داستان درباره ی دختر جوانی به اسم پونه هست که با ایمیل هایی که از طرف یه فرد ناشناس بهش ارسال میشه پی به راز مهمی در زندگیش میبره و ….

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۰ دقیقه

مطالعه آنلاین ناشناس عاشق
اس بهش ارسال میشه پی به راز مهمی در زندگیش میبره و ….

گوشه کاناپه سوسنی و بنفش رنگم کز کرده بودم و پاهام و گرفته بودم تو بغلم و حال و حوصله هیچ کسی و نداشتم. دلم می خواست تا ابد تو همون حال بمونم، هر چی فکر می کردم دلیلش و نمی فهمیدم. آخه چرا با من این کار و کرده بودن؟ مگه گناه من چی بود؟ یعنی واقعا این کوچیکترین حق من نبود؟ چونه ام و گذاشتم روی دستام و اطراف و خوب نگاه کردم... مثل کسی که برای اولین بار وارد محیطی می شه. من عاشق این اتاق با این رنگ بندی لیمویی و سوسنی و بنفش بودم. به نظرم این رنگها رنگ آمال و آرزوهام بود. یک اتاق 30 متری با پنجره های قدی و بزرگ که پرده ای لیمویی با گلهای سوسنی و بنفش اون رو تزیین کرده بود. که در اون لحظه صاحبش از شدت عصبانیت اون رو به صورت کاملا نا مرتب باز کرده بود تا مانع ورود نور خورشید به داخل اتاق بشه. در گوشه پنجره گلدانی چوبی که با چوبهای پیچ پیچی بنفش و زرد پر شده بود خود نمایی می کرد. سمت راست پنجره تختی چوبی با روتختی متناسب با رنگ بندی اتاق گذاشته شده بود و کنارش پا تختی که جای قاب عکس خانوادگی روش خالی بود. ته اتاق یک کاناپه قرار داشت و یک میز سفیدجلوی اون بود. پارکت کف اتاق با فرش همرنگ دکور پوشیده شده بود. در گوشه دیگر میز آرایشی ست سرویس سفید رنگ تخت جایگاه تعداد زیادی عطر و لوازم آرایش و... بود و در کنار آن روی دیوار تابلوی رنگ روغن مدرن سه لته ای روی دیوار سفید خود نمایی می کرد، و در نهایت در سفید چوبی که در اون لحظه قفل شده بود و دیوار دیگه سرتاسر کمد دیواری بود که دیگه جایی برای لباس بیشتر نداشت.

چشمم به قاب عکس شکسته روی زمین افتاد و باز سیل اشکام جاری شد. خودم هم نمی دونستم چی می خوام و چی نمی خوام، کمی فکر کرم و دیدم من همه اون چیزایی که دارم و می خوام، اما با چی و با کی لج کرده بودم، نمی دونستم.

به در اتاق خیره شدم، دلم می خواست باز هم پندار صدام بزنه و از من بخواد برم بیرون، اما انگار همه من و فراموش کرده بودند. هنوز چند لحظه از این فکرم نگذشته بود که احساس کردم بیرون خبرهای هست. بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که احساس سوزشی تو پام حس کردم پام رو بالا اوردم و دیدم یک تکه شیشه شکسته توش رفته با دست بیرون کشیدمش و با احتیاط بیشتر خودم و به پشت در رسوندم. مامان وقتی صدای شکسته شدن شیشه رو شنیده بود، پشت در اومده بود و ازم خواسته بود تا در و باز کنم تا بتونه شیشه خورده هارو جمع کنه اما من با بی رحمی و خودخواهی سرش داد زده بودم و گفته بودم تا راحتم بگذاره و برام دل نسوزونه. بعد از چند دقیقه لعبت اومده بود و خواسته بود تا بگذارم بیاد تو و شیشه هارو جارو کنه اما باز هم همون رفتار و باهاش کرده بودم و اون هم نا امیدانه رفته بود.اما الان با وجود خونی که از پام می رفت همش به خودم ناسزا می گفتم که چرا لج کرده بودم؟ حالا به خاطر همین خونریزی مجبور بودم از اتاق بیرون برم... وگرنه اتاق به گند کشیده می شد.

یک لنگه پا ایستاده بودم و گوشم و به در چسبونده بودم، با صدای پا و صحبتها و پچ پچ هایی که از پایین شنیده می شد مثل برق گرفته ها به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت دو و نیم بود و مامان و بابا داشتن می رفتن بیمارستان دیدن خانوم جان.

پس چرا من و صدا نکرده بودن؟ خب معلومه اینقدر جیغ و داد کردم که کسی جرات نداشت بیاد سراغم. حتما فکر کردن چون قهر کردم دیدن خانوم جان هم نمی رم. اما کور خوندن، من می رم، باید از خود خانوم جان صحت این موضوع رو بپرسم. فقط اون می تونه جواب من و بده.

به سمت کمد دیواری دویدم، امایک لحظه سوزش پام تامغزم وسوزوند، به زخم نگاهی کردم. خون نمی اومد اماخیلی می سوخت. تصمیم گرفتم محلش نذارم.

چون اگر دیرمی کردم همه می رفتنند. ازتوی کمد شلوار جینمو برداشتم وخیل سریع پام کردم. مانتوی نخی بلندمو روی همون بلوز نارنجی پوشیدم و روسری چروکی رو بدون توجه به رنگ وطرحش رو سر انداختم. کفش راحتی سفیدرنگی هم پام کردم که دوباره پام دراثرجمع شدن درون کفش سوخت و من بازمحلش نذاشتم. کیفم و روکولم انداختم و با عجله و لنگان لنگان پایین رفتم. هیچکس نبود و من به سمت در دویدم... اما با اون وضع پام وقتی به در ورودی رسیدم، درحیاط ودیدم که بسته شد و ماشین بابا فرخ ناپدید شد. با ناامیدی سرم و پایین انداختم وتصمیم گرفتم با آژانس برم بیمارستان چون خودم هنوز جرات تنها پشت فرمون نشستن اونم بدون گواهینامه رو نداشتم. بااین فکر روی پاشنه چرخیدم و با دیدین پندارجیغ بلندی کشیدم. اما پندار انگار نه انگارکه من ترسیدم وجیغ زدم. بدون هیچ عکس العملی با ابروهای گره کرده و دست به سینه روبروم ایستاده بود. توی چشمهای مشکی ودرشتش که بایک عینک طبی قهوه ای سوخته زیباتر شده بود نگاه کردم، لبهای برجسته اش از شدت خشم میلرزید، ابروهای پرپشت و پهنش چنان به هم گره خورده بود که گویی هیچوقت ازهم باز نبوده. موهای مشکی ومواجش مثل همیشه پریشان بود و من عاشق مدل موهای زیباش بودم. صورتش برخلاف همیشه کمی ته ریش داشت و من نمی دونم چرا اونها رو کوتاه نکرده بود. دلم می خواست مثل همیشه بغلش کنم و بگم داداش من اخم نکن، ببخشید. اما نه! این بارفرق داشت، این من بودم که باید اونها رو می بخشیدم. به همین خاطر چشمهای گردشده ام و رو گردتر کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم: «بروکنار» و با دست کنارش زدم. اما مسلم بودکه زورمن به اون نمی رسید. خواستم ازکنارش ردبشم که بایک قدم سریع دوباره جلوم ایستادومن دوباره داد زدم وگفتم: « بروکنارمی خوام زنگ بزنم آژانس، برم دیدن خانوم جان.»

- لازم نکرده! می خوای بری چیکار؟ اون بنده خدامریض هستش، می خوای بری یه سری اراجیف هم تحویل اون بدی؟

- اراجیف؟ واقعا این حرفهایی که من زدم برای شما اراجیف بود؟

- آره! بود! وقتی اینقدرنسنجیده وعجولانه تصمیم می گیری، به نظر ما حرفات اراجیف بود.

- نخیر! نبود! خودتم خوب می دونی که نبود. من بایدخانوم جانو ببینم. بایدهمه چیز رو ازخودش بپرسم.

- خانوم جان حال نداره، می خوای بری چی بهش بگی؟ فکرنمی کنی اگراعصابشو به هم بریزی ممکنه حالش بدتر بشه؟ اون الان...

هنوزحرفش تموم نشده بودکه صدای زنگ تلفن بلند شد. من همونجا موندم اما پندار به سمت تلفن خیز برداشت و بعد از نگاهی گذرا به شماره دکمه سبز رنگ و فشرد.

- سلام... بابا؟ ... خوبی؟ ... بابا! بابا چی شده؟ ... چی؟!

هم زمان با هرکلمه بیشتر روی مبل خم می شد و رنگش می پرید و فکر کنم من هم... چون حس می کردم دستهام سردتر و سردتر می شه، دیگه کلمات و نمی شنیدم و فقط تصویر پندار بود که تار و تارتر می شد.

صدای داد و فریاد بابا فرخ می اومد و من گوشه اتاق صورتی رنگم کز کرده و نشسته بودم. سرمای کف اتاق و حس می کردم اما اون و یه تنبیه برای خودم می دونستم. بلند شدم و از پنجره سرک کشیدم، هنوز آثار خرابکاری از بین نرفته بود. بابا فرخ تازه اونهارو کاشته بود و من می دونستم چقدر به باغچه و گل و گیاههای توش اهمیت میده و از اینکه ما توی باغچه بریم عصبانی میشه.

اون روز صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم و از پنجره سفیدی برف رو که همه جا رو پوشونده بود دیدم، یک شادی وصف نا پذیری سراسر وجودم و فرا گرفت، به سمت کمدم رفتم و کاپشن شلوارم و پوشیدم، دستکشهام و دستم کردم، کلاه خز دار خوشگلی و که تو سفر به ترکیه خریده بودم سرم کردم و به سمت حیاط روان شدم. جلوی در چکمه های تو کرکی و گرمم رو پام کردم و تا اومدم درو باز کنم لعبت که خیلی جوون تر از حالا بود با صدای ارومی گفت: «کجا می ری دختر؟ »برگشتم و به قد بلند و هیکل لاغرش نگاه کردم و مثل همیشه چشمهای گردم و گرد تر کردم و گفتم: «برف بازی!»

- صبر کن پندار بیدار بشه با هم برید. می ری می خوری زمین یه طوریت می شه نمی تونم جواب خانوم و آقا رو بدم.

- نمی خوام! خودم بزرگم، می تونم از خودم مراقبت کنم.

- پندار الان بیدار می شه.صبر کن...

نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: «اون هر روز صبح زود به خاطر مدرسه بیدار میشه، امروز جمعه است. مگه نمی دونی جمعه ها همه تا دیر دیرا می خوابن؟»

لعبت دستم و گرفت و به سمت اشپزخونه کشوند و گفت:«بیا بهت صبحانه بدم تا بیدار بشن.»

دستم رو به زور از تو دستش کشیدم و گفتم: «ولم کن، من گرسنه نیستم.» و مثل فشفشه به سمت حیاط دویدم.

لعبت که مثل همیشه دید حریف من نمی شه اومد دم در و گفت: «پس مراقب باش، سمت استخر نرو، همین جلو بازی کن.» و سری به نشونه این که این دختر درست نمی شه تکون داد و برای تهیه یک صبحانه مفصل مخصوص روز جمعه رفت.

اول سرگردون وسط حیاط ایستادم و نگاه کردم. بعد تصمیم گرفتم این برف بکر و دست نخورده رو با قدمهام دست خورده کنم. هر قدمی که برمی داشتم پشت سرم رو نگاهی می انداختم و از حضور یک رد پا لذت می بردم. بعد تصمیم گرفتم آدم برفی بسازم اما وقتی بعد از کلی تلاش نتونستم این کار و بکنم متوجه درختچه های کاج شدم که سفید پوش شده بودند. احساس کردم زیر سنگینی اون همه برف دارن عذاب می کشن، تصمیم گرفتم کمکشون کنم و شروع کردم با دست برف هارو تکوندن و در آخر با لگد افتادم به جون درختچه های بیچاره. سبزی برگهای کاج که بیرون زد فکری مثل جرقه از ذهنم گذشت! شروع کردم به کندن برگها و روی برفها یک ادم برفی کشیدم. تقریبا دو سه تا درخت و کچل کرده بودم تا ادم برفیم کامل بشه. هنوز کامل تموم نشده بود که صدای پندار و شنیدم که با صدایی لرزان، همراه با ترس و خشم گفت: «چکار می کنی؟»

با ذوقی بچه گانه به طرفش دویدم و گفتم: «ادم برفی می کشم!»

چشمهای گشاد شده اش رو بهم دوخت و بعد نگاهی به آدم برفی نیمه تموم انداخت و گفت: «مگه نمی دونی بابا فرخ چقدر رو باغچه حساسه؟»

من که تازه فهمیده بودم چکار کردم با چشمهایی نگران چشم بهش دوختم. چند قدم به سمت آدم برفی رفت، لبخندی زد و گفت: «چقدرم خوشگل شده.» اما من همچنان با چهره ای نگران نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و گفت: «بیا بریم تو، می گم کار من بوده.» آرام و سر به زیر دنبالش راه افتادم و تازه متوجه شدم که بلوز و شلوار نازکی تنش هست و بدون جوراب و با دمپایی. با خودم فکر کردم، سردش نمیشه؟ نکنه سرما بخوره؟ یادم میاد مامان زیبا یک بار گفته بود اگر تو زمستون لباس گرم نپوشیم، ننه سرما میاد و تو تنمون خونه می کنه و دیگه بیرون نمی ره و بعد باید آمپول بزنیم تا ننه سرما بره بیرون. سرم و پایین انداختم و آروم طوری که معلوم نبود با کی حرف می زنم گفتم: «ننه سرما نره تو تنت!»

پندار بدون اینکه برگرده انگار شنیده بود چی گفتم، گفت:«نه، اگر تند راه بیای هم ننه سرما تو تنم نمی ره هم بابا نمی فهمه خرابکاری،کار تو بوده.»

منم قدمهام و تندتر برداشتم.می دونستم بابا فرخ بفهمه پوستم و می کنه. به خونه که رسیدیم، پندار من و به سمت اتاق هل داد و گفت: «زود برو لباسهات و در بیار و بخواب تو تختت که اگر اومدن در اتاقت و باز کردن فکر کنن از دیشب خواب بودی.»

منم بدون هیچ حرفی با همون چکمه های خیس به سمت اتاقم دویدم و صدای پندار و شنیدم که گفت: «با چکمه؟!»

ولی من بدون توجه به حرفش پله هارو دو تا یکی بالا رفتم و شنیدم که پندار به لعبت گفت: «لطفا اینجا رو تمیز کن.» ،به بابا هم نگو پونه بیرون بوده .اصلا نگو زودتر از همه بیدار شده بود.

من دیگه به اتاق خودم رسیده بودم و متوجه نشدم جملات آخرشون چی بود.

پریدم تو اتاق، لباسهام و تند تند در آوردم و گوله کردم و پرت کردم تو کمدم و به پیشنهاد پندار خزیدم زیر لحاف صورتیم و چشمام و بستم و خودم و به خواب زدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم در باز شد و مامان زیبا از لای در گفت: «موش کوچولو بسه دیگه چقدر می خوابی؟ پاشو بیا صبحانه بخوریم.» وقتی دید من از جام تکون نخوردم داخل اتاق شد و به سمت تخت اومد گفت: «موش موشی!»

لای چشمهام و باز کردم و به چشمهای مشکی رنگش که مثل همیشه کمی آرایش داشت نگاه کردم. مثل همیشه مرتب و خوش بو بود و من می مردم برای بوی عطرش. موهای مشکی اش رو با گیره بالای سرش جمع کرده بود. بلوز و شلوار موهر مشکی و سفیدی تنش بود که به صورت سفید و چشم و ابروی مشکی اش می آمد. وقتی دید چشمام رو باز کردم بلند شد و ایستاد و گفت: «موشی من زود بلند بشه بره دست و صورتش و بشوره و بیاد صبحانه بخوره تا بعدش... »

هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای داد بابا فرخ بلند شد و مامان زیبا از جاش بلند شد و گفت: «بدو برو دست و صورتت و بشور.» و با عجله از اتاق بیرون رفت. من از جام بلند شدم و رفتم گوشه ترین و دنج ترین نقطه اتاقم رو انتخاب کردم و همونجا کز کردم و نشستم و به داد و فریاد بابا فرخ گوش کردم که داشت با پندار دعوا می کرد.

بابا فرخ: «کی این کاجهارو این جوری کرده؟»

اما در جوابش صدایی نشنیدم. باز بابا فرخ داد زد: «تو بی جا کردی! مگه تو وحشی هستی؟ مگه نمی دونی من به باغچه حساسم؟ چند بار گفتم تو باغچه نرید؟ چند بار گفتم دست به گلها نزنید؟ مگه تو بچه ای پندار؟ این کارها از پونه انتظار می ره اما از تو نه. می فهمی؟»

و من باز صدایی در جواب بابا نشنیدم و در اخر صدای داد بابا فرخ بود که گفت: «میری تو اتاق و تا شب هم بیرون نمی آیی.»

دلم برای پندار می سوخت همیشه جور من و می کشید. همیشه به جای من تنبیه می شد ولی هیچ وقت صداش در نمی اومد و من هم هیچ وقت برام درس عبرت نمی شد تا دست از شیطنت بردارم. دلم می خواست می رفتم و به بابا فرخ می گفتم کار من بوده! آره! باید می رفتم و می گفتم. من دیگه 5 سالم بود. بزرگ شده بودم. خود پندار همیشه می گفت: آدم باید شجاع باشه. اگر بترسی هرچیز که ترسناک هست میاد سراغت، خودش گفت: «همه چیزای ترسناک از شجاعت می ترسن و فرار می کنن.» آره! من می رم و با شجاعت اعتراف می کنم که کار من بوده.

از جام بلند شدم و چند قدم به سمت در برداشتم. اما باز ایستادم. اگر پندار راست می گفت چرا خودش که شجاع بود و همه تقصیرها رو به گردن گرفت. دادو بیداد های بابا فرخ که این قدر ترسناک هست ازش دور نشد؟

در حال فکر کردن بودم که در اتاق باز شد و پندار بین در ظاهر شد. چشماش پر از اشک بود اما معلوم بود گریه نکرده. ازش خوشم میاد. خیلی قوی هستش. بر عکس من که همیشه اشکم تو آستینم هست هیچ وقت گریه نمی کنه.

با نگاه ازش تشکر کردم و اون گفت: «برو صبحانه بخور موشی. در ضمن یادت باشه لو ندی

در و بست و رفت. دلم براش سوخت. از اتاق رفتم بیرون و دویدم به سمت اتاقش هنوز به در اتاقش نرسیده بودم که مامان زیبا از پایین داد زد: «پونه! بدو بیا چاییت سرد شد.»

اما من محل نذاشتم و در اتاق پندار و زدم و بدون اینکه منتظر اجازه بمونم در و باز کردم. می دونستم پشت میز تحریرش نشسته و داره تکالیف مدرسه اش و انجام می ده. بدون اینکه تو برم آویزون دستگیره در شدم و سرم و داخل بردم. موهای خرمایی رنگ بلندم یه ور روی هوا تاب می خورد با چشمهای گردم نگاهش کردم و گفتم: «صبحانه خوردی؟»

- آره خوردم. تو هم برو بخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دروغ نگو چشمات داره برق می زنه. اگر راست می گی کی خوردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبل از اینکه بابا اینا بیدار بشن. برو دیگه حالت بد میشه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بابا فرخ که صدام می کرد سرعت گفتگوم و بالا بردم و گفتم: «دروغ گو دشمن خداست!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درو بستم و از پله ها به سمت اشپزخونه دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین جمله ای که بابا فرخ به مامان زیبا گفت این بود: «خودم فهمیدم... »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با ورود من صحبتشون نیمه کاره موند. سلامی کردم و پشت میز روی صندلی همیشگی ام نشستم. سرم و پایین انداختم و دست به لقمه هایی که مامان زیبا برام درست کرده بود نزدم. به صندلی خالی پندار نگاه کردم. می دونستم اون تنهایی صبحانه نمی خوره... پندار عاشق خوردن صبحانه روز جمعه اون هم در کنار هم بود. بابا فرخ گفت: «چرا نمی خوری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی خوام. سیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه چی خوردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چطور سیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پندار نباشه منم نمی خورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پندار کار بد کرده. باید تنبیه بشه. اما تو که کار بد نکردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم و سریع بلند کردم و تو چشمای بابا نگاه کردم و خواستم بگم کار من بوده اما باز ترسیدم و سرم و پایین انداختم و باز با لجبازی گفتم:«من فقط با پندار صبحانه می خورم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان زیبا یکی از لقمه هایی که برام درست کرده بود و برداشت و به طرفم گرفت و گفت: «یک لقمه بخوری دلت می خواد همش و بخوری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم و به طرف دیگه به نشونه قهر چرخوندم و اون و به علامت نمی خورم بالا انداختم. بابا فرخ همونطور که داشت لقمه می گرفت با لحن عصبانی که الان متوجه ساختگی بودنش می شم گفت: «یا می خوری یا تو هم مثل پندار میری تو اتاقت و بیرون نمیای.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که عذاب وجدان داشتم. این رو یه تنبیه برداشت کردم و با گریه به سمت اتاقم دویدم و صدای مامان زیبا رو شنیدم که گفت: «چرا اینطوری می کنی بچه رو؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من دیگه چیزی نشنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون روز مامان زیبا نهارم و اورد تو اتاق و من ازش پرسیدم که برای پندارم برده یا نه؟ و وقتی خیالم از مثبت بودن جوابش راحت شد با اشتها تمام غذام و خوردم و خوابیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ظهر که بیدار شدم. حوصله ام کلی سر رفته بود. یواشی از اتاق بیرون اومدم و وقتی دیدم کسی نیست (البته بیشتر منظورم بابا فرخ بود چون می دونستم اگر بفهمه دارم پیش پندار میرم حتما دعوام می کنه) به سمت اتاق پندار رفتم و در زدم. وقتی اجازه داد برم تو در و باز کردم دیدمش که پشت میز تحریرش نشسته و داره درس می خونه. پریدم روی تختش و چهار زانو نشستم و خیره نگاهش کردم. وقتی دیدم اونم داره نگاهم می کنه گفتم: «حوصله ام سر رفته.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده پهنی کرد و گفت:چی بازی کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درسهات تموم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کم مونده. بقیه اش و شب می خونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئنی؟ نمره هات بد نشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نمی شه! حالا چی بازی کنیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دنبال بازی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه پر از تعجبش و بهم دوخت و گفت: «تو این یه ذره جا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب تو بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می خوای برات کتاب بخونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای اعتراض امیز و کش داری گفتم:«پندار!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه؟ خب بیا بازی چی جا بجا شده. خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی چپ چپ نگاهش کردم و با اعتراض گفتم: «من بازیهای بدو بدو بازی دوست دارم.».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه اینجا کوچیکه. منم که تنبیه شدم. نمی تونم بیام بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بیا از رو تخت بپریم. هر کس دور تر پرید اون برنده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پونه چرا تو همش می خوای کارهای خطرناک بکنی؟ یه طوریت میشه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دیدیم قبول نمی کنه با حالت قهر به سمت در رفتم و گفتم: «ترسو. ترسو. ترسو.» و از اتاقش بیرون اومدم و در و محکم به هم کوبیدم و تا برگشتم پاهای بابا فرخ و دیدم. آروم سرم و بالا اوردم اولین چیزی که دیدم ابروهای گره شده بابا فرخ بود. کم مونده بود خودم و خیس کنم. کمی در سکوت گذشت و بعد بابا گفت: «بار آخرت باشه در رو به هم می کوبی.» و بدون هیچ حرفی پایین رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا به حال جای به این زیبایی ندیده بودم. چقدر قشنگه. شاید تکه ای از بهشته. من همیشه عاشق این بودم که پام و بکنم تو آب رودخونه و الان اصلا نمی شد از این اب زلال گذشت. دولا شدم جورابهام و در بیارم و پاچه هام و بالا بزنم که دیدم جوراب پام نیست و فقط یک پیراهن بلند تنمه! تعجب کردم... یعنی من اینجوری از خونه بیرون اومده بودم؟ بدون کفش و جوراب؟ اهمیت ندادم و به سمت رودخونه راه افتادم اول با نوک انگشتهای پام آب رو تست کردم... چقدر خنک بود و بعد رفتم تو آب... عمق زیادی نداشت. به پاهام که زیر اب زلال کج و معوج دیده می شد نگاه می کردم که صدایی شنیدم. سرم و به سمت صدا بر گردوندم که می گفت: «پونه! پونه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم جان بود با یک لباس سفید بلند. اون هم کفش پاش نبود. به سمتش دویدم یک قدم مونده بهش برسم دستش و به نشونه اینکه صبر کن بالا آورد. گفتم: «چی شده خانوم جان؟ از دستم دلخورید؟ چرا مثل همیشه بغلم نمی کنید؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمهاش که انگار جوونتر شده بود نگاهم کرد. عصا هم نداشت. خودش صاف و بدون هیچ لرزشی ایستاده بود. بعد با یک آرامش خاصی گفت: «اگر دوستم داری بی تابی نکن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا! خانوم جان بی تابی برای چی؟ وقتی شما هستی من غمی ندارم. من آروم آروم هستم. ولی تا به سمتش رفتم همه چیز نا پدید شد. و فقط سیاهی بود که می دیدم. دیگه از اون نور و باغ و رودخونه خبری نبود. و این بار صدای نا آشنایی رو شنیدم که گفت: «داره کم کم به هوش میاد! مراقبش باشید. سرمش که تموم شد مایعات شیرین بهش بدید.» بعد صدای بسته شدن زیپی رو شنیدم و متعاقب اون صدای گرفته مامان زیبا که تشکر کرد و اون صدا رو بدرقه نکرد.به سمتم برگشت و دستم و تو دستش گرفت... صدای قرآن و بوی حلوا حالم و بد کرد... انگار یه خاطره بد رو تداعی می کرد. کمی دستم و تکون دادم که احساس سوزش کردم توان باز کردن چشمهام و نداشتم... اما لحن التماس گونه مامان زیبا من رو مسمم کرد تا تمام توانم و به کار بگیرم و چشمهام رو باز کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین چیزی که دیدم چشمهای پف کرده و قرمز مامان زیبا بود که اثری از هیچگونه آرایشی توش نبود. لباس سیاه که مامان همیشه ازش فراری بود. غم توی نگاهش. همه چیز نوید بد می داد. هنوز نمی تونستم به یاد بیارم چی شده؟ من چرا اونجام و.... ولی خوابی که دیدم مثل فیلم از مغزم گذشت. حالا دیگه می دونستم چی شده... کاش به خانوم جان قول نداده بودم. دست مامان زیبا رو روی سرم حس کردم و دنبالش صدای ضعیفش و که گفت: «خوشحالم بهتر شدی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمای بی حالتم نگاهش کردم و بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم مامان اروم شونه ام و گرفت و من و خوابوند و گفت: «سرم به دستت وصله... صبر کن تموم بشه بعد بلند شو» و متعاقب اون از در بیرون رفت .به سقف اتاق خیره شدم و فکر کردم که نتونستم برای آخرین بار خانوم جان و ببینم و خواستم گریه کنم که یاد قولی که تو خواب داده بودم افتادم و بغضم و فرو دادم که در باز شد و پندار با یک لیوان شیر اومد تو.... نگاهش سرد و بی روح بود... مثل همیشه مثل اکثر اوقات و اینبار سردیش و بیشتر حس می کردم.... چون یه درد مشترک بزرگ داشتیم و اون هم نبود خانوم جان بود. کنار تختم نشست و همونطور که نگاهم می کرد گفت: « بهتری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره خوبم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان شیر و که ازش بخار بلند می شد و گذاشت روی پا تختی نگاهش و ازم گرفت و به سرمم نظری انداخت که منم به تبعیتش به سرم نگاه کردم... داشت تموم می شد. بلند شد رفت کنار پنجره با همون ژست همیشگیش پاهاش و از هم باز کرده بود دستش توی جیب شلوار پارچه ای مشکیش بود خیلی صاف ایستاد و به بیرون خیره شد... معلوم بود به جای خاصی نگاه نمی کنه و داره فکر می کنه.... دلم می خواست باهاش حرف بزنم... اما نمی دونستم چی بگم... دلم داشت می ترکید بی اختیار گفتم: «کی دفنش می کنن؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینگه نگاهم کنه و حتی تکونی بخوره گفت: «دو روز پیش دفن کردن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو روز پیش؟! پس من کجا بودم؟ ... فکر کرده بودم اما انگار بی اختیار به زبون هم آورده بودم. گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو بیمارستان... زیر سرم.... تو هپروت.»...«

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض گلوم و فشار می داد... اما من قول داده بودم... گفتم: «دوستش داشتم... دلم براش تنگ می شه خیلی زود بود... درسته مریض بود... اما آزار نداشت... چرا باید اینطوری بشه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جملات و در حالی می گفتم که به سقف خیره شده بودم... سنگینی نگاه پندار و که حس کردم روم و به طرفش بر گردوندم.... از کمر به سمت من چرخیده بود و باز هم با همون نگاه بی روح و سردش که چند سالی بود جای اون نگاه صمیمی و برادرانه اش و گرفته بود نگاهم می کرد... انگار منتظر چیزی یا حرفی بود. وقتی دید دارم نگاهش می کنم گفت: «منم دلم براش تنگ میشه... منم دوستش داشتم... منم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دیگه ادامه نداد و همونطور خیره با نگاهش تو صورتم دنبال چیزی می گشت. وقتی دید موفق به یافتنش نمی شه به سمتم اومد از رو پا تختی پنبه ای برداشت و بوی تند الکل تو دماغم پیچید و بعد سردی الکل و رو دستم حس کردم... صورتم رو به طرف دیگه چرخونده بودم. همیشه از دیدن صحنه آمپول زدن و سرم زدن وحشت داشتم... سوزن و سریع از دستم در آورد و من فقط اوف کشداری گفتم... پنبه رو رو دستم فشار داد و گفت این و نگه دار... دستم بردم روی پنبه و فشارش دادم. بعد از اینکه چسبی روی پنبه زد دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: «دستت و بده به من بلند شو بشین...» مثل یه بچه حرف گوش کن همون کاری که گفته بود و انجام دادم...شیر رو که حالا ولرم شده بود به سمتم گرفت و بدون هیچ حرفی بهم خیره شد... شیر و گرفتم و لاجرعه سر کشیدم... انگار صد سال بود هیچی نخورده بودم. لیوان خالی و از دستم گرفت و گفت: «...بگیر بخواب.» و بلند شد و به سمت در رفت که گفتم: «میخوام بیام پایین.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر دوست داری می تونی بیای...پشت در منتظرت می مونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودم میام. تو برو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تازه به هوش اومدی. سرت گیج میره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه می تونم بیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هاش و بالا انداخت و گفت: «هر طور راحتی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله آخرش و در حالی گفت که داشت از در بیرون می رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم. باید لباس مشکی می پوشیدم. هنوز همون تیشرت و شلوار روز آخر تنم بود. سراغ کمدم رفتم. پندار راست می گفت سرم گیج می رفت و هنوز ضعف داشتم. دستم و به کمد گرفتم و کمی چشمام و بستم تا بهتر شدم... شومیز ساتن مشکی رو که برای مراسم محرم خریده بودم و در آوردم. با دیدنش بغض باز گلوم و فشرد. مراسمهای محرم نذر خانوم جان بود . بلوز رو تنم کردم و شلوار کتون راسته مشکیم رو هم پام کردم. می دونستم پایین جمعیت زیادی هست و خانوم جان همیشه رو اینکه ما توی جمع خوش لباس ظاهر بشیم حساس بود. پس باید خوب لباس می پوشیدم. شال حریر مشکیم رو هم روی سرم انداختم و از اونجایی که همیشه باید دمپایی رو فرشی می پوشیدم یه دمپایی لا انگشتی پولکی مشکی هم پام کردم. خدا رو شکر مثل همیشه لاک قرمز به پام نزده بودم و فرنچ سفیدش زیاد تو چشم نبود... وگرنه حوصله پاک کردنشون و نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لای در و باز کردم هیچ کس نبود. بیرون رفتم. صدای گریه از پایین شنیده میشد. همینطور صوت قرآن . آروم پله هارو پایین رفتم دستم و به نرده گرفته بودم که زمین نخورم. هرچقدر بیشتر به سالن نزدیک می شدم قلبم تند تر می زد... خدای من... باورم نمی شه... اخه چرا؟ یهو چی شد؟ هنوز به پله آخر نرسیده بودم که عکس خانوم جان و میون یک عالمه گل ژرورا سفید در حالی که روبان مشکی گوشش خورده بود و یک عالمه شمع کوتاه و بلند مشکی دورش دیدم. بی صدا به سمتش رفتم. سنگینی نگاه آدما رو حس می کردم اما چشم از عکس خانوم جان بر نمی داشتم به میز رسیدم... دستم و آروم رو عکس کشیدم و زمزمه کردم: «دوستت دارم.» فشار دستی رو روی بازوم حس کردم برگشتم و بابا رو دیدم که با چشمهای به اشک نشسته نگام می کنه. باز هم گریه نکردم... فقط گفتم: «تسلیت میگم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی بابا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دونستم باید چیکار کنم که بابا به سمت یک صندلی هدایتم کرد و من و نشوند... حالا دیگه همه آروم اشک می ریختن و گه گاهی من و نگاه می کردن.اما من همچنان ساکت بودم. بابا روبروم ایستاد و گفت چیزی نمی خوای بگی؟ نگاه سردم و بهش دوختم سرم و به نشونه نه تکون دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابامی خوای بریم بیرون یه کم گریه کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم جوابم با تکون سر منفی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم و تو دستش گرفت فشاری بهش داد لبخند کمرنگی زد و رفت. کم کم مهمونها هم رفتند و خونه تقریبا خالی شد... به غیر از چند نفر از اقوام خانوم جان و خاله دیبا و دخترش بیست ساله اش درناز کسی نموند. بلند شدم و آروم رفتم تو آشپزخونه. باید خودم و جمع و جور می کردم... دوست نداشتم یه دختر لوس و ضعیف جلوه کنم. من خانوم جان و خیلی دوست داشتم... اما می دونستم بقیه هم دوستش داشتند و می دونستم خودشم همیشه شیطنتهای من و دوست داشت. پس همونجوری که تو خواب بهش قول دادم نباید بی قراری می کردم و این گوشه گیری هم یعنی بی قراری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاری هست من انجام بدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان زیبا بی قرار نگاهم کرد و گفت: «نه عزیزم... برو استراحت کن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خسته نیستم. حالمم خوبه. می خوام کمک کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: «کاری نداریم بشین همین جا.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشستم روی صندلی اشپزخونه و تازه متوجه درناز شدم که مشغول پوست کندن پرتقال بود. چه دل خجسته ای داشت کی تو این گیر و دار میلش می کشه میوه بخوره؟ وقتی نگاه من و رو خودش دید نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد و پرتقالی رو که پوست گرفته بود از هم باز کرد و مثل گل توی پیش دستی گذاشت. با خودم گفتم: چه از خود مچکر. تو بشقاب نمی ذاشتی نمی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ وقت آبم با این دختر تو یه جوب نمی رفت.حس خود برتر بینی داشت کلا! با ناز بلند شد و بشقابش و برداشت و رفت بیرون. همون موقع لعبت گفت: «پاشو دخترم... پاشو می خوام طی بکشم.» از جام بلند شدم و به سمت اپن برگشتم و دیدم درناز داره به سمت یکی از مبلهای پذیرایی میره. خود شیفته عقده ای... تو هال نمی تونستی پرتقال کوفت کنی؟ حتما باید بری رو مبلهای پذیرایی تو تاریکی... هنوز فکرم تموم نشده بود که دیدم پندار رو همون مبل نشسته آرنجهاشو گذاشته رو دوتا پاش و دستش و کرده لای موهاش و خم شده به سمت پایین. درناز هم رفت جلوش ایستاد و چیزی گفت... اینقدر اروم حرف می زدند که نمی شنیدم چی میگن اما حرف درناز که تموم شد، پندار بدون اینکه صاف بشینه سرش و بلند کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی به درناز کرد. از اون نگاهها که هر وقت من کار اشتباهی می کردم بهم می کرد. و دوباره ژست قبلش و بدون اینکه چیزی به درناز بگه تکرار کرد. درناز که حسابی ضایع شده بود اولین کاری که کرد برگشت ببینه کسی متوجه این برخورد شد یا نه و با پوزخند من که مخصوصا روی لبم نگهش داشته بودم تا ببینه مواجه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیف پندار که مامان این کوه غرور و عشوه های خرکی و براش در نظر گرفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته از مراسم سوم خانوم جان گذشته بود. طبق وصیت خودش مراسم هفت و چهل و سال قرار نبود برگزار بشه و خرجش باید صرف امور خیریه می شد. روز هفت خانوم جان صبحش همگی بیدار شدیم و رفتیم بهشت زهرا. بابا آروم اشک می ریخت. انگار مرگ خانوم جان براش خیلی سخت بود. چون من تا اون موقع ندیده بودم بابا اشک بریزه. شایدم اتفاقی نیافتاده بود که بخواد گریه کنه. مامان زیبا هم شال تورش و کشیده بود رو صورتش و زمزمه وار چیزهایی زیر لب می گفت و انگار واقعا خانوم جان خدا بیامرز زنده بود. پندار هم طبق معمول خوددار به درخت تکیه زده بود و قبر و نگاه می کرد. شاید اون هم توی دلش چیزهایی می گفت. چشمهاش پر از اشک بود و متورم. اما مثل همیشه اشکی از چشمهاش جاری نشده بود. من هم همچنان گریه نکرده بودم. ولی یه بغض مثل پرتقال توی گلوم گیر کرده بود که احساس می کردم هر روز داره بزرگتر می شه. شاید تا اون روز به خاطر قولی که به خانوم جان داده بودم گریه نمی کردم، اما از اون به بعد واقعا دلم می خواست گریه کنم و نمی تونستم. انگار این بغض لعنتی گره خورده بود و باز نمی شد. رنگم پریده شده بود و لاغر شده بودم. با اینکه غذا می خوردم اما روز به روز لاغر تر می شدم. دیگه لباسام به تنم زار می زد. کنار قبر خانم جان نشستم و دستم و گذاشتم روی قبر و تو دلم باهاش حرف زدم... از رازی که شاید اون فقط می تونست برام بازش کنه. اما بهش گفتم که حاضرم هیچ وقت از اون راز حرفی نزنم و اون دوباره باشه... اما زهی خیال باطل. تو افکار خودم بودم که مامان زیبا دستهاش و دور شونم حلقه کرد و من و تو بغلش فشرد و زار زد. اما من باز هم سکوت کردم. کاش می شد منم مثل اونها گریه کنم. مامان زیبا بوسه ای به گونه ام زد و از جاش بلند شد وبعد از چند ثانیه پندار جاش و گرفت. مامان و دیدیم که بابا دستهاش و دور شونه هاش حلقه کرده و داره به طرف ماشین می برتش.فهمیدم که وقت رفتنه. می خواستم از جام بلند بشم که صدای پندار مانع شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا گریه نمی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و جواب من سکوت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «پرسیدم چرا گریه نمی کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش سرد و عصبی بود. برگشتم و با تعجب به نیمرخش که از لحنش سردتر بود نگاه کردم و گفتم: «خودت چرا گریه نمی کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از کجا می دونی من گریه نمی کنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم می بینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان گریه نمی کنم. اما تو خلوتم گریه می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید منم تو خلوتم گریه می کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت و نگاه عصبیش و بهم دوخت و گفت: «دروغ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم و از روی خجالت پایین انداختم و گفتم: «داداشی؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره تو صورتش نگاه کردم، هنوز نگاهش عصبی بود. اما اینبار فکش هم در اثر فشاری که به دندوناش می داد تکون می خورد. چرا اینجوری شده بود؟ من که حرفی نزدم. بلند شد ایستاد و گفت پاشو بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خانوم جان خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. پندار چند قدم زودتر از من رسید و پشت فرمون کنار بابا که منتظر ما بود نشست و من پشت پیش مامان زیبا نشستم و متوجه مامان زیبا شدم که با اخم کوچیکی سرش و به نشونه چی شد از تو آیینه برای پندار تکون داد و متعاقب آن سر پندار که به نشونه تاسف به طرفین چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا خونه خوابیدم. شاید این بهترین راه برای فرار از شر این بغض لعنتی بود. با صدای پندار هوشیار شدم که مثل همیشه صدام می زد: «موش کوچولو!موش موشی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لای چشمام و باز کردم و صورتش و دیدم که خم شده رو صورتم. لبخند کمرنگی تحویلش دادم. وقتی فهمید بیدارم صاف ایستاد و گفت: «رسیدیم. خسته نباشی.» کش و قوسی به تنم دادم و در حالی که از ماشین میومدم پایین گفتم: «سلامت باشید.» و به سمت خونه راه افتادم و صداش و شنیدم که زیر لب گفت: «پررو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از ظهر همون روز بابا فرخ طبق وصیت خانوم جان که خواسته بود خیلی زود مشکی هامون و در بیاریم برای هممون یک تکه لباس خرید و ازمون خواهش کرد که دیگه مشکی نپوشیم. کلا تو خانواده ما این رسم که کسی، کسی رو از عزا در بیاره نبود اما بابا فرخ خواسته بود تا بهانه ای برای ادامه دادن به مشکی پوشیدن نمونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه کادوهارو داد ازمون خواست تا همون موقع بریم و بپوشیمشون... پندار به سمت اتاقش رفت و مامان هم همینطور اما من نگاه سردم و به بابا دوختم و گفتم : «پس شما چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده پر محبتی بهم کرد و گفت منم میرم لباسم و عوض می کنم و به سمت اتاق خودشون رفت. منم وقتی دیدم بابا هم با ما همراهه به سمت اتاقم رفتم و کادوم باز کردم. یک تی شرت مارک آدیداس بود با یک گرم کن از همون جنس به رنگ آبی فیروزه ای و سوسنی. آخ که من عاشق سلیقه بابا فرخ بودم. همیشه می دونست برای هر سنی چه چیزی بخره. سریع لباسهارو تنم کردم و جلو آینه ایستادم. خیلی بهم میومد. موهای قهوه ایم براق تر شده بود. چشمهام هم برق میزد. انگار بعد از یک هفته روح برگشته بود تو تنم. اما بغض لعنتی هنوز سر باز نکرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهام و با کش محکم بالای سرم بستم که در اثر کشیدگی دو طرف موهام چشمهام خمار شد. همین کار کلی تغییرم داده بود. به سمت پایین دوییدم. بیشتر دلم می خواست بقیه رو با لباس رنگی ببینم. یک هفته سیاهی کسلم کرده بود. کلا اعتقادی به سیاه پوشیدن برای مرده نداشتم. با سیاه پوشیدن ما نه اون زنده می شد نه اتفاق خاص دیگه ای می افتاد. به نظر من احترام به اعتقادات و وصایا، زنده نگه داشتن یاد از دست رفته بهتر و قشنگ تر از ظاهر سازی بود. پندار با تیشرت سبزش روی کاناپه تلوزیون نگاه می کرد همون موقع مامان زیبا هم از اتاق با یک شومیز کرم و قهوه ای خوشگل در حالی که کمی هم آرایش داشت بیرون اومد و پشت سرش بابا که پیراهن چهارخونه ریز سفید و مشکی تنش بود... به نظرم فرقی با مشکی پوشیدن نداشت. اما خب همونم غنیمت بود. به سمت مامان زیبا رفتم وخودم وانداختم تو آغوشش و گفتم: «چه خوشگل شدی! البته خوشگل بودی.» اما دلم برای این مامان زیبا تنگ شده بود! بوسه ای به موهام زد و گفت: «تو هم ناز شدی عزیزم. خدا بیامرز خانوم جان اگر بود الان باز دعوات میکرد که چرا اینقدر موهات و سفت بستی. کچل میشیا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یاد خانوم جان خنده کمرنگم محو شد سرم و پایین انداختم و به سمت حیاط رفتم. رو تاپ فلزی روی ایوون نشستم و خیره شدم به درختها و گنجشکهایی که گرمای بعد از ظهر تابستون و با از این شاخه به اون شاخه پریدن نادیده می گرفتن. سنگینی وزن کسی رو روی تاپ حس کردم. برگشتم،پندار بود که کنارم نشسته بود و به روبرو خیره شده بود. فکری که از سرم گذشت و نا خودآگاه به زبون اوردم : «چقدر دلم میخواد گریه کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب گریه کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی تونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه قول دادم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش با تعجب به طرفم چرخید، برگشتم و چشمهای گرد شده اش که از پشت عینک گردتر هم دیده می شد و دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به کی قول دادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خانوم جان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهاش گردتر شد و گفت: «چه قولی دادی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوابی که دیده بودم و براش تعریف کردم گفتم:من به خانوم جان قول دادم بی تابی نکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و گفت: «یعنی این بی تابی نیست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هام به نشونه بی تفاوتی بالا انداختم. پندار در حالی که دوباره روبروش و نگاه می کرد گفت: «اون روز من هنوز گوشی و قطع نکرده تو از حال رفتی. به کمک اب قند و آب پاشیدن تو صورتت به هوشت آوردم اما خیلی بی تابی می کردی. تا بابا اینها برسن هر طور شده بود آرومت کردم. گریه نمی کردی اما بی تاب بودی. ازت خواستم گریه کنی اما تو به جای گریه تب کردی. یه تب شدید. مامان زنگ زد دکتر علوی اومد بالاسرت، گفت شوکه شدی و بهت آرام بخش زد و تو خوابیدی تا فردا که میشد روز تشیع جنازه. صبح هر کسی مشغول کاری بود که تو بیدار شده بودی اومده بودی پایین و سراغ خانوم جان و میگرفتی باز هم گریه نمی کردی. مامان زیبا که خیلی کار داشت تورو سپرد دست من. دکتر علوی هم برای مراسم اومده بود معاینه ات کرد و تو همچنان بدون هیچ حرکتی ساکت اینور اونور و نگاه می کردی دکتر خواست بهت آرامبخش بزنه و که تو بخوابی ولی همون موقع جنازه رو آوردن و تو به سمت جنازه دویدی و دکتر فقط گفت مراقبش باش... آرامبخش بی فایده است باید زودتر اقدام می کردیم. منم دنبالت دویدم و گرفتمت. تمام مدت تشییع جنازه به هوش بودی اما دکتر گفته بود این بعدا هیچ کودوم از این صحنه ها یادش نمیاد بعدا نترسید. موقعی که خانوم جان و گذاشتن تو قبر تو باز از حال رفتی و من مسئول برگردوندن تو شدم به خونه. دکتر هم با ما برگشت و بهت سرم زد و تو تا فردا بعد از ظهرش بیهوش بودی. و احتمالا بعد از اون خواب به هوش اومدی! به نظر من منظور خانوم جان از بیتابی همون گریه نکردنت بوده. بهت قول میدم اگر گریه کنی آروم میشی... قیافه ات و تو آیینه دیدی؟ شکل مرده ها شدی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی من همون موقع داشتم بی صدا گریه میکردم. فکر می کردم مراسم تشییع و از دست دادم. اما وقتی پندار داشت اتفاقات و برام می گفت صحنه ها مثل فلش جلو چشمم میومد و نا پدید می شد. وقتی پندار به سمتم برگشت خودم و تو بغلش انداختم و هق هق گریه ام بلند شد. پندار هم الحق که کم نذاشت و کلی از خاطراتی که با خانوم جان داشتیم و خیلی سوزناک تعریف کرد و موهام و نوازش کرد و من اینقدر اشک ریختم تا آروم شدم. دیگه از اون بغض لعنتی خبری نبود انگار سبک شده بودم. چرا فقط میگن خنده دوای هر دردیه؟ به خدا که گاهی گریه هم خیلی دردهارو آروم میکنه و من آروم شدم. سرم و از روی سینه پندار بلند کردم. با نگاهم ازش تشکر کردم. اون هم با لبخند قشنگش نگاهم کرد و گفت: «آروم شدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوهوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده اش پهن تر شد و گفت: «پاشو بریم تو باید به مامان بگم موفق شدم اشکت و در بیارم. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز از اینکه اشکت و در آوردم اینقدر خوشحال بشم و خوشحال تر از من مامان و بابا که یک هفته است به من میگن یه کاری کن گریه کنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهام و تو هم کردم و به حالت قهر گفتم: «بی انصافها!» و بعد خنده بلندی کردم و هر دو وارد خونه شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز به روال عادی خودش برگشت. به غیر از اینکه پندار هنوز برنگشته بود انگلیس و اینکه یه فکر مثل خوره من و می خورد که من کی هستم؟ ساعت یک شب بود ، از هفتم خانوم جان یک هفته دیگه گذشته بود و من در تمام طول این یک هفته تمام تلاشم و کرده بودم تا اون ایمیل و محتویاتش و از یاد ببرم. اما انگار نمیشد با اینکه عاشق خانواده ام بودم اما این فکر که من کی هستم مثل خوره من و می خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و حالا کنجکاوانه پای لب تابم نشسته بودم و بی اراده ایمیلم و باز کردم و دنبال اون ایمیل ناشناس گشتم. تو این دو هفته حدود صد و پنجاه تا ایمیل برام اومده بود که بینشون پنج تا ایمیل از همون ناشناس عاشق به چشم میخورد. ولی ایمیل جدیدی از اون "بازگو کننده حقایق" نبود. چندین صفحه به عقب برگشتم تا ایمیل و پیدا کردم. دکمه موس و روش بردم و کمی مکث کردم و اما باید بازش میکردم.. شاید اشتباه کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایمیل و باز کردم و از اول خوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیدوارم با خوندن این ایمیل خیلی منطقی رفتار کنی.فکر می کنم اینقدر بزرگ شدی که بتونی این موضوع رو هضم کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر خوب، تو دختر واقعی اون خانواده نیستی، واقعا ببخشید که اینقدر صریح رک و بی مقدمه این موضوع رو گفتم.اما باور کن نمی دونستم چه مقدمه ای براش بیارم. خانوادت خیلی دوستت دارن. امیدوارم بعد از مطلع شدن از این جریان اذیتشون نکنی. اما فکر کنم بهترین کسی که بتونه همه چیز و بهت بگه مادر بزرگته. حتم دارم بقیه اعضا خانوادت از گفتن این موضوع شونه خالی می کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا نگهدار"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین! انگار ماموریت داشته ذهن من و خراب کنه! آخه چه پدرکشتگی با من داشته؟ حالا اگر این چیزهارو من نمی دونستم چی میشد؟ هرچقدر بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. بی خیالش شدم تا فردا با خود مامان یا شاید پندار یا بابا نمی دونم با یکی صحبت می کردم. رفتم سراغ ایمیلهای جدیدم و خیلی بی اراده اولین ایمیلی که باز کردم از همون ناشناس عاشق بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام عزیزم''

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تسلیم! امروز یک بار دیگر در برابر عشقت زانو زدم. هر چه تلاش کردم فراموش کنم عشقی دارم .آتش درونم بیشتر شعله ور شد. عشق تو مثل یک آتشفشان تمام وجودم را می سوزاند. تنها امیدم دستهای گرم توست که یک روز، خدا چه می دادند شاید یک روز گرم و افتابی یا یک روز سرد و برفی در دستهای من جا بگیرد. دارم میسوزم نه از اینکه بین مان فاصله هست بلکه از داشتن عشقت و نداشتن وجودت. این فاصله نه تنها عشق مرا خاموش نکرد که حتی گرمایش را دو چندان کرد. می ترسم! می ترسم از روزی که نتوانم طاقت بیاورم و هر آنچه در دل دارم بر زبان بیاورم و چه سخت است اینکه آن روز چشمان تو را سرد و بی روح ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه! خدایا من به این آخر نمی اندیشم. من به آن می اندیشم که خود می خواهم. من می خواهم پایان همانی باشد که من می خوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می بوسمت عزیزترین"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا این و کجای دلم بزارم... هر چی هم بهش ایمیل می زنم که خودت و معرفی کن تو گوشش نمی ره... حتی یک بار بهش گفتم من و اشتباه گرفته و تو نامه بعدیش من و به اسم صدا زد. راستش داشتم به نامه هاشم عادت می کردم... هر چند که حس فضولی و کنجکاوی داشت دیوونم می کرد اما هر چی بیشتر فکر می کردم نمی تونستم بفهمم این کیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باقی ایمیلهارو نخونده گذاشتم... ساعت دو و نیم نصف شب بود روی تختم دراز کشیدم و کمتر از پنج دقیقه خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح به محض بیدار شدن دست و صورتم و تو سرویس بهداشتی طبقه بالا شستم و پریدم تو آشپزخونه. باید با پندار حرف می زدم. ساعت ده و نیم بود و می دونستم همه بیدار شدن و صبحانه اشون و خوردن. صبحانه هنوز روی میز ولو بود و لعبت داشت تدارک نهارو می دید. سلامی کردم و بی درنگ پشت میز نشستم. لعبت یه چایی برام ریخت و گفت: «چقدر دیر بیدار میشی مادر، زشته به خدا، دو روز دیگه شوور می کنی (همیشه به شوهر میگفت شوور) آبرو مامانت و می بری. دختر باید صبح زود بیدار بشه صبحانه شوورش و اماده کنه...» وای که اگر هیچی نمی گفتم می خواست همین طور آسمون ریسمون ببافه. وسط حرفش پریدم و گفتم: «حالا کو شوور؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ریزی کرد و گفت: «حالا تو هم هی حرف زدن من و مخسره کن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن مخسره لبخند پهنی زدم و گفتم: «من مخسره نمیکنم که!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار چپ چپ نگاهم کرد و گفت : «تو بزرگ نمیشی دختر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و انگار پشیمون از ادامه بحث به کارش مشغول شد. منم در فراغ بال صبحانه ام و خوردم میز و دست نخورده گذاشتم و رفتم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از توی حال داد زدم: «لعبت! لعبت!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه مادر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کسی خونه نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه مادر، مامانت رفته خرید. پندار هم با بابات رفته شرکت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ای بخشکی شانس! پندار که هیچ وقت با بابا نمی رفت. به امید اینکه برای نهار بیاد خونه نشستم جلوی تلوزیون و زدم یه کانال شو جملات رو مرور می کردم تا ببینم چطوری با پندار صحبت کنم و هر بار به نظر خودم گند می زدم. تو این فکرها بودم که مامان اومد. رفتم جلو چند تا از کیسه ها رو ازش گرفتم و خسته نباشید گفتم. مامان هم در جواب در حالی که نفس نفس می زد گفت: «درمونده نباشی. بالاخره بیدار شدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا خیلی وقته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لعبت از تو آشپزخونه گفت: «همچین میگه خیلی وقته انگار صبح نون صبحونه رو گرفته آورده!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معترضانه گفتم: «لعبـت! از مهر باید برم دانشگاه! هر روز صبح زود بیدار بشم... بزار این یکی دو ماه باقی مونده رو خوب بخوابم دیگه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان هم به طرفداری از من گفت: «لعبت اذیت نکن بچه ام و راست میگه اینقدر خونه شوهر بیدار خوابی بکشه جبران همه اینها در بیاد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینبار لحن معترضم مامان و نشونه گرفت و گفتم: «مامان خانوم! به جایی که بگی می دمت به یکی نذاره آب تو دلت تکون بخوره میگی می ره خونه شوهر بیدار خوابی میکشه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان خنده ای کرد و گفت: «آش کشک خاله است! تو رویاها هم زندگی نکن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در حالی که مانتو روسریش و به سمت من گرفته بود گفت: «اینهارو ببر آویزون کن» و خودش به سمت اشپزخونه رفت تا خریدهاش و جابجا کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از نهار وقتی ظرفها رو با کلی غر غر شستم و از اومدن پندار نا امید شدم به سمت اتاقم رفتم. توی خونه دو روز در هفته من باید ظرف می شستم. دو روز مامان و سه روز هم لعبت کلا تو خونه ما درسته کارگر داشتیم... اما از تن پروری خبری نبود. لعبت یکی از اعضا خانواده ما بود که فقط کارش کمی بیشتر بود. حتی گاهی به من بدبخت دستورم می داد. حتی یک بار که با تن خیس از استخر اومدم تو تا ام پی 4 رو بر دارم و ببرم مجبورم کرد تموم خونه رو دستمال بکشم. یادم نمی ره اون شب رو که از خستگی تمام تنم درد می کرد و به زور ادویل خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پای لب تابم نشستم و ایمیلم و باز کردم بقیه ایمیلهام و خوندم و بقیه ایمیلهای اون ناشناس عاشق، آخرین نامه اش برام جالب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پونه من سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانی؟ می دانی چه حس زیباییست اینکه بدانی در نزدیکترین نقطه به معشوقت هستی؟ نه! نه تو نمی دانی و نمی توانی درک کنی چه می گویم! یعنی... امیدوارم ندانی. راستش را بخواهی چند وقتیست حسی خودخواهانه عذابم می دهد. من تو را می خواهم فقط برای خودم. می دانم به زودی به مرحله ای از زندگی ات پا میگذاری که رقبای زیادی را برای من به ارمغان می آورد و من نیستم تا تن به تن با آنها بجنگم. اما از همین راه دور هم از پا درشان می آورم. من می دانم چه کنم با عشقم! با تو! با عزیزترین کسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوستت دارم زندگی من"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره به صفحه مانیتور فکر می کردم این کیه؟ که صدای پندار و شنیدم که با مامان حرف میزد. کی اومده بود؟ به ساعت نگاه کردم پنج بود. چقدر زود گذشته بود. دویدم بیرون و پندار و دیدم که از پله ها پایین می رفت. به سمتش دویدم و روی پله ها بهش رسیدم. یه شلوار کتون مشکی با یک پیراهن چهارخونه سبز و نارنجی تنش بود و کالج مخمل مشکی که پاش بود تیپش و کامل کرده بود. موهاش مثل همیشه در حین پریشونی مرتب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتم برگشت و دماغم و بین دو تا انگشت شصت و اشاره اش گرفته و گفت:« چطوری موشی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی داداشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند روی لبش لحظه ای محو شد اما باز برگشت ولی خیلی مصنوعی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون توجه به این عکس العملش گفتم: «میخوام باهات حرف بزنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه برقی از تو چشماش رد شد اما گفت: «دارم میرم بیرون. برگشتم صحبت می کنیم.» قیافه ناراحت به خودم گرفتم لبهام و غنچه کردم و گفتم: «از صبح منتظرتم حالا میخوای بری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش فرق کرد یه مدل خاصی شد که نفهمیدم یعنی چی انگشت اشاره اش و گذاشت روی لبهام و اونها رو فشار داد و گفت: «دیگه هیچ وقت لبهات و اینجوری نکن.» و پریشون دستی تو موهاش کشید و بدون هیچ حرفی به سمت در رفت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «دارم با بچه ها میرم بیرون. میای زود حاضر بشو.» اما من که هنوز تو شک رفتارش بودم زیر لب زمزمه کردم: «نه نمیام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دونم شنید یا نه اما بدون هیچ حرفی رفت بیرون و بدون اینکه نگاهم کنه در و بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه چند ثانیه به در خیره موندم. دویدم تو آشپزخونه که صدای تق و تق میومد و می دونستم مامان باید اونجا باشه و حدسم هم درست بود. مامان داشت میوه هارو می چید تو ظرف. به سمت ظرف میوه رفتم و در حالی که حبه انگوری جدا می کردم گفتم: «مهمون داریم؟» مامان در حالی که یدونه زد رو دستم گفت : «از رو ظرف میوه انگور حبه نکن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد ادامه داد: «بله، خاله دیبا و درناز دارن میان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز من حبه دیگری جدا کردم و با چشمهای گرد شده گفتم: «پس شاه داماد کجا رفت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار مامان با غیظ پیش دستی برداشت و همون خوشه ای که ازش حبه کنده بودم و برداشت جلوم گذاشت و گفت: « یه خوشه بزار جلوت تا ته بخور این چه کاریه انگورهای ظرف و کچل می کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونسردانه روی صندلی نشستم و پیشدستی رو جلوم کشیدم و گفتم: «نگفتی شاه داماد با وجود تشریف فرمایی عروس خانوم چرا رفت؟» مامان چشم و ابرویی رقصوند و گفت: «علف به دهن بزی شیرین نیومده.» با ذوقی دو دستم و به هم کوبیدم و گفتم: «ایول، دم داداشم گرم، می دونستم بد سلیقه نیست. من نمی دونم این چه لقمه ای بود شما برای پندار بدبخت گرفته بودید؟ آخه دختر قحط بود؟ خدایی دلتون به حال پسرتون نسوخت؟ خوبه حالا...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می خواستم بگم پسر واقعیتونه که حرفم و خوردم. دوست نداشتم برداشت بدی کنه. خداییش اونها به من خیلی محبت کرده بودن. طوری که باورم نمیشد مادر پدر واقعیم نباشن. مامان که دید ساکت شدم گفت: «تموم شد؟این درناز بدبخت چه هیزم تری به تو فروخته؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمام و تنگ کردم و گفتم: «خدایی بهتر از اون نیست؟ خدایی خیلی افاده الکی نداره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون دادو لبخند کجکی که نشون می داد خودشم حرفای من و قبول داره زد و گفت: «هر کسی یه ایرادی داره.اونم درست می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیچاره پندار چه گناهی کرده باید به جای اینکه از زندگی مشترکش لذت ببره تمام وقتش و بذاره زنش و اول تربیت کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خب. حالا که فعلا منتفی شد. حرص بی خود نخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض تموم شدن حرفش زنگ در به صدا در اومد. مامان به سمت ایفون رفت و گفت: «ظرف میوه رو بزار رو میز. فعلا هم به روی درناز نیار تا خودم یه جوری حالیشون کنم. از دست خواهر من. گفته بودم فعلا به درناز چیزی نگو تا با پندار رو در رو صحبت کنما.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظرف میوه رو بردم تو اتاق و جلوی در با رویی گشاده منتظر مهمونها شدم. که البته روی گشاده من خالی از بدجنسی نبود. خاله اینها که وارد شدن مشخص بود چشم درناز دنبال پندار می گشت بعد از چند دقیقه طاقت نیاورد و اومد کنار من نشست و گفت: «پندار نیست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو دلم گفتم : چیه دیگه چشم و ابرو برام نمیای؟ و در جوابش گفتم: «نه.نیست.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجاس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی با خونسردی گفتم : «با دوست دخترش رفت بیرون.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درناز صاف نشست و با چشمهای گشاد شده به من نگاه کرد و گفت: «دوست دخترش؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بلند شدم و شروع کردم به گذاشتن میوه تو پیش دستیها. درناز موبایلش و از تو کیفش در آورد و به احتمال خیلی زیاد تند و تند شماره پندار و می گرفت که ظاهرا موفق هم نمی شد. سه ساعت نشستن که البته دو ساعتش به اسرار و بهانه های درناز بود ولی وقتی دید خبری از پندار نشد با لب و لوچه آویزون رضایت به رفتن داد. و در برابر اصرارهای مامان برای موندن و شام خوردن کلی بهانه اوردن و رفتن. بعد از رفتنشون مامان گفت برو به اون بچه زنگ بزن بگو رفتن... می خواد بیاد خونه بیاد. و من خوشحال از اینکه دیگه میتونم باهاش صحبت کنم به سمت تلفن رفتم و شماره پندار و گرفتم. بعد از دو تا بوق برداشت. گفت: «بله؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از پونه به پندار، از پونه به پندار، وضعیت سفیده، خطر رفع شده میتونی بر گردی خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای شلیک خنده پندار بلند شد و بعد از اینکه خوب خندید گفت : «خفه نشی تو دختر، هر چند که اون واقعا خطره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداشی کی میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب چیزی گفت که نشنیدم اما بعدش گفت : «میام. الان با بچه ها هستم. آخر شب میام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که دلم و صابون زده بودم همین امشب باهاش صحبت می کنم در حالی که شونه هام افتاده بود گفتم: «باشه خوش بگذره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی عزیزم... می بینمت، بای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی و گذاشتم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم تقریبا داد زدم گفتم:من شام نمی خورم. من و صدا نزنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا ساعت دوازده و نیم خودم و با اینترنت و کتاب و موزیک سرگرم کردم و تمام حواسم به این بود که پندار کی برمیگرده خونه. باید همین امشب همه چیز و می فهمیدم و پندار تنها امیدم برای فهمیدن حقیقت بود. راستش دلم نمی خواست از مامان یا بابا بپرسم مبادا دلشون بشکنه. اگر پندارم چیزی نمی گفت مجبور می شدم برای همیشه از خیر دونستنش بگذرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره پندار اومد. دستی به موهام تو آیینه کشیدم و با همون شلوار برمودا تنگ سرمه ای و تاپ سفید و سرمه ای آدیداسم رفتم سمت اتاقش و دو ضربه کوچیک به درش زدم. انگار منتظرم بود چو گفت: «بیا تو پونه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در و باز کردم و مثل موقع هایی که می خواستم خودم و براش لوس کنم و حرفم و پیش ببرم نیم تنم و خم کردم تو اتاق و موهام یه ور رو هوا تاب می خورد و گفتم: «داداشی وقت داری با هم حرف بزنیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشتش به در بود و داشت لباسهاش و تو کمدش آویزون میکرد. با لحن محکم و قاطعی گفت: «بله وقت دارم بیا تو.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم تو و در و بستم و نشستم رو مبل گوشه اتاقش و گفتم: «انگار خیلی هم راضی نیستی باهام حرف بزنی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا نیستم؟ بگو! می شنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من کیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به سمتم برگشت و گفت: «نمیخوای این موضوع رو تموم کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالت ملتمسانه ای گفتم: «توروخدا پندار! خواهش می کنم. قول میدم آخرین باری باشه در موردش حرف می زنم. قول میدم همه چیز و همین جا بزارم و برم بیرون. خواهش می کنم بهم بگو. به خدا اصلا دوست ندارم از مامان و بابا بپرسم. اونها در حق من خیلی خوبی کردن. من بهت قول میدم بعد از اینکه شنیدم همه چیز و فراموش کنم. من شماها رو دوست دارم. فقط این حس کنجکاویم خیلی قلقلکم میده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تختش روبروی من نشست و گفت: «چی میخوای بدونی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من کیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو؟ عشق منی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد چشمهاش که حالت عجیبی به خودش گرفته بود باز شد همون چشمهای داداش پندار و تک سرفه ای کرد و کمی جابجا شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من همچنان مشتاق شنیدن نشسته بودم تو اون لحظه این تغییرات برام چیز عجیبی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قول دادی همه چیز و اینجا بزاری و بریا... اوکی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوکی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گریه و جیغ و داد و بزن و بشکون و قهر و حبس تو اتاق نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشم تا بناگوشم باز شد و یاد اون بار افتادم و گفتم: «باشه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه شرطم دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لحن کش داری ناشی از بی حوصلگی و اشتیاق برای شنیدن گفتم: «بگو.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعدش بهم میگی کی این موضوع رو بهت گفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی سالهای پیش، وقتی بابا مدرسه می رفته یه دوست صمیمی داشته اونها مثل دو تا برادر با هم بزرگ شدن... طوری که بابا به مامان اون هم می گفته مامان و اون هم به خانوم جان می گفته مامان... خلاصه اینها با هم بزرگ میشن. تقریبا هجده سالشون بوده که پدر و مادرش تو یه تصادف می میرن و اون که نه خواهری داشته و نه برادری تنها میشه. و میاد و با وجود وضع مالی خوبی که داشته پیش خانوم جان و بابا و پدر جان زندگی می کنه. خلاصه بابا و عمو با هم درس می خونن و دانشگاه قبول میشن ولی خانواده عمو همه ارث پدریش و که کم هم نبوده بالا می کشن و اون هم نمی تونه کاری بکنه خلاصه همه کس و کارش میشن بابا فرخ و خانواده اش... بعد از مدتی جفتشون ازدواج می کنن و خانومهاشونم میشن مثل دو تا خواهر... عمو هم که وکالت می خونده کم کم راه و چاه و یاد می گیره و می افته دنبال کارهاش و تمام اموالش و از خانواده اش پس می گیره... تقریبا بیست و پنج سالشون بوده که خدا به بابا فرخ و مامان زیبا یه پسر میده ... و به خودش اشاره کرد... اما عمو هر چی منتظر می مونه خبری از بچه نمیشه... کم کم تو فکر آوردن یه بچه از پرورشگاه بودن که خاله می فهمه یه نی نی تو دلش داره اون موقع من شش سالم بود، چهار پنج ماه بعد از اینکه می فهمن دارن بچه دار میشن عمو که برای انجام یکی از کارهای ارث و میراثش رفته بوده شمال توی راه تصادف میکنه و... من اون موقع رو خوب یادمه... بی قراریهای خاله... دلداریهای مامان... خلاصه به پرستاریها و کمکهای روحی مامان زیبا حال خاله بهتر شد، اما هنوز تو هشت ماه بود که دردش گرفت و بردنش بیمارستان... اون شب رو هم خوب یادمه... برف میومد ... زمین یخ بسته بود من و گذاشتن پیش خانوم جان و خودشون رفتن... پدر جان هم یکی دو سالی بود فوت شده بود... اونها رفتن... اما فقط با یک دختر ملوس و نازنازی برگشتن... انگار خاله نتونسته بوده دوری شوهرش و تحمل کنه. و این شد که تو شدی یکی از اعضا خانواده ما... مامان به خانوم جان گفته بود: «از توی اتاق عمل فقط داد می زده زیبا بچه ام و به تو سپردم! نذار دست کس دیگه ای بیافته. به خاطر همین همه ارث پدرت به نام تو شد اما شناسنامه ات به نام بابا شد که تو چیزی نفهمی. که حالا فهمیدی. الانم تمام داراییت دست بابا امانت هستش. تمام درآمد کارخونه داره به حسابت ریخته میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکم همین طور از رو گونه ام پایین می ریخت. و مات به پندار نگاه می کردم. پندار هم سرش پایین بود و دستش لای موهاش و آرنجش و گذاشته بود روی زانوهاش. هر کاری کردم گریه نکنم. . ، نشد... خواستم قبل از اینکه پندار سرش و بلند کنه اشکم و مهار کنم اما پندار از روی نفسهام فهمید دارم گریه می کنم... سرش و بلند کرد و تا صورت خیسم و دید به سمتم خیز برداشت و گفت: «تو قول دادی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه حرفی بزنم... یعنی گریه اجازه نمی داد حرف بزنم سرم و یوری خم کردم به نشونه باشه، اما باز گریه کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پونه. قول داده بودی. دیگه هیچی برات نمی گم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زودی اشکهام و با دست پاک کردم و آب دهانم و به زور قورت دادم و گفتم: «باشه. باشه. دیگه گریه نمی کنم. فقط یه چیزی! اسم مامان بابام و بهم میگی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همین قاطعیت گفت نه، با چشمهای از تعجب گرد شده پرسیدم: «چرا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون نمی خوام هیچ ذهنیت دیگه ای تو ذهنت باشه. تا همین جا هم مامان و بابا بفهمن برات گفتم تیکه بزرگم گوشمه. حالا بگو ببینم تو از کجا این موضوع رو فهمیده بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یکی بهم ایمیل زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی؟ مگه میشه ندونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره به خدا. یه ناشناس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد متن ایمیل و به طور خلاصه براش گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکون داد و گفت: «خیلی خب. حالا که دیگه فهمیدی خواهشا پی اش و نگیر. مامان بابا غصه می خورن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره برگشته بود روی تختش نشسته بود. پریدم بغلش کردم و بوسش کردم بعد سرش و بین دستام گرفتم و گفتم: «دوستت دارم. مرسی که بهم گفتی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشماش یه جوری شده بود. اما من که چیزی از نگاهش سر در نیاوردم گفتم: «یه سوال کوچولو ازت بپرسم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش و از بین دستام کشید بیرون و کلافه گفت: «اگر بتونم جواب میدم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه. چرا اون ناشناس گفته بود فقط خانوم جان می تونه بهت بگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم... مگه من اون ناشناسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هام افتاد و گفتم: «راست میگی. شبت بخیر.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب زمزمه کرد: «شب تو هم بخیر.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من اون شب بعد از اینکه کلی در مورد سرنوشتم فکر کردم. با خودم عهد بستم این داستان همین امشب تو همین اتاق و زیر همین پتو تموم بشه و من دیگه بهش فکر نکنم. من خانواده ای داشتم شاید خیـلی بهتر از خیلی از خانواده ها که با هم، هم خون هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح شده بود و من دلم نمی خواست از رخت خوابم دل بکنم. کمی اینور و اونور شدم اما دیگه خوابم نمی برد. کلی خودم و فحش داد که چرا اینقدر بدخوابم که وقتی از خواب بیدار میشم. دیگه خوابم نمی بره. لای چشمم و باز کردم و با دیدن ساعت راست نشستم تو تختم. کمی چشمام و مالیدم که نکنه در اثر کم خوابی دارم اشتباه می بینم. اما نه واقعا ساعت دوازده و نیم بود. بلند شدم و جلو آیینه نشستم. چشمام در اثر خواب زیاد پف کرده بود. شونه ای به موهام زدم و اونها رو سفت بالای سرم بستم تا در اثر کشیدگی موهام چشمام کشیده تر بشه و پفش معلوم نباشه. لباس خوابم و عوض کردم و ساق مشکی چسبون و یک تونیک آستین پروانه ای مشکی طلایی روش پوشیدم. دمپایی لا انگشتی مشکی که توپ توپای طلایی روش داشت و پام کردم و سرکی به بیرون کشیدم... وقتی دیدم کسی نیست دویدم تو سرویس بهداشتی بالا.آبی به صورتم زدم و با حوله خودم صورتم و خشک کردم. اومدم از در برم بیرون که سینه به سینه پندار در اومدم. چشمای خمارش و بهم دوخت و گفت: «ساعت خواب موشی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی رو لبام نشست و با خجالت لب پایینم و گاز گرفتم و سرم و پایین انداختم و گفتم: «سلام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شستش و گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا. چقدر نگاش فرق کرده بود. تو چشماش نگاه کردم اونم داشت من و نگاه می کرد. زیر لب زمزمه کرد: «علیک سلام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد کمی خودش و جمع و جور کرد و دستش و از زیر چونم برداشت و خودش و کشید کنار و گفت: «صبحانه که فکر نکنم برسی بخوری... بدو برو ببین نهار چی داریم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم بی وقفه دویدم تو اتاقم... یه برق لب زدم و رفتم پایین. قبل از اینکه لعبت من و ببینه از سر و صداش فهمیدم تو آشپزخونه است. از روی پله ها خودم شروع کردم: «مگه دختر تا این ساعت می خوابه؟ زن هر کی بشم نبرده پسم میاره! دختر باید صبح زود بیدار بشه برای شوورش صبحانه درست کنه!» ... و در همین حال به سمت اشپزخونه می رفتم.به آشپزخونه که رسیدم مامان و لعبت داشتند می خندیدند... ولی خودم بدون کوچکترین لبخندی همچنان داشتم اراجیف می بافتم: «واه واه واه رختهارو بگو نشسته مونده.»سلامی کردم که در جوابش مامان سلام کرد اما لعبت گفت: «عاقبت بخیر بشی دختر که نیومده لبخند به لب همه نشوندی و همه رو از این بی حوصلگی در آوردی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت یخچال رفتم درشو باز کردم و بدون اینکه بدونم چی می خوام درونش سرکی کشیدم و گفتم: «نبینم بی حوصله باشید... مگه چی شده؟» هنوز جوابم و نداده بود که پندار گفت: «دلگی نکن بیا بشین تا نهار اماده بشه.» در یخچال و بستم و به سمتش برگشتم و گفتم: «به روی چشم.شما جون بخواه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آشپزخونه رفتم بیرون و چشمم روی چمدانهای پندار خشک شد. انگار آب یخ ریختن رو سرم برگشتم که دیدم پندار پشتم ایستاده. گفتم: «میخوای بری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه قرار بود نرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به این زودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیر و زود داره. اما سوخت و سوز نداره. راه رفتنی و باید رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خزیدم تو بغلش مثل همون قدیما اون هم دستش و دورم حلقه کرد، گفتم: «من دلم برات تنگ میشه. اصلا چرا تورو فرستادن بری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستاش و از دورم باز کرد و کلافه رفت سمت کاناپه و روش ولو شد و نفس عمیقی کشید و گفت: «هر کس یه سرنوشتی داره دیگه... سرنوشت منم تو غربت دور از عزیزام رقم خورده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتم و کنارش نشستم و و گفتم: «نمیشه برگردی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی از روی استیصال زد و گفت: «الان دیگه نه!» و زیر لب زمزمه کرد: «کاش میشد.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه احساس کردم دلش نمی خواست جمله آخرش و بشنوم اما بی توجه به این موضوع گفتم: «چرا نمیشه؟ اگر بخوای میشه. من با بابا صحبت می کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره بینیم و بین دو تا انگشتش گرفت و گفت: «بزار درسم تموم بشه. بر می گردم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شونه هایی افتاده به حالت قهر دست به سینه نشستم رو کاناپه و به تلویزیون خاموش زل زدم. پندار بلند شد که بره با همون حالت قهر گفتم: «میخوام باهات صحبت کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راستش حالا که داشت میرفت دوست داشتم موضوع اون ایمیلهای عاشقانه رو براش بگم. همیشه دوست داشتم اولین کسی که از عشقم با خبر میشه داداشم باشه. پس باید قبل از رفتنش می گفتم. رودرو خیلی بهتر از تلفنی بود. به سمتم برگشت و گفت: «در چه مورد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در مورد یه نفر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یکی که چند وقته بهم ایمیل می زنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت آشپزخونه برگشت و نگاهی به مامان و لعبت که داشتند تدارک نهار و می دیدند انداخت و دولا شد دستم و گرفت و گفت: «بیا بریم بیرون.» روی تاب تو ایوون نشستیم. همین طوری که آروم تاب می خوردیم گفتم: «چند وقتیه یه نفر بهم ایمیل می زنه. ایمیلهای عاشقانه. صورتش گر گرفت و با عصبانیت گفت: «دیگه چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم به سمتش و گفتم: «میخوای عصبانی بشی نمیگما... من تو رو محرم دونستم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش و قورت داد و گفت: «خب؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونم کیه؟ هر بارم بهش ایمیل می زنم می خوام خودش و معرفی کنه انگار نه انگار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید اشتباه گرفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بابا! منم همین فکر و می کردم، اما اسمم رو هم می دونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همونیه که بهت اون راز و گفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! اون یه ایمیل ناشناس دیگه بود! ... خیلی فکرم و مشغول کرده. راستش و بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم: «دارم بهش وابسته میشم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی دیدیم چیزی نمیگه برگشتم سمتش، کف دستهاش و رو صورتش گذاشته بود و هیچی نمی گفت، گفتم: «حواست با منه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همون حالت سرش و به نشونه آره تکون داد. گفتم: «خب؟ چیکار کنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهش وابسته نشو. بهش عادت نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت گفت: «پس چی؟ چی میخوای بشنوی؟ »

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چته پندار؟ خوبه تو مشاور نشدی. این و که خودمم می دونم نباید بهش وابسته بشم. اما دارم میشم. من از تو کمک خواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایمیلهاش و نخون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مستاصل نگاش کردم و گفتم: «باشه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه نمی خونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عصبانیت بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت خونه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانی! کاش اصلا بهش نمی گفتم. دیوونه شده. چقدر خوب راهنماییم کرد.حالا دیگه قشنگ فهمیدم با اون ناشناس چیکار کنم. بهش دروغ گفتم باز هم ایمیلهاش و می خونم. گفتم نمی خونم که آروم بشه. اما انگار قاطی کرده. مرتیکه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم ساعت بعد منم در حالی که هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم رفتم تو... بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته بود. مطمئنا این قرمه سبزی مخصوص پندار پخته شده بود چون غذای مورد علاقه اش بود. مامان زیبا تا من و دید گفت: «خوب شد اومدی میخواستم بیام صدات کنم... بیا بشین نهار بخوریم.» روی صندلی نشستم. مامان زیبا هم نشست اما از پندار خبری نبود. پرسیدم: «پس پندار کوش؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان میاد. رفت دوش بگیره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مگه صبح دوش نگرفته بود؟ اون که اولین کاری که می کنه بعد از بیدار شدن دوش گرفتنه. وبعد گفتم: «پس صبر کنیم تا بیاد.» تا مامان اومد حرفی بزنه صدای پندار از پشتم شنیده شد که گفت: «بکش من اومدم.» و اومد دقیقا صندلی کنار من نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع بشقابم و پر کردم و با اشتها شروع کردم خوردن. شام نخوردن دیشب و دیر بیدار شدن امروز خیلی گرسنه ام کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پندار اما با غذاش بازی می کرد. مامان نگاهی به دوتاییمون انداخت و سرش و با تاسف تکون داد. همون طوری که تند تند قاشقها رو پر و خالی می کردم با دهن پر به پندار گفتم: «چرا نمیخوری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت: «تو می خوری بسه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ... بد جنس. من دیشبم شام نخوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم که جسارتی نکردم. دارم از خوردن تو لذت می برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بخور که اونجا دیگه از این غذاها گیرت نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب زمزمه کرد: «می دونم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان زیبا گفت: «خوبه حالا تو هم. این کم نزده میرقصه تو هم براش بزن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا! مامان، مگه من چی گفتم؟ ناراحته نره... کسی مجبورش نکرده که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پندار نگاهی بهم انداخت و گفت: «از کجا می دونی کسی مجبورم نکرده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که همچنان در حال خوردن بودم یه مشت سبزی خوردن کردم تو دهنم و گفتم: «اگر واقها کسی مجبورت کرده باید بگم خیلی بی عرضه ای که نمی تونی برای آینده ات تصمیم بگیری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همون موقع تکه ای سبزی پرید تو گلوم. پندار مثل برق از جاش بلند شد و تند تند میزد پشتم و میگفت: «هنوز مثل بچگیهات وقتی گرسنه هستی مثل از قحطی در اومده ها غذا می خوری. دختر یواش تر. صد بار گفتم وسط غذا حرف نزن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا مگه سرفه ام بند میومد. مامان زیبا یه لیوان دوغ ریخت گرفت طرفم. لیوان و گرفتم اما پندار اینقدر محکم می کوبید به پشتم که دوغها هی می ریخت رو میز. دستم و به نشونه بسه برای پندار بالا بردم، اما اون ول کن نبود. هر طور شده جرعه ای از دوغ و خوردم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا اومد. پندار هم دیگه دست از زدن کشیده بود ولی همچنان سراپا ایستاده بود و من و نگاه می کرد. وقتی دید آروم شدم گفت: «خوبی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهر مار و خوبی! اگر از خفگی نمردم از درد کمر می میرم که! کبودم کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان زیبا غش غش می خندید. پندارم نیشش باز بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پندار گفت: «نترس بادمجون بم افت نداره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایین تونیکم و گرفتم به نشونه اینکه می خوام بزنم بالا گفتم: «میخوای نشونت بدم ببینی داره یا نداره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک بر سرم. نزنی بالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند مسخره ای زدم و گفتم: «نه بابا!نمی زنم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و پندار بدون هیچ حرفی میز و ترک کرد و رفت تو اتاقش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این رفتارهاش و گذاشتم پای اینکه داره میره. کلا پندار از اولم دوست نداشت بره. نمی دونم چی شد که تقریبا 15- 16 سالش بود که بابا به زور فرستادش رفت. هر چی پندار گفت نمی خوام برم مامان و بابا اصرار کردن که باید بره. البته مامانم معلوم بود راضی نیست، اما مخالفت هم نمی کرد اما بابا بدون توجه به مخالفتها و نارضایتی پندار کارهاش و در عرض یک سال درست کرد و فرستادش رفت. فقط من و خانوم جان بودیم که مخالف رفتنش بودیم، که من کلا صاحب نظر نبودم و خانوم جان هم طی یک عملیات انتهاری مخش توسط بابا شستشو داده شد. نمی دونم بهش چی گفتن که اونم مهر سکوت زد. توسط مامان متوجه شدم پندار یک نیمه شب پرواز داره و ساعت ده باید فرودگاه می بود. پس ساعت نه باید از در می رفتیم بیرون. بعد از نهار به سمت اتاقم رفتم و یک راست رفتم سراغ ایمیلهام آخرین ایمیلی که برام اومده بود از همون عاشق نا شناس بود. سریع بازش کردم و تا لود بشه بی اراده لبخندی رو لبم نشست از اینکه چه قول مردونه ای به پندار دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عزیزترینم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستانم بسته است برای نوشتن. می دانی چرا؟ گیسوانت دستانم را بسته. اما چه خوب است لمس آن گیسوان. کاش عطر گیسوانت تنها مال من بود. کاش گیسوانت چنان گره ای به دستانم بزند تا نتوانم تصمیمم را عملی کنم. من تورا می خواهم. تو را! در هر کجا. من جایی خوشبختم که تو باشی. پس خوشبخت نیستم چون تو نیستی آنجایی که من هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می بوسمت نازنینم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرنجم و گذاشتم رو میزم و کف دوتا دستم و گذاشتم اینور اونور صورتم زل زدم به صفحه مانیتور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیوونه چرت و پرت می بافه برای خودش. کی هستی؟ اصلا کجایی؟ خب خودت و نشون بده. یه نشونی. چیزی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین طور داشتم فکر می کردم که صدای پندار ده متر پروندم هوا. کی اومده بود تو اتاق؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو قول داده بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیقا بالای سرم روبروی مانیتور ایستاده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من؟... من؟... چیزه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی خواد چیزی بگی... خودم خوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قیافه حق به جانب گفتم: «اشتباه کردی خوندی.خصوصی بود.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهش دل نبند، خواهش می کنم، اذیت میشی، می دونی اگر نتونی پیداش کنی و خودش و بهت نشون نده چقدر ضربه میخوری؟ نذار باهات بازی کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو میگی کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت جوابش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی دلم می خواد بدونم کیه. پندار من یه دخترم... احساسات دارم. چند بار می تونم نخونم؟ کاش یه بار... فقط یه بار خودش و نشونم بده. تورو خدا فکر نکنی دختر بدیما... می دونی که اصلا از دوست پسر و این جلف بازیا خوشم نمیاد. اما احساسم نسبت به این یه چیز دیگه است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون طور که رو تختم نشسته بود نگاهم کرد و خیلی بی روح گفت: «چون خودش و نشونت نمیده دلت می خواد ببینیش. آدمیزاد همیشه نسبت به دست نیافتنی ها حریصه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظرت دوستم داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض گفتم:«تو بگو چیکار کنم. هر کاری تو بگی می کنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی گم. چون می خوام یاد بگیری چطوری مشکلاتت و حل کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداشی ! توروخدا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوستش داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم. نمی دونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر فکر میکنی نسبت بهش احساس پیدا کردی بگرد پیداش کن. اما احتیاط کن. نمیشه به هر کسی اعتماد کرد. این ادم احتمالا تورو خوب می شناسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و از اینکه پندار هم تشویقم کرد تا پیداش کنم خوشحال شدم. پریدم بغلش کردم و گفتم: «مرسی داداشی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و با عصبانیت از خودش جدا کرد و بلند شد ایستاد و در حالی که به سمت در میرفت گفت: «تو آخر من و دق میدی با این داداش داداش گفتنات.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که متعجب از رفتارش وسط اتاق ایستاده بودم با خودم فکر کردم حتما چون می خواد بره اینقدر حساس شده... منظورش از این حرف این بود که دلم برای داداش گفتنات تنگ میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله بعد از رفتنش نشستم و برای اون ناشناس عاشق نامه نوشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چی از جون من میخوای؟ اگر مردی بیا صاف و صادق بشین حرف بزن. اگر نه که من با آدم نامرد کاری ندارم. اصلا نکنه مرد نیستی و زنی. شاید یه دختر مریض بیکار. حداقل بگو من و کجا دیدی؟ چرا فکر می کنی نمی تونیم بهم برسیم؟ خب آخه تو یه حرکتی بزن. این خیلی بی رحمیه که تو من و دیده باشی و من تو رو ندیده باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر نکنی دختر بی کس و کاریم و با هر کسی میگردم. نه! داداشم از ایمیلهای تو خبر داره.منم کلا حوصله عاشقانه نوشتن ندارم... خیلی زود خودت و نشون بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی خدا حافظی هم نکردم. نامه ام یه بار دیگه خوندم. به نظر خودم افتضاح بود فرستادمش... بزار حالش به هم بخوره از من و نگارش من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اون کمی خوابیدم و ساعت پنج بود که بیدار شدم.. دوش گرفتم و موهام و که تا کمرم می رسید همونطور باز گذاشتم و شلوار جین برمودا مو پوشیدم و یه تاپ سفید هم تنم کردم کمی هم سایه دودی و ریمل زدم رژ گونه صورتی ملایم و برق لب هم آرایشم و کامل کرد. صندل پاشنه بلند سفیدم رو هم پام کردم. با اینکه قدم بلند بود اما عاشق کفشهای پاشنه دار بودم. به نظر آدم و خوش استایل می کرد، تو آیینه نگاهی به خودم انداختم... واو... عالی بود اما احساس کردم خیلی لختم. نافم که با هر حرکتی می افتاد بیرون. بازوهامم که با اون تاپ تکلیفش معلوم بود. از توی کشو نیم تنه تور سفیدی که داشتم و کشیدم بیرون و روی لباسم تنم کردم. مثلا پوشیده شدم. خودم به فکرم خندیدم و از اتاق رفتم بیرون. دست مامان زیبا درد نکنه که خوش لباس گشتن و بهمون یاد داده بود. هنوز به پله ها نرسیده بودم که دستی محکم دور بازوم پیچیده شد و من و به سمت خودش برگردوند. اینقدر محکم برم گردوند که احساس کردم مخم جابجا شد. بدون هیچ حرفی من و می برد سمت اتاقم. موهام و که در اثر تکون شدید ریخته بود رو صورتم با دستی که آزاد بود کنار زدم و گفتم: «چته؟ چرا اینطوی میکنی؟» با عصبانیت پرتم کرد تو اتاقم و گفت: «لباست و عوض کن بعد بیا بیرون و در و محکم کوبید به هم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیوونه شده بود. جنی شده بود. خل شده بود. اشکم و پاک کردم. نمی دونم چرا گریه می کردم. اصلا توقع این برخورد و از پندار نداشتم. از روی زمین بلند شدم لنگه صندلم و که جلوی در افتاده بود، پوشیدم و با عصبانیت در و باز کردم که برم بیرون. اما با قیافه عصبانی پندار روبرو شدم که همچنان دست به سینه پشت در ایستاده بود. قبل از اینکه چیزی بگه داد زدم: «چته؟ روانی؟ دلم می خواد این طوری لباس بپوشم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بی خود میکنی. تا وقتی من تو این خونه ام اینطوری نمی پوشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می پوشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو یه لحظه گوشه چشماش افتاد و با لحن ملتمسانه ای گفت: «نمی پوشی.خواهش میکنم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در و کوبیدم به هم و با عصبانیت داد زدم: «همون بهتر که داری میری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت کشو رفتم و دامن بلندی که از دوبی خریده بودم پوشیدم و یک مانتو جلو بسته سنتی هم روش تنم کردم و پا برهنه اومدم بیرون. گفتم: «خوبه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدون اینکه منتظر جواب بشم به سمت پایین راه افتادم. تو آیینه قدی جلوی در خودم و نگاه کردم. وای چقدر خنده دار شده بودم. من و چه به این تیپها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت آشپزخونه راه افتادم که زنگ زدن. پندار که تازه اومده بود پایین و نزدیکتر بود به آیفون نگاهی به مانیتورش انداخت و پوف کش داری گفت و در و زد. به سمتش رفتم و با اخم گفتم: «کی بود؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله و درناز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای با این لباسها الان درناز کلی بهم می خنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت پله ها دویدم که برم لباسهام و عوض کنم که پندار با دو تا قدم بلند به سمتم اومد و گرفتتم و گفت: «خیلی هم خوبه. نمی خواد عوض کنی.» دستش و حلقه کرده بود دور کمرم و تو چشمام نگاه می کرد تا مامان از در آشپزخونه اومد بیرون خواست بپرسه کی بود چشمش به ما افتاد و حرف تو دهنش ماسید. پندار هم سریع دستش و برداشت و به سمت در ورودی رفت و با دستپاچگی گفت: «خاله اینها هستن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا چه خبر بود؟ اینها چرا اینجوری شدن؟ مامان چرا کپ کرد؟ مگه چی شد؟ اینهارو ول کن درناز و بگو الان می اومد کلی متلک بارم می کرد با این لباسام. برای تصمیم گیری دیر شده بود چون دیگه خاله اینها توی درگاه داشتن سلام و احوال پرسی می کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله در حالی که کفشهاش و در می آورد رو به پندار گفت: «پارسال دوست. امسال آشنا. داماد به این ناز داری ندیده بودیم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پندار- خواهش می کنم... این چه حرفیه. زمان اقامتم کوتاه بود گفتم یه کم با رفقای قدیمی باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درناز مثل همیشه صداش و مثلا با کلاس کرد و گفت: «خوش به حال دوستای قدیمی. ما هم که چغندریم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب گفتم: « بلا نسبت چغندر!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون موقع چشمش به من افتاد و قهقه خنده ای سر داد گفت: «چه خوش تیپ شدی تو.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبم و کج کردم و گفتم : «هه هه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت خاله رفتم. خاله بغلم کرد و بوسیدم و گفت: « تو گونی هم بپوشی خوش تیپی عزیزم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسی خاله چشماتون خوش تیپ می بینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در همین حین به سمت مبلها می رفتیم که درناز قدمهاش و با پندار یکی کرد و شروع کرد باهاش صحبت کردن. پندار هم خیلی معمولی جوابهاش و می داد. مهمونها که نشستند رفتم تو آشپزخونه تا وسایل پذیرایی و بیارم. پندار و دیدم که به سمت آشپزخونه میومد که مامان صداش زد و گفت: «تو بشین من میرم کمکش.» نیش درناز باز شد. پندار بی تفاوت به اون. یکی از مبلها رو انتخاب کرد و نشست طوری که نه نزدیک درناز بود و نه در دید رسش قرار داشت. اونا مشغول صحبت شدن و ما هم مشغول چیدن ظرف میوه و شیرینی که بابا هم رسید و جمع اینقدر شلوغ شد که فرصتی برای صحبت در مورد درناز و پندار نشد و از این موضوع پندار خوشحال و درناز اخمهاش تو هم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونطور که میوه ها رو تو ظرف می ذاشتم به مامان گفتم: «مگه به خاله نگفتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا مادر گفتم. درناز گفته من به عشق قبل از ازدواج اعتقاد ندارم. من می تونم پندار و عاشق کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه! چه رمانتیک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان ریز خندید و گفت: «کار خود پنداره. اگر نمیخواد باید تیر خلاص و خودش بزنه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بهش گفتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره! گفته خودم درستش میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظرف درست شده میوه رو برداشتم و رفتم بیرون و به بابا که پشتش به ما بود سلام کردم، برگشت طرف من و گفت: «به به! دختر شرقی! چی شده تریب سنتی برداشتی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظرف و روی میز گذاشتم و پشت چشمی برای پندار که لبخند پیروزمندانه ای رو لبش بود نازک کردم و گفتم: «هوس دیگه! کاریش نمیشه کرد!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیش دستیها رو که از میوه پر کرده بودم جلوی بابا و خاله و درناز گذاشتم خواستم برای پندار هم بزارم که گفت: «برای من نذار، من نمی خورم.» و رو کرد به درناز و گفت: «درناز بیا بیرون کارت دارم .»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.