لباش به خنده باز شد منم ته لبخندی زدم...گفتم:-سامان شامپاین منُ میخوری؟اشتباهی برش داشتم.سپیده که دستش رو توی دست شوهر دلبندش حلقه زده بود به جای سامان جواب داد:-تو که سامان و میشناسی،هیچوقت م*ش*ر*و*ب نمیخوره.نگاه معنی داری به سامان انداختم و در حالی که روم رو از اونا می گرفتم گفتم:-خیلی خوب...میبرمش...هنوز حرفم تمام نشده بود که سامان بازوم و گرفت...من رو برگردوند:-بدش به من...راستش امشب میخوام یکم شنگول شم.و قبل از اینکه موقعیتم رو درک کنم شامپاینُ توی یه حرکت سرکشید.هم من و هم سپیده با دهان باز نگاهش میکردیم.انگشت اشارشُ بلند کرد...چند بار به معنی تهدید تکونش داد:-خانوما نباید به توانایی های من شک کنید.من خیلی توانایی های دیگه هم دارم.توی دلم گفتم((آره،مخصوصا توی رخت خواب)).سپیده به حرف شوهرش قش قش خندید اما من خندم نیومد...به جاش به شوهر ذلیل بودن سپیده فکر کردم.کیان داشت با چند نفر از بچه های شرکت صحبت میکرد.وقتی دید نگاهش میکنم نوشیدنیش رو به سلامتیم توی هوا تکون داد و بعد جرعه ای نوشید.میدونستم معنی حرفش بیشتر این بود که دلت بسوزه که نمیتونی امشب سرحال بیای.دیگه قصد و نیتای شومش رو سریع میگرفتم.-فقط یکم صبر کن آقای از خود راضی،اونوقت منم که دلتُ میسوزونم.سپیده به شونم زد:-چی میگی دختر زیر لبی غر غر میکنی؟بی حواس نگاهش کردم:-هان؟خواست دوباره سوالش رو تکرار کنه اما با حضور ناگهانی مامان و بابام سکوت و ترجیح داد.با بابام فقط سلام و علیک کردم اما مامانم توی ب*غ*لم گرفتم و چند بار ب*و*سش کردم.چون بابام رو هر روز توی شرکت میدیدم دلم براش تنگ نمیشد اما مامانم و خیلی وقت بود که ندیده بودم.-وااا...پونیکا من اشتباه میکنم یا واقعا یکم چاق شدی؟لبم رو به دندون گرفتم:-مامان نیومده داری حالم و میگیری؟-نه عزیزم حالگیری چیه...هنوزم خیلی لاغری ولی صورتت خوشگل تر شده.دستش رو توی دستم گرفتم:-مرسی مامان جونم...میخواستم یه خبر خیلی خیلی خوب بهتون بدم.بعد صدام انداختم سرم:-کیان جان...عزیزم،یه لحظه میای اینجا...مامانم داشت میگفت:-چی شده دخترم؟من نگاهم به کیان بود.بابا به جای من جواب داد:-پوران خانوم یکم صبر داشته باش الان میگه.کیان وارد جمع ما شد.مامان و بابا رو ب*و*سید...سپس با متانت کنار من ایستاد.همیشه سعی میکرد خودش رو جلوی بقیه عالی و مودب نشون بده ولی من خوب میدونستم چقدر موزماره.بازوش رو گرفتم...با لحن پر هیجانی گفتم:-مامان...بابا...ما داریم بچه دار میشیم.توی یه لحظه چند تا اتفاق با هم افتاد.لیوان نوشیدنی از دست کیان روی زمین سنگ فرش شده خورد شد.اخم های سامان توی هم رفت...حتی میتونستم حس کنم کمی رنگ صورتش پریده... دهان سپیده از تعجب مثل گاراژ باز شد.اما مامان و بابام انگاری که یه دنیارو بهشون داده باشن چهرشون برق زد...من رو توی ب*غ*لشون گرفتن.انقدر ماچم کردن که موهام بهم ریخت.بابام برای بار هزارم سرم رو ب*و*سید:-خدارو شکر من و مامانت دیگه داشتیم نا امید میشدیم.مامان ادامه داد:-آره واقعا...شاید به روت نمی آوردیم ولی من یکی که واقعا نگران بودم نکنه بچه دار نمیشی بعد از چهار سال...بابا با کیان دست داد و بهش تبریک گفت...مادرم صورتش و ب*و*سید.بنده ی خدا بدجوری بینشون گیر کرده بود و بی وقفه به من چشم غره میرفت...داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید.مامان گفت:-ما رو به آرزومون رسوندین.سامان غیبش زده بود...سپیده هنوز با دهن باز و عین برق گرفته ها به من نگاه میکرد.تا اومد یه چیز بگه که پیشدستی کردم:-بزارش برای بعد سپیده...الان باید برم دستشویی حالم خوش نیست.و به سرعت وارد خونه شدم...حالت تهوع امانم و بریده بود.بعد از اینکه از دستشویی اومدم بیرون از پله هایی که مشرف به اتاق خواب ها میشد بالا رفتم،خونه ی بابا اینا دوبلکس بود.من خودم نخواستم خونمون دوبلکس باشه.چون اتاق خودم طبقه ی بالا بود از رفت و آمدش خسته میشدم و ترجیح دادم خونمون یه طبقه باشه.مخصوصا پله های خونه ی بابا اینا که خیلی پیچ پیچی و بلندم بود.دستم هنوز به دستگیره ی در بود که در اتاق ناگهانی باز شد و یکی من رو کشید توی اتاق...جیغ کشیدم.-خدای بزرگ...من رو حسابی ترسوندی سامان.سعی کردم بازوهام و از حصار محکم دستاش بیرون بکشم:-اینجا چیکار میکنی؟بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟-لازم نیست چیزی رو بگی تا بدونم...هم خودت،هم من خوب میدونیم پدر اون بچه منم نه کیان...موهای تنم ناگهان سیخ شد:-صدات و بیار پایین...میخوای کسی بشنوه؟میخوای بفهمن؟-بزار بفهمن...فکر میکنی میزارم یه غریبه بچه ی من و بزرگ کنه؟روی سینه اش زدم:-از کجا میدونی مال توئه؟ما که هنوز نمیدونیم.دستش رو توی هوا تکون داد:-محاله مال کیان باشه...توی این چند ماه اخیر به اندازه ی انگشتای دست هم باهاش رابطه نداشتی...درعوض میخوای برات بشمرم چند بار اومدی تو تخت خواب من؟توی این چند ماه هر روز شرکت رو میپیچوندی و میومدی هتل تا من و ببینی.پس یهو چی شد؟حالا که دیدی کارمون به جاهای باریک کشیده...با دستم جلوی دهانش رو گرفتم:-خفه شو سامان.دستم رو برداشت...گفتم:-گیریم تو راست میگی...چه انتظاری از من داری؟جلوی همه میگفتم مامان...بابا من و سامان داریم واستون بچه میاریم؟...اونوقت زنت اولین نفری بود که چشمام و از کاسه در می آورد.-خوب لااقل چیزی نمیگفتی،تا اوضاع که خوب پیش رفت بتونم به همه بگم پدر بچتم.-میدونی چقدر طول میکشه تا اوضاع مساعد شه؟تا اون موقع من شکمم اومده بالا...چنگی به موهایش زد،همیشه وقتی استرس میگرفت موهاش رو به هم میریخت:-ببینم پونیکا...یه وقت به سرت نزنه بچه رو بندازی...-نخیر...میخوام از کیان جدا شم بعد از اینکه طلاق گرفتیم،تو هم سپیده رو طلاق بده و میتونیم با هم باشیم.فقط یکم زمان میبره همین.من هیچوقت نمیخوام از دستت بدم.صورتش باز شد،دستم رو گرفت...من و به خودش نزدیک کرد...میتونستم دستش و که دور کمرم قلاب میشد حس کنم.-پس واسه ی وجود همین کوچولو بود که مامان پونیکا دو هفتست نیومده بابا سامانش و ببینه؟دختر نمیدونی تو این دو هفته چی کشیدم...فکر کردم دیگه عاشقم نیستی...دلم برات خیلی تنگ شده بود.نوازشاش برام مثل داروی خواب آور بود.انگار نه انگار همین چند دقیقه قبل داشتیم دعوا میکردیم،صورتش و نزدیک صورتم کرد و لبش رو گذاشت روی گونم و آروم آروم اون و تا روی پلکم کشید.کنترلم و از دست دادم...یکی از دستام رفت لای موهاش...روی پاشنه های کفشام وایسادم تا بتونم صورتم رو مماس با صورتش قرار بدم...لبش و بین لبام کشیدم.دستاش رو که دور کمرم بود محکم تر به هم قلاب کرد...بهش چسبیدم.یکی داشت دستگیره رو پایین و بالا می کشید.صدای سپیده بلند شد:-پونیکا اینجایی؟درو چرا قفل کردی؟وقتی وارد اتاق شدم و سامان رو دیدم برای احتیاط در رو پشتم قفل کرده بودم...به سرعت سامان رو پس زدم.لبم رو میگزیدم...هول برم داشته بود.-بیا برو تو اتاق لباسام...ما که رفتیم بیا بیرون.خم شد و دستم رو ب*و*س کرد...انگار از وقتی فهمیده بود ازش حامله ام جراتش بیشتر شده بود...به محض اینکه سامان درو پشتش بست منم قفل درو باز کردم.-اینجایی؟چرا درو قفل کردی؟-هیچی...هیچی،ترسیدم کیان یه وقت بیاد تو اتاقم.هنوزم از تقلایی که برای ب*و*سه ی چند لحظه پیش کرده بودم نفس نفس میزدم.-ای وای...تو چته؟چرا اینطوری نفس میکشی.-نمیدونم،اینجا خیلی گرمه فکر کنم...بیا بریم تو باغ.درحال پایین اومدن از پله ها،دور از چشم سپیده نفسم و با خیالت راحت فوت کردم بیرون.سپیده با هیجان گفت:-باورم نمیشه هنوز...چی شد به مامانتینا گفتی بارداری؟-اومدنی توی ماشین کیان تهدیدم کرد...ترسیدم کار احمقانه ای بکنه.اما حالا که مامانینا میدونن خیالم راحت تره.تمام طول شب رو از دید زدن های پر از عشق سامان و نگاه های سرشار از نفرت کیان فرار میکردم...مامانم هم اصلا دست از سرم برنمی داشت...فلان چیز بخور،بسار چیز نخور...اینجا برو،اونجا نرو... همه ی قصدش این بود که پیش دوستاش نقشِ یه مادر نگران رو بازی کنه و واقعا هم توی کارش وارد بود. حالا نه اینکه من خیلی هم به حرفش گوش میدادم!هنوز نیمه شب نشده بود...من،مامان،بابا و کیان نشسته بودیم و درست مثل یه خانواده ی گرم و صمیمی صحبت میکردیم.(گرم و صمیمی؟چقدر مضحک...)یهویی یاد صبح افتادم و رو به بابا گفتم:-راستی بابا...شخصی به نام فرامرز حبیبیان میشناسی؟بابا کمی فکر کرد و پاسخ داد:-آره اگه درست یادم باشه،سرپرست امور مالیه.چطور؟چطور رو با ترس ادا کرد.انگار متوجه نیت شومم شده بود...با بیخیالی گفتم:-اون و ستاره منشیِ کیان و اخراج کردم.چشمای کیان بیرون زد...بابا با سیبیلش بازی میکرد:-پسر خوبی بود پونیکا...چرا اینطوری میکنی؟اگه بخوای به این روال ادامه بدی توی یه سال بدون کارمند میمونیم.نمیشه که...کیان بین حرف بابا گفت:-ستاره دیگه چرا؟مثل دست راستمه.ببین پونیکا دیگه داری...کلامش رو قیچی کردم...این یکی رو بیشتر رو به مامانم میگفتم:-ستاره خیلی بی حیاست امروز که رفتم شرکت،خیلی باهام بد برخورد کرد...تازه کیانم به اسم صدا میزنه.همونطور که حدس میزدم مامانم داغ کرد:-راست میگی؟فرهاد جان گفته باشم این دختره دیگه نمیاد شرکتا.مامانم هر وقت یه چیزی از بابام میخواست تو جمع فرهاد جان صداش میکرد...بابا هم ذوق میکرد و هر کاری که بود انجام میداد:-باشه...کیان دنبال یه منشی دیگه باش.این خانومارو که میشناسی مرغشون یه پا داره.کیان چشم غره ای به من رفت:-حتما پدر جان.میدونستم محاله روی حرف بابام حرفی بیاره.توی چشماش خیره شدم...پوزخندی زدم تا بیشتر حرصش بدم.چند دقیقه بعد سامان و سپیده هم به جمع ما پیوستن...درست عین دو تا زوج عاشق دستاشون و تو هم چفت کرده بودن.سامان تا دید نگاهم به دستاشونه دست سپیده رو ول کرد و کمی از اون فاصله گرفت.میدونست چقدر روی این موضوع حساسم،حتی چند بار سر همین موضوعات پیش افتاده میخواستم رابطم و باهاش قطع کنم...خوب بیشتر وانمود میکردم میخوام ولش کنم تا اونم بیشتر نازم و بکشه.ازدواجش با سپیده بخاطره پول بابای سپیده بود.این چیزی بود که خودش همیشه میگفت...نه اینکه وضع مالی خودشون بد باشه اما یه خانواده ی کاملا معمولی بودن.توی شرکت بابای کیان مترجم مشتری های خارجی بودم...البته چند تا مترجم دیگه هم داشتیم و من بیشتر توی کارای شرکت فوضولی میکردم تا اینکه بخوام واقعا کار مفیدی انجام بدم.سپیده هم طراح کفش بود.اون برخلاف من ترجیح میداد بر اساس استعداد هایی که داشت بتونه به جایی برسه...کیان مثل تمام پسرایی که تو شرکت باباشون کار میکنن مدیر عامل بود...سامان نقاشی میکشید،طرحاشم زیاد طرفدار داشت.توی رشته ی هنر نفر شیشم شده بود و خیلی به هنرش مینازید.اصلا قصه ی من و سامان از کجا شروع شد که به اینجا کشید؟توی فکر بودم و دنبال سر آغازی میگشتم اما کیان مثل همیشه پرید وسط افکارم.نگاهش کردم...انگار که چیزی گفته باشه منتظر جواب من بود.پرسیدم:-چیزی گفتی؟با حرص بر و بر نگاهم کرد...بعد نگاهی به مامانینا کرد و لبخند زد:-گفتم دیگه بهتره بریم پونیکا جان...میدونی که تا این موقع بیدار بودن برات خوب نیست.(آره ارواح شیکمت نه که تو هم خیلی به بچه ی من اهمیت میدادی!)به جای گفتن این ها خودم رو زدم به مظلوم نمایی:-من با سپیده و سامان میام.راستش سپیده باهام یه کاری داشت...تو اگه می خوای برو.دندوناش رو از عصبانیت روی هم سابید...چشماش رو بست تا بتونه خونسردیش و حفظ کنه:-نمیشه بزارینش برای بعد؟هرچقدر به سپیده زل زدم پیام نگاهم رو نگرفت،به جاش سامان سریع گفت:-کیان ما میرسونیمش.مگه نه سپیده؟سپیده که تازه دوزاریه کجش افتاده بود سریع و با تته پته گفت:-را...راست...میگه من باهاش یه کاری داشتم.کیان اینبار خشم نگاهش و معطوف سپیده ی فلک زده کرد:-اما تا اونموقع دیر میشه...پونیکا باید زود بخوابه.سپیده م*س*تأصل و درمانده به من چشم غره رفت،سامان بار دیگر میانجیگری کرد:-ما هم داشتیم الان میرفتیم.ابروهام و براش بالا انداختم یعنی که خیط شدی؟اون هم سریع دمش و گذاشت رو کولش و با همه خداحافظی کرد...چه رفتن به یاد ماندنی ای داشت بنده ی خدا...تا مدت ها قیافش یادم میمونه.انگار بدجوری دلش میخواست یکی و بگیره تا میخورد بزنه...خوب شد از جلو دیدش جیم زدم وگرنه اون بدبخت من بودم.مامان سرش و کرد تو گوشم:-وا...چرا همچین کردی؟انگار کیان ناراحت شد...خوب باهاش میرفتی.سرم و ازش دور کردم وزوزش زیر گوشم باعث میشد قلقلکم بیاد:-ناراحت نشد،خسته بود.هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.بدون اینکه نگاه کنم هم میدونستم از طرف کیانِ.اول خواستم بدون اینکه بخونمش پاکش کنم...کنجکاوی اجازه ی چنین کاری بهم نداد و وقتی موبایلم و از تو کیفم در آوردم اس ام اس رو باز کردم.خودش بود،نوشته بود:-Game on(بازی شروع شد.)گوشیم و دوباره توی کیفم گذاشتم و زیر لبی گفتم:-صبح بخیر کیان خان...تازه هنوز نمیدونی چه بازی کثیفی رو باهات شروع کردم.

دستی برای هردوشون تکون دادم:-دستتون درد نکنه،دیگه برید.سپیده شیشه رو پایین کشید و گفت:-اول تو برو تو یوقت ندزدنت.بعد ما میریم...لبخند زدم و به سمت خونه حرکت کردم.دنبال کلید گشتم ولی پیداش نکردم با خیال اینکه توی خونه جا گذاشتمش با ریموت در بزرگ پارکینگ و باز کردم.همونطوری که دو در از هم باز میشدند یه چیزی از بینش افتاد.تعجب کردم و بهش خیره شدم...اول صدای خاموش شدن موتور و بعد پیاده شدن هردوشون و از ماشین شنیدم.صدای نگران سامان از پشت به گوشم رسید:-چی شده پونیکا؟چرا نمیری تو؟وقتی کنارم ایستادن روی زمین زانو زدم و تکه کاغذ رو برداشتم.شکل خیلی عجیبی داشت و انگار با کاغذ کاردستی درست کرده بودن.بلند شدم و به سمتشون برگشتم.-این و لای در گذاشته بودن.سپیده صورتش و جمع کرد و توی فکر رفت:-لابد کار بچه هاست.آب دهنم و قورت دادم و گفتم:-نه کار بچه ها نیست.چند روز پیش هم یکی روی صندلی ماشینم پیدا کردم.-روی کدوم صندلی؟نگاه عاقل اندر سفیهی به سپیده انداختم:-مگه فرقی هم میکنه؟سامان اجازه ی توضیح به سپیده نداد،درحالی که اون شیئ عجیب و از دستم بیرون میکشید گفت:-اینا اسمشون اُریگامیه...یه جور هنر ژاپنی برای ساختن شکلکای گل و حیوونا با کاغذ...خیلی عجیبه...سپیده اُریگامی رو از دست شوهرش گرفت:-به نظر من که شبیه قوئه.من هم اون و ازش گرفتم و گفتم:-نه خیرم...به نظر من اردکه...شبیه اسبم هست...-حالا شبیه هرچی که هست مهم نیست...فکر میکنی کی واست فرستاده باشه پونیکا؟جواب سامان و بی آنکه نگاهش کنم دادم:-ای بابا...کار کی میتونه باشه جز کیان؟!سامان هنوز با دودلی نگاهم میکرد:-کیان!نمیدونم،احتمالش هست.سپیده سرش و بالا انداخت:-نه کار کیان نیست.کیان اگه از این هنرا داشت که کیان نبود.چپ چپ نگاهش کردم:-دیگه درست کردن این چیزه مسخره هنر میخواد؟سامان بازم اُریگامی رو از دستم گرفت:-اینطوری نگاش نکن درست کردنش اصلا کار راحتی نیست،نیاز به تبحر داره.شکلک کاغذی رو با حرص ازش گرفتم:-انقدر این رو،این دست اون دست نکنید لطفا...کار کیانه مطمئنم،خودشم درست نکرده باشه داده درست کردن براش...رفتم داخل پارکینگ و گفتم:-شب بخیر بچه ها.و با ریموت در و بستم.صدای سپیده از پشت در می اومد:-هوووی...بی ادب داشتیم کمکت میکردیم دیگه...اخم و تخم کردن نداشت که.صداش کم کم دور شد و سپس قطع شد.شوخی میکرد میدونستم ناراحت نشده...وقتی صدای دور شدن ماشینشون و شنیدم خندم گرفت.چقدر خنگ بود این دختر!پارکینگ خونمون طوری بود که از حیاط کاملا جدا شده بود و فقط توسط یه در کوچیک با حیاط خونه رابطه داشت.سرپوشیده و با کف آسفالت و چهار تا ستونم قسمت های پارک ماشین و از هم جدا میکرد...با اینکه زیاد دختر ترسویی نبودم اما از تاریکی داخل پارکینگ دلم هری ریخت.آخه از این تاریکی ها نبود که هیچ جارو نبینی...فقط با جزئیات نمیدیدم.یکی از مهتابی ها هم اتصالی داشت و هی خاموش روشن میشد...درست مثل صحنه های این فیلم ترسناکا.زبون خیسم رو روی لب خشکم کشیدم و درحالی که سعی در دور کردن ترسم داشتم به طرف در رفتم...صدای خش خشی باعث شد سرجام میخکوب شم و فقط برای یه ثانیه حس کردم چیزی پشت یکی از ستون ها تکون خورد.یه چیز سیاه بود...انقدر سریع گم شد که نفهمیدم چی بود.اینبار تندتر به طرف در رفتم...چشمام و بسته بودم،صدای قدم هایی که پشتم میومدن به قدری من و ترسوند که با نهایت توانم شروع به دویدن کردم...گام ها هم پشتم میدویدن...جرات نداشتم برگردم پشتم و نگاه کنم میترسیدم با وقفه ی چند ثانیه ای بتونه من و بگیره.از پارکینگ بیرون اومدم...استخرو با جیغای بلندی که میکشیدم و سرعت فوق العاده زیادی رد کردم...فقط نگاهم به در ورودی خونه بود...آرزوی رسیدن بهش و توی سرم می پروروندم،اگه میرفتم تو و درو میبستم دیگه دستش بهم نمی رسید.کنار دایو(محل شیرجه زدن استخر ها) بودم که موهام از پشت کشیده شد و با هولی که من و داد با شتاب توی استخر افتادم.آب داخل ریه هام رفته بود اما از ترس زیاد بریده بریده جیغ میکشیدم و دست و پا میزدم.صدای خنده ی بلندی که اتفاقا خیلی هم آشنا بود باعث شد چشمام و باز کنم...خود بیشرفش بود.تا وقتی نفسم سر جاش بیاد نتونستم از جام جم بخورم اما به محض اینکه به خودم اومدم از پلکان استخر بالا رفتم و با همون دست خیسم چنان کشیده ای توی صورتش زدم که صداش توی سکوت شب طنین انداز شد.دستش و ناباورانه روی گونش گذاشت.دو تا دستم و روی سینش گذاشتم و چند بار پشت هم روی سینش زدم:-فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟مچ دستام و گرفت...بی اراده شروع کردم به گریه کردن و روی زمین نشستم.به جای اینکه دستم و ول کنه همراه با من روی زانوهاش نشست:-پونیکا؟اسمم و که صدا کرد جری تر شدم،با خشم و غضب نگاهش کردم...چشماش میگفت پشیمونه...دستام و از تو دستاش با شتاب بیرون کشیدم و بدون زدن حرفی راه خونه رو در پیش گرفتم.فقط صبر کن ببین چه بلایی به سرت بیارم!در رو آنچنان محکم بستم که شیشه هاش لرزیدن و شانس آوردم که نریختن پایین.هم از سرما به خاطر خیس بودنم و هم از ترس میلرزیدم.روی مبل نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم...نمیدونم چرا انقدر احمقانه ترسیده بودم...باید انتظارش رو میداشتم که کیان بخواد تلافی کنه...اما اینکه اینطوری و انقدر وحشتناک اینکارو بکنه؟هیچوقت فکرش و نمیکردم.اُریگامی که دم در هم دیده بودم و سپیده و سامان میگفتن کار کیان نیست به ترسم پر و بال داد.شاید اگر توی شرایط دیگه ای بود میتونستم خیطش کنم و نقشش رو بر باد بدم.برای آرامش نیاز به موسیقی داشتم...کنترل و برداشتم و ضبط بزرگی که توی حال و کنار سینما خانواده بود و روشن کردم.گذاشتم هرچی بود بخونه...غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده...بدون عوض کردن لباسم و همونطور خیس وارد آشپزخونه شدم و بطری اسکاچ(یک نوع ویسکی)رو از توی یخچال در آوردم و با یه لیوان بردم با خودم گذاشتم روی میز.شب تو موهای سیاهت خونه کرده...دو تا چشمون سیاهت مثل شبهای منه...سیاهی های دو چشمت مثل غمهای منه...یک چهارم لیوان و پر کردم و تا نزدیک لبم بردم...واقعا برای آروم شدن بهش نیاز داشتم...اما بچم!!وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه...سیل غم آبادیمو ویرونی کرده...لیوان و از لبم دور کردم،جیغ بلندی کشیدم و اون و به طرف ضبط پرتاب کردم.لیوان هزار تکه شد و محتویات داخلش همه جا پاشید.وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره...دو تا چشمام بارون شبونه کرده...بهار از دستای من پر زد و رفت...گل یخ توی دلم جوونه کرده...ضبط خیس شد اما نسوخته بود...اینبار خودم پاشدم و خاموشش کردم.دستم و روی پیشونیم گذاشتم و انقدر همونجا کنار خورده شیشه ها نشستم تا خوابم برد.***نگاهم روی اسم های داخل منو بود...انشگت اشارم و روی اسم ها میکشیدم و دونه دونه،با صدای بلند میخوندمشون:_سوفله مرغ و قارچ ،ساندويچ فرانسوي گرم،گوشت كبابي با قارچ صدفي،خوراك دريايي در سبد سيب زميني،پلو دال هندي،سمب*و*سه هندی با ماهی،سوپ اسپانيائی،میگو پلو اسپانیایی،كالزونه ايتاليايی.به کالزونه که رسیدم منو رو بستم و دیگه چیزی نگفتم،فریده نگاه ناباوری به من کرد:-میخوای کالزونه سفارش بدی واسه پیش غذا؟بترکی دختر،چاق میشی ها!کمی عذاب وجدان گرفتم:-خوب دست خودم نیست همش دلم غذاهای چاق کننده میخواد.-همینه دیگه،وقتی بهت میگم حاملگی دردسر داره...راستی حرف حاملگی شد،نمیخوای به سپیده بگی؟دلم واسش میسوزه.به هر حال که باید بدونه از شوهرش...از زیر میز محکم کوبیدم به پاش.-آخ...مگه مریضی؟-حقته...لال مونی بگیر و از اینکه بهت اعتماد کردم پشیمونم نکن.اینجا پر از کارکنای شرکتمونه...همشونم من و میشناسن.میخوای آبروم بره؟واسه ی ناهار توی یکی از رستوران های کنار ساختمون شرکت نشسته بودیم.گفت:-تو مگه آبرو هم داری؟بعد قش قش خندید.لجم گرفت:-نه تو آبرو داری که با پسرای هیجده ساله می گردی...بیچاره شوهرت.-بهتر از خوابیدن با شوهر بهترین دوستمه.-اگه تواناییش و داشتی اونکارم میکردی.حیف که شوهرای دوستات به تو محل نمیدن.عصبانی شد...چنگالی که کنار بشقابش گذاشته بودن و برداشت و پرت کرد طرفم،خدا رحم کرد جاخالی دادم.جیغ زدم:-دیوونه میخورد تو چشم کور میشدم.تا اومدم پاشم برم سمتش سپیده دستش و گذاشت رو شونم و من و سرجام نشوند:-بشین ببینم...چی شده شما دو تا باز مثل خروس جنگی به هم میپرید؟بعد کیفشو پرت کرد رو صندلی و خودش هم نشست...تازه رسیده بود،اصلا متوجه اومدنش نشدم:-به خدا دارم میمیرم از گرسنگی...واسه چی دعوا میکردید؟من و فریده نگاهی به هم کردیم:-دعوا نمیکردیم.ابروهای سپیده بالا رفت:-دعوا نمی کردید؟نزدیک بود بزنی کورش کنی.من هم طرف فریده رو گرفتم:-داشتیم سرویس قاشق چنگالشون و امتحان میکردیم.دعوا کجا بود؟سپیده پقی زد زیر خنده:-مردشور جفتتون و با هم ببرن.راستی فریده چه خبر از دوست پسر تازه؟نفهمیدم چرا فریده به من چشم غره رفت:-شما دو تا نمیخواید دست از سر کوفت زدن به من بردارید؟منو رو از روی میز برداشت و بازش کرد:-ماشاالله خودتونم همچین سابقه ی پاکی ندارید.ترسیدم از عصبانیت حرف بیراهی بزنه:-سپیده راست میگه باید شهروز رو ببینی.اونوقت بهش حق میدی...-نخیر من هیچوقت بهش حق نمیدم...خ*ی*ا*ن*ت خ*ی*ا*ن*ته دیگه.فریده اینبار محکم منو رو روی میز کوبید:-بله منم اگر مثل شما هر شب ماه و تو صورت همسرم میدیدم دیگه واسه چی میرفتم سراغ مرد غریبه؟سامان هم از جمال تکه هم از کمال...محسن نه تنها چاق و بیریخته تازه آقا به من محلم نمیدن،عینهو برج زهرمار میمونه...فکر میکنی از اول من اینکاره بودم؟که برم دنبال پسرای دیگه؟اون بیشرف بود که اول به من خ*ی*ا*ن*ت کرد.سپیده دستش رو بالا آورد:-خیلی خوب...حالا یه نفس بکش خفه نشی.من که چیزی نگفتم.منم بجای اینکه به خودش چیزی بگم توی دلم گفتم اگه محسن چاق و بیریخت بود چرا از اول بهش رفتی؟!واسه پولش بوده دیگه...به جاش گفتم:-بیخیال این بحثای بی سروته...سپیده باید یه چیزی و برات تعریف کنم.نگاه به چهره ی کنجکاو هردوشون انداختم و همه ی اتفاقات چند شب قبل و براشون تعریف کردم.اول فریده واکنش نشون داد:-نه؟واقعا اینکارو کرد؟سپیده واکنشش تندتر بود:-بی ناموسِ ع*و*ض*ی...لابد خیلی ترسیده بودی.-آره ترسیدم...اما نباید می ترسیدم.-چی چی و نباید میترسیدم؟من بودم الان از ترس یه طرفم فلج بود.من و باش فکر میکردم محسن ع*و*ض*یه!-آره خوب فریده...تو که کبریت و اول میندازی تو آب بعد میندازیش بیرون یوقت آتیش نگیری معلومه الان سکته زده بودی.فریده بهم دهن کجی کرد...سپیده پرسید:-حالا کیان و از اون موقع دیدی؟-نه ندیدمش...این چند روز و خونه بودم اوضاعم یکم سروسامون پیدا کنه.سرما هم خورده بودم.-چله تابستونی سرما خوردی؟-گفتم که سپیده...انداختم تو استخر خیس شدم.ولی منم همینطوری ولش نمیکنم واسش خوابای خوب خوب دیدم.-پونیکا توی دفتر من و روی صندلیم چیکار میکنی؟صندلی که رو به خیابون بود و به سمتش چرخوندم...نگاهی به اطراف کرد.جلو اومد.منتظر واکنشش بودم،پوشه ای که دستش بود و روی میز انداخت:-ستاره کجاست؟-پرتش کردم بیرون.دستش رو از زیر کتش به کمرش زد:-تو غلط کردی.از روی صندلی بلند شدم و گفتم:-خودت غلط کردی...وقتی اخراجش کرده بودم چطوری جرات کرده دوباره بیاد دفتر؟-به عنوان منشی اینجا نبود...تو که تعیین نمی کنی کی و میتونم بیارم تو دفتر خودم یا کی و نمیتونم.-اگه واسه خواهش و تمنا نیومده بود اینجا،پس دوست دخترتون تشیف دارن؟به سمتش رفتم:-تو حیا نمی کنی؟مثلا من هنوز زنتما.اخم هاش توی هم رفت:-خوب تو هم برو هر غلطی میخوای بکن...کِی جلوت و گرفتم؟-پس فکر کردی منتظر اجازه ی جنابعالی بودم؟ابروهاش از تعجب بالا رفتن:-به به چیزای تازه میشنوم.پوزخند زدم:-اشتباه میکنی زیادم تازه نیست...در ضمن دیگه نبینم این دختره ی خرا...هنوز حرف توی دهنم بود که کشیده ی آبداری توی صورتم زد:-این و به سه دلیل زدم...یکیش تلافی سیلی ای که اونشب بهم زدی...یکی اینکه زیادی دُم در آوردی...آخریش هم خواستم بفهمی همه رو مثل خودت ع*و*ض*ی ندون.یک دستم روی صورتم که گز گز میکرد بود و دست دیگم روی میز...خودم هم به صورت مایل روی میز افتاده بودم...از خشم میلرزیدم.چطور جرات کرد دست روی من بلند کنه؟نگاهم به پوشه ی روی میز افتاد که سیمی بود...بدون زدن هیچ حرفی پوشه رو از روی میز برداشتم و با طرفی که سیم های آهنی داشت محکم و با نهایت توانم توی صورتش کوبیدم.صدای آخش توی گوشم پیچید...پوشه از دستم ول شد...روی زمین سُر خورد و کنار در ایستاد.انشگت اشارم و به نشانه ی تهدید بلند کردم:-فقط یه بار دیگه دست رو من بلند کن ببین چی به روزت میارم.خونی که از گوشه ی ابروش جاری شده بود رو با آستینش پاک کرد...کتش رو از دو طرف کشید و مرتب کرد.پوزخند زد:-پونیکا خیلی دلم برات میسوزه.خیلی بدبختی.رفتم کیفم و از روی صندلیش برداشتم:-تو کتک خوردی به من میگی بدبخت؟دلت واسه خودت بسوزه...مثل اینکه یادت رفته تو چه هچلی انداختمت.به ستاره خانوم هم از طرف من بگو رنگ کیان و تو خوابم نمیذارم ببینی.در و پشتم محکم بستم.چی فکر میکردم چی شد!هنوز صورتم میسوخت.اما درد دلم و شکستن غرورم بیشتر اذیتم میکرد.میخواستم تا خونه پیاده برم...با اینکه راه زیادی بود اما دلم یکم وا میشد...سر راه به امیر شاگرد بابام گفتم ماشینم و بیاره بده بهم و خودم نم نمک به طرف خونه راه افتادم.وسطای راه بودم که موبایلم زنگ خورد،سامان بود به محض جواب دادن شروع کرد:-پونیکا کجایی؟مگه قرار نبود بیای هتل؟میدونی چقدر منتظرت نشستم...از کنار کوچه ی پهن و بن بستی گذشتم.یه مرد که کلاه سیاه گذاشته بود از داخل کوچه بیرون اومد...اصلا قرارم با سامان و بین کل فراموش کرده بودم:-امروز بابام توی شرکت کارم داشت.وقت نشد،ببخشید.دروغ می گفتم،یادم نبود.-خوب میتونستی بهم یه زنگ بزنی بگی نمیای.اول فکر کردم راه مردی که از کوچه بیرون اومد با منه اما یکم که بیشتر رفتم فهمیدم افتاده دنبالم.-گفتم که سامان ببخشید.کاری نداری؟ناراحت شد چون با لحن آروم و دلخوری خداحافظی کرد.خیابون شلوغ بود و از اینکه دنبالم میومد نترسیدم.نه متلک مینداخت و نه چیزی میگفت.اما هر بار که اتفاقی بر میگشتم و نگاه میکردم میدیدم هنوز دنبالمه.سرش پایین بود و من صورتش و نمیدیدم...نگاهی به ساعتم کردم ده بود.دیگه رسیده بودم به محلمون...خیابون خودمون خیلی خلوت و سوت و کور بود.ترس به دلم نشست...یاد بار قبل افتادم و به خودم تشر زدم:-میخوای باز آبروی خودت و ببری؟کار کیانه...میخواد بترسونتت،مثل بار قبل!صدای گام هاش که بجز صدای قدم های من تنها صدای محیط بود مثل مته توی مغزم فرو میرفت.از راه رفتن باز ایستادم...صدا هم ایستاد...دوباره حرکت کردم و اون هم حرکت کرد.شتاب بیشتری به قدم هام دادم...صدای پشتم هم تند تر شد.سعی میکردم به خودم آرامش بدم اما همون لحظه پام به یه تیکه آسفالت که بالاتر از قسمتای دیگه بود گیر کرد و با زانو روی زمین افتادم.دستم و روی زانوی دردناکم کشیدم...برگشتم نگاه کردم...مرد سیاه پوش همچنان داشت به سمتم میومد.بالای سرم رسیده بود که جیغ خفه ای کشیدم و دو تا دستم و روی سرم گذاشتم...اما صدای قدم ها با شتاب از کنارم رد شدند.دستم و برداشتم و نگاه کردم.شاید بیست قدم رفت و دوباره برگشت به من نگاه کرد...ترسیدم و به سرعت از روی زمین بلند شدم.تا خونمون چند قدم بیشتر نمونده بود...به دو رفتم سمت درب تا رسیدن به در خونه نگاهش میکردم که خیلی سریع و مصمم میومد سمتم حتی نگاهش هم روم قفل شده بود...جیغ کشیدم.از هولم دستام میلرزید و نمیتونستم کلید به در بندازم.دویید و به من رسیده بود که بلاخره در رو باز کردم و رفتم تو.اما لحظه ی آخر دست انداخت و شالم و از سرم درآورد...درو بستم و بهش تکیه دادم...روی زمین سُر خوردم.صدای گامهاش کم کم کمرنگ و سپس محو شد...ترس اجازه ی فکر کردن به شالی که با خودش برد رو بهم نمی داد.به سرعت موبایلم و از توی کیفم در آوردم و شماره ی سامان رو گرفتم...یه بوق...دو بوق...سه بوق...بردار دیگه لعنتی!میترسیدم مردِ دوباره برگرده.میدونستم حالا که تو خونه ام دیگه دستش به من نمی رسه اما استرس زیادی که کشیده بودم آرامشم و ازم گرفته بود.اینبار شماره ی فریدرو گرفتم.با بوق دوم برداشت:-سلام خنگه.دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم...به گریه افتاده بودم:-الو...الو فریده به دادم برس.بنده ی خدا هول کرد:-ای وای پونی!؟!؟چی شده؟چرا گریه میکنی؟اگر توی موقعیت بهتری بودم بخاطر مخفف کردن اسمم کلی بهش خورده میگرفتم،اما فین بلندی کشیدم و گفتم:-زود خودت و برسون اینجا رسیدی بهت میگم.-اونطوری که دق مرگ میشم...سپیده چیزی از رابطه ی تو و سامان فهمیده؟-نه اون نیست...زود میای دیگه؟پوفی کشید:-از دست تو دختر،دارم میام.با هر صدایی که توی کوچه می پیچید اضطراب میگرفتم:-کی میرسی؟-یه ربع دیگه اونجام انقدر هولم نکن تصادف میکنم میمیرما!مثلا میخواست حال و هوای من و عوض کنه اما موفق نشد.با ترس قطع کردم...گوشیم و توی کیفم گذاشتم.به طرف در ورودی که میرفتم مدام برمیگشتم و به پشتم نگاهم میکردم تا ببینم چیزی هست یا نه...بدون عوض کردن لباسم روی مبل نشستم...با خودم گفتم تا فریده نیاد جرات نمیکنم از جام جم بخورم...همونطوری که منتظر بودم خوابم برد.***با گردن درد از خواب بیدار شدم.دستی روی گردنم کشیدم و به دنبال اون یه خمیازه ی کشدار،دهنم خشک شده بود...نگاهم رفت سمت ساعت،چهار صبح بود.نفهمیدم فریده نیومد یا من متوجه زنگش نشدم...عجیبه که بیدار نشده باشم من خوابم خیلی سبک بود...احتمالا خیلی خسته بودم.خونه دم کرده بود و انقدر که عرق کرده بودم موهام چسبیده بود به گردنم...ترسم ریخته بود و احتمالا تا روز بعد همه چیز از یادم میرفت.رفتم پشت پنجره و گوشه ی پردرو کنار زدم...معلوم بود حیاط خنک تر از داخله...حتی باد ضعیفی برگ درختان رو به بازی گرفته بود.نور قرمز چراغ ها روی آب استخر منعکس شده بود و اون رو به دریایی از خون تبدیل کرده بود.ه*و*س کردم یکمی توی حیاط قدم بزنم،واقعا گرمم بود.هنوز از دومین پله پایین نرفته بودم که از دیدن صحنه ی جلوی چشمم،از ته حلقم شروع به جیغ کشیدن کردم...حس میکردم تارهای صوتیم دونه دونه در حال پاره شدنه اما چیزی که میدیدم بیشتر از اینها شوکم کرده بود.صدای آژیر پلیس توی گوشم زنگ میزد و روی اعصاب خرابم خط می کشید.سپیده کنار دستم نشسته بود و دستش و دور شونه هام پیچیده بود...اون داشت با صدای بلندی گریه میکرد،اما من!هنوز توی شوک صحنه ای بودم که چند ساعت پیش دیدم.هیچوقت حمام خونی رو که از جنازه ی فریده توی استخر به راه افتاده بود از یاد نمیبرم.جنازه ی آش و لاشش روی آب مونده بود و چشماش هنوز باز بودند.از صدای جیغ هایی که کشیدم همسایه ها به پلیس زنگ زدن و وقتی پلیس اومد منم شماره ی سپیده رو بهشون دادم...شماره ی محسن و نداشتم.سپیده هم هرکسی دم دستش بود و بهش زنگ زد حتی کیان!دیدن کیان باعث شد حالم بدتر از قبل شه.نمیتونستم به آب استخر که قرمز شده بود نگاه کنم.این جمله توی این مدت توی سرم پیچ میخورد.تقصیر من بود!من بهش زنگ زدم و اون و توی خطر انداختم...ای کاش میمردم و هیچوقت بهش زنگ نمیزدم...من باید به جای اون میبومدم.هرکسی که اینکارو کرده بود دنبال من بوده.بی توجه به جمعیتی که توی حیاط بودن جیغ کشیدم:-بخاطر من بود...دنبال من اومده بودن...آخه چرا فریده؟من باید میمردم.همه برگشته بودن و بر و بر نگاهم میکردن.سپیده دستش و روی دستم گذاشت،لحنش پر از بغض بود:-چی داری میگی پونیکا؟با حرص پسش زدم...رفتارم دست خودم نبود:-ولم کن...چرا انقدر بهم خوبی میکنی؟هان؟من حالم ازت بهم میخوره.حالم از همتون بهم میخوره...برید از خونم بیرون.سپیده یه بار دیگه خواست جلوم و بگیره:-پونیکا!اینبار هولش دادم،چون انتظارش و نداشت روی زمین افتاد.کیان از بین جمع سوا شد و به طرف ما اومد...اول کمک کرد سپیده بلند شه و بعد بازوی من و گرفت...بازوم و طوری که کسی متوجه نشه اما خیلی محکم فشار داد...ابروهام و از درد توی هم کشیدم اما صدام در نیومد...زیر لبی زمزمه کرد:-خفه خون میگیری یا نه؟میخوای برو بگو خودت کشتیش تا به عنوان قاتل ببرنت...نظرت چیه؟بغضم سر باز کرد و سرم و روی سینش گذاشتم...انتظار داشتم دست روی سرم بکشه و آرومم کنه اما اون بجاش سرم و از روی سینش برداشت و من و از خودش دور کرد.صدای چند تا سرفه باعث شد هر سه نفرمون به پشت سر نگاه کنیم،مرد جوونی بود که در برخورد اول فقط چشماش و میدیدی،رنگ چشماش خیلی روشن بود.آبی خیلی خیلی روشن!وقتی دید نگاهش میکنیم شروع به صحبت کرد:-سلام بردیا کاردان هستم.مسئول این پرونده...بعد نگاهش و به من دوخت و گفت:-شما اولین کسی بودید که جنازرو پیدا کردید.درسته؟بغض اجازه ی گفتن چیزی رو بهم نداد...به جاش سرم و به معنی تایید حرفش تکون دادم.صدای فریده توی ذهنم میپیچید و مو رو به اندامم راست میکرد((یه ربع دیگه اونجام انقدر هولم نکن تصادف میکنم میمیرما!))-میتونم چند دقیقه وقتتون و بگیرم.ترسیدم...اصلا اوضاع خوبی برای بازجویی شدن نداشتم.سپیده و کیان هم فقط نگاهشون به دهنم بود.صدای سامان مثل ناقوس کلیسا زیبا و مقدس بود...همیشه توی بدترین شرایط نجاتم میداد:-جناب سروان فکر نمی کنید حالشون مساعد اینکار نباشه؟مرد نگاهی به سامان که با آن قد بلندش کنارش ایستاده بود انداخت:-دادستان هستم.رنگ از روم پرید...دادستان؟دادستان برای چی؟-درضمن شنیدید که خودشون گفتن بخاطر ایشون بوده که مقتول به قتل رسیده.سپیده میان بحث اومد:-چطوری جرات میکنید از حرفاش بر علیه خودش استفاده کنید؟اون حال خوشی نداره...نگاه پر سپاسی به سپیده انداختم...از کار چند دقیقه پیشم شرمنده بودم.مردی که خودش رو بردیا معرفی کرده بود دستی به سرش کشید و گفت:-بنده چنین قصدی نداشتم ولی به هر حال برای پیش برد پرونده باید بازجویی شن.در حالی که پشتش را به ما میکرد ادامه داد:-بهتره مراقب باشید چی میگید...ممکنه بر علیهتون توی دادگاه استفاده شه.دادگاه؟اینبار دیگه نزدیک بود از ترس غش کنم.من مضنون بودم؟اونم به قتل یکی از بهترین دوستام؟باورم نمیشد.چطور چنین چیزی ممکن بود؟صدام و روی سرم انداختم:-دارید میگید به من مضنونید؟سپیده به شونم زد یعنی که خفه شو،مرد که چند قدمی از ما دور شده بود برگشت.بی توجه به چشم غره های کیان ادامه دادم:-چون اولین نفری بودم که دیدمش شدم قاتلش؟!؟!هیچ با عقل جور در میاد؟-خانوم محترم لطفا صداتون و بیارید پایین،الان هرکسی توی این مکانه به نحوی مضنون حساب میشه.اما شما تنها شاهد بودید... اگه ثابت کردید قاتل نیستید مشکلی پیش نمیاد،در اولین فرصت ازتون بازجویی میشه.در ضمن چند تا سرباز اینجا کشیک میدن...خواستم بدونید.بقدری اخمش عمیق و بی رحمانه بود که لالمونی گرفتم و دیگه چیزی نگفتم.منظورش از حرفی که زد این بود که فکر فرار به سرت نزنه.اما چرا باید فرار میکردم؟!من که گ*ن*ا*هی نداشتم...سپیده من و کنار کشید و گفت:-تروخدا دیگه هیچی نگو پونیکا...میخوای به مامانتینا زنگ بزنم بیان پیشت؟سرم و به معنی پاسخ منفی انداختم بالا...نگاهم هنوز به مردی بود که خودش و دادستان معرفی کرده بود.من سر از کارایی که دادستان ها میکردن در نمیاوردم اما به چند نفر دستور داد کل حیاطو دنبال آلت قتل بگردن،هنوز فکر میکرد قاتل منم:-نه سپیده...مامانم بیاد بدتر اعصابم و خورد میکنه.سپیده چشماش و به معنی اینکه درک میکنه روی هم فشرد:-باشه...پس من پیشت میمونم.و سپس رو به سامان کرد:-تو دیگه برو خونه میترسم رامبد از خواب پاشه ببینه نیستیم بترسه.نگاه نگران سامان همچنان روی من بود،انگار که نمیتونست دل بکنه و بره...بدون ذره ای توجه روم و ازش گرفتم و از پله ها بالا رفتم...امروز روز بزرگی رو در پیش داشتیم.تو اتاق بازجویی نشسته بودم...اتاق نسبتا بزرگ و تاریکی که وسایلش تنها یه میز و دو صندلی بود با چراغی که از بالای سرمون آویزون شده بود.دیوار ها سفید رنگ و کف موزاییک بود.یه شیشه ی درازم پشت بازجوم و روبه روی من به دیوار نصب کرده بودند.با بیتفاوتی نگاهش کردم و دوباره تکرار کردم:-نمیدونم ده،ده و نیم بود.دستش رو محکم روی میز کوبید...با عصبانیت پرسید:-ده یا ده و نیم؟با پاهام روی زمین ضرب گرفتم...استرس اجازه نمیداد جواب دندان شکنی بهش بدم.آبِ دهنم و قورت دادم:-اون لحظه به ساعت نگاه نکردم...اما مطمئنم همین حدودا بود.اخمای زن توی هم رفت:-چرا با ما همکاری نمی کنی؟به سرعت سرم رو به طرفین تکون دادم:-حقیقت نداره...دارم کمک می کنم،ولی واقعا نمیدونم ساعت چند بود.زن چشماش و لحظه ای بست و سعی کرد آروم باشه:-میدونی چقدر فرقِ بین ده با ده و نیم زیاده؟توی اون نیم ساعت میتونه خیلی اتفاق ها افتاده باشه.ساعت چند جنازرو پیدا کردی؟خوشحال بودم که اینیکی و میدونم،سریع گفتم:-چهار و ربع...مطمئنم همین ساعت بود.چند لحظه سکوت کرد و چیزی نوشت:-خوب نگفتی اصلا چرا به دوستت زنگ زدی؟نگاهم رفت سمت شیشه ی رو به روم که پشتش معلوم نبود و آینه به نظر میرسید...میدونستم شیشست چون توی فیلم ها دیده بودم،چند نفر پشتش وایمیسن و روند بازجویی رو کنترل میکنن،اما متهم ها نمی تونستن اونارو ببینن.متهم؟!زن تشر زد:-جواب من و بده!-جوابتون و قبلا دادم.-اگه از مردی که دنبالت افتاده بود ترسیدی،چرا با ما تماس نگرفتی؟-چونکه فکر نمیکردم دوباره برگرده.-خوب پس چرا به دوستت زنگ زدی؟ولُم صدام ناخود آگاه بالا رفت...دلیل اینهمه سین جیم کردن ها چی بود؟داد زدم:-بخاطره این که میترسیدم شب و تنها بمونم...-صدات و بیار پایین ببینم...تو که گفتی فکر نمیکردی برگرده.هنوز داد میزدم:-میخواید از این حرفا به چی برسید؟از هولم یه سوتی بدم و بعد من و متهم کنید؟صد بار گفتم الانم میگم من دوستم و نکشتم.زن دندوناش و روی هم سابید و اومد یه چیزی بارم کنه ولی همون لحظه در اتاق باز شد.بردیا بود...همون مردی که توی صحنه ی جرم باهاش بحثم شده بود.دستش هنوز به دستگیره ی در بود:-فکر نمیکنید یه کم زیاده روی میکنید خانوم اقبالی؟بعد نگاهش و متوجه من کرد،مرد خوش قیافه ای بود.صورت لاغر و استخوانی ای که مدلش من و یاد صورت کیان مینداخت.چشم های کشیدش با ابرو های خشتی و پرِ مشکی رنگش فاصله داشت.دماغش باریک و قلمی بود.لبش مدل خاصی نداشت.یه کم ته ریش گذاشته بود و موهای پر کلاغیِ پرش و خیلی قشنگ درست کرده بود.موهاش خیلی صاف بود به طوری که لحظه ای فکر کردم موصاف کن کشیده.از این فکر خندم گرفت.مگه دادستانا وقت اینکارا رو هم دارن؟بعید میدونم...***صدای بم و بلندش باعث شد از فکر بیرون بیام و دیگه نتونم بهش خریدارانه نگاه کنم:-نشنیدید؟گفتم شما میتونید برید خانوم.هم من و هم زن با هم گفتیم:-میتونم برم؟-میتونه بره؟زن ادامه داد:-ولی قربان آخه...بردیا دستش و بالا آورد:-هرچیزی که هست بعد از رفتن خانوم فرحبخش بگید.از کمکتون ممنون خانوم...یکی از همکاران شما رو تا دم در هدایت میکنن.از روی صندلی بلند شدم، سرم و بالا نگه داشتم...با نگاه سرکشی توی چشمای مغرورش خیره شدم:-خودم راه و بلدم...وسایلم رو از کجا بگیرم؟شانه بالا انداخت:-هرجور مایلید...دم در میتونید کیفتون و پس بگیرید.چشم غره ای به هر دوشون رفتم و به طرف در حرکت کردم...از کنارش که رد میشدم از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم...خودش رو با احترام و برای اینکه من رد شم کنار کشید. از قصد شونم و به سینش کشیدم و موزیانه لبخند زدم.فهمید کارم عمدی بوده اما به روی خودش نیاورد.هنوز چند قدمی نرفته بودم...صداشون میومد.خانومی که بازجویی میکرد تشر میزد:-هیچ معلوم هست چیکار کردید قربان؟یکی از مهمترین مضنونین و پر دادید رفت.صدای بردیا یواش تر بود و به سختی میشنیدم...هر لحظه صداش دور تر میشد:-ما که هیچ مدرکی علیهش نداریم...کارت احمقانه بود.اگه بابت رفتار تندت ازت شکایت شه من...صداها کاملا دور شد و دیگه نتونستم بفهمم چی میگن.لبخند روی لبم نشست...درسته!اونا هیچ مدرکی علیه من نداشتند و تا زمانی که پیدا نمی کردن نمی تونستن بهم اتهامی بزنن.صدای تق تق پاشنه های کفشم توی راهرو میپیچید...هوای اداره ی آگاهی خفه بود.به محض اینکه پام و توی خیابون گذاشتم نفس راحتی کشیدم.به بابام زنگ زده بودم و اون مطمئنم کرده بود به زودی یه وکیل خبره و کاردان برام میگیره...نمیدونست به وجود خودش توی اون لحظه بیشتر نیاز داشتم تا وکیل...مادرم هم نمیدونم کی رفته بود ترکیه...بابام گفت بهتره نترسونیمش و وقتی اومد خودش بفهمه.بهش نگفتم،اما اصلا وکیل میخواستم چیکار؟مگه گ*ن*ا*هی ازم سر زده بود؟من میتونستم از خودم دفاع کنم.همونجا کنار خیابون ایستادم...بار اولم نبود تاکسی میگرفتم اما خیلی کم پیش میومد ماشین نداشته باشم.بابا دیشب فراموش کرده بود سوییچ و که پیشش امانت گذاشته بودم به امیر بده و اونم نتونسته بود برام بیارتش...بابام قول داد ماشین و تا عصری بهم برسونه...کروتم هنوز تعمیرگاه بود.اولین تاکسی پر بود و رد شد.لعنتی!یه ماشین دیگه...تا بهم رسید سرعتش و خیلی کم کرد...شخصی بود.دستم و بلند کردم و گفتم:-دربستی.ماشین کاملا متوقف شد و راننده گفت:-کجا میری خانوم؟-بهار شمالی...قیطریه.راننده اینبار نگاه کشداری به من انداخت و لبخند زد:-بیا بالا میبرمت.به سرعت پشت نشستم...ماشینش سمند بود.از گرما در حال هلاک شدن بودم...تا دید خودم و با دست باد میزنم کولر و روشن کرد.با سپیده اس ام اس بازی میکردم و تموم طول راه و تا خونمون براش تعریف کردم که بازجویی چطور بود.ماشین و سر کوچمون نگه داشت...حیران به اطرافم نظر انداختم و توی این فکر بودم که...من کی آدرس دقیق و بهش داده بودم؟!از توی آینه به چشماش نگاه کردم...اونم به من خیره شده بود.تا اومدم چیزی بپرسم گفت:-خوب شد دوباره دیدمت!تنگی نفس گرفتم و هجوم چیزی رو به سمت قلبم حس کردم.نمی تونستم به درستی موقعیتم و درک کنم،حتی نمی تونستم واکنشی نشون بدم...برگشت و یکی از همون شکلکای کاغذیِ آشنا توی دستم گذاشت.به اطراف نگاه کردم برخلاف روز قبل شلوغ بود...بدون زدن حرفی به سمت دستگیره هجوم بردم و عقبکی خواستم از ماشین پیاده شم.درو که باز کردم از شدت ترس و عجله پام به در گیر کرد و از پشت روی زمین افتادم.کمر و سرم محکم با زمین اصابت کرد... درد وحشتناکی توی بدنم پیچید.به طور نیم خیز از روی زمین بلند شدم و تا اومدم جیغ و داد کنم پاشو گذاشت رو گاز و دور شد.نگاهی به اُریگامی توی دستم انداختم...یکی از پایه هاش خونی بود.اون و به سرعت پرت کردم اون سمت و جیغ کشیدم.چند نفر دورم کردن:-خانوم چی شد؟ضرب دیدی؟...-چرا وایسادید؟یکی کمکش کنه بلند شه...-بهت دست درازی کرد مادر؟...-چی میگی خانوم دست درازی؟باید حواسش و جمع میکرد،من دیدم خودش بد پیاده شد...این خانوما هرچی میشه میگن دست درازی،دست درازی...-اون چی بود پرت کرد؟...نگاهی به مردم بیکاری که دورم کرده بودن و واسه خودشون تز میدادن انداختم.اومدم کاملا از جام بلند شم اما کمرم خیلی درد میکرد...یه دختر که هفده،هجده سال بیشتر بهش نمیومد...از زیر بازوم گرفت و کمکم کرد بلند شم.دستم و از توی بازوش بیرون آوردم و نگاهش کردم...چهره ی معصومی داشت ولی من دیگه نمی تونستم به کسی اعتماد کنم:-خیلی ممنون از کمکت،خودم میتونم راه برم.و سپس صدام و بالا بردم و به همه تشر زدم:-برید رد کارتون.فقط دنبال شر میگردید.اُریگامی و با بدبختی از روی زمین برداشتم،کمرم تیر کشید...سرم و انداختم پایین و لنگون لنگون رفتم طرف خونمون.صدای وزوزشون که با داد من خوابیده بود دوباره بلند شد:-تورو خدا ببینا دیگه نمیشه توی این مملکت به کسی کمک کرد...-ولش کنید دختره ی خول و چل رو...-ولی عجب تیکه ای بود سعید.نه؟...سعی کردم اهمیتی به حرفاشون ندم.مردم همیشه حرف واسه زدن دارن!مثل اینکه کارِ وصل کردن سیستم امنیتی تموم شده بود...اون زمانی که خونه رو خریدیم خودش دزدگیر و سیستم امنیتی داشت اما کهنه و غیر قابل استفاده بودن...ما هم هیچوقت به فکر تعمیرش نیفتادیم.اما همون صبح که به بابا زنگ زدم گفت که یکی و واسه تعمیرش میفرسته.احتمالا کارشون تا حالا تموم شده بود و رفته بودن...میترسیدم تنها بمونم خونه.بابام قول داده بود توی این یکی دو هفته دو تا نگهبانی که قابل اعتمادم باشن واسمون جور می کنه تا بیست و چهار ساعته خونه رو بپان اما فعلا که تنها بودم.به بابا نمیتونستم بگم بیاد پیشم چون اگه میومد میفهمید با کیان زندگی نمیکنم.درضمن اون ترجیح میداد به کاراش برسه...به سپیده هم روم نمیشد زنگ بزنم و کیان؟!محال بود بهش زنگ بزنم هیچ قابل اعتماد نبود...یکی از کسایی که بهش خیلی شک داشتم خودش بود.حالا نه اینکه بگم قاتل باشه اما به هر حال ریسک بود.دیگه هیچ آدم قابل اعتمادی توی فامیل و دوست و آشنا به نظرم نمی رسید.موبایلم زنگ خورد،بابا بود...جوابش و دادم:-سلام بابا.هنوز توی حیاط وایساده بودم.-سلام پونیکا،خوبی؟خبری نشده؟بازجویی چطور بود؟چقدر سوال!در مورد راننده چیزی نگفتم،نمیخواستم بترسونمش کاری که از دستش برنمیومد:-نه خبری نیست.حالم خوبه...بازجویی هم،هرچی میدونستم بهشون گفتم.-خدارو شکر.خوب گوش کن ببین چی میگم...سیستم و تعمیر کردن و روشنم هست.به هیچ عنوان خاموشش نکن مگر وقتایی که میری بیرون.اگر کسی بخواد بیاد تو دزدگیر ناخود آگاه به هشت نفر زنگ میزنه.تلفن خونه ی خودمون،خونه خودت،شرکت،موبایلم،موبایل کیان،موبایل خودت،تلفن منشیم و موبایلش که اگه هیچ کدوم نفهمیدیم سریع بهم خبر بده...الانم خودت رفتی خونه گوشیم زنگ خورد که من بهت زنگ زدم،ولی اگه خواستی بیرون بری خاموشش کن هی زنگ میخوره زابرامون می کنه...باشه؟خیالم راحت تر شد:-باشه بابا...کار دیگه ای نداری؟-نه عزیزم...شب زنگ میزنم بهت...وسط حرفش پریدم:-بابا جان خودت و انقدر نگران نکن واسه قلبت خوب نیست.به خدا هیچی نمیشه...-نه خوشگلم اینطوری خودم راحت ترم...به کیانم از طرف من بگو حواسش بهت باشه...اون میخوابه دیگه قطارم از روش رد شه نمی فهمه.پوزخند زدم:-باشه بابا بهش میگم.-راستی پونیکا ماشینت توی پارکینگه امیر و فرستادم آورد.چقدر بابا توصیه و خبر داشت!-باشه مرسی.فهمید حوصله ندارم...انگار دلش نمیومد قطع کنه:-پس من دیگه قطع میکنم...مراقب خودت هستی دیگه؟خیالم راحت؟- جناب فرحبخش مراقبم...کاری نداری دیگه؟بابا صدا دار خندید:-خوب نگران دخترمم دیگه...نه عزیزم خداحافظ.قبل از اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه با خداحافظی کوتاهی قطع کردم.سرم از ضربه ای که به آسفالت خورده بود گیج میرفت...امیدوار بودم مشکل جدی ای نداشته باشم چون محال بود دیگه پام و از خونه بیرون بذارم.اینم شد زندگی؟از ترس نمیتونستم حتی تا سر کوچه برم...ای کاش توی بازداشت گاه نگهم میداشتن...حداقل جام امن بود.به خودم تشر زدم:- بین اونهمه خلافکار نگهت میداشتن؟دیوونه شدی؟همین حالا هم جات امنه...اگه کسی بیاد شونصد نفر میفهمن اونوقت میگی جونت تو خطره؟در ورودی و پشتم سه قفله کردم...جا کفشی نسبتا بزرگ و سنگین و جلوش کشیدم.اینطوری بهتر شد...خیلی بهتر.((خوب شد دوباره دیدمت!))این جمله رهام نمیکرد...هرچقدر سعی میکردم بهش فکر نکنم نمی شد..دیدمت؟یعنی قبلا من و دیده بود؟کفشام و توی جاکفشی چپوندم...تقریبا مطمئن بودم اونی که دنبالم افتاده بود خیلی جوونتر بود...از کنار کنسول توی راهرو که رد میشدم اُریگامی رو روش گذاشتم.یعنی یه نفر نبودن؟شایدم خودش بود...شاید هم نه!موهاش نسبتا بلند بود...یکمم ریش داشت.چشمای سیاه و ریزش که به من نگاه میکردند جلوی نگاهم بود...ابروهای پر و پخش...فقط نقش نگاهش به خاطرم مونده بود...ای کاش با دقت تر نگاه میکردم!تنگی نفس گرفتم...دستی به شکمم کشیدم.برای بچم استرس مثل سم میموند.اما مگه دست خودم بود؟ترس از مرد ناشناس لحظه ای من و ترک نمی کرد.به آشپزخونه رفتم و لیوانی رو پر از آب کردم...با صدای زنگ آیفون وحشت تنم و لرزوند و لیوان از دستم افتاد...از صدای شکسته شدنش روی سنگای کف آشپزخونه چشمام و روی هم گذاشتم...آیفون دوباره زنگ زد.به دو رفتم طرفش...کیان بود میتونستم حس کنم بی قراره،با دو دلی آیفن و برداشتم:من:اینجا...چیکار دا...داری؟کیان:حالت خوبه پونیکا؟صداش میلرزید.من:نگو که اینهمه راه رو اومدی همین و بپرسی!کیان:فکر کردم بلایی سرت اومده،چرا انقدر دیر جواب دادی؟...آخه دزدگیر زنگ زد به گوشیم.نگرانم شده بود؟مطمئن نبودم.کیان:درو باز نمیکنی بیام تو پونیکا؟با شک و تردید جواب دادم:-فکر نکنم ایده ی خوبی باشه.چند لحظه سکوت کرد اما بعد گفت:-داری میگی به من مشکوکی؟من:نمیدونم کیان من فعلا به هیچکس جز خودم اعتماد ندارم...به تو از همه بیشتر شک دارم.میتونستم از توی آیفون ببینم که چهرش توی هم رفت:-من و باش که بخاطرت ترسیدم و تا اینجا اومدم.-میخواستی نیای!کیان:ایندفعه زنگ بزنه نمیام پونیکا.مثل بچه ها لج کرده بود...در حالی که آیفون و میذاشتم اتمام حجت کردم:-خوب کاری میکینی،ایندفعه بیای به پلیس زنگ میزنم.تق آیفون و گذاشتم.از اومدنش بیشتر ترسیدم...ناخود آگاه فکر میکردم یچیزی توی سرشه.میخواستم به سپیده زنگ بزنم اما با تداعی شدن جریان فریده گوشی و روی مبل پرتاب کردم.حالا باید چیکار میکردم؟خودم هم روی مبل نشستم،صدای شکستن بغضم و بعد هق هقم توی خونه طنین انداخت،فکر کردن به فریده و جنازه ی قصابی شدش گریم و تشدید می کرد...دلم نمیخواست اونطوری بمیرم.***

سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.شب بود...روی مبل بزرگ حال نشسته بودم،لب تاپم و گذاشته بودم روبروم...چراغ سپیده توی صفحه ی اسکایپ (اسکایپ نرم افزار کاربردی است که به کاربر اجازه میدهد به وسیله صدا روی پروتکل اینترنت با دیگران تماس تلفنی برقرار کنند. تماس تلفنی و ویدیویی بین کاربران اسکایپ کاملاً رایگان است.همچنین این برنامه امکانات مختلف دیگری مانند پیامرسان فوری، انتقال فایل، ویدیو کنفرانس و پست صوتی در اختیار کاربران قرار میدهد.)روشن شد.سریع بهش زنگ زدم.جوابم و داد و صورتش روی مانیتور اومد.روی تخت خوابشون نشسته بود:-سلام سپیده.دوربینش و تنظیم کرد.صداش قطع و وصل میشد:-سلا...پونیکا.خوبی؟چه خبرا؟...به خدا...خیلی توی این چند رو...نگرانت بودم.وقت نشد وگرنه میومد...پیشت...نذاشتم دیگه چیزی بگه:-نزنه به سرت پاشی بیای اینجا یوقت.نمیخوام جریان فریده تکرار شه.و از یاد آوری ماجرا قلبم تند تند کوبید.سپیده:وااای راست میگی به خدا.من هیچ دلم نمیخواد بمیرم...من بمیرم سامان میره زن میگیره...بعد خندید:-چشاش و در میارم.-تو که اونموقع مردی.-راست میگی ها...اِ...حلال زادست شوهرم.اومد،داره ماشین و میزنه تو پارکینگ...یه دقی..صبر کن.سریع گفتم:-نه سپیده مزاحم نمیشم...خودمم باید برم کار دارم.-باشه...مواظب خو...باش.دروغ می گفتم کار نداشتم اما دلم نمیخواست سامان و ببینم.چند روزی بود که نسبت بهش احساس بدی پیدا کرده بودم...شایدم از وقتی که فهمیده بودم باردارم...چراش و خودمم نمیدونستم...هزار بار توی اینمدت بهم زنگ زده بود و چند دفعه هم اومده بود دم خونم...نه جواب پیاماش و میدادم نه درو روش باز میکردم.به فکر سامان و بچم بودم که تو یاهو مسنجر برام پیام اومد.نگاه به آدرس ایمیلش کردم(سیاهی-.../.../...)اسمش بود.درست تاریخ همین امروز...نوشته بود:-سلام،گلِ انارم.(اشاره به اسم پونیکا)با شک نوشتم:-یو؟(شما؟)-جواب سلام واجبه ها!اتفاقی یاد حرفی افتادم که خودم روز جشنِ قرارداد شرکت به کیان زده بودم.سرم و پایین انداختم و نوشتم:-تو کی هستی؟-تو چی فکر میکنی؟دستام شروع به لرزیدن کرد و سریع آیدیش و بستم.دوباره پیام داد:-دارم صورت خوشگلت و نگاه میکنم...اینیکی ضربه کاری تر بود و تا مغز استخونم رو لرزوند.نگاهم رفت سمت دوربین بالای صفحه نمایشِ لب تاپ،وِبکمم روشن بود...جیغ کشیدم:-از من چی میخوای؟نوشت:-تو بگو چی ازت نمیخوام؟سریع وبکم و خاموش کردم.دوباره پیام داد:-فقط از تو دوربین نگاهت نمیکردم...الان هم دارم میبینمت.ناخونات و نجو عزیزم،حیف نیستن؟میخوام خودم دونه دونه با انبر بکشمشون و یادگاری نگهشون دارم...دستم و از توی دهنم در آوردم و ایندفعه روی دکمه ی power فشردم...انقدر نگهش داشتم تا دستگاه کاملا خاموش شد،سکوت مرگباری جریان پیدا کرد.دست و پام سرد شده بود و چونم میلرزید...در لب تاپ رو بستم.حس میکردم هنوزم داره نگام میکنه.از روی مبل بلند شدم و به سمت پرده ها هجوم بردم.همشون و کشیدم...توی لحظه ی آخر حس کردم سایه ای توی حیاط دیدم.مطمئنا یه توهم بی ریشه و اساس بوده.چطور ممکن بود کسی بیاد تو حیاط و دزدگیر زنگ نزنه؟اول به سمت اتاق خواب رفتم اما بعد فکر کردم محاله با این حال بتونم بخوابم.دو تا قرص آرامبخش و بدون آب قورت دادم...دومی توی گلوم گیر کرد و اشکم که منتظر تلنگری بود رو در آورد...همونجا کف آشپزخونه نشستم و گریه کردم.این روانی کی بود؟چرا دست از سرم برنمیداشت؟باید فردا صبح میرفتم اداره ی پلیس و همه چیز و از سیر تا پیاز براشون تعریف میکردم.همینطوری هم با مخفی کردن بعضی چیزا مثل اُریگامی خودم و توی دردسر انداخته بودم......دیگه اینکه چرا به پلیس نگفتم با اینکه شک داشتم کار کیان باشه رو خودم هم درک نمیکردم.سراغ شیر آب رفتم و یه لیوان پرِ آب رو یهویی سرکشیدم...نفسم برگشت سر جاش.خیلی توی رخت خواب غلط زدم تا خوابم برد. * فصل سوم: بغض ابرها *بارون میومد...باریدنش و از توی اتاق و از پشت پنجره ی قدی میدیدم،یه لیوان چایی توی دستم بود و فقط به بارش قطره های بارون نگاه میکردم.دلم میخواست برم زیرش قدم بزنم...این بارونِ تابستونی چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت...دود و دم و از دل آسمون میشست و با خودش میبرد.اما جرات نمیکردم...دیگه حتی دل توی حیاط رفتنم نداشتم.نه اینکه از مرگ بترسم با وجود دو تا نگهبان قل چماقی که بابا فردای همون شب منحوس فرستاد دیگه کسی نمیتونست من و بکشه...اما!همیشه و همه جا احساس عجیبی بهم میگفت یکی داره نگاهم میکنه،شاید خیلیا من و درک نکن مثل سپیده که میگفت الکی خودت و حبس کردی تو خونه و داری از خودت ضعف نشون میدی.اما اون که از چیزی خبر نداشت...اون که بجای من انقدر تعقیب نشده بود.من حتی توی خونه هم احساس امنیت نمیکردم چه برسه به توی حیاط و خیابون.دو روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم همون اُریگامی که خونی بود و خودم گذاشته بودم رو کنسول و، روی ب*غ*ل تختیم پیدا کردم...انقدر توی اون شرایط ترسیده بودم که به بابام زنگ زدم و التماسش کردم هر چه زودتر دو نفر و بفرسته تا از خونه محافظت کنن...حالا تازه متوجه شده بودم که سایه ی توی حیاط فکر و خیالم نبوده.اون واقعا اومده بود توی خونه و ب*غ*ل گوشم بود،پس کسی که باهام توی اینترنت چت میکرد کی بود؟یعنی درست حدس زده بودم و یه نفر نبودن؟اون حتی تا تخت خوابم و نزدیک خودم هم اومده بود و من احمق نفهمیده بودم دوتا قرص خواب کار خودش رو کرده بود.اون لحظه که سایه ی توی حیاط و دیدم با وجود سیستم امنیتی مطمئن بودم مشکلی نخواهم داشت ولی وقتی صبح روز بعدش بابام از هول و ترس اومد در کمال تعجب بهم گفت که دوربین و کندن و با خودشون بردن...خودم هم دیدمش که دلم و جیگرش بیرون زده بود و سیماش رو کنده بودن.بابام هم خیلی ترسیده بود چه برسه به خودم...احتمالا توی شرکت مخ کیان و میخوره که مراقب پونیکا باش.کاش بابام و کیان توی یه شرکت نبودن...چون اینطوری میتونستم برم شرکت اونجا و پیش بابا حس بهتری داشتم تا دو تا غریبه ی گنده و ترسناک.فقط مونده بودم چطوری دوربین و تونسته بود بکنه؟آیفون زنگ زد...برخلاف همیشه نترسیدم میدونستم سپیدست.هرچی گفتم نیاد گفت با وجود نگهبانا نمیترسه و کار واجبی باهام داره.رفتم پشت در ورودی وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم...دستم با زور رفت سمت قفل در و بازش کردم!تلق...قفل سوم باز شد...قفل دوم و بلاخره قفل اول.درو که باز کردم هجوم چیزی رو به سمتم حس کردم به شدت ترسیدم و خودم رو عقب انداختم.سیپده انگشت اشارش و به سمتم نشونه گرفت و زد زیر خنده.خیلی از دستش جوش آوردم:-بیشعور...این چه وضع شوخی کردنه؟سپیده نمیتونست از شدت خنده درست حرف بزنه:-اگه...اگه...بدونی...چه...بامزه.. .شده بودی...وای خدا چقدر خندیدما.بعد در حالی که میرفت تو چند بار پشت من که در حالت بهت و ترس دستم هنوز به در بود زد:-خدا عمرت بده پونیکا یه جا بدردم خوردی.دوباره خندید...کلافه شدم:-اَه!حوصلم و سر بردی چقدر میخندی.-آخه تو از منم دیگه میترسی؟خوبه تو آیفون دیدی منم.اون که خبر نداشت چه حس و حالی دارم.به دنبال جواب دندان شکنی میگشتم...پیدا کردم:-آخه سپیده اصلا شبیه همیشه نیستی.دست از خنده برداشت:منظورت چیه؟در و بستم و رفتم سمتش:-خوب همیشه یه عالمه آرایش میکنی الان دیدمت فکر کردم غریبست.خصمانه نگاهم کرد:-داری تلافی میکنی دیگه؟تا حدودی تلافی میکردم اما واقعا همینطو بود...قبلا هم سادش رو دیده بودم اما هیچوقت به چهره ی بی روحش وقتی ساده بود عادت نمیکردم.ابروهاش بی رنگ و محو بودن،رنگ صورتش خیلی کدر بود،رد کمرنگی از بخیه های عمل دماغش هم مشخص بود.چشم هاش وقتی بدون آرایش بودن حتی با وجود رنگ خوشگلِ سبزشون اصلا به چشم نمیومدن...بی حالت و ریز بودن.اما مژه هاش بلند بود...کلا وقتی ساده بود اصلا چنگی به دل نمیزد فقط خیلی خوش آرایش بود.اما من اینارو بهش نگفتم:-پس میخوای قربون صدقت برم که اینطوری ترسوندیم؟روی مبل لم دادم و گفتم:-حالا چرا اومدی اینجا؟-اومدم ببرمت پیش دکتر زنان.برات وقت گرفتم.ابروهام و کشیدم تو هم:-کِی ازت خواستم بهم چنین لطفی کنی؟-میدونستم احتمالا مقاومت میکنی اما باید باهام بیای.بعد جدی شد و ادامه داد:-میدونی چقدر توی این چند وقت استرس،بی خوابی و بی اشتهایی کشیدی؟! میدونی چقدر برات اینا مضرن؟ اصلا یه بارم بعد سه ماه بارداری نرفتی دکتر.بچه ای که همینطوری خودش به دنیا بیاد ممنکه مشکل پیدا کنه باید دکتر ببینتت...ببینا همون یه پره گوشتم که گرفته بودی آب شده.نفسی کشید و ادامه داد:-فکر میکنی واقعا لازم نباشه؟اگه بچه تو شرایط بدی باشه چی؟به هر حال دکتر بهت قرصای ویتامین میده و چیزایی که لازمن رو گوشزد میکنه...اگه بچه نمیخواستی چرا همون بارایی که بردمت کلینیک ننداختیش هم خودت راحت شی هم اون؟ همه ی اونا به کنار دلت نمیخواد به صدای قلبش گوش بدی؟سرم و پایین انداختم نمیتونستم چیزی بگم...آخه باید به زنی که برای بچه ی شوهرش انقدر خودش و توی زحمت مینداخت چی میگفتم؟چرا سپیده همیشه من و شرمنده میکرد؟ منی که میخواستم به همه بفهمونم هرکاری بخوام میکنم و کسی نمیتونه بگه کارم درسته یا غلط!-خودم تنها میرم سپیده.سپیده به شونم زد:-حالا دیگه ما غریبه شدیم؟-نه اما خودم برم راحت ترم...اجازه نداد ادامه بدم:-اگه توی شرایط دیگه ای بودی به حرفت احترام میذاشتم اما الان هرچی بگی قبول نمیکنم به تو اصلا اعتمادی نیست.بدو برو آماده شو.بدون اینکه چیزی بگم از روی مبل بلند شدم و رفتم تا آماده شم،صدای سپیده میومد:-تروخدا یه ذره هم به صورتت برس...عین مرده ها شدی...-سامان اینروزا درست و حسابی نقاشی نمیکشه،ازش میپرسم میگه فکرم مشغوله...خدا میدونه فکرش کجاست...-ببینا...چه بارونی میاد چله ی تابستونی!همه چیز قاطی پاطی شده...-راستی پونیکا بهت گفته بودم محسن یه زن و عقد کرده؟فرناز میگفت.نذاشت کفن فریده ی بیچاره زیر خاک خشک بشه بعد اقدام کنه.فریده حق داشت میگفت شوهرش خیلی پسته و لیاقتشه بهش خ*ی*ا*ن*ت میکنه...جمله ی آخرش باعث شد شلوار لی آبی رنگ توی دستم بمونه.زن گرفته بود؟نه گفت عقد کرده...چه فرقی با هم داشتن؟مثلا احترامش و نگه داشته بود عروسی نگرفته بود؟شایدم نمیخواست اسیر یه زن دیگه شه و بی سروصداش رو ترجیح میداد.حالت تهوع گرفتم...دوییدم سمت دستشویی،با حرکت تند من سپیده از جاش بلند شد... این و از صدای نگرانش که از توی حال میومد و داشت نزدیکتر میشد فهمیدم:-چی شد پونیکا؟وقت نکردم جوابش رو بدم و سریع خودم و به توالت فرنگی رسوندم...هرچی عق زدم هیچی بالا نیاوردم...چیزی توی معدم نبود.البته اگر هم بود توی دوران بارداریم اکثرا فقط خشک خشک عق میزدم.به نظرم اینطوری بدتر بود...اشکم و در میاورد.-خوبی پونیکا؟توی اتاق خوابم وایساده بود.جواب دادم:-فکر نکنم خوب باشم...اکثر صبح هام و توی دستشویی میگذرونم.-حاملگی اینارم داره.نگاهی به ساعتش کرد:-زود باش آماده شو دیر میشه.دم در از دیدن پرشیای سامان و خودش که توش نشسته بود جا خوردم.برگشتم به سپیده نگاه کردم...شونه هاش و بالا انداخت:-به خدا هرکار کردم خودمون میریم و شاید پونیکا خوشش نیاد قبول نکرد.نمیشد جاخالی بدم اونطوری بدتر بود...فوقش ما رو میرسوند میرفت دیگه!چشم غره ای به سپیده رفتم...در پشت و باز کردم...آروم سلام دادم و نشستم.اون آرومتر از من جواب داد.سپیده مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد:-ترو خدا میبینی سامان؟بیا و به این خانوم خوبی کن.صبح چی خوردی پونیکا انقدر خلقت تنگه؟با بی خیالی توی آینه نگاه کردم...نگاه سامان روی من بود:-صبحونه نخوردم.نگاهش غمگین بود...خیلی زیاد.-بله دیگه،اونوقت میگی حالت تهوع زیاد داری؟یکی از علت های حالت تهوع بیش از اندازه خالی موندن معده تو دوران بارداریه.بلاخره نگاهم و از چشماش گرفتم و به بیرون دوختم.سپیده ادامه داد:-البته نگران نباش دیگه بعد از سه ماهگی کم کم حالت تهوع کاهش پیدا میکنه...راستی تو که خودت و تو خونه حبس کردی اگه ویار کنی چه خاکی میریزی تو سرت؟با خودم توی جنگ بودم که نگاهش نکنم...غم نگاهش تنم و میلرزوند:-یادت رفته سپیده؟من یه مادر تنهام،بدون هیچ همراهی...باید پیه ی این چیزاشم به تنم بمالم.بیشتر روی حرفم با سامان بود،نمیدونم پیام حرفم و گرفت یا نه!-واقعا که کیان خیلی بی شرم و حیاست!چطوری میتونه زنش و توی چنین شرایطی با یه بچه تنها بذاره...به خدا هیچ وقت فکر نمی کردم کیان...بلاخره صدای سامان در اومد،به زنش تشر زد:-بس کن دیگه سپیده.فکر میکردم به سپیده برمیخوره اما برنخورد...من بودم دیگه با سامان حرف نمیزدم.هرچند که اون همیشه با من آروم و مهربون رفتار میکرد.کلا آدم خوش قلب و صاف و ساده ای بود.حتی مدل صورتشم مغرور و جذاب نبود بیشتر بخاطر معصومیت و مهربونی صورتش به دل همه مینشست.سپیده آینه ی بالا سرش و پایین زد...چتری هاش و روی صورتش مرتب کرد و گفت:-وا...مگه دروغ میگم؟حوصله ی دعوا نداشتم:-ای بابا...اصلا چه فرقی به حال من میکنه؟اون اگه خودشم بخواد دیگه تو زندگیم راهش نمیدم.ناخود آگاه نگاهم یه بار دیگه رفت سمت چشماش،به من نگاه نمیکرد حواسش به جاده بود.وقتی پیاده شدیم فهمیدم هوای تابستونی مثل نگاه گرم و پر حرارت سامان سردتر شده.پوست لبم و گرفته بودم لای دندونم و میجوییدمش.سپیده از پام نیشکون گرفت و پام سوخت.زیر لبی گفت:-نکن! لبت خون اومد.توی مطب دکتر نشسته بودیم.با اینکه وقتمون رسیده بود اما انگار نفر قبل از ما کارش زیادی طول کشید.من بی قرار بودم و نمیدونستم میتونم اینکارو بکنم یا نه! حتی فکر کردن بهش که بخوام صدای قلب جنین و بشنوم من و از اومدنم پشیمون میکرد.فقط کسانی که خودشون مادرن میفهمن گوش دادن به صدای موجودی که داره توی بدنت رشد میکنه میتونه چقدر احساسات یه نفر و به بازی بگیره...من چون هنوز بچه رو با تمام وجودم نمیخواستم و دودل بودم ترجیح میدادم با شنیدن صدای قلبش از روی احساسات تصمیم نگیرم.از فشاری که به پام اومد به سپیده نگاه کردم و دعواش کردم:-چیه؟چیه؟ هیچی از پام نموند انقدر بشگون گرفتی.یکم رحم کن...-انقدر کولی بازی درنیار آبرومو بردی،دکتر منتظره.نگاهی به اطراف کردم.چند نفری داشتن سرزنش آمیز نگاهمون میکردن! قبل از اینکه بتونم یچیزی بارشون کنم تا دیگه اونطوری بهم زل نزنن،سپیده دستم و گرفت و من رو دنبال خودش کشوند:-ترو خدا الان وقت دعوا نیست،میندازنمون بیرونا.چه بهتر! من که از خدام بود برم و پشتم و هم نگاه نکنم.اما نشد. آخرش من و برد نشود رو یه صندلی کنار دست دکتر و خودشم نشست پهلوم...دستم و قفل کرد تو دستاش یوقت فرار نکنم.دکتر که مرد میان سالی بود با تعجب نگاهمون میکرد. اخم غلیظی کردم و دستم رو از دست سپیده بیرون آوردم. خیلی طول کشید تا بعد از سپیده سلام بدم. دکتر صورت سبزه،ابروهای پهن و پر داشت با موهایی که وسطش ریخته بود.همون اول ازش خوشم نیومد...وقتی شروع به صحبت کرد بیشتر بدم اومد...از این اوا خواهرا بود.- برای سونوگرافی اومدید؟حالا کدومتون باردارید؟چپ چپ نگاهش کردم،سپیده به من اشاره کرد:-ایشونن،نمیبینید رو صندلی مخصوص نشسته؟دکتر با تعجب به من خیره شد انگار بخاطر لاغری بیش از حدم فکرش رو هم نمیکرد من حامله باشم.پرسید:-چند ماهتونه؟کمی فکر کردم:-نزدیک سه ماه.بیشتر تعجب کرد و چیزی توی دفترش نوشت:-از حالا گفته باشم دختر جون...من با خانومایی که به حرفام گوش نمیدن هیچ آبم تو یه جوب نمیره.شما دیگه خیلی لاغرید،تا این حد لاغری برای بچه ضرر داره. باید خیلی سریع وزن بگیرید.چیزی نگفتم.سپیده گفت:-دکتر دوست من هنوز صدای قلب جنین و نشنیده میشه لطفا...با دیدن نگاه خشمگین من دیگه چیزی نگفت.دکتر پرسید:-چرا؟نمیخوای به صدای قلبش گوش بدی؟تا اومدم چیزی بگم سپیده اجازه نداد:-هنوز مطمئن نیست بخواد بچه رو نگه داره!دلم میخواست خفش کنم. دکتر دفتری که روبروش بود و بست...سرش رو چند بار تکون داد و عینکش و روی دماغش تنظیم کرد:-ببین خانوم جوان.بهتره باهاش کنار بیاید.جنین توی ماه سوم شکل میگیره و به یه آدم کامل تبدیل میشه.کشتنش قتل عمد به حساب میاد...پس راه برگشتی نداری.نذاشت جوابش و بدم. دستش و بالا آورد و مانعم شد:-من در جایگاهی نیستم که بگم چیکار کنی...اما به هر حال وظیفه ی انسانیم بود.بعد رو به سپیده کرد:-میشه شما بیرون منتظر باشید.میخوام یه سونوگرافی انجام بدم تا بفهمم بچه دقیقا توی کدوم مرحله از بارداریه و سن دقیقش چقدره.سپیده سری فرود آورد و از اتاق بیرون رفت...دکتر هم من رو راهنمایی کرد تا روی تخت دراز بکشم. مایع سردی روی شکمم ریخت و دستگاهی روش کشید که شبیه اتو بود.دستش رو به سمت مانیتور برد:-میبینی؟این جنینِ.به یه توده اشاره میکرد که زیاد شبیه بچه نبود.-توی هفته ی یازدهم بارداری میشه خوب صدای قلبش و شنید...دلت میخواد صداش و بشنوی؟آب دهنم و قورت دادم.میخواستم؟قدرتم و یکجا جمع کردم و گفتم که به صداش گوش میدم.دکتر هم همینکارو کرد.اوب...اوب...اوب...اوب.صداش و اینطوری میشنیدم.حس عجیبی داشت منی که نمیخواستم اصلا به صداش گوش کنم حالا هر تپش قلبش و به گوش دلم میسپردم.دکتر چیزای دیگه ای هم در مورد خوردن ویتامین B6 برای کمتر شدن حالت تهوع و تنظیم خوابم و خوردن چند وعده توی روز گفت.هرچی که بیشتر حرف میزد بیشتر میفهمیدم اشتباه کردم و خیلی توی کارش ماهره. از اون لحظه تصمیم گرفتم هرچی که شد با دل و جون از خودم و بچم مراقبت کنم.تا وقتی که با سپیده بیرون بودیم انگار همه چیز یادم رفته بود...تعقیب کنندم،مرگ دوستم و استرسای این چند روز.اما با ببرگشتن به خونه ی ساکت و غمگینم همشون دوباره از نو شروع شدن.یه چیزی خیلی فکرم و مشغول میکرد اونم اس ام اس سامان بود،نوشته بود:-شاید تو نخوای اما محاله من جاخالی بدم و بذارم یه مادر تنها باشی.اگه خیلی بهم فشار بیاری به سپیده و کیان و مامان بابات همه چیزو میگم...تهدید نیست.امتحان کن ببین بهش عمل میکنم یا نه.پسر عاقلی بود و فکر نمیکردم همچین کاری بکنه اما نمیشد سر این چیزا ریسک کرد،ممکن بود از بی محلی هام به جنون برسه.مطمئن بودم باید در اولین فرصت یه قرار باهاش بزارم تا سنگامون و وا بکنیم.***روی نیکمت پارک تنها نشسته بود و با سنگی زیر پاش بازی میکرد.دلم براش تنگ شده بود؟ نمیدونستم دیگه چه حسی بهش دارم...دستام و مشت کردم،نفسم و فوت کردم بیرون و آروم آروم رفتم طرفش. انقدر توی فکر بود که متوجهم نشد...چند تا سرفه...سرش و به سرعت بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد:-پونیکا !!کیفم و از دوشم درآوردم،روی نیمکت کنارش نشستم و کیف رو روی پام گذاشتم...نگاهم به رو به رو بود:-سلام سامان...تا اومد چیزی بگه مانعش شدم و ادامه دادم:-لازم نیست چیزی بگی...نگفتم بیای اینجا که تو حرف بزنی...خودم باهات حرف داشتم. فکر کردم این و بهت بدهکارم. درست نبود پشت تلفن همه چیزو تموم کنیم.جا خورد، با اینکه م*س*تقیم نگاهش نمیکردم اما خوب میفهمیدم حسابی غافلگیر شده. چند لحظه سکوت حاکم شد.صدای آروم و ملایمش سکوت تلخ بینمون رو شکست:-بخاطر سپیدست؟برگشتم به نیم رخش نگاه کردم،اینبار اون به جایی در دوردست خیره شده بود.گفتم:-من و نمیشناسی؟ من آدمیم که بخاطر دیگران پا پس بکشم یا بخوام به کس دیگه ای فکر کنم؟چشماش و بست. میخواست آروم باشه مثل همیشه که بود:-پس چرا ؟از بین دندونای چفت شدم گفتم:-چون دیگه دوستت ندارم.نگاه میشی رنگش باورم نمیکرد...از روی نیمکت بلند شدم اون هم دستپاچه شد و سریع بلند شد:-پس بچه چی؟-فکر کن مال کیانه...من انتخاب خودم و کردم میخوام یه مادر تنها...-انقدر این کلمه رو نگو...مادر تنها؟ فکر کردی آسونه؟بی طاقت و عصبی شده بودم:-اونش دیگه به خودم مربوطه.-تو اونشب گفتی سپیده رو طلاق بدم تا با هم باشیم.-دروغ گفتم...احساساتی شدم.-پس یعنی هنوزم دوستم داری!داد زدم:-ندارم.ادامه دادم:-خودتم از اول میدونستی جذب قیافت شدم...اونم برام عادی شده. من که همیشه میگفتم حسابی رو رابطمون باز نکن.دستش و لای موهاش کشید...بی قرار بود:-خدای من! پونیکا تو باعث میشی مردا حس کنن ازشون سوءاستفاده شده.-چه خوب....بذار یه بارم یه زن به مردا این حس و بده.-بچه بازی درنیار.عصبانی شدم...کنترلم و از دست داده بودم:-بچه بازی درمیارم چون بچه ام...که چی؟ میدونی چیه؟ حس من به تو و این بچه مثل گرفتن اسپرم از دکتره...یه پدر اجاره ای. خیالت راحت شد؟ عین سگ از چشمم افتادی. امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمت...نگاهش میلرزید. درست مثل دستاش که مشتشون کرده بود:-خیلی پستی.دستام و توی هم جمع کردم:-تازه فهمیدی؟ هنوز نمیدونی چقدر بیشتر از این میتونم پست باشم...پس دُمت و بذار رو کولت و از زندگیم گم شو بیرون.بعد از این همه توهین هنوز آروم بود:-وقتی که بچت بزرگ شد میخوای همین و بهش بگی؟ بگی آزمایشگاهیه؟اینبار چیزی نگفتم...از نظر من لیاقت بیشتر از این توضیح دادن رو نداشت. راهم و کشیدم و رفتم.فریاد کشید:-پونیکا پس دیگه هیچوقت من و مسئول تنهاییت ندون،خودت نخواستی...اهمیت ندادم دوباره بلند تر گفت:-پس برای چی باعث شدی چنین کار وحشتناکی و با زن و بچم بکنم؟ من فقط بخاطر تو بود که گ*ن*ا*هش و به جون خریدم...برای آینده داشتن با تو! شاید برای تو فقط رابطه بود اما من عاشقت شدم لعنتی!زیر لبی گفتم:-بس که احمقی.و برای اینکه نتونه چیز دیگه ای بگه بقیه ی راه و دوییدم...داخل ماشین که نشستم سرم و گذاشتم رو فرمون و چشمام و بستم.دیگه دلم نمیخواست چیزی بتونه آرامشم رو بهم بزنه...حالا که چند روزی خبری از اتفاقات اخیر نبود منم حس و حال بهتری داشتم. ماشین و گوشه ای پارک کردم و ازش خارج شدم خانومی لواشک میفروخت...دلم خواست،میدونستم شاید تمیز و سالم نباشن اما یه کاسه ی کوچیک که کاری نمیکرد!رفتم جلوتر و سلام دادم...زن نگاه کوتاهی به من انداخت اما جوابم و نداد...چه بی ادب!اهمیتی ندادم و گفتم بهم یه کاسه ی کوچیک از آلو های قرمز و ه*و*س انگیزش بده.کاسه رو پر کرد و داد دستم.پول خورد نداشتم و یه ده تومنی بهش دادم...درحالی که صندوقش و میگشت تا بقیه ی پولم و بهم بده گفت:-ای کاش میدونستی بعد از خوردنش قراره بمیری.و در همون لحظه بقیه ی پولم و با یدونه اُریگامیه شوم به طرفم گرفت و لبخند دندان نمایی زد...دندوناش سیاه و زشت بودن...کپ کردم،آلو از دستم افتاد و خیابون رو قرمز کرد.بدون گرفتن بقیه ی پول عقب عقب رفتم و بعدش سریع به طرف ماشینم دوییدم..قفلش رو که باز میکردم برگشتم به زن نگاه کردم هنوزم به من نگاه میکرد و لبخند مسخره ای روی لبش داشت.پام و روی گاز گذاشتم و به سرعت از اون مکان نفرین شده دور شدم.یکی از دستام رو قلبم بود و اونیکی ماشین و کنترل میکرد...چرا اینطوری میشد؟ چرا همه جا بودن؟ چرا تا حس میکردم به آرامش رسیدم یه اتفاق بدتر می افتاد؟ دیگه نمیتونستم، بریده بودم. باید به پلیس خبر میدادم!سر ماشین و کج کردم و به سمت اداره ی آگاهی ای که بار قبل اونجا بازجویی شده بودم رفتم. اما اونجا گفتن برای انتقال اطلاعات به دادگستری مراجعه کنم...وقتی در مورد بردیا کاردان پرسیدم یه آدرس نوشتن تا برم داد سرا و اونجا پیداش کنم...هیچ فکرشم نمیکردم با اون حالم بخوان انقدر من و بپیچونن...ماشین و کج و کوله پارک کردم و توی لحظه ی آخر یادم افتاد دزدگیرش و روشن کنم...دیگه مطمئن شده بودم توی بد دردسری افتادم. بدبختی اینجا بود که خودم بودم و خودم...نمی تونستم بعد از جریان فریده کسی رو درگیر ماجرا کنم البته به جز پلیس. از بچگی مامانم من و از پلیسا ترسونده بود و کاری میکرد ازشون بدم بیاد. مثلا اگه کاری میکردم همیشه میگفت میگم آقا پلیسه بیاد ببرتت ها...بخاطر همین از اول هم زیاد با رفتن پیش پلیس موافق نبودم اما حالا راه دیگه ای برام نمونده بود.نمی تونستم برای چنین ترس بچه گانه ای ریسک کنم...شالم و کشیدم جلو و موهام و گذاشتم تو. خداروشکر برعکس بار قبل کتونی پام بود و یه مانتو تابستونیِ سفید،نازک، بلند و البته گشاد پوشیده بودم با شلوار لی آبی،شلوارم یخورده تنگ بود ولی بعید میدونستم بخوان گیر بدن.دادگستری شلوغ و پر سروصدا بود...اینروزا حساس شده بودم. کلافه به این ور و اون ور نگاه کردم...مردی که یه پرونده دستش بود و به نظرم رسید از کارکنان همونجاست و نشون کردم و رفتم سمتش.وقتی دید صداش میکنم تعجب کرد:-سلام جناب...خسته نباشید،شما اینجا سمتی دارید؟از سوالم جا خورد:-سلام خواهر...بله بنده یکی از بازپرسان هستم،کمکی ازم برمیاد؟آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم کلمات و کنار هم بچینم:-بله...یعنی از دست خودتون که نه...راستش دنبال کسی میگشتم.به من نگاه نمی کرد و سرش پایین بود:-شما اسم و فامیلشون و عرض کنید من ببینم میتونم راهنماییتون کنم یا نه.سریع گفتم:-دنبال آقایی به نام بردیا کاردان میگردم.و با استرس بهش خیره شدم. سرش رو چند بار تکون داد و گفت:-منظورتون جناب دادستان هستن؟ایشون الان...حرفش و بریدم و تند تند گفتم:-راستش میخواستم یه سری اطلاعات مهم و راجع به یه قتل بهشون بدم.اون که انگار میخواست جمله ای تو مایه های الان وقت ندارن یا بهتره بعدا بیاید تحویلم بده چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:-دنبال من بیاید.وارد راهروی بلندی شدیم و اون رو تا ته رفتیم. جلوی یه درب که از در بقیه ی اتاق ها بزرگتر و دو دهنه بود وایستاد و رو به من البته با همون سر پایینش کرد:-شما چند لحظه همینجا باشید تا من به رئیس خبر بدم.یه وقت با این سر پایینش نره تو در و دیوار؟! حالا مثلا به من نگاه میکرد میرفت جهنم؟ هرچند که از خیلی مردا بهتر بود...اونایی که چشم و گوششون همیشه میجنبه بعد میگن خانوم روسریت و بکش جلو. این بنده ی خدا حداقل اگر نگاه نمی کرد کاری هم نداشت. توی فکر این بودم که چطوری باید بعد از اینهمه مدت همه چیز و به پلیس بگم؟ نمیگن چرا تا حالا مخفی کاری کردی؟ اگه این و ازم بپرسن چه جوابی دارم بهشون بدم؟ کم کم داشتم از اومدنم پشیمون میشدم اما مردی که سر به زیر داشت اومد بیرون و گفت:-دادستان منتظرتون هستن خواهر.بعد هم راهش و کشید از همون راهروی بلند که اومده بودیم برگشت. لبم و به دندون گرفتم و چند بار آروم به در زدم. وارد اتاق که شدم دیدم تنها نیست. همون خانومی که ازم بازجویی میکرد توی دفترش بود. با دیدن من هردوشون از روی صندلی بلند شدند.زن که سی و خورده ای سال بهش میخورد با تعجب گفت:-شما؟من رو شناخته بود و از حضورم متعجب بود. اما بردیا تعجب نکرد با دستش به یکی از صندلی ها اشاره کرد:-بفرمایید..لطفا بشینید.سعیدی گفت میخواید اطلاعاتی راجع به پرونده ی قتل بدید.حتی یه ذره هم از جام جم نخوردم نگاهم و م*س*تقیم دوختم تو چشمای سیاه خانومه و گفتم:-میخواستم تنها باهاتون صحبت کنم.زن که فامیلیش توی دفترچه ی ذهنم گم شده بود از جاش بلند شد و انگار قصد خروج از اتاق و داشت اما بردیا مانعش شد:-خانوم اقبالی یکی از مسئولین پرونده هستن،میتونید هرچی هست در حضور ایشون بگید.دندونام و از حرص روی هم فشردم:-اصلا برام مهم نیست ایشون کین...همونطور که گفتم باید به خودتون بگم.-منم گفتم میتونید در حضور ایشون بگید.چشم تو چشمِ هم دوخته بودیم. از نگاه من آتیش میبارید اما اون خیلی خونسرد و آروم بود. سعی میکردم فریاد نکشم:-چطور میتونید توی همچین شرایطی بحث کنید؟ چیزایی که میخوام بهتون بگم واقعا مهمن...خیلی خیلی مهم.همینطور خیره نگاهم میکرد، احتمالا به پررویی و یکدندگی من فکر میکرد. اقبالی دوباره از روی صندلی بلند شد و گفت:-قربان من بیرون منتظر میمونم. اگه انقدر مهمه من نمیخوام باعث عقب افتادنِ پرونده بشم.بردیا چشم های روشنش و از من گرفت و به اقبالی که بیرون میرفت دوخت:-خیلی ممنون، به هر حال من شمارو توی جریان قرار میدم.اینرو گفت و از خشم نگاه من فرار کرد. صورتش رو داخل پرونده ای برد و بعد چند لحظه به صندلی اشاره کرد:-مگه نگفتید کارتون واجبه...پس چرا دست دست میکنید.هنوز سرش داخل پرونده بود. رفتم جلو و نشستم روی صندلی. سرزنش بار گفتم:-میشه لطفا حواستون و بدید به من؟اما اون هنوز به من نگاه نمیکرد:-حواسم به شماست.نه حوصله و نه وقت برای بازی کردن داشتم. بدون توجه به اینکه میشنوه یا نه شروع کردم به توضیح و شرحِ اتفاقات اخیر کمی که پیش رفتم به من نگاه کرد و توجهش جلب شد...شاید واقعا فکر نمیکرد حرف مهمی داشته باشم و حس میکرد دارم باهاشون بازی میکنم. بعد از اینکه همه چیز و تا همون زنی که چند لحظه پیش دیده بودم براش تعریف کردم سکوت کرد...حتی با وجود اینکه چند دقیقه از زمانی که من مثل یه تراکتور در حال کار از حرف زدن متوقف شده بودم میگذشت همچنان توی فکر بود.بلاخره شروع به صحبت کرد و همونی که ازش میترسیدم رو پرسید:-چرا اینارو همون بار اول توی بازجویی نگفتید؟آب دهنم رو با زور قورت دادم:-خودمم نمیدونم. ترسیدم!در حالی که از روی صندلیش بلند میشد پوزخند زد:-بخاطر ترس مسخره و بی ریشه و اساستون میدونید چقدر ما رو عقب انداختین؟ما داشتیم این همه مدت الکی دست و پا میزدیم. راه و کاملا اشتباه رفتیم در صورتی که اگه همون اول میگفتید میفهمیدیم باید دنبال چی بگردیم.دستش رو روی میز کوبید...چشمام و بستم.ادامه داد،صداش بلند بود:-ما رفتیم دنبال گذشته ی دوستتون و اینهمه مدت شوهرش و اطرافیانش و تعقیب کردیم در صورتی که باید میرفتیم سراغ گذشته ی شما!گذشتم؟ سامان که هنوز گذشته به حساب نمیومد! همین چند ساعت پیش باهاش بهم زدم ولی بازم گذشته میشد دیگه...یعنی میتونستن بفهمن؟ زیاد نذاشت توی ترس بمونم گفت:-گفتید هنوز اون کاردستی خونی که تو تاکسی گرفتید و دارید؟سرم و به معنی بله فرود آوردم. سری تکون داد:-بسیار خوب...خوبه. الان من و شما میریم خونتون تا اون رو به من بدید...بعد انگار با خودش حرف میزد چون توی فکر رفته بود:-نمیتونم بذارم نشونه ی به این مهمی یوقت از دستم بپره،باید بفهمم خون کیه،اثر انگشت روشم به نوعی سرنخ به حساب میاد.بعد دوباره من و نگاه کرد...انقدر نگاهش جذبه داشت که هر بار اون و به من میدوخت تنم میلرزید. احتمالا بخاطر همین نگاهش بوده که افرادش ازش حساب میبردن...-اون خانومی که گفتید آلو میفروخت و چند ساعت پیش دیدینش. گفتید خیابان بهار شمالی بود؟-بله.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.-خیلی خوب من بچه ها رو میفرستم بازداشتش کنن...ما هم بهتره عجله کنیم.خیالم کمی راحت شد. ای کاش از همون اول به پلیس میگفتم.سوییچش رو از روی میز برداشت و از کنار من رد شد. اما من همچنان ایستاده بودم و به تابلویی که رو به روم بود نگاه میکردم یه متن قشنگ و ساده بود با این مضمون:((همه ی چیزهای بزرگ ساده هستند و بسیاری را میتوان در یک کلمه بیان کرد؛ آزادی، عدالت، افتخار، وظیفه، شفقت و امید))جمله ی خوبی بود اما اگر من بودم به جای این صفات از؛ جلال، شکوه، بزرگی، ثروت، قدرت و زیبایی استفاده میکردم. از نظر من این ها بزرگ بودن... البته انگار یک کلمه ی خیلی بزرگ توی دایره لغت هیچ کدوم از ما نبود...((عشق))صدام کرد:-خانوم فرحبخش؟به سمتش برگشتم و با گیجی نگاهش کردم هنوز توی فکر جمله ای بودم که چند لحظه پیش خوندم:-بله چیزی گفتید؟-حواستون کجاست خانوم؟منتظرم همراهم بیاید اوریگامی رو بهم بدید.سرم رو چند بار تکون دادم و دنبالش رفتم:-اوریگامی نه،اُریگامی.-توی زبان فارسی اوریگامی بهش میگن.زیر چشمی بهش چشم غره رفتم. مثلا داشت من و ضایع میکرد؟ از توی سالن که رد میشدیم همه با تعجب ما رو زیر نظر گرفته بودن...از دست این مردم! نمیشد یه مرد و زن جوون با هم راه برن و فکر بد نکنن... من به کنار، این که دیگه دادستان این مملکت بود. البته این دلیل خوبی برای اینکه بگیم آدم پاکیه نمیشد...حرف از پاکی شد!؟!؟توی فکرهام چرخ میخوردم که باز صدای بم و دورگه اش رو شنیدم:-سوار نمیشید؟نگاهی به ماشین شاسی بلندِ مشکیش انداختم و گفتم:-نخیر خودم ماشین همراهم هست...آدرس و که بلدید بیاید دم در تا اُریگامی رو بهتون بدم.سرش رو چند بار تکون داد و سوار ماشینش شد. اول دنده عقب گرفت...حالا درست رو به روی من بود. شیشه رو کشید پایین:-بهتره شانس بیارید و بابت پنهون کاریتون به مشکلی نخورید...ولی من نمیتونم قولی بهتون بدم.بعد هم پاش و گذاشت روی گاز و دور شد. دودی که از اگزوز های ماشینش بیرون زد توی ریه هام رفت و نفسم گرفت. با غر غر رفتم سوار ماشین شدم.دلم میخواست دستام و بندازم دور گردنش انقدر فشار بدم تا خفه شه...مهم نبود که کی باشه اما تا حالا نشده بود مردی انقدر باهام تند رفتار کنه، عادت کرده بودم که مردا هی بهم زل بزنن و دست و پاشون و جلوم گم کنن. عادت کرده بودم همیشه تا من و میدیدن باهام مهربون باشن. اما این اصلا انگار من و نمیدید. تنها وقت هایی که احساس معمولی بودن میکردم زمانی بود که دوروبرش بودم...توی این سه باری که دیده بودمش همیشه همینطور بود. من دختری نبودم که به معمولی بودن عادت داشته باشم. البته کیانم بهم حس اینکه یه زن دیوونم و میداد ولی باز اونم معمولی نمیشد.وقتی رسیدم دم خونه کشتیش (اشاره به بزرگی ماشین) و دم در دیدم. ماشینش از چند جا تو رفته بود و توی تمام قسمتاش خط و خوط و لکه دیده میشد.انگاز زیادی با ماشینش تصادف میکرد. شاید هم بخاطر همین که زیاد تصادف میکرد ماشین به این بزرگی خریده بود تا جونش در امان باشه!دست از حدسیات در مورد ماشینش برداشتم و از ماشین پیاده شدم. شیشه های ماشینش دودی بود و نمیتونستم ببینمش. اما به محض اینکه نگاهی به ماشینش انداختم بوقی زد. نگاه برگرفتم و به دو رفتم سمت خونه. کلید انداختم به در و بازش کردم. دو تا چادر بزرگ همچنان گوشه ی حیاط پابرجا بود و نگهبانا جلوی در وایساده بودن. از این بادیگاردای کت و شلواری که عینک دودیِ سیاه به چشمشون و یه هندزفری هم تو گوششون دارن نبودن از این کردای بزن بهادر بودن که آدم میدیدشون از ترس سکته میکرد. هر دو تاشون با دیدن من سلام دادن زیر لبی جوابشون و دادم:-بابا نیومد اینجا؟-نه خانوم هیچکس نیومد.-باشه خوبه.از کنار استخر که رد میشدم سعی کردم به آبش نگاه نکنم...هرچند که آبی و ه*و*س انگیز بود اما اگه بهش نگاه میکردم بجای آب زلال و تمیز، یه استخر خون میدیدم با جنازه ی فریده که توش شناور بود.سرخورده و عصبی رفتم توی خونه. سرم پایین بودم. اُریگامی رو کجا گذاشته بودم؟ توی میز آرایشم؟ فکر کنم همونجا بود.وارد اتاق شدم پنجره باز بود. خودم یادم رفته بود ببندمش. با فکر اینکه باید بیشتر احتیاط کنم سمت میز آرایشم رفتم. اما بدون اینکه دستم رو که نزدیک کشوی میز آرایش برده بودم جلوتر ببرم شروع کردم به جیغ کشیدن.کشوی اول میز آرایشم باز شده بود و وسایل داخلش بهم ریخته بود، رژ لب قرمز آتیشیم به شکل زننده ای پخش شده بود وتداعی گر خون بود...خونی که درست مثل خون فریده توی استخر بود.چشمهام چرخید و بالاتر اومد...نوشته ی روی آینه، کنار تصویر ترسیده و رنگ پریده ی صورتم میچرخید. از چرخ خوردنش توی مغزم سرش گیج رفت، دوباره نگاه پر از ترسم به سمت رژ قرمزم که نصفش بیرون اومده بود و له شده بود کشیده شد. بدون وقفه جیغ میزدم.در اتاق با شتاب باز شد. نگاه نکردم ببینم کیه. همچنان جیغ می کشیدم. یک نفر شونم و گرفته بود و تکونم میداد. اما من نگاهم به آینه بود. همونی که تکونم میداد یه سیلی توی گوشم زد. خفه خون گرفتم و به مردی که قیافش آشنا بود نگاه کردم. شوک زیاد باعث شد توی وهله ی اول بردیا رو نشناسم. نفس نفس میزدم و سینم به شدت بالا و پایین میرفت. چشمام و تا آخرین حد ممکن باز کردم، قطره ی عرق سردی که از گوشه ی ابروم به پایین سر میخورد رو حس میکردم. بردیا رو شناختم. نگهبان ها هم با بلاتکلیفی توی اتاق وایساده بودن و گیج و سردرگم به آینه نگاه میکردن. نگاهم یه بار دیگه رفت سمت آینه، اول فکر کردم متن روش با خونه اما از رژ آش و لاشم که روی میز افتاده بود فهمیدم خون نیست. نوشته شده بود:-من فقط عقب نشینی کرده بودم تا دوباره حمله کنم.زیرشم که انگار به خاطر خراب شدن سر ماتیکم خطش کمی نامفهوم شده بود نوشته بود:-یه روزی دست از سرت برمیدارم اما اون روز وقتیه که مرده باشی.یه دستم و روی دهنم گذاشتم...شونه هام و از توی دستای بردیا بیرون آوردم و از لبه ی میز آرایش گرفتم. نمیتونستم خودم به درستی روی پاهام وایستم.بردیا سراسیمه شد:-اوریگامی رو کجا گذاشته بودی؟من هم به فکر این افتادم که توی میز آرایشم بود!!به سرعت کشوی میز آرایش و با دست نشونش دادم. همون کشویی که بهش اشاره کرده بودم و باز کرد. چشام و بستم نمیتونستم ببینم تنها مدرکم گم شده. صدای کوبیدن چیزی مثل محکم بستن کشو اومد:-لعنتی! اینجا نیست.تقریبا روی زمین سقوط کردم. سرم و گذاشتم روی زانوم و گوشام و گرفتم...برام مهم نبود سه نفر داشتن من و توی اون وضعیت رقت انگیز میدیدن. دیگه هیچی برام مهم نبود. من توی خطر بودم و اون و با تموم وجودم حس میکردم.بعد از چند دقیقه که من به همون حالت بودم و اون ها هم بهم فرصت به دست آوردن آرامشم و دادن دستی روی گونم کشیدم و اشکام و پاک کردم... از جام که بلند شدم نگاه خصمانه ای به دو نگهبان انداختم. دلم میخواست با نگاهم آتیششون بزنم. آدمای بی عرضه.فریاد کشیدم:-فقط هیکل گنده کردید؟ احمقای بی عرضه...چطوری با وجود شما تونسته بیاد تو خونه؟ هان؟هان و طوری بلند جیغ کشیدم که گوش خودم زنگ زد. هردوشون دستپاچه شدن:-اما خانوم ما تمام مدت حواسمون به خونه بود.آرومتر و با شک پرسیدم:-تمام مدت؟هردوشون به هم نگاه کردن و بعد نگاه در ماندشون و به بردیا دوختن...یکیشون که سبزه ی تند بود و موهای مشکی پری داشت زود تر گفت:-فقط نیم ساعت شد.بعد اونیکی که انگار با به حرف اومدن برادرش جون گرفته بود سریع گفت:-مادر ناخوش بود...تازه شما هم که نبودی.با خشم نگاهشون کردم:-فقط نیم ساعت بود؟ میدونی نیم ساعت چقدر زیاده؟ بیشعورا...باید با بابا در موردتون حرف بزنم.هر دو تاشون آروم سرشون و انداختن پایین که این ژست مظلوم اصلا به ظاهرشون نمیومد و بدتر مضحک میشدن.بردیا که تا اون لحظه سکوت کرده بود بلاخره به صدا در اومد و آروم گفت:-شما دو تا بهتره برید.هر دوتاشون انگار که دنیارو بهشون داده باشن به سرعت از اتاق خارج شدن. تا اومدم بخاطر دخالت بی دلیلش چیزی بارش کنم سریع نگاه عمیقی بهم کرد:-میشه لطفا شمارت و بهم بدی؟دهنم باز موند و فکم چسبید کف اتاق! داشت آمار میداد؟ نه بابا هیچ به این نگاه اخمالو میاد بخواد آمار بده؟ حالم هنوز سرجاش نیومده بود. دستم و روی پشونیم گذاشتم و روی تخت نشستم. اینبار گفت:-اگه اشکالی نداشته باشه برای این میخوام که توی جریان کارا قرارم بدید.دوباره چشماش و بزرگ کرد و نگاه عمیقی بهم کرد. منظورش چی بود؟ چرا اینطوری میکرد؟شونه هام و بالا انداختم:-مشکلی نیست.و شمارم و گفتم سریع توی گوشیش سیو کرد و یه میسم بهم انداخت...انگار به من شک داشت. به سرعت خداحافظی کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. رفتارش عجیب غریب بود. سرم که از درد در حال ترکیدن بود و توی دستام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. امکان داشت قاتل هنوز توی خونه باشه؟ با این فکر تنم لرزید و دوباره روی تخت نشستم توی فکر بیرون رفتن از خونه بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد. بردیا بود...قبل از اینکه حدس بزنم چه کاری میتونه داشته باشه روی پیام زدم و اس ام اس باز شد. متنش این بود:-خانوم فرحبخش من حدس میزنم توی خونتون دوربین کار گذاشتن و تمام مدت شمارو میپان...فردا یه گروه و میفرستم برای جست و جوی در و دیوار خونتون. با ردیابی کردن به راحتی میتونیم دوربینارو پیدا کنیم. بخاطر همین نتونستم حرفم و همونجا و توی خونتون بگم به سرعت به این آدرسی که میگم بیاید. اونجا میتونیم بیشتر صحبت کنیم.پس اینهمه چشم و ابرو انداختنش برای همین بود که فکر میکرد من و زیر نظر دارن؟ از این فکر مو به تنم راست شد آب دهنم و قورت دادم و به در و دیوار خونه نگاه کردم. چرا لا اقل نمیگفت ازم چی میخواد؟بیشتر از این موندن و جایز ندونستم و به سرعت به آدرسی که داده بود رفتم.* فصل چهارم: حقیقتِ نهفته در حرف های نگفته *رامسر، سال 1389:پای بدون کفشم رو روی ماسه ها کشیدم. خنکی لذت بخشی زیر پوستم دویید. نگاهم رو از روی پاهام که زیرش ماسه ای شده بود گرفتم و به دریا زل زدم. عجیب طوفانی بود. منظره ی موج هایی که خودشون رو سیلی وار به سنگ ها میکوبیدن و و دوباره برمیشگتن باعث شد حس زیبایی توی دلم بشینه. ماه کامل و زیبای شب چهارده توی آب افتاده بود و شعاع بزرگی از اطرافش رو با نورش نقره فشان کرده بود. ماه نقره ای روی آب شنا میکرد، منم دلم میخواست آب تنی کنم. از این فکر خندم گرفت. باد موهای قهوه ای و صافم رو به بازی گرفته بود و اونها رو شلاقی به صورتم میکوبید. چیزی دورم پیچیده شد. سرم رو گردوندم تا ببینم کیه اما باد در جهت مخالف میوزید و موهام جلوی دیدم و گرفته بودن. نمیتونستم از بین اون همه مو بفهمم کیه. موهام و از دو طرف با دستام گرفتم و به صورت سامان لبخند زدم. یه پلیور سبزِ روشن پوشیده بود با سافاری سفید با خطای سیاه.همیشه لباسای ساده میپوشید. اون هم لبخند قشنگی زد و به پتو اشاره کرد:-هوا شبا اینجا خیلی سرده. اگه میخواستی اینجا بشینی باید با خودت پتو میاوردی.مخصوصا که لباستم نازکه.دیگه نتونستم نگاهش کنم. موهام افسار گسیخته شده بودن. نگاهی به تیشرت قرمز و نازکم انداختم و گفتم:-زیاد هم سرد نیست. به هر حال ممنون بابتش.و مثل خودش به پتو اشاره کردم. دوباره گفت:-میتونم اینجا بشینم؟اینبار به کُنده ی بزرگ درختی که روش نشسته بودم نگاه کردم و کمی جمع و جورتر نشستم:-آره بشین...سپیده کو؟اومد و کنارم نشست. باد با موهای روشن اونم بازیش گرفته بود:-سرش درد میکرد رفت خوابید. گفت راه حالش و بد کرده.خم شد و تکه چوب نازکی رو که زیر پامون افتاده بود برداشت. روی ماسه ها چیزی میکشید توجهی نکردم. نگاهم به دریای دیوانه بود. این حالت دریارو خیلی بیشتر از آرامشش دوست داشتم. صدای سامان از پس غرش موج ها به سختی به گوش میرسید:-ای کاش یه بوم اینجا داشتم. اونوقت میتونستم دو تا چیز خیلی خوشگل و بکشم.ادامه نداد. به طرحش نگاه کردم. یه درخت می کشید. هنوز قسمت تنه اش بود.با کنجکاوی پرسیدم:-منظورت ماه و دریاست؟فقط سرش و به معنی تایید حرفم تکون داد. حالا رسیده بود به برگ های درخت، واقعا خوشگل میکشید.-آره منظورم ماه و دریا بود. پس فکر کردی منظورم چیه؟سریع گفتم:-هیچی.بعد هم پام و زیر ماسه ها فرو بردم. زیر درختش یه دختر و کشید که باد موهاش و به بازی گرفته بود حتی شکل باد و هم به صورت خطای تو هم پیچیده طراحی کرده بود. به دختر اشاره کردم:-این کیه؟-یه دختر. آدم خاصی تو نظرم نبود.بعد تکه چوب و اون طرف تر پرت کرد. با پاش روی نقاشیش کشید و خرابش کرد:-منظورم ماه تو آسمون نبود.از اینکه خیلی ناگهانی بحث رو عوض کرد جا خوردم. به من خیره شده بود:-من یه ماه خوشگلتر و دارم اینجا میبینم.قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم از جاش بلند شد:-از دید یه نقاش گفتم...اگه یه بار دیگه بیام اینجا حتما هم تو رو میارم هم بوم و قلمم. میدونی که نقاشا عاشق زیبایی های طبیعت هستن!حرفی که تا نوک زبونم اومده بود گم شد. روش و برگردوند و به طرف ویلا حرکت کرد. تا وقتی که رفت داخل ویلا به رد پاش روی ماسه ها خیره شدم و فکر کردم ((سامان چقدر امروز عجیب شده بود! ))

به محض اینکه وارد کوچه شدم ماشینش و دیدم. از مجتبی، یکی از نگهبان های خونه، خواستم ماشین و نگه داره و سریع پیاده شدم. برگشتم و از شیشه پنجره بهش گفتم:

-ماشین و ببر خونه و خودتونم همه جای خونه رو مو به مو بگردید ببینید یوقت کسی تو خونه نباشه. بعدش هم از دم در تکون نخورید. فهمیدی؟

فهمیدی رو طوری گفتم که اگر هم نفهمیده بود جرات سوال پرسیدن نداشت:

-چشم خانوم.

روم و برگردوندم و به این فکر کردم که چقدر خوبه دو نفر به این گندگی حالا بخاطر پول یا هرچیز دیگه ای ازت حساب ببرن! به من که واقعا حس خوبی میداد.

قبل از اینکه دستم به سمت دستگیره بره بردیا در رو برام باز کرد. سوار ماشینِ بلندش شدن سخت بود. همیشه از ماشینای شاسی بلند نفرت داشتم. به هرحال با هر زحمتی که بود روی صندلی نشستم. چند لحظه سکوت سنگینی بر فضای خفه ی ماشین حکم فرما شد. اون بود که سکوت رو شکست:

-پلیس اون خانومی که تهدیدتون کرده رو گرفته. البته امکانش هست یه نفر دیگرو اشتباهی گرفته باشن. اما دادیارم که باهاشون رفته بود گفت تنها کسی که توی اون حوالی پیدا کردن همون خانوم بوده که آلو میفروخته. به هر صورت امیدوارم خودش باشه.

از خبری که داد خیلی خوشحال شدم. به هر حال سرنخ خوبی بود. یه مدرک زنده، عاقل و بالغ!

حرفش ادامه داشت:

-ولی بخاطر این نبود که ازتون خواستم خارج از خونتون صحبت کنیم. همونطور که عرض کردم قاتل شمارو میبینه، من فکر میکنم کسی که دنبالتونه یه راهی به داخل داره که میتونه به راحتی رفت و آمد کنه. من با دقت نگاه کردم، دزدگیرای بالای دیوارتون جوری نیست که بشه کسی از دیوار بخواد بپره تو حیاط. از دیوار نیومده تو این و مطمئنم.

به سرعت حرفش رو رد کردم:

-نه، محاله. پس میگید چطوری میاد تو؟ کیلد داره؟ چطوری میتونسته از روی کلیدا بسازه و ما...

میخواستم در ادامه بگم ((ما نفهمیده باشیم)) که ناگهان یاد کلید گم شدم افتادم. با صدایی که از ترس و هیجان دو رگه شده بود گفتم:

-اون کلید خونم و داره. خدایا! چطور یادم نبود...

به من خیره شد منتظر بود توضیح بدم.

یه تیکه از موهای فر و قرمز رنگم اومده بود توی صورتم. اون و با دستم به سمت بالا هدایت کردم و توضیح دادم:

-اولین باری رو که اُریگامی پیدا کردم و شوهرم من و ترسوند، یادتونه که براتون تعریف کردم؟

سرش رو فرود آورد. ادامه دادم:

-اونشب بخاطر اینکه کلید در ورودی و پیدا نکردم مجبور شدم از در پارکینگ برم تو. چون فکر میکردم توی خونه جا گذاشتمش اهمیتی به این موضوع ندادم اما هر چقدر گشتم پیداش نکردم. چند روز گذشته بود که یه روز توی کشوی کنسول دیدمش. احتمالا توی اون مدت که گم و گور شده بود از روش ساخته.

بعد به این فکر کردم که چقدر احمقم! چطوری چیزِ به این مهمی یادم رفته بود. باید زودتر متوجه این موضوع میشدم. خوب وقتی آدم زندگیش معمولیه دیگه به گم و پیدا شدن وسایلش اهمیتی نمیده. آدم خوبی رو برای بازی انتخاب نکرده بود. من ترسو بودم. من همیشه چند قدم ازش عقب تر بودم به طوری که اصلا بازی کردن با من نمیتونست براش جالب باشه. فقط اگر اراده میکرد میتونست من و بکشه.

اما حالا دیگه فهمیده بودم قصد کشتنم و نداره. فقط میخواست اذیتم کنه. واقعا هم تونسته بود به مرادش برسه.

بردیا چند لحظه فکر کرد. انگار عادت داشت قبل از هر حرفی بهش فکر کنه:

-من فکر میکنم باید کسی باشه که میشناسینش. وگرنه چطوری تونسته کلیدتون و برداره؟

برای زدن حرف بعدیش مردد بود. من و منی کرد و بلاخره گفت:

-شما به کسی شک ندارید؟مثلا...مثلا شوهرتون؟

باید میگفتم؟ هیچ برای آبروی بابام خوب نبود که کسی بفهمه دامادش قاتله!

دل به دریا زدم و گفتم:

-من به شوهرم خیلی مشکوکم. گفتم که بهتون، اون روزی که اولین نشونه رو دیدم شوهرم توی خونه ی من بود و من و تا حد مرگ ترسوند. این خودش میتونه یه دلیل خوب برای اثبات قاتل بودنش باشه.

چشمای روشنش از تعجب گشاد شدن:

-خونه ی شما؟

لبم رو به دندونم گرفتم و سرم و پایین انداختم:

-من و شوهرم جدا از هم زندگی میکنیم.

بعد هم از گفتن راز زندگیم بهش پشیمون شدم. اما من حاضر بودم هرچیزی رو که بتونه سر این کلاف سردرگم و پیدا کنه بهش بگم. آب از سرم گذشته بود.

وقتی دید تمایلی به ادامه ی بحث ندارم دیگه در مورد کیان چیزی نپرسید.

در عوض گفت:

-راستش من یه نقشه ای به ذهنم رسیده اما شما هم باید توش همکاری کنید.

بعد ساکت شد و منتظر واکنش من بود. دستام و توی هم گره زدم و گفتم:

-میشه اول بگید نقشتون چیه؟ مطمئن نیستم بتونم کمکی کنم.

روی صندلیش تکونی خورد و به طرف من برگشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما از نظر من کمک بزرگی میتونید بکنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره ساکت شد. از مکث هایی که بین حرفاش میکرد حرصم میگرفت. من هیچ حال و روز خوبی نداشتم و هر لحظه که معطل میکرد خونم به جوش میومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاخره وقتی دید ساکتم اون رو برحسب رضایتم گذاشت و ادامه داد. هنگام توضیح دادن دستاش و هم تکون می داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببینید. شما الان برمیگردید خونتون. همین که رسیدید به یه دوست زنگ میزنید و میگید که فهمیدید قاتل کی بوده و پلیسا دستگیرش کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دقت به حرفاش گوش میدادم. دوباره مکث کرده بود. ناخونام و توی مشتم فشردم و سعی کردم خونسرد باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وقتی که این و گفتید بهش خبر میدید که از این به بعد میخواید شبا که خنکه برید پیاده روی و از این همه مدت توی خونه موندن خسته شدید، ازش میخواید که باهاتون بیاد و جوری وانمود میکنید که انگار اون راضی نیست و نمیخواد بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بعد از اون شب از خونتون مثلا برای پیاده روی میزنید بیرون. اما واقعا اینطوری نیست و ما چند تا از افرادمون رو با لباس شخصی، همون اطراف میفرستیم تا اگه کسی دنبالتون کرد بگیریمش. میدونم که همین الانم یه نفر و داریم برای بازجویی اما به نظر من باید بیشتر از اینا باشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین و روشن کرد و پاش و روی گاز گذاشت، از آینه ی بالا سرش به ماشین های پشتی نگاهی انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینکه قبول کنید یا نه به خودتون مربوط میشه. تا برسیم منزلتون میتونید راجع به این موضوع فکر کنید. فراموش نکنید که توی موقعیت خیلی بدی هستید و اون شمارو میبینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه که خر نمیکرد میدونستم میخواد بیشتر بترسم و باهاش همکاری کنم، اما واقعا نیازی به ترسوندن نبود من خودم تا حد مرگ ترسیده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون لحظه جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نیازی به فکر کردن نیست. باهاتون همکاری میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نقشه ی خوبی به نظر میرسید اما اگه کسی دنبالم نمیفتاد چی؟ اصلا اگه من و توی خطر مینداخت کی جوابگو بود؟ گفت که تصمیم با خودمه و اونا مسئولیتی نداشتن. اما از طرفی هم چقدر دیگه باید وقت هدر میدادیم تا هرکار دلش میخواد بکنه؟ به هر حال راه دیگه ای نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار از اعلام موافقت من خوشحال شد چون لبخند کجی گوشه ی لبش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و چند تا کوچه دورتر از خونمون پیاده کرد و قبل از رفتن دوباره همه چیز رو بهم یاد آوری کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگر تونستیم شب یه تعقیب کننده ی دیگه هم پیدا کنیم که خیلی خوب میشه. اما اگه نشد امشب با ما برای شناسایی چهره ی مضنون میاید و دوباره از فردا نقشمون و تکرار میکنیم. پس تا شب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونجا وایسادم و به رفتنش نگاه کردم. معلوم بود خیلی آدم باهوشیه و همه چیز سریع دستگیرش میشد. درحالی که راهم و به سمت خونمون کج میکردم زیر لبی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوب معلومه دیگه...وقتی تونسته با این سن کمش دادستان بشه حتما خیلی باهوش و زرنگ بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کنار هرکس که رد میشدم با شک و تردید از خودم میپرسیدم(( این میتونه کسی باشه که دنبالشیم؟ ))

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما مردم توجهی به من نداشتن و بی تفاوت از کنارم میگذشتن. وقتی به خونم رسیدم همون کاری رو که بردیا ازم خواسته بود انجام دادم. تلفن و برداشتم و بدون اینکه واقعا به کسی زنگ بزنم شماره گرفتم. از بچگی بازیگر خوبی بودم و توی مواقع مختلف میتونستم هر نقشی که بخوام بازی کنم. نقش یه زن وظیفه شناس، دختر خوب پدر و مادر، یه دوست صمیمی و قابل اعتماد و زنی که میشه روش برای هرچیزی حساب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم که تموم شد تلفن و روی اپن گذاشتم و روی مبل ولو شدم. امروز واقعا روز وحشتناکی برام بود. از صبح گرسنه بودم اما وقت نکرده بودم چیزی بخورم. از بیرون پیتزا سفارش دادم. میدونستم نباید توی دوران بارداریم فست فود بخورم اما من که واقعا مادر وظیفه شناسی نبودم. همین که بخاطر بچم الکل و کنار گذاشته بودم خودش کلی بود. معمولا به جز خودم به کس دیگه ای فکر نمیکردم پس بچم هم باید به همین پیتزا راضی میبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از غذا سعی کردم بخوابم اما از اینکه کسی بخواد توی خواب زیر نظرم بگیره میترسیدم و خوابم نمیبرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا شب به این موضوع فکر میکردم که واقعا قبول کردنِ همکاری با اونها کار درستی بود یا اینکه مثل اکثر تصمیمایی که توی زندگیم میگرفتم اینیکی هم حماقت بود؟ اما من مثل همیشه کار خودم و کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب با تظاهر به خوشحال بودن آماده شدم. یه دست گرمکن صورتی روشن با مانتو و کتونی سفید پوشیدم. شال صورتیمم انداختم سرم. میخواستم عطر هم بزنم اما با به یاد آوردن منظره ی اتاقم و نوشته ی روی آینم از خیر اینیکی گذشتم. تا همینجاشم اگه راستی راستی من و زیر نظر داشت باور کرده بود خیلی خوشحالم. درو پشتم قفل کردم. نگهبانا تعجب کردن اما با چشم غره ای که بهشون رفتم جرات نکردن چیزی بپرسن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسابی گوششون و کشیده بودم که به بابا هیچی در مورد تنها بودنم نگن. هرچند که در باره ی اینیکی مطمئن نبودم به حرفم گوش بدن آخه رئیس و حقوق بدشون بابام بود. هر لحظه منتظر بودم بابا زنگ بزنه و مخفی کردن این موضوع رو به روم بیاره اما تا حالا که زنگ نزده بود و من این و به حساب اینکه چیزی نمیدونست میگذاشتم. اینکه نمیدونست و ترجیح میدادم تا اینکه بفهمم میدونسته و براش مهم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیادم مطمئن نبودم اهمیتی بدن که من واقعا تنها و ترسیده بودم. همین که با پولشون بهترین سیستم امنیتی و نگهبان های قلچماق خریده بودن و مطمئن بودن جونم تو خطر نیست براشون بس بود. پدر و مادر من هیچوقت به من فکر نمیکردن. اصلا به هیچ کس فکر نمیکردن جز خودشون. اگه یه ذره هم به فکر من بودن مامانم به خاطر اینکه هیکلش یوقت بد نشه یا پیری زودرس نگیره قید دوباره بچه دار شدن و نمیزد و منم از کوچیکی انقدر تنها نمیشدم. اونا من رو هم مثل خودشون تربیت کرده بودن. بی محبت و سرد. خودخواه و خ*ی*ا*ن*ت کار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی نوجوون بودم و خانواده های دوستام که انقدر دور هم و صمیمی بودن و میدیدم با گریه از خدا میخواستم همه ی پولای بابام و ازش بگیره و به هردوشون قلبای مهربون بده، بهمون یه خانواده ی دور هم و صمیمی بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یا وقتی توی مدرسه میدیدم پدر و مادرای بچه های هم سن و سال من انقدر بچه هاشون و کنترل میکنن و خانواده ی من با اینکه میدونستن پام به پارتی و مهمونیای آنچنانی باز شده اهمیتی نمیدادن و این کارشون و به حساب روشن فکری و تجددشون میذاشتن بیشتر توی خودم میرفتم. اما هرچقدر که بزرگتر شدم بیشتر طرز فکرم عوض شد. از پول و مقام و قیافم برای خوشحال بودن استفاده میکردم. از بازی دادن دیگران بیشتر لذت میبردم اما آخرش تنها چیزی که گیرم اومد یه گذشته ی کثیف بود با یه دنیا غم که گوشه ی دلم و چرکین کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم و فوت کردم بیرون. دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم. فکر کردن به اون دختر بچه ی پاک روحم و آزار میداد. دلم میخواست خودم و هم مثل دیگران گول بزنم و به خودم بقبولونم من یه دختر قوی و خوشبختم که هیچکس حق نداره بگه بالای چشمش ابروئه. اما حقیقت نداشت، اگر همه ی دنیا رو هم گول میزدم دیگه خودم و که نمیتونستم فریب بدم. توی مردابی فرو رفته بودم که از اون بیرون اومدن دیگه ممکن نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ساعتم کردم نیم ساعت از زمانی که از خونه بیرون اومدم میگذشت و خبری نبود. خیابون نسبتا شلوغ بود. نیم ساعت شد یه ساعت و خبری نشد. بردیا اس ام اس داد که راه رفت رو برگردم. منم همونکاری که گفته بود و کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه از اومدنش ناامید شده بودم. اما پیداش شد. همون مردی بود که کلاه سیاه گذاشته بود و شالم و تونست با خودش ببره. توی یه لحظه دیدمش که از داخل یه مغازه بیرون اومد. مطمئن بودم خودشه چون لباساش و جثش دقیقا همون شکلی بود. کوبش قلبم و از زیر مانتو و سویی شرتم هم حس میکردم. نفهمیدم توی این گرما چرا دیگه سوییشرت پوشیده بودم. احتمالا برای این بود که اگه من و توی خونم میدید بفهمه دارم میرم پیاده روی و میخوام ورزش کنم. مثل یه نشونه که بتونه دنبالش کنه. فقط توی یه لحظه دیدمش و سعی کردم وانمود کنم متوجه حضورش نشدم. دستم داخل جیب سویی شرتم میلرزید. اراده ی پاهام و که برای خودشون میرفتن نداشتم. به محض اینکه از اون حالت وحشت زده بیرون اومدم گوشیم و در آوردم و به بردیا اس ام اس دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودشه دادستان. همین مردی که کلاه سیاه گذاشته با جین و تی شرتِ مشکی. داره پشتم میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا یه کلمه جوابم و داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دیدمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی یکی از پیچا برگشتم و نگاهش کردم...اونم نگاهش به من بود صورتش و به خوبی نمیدیدم چون سرش به سمت پایین تمایل داشت و نقابِ کلاه قسمتی از صورتش و پوشونده بود. مطمئن بودم نمیشناسمش. چرا یه غریبه باید قصد جون من و میکرد؟ مگه من چه بدی در حقش انجام داده بودم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع نگاه ازش گرفتم و با سرعت بیشتری راهم رو ادامه دادم. دستم توی جیب سوییشرتم بود و کیف پولم رو لمس میکردم. وقتی صدای قدماش و شنیدم که سریع اومد طرفم، خیلی سریع دستم رو از تو جیبم بیرون آوردم و با این حرکت تند و ناخود آگاهم کیف پولِ صورتی رنگم هم از جیبم بیرون اومد و روی زمین افتاد. بدون توجه به کیف پولم خواستم به سرعت اونجارو ترک کنم. ضربان قلبم به اوجش رسیده بود.صدای قدم های پشتم دیگه داشتن میدویدن. دستی رو حس کردم که دور بازوم حلقه شد و من و به طرف خودش برگردوند. خودش بود، نگاهی به چشمای سیاهش کردم. عجیب برام آشنا بودن این چشمها...کجا دیده بودمشون!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تلاش بودم بازوم و از توی دستش در بیارم و جیغ کشیدم. به سرعت دو سه ماموری که با لباس شخصی همون اطراف مراقب بودن و من خودم هم نمیتونستم حضورشون و تشخیص بدم دوییدن طرفمون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکیشون که جوون سی و چند ساله ای به نظر میرسید و هیکل درشتی داشت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی آروم دست خانوم و ول کن و دستات و بذار روی سرت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی دیگه اون و که عقب عقب میرفت و میخواست فرار کنه گرفت. دقیق که نگاه کردم فهمیدم بردیاست. دستاش رو محکم گرفت و کشید پشتش و بهش دستبند زد. پسر جوونی بود. شاید از منم که بیست و هفت سالم بود کوچیکتر بهش میومد.اما چشمهاش و طرز نگاهش؟چرا انقدر برام آشنا بود؟ نگاه کینه توزانه اش به من بود و با وجود اینکه بردیا واقعا محکم دستش و گرفته بود اما تمام حواسش به من بود و با نگاهش تمام وجودم رو آتیش میزد. بقدری نگاهش یاغی و طوفانی بود که با وجود بردیا و ماموراش بازم ترسیدم و فورا نگاه از چشماش گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین که به بردیا و پلیس و ماشین پلیس نگاه کردم به طرز عجیبی آروم گرفتم و انگار بعد از این همه مدت روح خسته و وحشت زدم به کالبدم برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید همه ی این اتفاقات در عرض فقط چند دقیقه افتاد. اون که تا همون لحظه نگاه ترسناکش و به من دوخته بود و سکوت کرده بود نیشخندی به من زد و شروع کرد به نقش بازی کردن. از حالت لبخندش فهمیدم که نقشه ای توی سرشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیکار میکنید؟ به چه جرمی من و گرفتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سعی کرد دستش و که از پس دستبند توی دست بردیا بود آزاد کنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من که کاری نکردم. فقط میخواستم این و به خانوم بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بردیا دستش و از روی دستای زمختش برداشت چشمهای منم بیرون زد، کیف پولِ صورتی رنگم توی دستاش بود. بردیا هم به من چشم دوخت. جیغ زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-داره دروغ میگه عین سگ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم توی چشمای بردیا بود. میخواستم با نگاهم ازش خواهش کنم حرفام و باور کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با حالت دلگرم کننده ای لبخند زد و بعد با همون صدای بم و پر نفوذش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-توی اداره ی پلیس همه چیز مشخص میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونجا وایسادم. نمیدونستم اینطوری میشه. اصلا برای چی کیف پولم رو با خودم آورده بودم؟ انگار سرنوشت هم با من بازیش گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس لرزونم رو بیرون فرستادم و دوباره به اونها نگاه کردم.بردیا سرِ پسررو با زور خم کرد و اون و توی ماشین پلیس نشوند. بعد هم درو بست کنار شیشه ی جلوی ماشین خم شد و چیزی به راننده گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین که راست ایستاد به من نگاه کرد. وقتی دید با بهت و حیرت همونجا ایستادم به سمتم اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این مرد و میشناختی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی این پا اون پا کردم. مطمئن نبودم میشناسمش. فقط یکم آشنا میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاخره گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قبل از این جریان؟ نمیدونم. مطمئن نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای مشکی رنگش از تعجب بالا رفتن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آدم یا یه نفر و میشناسه یا نمیشناسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شالم که داشت از روی سرم می افتاد و به سرعت گرفتم و روی سرم مرتب کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر نکنم بشناسمش فقط یکم برام آشنا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غرولند کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو اصلا به ما کمک نمیکنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دهن باز نگاهش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کمک نمیکنم؟ چطور این و میگی؟ من همین الان جونم و توی خطر انداختم تا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش رو بالا آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی خوب کافیه. آره جونت و به خطر انداختی. اما نه برای ما! فقط برای اینکه از شر یه قاتل روانی راحت شی...پس سر من منت نذار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهتره بریم اداره ی پلیس...باید زنرو شناسایی کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اهمیت به نگاه خشمگین من پشتش رو بهم کرد و به سمت ماشینش رفت. فکر کرده بود که میتونه با این کاراش حرصم بده؟ الان کوچیکترین اهمیتی به کارای اون یا هر کس دیگه ای نمیدادم. از قدیم گفتن خطرناک ترین قمارا قمار مرگ و زندگیه. امشب شده بمیرم هم باید ثابت کنم هدفش فقط دادن کیف پولم نبوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پررویی در جلو رو باز کردم و پیشش نشستم. سوییشرتم و درآوردم و انداختم روی صندلی عقب. آینه ی بالا سرم و پایین زدم و توش موهام و مرتب کردم. بردیا انگار توی این دنیا سیر نمیکرد و عمیقا توی فکر بود. یه دستش به فرمون بود و دست دیگش رو از پنجره بیرون برده بود. حوصلم سر رفت. دلم میخواست احتمالات موجود و اینکه میخواستن با مضنونین چیکار کنن رو بهم بگه. اما نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دم اداره ی پلیس وقتی میخواستم از ماشین پیاده شم صدام کرد. من که در رو هم باز کرده بودم ذوق زده شدم و دوباره کنارش قرار گرفتم و درو بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این حرکت من پوزخندی روی لبش نشست. کیف پولم رو به طرفم گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واقعا؟ صورتی؟ فکر کردی بچه ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم قبل از اینکه اجازه ی هرگونه حرفی رو بهم بده پیاده شد. خودم هم خندم گرفته بود. حتی توی اون حالت پر استرس هم حرفش باعث خندم شده بود. حق با اون بود. آخه رنگ کیف پولم صورتی معمولی نبود از این صورتی باربیا بود و یه عکس کیتی هم روش داشت. هر کی میدید باورش نمیشد این کیف پول برای یه زن بیست و هفت سالست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم پایین رفتم و دنبالش به سمت اداره ی پلیس حرکت کردیم. همونطور که حدس میزدیم زنِ آلو فروش همون کسی بود که من و تهدید کرده بود. بعد از شناسایی چهرش بردیا ازم خواست تا برگردم خونه و هروقت که نیاز بود بهم زنگ میزنه. من هم با خوشحالی و فارق از ترس های این چند روز اونجا رو ترک کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرگز توی عمرم هیچ چیز من و تا این حد خوشحال نکرده بود. احساس آزادی میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار که همیشه و از زمان تولد زندونیم کرده بودن که حالا انقدر خودم و آزاد میدیدم. یکی از همکارای بردیا من و تا خونه رسوند. خودم میخواستم تنهایی بیام و از آزادیم لذت ببرم اما بردیا اجازه نداد و گفت تا زمانی که پرونده بسته نشده باید مراقب باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهمن ماه سال 1389

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم و محکم گذاشتم روی زنگ و چند بار پشت هم زنگ زدم. از دست سپیده عصبانی بودم. نمیدونستم چطور تونسته بود همه چیز و در مورد به هم خوردن اوضاع زندگی من و کیان به دخترا و دوستای مشترکمون بگه. فریده صبحش بهم زنگ زده بود و گفته بود که سپیده از حدش خارج شده. بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد. در و محکم با پام باز کردم و رفتم تو. از پله های ایوونشون بالا میرفتم و صدام و بالا برده بودم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سپیده؟ سپیده خونه ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در چوبی باز شد و سامان توی چهار چوب در ظاهر شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-س...سلام پونیکا، چیزی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت دستم و توی هوا تکون می دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو از اون زن بیشعورت بپرس. آبرو برام نذاشته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب از جلوی در کنار رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سپیده؟ چیکار کرده مگه؟ حالا بیا تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ازکنارش عبور کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو بگو چیکار نکرده. خونه نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان درو بست و به طرفم اومد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نیست. یه دقیقه بشین نفس بگیری. عین لبو سرخ شدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به طرف آشپزخونه رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من که نمیفهمم چرا انقدر عصبانی ای. یعنی کارش تا این حد بد بوده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداش از داخل آشپزخونه میومد. جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اصلا ازش انتظار نداشتم. آبروم و جلوی همه ی بچه ها برده. بهشون گفته رابطه ی من و کیان به هم ریخته و کیان میخواد من و طلاق بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی مبل نشسته بودم. به بالا سرم نگاه کردم. سامان یه لیوان آب دستش بود و اون و به طرف من گرفته بود. لیوان و از دستش گرفتم. اومد و کنام نشست. سرش و به طرف من گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا راست گفته یا دروغ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چپ چپ نگاهش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثلا چه فرقی داره اونوقت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برای سپیده فرقی نداره و در هر صورت کارش اشتباه بوده. اما برای من خیلی فرق داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگ نگاهش دوباره عوض شده بود. درست مثل همه ی وقتایی که بعد از جریان ویلای ساحلی میدیدمش...نگاهم رو با زور از چشمای میشی و خوش نقشش گرفتم و لیوان آب و سرکشیدم. دلم میخواست بازی کنم. حالا اگه دستم به خود سپیده نمی رسید به شوهرش که میرسید. لبخند شیطونی زدم و پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه ی تو؟ چه فرقی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان خالی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اول تو بگو راست گفته یا دروغ تا من هم بگم چه فرقی برام داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که نگاه از اون میگرفتم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حقیقت داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا هم حقیقت داشت. مدت ها بود که کیان حتی برای لحظه ای هم حرف طلاق رو ول نمیکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دوباره نگاهش کردم. دسته ای از موهام و دور انگشتم پیچیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوب حالا بگو برای تو چه فرقی داشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی فکر رفت. انگار نمیدونست چطور باید توضیح بده. نگاهم رفت سمت لبای قرمز و خوش فرمش. توی دلم گفتم((سپیده خانوم با من بازی میکنی؟ پته ی من و میریزی رو آب؟ حالا اگه من و شوهرت و ببینی که با همیم اونوقت تازه میشیم یک یک مساوی.))

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سامان هنوز با خودش درگیر بود. با فکر اینکه این پسر چقدر بی دست و پاست، دستم رو پشت گردنش قرار دادم و بدون فکر کردن به عواقب کارم صورتش و جلو کشیدم و لبم رو روی لباش گذاشتم. چشمای متعجبش گشاد شده بودن و لبش زیر لب من حرکتی نمیکرد. چند ثانیه نگذشته بود که هم چشماش و بست و هم من و همراهی کرد. موهاش و به هم ریخته بودم. حدس میزدم که موهای منم ژولیده شده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم رو روی بازوی بدون لباسش کشیدم. سامان دستش و دور کمرم پیچید و لبش و از لبم دور کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مدت ها بود که این و میخواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تی شرت سبزش رو که توی دستم بود کنار مبل انداختم و با لبخندی نگاهش کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم همینطور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا اومدم دوباره بب*و*سمش دستش و روی قفسه ی سینم گذاشت و من و به نرمی از خودش دور کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه منظورم این نبود...منظورم رابطه نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چند بار آروم روی قلبم زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورم این بود. این و میخواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم...چرا انقدر جدی گرفته بود همه چیز رو؟ مثل برق گرفته ها پسش زدم و اون رو از خودم دور کردم. از سراسیمه شدن من تعجب کرد و به سرعت از روی مبل بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شد پونیکا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانتوم و از روی تاپ سیاهم پوشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیدونم...فکر نکنم دیگه بتونم اینکارو بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار حرف دلم رو از توی نگاهم خوند. تی شرتش و از روی زمین برداشت و توی یه حرکت سریع پوشیدش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میفهمم. تو یه رابطه ی جدی نمیخوای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهای صاف و نرمم و که سامان بازشون کرده بود دوباره از بالا بستم و شال رو روی سرم انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به سپیده چیزی نگو منم نمیگم. فراموش کن چنین اتفاقی افتاده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این و گفتم و به سرعت به سمت در رفتم. کفشام و که میپوشیدم دستم و محکم گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیتونم بهش نگم. فکر میکنی سادست؟ توی چشاش نگاه کنم و فکر کنم اتفاقی نیفتاده. اگه نمیخواستی پس چرا از اول من و ب*و*سیدی؟ چرا شروعش کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دستش که دور دستام پیچیده بود انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دستم و ول کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم و رها کرد و با لحن ملتمسی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پونیکـــا!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اشتباه کردم. خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و از اونجا بیرون اومدم. چرا اینطوری پیش رفت؟ یاد گرمای دستاش و آغوشش افتادم. دستم رو روی لبم کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ای احمق! چرا این حرف و زد؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفتا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد یاد حرکت نرم دستاش روی قلبم افتادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورم این بود. این و میخواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اون هرچقدر که تلاش کردم رابطه ی من و سامان مثل قبل از اون روز نشد. نگاه های معنی داری که بینمون رد و بدل میشد و رفتارای سامان نمیذاشت اوضاع عادی شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز برای من با یه بازی مسخره شروع شد. بازی ای که خیلی زود تبدیل شد به تراژدیِ آدم بزرگا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لکنت زبان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو خاروند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-رئیس میدونه شما اینجایید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع در برابرش جبهه گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله خودشون خواستن من و ببینن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بفرمایید داخل...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند قدمی دورتر رفت. به سمت در میرفتم که دوباره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دیگه هم پشت در اتاق دیگران گوش واینستید...توی این دادگستری خیلی چیزا محرمانه ان. جای خاله زنک بازی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت دور شد جواب دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من هرکار بخوام میکنم تو کی هستی که به من امر و نهی کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار نشنید اگر هم شنیده بود به روی خودش نیاورد. در رو باز کردم و رفتم تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار قبل بقدری هول و دستپاچه بودم که به دفترش دقت نکرده بودم. میشد گفت نسبتا اتاق بزرگیه. یه میز رو به روی تنها پنجره ی اتاق بود. از در که میرفتی تو پنجره رو به رو قرار داشت. یه صندلی چرخدار هم پشت میز گذاشته بودن. چند تا کیس و قفسه بزرگ کمی اونطرف تر بود. وسط اتاق یه دست مبل قهوه ای سوخته با یه میز باریک و پایه کوتاه وسطشون، قرار داده شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه کُلت مشکی رنگ روی میزش و کنار دستش بهم چشمک می زد، تفنگ براق و خوشگلی بود. البته داخل یه مشمای بی رنگ گذاشته بودنش. هرکسی با اولین نگاه میتونست بفهمه مدرک جرمه. روش یه کاغذ زده بودن روی کاغذ نوشته شده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نام اسلحه ی کمری:m9

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکم پایینتر و تقریبا زیر کاغذ نوشته بود محصول شرکت برتا، ساخت آمریکا و ایتالیا، اسلحه ی قاچاقی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم افتاد سلام ندادم نگاهم و بالاتر آوردم و زیر لبی سلام دادم. انگار رد نگاهم روی اسلحه رو دنبال کرده بود چون خودشم نگاهی به کلت انداخت و بعد اون رو داخل کشوی میزش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی دیر جواب سلامم و داد و تعارف کرد بشینم. رفتم روی یکی از مبلا نشستم. همینکه نشستم بردیا از روی صندلیش بلند شد. کتش و مرتب کرد. تمام این بارایی که دیده بودمش کت و شلوار مشکی با بلوز سپید تنش بود. بلوزش انقدر سپید بود که دکمه های روش و نمیشد دید. صندلی رو به روی من و هدف گرفت و نشست روش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پرونده ی مربوط به قتل دوستم چطور پیش میره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی فکر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در همین باره میخواستم باهاتون صحبت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره رسمی حرف میزد. دفعه ی قبل که با هم همکاری میکردیم و به کمکم نیاز داشت خیلی صمیمی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی خوب میشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتاش و توی هم قلاب کرد و به سمت من متمایل شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وسط حرفام نپر لطفا، اول بذار صحبتم تموم شه بعد میتونی از خودت دفاع کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خودم دفاع کنم؟ در برابر چی؟ میخواستم جواب سوالم رو ازش بپرسم که سریع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گفتم که... هروقت حرفام تموم شد شما میتونی شروع کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکثی کرد و چند لحظه نگاهم و کاوید بعد دوباره گفت: -مضنونین رو آزاد کردیم. مکث... وا رفتم. آزادشون کرده بودن؟ آخه چرا؟ دستم رو روی قفسه ی سینم گذاشتم تا راه نفسم باز شه. اشک توی چشمم جمع شده بود. صداش مدام توی سرم چرخ میخورد. -مضنونین رو آزاد کردیم...مضونین رو... روی صندلی نیم خیز شد: -حالتون خوبه خانوم فرحبخش؟ کف دو تا دستم و روی صورتم کشیدم. باید قوی میبودم...باید! -بله خوبم. ادامه بدید. دوباره روی صندلی نشست: -متاسفم که ترسیدید. ولی به هر حال مدرکی نداشتیم تا بتونیم توی بازداشتگاه نگهشون داریم. هر دوتاشون دلایل محکمی داشتن. زن آلو فروش-مگه چه مشکلی داره؟ فقط با مشتریم حرف زدم و بهش گفتم مردم نمیدونن کی میمیرن. این و به همه میگم. مرد سیاه پوش-میخواستم کیف پولشون و بهشون بدم...مگه گ*ن*ا*هه؟ بردیا داشت حرفایی که توی بازجویی زده بودن و برام تعریف میکرد. ادامه داد: -از پسرِ پرسیدم اصلا اونجا چیکار میکردی؟ گفت داشتم اونورا قدم میزدم. نمیتونید به این دلایل بی پایه و اساس بازداشتم کنید. دلایل جفتشونم قابل قبول بود. متاسفم. چند لحظه ساکت شد. حق داشت، همین بهانه ها برای آزادیشون کافی بود. با لحن پر اضطرابی پرسیدم: -حالا من باید چیکار کنم؟ دستش و زیر چونش زد و انگشت اشارش و روی گونش گذاشت: -نیازی نیست بترسید. ازشون تعهد گرفتیم. -تعهد؟ به چه دردم میخوره؟ مگه ندیدی چطوری فریده رو کشتن؟ خیلی آروم و بی سرو صدا. برای من از تعهد حرف نزن لطفا. از صدای بلندم عصبانی شد: -میدونی حرف مشترک مضنونین و مسئولینِ پرونده چیه؟ نگاهش کردم...نگاهم کرد...لب از لب باز نکرد. بی حوصله شدم: -چه حرف مشترکی؟ لبش رو بین دندوناش گرفت و بلاخره گفت: -میگن که شما همه ی اینارو یا از خودت در میاری تا رد گم کنی...یا اینکه مشکل روانی داری و به بیماری دو شخصیتی مبتلایی...میدونی که چیه؟ یعنی کارایی رو میکنی که یادت نمیمونه. یه نوع بیماری روانی دیگه هم هست به اسم شیزوفرنی که آدما چیزایی رو که واقعیت نداره حس میکنن. زبونم بند اومد. من روانی بودم؟ من دو شخصیتی بودم؟ بردیا:حالا خودت لطف کن بگو کدومشه؟ اگه بخوای جلومونو بگیری بلاخره میتونیم ردت و بگیریم و دستت رو میشه. بعد ملایم تر گفت: -اگرم مشکل روحی و روانی باشه میتونیم ببریمت پیش یه روانشناس...خوابای عجیب و غریب نمیبینی؟ به هر حال... از اون حالت بهت در اومدم. بلاخره دهنم باز شد. چشمام کم و بیش سیاهی میرفت. دو تا دستم و روی میز شیشه ای کوبیدم و زل زدم بهش: -حرفات اصلا عقلانی نیست. اجازه نمیدم الکی بهم تهمت بزنی. من اینکارا رو نکردم. شماها همتون دیوونه شدید. به جای اینکه نذارید قاتل از دستتون در بره عین احمقا دارید چرت و پرت میگید. من کشتمش؟ جالبه... خیلی جالبه. میشه انگیزه رو مشخص کنید؟ هر قتلی انگیزه میخواد دیگه نه؟ پوزخند زد: -خانوما معمولا انگیزه هاشون واسه ی قتل خیلی کوچیکه...انقدر کوچیک که به چشم نیاد. در ضمن تا حالا نشده حالتای عجیبی بهتون دست بده؟ یا برای مشکلات عصبی پیش دکتر برید؟ خیلی خونسرد بود. من نمیتونستم مثل اون آرامشم و حفظ کنم. داشتم آتیش میگرفتم. از خشم میلرزیدم. صدای در اومد. بردیا نگاه عمیقش و ازم گرفت و به در دوخت: -بفرمایید. در باز نشد اما یکی از پشت در گفت: -قربان یه مشکلی پیش اومده. بردیا دوباره به من خیره شد: -الان میام. در حال بلند شدن از روی صندلی گفت: -نمیدونم چطوری بهتون اعتماد کردم...از اولم مضنون درجه ی یک بودید. داستان دیروزتون خیلی جالب و فریبنده بود اما من زرنگ تر از اینام...یا خودتون اعتراف کنید یا مجبورتون میکنیم...چند لحظه منتظر بمونید برمیگردم. از اتاق خارج شد. از روی صندلی بلند شدم. احساس بی پناهی میکردم. جونم هنوزم توی خطر بود. پلیسم بر علیهم بود. نمیتونستم خودم و گول بزنم، مطمئنا پدرم از تنهاییم خبر داشت. بعد از اینهمه مدت حتما فهمیده بود اما از اونجایی که اصلا به روش نیاورده بود حدس میزدم کمک اونم ندارم. ناخون شصتم و توی دهنم کردم و با حالت عصبی توی اتاق رژه میرفتم. نگاهم رفت سمت میزش. اسلحه! من به یه چیز قوی برای احساس امنیت و دفاع از خودم نیاز داشتم. به سرعت رفتم سمت میزش، دستم روی دستگیره ی کشوش موند. اگه میفهمیدن چی؟ این خودش یه دلیل برای قاتل بودنم میشد. اما از کجا میخواستن ثابت کنن من دزدیدمش؟ کشو رو بیرون کشیدم. نه! حماقت بود. باید به یه راه دیگه فکر میکردم. حواسم رفت پیش دو تا نگهبانی که همین دیروز فرستاده بودمشون پی کارشون. چقدر ساده لوح بودم. اگه همین امشب میمردم چی؟ حالا که قاتل رو لو داده بودم احتمالا مصمم تر شده بود یه بلایی سرم بیاره. دست و پام میلرزید. برای لحظه ای چشمام و روی هم گذاشتم تا یکم از آرامش از دست رفته بهم برگرده. یه نگاهم به در بود یکیش به داخل کشو. بلاخره با یه تصمیم آنی کلت و برداشتم، مشماش صدا میداد و روی اعصابم خط می کشید. کشو رو بستم و به طرف مبل رفتم. قبل از اینکه کیف و بردارم کلت و انداختم توش. کیفم و روی دوشم انداختم و با پاهای لرزون رفتم سمت در. اول لای در رو باز کردم. راهرو خلوت بود. سریع از اتاق خارج شدم. دلم نمیخواست بردیا ببینتم. گفته بود منتظرش بمونم. توی سالن بزرگ چشمام مدام میچرخید. به محض اینکه پام و توی خیابون گذاشتم نفسم و با خیال راحت تری فوت کردم بیرون. توی ماشین، تا برسم به خونه نگاه از کیف برنداشتم. در ورودی رو با صدا بستم. با اینکه حالا فاصلم با بردیا زیاد شده بود اما بازم میترسیدم. هوای خونه گرم و خفه بود. توی راهم کولر و روشن کردم. وارد اتاق لباسام شدم. با نگاهم دنبال یه جای مناسب برای مخفی کردن اسلحه میگشتم. رفتم سمت قفسه ی شیشه ای که کیفام و توش چیده بودم. تفنگ و از کیف سپیدم در آوردم و توی یه کیف قهوه ای رنگ که توی ردیف پشتی چیده بودمش انداختم. پوست لبم و میکندم و عمیق نگاه میکردم تا ببینم چیزی جلب توجه میکنه یا نه. نمیخواستم کسی کلت رو پیدا کنه. صدای تلفن که توی خونه پیچید باعث شد از جام بپرم. با ترس و لرز رفتم سمت تلفن. یعنی فهمیده بودن من کلت و دزدیدم؟ چقدر زود! دکمه ی تلفن بی سیمی رو زدم و اون و دم گوشم گرفتم: -بفرمایید... صدای مامانم مثل ناقوس کلیسا خوش یمن و آرامش بخش بود: -سلام پونیکا...خوبی عزیزم؟ چرا به شماره ای که روی تلفن افتاده بود نگاه نکردم تا بفهمم از خونست؟! -سلام مامان. کی رسیدی خونه؟ نمیدونستم اومدی. خوش گذشت؟ -جات خالی. جای دوری که نرفته بودم. چه خبر؟ یعنی بابام هیچی بهش نگفته بود؟ قتل فریده و اتفاقات اخیر؟! حتما نگفته بود که مامانم انقدر خوشحال به نظر میرسید. منم نمیخواستم چیزی بگم. مامان من کلا زود قش و ضعف میکرد. حوصله ی جیغ جیغاش و نداشتم. -آره همه چی خوبه مامان. -راستش زنگ زدم بگم فردا شب مهمونی گرفتم توی باغمون...میدونی که! خیلی وقته فامیل دور هم جمع نشدیم. مهونی رفتنم فقط مونده بود توی این وضعیت. جرات نکردم به مامانم بگم نمیام. -باشه مامان پس، فردا میبینمت. -فقط یکم زود بیا پونیکا. در ضمن یه لباس درست و حسابی بپوش چشمای خانواده ی بابات در بیاد. مخصوصا عمه فرانگیزت. چشمام و روی هم گذاشتم. نمیخواستم سر مامانم داد بزنم. من به چی فکر میکردم اون به چی! -چشم مامان جان. به بابا سلام برسون. اسم بابا هم شده بود یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم. میدونستم مامانم خبر نداره چون کلا همه چیز و خیلی دیر می گرفت اما بابام! مگه میشد ندونه؟ هر روز بهم زنگ میزد و حالم و میپرسید و گاهی بهم سر میزد اما جوری رفتار میکرد که بعضی وقتا باورم میشد از تنهاییم خبر نداره. اما داشت... مطمئن بودم. همونطور که از صبح انتظار میکشیدم بردیا بلاخرا اومد. دو تا سربازم با خودش آورده بود. قبل از اینکه درو روش باز کنم. یه لیوان آب و یکجا سر کشیدم تا آروم شم اما نشدم. رفتم توی حیاط و در رو روشون باز کردم. فقط یه شال روی سرم انداختم تا به بهانه ی بی حجابیم نذارم بیان تو حیاط. -سلام دادستان کاری داشتید که تا اینجا اومدید؟ گوشه ی در باز بود. بردیا دستش رو روی در بزرگ گذاشت و فشار خفیفی بهش آورد: -چرا داخل حرف نزنیم؟ بیشتر تلاش کردم تا در رو بسته نگه دارم: -نمیشه پوشش مناسب ندارم. نمیشه همینجا بگید مشکل چیه؟ دستاش و زیر سینش زد: -خیلی خوب منتظر میمونم یچیزی تنت کنی. سرم و چند بار به چپ و راست تکون دادم: -بازم نمیتونید بیاید داخل، مهمون دارم. از عصبانیت مشتش و کوبید به در. انقدر محکم زد که در فولادی صدای وحشتناکی داد: -بذار رک و راست بگم. کلت و کجا قایم کردی؟ کمی فکر کردم: -نمیدونم از چی حرف میزنید! کدوم کلت؟ نگاهم به دستش که مشت کرده بود و میلرزید افتاد. بعد به چشمای عصبانیش نگاه کردم. نمیدونستم این همه آرامش و اعتماد به نفس از کجا اومد! فکر کنم از لذت انتقام حرفای صبحش بود که انقدر انرژی گرفته بودم. -خیلی خوب، چرا خودمون خونه رو نگردیم؟ درو بیشتر بستم: -گفتم که مهمون دارم. نمیتونید بیاید داخل. -فکر میکنی برای گشتن خونت به اجازه ی تو نیاز دارم. پوزخند زدم: -نمیتونی بدون مجوز خونم و بگردید. اگه مجوز داری رو کن و من بی چون و چرا میرم کنار تا بیاید تو. سربازی که پشتش بود گفت: -قربان نمیتونیم بدون مجوز بریم تو. بردیا دستور داد: -تا اجازه ندادم نفسم نمیکشید. من خودم میدونم چیکار کنم. بعد خونسرد به من نگاه کرد: -میدونی چیه؟ اتفاقا خوب شد. به محض اینکه اسلحه رو پس بگیرم میشه یه مدرک مهم واسه دستگیر کردنت. لطف بزرگی در حقم کردی، منتظرم بمون. بعد سریع رفت سمت ماشینش. همراهاش هم دنبالش دوییدن. از کنف شدنش خوشم اومد. در رو بستم. هنوز پوزخند روی لبم بود: -منتظر میمونم. *** همه ی آدما یه رازی دارن! بهم اعتماد کنید چون به حرفی که میزنم اعتقاد دارم. حالا لازم نیست رازشون به بزرگی یا کثیفی راز من باشه. اما همیشه تو دلشون یچیزی هست که از افشاء شدنش میترسن. با اون لباس خردلی رنگم کنار میز تنقلات وایستاده بودم و هر از گاهی یچیزی از روی میز برمیداشتم میخوردم. شیرینی بزرگ و خوشمزه رو تا نصفه خورده بودم که یکی اون و از تو دستم قاپید. کیان بود. اینجا چیکار میکرد؟ با حرص نگاهش کردم و بهش توپیدم: -اینجا چه غلطی میکنی؟ -ببخشید! با من بودی؟ عجیب سرخوش میزد. دندونام و روی هم سابیدم: -کیان به چه جراتی اومدی اینجا؟ -چرا نباید میومدم؟ اگه تنها میومدی مامانتینا نمیپرسیدن شوهرت کوش؟ شیرینی و توی یه حرکت خورد. گوشه ی چشمی براش نازک کردم: -بپا خفه نشی. مال مفت دوست داری؟ جویده جویده جواب داد: -مال مفت کجا بود؟ مال پدر زنم مال خودمم هست. -خیلی پررویی. درضمن نیازی نبود بیای به هر حال من آخر شب به مامان بابام میگم ما با هم زندگی نمی کنیم و میخوایم جدا شیم. اصلا از حرفم تعجب نکرد: -من خودم قبلا به بابات گفتم. با اینکه از قبل میدونستم بابام از تنهاییم خبر داره اما بازم جا خوردم. ولی با همه ی اینا اصلا احتمال نمیدادم کیان بهش بگه. -کِی به بابام گفتی؟ یدونه دیگه شیرینی برداشت و داد دستم: -بیا، حالا نخوردی یه وقت بچت نیفته... به حرف خودش خندید و ادامه داد: -پدر به با محبتی من دیده بودی؟ آهان، پرسیدی کِی گفتم...فردای همون روزی که گفتی حامله ای. رفتم شرکت و بهش گفتم میخوای طلاق بگیری. پدرتم چون میدونست این فصل واسه شرکت حیاتیه، بهم گفت تا وقتی که کارای شرکت راس و ریس نشده صبر کنیم. پدرم میدونست و تنها ولم کرد به حال خودم؟ کیان یه قدم بهم نزدیک شد دستش رو از ب*غ*ل انداخت دور کمرم و لبش رو آورد دم گوشم. صدای برخورد لباش بهم رو موقع حرف زدن میشنیدم: -من مثل تو احمق نیستم پونیکا! فکر کردی صبر میکنم تا خودت به ددی جونت بگی و اون رو برعلیهم کنی. به هم خوردن رابطه ی دو تا خانواده مساویِ با ورشکست شدن شرکت و کارخونه. هنوزم بابت قتل بهش شک داشتم. نمیشد وجودش رو لحظه ی پیدا کردن اولین اُریگامی نادیده گرفت. شیرینی رو روی میز گذاشتم. پشتم و بهش کردم و درحالی که میرفتم سمت دیگه ای گفتم: -تا وقتی که چشام به قیافه ی نحست نیفته مشکلی ندارم. صدای شوخش و شنیدم: -قبلا بهت گفته بودم خیلی شیطونی؟ برنشگتم سمتش: -بیشتر از هزار بار. صدای خندش بلند تر شد. گوشه ای ایستاده بودم و کمین کرده بودم. میخواستم بابام و یجا تنها گیر بیارم. یعنی انقدر شرکت واسش مهم بود؟ مردشور اون شرکت و این پول و تجملات و ببرن که بابای من بخاطرش من رو توی چنین موقعیتی تنها گذاشته بود. هزار جور سوال توی سرم بود. خوب چرا من رو نبرد خونه پیش خودشون تا این مدت بگذره؟ اینطوری کمتر میترسیدم. خوب اگه میدونستم که میدونن دیگه یک دقیقه هم صبر نمیکردم و سریع از کیان طلاق میگرفتم. احتمالا بابام به اینجاهاشم فکر کرده بود که به روم نیاورد میدونه دیگه. پوفی کشیدم و سعی کردم تا وقتی از خودش نپرسیدم انقدر با فکرای جورواجور خودم و آزار ندم. سرم رو برگردوندم سمت دیگه ی باغ، از دیدن سامان که با اون قد درازش عین علم کنارم وایستاده بود. ترسیدم: -وای خدای من! سامان یه قدم عقب رفت: -چی شد پونیکا؟ چپ چپ نگاهش کردم: -میشه وقتی میای یه اهنی، اوهونی چیزی بکنی؟ لبخند زد: -نمیخواستم بترسونمت. دستام و توی هم کشیدم و اخم کردم: -اما ترسوندی. -ببخشید...میخواستم حرف بزنم. روش و به طرف من برگردوند، لحنش بوی خواهش داشت: -با من حرف بزن پونیکا. قانعم کن...یا...یا اصلا یه دلیل بیار تا بتونم با وجدان راحت تو و بچم و ول کنم. دستم رو روی بینیم گذاشتم: -هیـــش... آروم زمزمه کردم: -انقدر بهت توهین کردم بس نبود؟ چرا ول نمیکنی بری دنبال زندگیت؟ یه ذره هم ولمش پایین نیومد: -چطوری برم؟ وقتی زندگیم تویی. قلبم هری ریخت. من که مقصر نبودم...بودم؟! -من همیشه بهت میگفتم جدی نگیر رابطمون و...نمیگفتم؟ اومد رو به روم وایساد: -منم همیشه همونکار و کردم که تو گفتی...گفتی به سپیده نگو، نگفتم...گفتی از ازدواج و عقد و صیغه حرف نزن، نزدم... اگه میگفتی بمیرم، میمردم. ولی... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: -ولی حالا که داری بهم میگی برم نمیتونم... تو نمیدونی چی توی این قلب لعنتی میگذره. دستم و توی دستش گرفت. نگاه سریعی به اطراف انداختم و دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. نمیخواستم تو غم چشماش گم شم. سرم و انداختم پایین: -چند وقت دیگه به نبودم عادت میکنی. -بحث من نبودت نیست. شاید اگه قبل از اینکه بفهمم حامله ای میگفتی برو میرفتم، خودت هم خوب میدونی همیشه همون کاری رو که تو گفتی کردم. اما حالا... ادامه ی حرفش و نشنیدم. مطمئن نبودم چشمام درست ببینه. بردیا گوشه ای وایستاده بود و به یه درخت تکیه داده بود...نگاهش م*س*تقیم به من بود. نفهمیدم سامان هنوز حرف میزد یا نه،کوتاه گفتم: -من باید برم. بقیش باشه برای بعد... و به سرعت به طرف بردیا رفتم. به محض رسیدن بهش نگاه یاغیم و انداختم توی چشماش و گفتم: -چطوری اومدی اینجا؟ تو که اصلا دعوت نبودی...دربون چجوری راهت داده؟ دستاش و توی جیب شلوارش کرد و شونه هاش و بالا انداخت: -همیشه لازم نیست از در وارد خونه ی مردم شد...مخصوصا وقتایی که اجازه ی ورود نداری. شمرده شمرده گفتم: -چند بار باید بگم؟ من نه قاتلم...نه دزد. انقدر زندگیم و زهرم نکن. -چطوره اول اسلحه رو پس بدی تا بعدش در مورد قتل صحبت کنیم. با کلافگی دستم و بین موهام کشیدم: -دست من نیست. این بار حالت جدی و سرسخت همیشگی رو گرفت: -دیوونه بازی در نیار... میدونی چقدر جرم پشت اون اسلحست؟ کجا گذاشتیش؟ تو خونته نه؟ البته فعلا تو خونته تا وقتی که یه جای بهتر برای قایم کردنش پیدا کنی. این دقیقا همون چیزی بود که از صبح بهش فکر میکردم اما زبونم چیز دیگه ای گفت: -لزومی نداره چیزی رو که نیست قایم کنم. -حالا دیگه کم کم داره باورم میشه یه قاتل روانی هستی. البته نه دو شخصیتی هستی نه شیزوفرنی داری. فقط مریضی... -حق نداری اینطوری بهم توهین کنی...اونم تو خونه ی خودم. -اگه اینکارو بکنم چیکار میکنی؟ شکایت؟ خوب برو شکایت کن. مدرکم داری؟ پوزخندش خونم و به جوش آورد. من هم برای تلافی میتونستم از حربه های مخصوص خودم استفاده کنم. محال بودم جا خالی بدم و میدون رو براش خالی کنم. چند قدم به طرفش رفتم...خیلی بهش نزدیک شده بودم. به راحتی میتونستم صدای نفساش و که از حالت عادی خارج میشد بشنوم. دستم و گوشه ی کتش کشیدم...سرم و بلند کردم. نگاهش هم معذب و نا آروم بود. آروم و ملایم گفتم: -آخی، طفلکِ بیچاره. حالا لابد واسه گم شدن اسلحه خیلی دعوات میکنن. بعد لبخند وسوسه انگیزی روی لبم نشست. حالت نگاهش دوباره عادی شد. دستم و گرفت و از روی کتش برداشت... چند قدم عقب رفت و تهدیدم کرد: -بهتره اسلحه رو پس بدی...اگه خودم پیداش کنم که صد در صد خیلی زود پیداش میکنم اونوقت بدبخت میشی. چند قدم دیگه عقبکی رفت و وقتی حس کرد به اندازه ی کافی با نگاه تهدیدگرش من و ترسونده چرخید و به طرف در باغ دوید. تا وقتی رفت بیرون نگاهش کردم. با پام روی زمین ضربه زدم: -اگه میخواستی بترسونیم باید بگم موفق شدی. -اون مرد کی بود پونیکا؟ به نظرم آشنا اومد. برنگشتم به سامان نگاه کنم: -یه مگس مزاحم که باید پرش میدادم. صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد. بردیا بود: -تا کی میتونی قایم شی؟تمام روز و با مجوز دم خونت بودم و پیدات نشد. بلاخره که برمیگردی... از صبح اومده بودم پیش مامانم. بیشتر از ترس قاتل آزاد شده بود تا بخاطر اسلحه. یه لحظه به ذهنم خطور کرد خونه ی بابام و از کجا بلد بود؟ این پلیسا همیشه همه چیز رو میدونن... مجوز گرفته بود؟ به چه جرمی؟ اون که شاهدی نداشت! چطوری انقدر سریع؟ گفت که امروز از صبح منتظر بوده. من همیشه فکر میکردم گرفتن حکم تفتیش چند روزی معطلی داره. جریان قتل هم که نبود یه دزدی بود که هیچ شاهدی نداشت. باید یه مدرکی رو میکرد تا بهش مجوز بدن. براش نوشتم: -مجوز گرفتی؟ آره حتما! منم باور کردم...با کدوم مدرک تونستی برعلیهم مجوز بگیری؟ سریع جواب داد: -یه شاهد داشتم. یادت رفت؟ سعیدی تو رو دیده بود. آخرین نفری که اومده بودی تو دفترم. ایشالا به همین زودی حکم جلبت و میگیرم. این یکی خیلی من و ترسوند. چقدر با خیال راحت میشگتم و به ریشش میخندیدم، باخودم میگفتم عمرا نمیتونه ثابت کنه...انگار قانون شوخی برداره! قانون و دیگه نمیشد با پول خرید. یه قدم اشتباه دیگه من و مینداخت هلفدونی. فکر کردم...اصلا چرا اسلحه رو دزدیدم؟ کارم دیوونگی بود. از اینکه تنها مونده بودم و هر لحظه مرگ و تو یه قدمیم میدیدم ترسیده بودم...ولی مگه یه تفنگ چیکار میتونه بکنه که چاقو و چماق نمیتونه؟ من که حتی کار باهاش و هم بلد نبودم. کارم از روی ترس و نادونی بود...بردیا بدجور من و با حرفاش ترسونده بود. فکر اینکه اون قاتل روانی همه جا هست و پلیسا فقط در به در دنبال مدرک بر علیه منن کورم کرده بود. نباید میدزدیدمش. نباید... شاید بهتر بود به بردیا بگم که از ترس دزدیدمش...آره! باید بهش میگفتم همین امشب بیاد ازم پسش بگیره. باید بهش میگفتم همش تقصیر خودش بود که من و بیگ*ن*ا*ه متهم کرده بود و باعث ترسم شده بود. یاد حرفش افتادم: -اتفاقا خوب شد. اینطوری وقتی اسلحه رو پس بگیرم یه مدرک مهم برای قاتل بودنت میشه. یچیزی تو این مایه ها گفته بود. یاد حرکات بچه گانم افتادم. حسابی حرصش داده بودم. کاش حداقل نرم تر برخورد میکردم تا راه برگشتن برام بمونه. هر لحظه که میگذشت انگار من بیشتر به عمق فاجعه پی میبردم. دستی شونم رو تکون میداد: -پونیکا چت شد؟ رنگت عین گچ سفید شده. قبل از اینکه سامان بتونه با صدای نگرانش توجه ها رو جلب کنه گفتم: -سامان من باید برم. از طرف من از همه خداحافظی کن. تا اومد به دستم چنگ بزنه و نگهم داره از دستش در رفتم. داد زد: -پونیکا!! پونیکا چی شد یهو؟ بی توجه به صداش رفتم طرف پارکینگ. توی ماشین نشستم و با سرعت زیاد به طرف خونه روندم. صدای بلند زنگ خوردن گوشیم توی سکوت ماشین آزارم داد. سامان بود...گوشی و خاموش کردم و پرت کردم رو صندلی. با اینکار گوشی به لبه ی صندلی خورد و افتاد کف ماشین. اهمیت ندادم و گذاشتم همونجا بمونه... فقط به یه چیز فکر میکردم! گم و گور کردن اسلحه. خوشحال بودم که هنوز توی مشماش بود و اثر انشگتم روش نیفتاده بود. کیفارو کنار زدم و کیف قهوه ای رو برداشتم. تفنگ توش بود. برش داشتم و توی اتاق چرخ زدم... سرم و رو به آسمون بلند کردم و بلند گفتم: -خدایا چرا من همیشه قبل از اینکه فکر کنم یه کاری رو انجام میدم؟ اینم شد مثل رابطم با سامان. خونه خراب کن و دردسر ساز! وقتی مطمئن شدم جوابی نمیگیرم سرم و پایین انداختم و روی زمین زانو زدم. فکری به سرم زد. میبردمش مینداختم توی یه سطل آشغالی عمومی که یه جایی دور از خونم باشه. اینجوری اگر پیداش میکردن میگفتم که کار من نبوده. یه شاهد که تازه شاهد م*س*تقیم دزدی هم نبوده شاید میتونست مدرک خوبی برای گرفتن مجوز گشتن خونم باشه اما صد در صد مدرک قابل قبولی برای حکم جلبم نمیشد. لبخند زدم...باید همینکار رو میکردم. تفنگ و توی کیسه زباله ی مشکی گذاشتم، اون رو توی کیفم چپوندم و تا دم درم رفتم. اما بعد پشیمون شدم و برگشتم. الان اگه میرفتم بیرون خطرناک بود. میترسیدم دوباره برگردم بیرون از خونه. از هولم بود که تونستم از خونه ی بابام تا اینجا بیام و به قاتلی که آزاد میچرخید فکر نکنم. اسلحه رو گذاشتم روی عسلی توی حال. باید تا صبح صبر میکردم. کارم احمقانه و ریسکی بود، اما اگه نصف شب پا میشدم امکان اینکه مچم و بگیرن خیلی کم بود. حداقل دیگه قبل از پنج شیش نمیومدن. یعنی اصلا محال بود بخوان قبلش بیان. در و سه تا قفل زدم. با تلق تلق هر کدوم از قفل شدنا حس امنیت بیشتری بهم تزریق میشد. چون بردیا گفته بود قاتل کلیدارو داره یه قفل خیلی بزرگ خریده بودم. اون رو هم انداختم به در و قفلش کردم بعد هم کلیداشون و گذاشتم توی جیب شلوار لیم. وقتی از کنار میز آرایش رد میشدم سعی کردم نگاهم به آینش نیفته. همه چیز تمیز و مرتب شده بود اما بازم میترسیدم اگه بهش نگاه کنم یکی از اون نوشته های تهدید آمیز ببینم. لباسام و تند تند عوض کردم. ساعت ب*غ*ل تختم و گذاشتم رو سه تا بیدارم کنه. زیر لحاف خزیدم. وقتی چشمام و روی هم میذاشتم به این فکر کردم که من وقتی یه چیز رو میخواستم باید بدستش میاوردم ولی اینبار به کاهدون زده بودم. همیشه بابام کارام و ماسمالی میکرد واسه همین خیالم راحت بود اما انگار اینیکی بحرانِ زندگیم میخواست بزرگم کنه و بهم بفهمونه باید از خواب خرگوشی دربیام. با حس تشنگی از خواب بیدار شدم. با اونهمه شیرینی و چرت و پرتی که خورده بودم معلوم بود تشنم میشه. اول موقعیتم و درک نکردم، کمی که گذشت با دیدن اتاقم خیالم راحت شد. نیم خیز شدم و با مشتم چشمم رو مالیدم. ساعت رو برداشتم و نگاهش کردم، چند ثانیه چشمام سیاهی رفت اما بلاخره نگاهم دوباره شفاف شد و تونستم صفحه ی سفیدش رو ببینم. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بود. ساعت سه خیلی زود بود و بازم جرات بیرون رفتن نداشتم. خواستم ایندفعه روی پنج تنظیمش کنم ولی چشمام درست نمیدید که بخوام کوکش و پیدا کنم. وسوسه ی آب خوردن از خستگی قوی تر بود و من و از توی رخت خوابم بیرون کشوند. با فکر اینکه وقتی برگشتم برق و روشن میکنم و ساعت رو روی پنج میذارم اون و دوباره روی ب*غ*ل تختی گذاشتم. هنوز از چهار چوب در نگذشته بودم که صدای پایی شنیدم. سریع خودم و پشت دیوارِ کنار در پنهون کردم، سرک کشیدم توی هال و خوب نگاه کردم. برقا همه روشن بود. خیلی وقت بود موقع خواب به جز اتاق خواب خودم همه ی برقارو روشن میذاشتم. آب دهنم و قورت دادم و داد زدم: -کی اونجاست؟ حالا نه اینکه اگرم کسی بود خودش و نشون میداد اما این یه واکنش ناخود آگاه بود که وقتی آدما حضور ترسناک کسی رو اطرافشون حس میکردن برای اینکه خیالشون راحت شه انجامش میدادن. اما خیال من و راحت نکرد... از برگشتنم به خونه مثل سگ پشیمون شدم. اگه واسه ی اون کلت کوفتی نبود محال بود دیگه پام و توی این خونه بذارم. تا دوباره نگهبانارو برگردوندم میخواستم بمونم پیش مامانمینا حتی اگه میمردم هم محال بود برگردم. من واقعا همیشه سهل انگار و بیخیال رفتار میکنم. کی میخوام بزرگ شم؟ از دیروز خبر آزادیش و شنیدم و دست روی دست گذاشتم؟؟ زیر لبی گفتم: -خوب چیکار میکردم؟ هیچکس حرفام و باور نمیکرد. چند دقیقه دیگه هم منتظر شدم. صدایی نمیومد. جوری ساکت بود که میتونستم صدای نفس هام رو بشنوم. از پشت دیوار کنار اومدم و چند قدمی با شَک به طرف آشپزخونه رفتم. هرچقدر گوشام و تیز کردم دیدم خبری نیست. کم کم خودمم داشت باورم میشد شیزوفرنی دارم. از حالت خمیده راه رفتن در اومدم و صاف و آروم رفتم داخل آشپزخونه. هنوز حواسم به صداهای اطرافم بود. لیوان و زیر آب سرد کن گرفتم. هیچوقت تا حالا متوجه نشده بودم آب سرد کن موقع کار کردن صدا میده. انقدرصداش آروم بود که متوجهش نمیشدم ولی حالا که من حواسم و جمع کرده بودم انگار داشتم بلند ترین صدا رو میشنیدم و با زور تحملش میکردم. صدای خفیف تکون خوردن چیزی و حس اینکه یکی پشتمه باعث شد خیلی سریع برگردم پشتم رو نگاه کنم. هیچی نبود با لیوان توی دستم به میز وسط آشپزخونه نزدیکتر شدم. خیلی ناگهانی یه جسم خیلی بزرگ و سر تا پا سیاه پوش از پشت میز بیرون اومد و سرپا وایستاد. حتی یه چیز مشکی رنگم کشیده بود رو صورتش. با زور میشد فهمید آدمه. لیوان از دستم افتاد و شکست. صدای گوشخراش شکستنش با حال اون لحظهم از صدای آب سرد کن خفیف تر بود. تا اومدم جیغ بزنم به طرفم یورش آورد و جلوی دهنم و گرفت. با دست و پا زدنام نمیذاشتم بهم احاطه پیدا کنه. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که شوکه شده بودم. نگاه وحشت زده و بی طافتم به چاقوهای روی میز افتاد. سرویس چاقوهام با سایزای مختلف که توی یه جعبه ی مربعی شکل چوبی فرو رفته بودن. اون حواسش به گرفتن من بود. مدام ناخون میکشیدم و با دستام تو سر و صورتش میزدم. دستم و انداختم به سمت چاقو ها...یه پاش و زیر پام زد و باعث شد کنترلم رو از دست بدم و سقوط کنم. توی لحظه ی آخر دستم و به دسته ی یکی از چاقو ها گیر دادم و همشون روی زمین ریختن. با صدای جرینگ جرینگ برخوردشون به هم توجهش به چاقو ها جلب شد. یه ثانیه...فقط یه ثانیه از من قافل شد و من توی همون یه ثانیه یکی از چاقو هارو برداشتم و بدون لحظه ای مکث خواستم فرو کنم توی پاش...خیلی سریع متوجه شد و پاش رو کنار کشید. چاقو فرو نرفت اما گوشه ی زانوش و پاره کرد. چاقو از دستم رها شد و روی سنگای سفید افتاد...سنگا با رد خون نقاشی شدن. زیر لبی آخی گفت. سریع از روی زمین بلند شدم و خواستم از آشپرخونه بدوئم بیرون... پنج تا انگشتش رو دور مچ پام پیچید و اون رو کشید طرفش...با شتاب روی زمین کوبیده شدم، همه ی بدنم درد میکرد. از پاهام گرفت و من و به طرف خودش کشوند. در حالی که به پشت افتاده بودم نگاهش کردم تا محل دقیق سرش رو پیدا کنم و با پام محکم کوبیدم تو صورتش. ضربم کاری بود و باعث شد پام و ول کنه. از آشپزخونه بیرون اومدم. دوییدم سمت در ورودی گریه میکردم و جیغای خفیف میکشیدم انقدر راه گلوم بغض داشت نمیتونستم خوب جیغ بزنم. بدون توجه دستگیره رو پایین کشیدم. در قفل بود...خشکم زد. یادم افتاد خودم قفلش کردم. این یعنی از قبل تو خونم بوده، قبل از اینکه بیام اینجا! برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم... نبود! رد خونش تا دو سه قدم جلو تر اومده بود و بعدش انگار غیب شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم... نبود! رد خونش تا دو سه قدم جلو تر اومده بود و بعدش انگار غیب شده بود. کلیدا؟ کلیدا رو کجا گذاشتم؟ یادم افتاد توی جیب شلوارم بودن. بعد از جریان دسته کلیدم همیشه نزدیک خودم نگهشون میداشتم اما کاش امشب مینداختم به جاکلیدی ب*غ*ل در! ای کاش... آب دهنم و قورت دادم. نگاهم بی وقفه از این سر تا اون سر خونه رو میپایید. تا اتاقم راه زیادی نبود. کافی بود از حال بگذرم و وارد راهروی اتاقا شم. اگر میدوییدم صدام و میشنید. قلبم مثل گنجشک میزد و نفس نفس میزدم. فکری ناگهانی بین کل حواسم و از اتاق و راهی که باید طی میکردم پرت کرد. اسلحه! گذاشته بودمش روی عسلی تو حال. آروم پشت کنسول خزیدم و سنگر گرفتم. سرک کشیدم، نه صدایی میومد نه چیز غیر عادی ای دیده میشد. عرق کرده بودم و موهام به کناره های صورتم چسبیده بود. موهام و از توی صورتم کنار زدم و نفس تب دارم و با تشویش و اضطراب بیرون فرستادم. زیر لب زمزمه کردم: -من قرار نیست امشب بمیرم. از پشت کنسول بیرون اومدم و با حالت چهار دست و پا چند قدم به مبل ها نزدیک شدم.مدل مبل های حال جوری بود که نشیمن گاهش با زمین فاصله داشت و میشد زیرشون قایم شد. چند قدم دیگه مونده بود تا به مبلا برسم و زیرشون پناه بگیرم. از زمانی که از دستش فرار کردم دو دقیقه هم نگذشته بود. صدای تقی اومد. وقت و هدر ندادم و با سریعترین حالتی که توی اون ژست ممکن بود خودم و به مبل رسوندم. اول بالا تنه ام و کشدم زیرش و بعد کامل پناه گرفتم. چند لحظه ی بعد اون هم پیداش شد. از اونجایی که بودم فقط پاهای سیاهش و میدیدم، داشت از پشت میز ناهار خوری میومد بیرون. تا زانوهاش و میدیدم، زخم پاش رو با یه دستمال بسته بود و مثل این بود که نمیخواست من از روی رد خونش بفهمم کجا میره. رفت سمت آشپزخونه. فقط دو تا راه داشتم. اول اینکه برم توی اتاقم و در رو قفل کنم. فاصلم با اتاق خیلی کم بود و امکان داشت اصلا متوجه فرارم نشه، با اینکه برای همیشه نمیتونستم تو اتاق بمونم و بلاخره دستش بهم میرسید اما یکم زمان برای پیدا کردن یه راه بهتر میخریدم. راه دوم بهتر اما خطرناکتر بود. واسه ی رسیدن به اسلحه باید از زیر مبل بیرون میومدم، از کنار تلویزیون میگذشتم، تا کلت رو که روی عسلی زیر اپنِ آشپزخونه بود برمیداشتم. واقعا سخت بود بخوام بین دو راهی ای تصمیم بگیرم که امکان داشت هرکدوم منجر به مرگم بشه و از اون سخت تر این بود که برای چنین تصمیم مهمی زمان نداشتم. محکم جلوی دهنم و گرفته بودم تا صدای نفسای بلند و بی طاقتم به گوشش نرسه. میخواستم برای اولین بار توی زندگیم راه کم خطر رو انتخاب کنم. رفتن داخل اتاق واقعا آسون بود. از زیر مبل بیرون اومدم و چهار دست و پا چند قدم رفتم. داخل اتاق که رسیدم سریع روی پاهام نشستم، در رو بستم و از پشت قفل کردم. همونطور نشسته به در تکیه دادم و زانوهام رو کشیدم تو ب*غ*لم، به طرز عجیبی میلرزیدن. تند تند تکرار کردم: -آروم باش...آروم باش..آروم. فکر کردم. سخت بود توی اون موقعیت فکر کنم، اما من ذهنِ مشغول و حواسِ پرتم رو یک جا جمع کردم و فهمیدم تنها کاری که توی این موقعیت میتونم انجام بدم زنگ زدن به پلیسه. من زندونی شده بودم و راه دیگه ای جز این نداشتم. از پشت در بلند شدم. تلفن بی سیمی توی حال بود. آسه آسه رفتم طرف تختم. همیشه موقع خواب گوشیم رو میذاشتم رو ب*غ*ل تختیم، با دیدن جای خالیش نفسم بند اومد و محکم زدم به پیشونیم. پس چرا نبود؟ باید همینجا باشه. عادت داشتم وقتِ خواب بذارمش ب*غ*ل گوشم. قطره های درشت اشک از گوشه ی چشمم پایین میومدن و با عرقای روی صورتم مخلوط میشدن. درمانده و بی پناه روی زانوهام نشستم. تمام تنم از استرس و فشار میلرزید: -کجا گذاشتمش؟ کجا گذاشتمش؟ لعنتی. صدای قدم زدن از بیرون میومد خیلی خفیف بود اما با این حال توی اون سکوت محض شنیده میشد. به در نزدیک شدم و گوشم و چسبوندم به در. صدای خیلی بلندی که بخاطر شوک و ترس اول نفهمیدم از کجاست باعث شد چشمام و محکم ببندم. ساعت کوکی بود... سه شده بود و داشت زنگ میزد. سریع برش داشتم و خاموشش کردم با این حال مطمئن بودم صدای بلندش و شنیده. ساعت توی دستام بود و به در خیره شده بودم. اول صدای قدم های سریعی اومد بعد دستگیره پایین و بالا رفت چسبیدم به دیوار: -نه...نه. اولین ضربه به در لولا ها رو تکون داد. چند تا دیگه ضربه لازم بود تا در رو بشکنه و بیاد تو؟ ساعت از دستم افتاد. پنجره ها! باید از پنجره میرفتم بیرون اونارو هم مثل در قفل زده بودم. کلیدش توی جیب شلوارم بود اما با ضربه هایی که به در میزد هر لحظه ممکن بود در بشکنه... رفتن به اون سر اتاق و برداشتن کلیدا کم عقلی بود. با هر ضربه ای که به در میخورد از جام میپریدم. وقت فکر کردن نداشتم باید عمل میکردم. با دست شب خواب و هرچی رو که رو ب*غ*ل تختی بود ریختم زمین. صدای ناهنجاری از شکستن چراغ خواب بلند شد. ب*غ*ل تختی خیلی سنگین بود با زور برش داشتم، جیغ بلندی کشیدم و با تمام قدرت اون رو کوبیدمش تو شیشه. وقتی شیشه ی بزرگ خورد شد چشمام و بستم تا تیکه هاش که همه جا پخش میشد توی چشمم نره. به محض اینکه در اتاق شکست دستم و دو طرف قاب پنجره گذاشتم و پریدم توی حیاط. سرعتم زیاد بود و در عرض چند ثانیه به پارکینگ رسیدم. صدای دوییدنش و میشنیدم که دنبالم میومد. چشمم که به ماشین افتاد آرومتر شدم. دعا دعا میکردم درش قفل نباشه. برای اولین بار توی تمام طول شب شانس آوردم و در ماشین باز بود. خوشحالیم زیاد دووم نیاورد چون یادم افتاد سوییچ ندارم. تا رسید به درِ ماشین و دستگیره رو گرفت قفل در و زدم. دویید طرف درِ سمتِ راننده. پریدم و اونیکی در هم قفل کردم. درای پشت خودشون قفل بودن. چند بار محکم با آرنجش به شیشه کوبید. شیشه های ماشین نشکن نبودن اما به راحتی نمیشد با دست خالی شکوندشون. چند ثانیه چشمام و بستم و اسم خدارو صدا زدم. از ته دلم ازش کمک میخواستم. نمیدونستم داره چیکار میکنه اما از پشت صدای تق تق میومد. برگشتم نگاه کردم با یه چیزی شبیه چاقو باک بنزین رو شکونده بود. سرم و بیشتر جلو کشیدم و دیدم بنزین از قسمت شکافته شده ی باک بیرون میریخت. دستام و روی شیشه گذاشتم و نگاهم رو به چشمایی که نمیدیدم دوختم. بلاخره برای اولین بار صداش در اومد: -ترجیح میدی بیای بیرون یا همون تو بسوزی؟ دستام و محکم روی شیشه کوبیدم و جیغ زدم: -نه...نه...خواهش میکنم اینکارو با من نکن. تورو خدا...آخه مگه من باهات چیکار کردم؟ دستش رفت تو جیبش و یه مربع آهنی بیرون آورد. درش و که باز کرد فهمیدم فندکه. -پس میخوای همون تو بسوزی؟ -نه...تو رو خدا ولم کن. گریم بند نمیومد. جلو اومد و محکم کوبید تو شیشه: -پس این در لعنتی و باز کن. -نه. -عزیزم من عاشق بازی کردنم اما زود از بازیای تکراری خسته میشم. پس این در لعنتی رو باز کن. فندک و روشن کرد...شعله هاش جلوی چشمم میر*ق*صیدن. جیغ کشیدم: -باشه...باشه میام بیرون خاموشش کن. بنزین خیلی حساس بود و زود آتیش میگرفت. دستش رو از روی فندک برداشت و شعله های زرد و آبی خاموش شدن. هر کاری هم که میخواست باهام بکنه از سوختن بدتر نبود. البته اون لحظه اینطور فکر کردم...بعدا فهمیدم که چه اشتباه بزرگی بود. قفل و باز کردم و دستگیره رو بیرون کشیدم. هنوز دنبال یه راه دیگه برای فرار میگشتم. به محض پیاده شدنم محکم من و گرفت. سرم و کوبید به شیشه ی ماشین. دقیقا کنار گیج گاهم با لبه ی سقف برخورد کرد. ضربه چنان محکم بود که درد از سرم وارد بدنم شد و تا پاهام و لرزوند. تلو تلو خوردم و روی زمین افتادم. اومد کنارم نشست و زانو زد. انگشتش و با حالت نوازش روی پیشونیم کشید: -بلاخره گرفتمت. قبل از اینکه بیهوش بشم و چشمام روی هم بیفته دستم و به سمت صورتش بردم و چیزی رو که روی صورتش بود کنار زدم. ((من این مرد و مدت ها بود که میشناختم.)) خاطرات قدیمی توی ذهنم چرخ خورد و چرخ خورد و ناگهان تنگ ذهنم خالی شد. همه ی این اتفاقات توی نیم ساعت و شاید هم کمتر از نیم ساعت افتاد اما همون زمان کوتاه زندگیمو برای همیشه عوض کرد... * فصل پنجم: جوخه ی آتش یا صف اعدامی ها؟! * -نَک...نَک...نَک...جناب؟...م*س*تر؟ ...خوشتیپ؟ م*ر*ت*ی*ک*ه بیدار شو دیگه...عجبا! بردیا سرش رو به صندلی ماشین تکیه داده بود و خوابش برده بود. از شنیدن صدای تق تق شیشه که با صدای نازکی مخلوط شده بود، تکانی خورد و چشم های خمار و خواب آلوده اش رو از هم باز کرد. موقعیتش و درک نمیکرد. آب دهنش رو قورت داد و دو تا کف دستش و روی صورتش کشید. به کسی که به شیشه زده بود و بیدارش کرده بود نگاه کرد. دختر جوان دستش رو مشت کرد و توی هوا چرخوند. بردیا سریع منظورش رو فهمید و شیشه رو پایین کشید. دختر سریع گفت: -آخه یارو! ماشین و اینطوری دم خونه ی مردم پارک میکنن؟ انگار به خواب مرگ رفته بودی. بزن کنار میخوام رد شم. اینو گفت و با قیافه ی حق با جانبی به ماشینش که پشت اتومبیل بردیا زندانی شده بود اشاره کرد. بردیا اهمیتی بهش نداد و با گیجی به اطرافش نگاه کرد. با به یاد آوردن موقعیتش نگاه هراسونش رفت سمت ساعت دیجیتالیه ماشین. 6:13 محکم به فرمون کوبید و گفت: -لعنتی اصلا نفهمیده بود چطور خوابش برد. دخترک از دیدن عصبانیت و واکنش تندِ بردیا ترسید و یک قدم عقب رفت. لبش رو گزید و محتاطانه گفت: -میشه لطفا ماشین و جا به جا کنید؟ بردیا سرش رو چند بار به معنی قبول کردن تکون داد. به اندازه ی یک اتومبیل جلوتر رفت و سریع از ماشین پیاده شد. توجه نکرد که دختر کی رفت و آیا اصلا رفت! از دست خودش عصبانی بود. محکم روی پیشونیش کوبید و دعا دعا میکرد پونیکا هنوز داخل خونه باشه. تا به حال توی عمرش نشده بود چنین اشتباه بزرگی کنه. برای حل خیلی از پرونده هاش شبهای زیادی رو نخوابیده بود. اما حالا که میخواست برای مهم ترین اونها بلاخره به سرانجام برسه باید به یه زن روانی برمیخورد و از روی سهل انگاری مدرک به اون مهمی رو به باد میداد. یاد اسلحه ی کنار دستش دلش رو سوزوند و باعث شد زیر لب بگه: -اون اسلحه ی لعنتی درست کنار دستم بود. چطور گذاشتم بعد از این همه سال تلاش از دستم در بره؟ دوباره سوار ماشین شد و توی دلش گفت، حتما پونیکا هنوز اون توئه. یکم دیگه منتظرش میشم. یک ساعت... دو ساعت... سه ساعت... گذر ساعت ها کلافه اش کرده بود. فکر کردن به اینکه پونیکا با اسلحه جیم شده قلبش رو میلرزوند و دیوونش میکرد. شغلش جوری بود که فقط یک اشتباه کوچیک میتونست کل ماجرا رو تا ابد توی سیاهی گم کنه. اما این یکی فرق داشت همه چیزش رو میداد تا اون اسلحه ی لعنتی رو پیدا کنه. بلاخره از ماشین پیاده شد. کتش و درآورد و روی صندلی عقب انداخت. کمی کنار دیوار کشیک کشید. به محض اینکه کوچه خلوت شد از دیوار بالا رفت. رد شدن از اون حصار های بلند و نوک تیز تقریبا غیر ممکن بود ولی بردیا از راه های خطرناک تر از این هم عبور کرده بود. این کار براش مثل آب خوردن میموند. به محض این که از دیوار بالا رفت. با مشتش میله ی یکی از حصار ها رو چسبید تا دوباره سقوط نکنه. پاشو روی نرده ی زیر حصار ها گذاشت و وقتی به خوبی توی جاش ثابت شد، یکی از پاهش رو وسط یکی از نرده ها کشید و بعد با کمک پای دیگش فشار زیادی به پای اول وارد کرد و با پرش بلندی از حصار ها عبور کرد. وقتی توی حیاط پرید خاک روی شلوارش و با دست تکوند و زیر لب به کسی که نمیدونست کیه فحشی داد. بعد از این همه سال کار کردن به عنوان منجی قانون فهمیده بود که اگه مردای قانون هم گاهی قانون رو زیر پاشون نذارن به هیچ جا نمیرسن. کنار دیوار حیاط پشتی کاور گرفت و آهسته جلو رفت. منظره ی شیشه خورده های پخش شده داخل حیاط و ب*غ*ل تختیِ چوبی که نیم متر جلوتر از حیاط بین شیشه خورده ها افتاده بود و از چند جا شکسته بود باعث شد بین کل مخفی شدن رو از یاد ببره. اگه میخواست تنهایی وارد عمل شه ریسکی بود. عقل سلیم میگفت اول با پلیس تماس بگیره. با 110 تماس گرفت و گزارش داد. هندگانش (سلاح کمری) رو توی ماشین جا گذاشته بود. با دست خالی چند قدمی به طرف استخر رفت. نباید قبل از دیدن صحنه ی جرم، اونم به صورت کامل برداشتی میکرد. اگر میخواست حالا حدسی بزنه اگر بعدش چیزهای جدیدتری میدید حساب و کتاب تفکراتش قاطی میشد. روی اولین پله وایستاد و گوش هاش و تیز کرد. حواسش بود موقع راه رفتن زیاد سرو صدا نکنه تا اگر هم کسی داخل بود و خطری بردیا رو تهدید می کرد به دردسر نیفته. به طرف در دو دهنه و چوبیِ ورودی رفت. پشت در گارد گرفت. دستش روی دستگیره ی سرد بود و هنوز تصمیمی برای باز کردن در نگرفته بود. ابروهاش توی هم گره خورده بودن. زیر لبی شمرد: -یک...دو...سه. دستگیره رو پایین کشید و ابروهاش به جاش بالا رفتن. در قفل بود! چند بار دیگه دستگیره رو بالا پایین کرد. فایده ای نداشت. گاردش رو رها کرد و سردرگم به در خیره شد. اگه از بیرون قفل شده بود میتونست با یه تیکه شاخه ی کوچولو و نازک بازش کنه. این که در از داخل قفل بود دو تا معنی میداد. یا پونیکا هنوز همون تو بود یا اینکه از شیشه ی شکسته بیرون رفته بود. حالا اگر از شیشه ی شکسته بیرون رفته بود باز میتونست دو تا نتیجه گیری کنه، اول اینکه پونیکا از قصد این کار ها رو کرده و یا مشکل روانی داره که این برمیگشت به همون فرضیه های قبل از دزدیده شدن اسلحه. اما دومی توی ذهنش چراغ قرمزی رو روشن کرد و فکر کرد. "واقعا کسی دنبال دختره بوده؟ یعنی راستش رو میگفت؟" نگاهی به ساعت مچیش انداختو اخم کرد: -پس چرا نرسیدن؟ حتی اگه به احتمال یک در صد هم پونیکا توی خونه میبود و به کمکش نیاز داشت، باز هم نمیشد یک درصد رو نادیده گرفت. از طرف دیگه خراب کردن صحنه ی جرم هم دیوونگی محض بود. توی دو راهی دست و پا میزد. همیشه توی جنگ بین قلب و عقلش، عقل برنده ی بی چون و چرا بود اما حتی عقلش هم در برابر وجدانش کم می آورد. "آخه چرا باید توی مدت زمانی که من خواب بودم این اتفاقا بیفته؟" جلوی پنجره ایستاده بود. مغزش اطلاعات رو دریافت و اونا رو پردازش میکرد تا بتونه یه کاری بکنه. هیچ نقطه ای از کناره های پنجره اهرمی وجود نداشت تا بتونه با کمکش داخل بره. پنجره با زمین فاصله ی کمی داشت. هرطور شده باید با دستش از جایی میگرفت و میپرید تو اما همه جای پنجره شیشه شکسته بود، اگر میخواست از گوشه هاش بگیره دستش و می برید. *** فکری به ذهنش رسید. برگشت و از داخل باغچه چوب نسبتا بزرگی برداشت. دوباره جلوی پنجره و البته با کمی فاصله ی بیشتر قرار گرفت. سرش رو روی شونش گذاشت و دستش رو هاله ی صورتش کرد. "امیدوارم اشتباه نکرده باشم و صحنه رو واسه هیچی به هم نزده باشم" با چوب شیشه رو کامل شکست انقدر که دیگه هیچ چیز به جز چهارچوب نموند. از نتیجه ی کارش لبخندی زد و وارد اتاق شد. *** هانیه اقبالی زیردست و همکار بردیا به چراغ خواب مادر مرده که کف اتاق افتاده و شکسته بود نگاهی انداخت و با لحن مشکوکی پرسید: -راستی بردیا! تو اصلا اینجا چیکار میکردی؟ هیچ خوشش نمیومد توی محیط کار اینطوری صمیمی باهاش حرف بزنن، نگاهش رو از هانیه گرفت: -جناب کاردان! هانیه کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: -خوب جناب کاردان نگفتید اینجا چیکار میکردید؟ بردیا برای یه لحظه دست و پاش رو گم کرد، اما خیلی سریع خونسردیش رو حفظ کرد و گفت: -از کی تا حالا باید به شما جواب پس بدم؟ هانیه شونه ای بالا انداخت و زمزمه کرد: -معلوم نیست چشه. فقط پرسیدم دیگه! بردیا شنید اما به روش نیاورد. رو به ماموری که یه ربعی میشد ب*غ*ل دستشون ایستاده بود و هر چند دقیقه یه بار قربان قربان صدا میزد کرد و تشر زد: -تو چرا اینجا وایسادی؟ از اون روزهایی بود که همه باید از دستش موش میشدن و توی سوراخاشون میخزیدن. مامور یک قدم عقب رفت و گفت: -قربان یه چیزِ مهمی هست که باید ببینید. خون قرمز و غلیظی که رو کاشی های سفید ریخته بود از همه چیز بیشتر باعث تعجب بردیا شد. پس موضوع از اون چیزی که فکر میکردن جدی تر و خطرناک تر بود. باید خیلی شانس می آورد که دومین قتل مربوط به این پرونده روی دستش نمی موند. سروان هاشمی و یکی از بازپرس ها خواستن نزدیک بیان اما بردیا مانعشون شد و اونا رو عقب روند. اکثر اونها که با شیوه ی کار بردیا آشنایی داشتن بدون هیچ حرفی عقبگرد کردن. بردیا پرسید: -اثر انگشتی پیدا کردین؟ یکی گفت: -بله قربان خیالت راحت. بردیا که حالا مطمئن شده بود با پا گذاشتن به اون منطقه چیزی رو خراب نمی کنه چند قدم به نرمی جلو رفت. یکی از دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد. انگشت اشارش رو روی یخچال کشید و گفت: -این خراشیدگی ها رو میبینید؟ کسانی که پشتش وایساده بودن سرک میکشیدن تا خراشیدگی های مد نظر بردیا رو بهتر ببینن. چند نفر تایید کردن. میدونستن بردیا وقتی حدس میزد اون رو بلند میگفت و با همه در میون میذاشت. با این شیوه ی بی عیب و نقصش برای دیگران اسطوره ای شده بود. ادامه داد: -معلومه توی این منطقه درگیریِ فیزیکی صورت گرفته. کسی که روی یخچال خط انداخته احتمالا زن بوده و سعی میکرده خودش رو نجات بده از مدل خطا حدس میزنم میخواسته خودش رو نجات بده. بازم نمیشه گفت حتما زن بوده شاید مردی با ناخونای بلند بوده اما ما حدس و میذاریم رو این که زن بوده. چند ثانیه سکوت محض شد. همه دل به حدسیات منطقیش داده بودند. بردیا دوباره گفت: -این چاقوهایی که روی زمین افتاده رو هم همون زنه ریخته... سروان هاشمی خندان گفت: -این یکی دیگه از اون حرفا بودا کاردان! از کجا میدونی؟ اگه زن بوده پس چطوری تونسته خودش و از چنگ قاتل بیرون بکشه؟ بردیا از اینکه سروان بین حرفش پریده بود و چنین سوال مسخره ای میپرسید عصبانی شد اما ترجیح می داد با کسایی که مقام داشتن بدرفتاری نکنه: -از روی شکل و جهت خراشای روی یخچال حدس زدم مطمئنا کسی که یخچال رو خط انداخته اینجا وایساده بوده. و بعد چند سانت دور تر از لکه ی خونی ایستاد: -و تنها کسی که دستش به چاقو ها می رسیده هم بی شک توی همین نقطه قرار داشته. صحنه ی جرم نشون میده که مرد پشت زن وایساده بوده و محل تقریبیش حدس میزنم پشت میز باشه. پس دستش از اونجا به چاقو ها نمی رسه. سروان باز نطق کرد: -از کجا فهمیدی قاتل مرده؟ بردیا خیلی خونسرد جواب داد: -از روی در اتاق که شکسته بود. یه زن ممکن نیست بتونه در به این سنگینی رو بشکونه. هانیه گفت: -خوب شاید هم نفر سومی توی ماجرا بوده. بردیا لجش گرفت و تشر زد: -آخه مگه اینجا کلاس درسِ انقدر سوال میپرسید؟ اینا فقط یه سری حدسیاتن که تا 60% امکان داره درست باشن...ممکنه خیلی اتفاقات دیگه هم افتاده باشه و ما خبر نداشته باشیم. فقط میخوام بفهمم باید دنبال چی یا کی بگردیم. سروان هاشمی گفت: -خیلی خوب ادامه بده. و با دقت منتظر ادامه ی حرف بردیا شد. بردیا: چی میگفتم؟ آهان! بعد از اینکه چاقوها روی زمین ریختن مرد یکیشون رو برداشته و زن رو زخمی کرده. قبل از اینکه کسی بپرسه از کجا میدونی سریع گفت: -از روی جایی که خونا ریخته میگم. در حالی که شدیدا توی فکر بود چنگی به موهاش زد و گفت: -فقط یچیز و نمیتونم بفهمم. تا کاشی آخری که خون روش هست نشون میده خونریزی شدید بوده و نمیتونسته یهو بند بیاد، پس چطوری از اون قسمت به بعد دیگه خونی نیست؟ گروهبان صولتی پوزخندی زد و گفت: -معلومه دیگه. زنه به اون جا که رسیده پاش رو با دستمالی چیزی بسته. بردیا ابروهاش رو بالا برد: -و برای چی باید همچین کاری بکنه؟ صولتی جواب داد: -واالله چی بگم! شاید واسه اینکه قاتل ردش و نگیره. بردیا سریع حرفش رو رد کرد: -غیر ممکنه کسی که بهش حمله شده چنین وقتی داشته باشه. لااقل نه نیم متر بعد از ضرب دیدنش. قاتل صد در صد بعد از زدن ضربه ی چاقو هنوز توی همین مکان بوده پس زن وقتی برای بستن پاش نداشته. این فرضیه غلطه. یکی دیگه که بردیا اسما نمیشناختش گفت: -خوب شاید قاتل طرف و کشته بعد واسه اینکه مارو گیج کنه پاش رو بسته و ازاینجا بردتش. این یکی منطقی تر بود اما باز هم خیال بردیا رو راحت نکرد. -بزرودی مشخص میشه. بعد در حالی که از آشپزخونه بیرون میومد دستور داد: -از روی خون یه نمونه بفرستید آزمایشگاه. همه جای خونه رو خوبِ خوب بگردید تا ببینید رد خون یا چیز مشکوک دیگه ای پیدا می کنید یا نه. هنوز از در خارج نشده چیز دیگه ای یادش اومد: -از حیاط و داخل خونه هرجا خرابی و شکستگی بود عکس بگیرید واسم بفرستید این پرونده بدجوری رو اعصابمه. *** بهار شکلات فندقی رو توی دهنش گذاشت و در حالی که بهش میک میزد نا مفهوم گفت: -خوب احمقی دیگه. چشمهای بردیا گرد شدند و به طرف بهار چرخیدند: -بچه مراقب حرف زدنت باش. مثلا من داداش بزرگترتما! بهار از روی کابینت پایین پرید و با بیخیالی شونه هاش و بالا انداخت: -خوب مگه دروغ میگم؟ اول از همه که اون زنیکه ی روانی رو با تفنگ تنها گذاشتی... بردیا از خودش دفاع کرد: -حتی یک هزارم درصد هم فکرش رو نمیکردم بخواد برش داره. پنج دقیقه هم نشد برگشتم. بهار نگاهی به قارچ ها که خیلی نرم زیر چاقوی تو دست بردیا خورد میشدن انداخت: -انقدر ریز خورد نکن میسوزن. بعد به کابینت تکیه داد: -حالا یک هیچی. دومندش که خیلی بی خردانه...چشات و گرد نکن نگفتم احمق که گفتم بی خرد... نخودی خندید و ادامه داد: -خیلی بیخردانه این موضوع رو از همکارات و رئیست قایم کردی. اگه همون اول بهشون گزارش دزدی میدادی سریع حکم تفتیش میگرفتی و اسلحه دوباره میومد تو دستت اما قایمش کردی و دستت خالی موند. -نمیشد گزارش بدم اونموقع بخاطر گم کردن اسلحه پرونده ی قاتل باران رو ازم میگرفتن و میسپردنش به یکی دیگه. بهار از آشپزخونه بیرون رفت: -باز بهتر بود تا دستت خالی بمونه. بردیا قارچارو توی ماهی تابه ریخت و زیرش و روشن کرد: -ترجیح میدم پرونده باز بمونه تا اینکه بیفته دست کسی که نمیدونم کیه. غذاشو همی زد و رفت کنار بهار روی مبل نشست...با زانوی چپش ضربه ی نرمی به زانوی راست خواهرش زد: -تو چی فکر میکنی بهار؟ -راجع به چی؟ -پونیکا...من فکر میکنم یه مرگیش هست. -بعید میدونم. خیلی چیزا توی این مدت دیدی که نشون میداده دست نفر دومی هم توی ماجرا هست. مثل درِ شکسته و مدل درگیری توی آشپزخونش. تازه اون یارو که تعقیبش میکرده هم میتونسته واقعا مضنون باشه و پونیکا شیزوفرنی نداشته. این همه چیز و با چشمات دیدی آخه! -بعد از این همه سال دیدن جرم و جنایت و شناختن یه عالمه قاتل و روانی و جانی به این نتیجه رسیدم اصلا به چیزایی که میبینم اعتماد نکنم. خیلیا خودشون صحنه ی جرم درست میکنن تا از دست قانون فرار کنن هزار بار از این جور مورد ها پیش اومده...اینکه دست کس دیگه ای هم توی ماجرا باشه دلیل نمیشه پونیکا بی گ*ن*ا*ه باشه شاید همدستن. بهار روی مبل دراز کشید پاهاش و روی زانوی برادرش انداخت: -اوووه...چه شکاک! ولی خوب راست میگی امکانش هست. بردیا نگاه از صورت خواهرش گرفت و به نقطه ای در هیچ کجا خیره شد: -باید اول صبر کنم ببینم خونِ مال کی بود. من یکی از تار موهای پونیکارو از توی برسش برای نمونه برداشتم تا ببینم DNA نمونه خون و تار مو به هم میخورن یا نه. بهار که صورتش از خنده سُرخ شده بود گفت: -حالا بیا و لطف کن قبل از اینکه صبر کنی به داد غذا برس که سوخت. وقتی بردیا با شتاب بلند شد و دویید طرف آشپزخونه بهار از خنده منفجر شد: -ببینا بعد از مدت ها اومدم خونه مجردی داداشم باید غذای سوخته بخورم. بردیا ماهیتابه ی داغ و توی سینگ گذاشت. بوی سوختگی شدید نبود اما به هر حال میدونست که قابل خوردن هم نیست. جوابش با صدای شر شر آبِ شیر که همون لحظه باز کرد قاطی شد: -الکی غر نزن. تو رو ولت کنن که همیشه ی خدا اینجایی. بهار قش قش خندید. بردیا از دیدن خنده ی بهار لبخندی روی لبش نشست. خوشحال بود که بعد از مدت ها خواهر کوچولوش رو بی غم و خندون میبینه. لبخندش رو جمع کرد و با شوخی دعواش کرد: -جمع کن خودت و ببینم...خوب خانوم فیلسوف سومندش و نگفتید! بهار دست از خندیدن برداشت و روی مبل نشست: -سومندش...؟! آهان راستی سومیش یادم رفت. تو چقدر حواست جمعِ بردی. بردیا چاقورو گرفت سمتش: -صد دفعه گفتم اینطوری صدام نکن. بهار زبونش و در آورد بیرون: -صدات میکنم تا چشمت در بیاد... ای بابا بذار بگم سومیش و دیگه تا یادم نرفته. -خوب بگو! -خوشم میاد خودتم مشتاقی دلایل حماقتت رو بدونی...عرضم به حضورتون سومین دلیل حماقتت اینه که انقدر این دختره ی مادرمرده رو ترسوندی و الکی گفتی مجوز داری، کلی اینور اونور افتادی دنبالش تا بترسه و بخواد بره اسلحه رو بکشه بیرون و سر به نیستش کنه که سرکار آقا مچش و بگیرید، بعد گرفتی تخت خوابیدی؟ اینیکی حرف بردیا رو به خنده انداخت. واقعا خوابیدنش توی ماشین حماقت بود. بهار هر چقدرم که چرت و پرت میگفت توی این یه مورد حق داشت. ** بهار وقتی دید بلاخره تونسته برادر عنق و جدیش رو بخندونه ذوق کرد. پاهاش رو رو هوا برد و دوچرخه زد: -چه عجب ما بلاخره دیدیم شما بخندید بردیا خان. -انقدر جفتک ننداز میزنی خودت و ناکار میکنی. بهار بی توجه به لحن سرزنش آمیز بردیا در حالی که عمیقا توی فکر بود پرسید: -بردیا یادت نرفته که چه قولی به من و مامان دادی! تو قول دادی اون کثافت به خاطر مرگ باران و بابا به سزای عملش برسه. پاهاش رو پایین آورد. مثل چند دقیقه ی پیش شوخ و شنگ نبود: -اگه اینطوری برای همیشه از دستت فرار کنه چی؟ بردیا وقتی دید غم صورت پاک و معصوم خواهرش رو پوشونده دلش به درد اومد. سریع گفت: -بهار تو من و اینطوری شناختی؟ انقدرا هم بی فکر نیستم...وقتی اینجا نشستم و انقدر بی خیالم مطمئن باش دستم هنوز به یه جایی بنده. بهار با امیدواری ابروهاش و بالا برد: -دستت بنده! به کجا؟ -بار اولی که پونیکا رو دیدم توی خونش بود. بهت که جریان قتل دوستش رو تعریف کردم؟ بهار فقط تایید کرد. بردیا کمی فکر کرد و ادامه داد: -خوب اون موقع خیلی به پونیکا شک داشتم. قتلِ خیلی عجیبی بود. آلت قتل و پیدا نکردیم... البته کالبد شکافی نشون میده با یه چکشِ نسبتا بزرگ به این ابعاد... بعد با دستش نیم متر یا کمی کمترو نشون داد: -مقتول به قتل رسیده... بهار سریع پرسید: -از کجا میدونی...مگه نگفتی آلت قتل رو پیدا نکردید؟ -تو هم شدی مثل همکارام که همش میپرسن چرا؟ از خودم که نمیگم پزشکی که کالبد شکافی رو انجام داده گفت شکستگی های جمجمه این و نشون میده. -خوب چرا مثلا نگفته تبر بوده؟ بردیا فکر کرد که چقدر از بحث اصلی منحرف شدن اما خواهرش و میشناخت و میدونست تا همه چیز رو با جزئیاتش ندونه ول کن نیست: -چون تبر نوکش تیزه و فرو میره... روی جمجمه خورد شده بود و اثر یه مربع که بی شک چکش بوده روی مغزش افتاده بود. بهار صورتش رو توی هم جمع کرد و گفت: -ایـــش! حالم به هم خورد بردیا...تو واقعا اینارو دیدی؟ بردیا فکر کرد. "مگه دیدنش چه چیز حال به هم زنی داره؟" جواب داد: -آره خوب دیدم. منم همون اول که دیدم فهمیدم با چکش مغز و داغون کردن. بهار سریع گفت: _بیخیال این چکش میشی یا نه؟ مثل اینکه آدمِ داریم راجع بهش صحبت میکنیما! بردیا موذیانه خندید و خواست سر به سر بهار بذاره: -خوب آخه واقعا با چکش زده بود ناکارش کرده بود...نمیدونم چرا حالا با چکش؟ ولی چکش بود. بهار چشمهاش و باریک کرد و دندوناش و روی هم سابید. سریع خم شد و دمپایی روفرشی سیاهش رو از پاش در آورد و پرت کرد طرف بردیا. بردیا با چابکی جاخالی داد. دمپایی به دیوار خورد و جنازش روی زمین افتاد. بردیا راست ایستاد و اینبار جدی و با اخم گفت: -بهار ولی جدای از شوخی باید یچیز و بهت بگم. باد بهار خالی شد. کنجکاو و نگران به دهن بردیا نگاه کرد، حتی پلک هم نمیزد. بردیا همونطور جدی ایستاده بود. چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم فشرد: -باید بگم که سلاح قتل چکش بوده. بهار ناگهان منفجر شد: -به خدا میکشمت بردیا. بردیا ژست آدمای ترسیده رو به خودش گرفت: -خیلی خوب ببخشید...شوخی کردم. بهار اینبار از حالت مظلومانه ی بردیا خندید. -ادامه ش رو بگو تا نزدم ناکار شی. -باور کن دو روز بیای پزشک قانونی ببینی چه خبره تو هم برات عادی میشه این چیزا. -خواستم صد سال عادی نشه...بگو دیگه. -باشه بابا! داشتم میگفتم که قتل عجیبی بود و من خیلی به پونیکا مضنون بودم... تو که میدونی من چقدر ریسکی کار میکنم و گاهی قانون و زیر پام میذارم؟ مکثی کرد و ادامه داد: -اکثر اوقات جوابم میگیرم، همون روز اولی که اومد برای بازجویی توی گوشی همراهش یه ردیاب گذاشتم. کیفش و نمیتونست با خودش ببره تو منم مامور مراقبت از وسایل و فرستادم پی نخود سیاه. بهار با بهت و حیرت پرسید: -واقعا اینکارو کردی؟ -آره، اینطوری در عین اینکه میتونستم مضنون اصلی رو داشته باشم سراغ نزدیکای مقتول هم برم. دوست نداشتم وقتی سرم به کار دیگه ای گرمِ پونیکا بتونه بزنه به چاک. -چجور ردیابی انقدر کوچیکه که بشه تو گوشی جاسازیش کرد؟ بردیا به سمت یکی از دو اتاق خواب ها حرکت کرد و گفت: -بیا اینجا تا بهت نشون بدم. بهار مشتاقانه و با کنجکاوی دنبال بردیا رفت. وقتی داخل اتاق رسید دید بردیا روی زمین نشسته و قالیچه رو از روی پارکت کنار زده. -چیکار میکنی بردیا؟ -یکم صبر کنی خودت میفهمی. بردیا بلند شد و چاقوی ضامن دارشو که عکس ببری روش کنده کاری شده بود از روی میز کارش برداشت. نوک تیز چاقو رو داخل محفظه ی باریک بین دو پارکت انداخت و چند بار دسته ی چاقو رو تکون داد تا بلاخره لبه ی یکی از پارکت ها کمی از زمین فاصله گرفت. با دستش پارکتی که از جاش در آمده بود و گرفت و اونو کامل بیرون کشید... بعدش پارکتو کنار پاش گذاشت. بهار بیشتر تعجب کرد جلو رفت و کنار برادرش روی زانوهاش نشست: -این تو چیه؟ -یه سیستم امنیتی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار نگاهش رو از صورت بردیا گرفت و به زیر پارکت برداشته شده نگاه کرد که کمی از سطح زمین فاصله داشت. داخلش فقط یه پنل مربعی شکل که روش شماره های از صفر تا نه نوشته شده بود به چشم میخورد. بردیا اجازه ی سوال پرسیدن به بهار نداد. شماره ای که روی صفحه ی نمایش به صورت ستاره های کوچک نشان داده میشد تایپ کرد. روی مانیتور کوچک دستگاه نوشته شده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‘ Waiting… ’ (صبر کنید...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ثانیه بعد دوباره نوشته شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‘ First step is Activated ’ (مرحله ی اول فعال شد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنانه ای هم هنگام نوشته شدن متن اونرو تکرار میکرد. همون لحظه در م*س*تطیلی و آهنیِ کوچکی که پایین تر از پنل بود به صورت کشویی پایین رفت. زیرش صفحه ی سیاه و براقی وجود داشت. بردیا به صورت حیرت زده ی بهار نگاهی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جیغ میغ نمیکشیا! پشیمونم نکن اینارو بهت نشون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار آب دهنش و قورت داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قول میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا دوباره چاقوی نقره ای و ضامن دار رو برداشت...اونو باز کرد و سر تیزش رو یکم داخل انگشت اشارش فرو کرد. بهار با اینکه قول داده بود جیغ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیکار میکنی دیوونه...دستت خون اومد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا انشگتش رو به صفحه ی سیاه نزدیک کرد. یکم نوک انشگت اشارش و با شصتش فشار داد تا یه قطره خون روی صفحه ریخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نترس با یه قطره نمیمیرم که.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای دستگاه حواس بهار رو پرت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‘ Lucky you…DNA is match‘ (خوش شانسید...دی ان ای همخوانی دارد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‘ Second step is Activated ‘ (مرحله ی دوم فعال شد)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفحه ی سیاه کنار رفت. بهار که منتظرِ چیز عجیب غریبی بود از دیدن یه دکمه ی قرمزِ ریز و معمولی گیج شد. بردیا دکمه رو فشرد... بعد از روی زمین بلند شد و به طرف تابلویی که کمی با میز کارش فاصله داشت رفت و اون و از روی دیوار برداشت. پشتش یه گاو صندوق رمزی بود. رمز اون رو هم زد و رو به بهار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من باید این همه عدد و رقم و بسپرم به اینجا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چند بار روی شقیقه اش زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نوشتن این رمزا جای دیگه ای واقعا دردسر داره. ذهنم امن ترین جاست... میبینی کارم چقدر سخته؟ اونوقت تو میگی چطوری اشتباه میکنم. منم آدمم رباط که نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار بلند شد و به سمتش رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوب حالا...ببین چه بهش برخورده...این همه بند و بساط واسه ی چیه؟ چیزی هست که من ندونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا تایید کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره یه چیزایی هست که نمیدونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در گاوصندوقِ بسیار بزرگ و باز کرد یه در دیگه پشتش بود. به در دوم اشاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینیکی در رو حتما باید از همون راهی که الان دیدی باز کرد. تقریبا غیر قابل هک کردنه و باید حتما دی ان ای من و تشخیص بده بخاطر اینکه سیستمش هوشمنده میگم نمیشه هکش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوب حالا اون تو چی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ندونی بهتره...فقط میخواستم یچیزی رو بهت نشون بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا در دوم رو هم باز کرد. چشمهای جستجوگر و کنجکاو بهار با سرعت زیادی داخل صندوق رو می گشت. یه محفظه ی دو طبقه ی شیشه ای بود. طبقه ی بالا پنج تا هندگان خوشگل و تمیز چیده شده بود با دو ردیف خشاب که جعبشون قرمز رنگ بود. یکم اینور تر هم یه سری وسیله بود که مثلِشون رو تا به امروز ندیده بود. طبقه ی پایین هم فقط پرونده و پوشه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا به چهار تا دایره ی کوچیکِ گرد و آهنی اشاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینا ردیابن. مافوقم به دلایلی که قرار نیست بدونی همه ی اینارو بهم سپرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار خواست یکی از ردیابای کوچولو رو برداره اما بردیا سریع روی دستش زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دست نزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار بق کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس یهو بگو بمیرم دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینا خیلی حساس و ظریفن. من یکی از اینا تو موبایل پونیکا گذاشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بین پوشه و ورقه ها گشت. برگه ی سفیدی رو بیرون کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یکم شیوه ی کارشون متفاوته...بذار اینطوری بهت بگم، این ردیابارو یه شرکتِ به ظاهر خصوصی میسازه که در واقع وابسته به ارتشه...یجورایی سِری به حساب میاد. برای اینکه بتونی ازشون استفاده کنی باید از طرف خود ارتش تاییدت کنن و توی وبسایت شرکتی که سلاحارو میسازه اکانت بسازن برات. من یدونه پروفایل شخصی دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت ردیاب رو به بهار نشون داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این نوشته های ریز و میبینی؟ اینا شماره سریالشن. هرکدوم یدونه از این سریالا مخصوص به خودش داره. کافیه وارد سایت بشم و این سریال و توی قسمت مختص به ردیابا که یه چی پی اس ویژه داره وارد کنم اونوقت میتونم محل دقیق موبایل پونیکارو که ردیاب مورد نظر توشه بفهمم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چقدر پیچیده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا حرفش رو رد کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اونقدرا هم پیچیده نیست. بذار بهت نشون بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ردیاب و مثل همون اولش که مرتب و دقیق چیده شده بودن زیر بقیشون گذاشت. برگه رو برداشت و به طرف میز کارش رفت. حتی برای استفاده از لب تابش هم باید حتما علاوه بر پسورد از اثر انگشتش استفاده میکرد. مو لا درز کارش نمی رفت. بهاره فقط به این فکر میکرد که اینهمه احتیاط برای چیه؟ یعنی انقدر کار بردیا حساس بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا اون رو از فکر بیرون آورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همه ی سریالارو توی این برگه نوشتم تا وقتی نیاز شد ازشون استفاده کنم. من خودم قبلا سریال رو زدم و مکانش رو دیدم، فقط میخوام تو هم مطمئن شی. یه قطره خون طلبم بهار خانوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار لبخندی زد و کنارش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فقط یه چیزی خیلی عجیبه بهار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محلی که توی جی پی اس نشون میده فقط دو خیابون بالا تر از خونه ی پونیکاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار ترسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینطوری که میگی یعنی ممکنه در حال حاضر گوشیش همراهش نباشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره احتمالش زیاده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما اینطوری که هر چی رشتی پنبه میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به هر حال من بعد از اینکه فهمیدم خون مال کی بوده میرم دنبال این ردیاب. امتحانش ضرر نداره. تازه وقتی گوشی رو هیچ جای خونه پیدا نکردیم یعنی هرجا که هست ممکنه من و به یه نشونه برسونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه بردیا محل ردیاب رو به بهار نشون داد و مطمئنش کرد که هنوز امیدی هست بهار که ذهنش درگیر بود بی ربط پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بردیا چرا در مورد اون اسلحه ها و فشنگا و اونهمه پرونده توضیح نمیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا سرش رو پایین انداخت و اخم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهار باور کن هرچی کمتر بدونی بیشتر میتونم مراقبت باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار با حالت قهر سرش رو برگردوند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما تو قول دادی هیچی و ازم مخفی نکنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من قول دادم چیزایی که مربوط به مرگ بارانه ازت پنهون نکنم...این پرونده هیچ ربطی به باران نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مطمئنی راستش و میگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا دلخور از روی صندلی بلند شد، لحنش گله مند بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من تا حالا کی بهت دروغ گفتم بهار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار دستی روی بازوی بردیا کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورم این نبود فقط نگران شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بعد با صدای بلندی خندید. بردیا ژست اخموش رو کنار گذاشت و با تعجب به خنده ی ناگهانی بهار چشم دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار بریده بریده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-غذا...برای دومین بار...سوخت...امشب و تخم مرغ مهمون من باش...بعدا میبریم بهم چلوکباب میدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا به پیشونیش زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فکر کنم آشپزخونمم سوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هر دو در حالی که توی سرو کله ی هم میزدن به سمت آشپزخونه دوییدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی یه سیاهیِ بی کران گم شدم. انگار دنیا داره دور سرم میچرخه...مُردم؟ پس چرا انقدر بدنم درد میکنه؟ بقدری دردم زیاده که نمیتونم بفهمم از کجاست. انگار همه ی وجودم با هم توی کوره میسوزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی جون زمزمه میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من کجام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی می خنده...کیه که به صدای درمونده و لرزونم میخنده؟ چطور میتونه بخنده وقتی من اینطوری درد میکشم. یعنی عجز تو صدام و نشنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره میگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من کجام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینبار بیشتر بغض کردم. صدام پر از خواهش و درده. صداهایی از اطرافم میاد. انقدر گنگم که نه میتونم جهتشون و بفهمم نه اینکه تشخیص بدم صدای چیه. وقتی از جوابشون نا امید میشم سعی می کنم با دستم چیزی که رو چشممه بردارم. با یه تکون دستم ناله ی دردناکم بلند میشه. دستام بستست. نمیدونم با چی بستنش اما انقدر محکم بستن که حس میکنم اگه یکم دیگه فشار بیارم جفتشون از مچ کنده میشن. بدون اینکه اراده کنم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه، انگار داره از روی یه زخم رد میشه که شوریش انقدر صورتم رو میسوزونه. سعی میکنم جلوی قطره اشک بعدی رو بگیرم چون قبلی خیلی خیلی من و سوزوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطره های اشک لجوجانه پایین میریزن. انگار خوششون میاد باهام بازی کنن. حالم وصف نشدنیه... از درد نه میتونم گریه کنم نه میتونم تکون بخورم. ذهنم شلوغه...پس فکر هم نمیتونم بکنم. صدای خش خش میاد. سریع میگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کی اونجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره داره صدای خنده میاد...چرا انقدر میخنده؟ یعنی دیدن زجر کشیدن من انقدر براش شیرینِ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من کور شدم. یکی به دادم بر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناتوانی اجازه نمیده کمک بخوام...ادامه ی حرف تو دهنم میماسه، خشک میشه و بعد خودمم یادم میره چی میخوام بگم. حواسم پرته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زبر و خشن ِ یه نفر بلند میشه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون لچک و از رو چشمش بردارید خودش و کشت...مگه نگفتم انقدر بزنیدش تا دیگه صداش در نیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای قدم هایی که از طرف راستم میاد لحظه به لحظه قوی تر میشه و بالای سرم توقف میکنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا به خدا عیهنو چی زدیمش این دخترِ زیادی سگ جونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی روی صورتم میاد و سیاهی رو کنار میزنه و من دعا میکنم که ای کاش کنارش نمیزد. نور آفتاب با اینکه کم جونِ اما چشمای بی طاقت و دور مونده از نور خورشیدِ من تاب و توانش رو ندارن. میسوزن و سریع میبندمشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-می...سوزه...چشمام...داره...میسو زه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی داره میگه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ؟؟ میسوزه؟ چقدر میسوزه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه میخندن. صدای خنده ها با هم مخلوط میشه و روی اعصاب ضعیفمو خط خطی میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه صدای دیگست که داره حرف میزنه اینیکی مریض و خستست...اونیکی صدا محکم و خشن بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا شاید خسته اما پر از کینست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشمای زن منم میسوخت...اون بابای بیشرفت دید و از ناله هاش لذت برد. چرا منم مثل بابای تو از شنیدن ناله های جیگر گوشش لذت نبرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چی میگه؟ زنش؟ بابام؟ چرا حرفاش و نمی فهمم؟ چرا واضح حرف نمیزنن؟ ای کاش جونش و داشتم بهشون میگفتم: با من بازی نکنید...توانم کمه...گیج شدم...گنگم...سرم پر از فکرای جورواجورِ...مغزم داره منفجر میشه...از درد سِر شدم...بازیم ندید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چونم از سرما میلرزه یا از فشار بغض؟ انگار از بغضِ آخه توی این گرما که همه ی تنم عرق کرده چجوری میتونه از سرما باشه! اما انگار سردم هم هست! چه مرگمه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی بی هوا یچیزِ تیز فرو میکنه تو بازوم. ناله ی کم جونی میکنم...باید شیون کنم اما بیشتر از این ناله ی خفیف از دستم برنمیاد. چشمام هنوز بستست، میترسم دوباره بازشون کنم و آتیش بگیرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی سیاهی داره سیاه میشه دردا کم کم ازم دور میشن...دیگه صدای خنده ها نمیاد. لبخند روی لبم میشینه... انگار داره خوابم میگیره. یه مزرعه ی سر سبز و توی ذهنم مجسم می کنم و شروع میکنم به شمردن گوسفندایی که توش میچرن...مامان بابای من هیچوقت یادم ندادن وقتی ترسیدم و خوابم نمیبره باید گوسفندارو بشمرم آخه من همیشه تنها میخوابم. پس از کجا بلدم؟ میشمرم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یک...دو...سه...چهار...پنج...شیش... هف...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیف باربی نشان و صورتیِ جیغم رو انداختم روی میز طلاکوب شده ی وسط حال. مامانم و خاله سارا توی اتاق نشسته بودن و آروم آروم حرف میزدن. رفتم جلو تر در باز بود و دیدمشون که روی تخت نشسته بودن مامانم ناراحت بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سارا فرهاد این روزا خیلی مشکوکه...اگه پای زن دیگه ای وسط باشه به خدا خودم رو میکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی میگی پوران؟ باید اون و بکشی نه خودتو...اصلا به درک بذار هر شب با یه سلی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله سارا با دیدنم حرفش رو خورد و بر و بر نگاهم کرد. مامانم با ساکت شدن ناگهانی خاله سارا به دنبال دلیلی چشمش روی من ثابت موند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینجا چیکار داری پونیکا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام مامان خانوم...خانوم معلممون میگه آدما باید اول به هم سلام بدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خانوم معلمت غلط کرد...برو بیرون کار دارم با خاله سارات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا؟ خانوم معلم ما زن خیلی خوبی بود...مامانم چرا اینطوری میگفت بهش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو تکون دادم و مخالفت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیرم. اومدم یه سوال بپرسم...توی مدرسه همیشه مامان بابای بچه ها میان دنبالشون و اونارو با خودشون میبرن...چرا شما و بابا هیچوقت نمیادید دنبالِ من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانم اخم و تخم کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بچه های این دور زمونه رو می بینی سارا؟ پونیکا خانوم بچه های مردم از زور بدبختی ندارن بخورن، اونوقت شما ناراحتید که هر روز با بهترین ماشین میرید مدرسه و میاید؟ دوستات از اینجور کفشا و کیفا که هرسال صد مدلشو عوض میکنی دارن بخرن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقنعه ی سفیدم رو که تا روی پیشونیم پایین اومده بود با دستم بالا کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من که اصلا یه چیز دیگه پرسیدم مامان...میگم که یعنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان در حالی که روسریش رو برداشته بود و بیگودی های زیرش رو با دقت باز میکرد تا یوقت کج و خراب نشن تشر زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پونیکا امروز حال و حوصله ندارم یچیزی بهت میگما... تو هم واسم شدی مکافات...این چرت و پرتارو برو از اون بابای دیو..ت بپرس...اصلا برو پی درس و مشقت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از روی تخت بلند شد و اومد نزدیکم، از بازوی نحیفم گرفت...قدم با زور تا آرنجشم نمی رسید. من و پشت در اتاق گذاشت و بعد در رو روم بست، اونم با چه شدتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی حوصله داشت موهاش و بادقت بیگودی بپیچه و مواظب باشه یکی از فراش از اونیکی بزرگتر یا کوچیکتر نشه اما حوصله نداشت جواب سوال من رو بده؟ انقدر جوابش سخت بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض کردم و چونم شروع کرد به لرزیدن...مگه چیز بدی پرسیدم؟ حالا یعنی مامانم باهام قهر کرد؟ آخه چرا؟ دونه های درشت و شفاف اشک از چشمام جاری شد و صورتم رو در عرض یک دقیقه خیس کرد...همونجا پشت در اتاق نشستم...اولین صحنه ای که توی اون حال جلوی چشمم نقش بست تصویر دوستم مهسا و مامانش بود...به محض اینکه به هم رسیدن مامانش دستی به سر مهسا کشید و صورتش و ب*و*س کرد بعد هم مهسا در حالی که در مورد روزش توی مدرسه براش سخنرانی میکرد و مامانش هم با لبخند عریضی به حرفاش گوش میداد دستی برام تکون داد و رفتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با به یاد آوردن صمیمیت دوستام و مادر پدرشون کفشام و از پام در آوردم و پرت کردم سمت دیوار...صدام گریه ای بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من اینارو نمیخوام...من کفش و کیف باربی و خوشگل نمیخوام...من نمیخوام با ماشین برم مدرسه...ای کاش هیچ کدوم از اینارو نداشتم فقط مامان مهسا مامان من بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا چه بازی غریبانه ای داره دنیا، چشم مهسا همیشه دنبال کفش و کیف من بود و دل تنهای من توی حسرت داشتن مامان بابای اون... پدر و مادرِ خوب هدایای با ارزش تری از طرف خدا بودن یا کیف و کفشِ خوشگل؟؟ کی بود که جواب این سوال رو ندونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس...من باید...جواب...این همه سوال رو...از کی میپرسیدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستی یادم باشه...اگه...اگه...دوباره مامان بابام رو...دیدم ازشون...بپرسم...چرا بهم یاد...ندادن...شبا که ترسیدم گوسفندارو...بشمرم؟ آخه یه عالمه شب بود...که...که...از هیولای قایم شده زیر تختم میترسیدم و میلرزیدم...اگه حداقل بلد بودم...گوسفندارو میشمردم تا...تا...خوابم ببره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هام داره میلرزه...نه انگار یکی داره میلرزونتشون...چرا؟ بذارید فکر کنم دیگه چه سوالایی دارم...ولم کنید...یکی داره حرف میزنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هوووی! زنیکه...چی داری ور ور میکنی زیر لبت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شهرام این دخترِ خیلی تب داره. نمیره یوقت بیفته رو دستمون؟ همایون گوش هر دوتامون رو میبره میندازه کف دستمونا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یه دقه لالمونی بگیر ببینم چه مرگشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو هر غلطی میخوای بکن من میرم زنگ بزنم همایون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمای تب دارم رو باز می کنم. تاریکی چقدر خوبه...دیگه چشمام و نمیسوزونه...کسی که رو به روم وایساده رو سه نفر میبینم. چهره ی نگرانش تار تاریه...نیمه هوشم...خوب نمیفهمم چه خبره...صورتم و یکم بالاتر میارم و از همونی که دو تا شکل خودش چپ و راستش داره میپرسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا بهم یاد ندادن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بین همون نگاه تار و مبهم هم بهت و حیرت توی صورتش رو میشه حس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یا حسین! خدا به دادمون برسه دخترِ دیوونه شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد میزنه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شهریار؟ شهریار؟ هوووی مادر (...) زنگ زدی همایون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره گفت میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره بلندتر و پر از خشم میگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا هیچ کس جوابم و نمیده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یهو وسط اون همه خشم و لرزش ساکت میشم...عین موتوری که ناگهانی از کار میفته...سرم میفته روی سینم...ایندفعه گریم میگیره و بغض میکنم. اول چونم میلرزه و بعد دوباره شروع میکنم به لرزیدن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تقصیر من نبود...تقصیر سامان بود...همه جا جلوی چشمم بود. خودش خواست...خودش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکیشون میزنه توی سرش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیژن به فاک رفتیم...چرا پس وایسادی؟ اون نعشتو جمع کن بدو یه آرام بخش بهش بزن. همایون اینطوری ببینتش بدبختیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی میدوئه اینور اونور...دوباره یه تیزی که حالا میدونم سوزنِ سرنگِ میره توی بازوم. چیز زیادی نمیگذره که همه چیز محو میشه...کاب*و*سام...مردای غریب و آشنا. ایندفعه اونقدری طول نمیکشه تا وقت کنم گوسفندارو بشمرم و خواب من رو توی شیرینی خودش حل میکنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا با انشگت اشاره اش روی فرمون ماشین ضرب گرفته بود و به آپارتمان چهار طبقه نگاه میکرد. هنوز مردد بود که باید پیاده شه و بره تو یا همون جا کشیک بده. محل ردیاب رو داخل جی پی اس تو گوشیش سیو کرده بود و از روی نقشه اینطور به نظر می رسید که محل دقیقِ گوشیِ پونیکا داخل همین ساختمونِ. آخرین ضربه رو محکم تر روی فرمون زد و دو تا دستش رو گذاشت روی رون پاش. گوشیش زنگ خورد و بردیا رو از اون بلاتکلیفی نجات داد. اقبالی بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام خبری شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام برد...قربان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هانیه کمی مکث کرد و بعد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستش چند تا خبر داشتم...اول اینکه اون روزی که خانوم فرحبخش مفقود شدن هر دو تا ماشینشون هم مفقود شده بود. من همون موقع مطلع شدم اما خواستم با دست پر و خبرای مهمتری وقتتون و بگیرم...ما ماشینارو پیدا کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا نگاهش رو از آپارتمان گرفت و با دقت بیشتری گوش داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-توی این یه هفته به چند تا از واحد های دیگه خبر دادیم و دنبال پیدا کردن موبایل و ماشینای خانوم فرحبخش بودیم. میدونید ماشینا کجا بودن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا سکوت کرد و منتظر ادامه ی مکالمه شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-توی یه گاراژ ماشینای اوراقی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این یکی خبر بردیا رو وادار به صحبت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بین ماشینای اوراقی؟ اونجا چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من نمیدونم فکر کردم شاید شما بتونید حدسی بزنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا فکر کرد...ماشین های اوراقی؟ مطمئن نبود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیدونم احتمالا کسی بوده که میخواسته ضرر مالی بزنه چون اگه ماشینارو میخواست اوراقشون نمیکرد. ممکنه دلیل دیگه ای هم داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حرفتون به نظرم منطقیه قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا وقتی دید هانیه ساکت شده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خبر مهمت همین بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله همین بود...راستی فهمیدید خونی که توی آشپزخونه ریخته بود مال کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خبری که دادی اصلا مهم و حیاطی نبود و داری از منم اطلاعات میگیری! رئیس منم یا تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هانیه دلخور گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه اینارو بهتون نمیگفتم بعدا عصبانی میشدید که چرا دست رو دست گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.