رز، تنها دختر پادشاه . برای پایان دادن به جنگ بین دو کشور، باید با فیلیپ، شاهزاده کشور مجاور ازدواج کند . همه چیز به خوبی پیش می رود اما شب عروسی، رز به جای اینکه عروس فیلیپ باشد، عروس جنگل میشود .

ژانر : عاشقانه، اربابی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۱ دقیقه

مطالعه آنلاین عروس جنگل

!# quote==تخمین مدت زمان مطالعه رمان == ۳ ساعت و ۳۱ دقیقه!#

نام رمان : رمان عروس جنگل

به قلم : فاطمه بورقی

تعداد صفحات : ۱۳۷

خلاصه ای از داستان رمان:

رز، تنها دختر پادشاه . برای پایان دادن به جنگ بین دو کشور،

باید با فیلیپ، شاهزاده کشور مجاور ازدواج کند .

همه چیز به خوبی پیش می رود اما

شب عروسی، رز به جای اینکه عروس فیلیپ باشد، عروس جنگل میشود .

“فصل یک”

دخترک روبه روی آینه قدی اتاقش ایستاد. کم کم به آرزویش می رسید. چند روز دیگر مراسم نامزدی اش بود. لبخندی از سر رضایت زد و از اتاق خارج شد. از پله های عمارت پایین آمد تا به تالار اصلی رسید. پدر و مادرش بر روی صندلی های سلطنتی مخصوصِ پادشاه و ملکه نشسته بودند. درچند قدمی آنها ایستاد. گوشه دامن بلندش را گرفت و روی زانو خم شد. کریستوفر خنده مستانه ای کرد و گفت: حالت خوبه دختر؟

رز لبخند ملیحی زد و گفت: بله.

_: میخوام بهت یه خبر بدم تا خوشحال بشی.

رز با شوق به پدرش نگاه کرد.

_: فردا عصر کاروانی از طرف شاه آرتور به اینجا میرسه. برای عروسشون پارچه و جواهرات فرستادن.

رز از این حرف پدر، شادمان شد. دلش میخواست درباره فیلیپ بپرسد اما شرم می کرد. پادشاه دوباره خندید و گفت: میدونم میخوای چی بگی. سرپرستی کاروان با فیلیپه. مگه میشه برای دیدن عروسش نیاد.باز هم صدای خنده کریستوفر بود که سکوت تالار را می شکست. در بالکن را باز کرد. پرده های توری سفید، در باد می رقصیدند. کاروان طویلی در نزدیکی قصر بود. کالسکه سفید رنگی در پشت شوالیه ها نمایان شد. با خوشحالی لبخند زد. خوب می دانست که این کالسکه، معشوقش را به او می رساند. دامنش را چنگ زد و بالا گرفت. از پله ها دوان دوان پایین آمد. ملکه با دیدن تنها دخترش لبخندی زد و گفت: آروم باش رز. چرا اینقدر هیجان زده شدی؟

کریستوفر خندید و گفت: این حرف تو باعث شد من به یاد چندسال پیش بیوفتم. برادرت مارتین می گفت تو هم از دیدن من هول شده بودی و پله ها راو دوتا یکی پایین می اومدی. مادرت هم بهت گفته که چرا اینقدر هیجان زده شدی.

ماری لبش را به دندان گرفت و ریز خندید. سپس گفت: از دست این مارتین.

کریستوفر دستی به لباسش کشید و گفت: خیلی خب بهتره بریم به استقبالشون.

جمعیت زیادی برای استقبال از تنها شاهزاده کشور مجاور آمده بودند. شاهزاده ای که با ازدواج با پرنسس، صلح و دوستی را در دو کشور برقرار می کرد. رز بیشتر از همه هیجان داشت. او برای دومین بار نامزدش را می دید. سعی کرد اولین ملاقات را به خاطر بیاورد. زمانی که شاه آرتور برای صلح به کشورش آمده بود. شاه آرتور و پسرش، فیلیپ به همراه دیگر درباریان به قصر وارد شدند. آن زمان بین دو کشور جنگ و ستیز بود. شاه آرتور قدم اول را برای صلح برداشته بود. به پیشنهاد شاه آرتور، شاهزاده فیلیپ و پرنسس رز باهم ازدواج می کردند تا صلح در هر دو کشور برقرار شود. رز که قبلا از ماجرا باخبر بود، از معلم نقاشی اش اجازه گرفت تا به تالار برود. خیلی دلش می خواست همسرش را که دیگران انتخاب کرده بودند، ببیند. از پله ها که پایین آمد، چشمش به پسر خوش سیما و قد بلندی افتاد. پسر پوستی گندمگون، چشمان درشت و قهوه ای، بینی استخوانی و موهای نیمه بلند زیتونی داشت. به نظرش فیلیپ بزرگتر از سنش نشان می داد. شاید هم به خاطر این بود که جامه ی رزم به تن داشت. پدرش، شاه آرتور کنارش ایستاده بود. با دیدن رز لبخندی زد و گفت: این هم پرنسس.

فیلیپ نگاهش را از دهان پدر برگرفت و به رز نگاه کرد. نگاه خریدارانه ای به او انداخت. لبخند محوی زد. شاه آرتور دستش را پشت کمر پسرش گذاشت و او را کمی به جلو هل داد. فیلیپ جلو آمد. جلوی رز ایستاد و تعظیم کرد. دست رز را گرفت و بوسه ای بر آن زد. قلب رز به تپش درآمد.

ماری دستش را روی شانه رز گذاشت. رعشه ای به تنش نشست. ملکه او را از خاطرات چند ماه پیش بیرون کشیده بود. به چشمان آبی مادرش نگاه کرد. در نی نی چشمان او نگرانی هویدا بود. لبخند محوی زد و گفت: من خوبم مادر.

ماری نفسی از روی آسودگی کشید و گفت: خوبه.

ندیمه مخصوص، در کالسکه را باز کرد. فیلیپ، مثل همیشه خوشتیپ و خوش پوش از کالسکه بیرون آمد. نگاهی به همه انداخت و در آخر نگاهش در نگاه مشتاق رز گره خورد. با قدم هایی استوار پیش آمد. با همه احوال پرسی کرد تا به رز رسید. باز هم دست رز را بوسید و باز قلب رز به تپش درآمد. رز تعظیم کرد و گفت: خوش اومدین.

دستی به پارچه های اطلس کشید و گفت: خیلی قشنگه، سلیقه ات عالیه فیلیپ.

فیلیپ بادی به غبغب انداخت و گفت: معلومه که سلیقه ی من عالیه. سلیقه ی من جلوی روم نشسته.

لبخند قشنگی به صورت فیلیپ پاشید. فیلیپ در صندوق دیگری را باز کرد و گفت: داخل این رو ببین.

رز نگاهی به داخل صندوق انداخت. جواهرات زیادی داخل صندوق انباشته شده بودند. با این که خودش سنگ های گرانبهای زیادی داشت ولی از تجمع این همه سنگ قیمتی به وجد آمده بود. با تعجب فراوان گفت: اینا برای منه؟

_: آره عزیزم. همه اینا برای توئه. برای خودِ خودت.

_: اینا که خیلی زیاده.

_: اینا در مقابل زیبایی تو به اندازه پشه هم ارزش نداره.

در چشمان گیرای فیلیپ، چیزی بود که رز معنایش را نمی فهمید. فیلیپ با نی نی چشمانش صورت رز را کاوید. سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بذار بقیه صندوق ها رو بهت نشون بدم.

صندوق بعدی را باز کرد. صندوق پر از یاقوت، زمرد و الماس بود. رز واقعا شگفت زده شده بود. دستش را جلوی دهانش گرفت. تا به حال این همه سنگ گرانبها را یک جا ندیده بود. فیلیپ از بین سنگ ها ، یاقوت زرد را جدا کرد و گفت: این یکی به چشمات شبیهه.

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

_: توی دربار کسی هست که سنگ تراشی بلد باشه؟

رز لحظه ای تامل کرد و گفت: آره ، سنگ تراش مخصوص دربار هست.

_: خیلی عالیه ، اگه اجازه بدی اینا رو با خودم می برم.

رز لبخندی زد و گفت: اشکال نداره. همه اینا مال توئه.

_: نه اشتباه نکن. اینا برای توئه ولی من این رو از تو قرض می گیرم.

بعد از سفارشات لازمی که به سنگ تراش داد ،از مغازه بیرون آمد و به طرف قصر رفت. پادشاه و مارشال دیوید درحال گفتگو بودند. کریستوفر با دیدن فیلیپ لبخندی زد. فیلیپ جلو رفت و گفت: سرورم، اگه اجازه بدید می خوام با رز برم بیرون تا کمی قدم بزنیم.

پادشاه سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت: بله ،می تونید باهم برید.

_: متشکرم سرورم.

اِدی که مسئول اصطبل بود، اسب هردو نجیب زاده را بیرون آورد. رز می خواست بر روی اسبش بنشیند ولی فیلیپ گفت: اگه اجازه بدی من کمکت کنم.

رز به لبخندی بسنده کرد. فیلیپ با دستان قدرتمندش کمر باریک رز را گرفت و با یک حرکت بر روی اسب نشاند. افسار اسب را گرفت و روانه جنگل شد. لحظه ای برگشت و به رز نگاه کرد. چهره اش را از نظر گذراند. پوست سفید، چشمان میشی و درخشان ، لب های قلوه ای ، بینی قلمی و در آخر موهایش که به رنگ قهوه ای روشن بود. همان طور که آهسته به طرف جنگل می رفت، گفت: رز؟

_: بله.

_: تو از این ازدواج راضی هستی؟

رز بدون لحظه ای درنگ پاسخ داد: آره تو چی؟

فیلیپ خنده ای کرد. شاید از نظرش رز هنوز هم بچه بود. خب او سنی هم نداشت. رز فقط یک دختربچه 16 ساله بود و فیلیپ یک پسر 20 ساله. رز که هنوز پاسخ سوالش را دریافت نکرده بود، گفت: نگفتی فیلیپ. تو از این ازدواج راضی ای؟

_: آره ، تو دختری هستی که هر پسری آرزوشه باهات ازدواج کنه.

وارد جنگل شدند. درختان تنومند، سربه فلک کشیده بودند. آفتاب درحال غروب بود. فیلیپ ایستاد. رز را بغل کرد و بر روی زمین گذاشت. اسب را به یکی از درختان بست.

دست در دست هم قدم برمی داشتند. چند متری بیشتر نرفته بودند که رز گفت: برگردیم فیلیپ.

فیلیپ با تعجب گفت: چرا؟ جنگل رو دوست نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چرا دوست دارم ولی…. ولی جنگل رو توی شب دوست ندارم. یه جورایی ازش می ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ترس؟ تا با منی نباید ترس داشته باشی. من از مارشال کشورم هم قوی ترم. اسمش سرداره ولی من اون رو توی جنگ شکست دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: واقعا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: آره. پس تا زمانی که با من هستی نباید بترسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر درختی ،روی سبزه ها نشستند. بر روی تنه درخت خزه بسته بود. پرتوی کم فروغی از خورشید، لابه لای درختان هویدا بود. فیلیپ روی زمین نمنوک دراز کشید. سرش را روی پای رز گذاشت. چشمانش را بست. رز دستش را لابه لای موهای فیلیپ فرو می برد. حس خوشایندی به فیلیپ دست داده بود. تا به حال کسی با او این رفتار را نداشت. او فقط در میادین جنگ بود و بس. خورشید کاملا غروب کرده بود که فیلیپ گفت: بهتره برگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو از جا بلند شدند. رز زودتر قدم برداشت. فیلیپ راه رفتن رز را نظاره می کرد. گام هایش را بلند برداشت تا به رز رسید. حالا رز کاملا در آغوش فیلیپ بود. نفس در سینه اش حبس شده بود. اعضای بدنش یارای تکان خوردن نداشتند. در دل خدا را شکر کرد که حداقل چشم در چشم فیلیپ نیست. فیلیپ با صدای آهسته ای گفت: دوستت دارم رز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز به سختی آب دهانش را قورت داد. گویا قدرت تکلم را از دست داده بود. نمی دانست که باید چه بگوید یا این که چه واکنشی را نشان دهد. حلقه دستان فیلیپ تنگ و تنگ تر شد. دست رز را گرفت و گفت: بیا بریم رز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز جلوی اسب و فیلیپ پشت سرش نشسته بود. فیلیپ آهسته می راند. گویا می خواست لحظه ها را طولانی تر کند. سکوت سنگینی ایجاد شده بود. ماه از لابه لای درختان به صورتشان می تابید. نسیم سردی وزید. موهای رز در باد به پرواز درآمده بودند. عطر موهای رز، بینی فیلیپ را قلقلک می داد. عطر موهایش را با تمام وجود استشمام کرد. رز چرخید. حالا فیلیپ می توانست نیمه صورت رز را زیر نور ماه ببیند. فیلیپ که احساساتش تحریک شده بود، بوسه کوتاهی به روی گونه رز زد. رز با خجالت نگاهش کرد. فیلیپ سرش را بالا گرفت و با تاخت به سمت قصر رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی در ورودی قصر ایستاد. رز را از اسب پایین آورد. تا پایش به زمین رسید، دوان دوان به طرف اتاقش رفت. دیگر ماندن را جایز نمی دانست. هر لحظه تپش قلبش بالاتر می رفت. دیگر نمی توانست حتی یک لحظه هم به چشمان فیلیپ نگاه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار دیگر جعبه مخمل را باز کرد. یاقوت زرد حالا در گردنبند و گوشواره ای جا خوش کرده بود. به نظرش این یاقوت فقط در گردن رز زیبا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با جواب رز، در را باز کرد و داخل شد. رز روی تخت نشسته بود. با دیدن فیلیپ از جا بلند شد. فیلیپ در را بست و جلوتر رفت. دست رز را گرفت و هر دو بر روی تخت نشستند. جعبه را بین ساتن قرمز پنهان کرده بود. رز با چشمانش می پرسید که این چه چیزی است؟ فیلیپ گفت: نمیخوای از دستم بگیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساتن را باز کرد. جعبه مخملی ای داخل ساتن دستمال قرار داشت. آن را باز کرد. از چیزی که می دید، متعجب شده بود. باورش نمی شد که این همان سنگ قیمتی باشد. سه حلقه به صورت متوالی قرار داشتند. داخل هر حلقه قطعه ای از یاقوت زرد تعبیه شده بود. گردنبند و گوشواره درست به شکل هم بودند. به چشمان فیلیپ نگریست و گفت: خیلی قشنگه فیلیپ. این نظر خودت بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: آره. اجازه میدی خودم به گردنت بندازم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنبند را به طرفش گرفت. فیلیپ از دستش گرفت و رز چرخید. قفل زنجیر را بست. بوسه نرمی به گردن رز زد. رعشه ای به تن رز نشست. فیلیپ دستش را زیر چانه رز گذاشت و او را به طرف خود چرخاند. رز سرش را زیر انداخته بود. فیلیپ گفت: از من می ترسی یا خجالت می کشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز چیزی نگفت. فیلیپ گفت: خیلی خب، بچرخ تا گوشواره ها رو هم به گوشِت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز چرخید و مثل چند دقیقه قبل نشست. فیلیپ گوشواره های رز را از گوشش بیرون آورد و گفت: دیگه به اینا نیازی نداری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشواره ها را کف دست رز گذاشت و گوشواره های جدید را به گوش رز کرد. به نظرش چقدر رنگ یاقوت به چشمان میشی اش که گاهی وقت ها عسلی دیده می شد، می آمد. از جا بلند شد. جلوی پای رز زانو زد و گفت: اوه پرنسس خیلی زیبا شدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز خندید. صدای خنده های رز برای فیلیپ بهترین سمفونی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاه آرتور و ملکه جولیا به همراه دیگر درباریان وارد قصر شدند. شاه آرتور مثل همیشه لبخند به لب و خوشحال بود. ولی ملکه جولیا انگار از چیزی ناراحت بود. بیشتر به ملکه دقت کرد. به نظرش تنها زیبایی ملکه ،چشمان با نفوذش که به رنگ آبی بود و موهای بلند و زیتونی اش. هر دو خانواده رو به روی هم قرار گرفتند. شاه آرتور و پادشاه باهم دست دادند. پادشاه کریستوفر گفت: یقینا سفر سختی داشتید ولی امیدوارم که اینجا بهتون خوش بگذره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه جولیا با تکبر پاسخ داد: درسته. سفر سخت و طاقت فرسایی داشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه پر نفوذش را به رز دوخت. رز تعظیم کرد و گفت: خوش اومدین. اقامت خوبی رو براتون آرزومندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه تنها سرش را تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز روی صندلی مخصوص، کنار پدرش نشست. درحال نوشیدن بود که فیلیپ جلو آمد. دستش را به طرف رز گرفت و گفت: با من می رقصید بانو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز به پدرش نگاه کرد. کریستوفر آهسته سرش را تکان داد. دست فیلیپ را گرفت و از جا بلند شد. هر دو در وسط تالار ایستاده بودند. نوازنده ها آهنگ با شکوهی را نواختند. فیلیپ و رز دست در دست هم می رقصیدند. فیلیپ دستانش را به کمر رز گرفت و با یک حرکت او را بلند کرد. چند دور چرخاند و سپس روی زمین گذاشت. همچنان می رقصیدند. ملکه ماری اشک گوشه چشمش را زدود. در این جمع همه خوشحال بودند به جز یک نفر. ملکه جولیا. پس از اتمام رقص شیپورچی، در شیپورش نواخت و مردی با صدای بلند گفت: شاهزاده اِستیوِن و پرنسس آنجلا تشریف فرما می شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استیون برادر بزرگ رز بود که به همراه همسرش می آمد. دو نجیب زاده وارد تالار شدند. تعظیم کردند و کریستوفر با سر جوابشان را داد. هر دو بر روی صندلی مخصوص نشستند. ملکه ماری گفت: آنجلا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنجلا به طرف ملکه چرخید و گفت: بله ملکه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پادشاه تام و ملکه الیزابت نمیان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنجلا لحظه ای تامل کرد و گفت: فکر کنم فردا میرسن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه آهسته گفت: خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوازندگان آهنگ زیبایی را نواختند. پادشاه کریستوفر از جا بلند شد و روبه همسرش گفت: با من می رقصی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماری لبخند زیبایی زد و گفت: با کمال میل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زوج های زیادی اعم از شاه آرتور و ملکه جولیا، استیون و آنجلا به پیست رقص رفتند. آن شب یکی از بهترین شب هایی بود که رز در طول این 16 سال داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کُنتس هِلِن رو به رز گفت: شنیدم آنجلا، خواهری هم داره. درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز طره ای از مویش را پشت گوش زد و گفت: آره، تیانا. چند باری دیدمش. دختر خوبی به نظر میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چند سالشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: اوووم فکر کنم 18 سالی داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نامزد هم داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: یه بار نامزد داشت ولی پسره شب عروسیش فرار کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هلن با تعجب فراوان گفت: فرار کرد؟ توی داستانا شنیده بودم بعضی از دختر ها شب عروسیشون فرار می کنن چون اون همسر انتخاب خودشون نبوده. جای تعجب داره که داماد، شب عروسیش فرار کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با بی خیالی گفت: اینا به من و تو ربطی نداره هلن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: درسته ولی کنجکاو شدم بیشتر بدونم. شاید امروز عصر که دیدمش باهاش دوست شدم و تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت: اگه چیزی فهمیدم حتما به تو هم میگم. هرچند که مطمئنم تو خودت همه چیز رو میدونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به احترام ورود پادشاه و خانواده اش از جا بلند شد. پس از پادشاه تام و ملکه الیزابت، دختری وارد شد. لباس زیبایی به رنگ صورتی به تن داشت که سنش را خیلی کمتر از 18 نشان می داد. رز که تحت تاثیر حرف های هلن قرار گرفته بود، در چهره تیانا دقت کرد. گویا تا به حال او را ندیده بود. پوست سفید و مهتابی اش بیشتر از هرچیز خودنمایی می کرد. چشمان آبی و مرموز. بینی و لب های متناسب و در آخر موهای بلند و طلایی. جلوتر که آمد رز توانست کک مک های روی صورتش را هم ببیند. ولی درکل دختر زیبا رویی نظر می آمد. در برابر هم تعظیم کردند و سپس آنها به روی صندلی نشستند. فیلیپ نگاهش را از تیانا گرفت و روبه رز گفت: خانواده همسر استیون هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز به عمق چشمانش نگریست و گفت: بله. تا حالا اونا را ندیده بودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: درباره شون شنیده بودم ولی دیدن… نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار دیگر به تیانا نگاه کرد. همزمان تیانا سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه فیلیپ گره خورد. سرش را به عنوان سلام یا احترام خم کرد. فیلیپ هم آن کار را تکرار کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا روی تخت نشست. از لحظه ای که فیلیپ را دیده بود، آشوبی در دلش به پا شده بود. با این که می دانست فیلیپ و رز نامزد هستند ولی فکر می کرد دلش را به فیلیپ باخته است. به یاد اَلِکس افتاد. نامزد بی وفایش که در شب عروسی او را تنها گذاشت. دستش را مشت کرد. چانه اش به شدت می لرزید. اما قسم خورده بود که گریه نکند. خبیثانه لبخند زد و گفت: همون طور که ویکتوریا ، الکس رو از چنگ من درآورد ، منم فیلیپ رو از رز می گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد بلند بلند خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز اسبش را از اِدی گرفت. به روی آن نشست و رو به فیلیپ گفت: آماده ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سرش را تکان داد. افسار اسب را محکم در دست گرفت و آن را بالا برد. سپس با سرعت پایین آورد. اسب با سرعت از جا کَنده شد. رز هم با کناره های پایش به اسب زد و آن را هِی کرد. هردو با تاخت به طرف جنگل می رفتند. گاهی رز از فیلیپ سبقت می گرفت و گاهی بلعکس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آبشار که رسیدند رز سرعتش را کم کرد. فیلیپ که جلوتر بود، سرش را چرخاند و گفت: چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز ایستاد. فیلیپ هم سرعتش را کم و کمتر کرد. به طرف رز برگشت و گفت: چیزی شده رز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با ناراحتی گفت: من نمی ترسم ولی…. ولی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ کنار رز قرار گرفت. به روی رز خم شد. با دست چانه اش را گرفت و بالا آورد. _: چی شده رز؟ تو بازم می ترسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز درحالیکه سعی می کرد گریه نکند گفت: نه نمی ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پس چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: یه روز من و استیون باهم اومدیم جنگل. استیون خواست سربه سرم بذاره. پس با سرعت ازم دور شد. منم گُم شدم. تا شب توی جنگل بودم. صداهای عجیب و غریبی می شنیدم. این قدر دور خودم چرخیدم تا به خودم اومدم، دیدم نزدیک آبشارم. آبشار به یه دره نزدیکه. مهتاب هم نبود و جنگل بیشتر از همیشه تاریک بود. استیونِ احمق از پشت سر اومد و صدای عجیبی داد. با این کارش من غش کردم. چند روز توی تب می سوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با ناراحتی گفت: من نمی دونستم رز. میخوای برگردیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز سریع گفت: نه. میخوام با ترسم مقابله کنم. البته با کمک تو. کمکم میکنی فیلیپ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: البته چرا که نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هردو اسبشان را به درختی بستند. آفتاب وسط آسمان پهن شده بود. دست در دست هم می رفتند. آبشار زیبا و بزرگ نمایان شد. رز محکم دست فیلیپ را گرفت. باهم تا نزدیکی آبشار رفتند. فیلیپ که ه*وس شنا کرده بود ، گفت: دلم میخواد شیرجه بزنم توی آب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با مهربانی گفت: من لباست رو نگه می دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویا فیلیپ منتظر همین کلمه بود. سریع لباس هایش را بیرون آورد و به دست رز داد. حالا او فقط یک لباس زیر به تن داشت. رز لب هایش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت. فیلیپ خنده ای کرد و داخل حوضچه ای که بوجود آمده بود ،شیرجه زد. دقایقی را به شنا کردن پرداخت. رز بر روی یکی از تخته سنگ ها نشسته بود و با عشق به فیلیپ می نگریست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با خشم نگاهش را از رز برگرفت. آتش حسادت در قلبش روشن شده بود و هرلحظه به آن افزوده میشد. آهسته اسبش را هی کرد و با تاخت رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد تا کمی هوای آزاد استشمام کند. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چند بار این کار را تکرار کرد. زمانی که چشمانش را گشود، فیلیپ را دید که با سینیور اِسمیت درحال گفتگوست. به نظرش بد نبود اگر دقایقی با فیلیپ هم صحبت میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گام های بلندی برمی داشت. به آن دو که نزدیک شد، تک سرفه ای کرد. هردو به عقب چرخیدند و او را دیدند. روبه فیلیپ لبخندی زد و گفت: می بخشید، مزاحم شدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای اسمیت پُک عمیقی به پیپش زد و گفت: نه به هیچ عنوان. صحبت ما تموم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاهش را برداشت و گفت: با اجازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رفتن آقای اسمیت، تیانا به فیلیپ نگاه کرد. لبخند کشداری زد و گفت: امروز هوا خیلی عالیه. این طور نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سرش را تکان داد و گفت: درسته، حق با شماست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: می تونم شما رو به یک فنجان قهوه دعوت کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با حالت گنگ به تیانا نگاه کرد. مقصود او را از یک فنجان قهوه نمی فهمید. تیانا از این سردرگمی استفاده کرد و گفت: چرا دست ، دست می کنی؟ بریم فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوتر به راه افتاد و فیلیپ به ناچار همراهی اش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به باغ پشت قصر رفتند. تیانا سفارش دو فنجان قهوه داد. نگاه مخمورش را به فیلیپ دوخت و گفت: چطور ما تا به حال همدیگه رو ندیدیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با چاپلوسی گفت: از بی لیاقتی بنده بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لبش را به دندان گرفت و گفت: نه .این طور حرف نزنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: یه کم از خودت بگو فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: خب چی بگم؟ من تنها فرزند شاه آرتور و ملکه جولیا هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید و گفت: نمی دونستم در تعریف از خود این قدر ضعیفم. واقعا نمی دونم که باید چی بگم. شما از خودتون بگید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با صراحت گفت: تو. راحت باش فیلیپ. با من راحت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش رو بیرون داد و گفت: خب من دومین فرزند پادشاه تام هستم. آنجلا، خواهرم 20 سالشه و من دو سال از اون کوچیکترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ که کنجکاو شده بود، می خواست بیشتر درباره او بداند. پس پرسید: نامزد چی؟ ندارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این که انتظار این سوال را داشت ولی باز هم با شنیدن اسم نامزد قلبش لرزید. دستش را از روی میز برداشت و روی پاهایش گذاشت. لرزش دستانش را به وضوح می دید. فیلیپ نگران پرسید: حالت خوبه تیانا؟ میخوای پزشک خبر کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن اسمش از دهان فیلیپ خوشحال شد. لبخندی زد و گفت: نه من خوبم. راستش… نامزد داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با تعجب پرسید: داشتی؟ یعنی الآن نداری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه. داستان مفصلی داره. دوست داری بشنوی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با هیجان گفت: آره ، چرا که نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا آب دهانش را قورت داد و گفت: موضوع برمی گرده به دو سال پیش. زمانی که 16 ساله بودم. من با پسر نخست وزیر کشورم نامزد کردم. آنجلا تازه ازدواج کرده بود. من خیلی تنها شده بودم. پس با خواستگاری الکس موافقت کردم. ما یک سالی نامزد بودیم تا تشریفات انجام بشه. خودت خوب میدونی که باید از ملل ها هم دعوت کرد. افرادی که راه طولانی ای دارن، یقینا دیرتر میان و ما باید صبر می کردیم. بالاخره همه چی جور شد. روز تولدم و روز عروسیم با هم یکی شده بودن. اما…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض به گلویش چنگ انداخته بود. دیگر نمی توانست ادامه بدهد. فیلیپ دستمالی را به طرف او گرفت و گفت: گریه نکن لطفا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا درحالیکه بغض داشت، خندید. فیلیپ که متعجب شده بود، گفت: داری گریه میکنی یا می خندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا اشک گوشه چشمش را زدود و گفت: من قسم خوردم گریه نکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ آهسته کف زد و گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا از این که فیلیپ از او تعریف می کرد، بسیارخرسند شده بود. دیگر دوست نداشت از گذشته اش حرف بزند پس گفت: اگه اجازه بدی بقیه اش رو بعدا بگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: باشه هیچ اشکالی نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوازندگان آهنگ زیبایی را می نواختند. رز در دلش آرزو می کرد که فیلیپ از او درخواست رقص کند. اما فیلیپ بی خیالی روی صندلی نشسته بود و با دوک جیمی صحبت می کرد. بار دیگر نگاهش را به فیلیپ دوخت. ولی او همچنان غرق در صحبت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا از جا بلند شد و به طرف فیلیپ رفت. فاصله زیاد و سرو صدای بلند مانع از آن بود که رز بشنود. فیلیپ لبخندی زد و از جا بلند شد. دست تیانا را گرفت و با هم به پیست رقص رفتند. رز نگاه غمگینش را به فیلیپ دوخته بود که استیون در جلویش ظاهر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: با من می رقصی خواهر کوچولو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز لبخند تلخی زد و گفت: البته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش در چشمان استیون ثابت نبود. گاه به تیانا و گاه به فیلیپ نگاه می کرد. استیون که سردرگمی خواهرش را دید، گفت: چی باعث ناراحتی خواهرم شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز به عمق چشمان سبز استیون نگریست. لبخند ملیحی زد و گفت: هیچی. من ناراحت نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استیون چشمکی زد و گفت: مطمئن باشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز تنها سرش را تکان داد. آهنگ تمام شد. نگاهش را به تیانا دوخت. خودش را طوری در بغل فیلیپ انداخته بود که گویا سالهاست باهم نامزدند. لبخند تیانا باعث شد به غمش افزوده شود. رو به استیون گفت: معذرت میخوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه لباسش را گرفت و با دو از تالار خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تخت نشسته بود و به تیانا فکر می کرد. راستی چرا شوهرش شب عروسی فرار کرده؟ زمان او را به چند سال پیش برد. روی صندلی کلیسا نشسته بود. تیانا که عروس بود، به همراه پدرش وارد سالن شد. هرچه منتظر شد، الکس نیامد. کم کم پچ پچ ها شروع میشد. هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت احتمالا داماد از این ازدواج راضی نیست. دیگری می گفت شاید در این یک سال جواهرات تیانا را برداشته و حالا فرار کرده. پادشاه تام روبه وزیر اُلیوِر گفت: چرا الکس نمیاد الیور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزیر سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم چی شده سرورم. میرم پیداش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزیر از کلیسا خارج شد. رز نگاهش را به تیانا دوخت. قطرات اشک آرام بر روی گونه اش می ریخت. ناشیانه با پشت دست آنها را پاک می کرد. بالاخره بعد از دقایقی وزیر با سر به زیری وارد سالن شد و گفت: از همه عذرمیخوام ولی عروسی ای در کار نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همهمه ای در سالن کلیسا به پا شده بود. هرکس چیزی می گفت. تیانا با اخم گفت: یعنی چی که عروسی ای درکار نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وزیر با شرمندگی گفت: مَنو اعدام کنید پرنسس ولی… ولی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پادشاه تام با عصبانیت فریاد زد: ولی چی الیور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الیور کاغذی را از جیبش بیرون آورد و گفت: الکس توی خونه نبود. فقط یه یادداشت به جا گذاشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا به سرعت به طرف وزیر رفت. کاغذ را از او گرفت و آهسته خواند. بعد از خواندن کاغذ ،آن را ریز ریز کرد و به روی زمین انداخت. سپس به طرف سربازی که محافظ بود، رفت. شمشیرش را برداشت و در یک لحظه آن را داخل شکم وزیر فرو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باز شدن در، او را از افکارش جدا کرد. به در نگاه کرد. فیلیپ وارد شد و گفت: بیام داخل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با ناراحتی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فیلیپ آهسته وارد شد. زمانی که خواست در را ببندد، کسی پایش را جلوی در گذاشت. نگاهش را به مانع انداخت و کم کم بالا برد. تیانا با لبخند مضحکی روبه رویش ایستاده بود. خیلی جدی گفت: کاری داشتی تیانا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لبخند تصنعی زد و آرام گفت: نه… فقط… میای بریم یه کم قدم بزنیم؟ فکر می کنم خیلی حالم خوب نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: باید ببخشی تیانا ولی… ولی حال رز هم خوب نیست. باشه برای یه وقت دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لبخند ساختگی زد. دستان مشت شده اش را پشت سر گذاشت و گفت: باشه. پس، فعلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گام هایی بلند دور شد. فیلیپ در را بست و به طرف رز رفت. کنارش نشست. با دست چانه اش را گرفت و بالا کشید. به چشمان غم آلودش نگاه کرد و گفت: چیزی شده رز؟ چرا ناراحتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز بریده بریده گفت: چ… چرا… با… من… نرقصیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ لبخندی زد. سر رز را به سینه اش فشرد. بو*سه ای به روی خرمن موهای رز زد. آهسته گفت: پس تو به خاطر همین ناراحت شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چیز کمی نیست فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: درسته. من اشتباه کردم. یادم نبود که تو پرنسسی و باید بهت درخواست رقص بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس از جا بلند شد. دستش را به طرف رز دراز کرد و گفت: الآن چی؟ درخواست رقص منو قبول میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز خندید و گفت: الآن که نمیشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چرا نمیشه؟ پاشو رز ، یالا تنبلی نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز از جا بلند شد. هردو در سکوت باهم می رقصیدند. فیلیپ با یک حرکت رز را روی دستش خم کرد. بو*سه ای به گونه اش زد و رقص را پایان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: برای جبران کار دیروزم ازت میخوام که باهام همراه بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با تعجب گفت: کجا بریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: بریم قدم بزنیم. فکر خوبیه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز سرش را تکان داد. از جا بلند شد. دستش را دور بازوی فیلیپ حلقه کرد و باهم از در خارج شدن. همان طور که قدم می زدند، فیلیپ مسیرش را به طرف پشت باغ عوض کرد. یک لحظه ایستاد و رو به رز گفت: باید چشمات رو ببندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز چشمانش را حداکثر باز کرد و گفت: چی؟ چشمام رو ببندم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چقد سوال می پرسی رز. اینجوری نمیشه خودم باید چشمات رو ببندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با خنده گفت: باشه، باشه. می بندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را بست. فیلیپ دستش را گرفت و او را جلو می برد. رز لبخند به لب فیلیپ را همراهی می کرد. ایستاد و گفت: خب حالا می تونی چشمات رو باز کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته چشمانش را باز کرد. با دیدن تابی که جلویش بود جیغ خفیفی کشید. دستانش را دور گردن فیلیپ حلقه کرد و گفت: تو خیلی خوبی فیلیپ. ممنونم. فیلیپ خندید و گفت: کاری نکردم بانو. دیشب واقعا از دست خودم دلگیر بودم. برای جبرانش امروز دستور دادم این تاب رو درست کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فیلیپ جدا شد و دوباره به تاب نگاهی انداخت. ریسمانی محکم و بلند به شاخه تنومند درختی وصل شده بود. تکه چوبی در پایین طناب بود. فیلیپ گفت: نمیخوای امتحان کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با ذوق گفت: من خیلی تاب دوست دارم فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ پیشانی اش را به پیشانی رز چسباند و گفت: منم خیلی تو رو دوست دارم. سپس از او جدا شد و گفت: یالا رز. بشین روی تاب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با احتیاط روی تاب نشست. فیلیپ به پشت سرش رفت. دستانش را به طناب گرفت و گفت: آماده ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با صدای بلندی گفت: بله قربان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ طناب را به عقب کشید و سپس با سرعت به طرف جلو هُل داد. این کار را ادامه تا این که رز با خنده گفت: ب… بسه فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ترسیدی خانم کوچولو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه…. نترسیدم ولی….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طناب را گرفت تا سرعت را کمتر کند. سپس به کنار تاب رفت. به صورت رز که حالا از ترس و خنده سرخ شده بود، نگریست. چند بار پلک زد و گفت: دوستت دارم رز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز از جا بلند شد. روبه روی فیلیپ ایستاد و آرام نجوا کرد: منم دوستت دارم فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه درحال خوردن شام بودند که پادشاه کریستوفر از جا بلند شد. همه نگاه ها به طرفش چرخید. سرفه مصلحتی کرد و لب به سخن باز کرد: امشب همگی اینجا جمع شدیم تا نامزدی دخترم رز را با آقای فیلیپ به عرض همگی برسونیم. از امشب این دو جوان با هم رسما نامزد هستن. من از درگاه خداوند برای هر دو آرزوی سعادت و کامیابی رو دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه حضار کف زدند. نگاه تیانا ابتدا به روی رز و سپس به روی فیلیپ خیره شد. دستانش را از روی عصبانیت مشت کرد و به نگاهش را که از آتش حسادت زبانه می کشید به روی بشقاب اش دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز روزی بود که هردو پادشاه به همراه تمام خَدَم و حَشَم به کشورشان باز می گشتند. از شب قبل آشوبی در دل رز به پا بود. او نمی خواست حتی یک لحظه هم از فیلیپ دور باشد. تقه ای به در زد و منتظر ماند. صدای گرفته فیلیپ از آن طرف شنیده شد: بفرمائید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز آهسته در را باز کرد و داخل شد. فیلیپ روی صندلی نشسته بود. دستانش را داخل موهای زیتونی رنگش فرو کرده بود. رز آهسته گفت: فیلیپ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سرش را بالا آورد. با دیدن رز لبخند کم جانی زد. هاله ای از اشک در چشمان رز نشست. فیلیپ از جا بلند شد و دستانش را از هم باز کرد. رز با سرعت به طرف فیلیپ رفت و خود را در آغوش او انداخت. با هق هق گفت: فیلیپ منو تنها نذار. من بدون تو نمی تونم فیلیپ. خواهش می کنم منو تنها نذار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ دستش را داخل موهای رز فرو برد. موهایش رو بو کشید و گفت: می دونستی موهات بوی خوبی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گفت: منو با خودت ببر فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ آهی کشید و گفت: کاش می تونستم رز ،کاش می تونستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز با هق هق گفت: بازم همدیگه رو می بینیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: معلومه که می بینیم. فکر کردی من میرم و برنمی گردم؟ تو عروس منی. من باید برگردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رز را از خودش جدا کرد. با سر انگشت، اشک هایش را پاک کرد و گفت: منتظرم باش رز. قصر من آماده ست. چند ماه دیگه برمی گردم و تو رو با خودم می برم. تو تنها ملکه قلب و قصر منی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست رز را گرفت و به روی تخت نشاند. بو*سه ای به روی دستش زد و گفت: این یک ماه، یکی از بهترین روزهای عمر من بود و این سفر یکی از خاطره ساز ترین سفرها. دوسِت دارم رز. دوست دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارچه سفیدی که در دستش بود را تکان داد. فیلیپ سرش را چرخاند تا بار دیگر عروسش را ببیند. با دیدن اشک های رز گویا کسی به قلبش خنجر زد. اما نمی دانست خودش روزی باعث گریه های بی امان رز خواهد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

“فصل دو”

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ماهی از سفرش گذشته بود. نقشه های عجیبی برای فیلیپ و رز داشت. به طرف اتاق پدرش رفت. پس از در زدن، منتظر ماند. صدای پدرش را که شنید به داخل رفت. پادشاه تام درحال خواندن نامه بود. کنار پدرش نشست. نمی دانست که باید از کجا شروع کند یا چگونه بگوید که نه نشنود. پس گفت: پدرجان ، بهم اجازه سفر میدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تام بهش نگاه کرد و گفت: کجا میخوای بری؟ تازه یه ماهه از سفر برگشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لبخند تصنعی زد و گفت: میدونم ولی… دلم میخواد جاهای زیادی رو ببینم. میخوام برم به یه کشور دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تام که اندکی راضی شده بود گفت: خب حالا کجا میخوای بری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نمیدونم هرجا که بهم تجربه های زیادی بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تام نامه اش را روی میز گذاشت و گفت: من نامه ای برای شاه آرتور نوشتم. درباره سیاست و چیزای دیگه ست. می خواستم به پیک بدم تا برام ببره. اگه دوست داشته باشی ، میتونم بدم به تو تا برای شاه آرتور ببری. این سفر برای تو تجربه های زیادی خواهد داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهترین حرفی که تیانا در عمرش می توانست بشنود، همین بود. با خنده گفت: با کمال میل پدر. من حتما این کارو می کنم و با موفقیت برمی گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: از تو چیز دیگه ای هم انتظار ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داخل کالسکه نشست. مارشال دومینیک از بیرون صدا زد: بانوی من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرده را کنار زد و دومینیک را بر روی اسب دید. سرش را به عنوان احترام خم کرد و گفت: بانوی من، مارشال دومینیک هستم. سردار کشور و محافظ شما تا کشور همسایه. تیانا لبخندی زد و گفت: ممنونم سردار. براتون آرزوی موفقیت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سردار باز هم سرش را خم و اسبش را هی کرد. از جنگل گذشتند. مهتاب نمایان شد. زیر لب آهسته گفت: جونم به لب اومد تا از این جنگل گذشتیم. صدای لُرد لویی ،تیانا را از افکارش بیرون کشید: پرنسس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رخوت پرده را کنار زد. لرد گفت: بانوی من ،باید شب رو اینجا بمونیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا پلک هایش را روی هم فشرد و گفت: بسیار خب. توقف می کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستور توقف داده شد. چادرها را به پا کردند. بزرگترین چادر برای پرنسس جوان بود. در کالسکه باز شد و تیانا بیرون رفت. داخل چادر روی صندلی اش نشست. به ندیمه مخصوصش گفت: برو به مارشال دومینیک بگو بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندیمه سرش را خم کرد و گفت: بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقایقی بعد مارشال وارد چادر شد. احترام گذاشت و گفت: با من کاری داشتید بانو؟ _: بله. شما میدونین که ما دقیقا چه روزی به کشور همسایه می رسیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دومینیک به نقشه اش نگاه کرد و گفت: اگه از این مسیر کوهستانی بریم ،سه روز دیگه می رسیم ولی اگه از مسیر رودخانه بریم… فکر کنم دو روز میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لحظاتی تامل کرد و گفت: بسیار خب پس از مسیر رودخانه میریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مارشال سرش را خم کرد و گفت: امر، امر شماست بانو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرده را کنار زد. قصر از اینجا نمای خوبی داشت. یک کاخ بزرگ در بالای کوه، بین درختان نمایان شد. تا چند دقیقه دیگر فیلیپ را می دید. دستش را روی قلبش گذاشت. هنوز هم نمی دانست واقعا فیلیپ را دوست دارد و یا برای انتقام دست به این کار زده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کالسکه توقف کرد. ندیمه در را باز کرد. سوز سردی صورتش را به شلاق کشید. با تعجب رو به لرد گفت: الآن چه فصلی از ساله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لرد لبخندی زد و گفت: اواخر تابستان هستیم بانو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پس چرا اینجا اینقدر سرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ما الان در بالاترین نقطه کوه هستیم سرورم. مسلما سردتر خواهد بود. در ضمن اینجا کشور سردسیری است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به اطراف انداخت. همانطور که از پله ها بالا می رفت رو به لویی گفت: چرا کسی برای استقبال ما نیومده؟ مگه پیک نفرستادین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چرا سرورم فرستادم. باید پیداشون بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین پله را طی کرد. جلوی ورودی در خانواده پادشاه نمایان شدند. با دیدن فیلیپ لبخند عریضی زد. جلوتر رفت و احترام گذاشت. شاه آرتور گفت: خوش اومدی تیانا. اینجا رو مثل کشور خودت بدون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سرش را خم کرد و گفت: اقامت خوبی رو براتون آرزومندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او نیز سرش را خم کرد و گفت: ممنونم. استقبال گرم و خوبی بود. درست برعکس هوای کشورتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرتور بلند خندید و گفت: مزاح جالبی بود. خوشمون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نامه را به دست دومینیک داد. او جلوی پای پادشاه زانو زد و نامه را بالا گرفت. آرتور نامه را از دستش گرفت و روبه تیانا گفت: تو چرا زحمت کشیدی؟ باید می دادی به پیک تا برای ما بیاره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا گیلاسش را به روی میز گذاشت و گفت: زحمتی نبود. دوست داشتم از کشور شما دیدن کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه جولیا با لبخند گفت: کار خوبی کردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روی تختش دراز کشید. با خود زمزمه کرد: چی میشد اگه نقشه هام به خوبی پیش می رفت. خیلی دوست دارم ملکه اینجا باشم. فیلیپ تنها فرزند پادشاهه و من تنها وارث این تاج و تختم. لبخند خبیثانه ای زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز اولین روز اقامتش بود. طبق نقشه اش باید از امروز شروع می کرد. پس به طرف اتاق فیلیپ رفت. در زد و منتظر ماند. پس از شنیدن جواب به داخل رفت. فیلیپ در حال خواندن نامه ای بود. با دیدن او نامه را بست و با لبخند گفت: خوش اومدی. تیانا نیز لبخندی زد و گفت: مرسی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ که تیانا را منتظر دید، گفت: چیزی میخوای تیانا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا که منتظر همین سوال بود، گفت: آره میخوام جاهای دیدنی کشورت رو ببینم. فیلیپ لبخندی زد و گفت: باشه. الآن به پِنه لوپه میگم تا….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا نگذاشت فیلیپ حرفش را تمام کند و گفت: نه فیلیپ ، من میخوام تو جاهای دیدنی رو بهم نشون بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ولی تیانا من خیلی ک….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: خواهش می کنم فیلیپ. من این همه راه رو نیومدم که پنه لوپه بهم نشون بده. بعد با عشوه خاصی گفت: من به خاطر تو اومدم فیلیپ. به خاطر تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سرش را تکان داد. به یاد حرف پدرش افتاد: دختر پادشاه تام داره میاد اینجا. روابط دوستانه ما با این کشور به نفع ماست. حواست رو جمع کن فیلیپ. نباید دلشکسته َش کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: منظورتون رو نمی فهمم پدر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: منظورم واضحه. باهاش رابطه برقرار کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ولی پدر من نامزد دارم. نامزد من رُزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: می دونم فیلیپ. نگفتم که باهاش نامزد کن. رز سر جای خودش هست. ولی تیانا راوهم از خودت نرنجون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا بلندتر گفت: فیلیپ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ بزاق دهانش را قورت داد و گفت: چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نمی شنوی؟ چند بار صدات کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: متاسفم. خب بیا بریم تا بهت نشون بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا لبخند عریضی زد. دستش را دور بازوی فیلیپ حلقه کرد و هردو با هم از اتاق خارج شدند. درشکه چی را صدا زد. در را باز کرد و بعد از تیانا خود، در کنارش نشست. رودخانه و جاهای دیگر شهر را به او نشان داد. تیانا گفت: میخوام بازار رو هم ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: خطرناکه. ممکنه بهمون حمله کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با کرشمه لبخندی زد و گفت: مهم نیست. تو که کنارم باشی از هیچی نمی ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ که از این جمله خوشش آمده بود، روبه درشکه چی گفت: برو به بازار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی بازار نگه داشت. فیلیپ پیاده شد و دست تیانا را گرفت. به او کمک کرد تا پیاده شود. در بازار قدم می زدند. تیانا جلوی یک مغازه پارچه فروشی ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به پارچه اطلسی گرانبها بود. فیلیپ گفت: خوشِت اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به عمق چشمان فیلیپ نگریست و گفت: آره خیلی زیباست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ روبه مغازه دار گفت: اون پارچه رو برامون بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارچه را باز کرد. تیانا دستی به پارچه کشید و گفت: به نظرم از دور قشنگ تره. الآن که بهش نگاه می کنم ، زیبا نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس روبه فروشنده گفت: میشه اون یکی پارچه رو برام بیارین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست به پارچه طلایی رنگی اشاره کرد. مغازه دار آن پارچه را نیز آورد. تیانا قسمتی از پارچه را جلوی خود گرفت و گفت: بهم میاد فیلیپ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ نگاه خریدارانه ای به او انداخت و گفت: بله. بسیار زیباست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پس من اینو برمی دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده گفت: این پارچه چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا گفت: نه اینو نمیخوام. میتونی ببری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ دستپاچه گفت: نه من اینو میخوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با تعجب گفت: چی؟ اینو میخوای؟ برای کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ خونسرد گفت: خب معلومه برای رز. میخوام دفعه بعد که میرم پیشش براش ببرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا که عصبانی شده بود، گفت: پس منم میخوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ خندید و گفت: حسادت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا به زور لبخند زد و گفت: نه… حسادت که نه… ولی…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: باشه اشکال نداره. تو هم بردار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ بهای پارچه ها را حساب کرد و سپس به طرف درشکه رفتند. تیانا در فکر بود که چگونه کاری انجام دهد که این پارچه به دست رز نرسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبه فیلیپ گفت: میخوام خیاط قصر رو ببینم. دوست دارم همین جا این پارچه دوخته بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: میتونی ببری به کشورت و اونجا بدوزی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با ناز و کرشمه پلک زد و گفت: دوست دارم تو این اولین نفری باشی که این پارچه را توی تنم می بینی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ شنل اش را از روی دوش برداشت و گفت: خسته ام تیانا ،میخوام بخوابم. لطفا به اتاقت برگرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با عصبانیت نگاهی به فیلیپ انداخت و سپس با قدم هایی بلند به طرف در رفت. چندبار غلت زد. اما خوابش نمی برد. در فکر بود. نمی خواست آن پارچه زیبا به دست رز برسد. باید آن را برمی داشت. شنل کوتاه و حریر مانندی به روی لباس خوابش به تن کرد. جاشمعی را برداشت و آهسته از اتاق خارج شد. فاصله نسبتا زیادی بین اتاق او و فیلیپ بود. آن فاصله را به سختی طی کرد. آرام در باز کرد. چشمش که به تاریکی عادت کرد، نگاهی به اطراف انداخت. پرده های تخت پایین بود و نمی توانست فیلیپ را ببیند. کورمال کورمال به طرف میز رفت. اما ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و به روی زمین افتاد. یقینا صدای زمین خوردنش زیاد بود. ولی سعی می کرد آهسته آه و ناله کند تا فیلیپ بیدار نشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان فیلیپ پرده تختش را کنار زد. خنجر به دست به طرف تیانا رفت. با صدایی که سعی می کرد بلند نباشد، گفت: تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا حسابی زَهره اش ترکیده بود. اگر فیلیپ می فهمید که برای چه چیزی به اتاقش رفته حسابی عصبانی میشد. سریع چاره ای اندیشید. به زور خود را به گریه زد. درحالیکه هق هق می کرد، گفت: فیلیپ منم. منم تیانا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سریع شمعی را روشن کرد و به طرف صورت تیانا برد. با دیدن او خنجرش را غلاف کرد و گفت: تیانا؟ تو این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا به زحمت از جا بلند شد. مچ پایش بدجوری ذُق ذق می کرد. فیلیپ نگاهی به سرتا پای تیانا انداخت. لباس خواب کوتاهی به رنگ شیری به تن داشت. نگاهش را به چشمان تیانا دوخت و گفت: نگفتی اینجا چیکار داشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا بغض کرد و گفت: خواب بدی دیدم. همیشه وقتی توی خواب می ترسم باید دست یکی رو بگیرم. وگرنه قلبم آروم نمیشه و نمی تونم بخوابم. توی قصر همیشه می رفتم توی اتاق دایه ام. ولی اینجا به غیر تو کسی را نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دقت به چشمان تیانا نگاه کرد. هیچ شرم و حیایی در چشمانش نبود. چقدر این دختر با رز فرق داشت. با یادآوری رز آهی کشید و گفت: خب حالا چه کمکی از دستم برمیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا فرصت را غنیمت شمرد. دستش را به طرف دست فیلیپ برد. دستان گرم تیانا و دستان سرد فیلیپ. عجب تضادی ! محکم دستش را فشرد و گفت: می ترسم فیلیپ. قلبم ناآرومه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ناگهان خودش را در آغوش فیلیپ انداخت. مانند ابر بهار می گریست. حتی خودش هم تعجب کرده بود که این همه اشک از کجا می آید. فیلیپ که تحت تاثیر اشک های تیانا قرار گرفته بود، دستانش را دور کمر تیانا حلقه کرد. تیانا هق هق می کرد و می گفت: خیلی می ترسم فیلیپ ، خیلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ دستش را روی کمر تیانا در حرکت درآورد و گفت: نترس. من اینجام تیانا. گریه نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا فین فینی کرد و گفت: تنهام نذار فیلیپ. من خیلی می ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ مشغول دلداری دادن به تیانا شد. از هر دری حرف میزد ولی صدایی از تیانا در نمی آمد. دقایقی که گذشت. تیانا را از خود جدا کرد. با تعجب دید که تیانا به خواب رفته است. آهسته زمزمه کرد: لالایی می خوندم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی کرد و گفت: تیانا؟ تیانا پاشو برو اتاقت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهسته تیانا را تکان داد و گفت: تیانا پاشو برو اتاق خودت بخواب. تیانا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایی از تیانا بیرون نمی آمد. با حرص پوفی کرد و گفت: نخیر بیدار بشو نیست. به زحمت تیانا را بغل کرد و روی تخت خودش گذاشت. باز نگاهی به سرتا پای او انداخت. چشمش به پاهای خوش تراش تیانا افتاد. سریع رویش را برگرداند. از جا بلند شد و به طرف در رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بسته شدن در، چشمانش را باز کرد. لبخند مرموزی زد و گفت: بالاخره به چنگت میارم فیلیپ. مطمئن باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سفارشات لازم، از خیاط خانه بیرون آمد. فیلیپ را دید که با لرد بالدور درحال گفتگوست. جلو رفت و سلام کرد. فیلیپ بدون نگاه کردن به تیانا جوابش را داد. بالدور که صحبتش تمام شد، با گفتن روز بخیر از آنها دور شد. فیلیپ قدمی برداشت که تیانا گفت: با من قهری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ برگشت و گفت: نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پس ناراحتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: میشه بگی چی شده که بهم نگاه نمی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چیزی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: این رسم مهمان نوازی نیست فیلیپ. اصلا من برمی گردم به کشورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخید که فیلیپ گفت: پدرم داره به یکی از شهر ها میره. کارای مملکت افتاده روی دوش من. به خاطر همین یه کم استرس دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف فیلیپ چرخید و گفت: استرس برای چی؟ وقتی من کنارتم نباید هیچ استرسی داشته باشی. درست مثل من که وقتی تو کنارمی نمی ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ چیزی نگفت و تیانا ادامه داد: راستی بابت دیشب معذرت میخوام. توی بغلت خواب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ بازم چیزی نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: راستی تو دیشب کجا خوابیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ به طرف میزی رفت. صندلی را عقب کشید و نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: توی اتاق مهمان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با تعجب ساختگی گفت: برای چی اونجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: برای این که سرکار خانم جای من خوابیده بودین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا سفارش قهوه داد و گفت: راستی امروز رفتم به خیاط خانه. مدل لباسم رو بهشون گفتم. همچنین گفتم باید تا آخر این هفته تمومش کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ سریع گفت: یعنی اول اون هفته میری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا خندید و گفت: چیه؟ از رفتنم می ترسی یا دلت برام تنگ میشه. شایدم هردو. باز بلندتر خندید و باز هم فیلیپ چیزی نگفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ذهنش درگیری به پا شده بود. برای چی گفتم اول اون هفته میری؟ مگه دیشب من نبودم که گفتم کاش زودتر بره. چرا وقتی گفت میخوام برم ناراحت شدم؟ اصلا اون که نگفت میخوام برم پس برای چی این سوال احمقانه را ازش پرسیدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا فنجان قهوه را جلوی فیلیپ گذاشت و گفت: خیلی بهش فکر نکن. اگه دوست داشته باشی، تا آخر این ماه می مونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ در دلش نالید: ای کاش زودتر برگردی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به اسب سیاه رنگ فیلیپ کشید. مقداری قند به او داد و رو به فیلیپ گفت: اسب قشنگی داری. اسمش چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ با غرور گفت: رعد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا سرش را تکان داد و گفت: رعد، خیلی این اسم به اسبت میاد. اجازه میدی روی اسبت بشینم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا به خود و اسب نگاه کرد. منتظر حرکتی از طرف فیلیپ بود. ولی فیلیپ خودش را با اسب مشغول کرده بود. تیانا بدون هیچ شرمی گفت: منو بذار روی اسب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ مبهوت به تیانا نگاه می کرد. اخمی کرد و گفت: چیه؟ نکنه توقع داری خودم روی اسب بشینم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ چیزی نگفت. تیانا را بغل کرد و روی اسب گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: تو بشین فیلیپ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه من ترجیح میدم همراهیت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای تامل کرد و نباید بیشتر از این اصرار می کرد. پس چیزی نگفت و خود را به فیلیپ سپرد. چند مایلی رفته بودند. فیلیپ خسته شده بود ولی نمی خواست که با تیانا روی یک اسب بنشیند. در دل گفت: اگه به جای تیانا ،رز بود….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی سوزناک کشید. تیانا گفت: لجبازی نکن فیلیپ بیا بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه، خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: از چی می ترسی؟ اسبت خفه نمیشه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاهایش واقعا درد گرفته بود. چاره ای نداشت. تیانا جلوتر رفت و گفت: بیا دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یک حرکت خود را از اسب بالا کشید. چند متری رفته بودند که تیانا بازوانش را بغل کرد. کمی لرزه به اندام خود وارد کرد که از چشم فیلیپ دور نماند. دوباره این کار را انجام داد. فیلیپ گفت: سردته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی به طرفش چرخید و گفت: آره، یه کم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: میخوای برگردیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شنل روی لباسش را باز کرد. به طرفش گرفت و گفت: بپوش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: پس خودت چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: من سردم نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: ممنون فیلیپ. تو خیلی خوبی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا کش موهایش را باز کرد. موهای مواج طلایی رنگش در باد، به رقص درآمد. آهسته گفت: موهات رو ببند تیانا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا چرخید و با اخم ظریفی گفت: چی؟ موهام رو ببندم؟ چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: موهات به دماغم میخوره، قلقلکم میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با غمزه خندید و گفت: پس اگه. این طوریه اشکال نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ دهانه اسب را کشید و چرخید. تیانا گفت: همین؟ برمی گردیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ خیلی جدی گفت: آره. خیلی کار دارم. باید برگردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا چیزی نگفت. اما خیلی از دست فیلیپ دلخور بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شتاب به طرف اتاقش رفت. مثل سرعت باد لباس هایش را از تن کَند. جلوی آینه ایستاد و لباسش را جلوی خود گرفت. چقدر رنگ طلایی به موهایش می آمد. لباس را پوشید. چرخی زد. با چرخش او ،لباس پف کرد. خوشش آمد. دوباره و دوباره چرخید. موهایش را آزادانه به روی دوشش رها کرد. بار دیگر به خود نگاه کرد. با این لباس و موها می توانست دل از همه بِبَرد. شنل نازکی به روی لباسش پوشید و از اتاق بیرون رفت. بدون در زدن، وارد اتاق شد و با هیجان خاصی گفت: فیلیپ لباسم چ…..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن ملکه میخکوب شد و حرفش ناتمام ماند. فیلیپ چرخید. آثار خشم در چشمانش هویدا بود. ملکه جولیا لبخند مرموزی زد و گفت: چه لباس قشنگی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا با شرمندگی سرش را پایین انداخت. ملکه جلو رفت. شنل را برداشت. نگاه خریدارانه ای به تیانا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: بچرخ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب فراوان گفت: چ… چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: نشنیدی؟ گفتم بچرخ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا آهسته به دور خودش چرخید. ملکه ریز خندید و گفت: سلیقه ات عالیه تیانا. خیلی از این لباس خوشم اومده. رنگ این پارچه با رنگ موهات هارمونی قشنگی رو به وجود آورده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف پسرش چرخید و گفت: خب من دیگه میرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور که لبخند به لب داشت، از در خارج شد. فیلیپ دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت: این چه وضعشه تیانا؟ تو نباید در بزنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی کرد و ادامه داد: اصلا برای چی با این لباس اومدی توی اتاق من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا بغض کرد و گفت: من… میخواستم… تو… اولین نفری….

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فیلیپ درحالیکه سعی می کرد آرام باشد، گفت: من اولین نفر باشم که چی؟ چرا باید نظر من برات مهم باشه؟ هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا اشک گوشه چشمش را زدود و گفت: متاسفم. متاسفم نه برای تو. برای خودم که اینقدر خامم. که اینقدر ساده ام. چرا من فکر کردم با دیدن لباس من خوشحال میشی؟ چرا فکر کردم باید اولین نفر باشی درحالیکه هیچ احساسی نداری. تو یه سنگدلی فیلیپ. یه سنگدل به تمام معنا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هق هقش اوج گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: من همین امروز از اینجا میرم. دیگه… نمیخوام ببینمت فیلیپ. هرگز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش را به روی تخت پرت کرد. سرش را داخل بالش فرو کرد تا صدای گریه اش بیرون نرود. دلش نمی خواست حالا که بعد از دوسال گریه میکند، کسی متوجه شود. آهسته زمزمه کرد: هیچ جوری نمی تونم به دست بیارمش. مگه ویکتوریای لعنتی با همین کاراش الکس رو از من نگرفت؟ پس چرا من نمی تونم فیلیپ رو به دست بیارم؟ فیلیپِ لعنتی عاشق رزه. درست برعکس الکس که عاشق من نبود. اگه فیلیپ ،رز را دوست نداشت من چند روز بود که بدست آورده بودمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهانش را بیشتر به بالش نزدیک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چرا ،چرا باید فیلیپ عاشق رز باشه؟ من از هر دری وارد شدم ولی فیلیپ بهم نزدیک نشد. عشق رز توی قلب فیلیپ رخنه کرده. هیچ جوری هم نمی تونم بیرونش کنم. لعنت به تو رز، لعنت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین حین در با شدت باز شد. به خیال این که فیلیپ باشد، سریع اشک هایش را پاک کرد و روی تخت نشست. دستی به صورتش کشید و آهسته با بغض گفت: اشکال نداره. می بخشمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پوزخندی، سکوت اتاق را شکست. با تعجب برگشت و ملکه را دید. چند بار پلک زد و گفت: شمایین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه جلو آمد. روی صندلی نشست و گفت: فیلیپ نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا سرش را پایین انداخت. ملکه گفت: هدفت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بالا گرفت. مات و مبهوت به ملکه می نگریست. باید چه می گفت؟ با لکنت گفت: ه… هدف؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه پاهایش را روی هم گذاشت و گفت: آره هدف. فکر می کنم هدفت اینه که به جای رز، عروس فیلیپ بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا سرش را پیاپی تکان داد و گفت: نه .این طور نیست. من همچین هدف……

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله ملکه باعث شد حرفش نیمه تمام بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: کمکت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه صاف و استوار نشست. لب باز کرد و گفت: منم موافق نیستم که رز، عروس فیلیپ باشه. یه جورایی از کریستوفر و خانواده اش خوشم نمیاد. من معتقد بودم بجنگیم ولی آرتور قبول نکرد. می گفت با این ازدواج جلوی خونریزی رو می گیریم. رز دختر بدی نیست ، من از اون خوشم نمیاد. توی این دنیا همه چیز باید طبق خواسته من باشه. کمکت می کنم تا بتونی توی دل فیلیپ برای خودت جا باز کنی. اما… بیرون روندن رز کار سختیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش را قورت داد و گفت: هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم ملکه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جولیا خندید و گفت: چرا دوست داری جای رز رو بگیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیانا دندان هایش را بهم سایید و گفت: برای انتقام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: انتقام؟ مگه رز چیکارت کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: اون کاری نکرده. من با این کار انتقام قلب شکسته ام رو می گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: متوجه نمیشم. میشه توضیح بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: شش ماه از نامزدی من و الکس می گذشت. باهم رابطه خوبی داشتیم. هربار که به دیدنم می اومد، برام هدیه می آورد. خیلی دوسش داشتم. اما یهو همه چی تغییر کرد. کمتر به دیدنم می اومد. وقتی هم که می اومد، دست خالی بود. هرچی ازش می پرسیدم چی شده؟ جواب های سربالا می داد. دوماه گذشته بود و الکس به دیدنم نیومده بود. خیلی دلخور شده بودم. تصمیم گرفتم خودم برم ببینمش. آماده شدم و به طرف کاخ وزیر رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغضش را فرو برد و ادامه داد: در باز بود. آهسته رفتم تو. چیزی نگفتم. می خواستم سورپریزش کنم. رفتم طبقه بالا که اتاق الکس اونجا بود. در رو یک ضرب باز کردم. اما چیزی که می دیدم رو نمی تونم توصیف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اجازه باریدن را به چشمانش داد. بعد از دوسال اشک هایش بی محابا روی صورت مهتابی اش می ریختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: الکس…. وسط اتاق ایستاده بود. یه دختر ناز هم توی بغلش بود. با دیدنم هردو مثل من جا خوردند. الکس دختره رو پس زد و گفت: برات توضیح میدم تیانا. گفتم خب بده ، می شنوم. روبه دختره گفت: برو ویکتوریا، بعدا باهم حرف می زنیم. دختره سربه زیر از اتاق خارج شد. چهره اش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. موهای کوتاه و بلوند ،بینی قلمی ، لب های قلوه ای. همه چی تموم بود. ولی زیباتر از من نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد زد: به خدا خوشگل تر از من نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه کنارش نشست. دستی به موهایش کشید و گفت: دیگه نمیخواد ادامه بدی. اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه ، بذارین بگم تا دلم آروم بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسی تازه کرد و گفت: الکس بهم گفت که دختر عموشه و تازه به این شهر اومده. منم که کم سن بودم و ساده. باور کردم و چیزی نگفتم. یک ماه از اون ماجرا گذشت. بازم به دیدنم می اومد و بازم هدیه می آورد. شب قبل از عروسی رو خوب یادمه. یه چیزایی می گفت. ولی من اونقدر عاشق بودم که معنی هیچ کدوم رو نمی فهمیدم. فکر می کردم همه حرفاش عاشقانه ست. بهم می گفت منو ببخش. من لایق تو نیستم. ولی من احمق نمی فهمیدم.روز عروسی توی کلیسا هرچی منتظر موندم ،نیومد. صدای پچ پچ همه می اومد. یکی می گفت فرار کرده. اون یکی می گفت مطمئنا برنمی گرده. ولی حرف یکی از مهمونا خنجر به قلبم زد. اون گفت مطمئنم با ویکتوریاست. پدر الکس که وزیر الیور بود به کلیسا اومد. نامه ای به دستم داد. نامه به خط الکس بود. نوشته بود: تیانای عزیز. من لایق تو نبودم و نیستم. من با ویکتوریا از این کشور رفتم. امیدوارم با یکی از بهترین ها ازدواج کنی. منو ببخش، الکس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را روی پایش گذاشت و با صدای بلند گریست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلوی آینه ایستاد. صحبت های چند دقیقه پیش به خاطرش آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جولیا: 10 روز از اومدن تو گذشته. 4 ماه به کریسمس مونده و این یعنی ما فقط 4 ماه فرصت داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: چرا 4 ماه سرورم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_: برای این که کریسمس امسال عروسی فیلیپ و رزِ. ما باید تو این 4 ماه کاری کنیم که رز از چشم فیلیپ بیوفته. همچنین تو باید خودت رو به فیلیپ برسونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.