رمان اغوش اجباری به قلم نـگارقـادری

به دختري که به سمت جنس مخالف کشيده شده بود

اون دختر من بودم

به يه نفر حسم متفاوت تر از بقيه بود

يه نفر که روياهامو باش سپري ميکردم ‏

به يه نفر که خنده هامو تکميل ميکرد ‏

به يه پسر که حتي وقتي صداشم ميشنديم تموم وجودم ميلرزيد ‏

محمد پسر عمو بزرگم،عمو شهاب

محمد پسر اروم و سر به زيري بود وقتي حرف ميزد بايد خيلي زور ميزدي تا صداشو بشنوي ‏

پادشاه ذهن من محمد شده بود ‏

وقتي کسي از عشق يا دوست داشتن حرف ميزد ذهنم پابرهنه ميرفت به سمت محمد ،ناخوداگاه تصوير محمد جلو چشام نقش ميبيست ‏

دوست داشتم باهاش حرف بزنم ‏

ولي دربرابرش ناتوان بودم ‏

وقتي ميديدمش پس ميفتادم

وقتي اسممو صدا ميکرد قلبم از تپدين مي ايستاد و دوباره شروع ميکرد به زدن طوري ميزد که ميخواست از جاش کنده بشه زبونم قفل ميشدو ديگه نميتونستم حرف بزنم

پيش دوستام راحت از محمد ميگفتم بدون ترس بدون دلهره ‏

سميه دوست صميم هميشه ميگفت حنا من اگه جات بودم ميرفتم همه چيو ميزاشتم کف دستش ميگفتم که بهت علاقه دارم ‏

ولي اونا حس منو درک نميکردن من نميتونستم اسم اين حس رو عشق بزارم

چون با محمد عيد تا عيد هم ديگه رو نميديدم اونم اگه ميديدم به جز دو کلمه،سلام و خداحافظ چيزي باهم نميگفتيم ‏

چون از وقتي به سن تکليف رسيده بودم بابام اجازه نميداد با پسر عمو و پسر عمه حرفي بزنم

هميشه ميگفت دختر نبايد با يه نامحرم حرف بزنه هروقت يه مرد حتي پير مرد بام حرف ميزد حرف بابام تو سرم اکو ميشد ‏

واس همين برا خودمم عجيب بود اين حس ميگفتم اقتضايه سنمه درست ميشه ‏

حتي اگه ميفهميدم حسم عشقه هيچ وقت نميرفتم بهش ابراز علاقه کنم ‏

ابروم ميرفت

بايد اين راز رو تو سينه خودم دفن کنم ‏

دوتا خواهرو يه برادر داشتم دختر ارشد خونواده من بودم

خواهرام نگارو ندا و بردارم نويد

عيد نوروز رسيده بود بابام گفت ميريم شهرستان ‏

هميشه عيد نوروز يا عيد رمضان ميرفتيم شهرستان و خونه مامانبزرگم همه جمع ميشديم و هم ديگه رو ملاقات ميکرديم ‏

بابا چون کارش ساختو ساز بود و بيشترم به خاطر درسهايه من نميرفتيم چون وقت نداشتيم

خدارو شکر ما تو شيراز بوديم و مثل شهرستان يا روستاهايه شيراز نبود که دختر بشينه تو خونه و ظرف بشوره منم مث شيرازيا مدرسه ميرفتمو تصميم داشتم تا اخر ادامه بدم

منم مث شيرازيا مدرسه ميرفتمو تصميم داشتم تا اخر ادامه بدم ‏

بابام به تبعيد از شيرازيا دخترشو فرستاده بود مدرسه تا کم نياره .‏

از خوشحالي رو پام بند نبودم ‏

ميدونم بابام ک نميزاره برم خونه عموم ولي متمن بودم ک خونه خانم بزرگ ميبينمش هرچند باش حرف نزنم ولي حداقل دلتنگيم رفع ميشد که ‏

با مامانم شروع کرديم به چمدون و باروبنديل جمع کردن

بابام گفت که زياد لباس برندارين چون فوقش دو روز ميمونيم من کار دارم بايد تا قبل از سيزده خونه رو تحويل بدم

بادم خالي نشد نکنه محمدو نبينم ‏

زير لب شروع کردم به دعا خوندن

چمدونارو اماده کرديمو با پيکان بابا راهيه شهرستان ابرکوه کوه شديم ‏

تو جاده همش توفکرو خيال بودم خبري از محمد نداشتم نميدونستم الان برگشته يانه تو دانشگاه يزد يه سال بود دانشجو بود ‏

از دانشگاهش زود زود زنگ ميزد خونمون

چن باري خودم باش حرف زدم ولي فق سلام و ممنون و سلام دارن خدمتت همينام به زور از دهنم خارج ميشد ‏

خوشحال ميشدم و تا دو روز تو دلم هلهله برپا بود ولي بعد گفتم حنا اون بخاطر تو زنگ نميزنه چون خونه باباش تلفن ندارن زنگ ميزنه اينجا که يکم دلش باز بشه ديگه وقتي زنگ ميزد ناراحت ميشدم دوست داشتم بهم توجه کنه حتي چن باري خيال کردم يه روز به مامانم بگه زن عمو گوشي رو بده حنا ولي ذهي خيال باطل ‏

قلب بي قرارم باز بي قرارتر شده بود ‏

انقد تو فکر غرق بودم نفهميدم کي رسيديم وقتي بابا ماشينو نگه داشت به خودم اومدم

از ماشين پياده شديم و زنگ در خونه عمه ساره رو زديم

واسم عجيب بود که چرا اومديم اينجا مگه قرار نبود بريم خونه خانم بزرگ ولي حال نداشتم از بابا بپرسم

اقا فريد شوهر عمه ساره درو باز کرد وقتي مارو ديد گفت

‏_به به جناب سعيد خان گل از اين طرفا يادي از ما کردي‏

‏_شرمنده فريد جان والله کارا زياده وقت نميکنيم‏

‏_انشالله که هميشه کار زياد باشه و رونق داشته باشه برفرماييد تو بفرماييد

با مامانو منم سلام احوالپرسي کرد

عمه ساره که صدامونو شنيده بود سراسيمه اومد تو حياط ‏

‏_الهي قربونت برم داداش اومدين ‏

بابام عمه رو تو اغوش گرفتو ‏

‏_اره خواهرم اومدم حالت چطوره‏

‏_خوبم داداش شمارو ديدم بهتر شدم‏

با مامانم روبوسي کردو رو کرد به من

‏_الهي عمه قربونت بره نگا تورو خدا يه خانم شده ‏

اومد جلو و تند تو اغوشم گرفت منم با عشق تو اغوشش فرورفتم ‏

رفتيم تو خونه اقا فريد گفت

‏_خيلي خيلي خوش اومدين قدم رنجه فرمودين‏

‏_ممنون فريد جان ‏

سرمو زير انداخته بودنو شنونده بودم البته گوشام ميشنيد ولي مغزو قلبم همکاري با گوشم نداشتن و به پادشاهشون فکر ميکردن ‏

تو فکر ديدنش بودم بابا گفت که دوروز ميمونيم اگه الان اينجاييم حتما فردام ميريم خونه خانم بزرگ،پس نميرسيم بريم خونه عمو شهاب ‏

خدا ازت ميخوام حتي يه گذري هم که شده از دور ببينمش.‏

باصدايه عمه به خودم اومدم ‏

‏_خب توبگو عمه جون درسات چطوره خوب پيش ميره‏

‏_ممنون عمه جون بله شکر خدا ميتونم از پسش بربيام‏

‏_داداش چن روز ميمونيد‏

‏_يکي دوروز ‏

‏_بعد يه سال اومدي تازه ميخواي يکي دوروزم بموني‏

‏_خب ساره جان کارا زياده يه ساختمونه که بايد قبل سيزده تحويل بدم اين يکي دو روزم بخاطر روحيع بچه ها اومدم ‏

‏_پس مامان‏

‏_پيش مامانم ميرم مگه ميشه نرم الانم يه راست رفتم اونجا ولي چراغاش خاموش بود گفتم حتما رفته خونه شهاب ‏

وا ما کي رفتيم خونه خانم بزرگ خبر ندارم خب چرا بابا نرفت خونه عمو شهاب ‏

ذهنم به حرفاشون کشيده شد که اسم منو اوردن ‏

‏_من اعتراضي ندارم خودش اگه دوست داره بمونه ‏

عمه نگاهي بهم انداختو گفت

‏_اره عمه جان‏

گيجو ويج بهشون نگا ميکردم اصلا نميدونستم چي ميگن

‏_چي عمه جان‏

‏_گفتم تو اينجا بموني قبل سيزده ماهم ميايم خونه فرادر فريد تورم ميبريم خونه

چي من اينحا بمونم واي خدايه من بهتر از اين نميشد ‏

توشهرمحمد بمونم از هوايه اون استشمام کنم

دوست داشتم پاشم برقصم و با خوشحالي و خنده بگم اره ميمونم

ولي وقتي به چهره اخمو بابام نگا کردم ساکت نشستم و گفتم

‏_هرچي باباصلاح بدونه ‏

‏_باباجان پيش عمت بمون

از خوشحالي لب مرز سکته بودم ‏

عمه چون تازه ازدواج کرده بود بابادلش نيومد روحرفش حرف بزنه وگرنه ميدونستم ته دلش دوست نداره بمونم ‏

اگه روم ميشدو از ترس بابام نبود پاميشدم اذري ميرقصيدم

با کمک عمه سفره شام رو پهن کرديم و غذارو خورديمو سفره رو جمع کرديم

وقت خواب همه تو يه اتاق خوابيديم بالاخره عمه تازه عروس بودو يه خونه نقلي خشکل داشتن .‏

صبح که بيدارشديم بابارفته بود چن ديقه بعد برگشت گفت اماده شين بريم خونه خانم بزرگ چشم براهتونه ‏

فردا هم ديگه راهيه شيرازيم

‏_داداش اخر ميري‏

‏_اره داداش اومدم نگام به رويه گلت افتاد بسه توهگ اومدي بيا ‏

‏_قدمت رو چشم‏

رفتم دست و صورتمو شستم اومدم رو سرسفره

واوووووو عمه چ کرده بود ‏

پنير

گردو

مربا گل مربا توت فرنگي مربا هويج ‏

کره

ماست

نيمرو

تخم مرغ ابپز

سنگگ داغ

نون تنوري

شير

‏_عمه چيکار کرديــن‏

‏_بخور عمه جون نوش جونتون ‏

داشتم لقمه درست ميکردم که بابا گفت

‏_خانم جون ديشب خونه شهاب بوده محمد از يزد برگشته‏

قلبم شروع کرد به بيقراري لقمه رو باصدا قورت دادم ‏

ديگه نتونستم چيزي بخورم ‏

‏_دستت درد نکنه عمه جون‏

‏_وا توکه چيزي نخوردي‏

‏_خوردم عمه جون سير شدم‏

عمه نگاهي بهم انداختو خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ،پاشدم رفتم تو حياط کوچيکشون ‏

خيلي کلافه بودم ديگه تحمل اين دل شوره رو نداشتم ‏

رو پله ها نشسته بودم که دستي رو شونم نشست ،برگشتم ديدم عمه س خواستم بلند شم

‏_بشين عمه جون ،چرا تواين سرما نشستي پاشو بريم تو‏

‏_شرمنده عمه تو برو منم الان ميام

عمه اهي کشيدو اومد کنارم نشست ،هردو به يه نقطه نامعلوم خيره شده بوديم ‏

يه دفعه بي مهابا گفت

‏_حنا عاشق شدي؟؟؟‏

سرمو طوري به طرفش برگردونم که صدايه قرچ قرچ استخونام دراومد ،چشام انداره نعلبکي باز شد و هي ميخواستم بگم نه ولي زبون لعنتي باز قفل کرده بود‏

صدايه خندش اومد و گفت

‏_چيه دختر چرا اينجوري نگام ميکني حالو روزت که زار ميزنه عاشقي‏

واي خدايه من دستم رو شد دستم واس عمه روشد حالا چيکار کنم نکنه بره همه چيو به بابام بگه بدبخت ميشم ‏

تو دلم بلبل زبوني ميکردم ولي زبونم خشک شده بودو نميچرخيد حواب عمه رو بدم

‏_پاشو عمه جون بريم تو سرما ميخوري‏

بلند شدو دست منم گرفت باهم رفتيم تو

نميدونم از سرما بود يا ترس يا دلهره يا اظطراب ولي کل وجودم ميلرزيد ‏

دستامو اوردم جلو چشام دستام ميلرزيد زانوهامم همينطور ،سرجام ايستادم ‏

عمه برگشت وقتي منو ديد وايسادم گفت

‏_عمه جون چرا وايسادي ‏

وقتي نگاش بهم افتاد

‏_وا حنا چت شده رنگت پريده اين لرزشت واس چيه‏

بازشو زبون لعنتي يه حرفي بزن

‏_ع ع عمه عمه توروخدا بابابام نفهمه ‏

‏_حنا بچه شدي بيا بريم تو ببينم‏

‏_مگه من همچين چيزيو به داداشم ميگم بعدن حرف ميزنيم حرف واس گفتن زياده

با عمه رفتيم تو سفره رو مامان جمع کرده بود ‏

همگي اماده شديم بريم خونه خانم بزرگ ما با ماشين خودمون عمه هم با پيکان سبز رنگشون راه افتاديم سمت خونه خانم بزرگ.‏

خانم بزرگ انقد خشحال بود که تو پوست خودش نميگنجيد ‏

مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم روسرسفره نشسته بوديم که خانم جون گفت

‏_ميگم واس شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنيم بالاخره پسرش برگشته‏

بيا اينم از نهارم اينا نميزارن من دولقمه بدون دلهره بخورم من نميتونم باهاش روبه رو بشم نه ‏

اح خودمم نميدونم چي ميخوام خدارو به امون اوردم که ببينمش الانم ميگم نميتونم

باز انگار سير شدم نکاهي به عمه انداختم که نگام ميکرد زوري با قاشق چنگال بازي کردم عاشق شدنم واسش رو شد حداقل نفهمه محمده ‏

چي چي من گفتم عشقم محمده

بالاخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده من عاشقشم اونم ديونه وار ‏

‏ بابا گفت‏

‏_خيلي خوبه‏

خانم بزرگ_خب فريد جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده ‏

‏_چشم خانم بزرگ ‏

مامان و عمه تو اشپزخونه داشتن غذا درست ميکردن منم پيششون بودم و افکار خودم غرق

باخودم تمرين ميکردم چطوري باش حرف بزنم يا چ جوري رفتار کنم ‏

پاشدم رفتم اتاق مهمون همون اتاقي که اينه داشت ‏

موهايه طلايمو باز کردمو دوباره شونه زدم و با کش طلايي رنگم بالاسرم جمع کردم و يه دامن چين چين سياه بلند با يه پيراهن سفيد که از رو شونه هاش پف پفي بود تا مچ دستم پوشيدم تو اينه به خودم نگا کردم بهم مي اومد‏

اکثرا ميگفتن خيلي خشکلم چشايه زيتوني موهايه طلايي پوست سفيد لبايه نه چندان گوشتي داشتم

ولي خودم ميگفتم زشتم واس همينه محمد بهم توجهي نميکنه ‏

شال سياه رنگ که گلهايه سبز و سفيد کوچولو روش نقش داشت رو رو سرم انداختم و رفتم بيرون

خانم بزرگ که نگاش بهم افتاد گفت

‏_بيا اينجا عروسک ‏

رفتم نزديکش رو زمين نشستم ،تسبيحشو که به دستش بودو ولااله الله ميزد رو کناز گزاشت و گفت

‏_ماشالله ماشالله دخترم چ خانومي شده ‏

با دستاش سرمو گرفتو بوسه اي رو موهام زد _سفيد بخت باشي دخترم

باحرف خانم بزرگ شرمم شد سرمو انداختم پايين ‏

صدايه دربلند شد

قلب منم از کار افتاد بالاخره اومدن واي خدايه من حالا چيکار کنم قبلنا که اينحوري نبودم امروز چم شده ‏

قلبم طوري ميزدکه حس ميکردم خانم بزرگ صدايه قلبمو ميشنوه ‏

ناخوداگاه دستمو رو قلبم گذاشتم باهربار صدايه در قلبم همواره از جاش کنده ميشد

‏_دخترم برو درو باز کن ديگه ‏

واي خدا

باپاهايه لرزون راه افتادم سمت حياط پاهام نانداشتن باهام رابيان بالاخره رسيدم قبل اينکه درو باز کنم يه نفس عميق کشيدم و دروباز کردم

اول از همه عمو وارد شد ‏

‏_سلام عمو جون ‏

‏_سلام عمو خوش اومدين‏

عمو پيشونيمو بوسيد و يالله يالله کنون رفت به سمت وردي

بعد زن عمو نفيسه اومد تو باهام روبوسي کرد

‏________سلام دختر عمو‏

واي خدايه من کمکم کن ‏

بهش نگا کردم چشمايه سياه بادومي لبايه گوشتي پوست سفيد بينيه مردونه

‏_سلام محمد اقا بفرماييد‏

پشت سرش ليلا و سحر دخترعموهام اومدن تو باهاشون صميمي بودم ليلا بغلم کردو و دستمو گرفت و برد بالا گفت

‏_واي چ خشکل شدي تو‏

‏_ممنون‏

باسحرم روبوسي کردمو درو بستم ‏

اخرين نفر رفتم تو

همه باهم سلام احوالپرسي کردن زيرچشمي به محمد نگا کردم زود نگامو چرخوندم و سرمو زير انداختم سرجام خشک شده بودم ‏

نه حرفي ميزدم نه حرکتي ميکردم هيچ کسم حواسش به من نبود ‏

من که خداخدا ميکردم ببينمش حالا چيشده سرم افتاده تويقم ‏

الان ديگه خدا خدا ميکردم که زود پاشن برن هروقت محمد حرفي ميزد رعشه به بدنم مي افتاد ‏

شام گزاشته شد خورده شد جمع شد من حتي يه بارم سرمو بلند نکردم بعد شام با ليلا و سحر رفتيم تو ي اتاق يکم حرف زديم که صدايه عمو اومد و گفت ک ميخوان برن ‏

وقتي رفتن نفس حبس شده تويه سينمو اذاد کردم ‏

عمه هم رفت خونه خودش و گفت که فردا اقافريدو دنبالم ميفرسته ‏

شب تو جام هي به اين فکر ميکردم که محمد چقد راحت بامن حرف ميزنه من تاجواب سلامشو ميدم روحم درميره ولي اون راحت و بدون دلهره و اظطراب بهم سلام داد ‏

نميدونم کي خوابم برد .‏

مادرجان پاشو ديگه ماداريم برميگرديم

بلند شدم سرجام نشستم ‏

‏_پاشو ديگه دختر ‏

بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم باباو خانم بزرگ داشتن صبحونه ميخوردن

بهشون صبح بخير گفتمو کنارشون نشستم ‏

بعد خوردن عزم رفتن کردن ‏

وقت رفتن باباو مامان هرودوشون بوسم کردن بابا گفت

‏_دخترم مواظب خودت باش به جز خونه ساره هم هيچ جا نرو‏

‏_چشم باباجون‏

منظور بابا خونه عمو شهاب بود

نگار و ندا و نويدم بوسيدم و اونام سوار ماشين شدن ‏

پشت سرشون اب ريختمو رفتيم داخل سفره رو جمع کردم نزديکايه عصر اقافريد اومد دنبالم.‏

عمه داشت شام درست ميکرد منم کنارش نشسته بودم دوست داشتم باعمه حرف بزنم خيلي خشحال بودم چيزي به بابا نگفته

‏_حنا‏

‏_بله عمه جون‏

‏_يه سوال بپرسم راستشو ميگي‏

مغزم هشدار داد

‏_بفرمايين‏

‏_توعاشق محمدي ‏

پس فهميده بود بايدم ميفهميد تا اسم اون مي اومد حالو روزم عوض ميشد سرمو پايين انداختمو با بافتايه شالم بازي ميکردم

قاشق تو دستشو رو ظرفشويي گزاشت و اومد کنارم رو ميز غذاخوردي کوچيک دونفرشون نشست

‏_عمه جون چرا سرتو پايين انداختي نميخواي جوابمو بدي

هيچي نميگفتم حس ميکردم صورتم قرمز شده داغيه شديدي رو پوستم حس ميکردم

دلوزدم به دريا از احساسم گفتم از روهايام از دلهره هام از همه شبايي که بهش فکر ميکنم

وقتي خالي شدم فهميدم تو اين مدت که تعريف ميکردم گريه هم کردم ‏

‏_الهي قربونت برم حيف اين مرواريدا نيس ميان پايين‏

‏_عمه بااين حس چيکار کنم‏

‏_غصه نخور خودم تهوتوشو درميارم حالام پاشو ابي به روت بزن ک سفره رو بندازيم الان فريد ميرسه‏

‏_واي عمه بهش نگي‏

‏_برو دختر خودم کارمو بلدم از زير زبونش حرف ميکشم ميخوام ببينم اونم بهت حسي داره يانه ‏

رفتم ابي به صورتم زدمو سفره رو پهن کردم چند ديقه بعدش اقافريدم اومد وشاممونو خورديم.‏

يه هفته مثل برقو باد گذشت ‏

عمه همدمم شده بود با حرفاش اروم ميشدم

بااقا فريد راه افتاديم سمت شيراز از قرار معلوم اونام مي اومدن خونه داداششونو مادرشونو برميداشتن برميگشتن ابرکوه مادرش زمستونا مي اومد شيراز و بهاراهم برميگشت روستاشون

تو راه اقا فريد هي باعمه بگو بخند داشتن ‏

باخودم گفتم يني اونا عاشق همن ،قبلاهم عاشق هم بودن که الان انقد خشحالن

سوالي که ذهنمو درگير کرده بود رو به زبون اوردم

‏_عمه شما قبل ازدواج هم ديگه رو دوست داشتين‏

عمه نگاهي بهم انداحتو گفت

‏_اره ولي هر دو تودل خودمون عاشق بوديم ‏

چ جالب مثله من ک تو دلم عاشق محمدم

‏_فريد گاهي وقتا از جلو خونمون رد ميشد نگاه کل دخترا روش بود اين باعث شده بود حسودي کنم‏

تو عروسي هايه محلي به هم ديگه باعشق نگا ميکرديمو با نگاهمون به هم ديگه عشق رو ميفهمونديم گذشت و گذشت تا اينکه فريد اومد خواستگاريم از خوشي رو ابرا بودم اقاجون خدابيامرزمم بدي از فريد نديده بودو با ازدواجمون موافقت کرد

اينم قصه ما بعدش نگاهي با اقا فريد کرد و به رو به روش خيره شد

رسيديم شيراز اقافريد دم خونمون نگه داشت پياده شدم و درو زدم بابا اومد جلو در باهاشون سلام و احوالپرسي کردو گفت

‏_بفرماييد تو‏

‏_نه ديگه سعيد جان دسته گلتو اورديم بايد بريم خونه داداشم فردا هم راهي به اميد خدا‏

بابازياد اسرار نکرد با عمه رو بوسي کردمو کنار گوشم گفت واست حلش ميکنم صدايه اقا فريد رشته صحبتمونو پاره کرد

‏_بيا بريم خانوم ‏

از هم خداحافظي کرديم و رفتيم تو.‏

عيد نوروز گذشت سيزده بدر گذشت و زندگي به روال عادي برگشته بودو هر روز به مدرسه ميرفتمو و برميگشتمو باز همون اش و همون کاسه

يه روز که شيفت عصر بودم ساعت پنج از مدرسه برگشتم مامان تو هال داشت لحاف ميدوخت و منم تو اشپزخونه غذا گرم ميکردم که بخورم ‏

تلفن خونه زنگ خورد مامان چون دستش بند بود منو صدا زد

رفتم تلفنو برداشتم

‏_الو‏

‏_سلام دختر عمو‏

باشنيدن صداش هرچي جون توتنم داشتم به باد هوا رفت نزديک بود بيفتم رو يه صندلي که کنار تلفن گزاشته بوديم نشستم

‏_س سلام‏

‏_چطوري خوبي ‏

واي خدايه من اين خطابش به من بود نميتونستم چيزي بگم ‏

‏_الو کجايي‏

‏_ا اللو بفرماييد‏

‏_ حق داري نتوني حرف بزني منم اگه عشقم بهم زنگ بزنه نميتونم حرف بزنم‏

واي خدايه من پس ميدونه لب مرز سکته بودم گوشي رو تند تو دستم نگه داشته بودم که نيفته ‏

‏_عمه همه چيو بهم گفته

دوباره صدايه خنده خشکلش اومد

‏_ميتوني حرف بزني‏

ديگه نتونستم طاقت بيارم و مامانو صدا کردم بدو بدو رفتم اتاقم و هي با خودم حرف ميزدم،واي خدا ابروم رفت حالا چيکار کنم چ گلي بسرم بگيرم ،اخ عمه مگه نگفتم نگو ،بغض داشت خفم ميکرد انقد راه رفته بودم سرگيجه داشتم صدايه مامان اومد که گفت حنا دختر کجايي غذا سوخت،واي يادم نبود غذارو رو گاز گزاشتم رفتم زيرشو خاموش کردمو چن قاشق زرشک پلو ريختم تو بشقاب نفهميدم چ جوري خوردم .‏

‏_واي دختر يني تو هيچي نگفتي‏

‏_چي ميگفتم سميه داشتم ميمردم از هيجان تازه پيش مامانم چي ميگفتم

‏_اگه من بودم ازش ميپرسيدم که نسبت بهم چ حسي داره‏

‏_پيش مامانم چ جوري ميپرسيدم اونوقت‏

‏_راست ميگي ;ولي اين دفعه زنگ زد ازش بپرس‏

مدرسه تموم شدو برگشتم خونه مامان با زنايه همسايه تو کوچه نشسته بود سلامي دادمو رفتم توخونه لباسامو دراوردمو رفتم حموم که دست صورتمو بشورم شير اب رو باز کردمو که صدايه تلفن بلند شد همزمان با زنگ تلفن قلبم طپشش شديد تر ميشد باپاهايه لرزون و دلي ترسون به سويه تلفن رفتم،نفس عميقي کشيدمو گوشيو برداشتم‏

‏_الو‏

‏_الو‏

‏_سلام دخترعمويه خجالتي‏

انگار يخ کردم ولي پوست صورتم انگار روش اتيش روشن کرده بودن

‏_الووو‏

بالاخره به هرجون کندني بود گفتم

‏_سلام‏

‏_بالاخره حرف زدي چته بابا نميخورمت که وقت داري حرف بزنيم حنا؟‏

توروخدا صدام نزن قلبم داره وايميسته ‏

‏_بله بفرماييد‏

‏_حناحرفايي که عمه زده راسته دوسم داري؟‏

واي خدا چقد سخت بود نفسم توسينه حبس شده بود و نميتونستم چيزي بگم حس ميکردم به خس خس افتادم

‏_عمه چي گفته مگه؟‏

‏_جواب منو بده دوسم داري؟‏

‏_خب خب خب شما چي ؟‏

‏_حنــــــــــا؟‏

واي خدا کمکم کن اين نميگه قلبم از کار ميفته توروخدا صدام نکن نکن

اهي کشيدو گفت

‏_اره خب من از همون اول خاطرتو ميخوام از همون بچگيات که موهايه طلاييت تو افتاب مث خورشيد ميدرخشيد‏

نميتونستم هيچي بگم فق ديگه نفس نميکشيدم ديگه نميلرزيدم سرجام خشک شده بودم دستام شل شده بود گوشي داشت از دستم ميفتاد ‏

‏_الوو حداقل چيزي بگو بفهمم هستيو باديوار حرف نميزنم‏

‏_ب بله‏

‏_حنا جوابمو ندادي تو مهر تاييد ميزني روحرفايه عمه ‏

ديگه وقتش بود بگم بسه ديگه اگه اونم دوسم داره چرا نگم زبون باز کردم

‏_درسته‏

‏_ميتونيم بيشتر بهم اميدوار باشيم؟‏

‏_نميخوام کسي چيزي بدونه‏

‏_اي بچشم تو جون بخواه‏

ترسو دلهره ازم دور شد و به جاش يه لبخند گله گشاد رو لبام جاخوش کرد ‏

‏_خب پس من برم مامانم الان مياد تو

‏_باش برو فرارکن خانم خجالتي فردا زنگ ميزنم‏

‏_باش خداحافظ‏

‏_حنـا؟‏

واي خدايه من توبش بگو اين چرا اينجوري کشيده صدام ميزنه قلبم ميلرزه

ميخواستم بگم جون حنا ،حنا فداتبشه ولي روم نشدو به يه بله قناعت کردم

‏_بله‏

‏_مواظب خودت باش‏

‏_توهم همينطور خداحافظ

‏_خداحافظ‏

همينه گوشيو گزاشتم توجام ميپريدم دستمو به دهنم گرفته بودم جيغ نزنم دستام سرد سرد بود توقلبم انگاري زلزله اومده بود

پريدم اتاقم کف زمين نشستمو گه گاهي ميخنديدمو حرفاشو برا خودم تکرار ميکردم

خب منم خاطرتو ميخوام از همون اول از همون بچگي ازهمون موقع که موهات مثل افتاب ميدرخشيد ‏

بعد نيم ساعت خلو چل بازي رفتم دست صورتمو شستم و رفتم اشپزخونه غذاموبخورم

از خوشحالي نميدونستم زهر ميخورم يا غذا تودلم هلهله اي بود بياو ببين.‏

‏_واي حنا جون من راست ميگي؟‏

‏_اره بخدا سميه گفت که اونم منو دوس داره‏

‏_خيلي برات خوشحالم‏

‏_ممنون ‏

دل تو دلم نبود زود مدرسه تموم بشه برم خونه محمد گفته بود زنگ ميزنه ‏

بالاخره مدرسه هم تموم شد توراه انقد تند تند ميرفتم چن باري نزديک با سر ميخ زمين شم

وقتي ندا درو باز کرد رفتم توخونه مامان تو اشپزخونه نشسته بودو داشت سبزي پاک ميکرد

بهش سلام کردمو رفتم اتاقم لباسمو عوض کنم

واي خدا حالا چيکار کنم فکر اينجاشو نکرده بودم محمد زنگ بزنه جلو مامان چطوري حرف بزنم

لباسامو با يه دست شلوار و تيشرت عوض کردم و رفتم اشپزخونه پيش مامان

تلفن زنگ خورد ميدونستم محمده ‏

‏_من ميرم مامان‏

با پايه ترسون و لرزون رفتم سمت تلفن و برشداشتم

‏_الو‏

‏_سلام خانمي چطوري؟‏

واي خدا از لفظ خانومي دلم به قيري ويري افتاد

‏_سلام اقا محمد‏

‏_کسي پيشته‏

‏_بله مامان بابام خوبن‏

صدايه خندش اومدو گفت

‏_من حال عشقمو پرسيدم!‏

خنده کردمو گفتم

‏_ممنون‏

‏_خب گوشيو بده مامانت مشکوک ميشه ها‏

مامان بيا اقا محمده

‏_خب خداحافظ‏

‏_خداحافظ مواظب خودت باش‏

گوشيو دادم دست مامانو خودم رفتم تو اتاق

از خندش دلم اب شده بود فدايه خنده هاشم بشم من .‏

روزها سپري ميشدو محمد هر روز زنگ ميزد بعضي وقتا نگار و ندا رو مجبور ميکردم مامانو به ي بهونه ببرن بيرون بعضي وقتام پيش مامان سلام عليک ميکرديم