پاکت سیگار … ضربه ای به زیر پاکت، بالا پریدن یک نخ سیگار از جلد زرورقی، آن را با دو انگشت بیرون می کشد، .می گذارد کنج لبش و با آتشی که سرد تر از آتش جهنم زندگیش است روشنش می کند، همزمان پک می زند، عمیق، سر سیگار سرخ و داغ می شد و قلب او آبی و خنک. طعم گسش اول حنجره اش را خراش می دهد و بعد از آن قلبش را در هم می فشارد، فیلتر شکلاتی سیگار دهنش رو خوش طعم میکند اما همزمان طعم تلخ دود اخمهایش را در هم می کشد. اما چیست این لذتی که باعث می شود پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟ بوی شکلات داغ اطرافش را پر می کند، همان بویی که سالهاست اتاقش را عطر آگین کرده، همان بویی که سالهاست همراه عطرهایش شده، باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت می شود، در این لذت کسی را سهمیم نمی کند مگر کسی که لذت کشیدنش را چشیده باشد و درکش کند! ...

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۳ دقیقه

مطالعه آنلاین عاشقانه سیگار شکلاتی
نویسنده: هما پور اصفهانی

خلاصه ای از داستان رمان:

پاکت سیگار … ضربه ای به زیر پاکت، بالا پریدن یک نخ سیگار از جلد زرورقی، آن را با دو انگشت بیرون می کشد، .می گذارد کنج لبش و با آتشی که سرد تر از آتش جهنم زندگیش است روشنش می کند، همزمان پک می زند، عمیق، سر سیگار سرخ و داغ می شد و قلب او آبی و خنک. طعم گسش اول حنجره اش را خراش می دهد و بعد از آن قلبش را در هم می فشارد، فیلتر شکلاتی سیگار دهنش رو خوش طعم میکند اما همزمان طعم تلخ دود اخمهایش را در هم می کشد. اما چیست این لذتی که باعث می شود پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟

بوی شکلات داغ اطرافش را پر می کند، همان بویی که سالهاست اتاقش را عطر آگین کرده، همان بویی که سالهاست همراه عطرهایش شده، باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت می شود، در این لذت کسی را سهمیم نمی کند مگر کسی که لذت کشیدنش را چشیده باشد و درکش کند! ...

ادامه رمان:

---- 

اوففف دستت درد نکنه داداش شهراد ... حال دادی خفن ...

شهراد پوزخند زد، از لب تخت بلند شد. دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم کل دستش رو با وسواس پاک کرد ... بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره ... باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد ... از گوشه چشم نگاش افتاد به امید ... ریلکس ترین مشتریش ... ل*خ*ت مادرزاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست ... اما این کارش بود ... براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود درش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن ... به شهراد چه! ... کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست ... صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت :

-وای خدا مردم از خوشی ... شهراد من تو رو نداشتم چی می شد واقعا؟!

باز پوزخند زد ... رفت سمت کنسول بزرگ کنار اتاق ... کارش رو بلد بود ... اینقدر اومده بود و رفته بود که خبره شده بود ... کیف پول رو برداشت ... طبق معمول پول خوردهای کیف امید دست مزد اون می شد ... دو تا ده هزاری ... بقیه پولاش چک پول های پنجایی و صدی و حتی پونصدی بود ... نمی دونست این قشر مرفه بی درد این پول ها رو از کجا می یارن! البته در مورد امید که مطمئن بود باد آورده است ... بابای کارخونه دارش بود که شب به شب جیب پسرش رو پر از پول می کرد که مبادا جایی کم داشته باشه ... دو تا ده هزاریش رو برداشت ... برای امید اصلا هم مهم نبود هفته ای سه روز شهراد رو دعوت کنه خونه اش و حسابی از خجالت خودش در بیاد ... امیدی که تموم دغدغه زندگیش پایین تنه اش و بعدش رو فرم موندن هیکلش و عوض کردن رنگ به رنگ ماشینش و ددر رفتن با دوستاش بود ... واسه اش چه فرقی داشت هفته ای شش تا از این ده هزاریای سبز خوشگل از کفش بره ... اصلا به چشمش هم نمی یومد ... شهراد پولشو برداشت چپوند توی کیف پول قهوه ای خودش ... هدیه تولدش ... هه! تولد ... خنده اش گرفت ... کیفو دوباره چپوند توی جیب پشت شلوار جینش و از روی همون کنسول کلاه کاسکت بزرگ سفیدش رو برداشت ... صدای امید دوباره بلند شد، اما اینبار نزدیکش شده بود ... چون از نزدیکی صدا جا خورد چرخید ... امید همونطور لخت پشت سرش ایستاده بود ... نفسشو فوت کرد و صورتشو برگردوند ...

- هی پسر تا کی می خوای خودتو توی اون باشگاه قدیمی تلف کنی؟!! بابا تو با این هیکل با این قیافه ... جون مادرت اذیت نکن شهراد ... بیا تو باشگاه خودم ... کار خودتو بکن ... پورسانتش هم پنجاه پنجاه ... می دونم از هیربد شصت چهل می گیری ... بابا بیا پیش من پنجاه پنجاه ... تازه مزیتای دیگه هم داره ... می دونی که از توی باشگام چند تا مدل دادم بیرون تا حالا؟!! تازه خیلی هاشون فقط واس خاطر هیکلاشون بوده ... قیافه ها شبیه چلغوز یا کریم! تو که دمت گرم ....

خندید ، بی صدا فقط در حد نشون دادن دندوناش، کلاشو زد زیر بغلش و راه افتاد سمت در ... امید پوف کرد ... انتظاری جز این برخورد از شهراد همیشه خونسرد و کم حرف نداشت ... خم شد حوله سفیدی از روی تخت برداشت، پیچید دور خودش و رفت توی سالن ... شهراد جلوی در داشت کفششو می پوشید ... سیریش شد :

- شهراد لج نکن ... بابا تو با هنر پنهانی که داره می تونی بترکونی ... داداش چرا اینقدر لجبازی تو! پسر هم اینقدر لجباز ... سی سالته ها! نمی خوای یه تحولی به وجود بیاری؟ دو ساله تو هیربدی ... خوب لامصب اینقدر رو اون هیکل کار کردی که فقط بری خونه مردم واسه خاطر ...

شهراد رفت بیرون و در رو بهم کوبید ... گوشش از حرفای امید پر بود ... توی حیاط بزرگشون با دیدن ماشین مشکی و قرمز امید که جدیداً برای رالی خریده بود پوزخند زد ... اگه امید جوون بود پس شهراد چی بود؟! اما این چیرا براش مهم نبود ... آپاچی 180 زرد رنگش کنار ماشین امید پارک شده بود ... رفت به طرفش، سوئیچشو از جیب شلوارش کشید بیرون، قبل از اینکه سوار بشه باید در رو باز می کرد، کلاهشو گذاشت روی موتور و خواست بره سمت در که یه لنگه از در دو لنگه سیاه رنگ باز شد و آندیا اومد تو ... توجهی نکرد ... نگاه آندیا که به شهراد افتاد همونجا کنار در سیخ ایستاد ... یه دستشو دور کلاسوری که تو دستش بود محکم کرد و با دست دیگه اش در رو بست ... شهراد با دیدن اندیا، خیالش از بابت در راحت شد، سوار شد و روشنش کرد و گاز داد ... آندیا که سکوت شهراد رو دید، خودش سریع گفت:

- سلام آقا شهراد ... دارین می رین؟!!

خندید ، از همون خنده های بی صدای دندون نما و گفت:

- نه دارم می یام ...

دست خودش نبود ... تو خونش بود سر به سر دختر جماعت بذاره ... درست مثل شمیم ... آندیا ولی هول شد و گفت:

- اوا خوب پس بفرمایید داخل ... لابد امید منتظرتونه ...

پوزخندشو جمع کرد، جدی شد و گفت:

- می شه اون در رو باز کنی؟!

تو دلش اضافه کرد لطفاً اما به زبون نیاورد ... آندیا حسابی گیج شده بود ... اگه شهراد اومده بود کجا داشت می رفت اگه می خواست بره پس چرا گفت اومدم؟ شهراد که منگی آندیا رو دید موتورش رو خاموش کرد، روی جک ثابتش کرد و راه افتاد سمت در ... از اول هم باید خودش می رفت و به دختر جماعت رو نمی انداخت. آندیا با ترس یه قدم رفت عقب ... شهراد خندید ... این دختر کوچولوی دبیرستانی ازش می ترسید ... تو دلش اضافه کرد:

- بهتر بذار بترسه بلکه سرش رو به باد نده ... البته اگه اونم مثل خیلی های دیگه بفهمه من چی کارم ترسش می ریزه و بهم به عنوان کبریت بی خطر نگاه می کنه ...

آندیا با اون مانتو شلوار سورمه ای گوشه ای ایستاده بود و به شهراد نگاه می کرد ... بازم محو قیافه جذاب شهراد شده بود ... بازم حسرت خورد که چرا یه کم بزرگتر نیست؟ بازم آه کشید که چرا باشگاه دخترا و پسرا تو ایران مختلط نیست؟ اینقدر تو فکر فرو رفته بود که وقتی به خودش اومد از شهراد فقط یه دود سفید اگزوز باقی مونده بود و یه در باز خونه ... بازم گند زده بود ... پا کوبید روی زمین و رفت سمت در که ببندتش ...

***

جلوی مجتمع صبا ترمز کرد، کلاه رو از سرش برداشت ... داشت از گرما هلاک می شد ... دستی توی موهای پر پشتش کشید و از روی موتور اومد پایین ... ریموت کوچیک رو از توی جیبش در آورد ... نگاهی به نمای ساختمون پنج طبقه روبروش انداخت ... آجرنما بود ... آجرای کرمی ... مخلوط شده با سنگ های سبز تیره براق ... رنگ سبز دوست داشت ...متاسفانه!!! با ریموت در پارکینگ رو باز کرد ... در نرده ای سفید ذره ذره باز شد ... صبر کرد تا در نصفه باز بشه ... از همون گوشه هم می تونست بره تو، اما عجله ای برای زود رسیدن نداشت ... باز دست کرد توی جیبش و چوب قهوه ای سیگارش رو کشید بیرون ... گذاشت گوشه لبش و با دندون جویدش ... در نصفه شده بود ... با پای پیاده موتور رو از رمپ پایین برد و توی قسمت نرده ای کوچیکی که مخصوص موتور و دوچرخه بود پارکش کرد ... از گوشه چشم نگاهی به جایگاه ماشین ها انداخت ... پژو پارس سفید رنگ آقای شاهد سر جاش پارک بود ... این نشون می داد پدرش خونه است ... پوفی کرد و چوب سیگار رو گاز گرفت ... کلاهشو زیر بغل زد و رفت سمت در زرشکی آسانسور ... دکمه اش رو زد و منتظر ایستاد ... سابقه نداشت وقتی می خواست سوار آسانسور بشه آسانسور توی طبقه های پایین باشه ... همیشه توی طبقه پنجم گیر بود ... صدای ماشینی رو از پشت سرش شنید که از رمپ پایین اومد ... مهم نبود کیه ... یه چشمش به شیشه مستطیلی قسمت وسط بالای در آسانسور بود که کی نور اتاقک آسانسور رو می بینه ... یه چشمش هم به فلش روی دکمه کنار در که کی به سمت پایین سبز می شه؟! بالاخره سبز شد ... لبخند زد ... درست همون لحظه دستی نشست سر شونه اش، کاملاً بی اراده با یه حرکت گارد گرفت. دست طرف رو از روی شونه اش گرفت و سریع چرخید طوری که دست طرف پیچ خورد ... صدای داد مردی که دست روی شونه اش گذاشته بود بلند شد:

- آخ آخ شهراد وحشی دستمو شکستی!

شهراد سریع دست مرد رو توی دستش گرفت و با خنده گفت:

- اِ دایی شما بودین؟! ببخشید ... می دونین که ...

دایی دستشو از دست شهراد بیرون کشید، ماساژش داد و گفت:

- بله می دونم ... نشد یه دفعه من تو رو سورپرایز کنم ... دفعه دیگه با اسلحه ازت پذیرایی می کنم ...

شهراد خندید و گفت:

- چه عجب از این طرفا!

- عجب به جمالت اومدم باباتو ببینم ...

بالاخره مستطیل شیشه ای روشن شد، شهراد در آسانسور رو باز کرد کنار ایستاد، سلامی نظامی داد و گفت:

- هرچند با تاخیر ... اما بفرمایید خواهش می کنم ...

دایی با محبت دست روی شونه شهراد گذاشت و هر دو وارد اتاقک شدن ...

- چه خبر پسر؟!

شهراد چوب سیگاری که توی دستش گرفته بود و فشار می داد رو توی جیبش برگردوند، دکمه چهار رو فشار داد و گفت:

- سلامتی دایی جان ...

دایی اخمی کرد و گفت:

- با منم آره ...

هر دو مرد خندیدن و شهراد گفت:

- نفرمایید ...

- باشه به وقتش می فرمایم ...

باز شهراد خندید، اتاقک که ایستاد شهراد کنار ایستاد و گفت:

- بفرمایید دایی ...

دایی رفت بیرون و به دنبالش شهراد ... کریدور بیست متری خلوت بود ... صدا از هیچ کدوم شش واحد طبقه چهارم در نمی اومد ... شهراد کلیدش رو در آورد، رفت سمت در و گفت:

- فقط امیدوارم بابا روی دنده خوبش باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کرد و وارد راهروی سرامیکی جلوی در شد، دایی هم پشت سرش اومد تو. دو مرد هنوز حتی کفش هاشون رو هم در نیاورده بودن که صدای داد آقای شاهد خونه رو برداشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن! به این تنه لش بگو، کفشاشو دم در در بیاره ... راه نیفته با کفش بره تو اتاقش ... اینبار با کمربند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد خندید و آروم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گویا روی دنده خوبش نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی با خشم دستی به ریش های جو گندمیش کشید و زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لا اله الا الله ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد با همون خنده کنج لبش، دستی روی سه ستاره بزرگ سر شونه دایی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید تو جناب سرهنگ ... می دونین که این چیزا طبیعیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دایی با خشم و صدای فرو خورده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه تا کی شهراد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد دیگه توجهی نکرد، کفشاشو در آورد و یه راست وارد دستشویی شد ... دستشویی درست جلوی در ورودی و انتهای راهروی دو متری جلوی در بود ... سمت راستش آشپزخونه اپن و بعد از اون پذیرایی پنجاه متری خونه قرار داشت ... وسط پذیرایی ، درست سمت چپش هم یه راهرو می خورد و دو تا اتاق خواب قرار داشت ... یکی اتاق شمیم، اون یکی اتاق آقای شاهد و خانومش ... اتاق شهراد هم کوچیکترین اتاق خونه بود ... آخر پذیرایی سمت چپ یه راهروی دیگه بود ... آخر راهرو اتاق ده متری شهراد و سمت راستش حموم قرار داشت ... صدای گپ و گفتگوی دایی رو با آقای شاهد شنید ... جوراباشو در آورد و انداخت توی دستشویی ، آب رو باز کرد روش، دمپایی های بزرگ سورمه ای مخصوص خودش رو پا کرد. کلاً توی اون خونه همه چیزش مخصوص بود! با شلنگ دستشویی پاهاشو شست، سفت و محکم ... وقتی خیالش راحت شد که پاهاش خوش بو شده، رفت سر وقت دستشویی. جورابای سفید رنگش خوب خیس شده بودن، با همون مایع دستشویی یه کم مشتش داد و وقتی اثری از لک روشون ندید آب کشید و گوله شون کرد کنار دستشویی، دست و صورتش رو هم شست و خشک کرد. بعد از اون، آب جورابا رو گرفت و توی دست مشتشون کرد. دمپایی هاشو اریبی کنار دیوار در آورد که آب توشون بره و رفت از دستشویی بیرون. دمپایی های رو فرشیش توی جا کفشی کنار در بود، روی پا دری ایستاد و با پای دراز شده دمپایی ها رو از توی جاکفشی بیرون کشید، با یه پرش پرید سمتشون و پوشیدشون ... بعد با خیال راحت راه افتاد سمت پذیرایی، مامانش توی آشپزخونه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی از دایی بود ... خم شد از روی اپن و داخل ظرف میوه سیبی برداشت، بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مامان خانوم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همونطور که انتظارش رو داشت هیچ جوابی دریافت نکرد، در ازاش صدای آقای شاهد رو شنید که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانوم اون میوه ها رو دوباره بشور ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش مشت شد، فکش هم منقبض ... دایی داشت منفجر می شد، اما با نگاه شهراد خودش رو کنترل کرد و باز دستی به ریشش کشید ... شهراد گازی به سیب زد و رو به آقای شاهد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقای شاهد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی وقت بود باباش رو بابا صدا نمی کرد ... با جیغ شمیم بیخیال نگاه چپ چپ آقای شاهد چرخید. شمیم پیچیده توی چادر سفید رنگ نمازش از اتاق بیرون پریده و یه راست شیرجه زد سمت آغوش داییش که به روش باز شده بود ... دایی با عشق پیشونی شمیم رو بوسید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبول باشه خانوم دکتر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم غش غش خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای دایی دلم براتون یه ریزه ... یه چیکه ... قد سوراخ جوراب مورچه شده بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد با لبخند به شمیم نگاه می کرد، شمیم سنگینی نگاشو حس کرد، سرشو بالا گرفت و برعکس برخورد سرد بابا و مامانش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام داداش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام به روی ماه نشسته ات ... کسی با چادر نماز می یاد از اتاق بیرون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سنگینی نگاه آقای شاهد رو که حس کرد، نگاش کرد، معنی نگاشو دیگه خوب می فهمید. این نگاه غضبناک یعنی خاک بر سر توی بی حیای بی دین و ایمون! نصف توئه! یاد بگیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد می دونست اگه یه کم دیگه بمونه جلوی خواهرش تحقیر می شه، و این اصلاً چیزی نبود که دلش بخواد. پس گازی به سیبش زد و بعد از عذر خواهی از داییش راهی اتاقش شد. قصد داشت اول از همه دوش بگیره ... پس لباسی که قصد داشت بعد از حموم بپوششه رو ولو کرد روی تخت خواب فلزی یه نفره اش و بعد از برداشتن تن پوشش از اتاق خارج شد و یه راست رفت توی حمام ... زیر دوش همیشه دچار یه رخوت خاص و حس سبکی می شد ... برای همین هم بعد از کارش حتماً دوش می گرفت ... حتی اگه شده فقط سه دقیقه! سه دقیقه زیر آب ... زیر پاکی مطلق ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حموم که بیرون اومد بدون اینکه راهشو به سمت پذیرایی کج کنه یه راست رفت توی اتاقش ... کلاه حوله رو کشیده بود روی سرش ... انگشتشو از روی حوله کرد توی گوشش و چند بار محکم تکون داد که آبهای گوشش بیاد بیرون ... چراغ گوشیش روی میز تحریرش که میز کامپیوترش هم بود، چشمک می زد و این نشون می داد اس ام اس داره ... همینطور که با یه دست از روی کلاه حوله آب موهاشو می گرفت با دست دیگه اس ام اس رو باز کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شکلات تلخ ... هیربد ... باتر فلای ... لک پرس ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند نشست کنج لبش ، کد رو وارد کرد و جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیگار شکلاتی ... مشتری خوبیه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سند کرد و گوشی رو انداخت روی میز ... تند تند موهاشو خشک کرد و رفت سمت در، اول قفلش کرد که یه موقع شمیم بی هوا نیاد توی اتاق، بعد حوله رو از تنش بیرون کشید و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد ... رفت سمت لباسا ... شورت تامی سفیدش رو با لبه های قرمز و سورمه ای برداشت و پوشید ... صدای اس ام اس گوشیش بلند شد ... خیز گرفت سمت گوشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شکلات تلخ ... موفق باشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و گوشی رو گذاشت سر جاش ... مشتری براش جور شده بود اونم از نوع فرد اعلاش ... این که قبل از اومدن مشتری خبرش بهش می رسید مدیون ذکاوت خودش بود ... شلوار گرمکن سورمه ایشو برداشت و پوشید ... رفت جلوی آینه قدی اتاق ... از قیافه اش بیزار بود .. به صورتش نگاه نکرد ... طبق معمول همیشه ... اما هیکلش رو دوست داشت ... نگاهی به شکم هشت تیکه اش انداخت ... فیگور گرفت ... کل عضله هاش برجسته شدن و بهش اعتماد به نفس دادن ... دستکش های بوکسش رو دستش کرد و رفت سمت کیسه بوکس مشکی که از سقف آویزون کرده بود ... مشت زد ... به کیسه بوکس ... اما توی ذهنش به دهن سپهر ... مشت زد ... به کیسه بوکس ... اما توی ذهنش پای چشم امیر ... مشت زد ... به خاطراتش ... مشت زد به کوه یخی قلبش ... مشت زد ... به حرفای پدرش ... مشت زد ... به قهر مادرش ... مشت زد ... به آینده سیاهش .. مشت زد به گذشته کورش ... مشت زد ... زد ... زد ... اینقدر که آروم بشه ... بتونه بخنده ... بازم بتونه بخنده ... خسته شد ... دستکش ها رو در آورد و پرت کرد گوشه اتاق ... رفت سمت هالترش ... دو تا وزنه بیست کیلویی انداخت اینطرف اونطرفش و مشغول شد ... عضله های جلوی بازوش باد می کردن ... می زدن بیرون و بر می گشتن ... دستش رو که خم می کرد داد عضله ها در می اومد ... دستشو که راست می کرد عضله ها کش می یومدن ... و باز روز از نو روزی از نو ... ستش رو تکمیل کرد ... سه تا هشت بار ... هالتر رو هم گذاشت کنار اتاق ... دمبل های ده کیلوییشو برداشت ... مشغول شد ... پشت بازو ... دستاشو می برد بالا ... همزمان می آورد سمت پایین ... کنار بدنش زاویه نود درجه می ساخت ... می برد عقب و باز کنار بدنش نگه می داشت ... وقتی داد عضله هاش بلند شد و حس کرد عضله هاش دارن می سوزن دمبل ها رو سر جاشون برگردوند ... چشم گردوند روی پوستر های اتاقش ... روی هیکل بی نقص مرحوم روح الله داداشی ... روی قوی ترین مردان جهان و برترین فیت نس کار ها ... فقط هجده سالش بود که دیوار اتاقش رو پر کرد از پوستر مردای قوی هیکل و چیزی نگذشت که خودش هم شد یکی از اونا ... سیستمش رو روشن کرد ... کد عبور داد ... وارد شد ... فایل موسیقی مورد نظرش رو باز کرد ... کنترل ای زد و همه رو با هم انتخاب کرد ... اینتر رو کوبید و کشوی میز رو باز کرد ... یه بسته کاپتان بلک از داخل باکس دوازده تایی بیرون کشید ... بازش کرد ... ضربه زد زیرش ... یه نخ به بیرون سرک کشید ... با دو انگشت گرفتش، گذاشت گوشه دهنش فیلتر شیرینش رو زبون زد . فندکش رو از لب میر برداشت و روشنش کرد ... دهنش طعم گس گرفت ... زیر سیگاریشو برداشت ... دود رو فرستاد بیرون ... ولو شد روی تختش ... زیر سیگاری رو درست پایین تخت جایی که دستش از تخت آویزون می شد قرار داد که خاکستر سیگارش بریزه توی زیر سیگاری ... بوی شکلات اتاق رو برداشت ... پک دیگه ای زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعر وحشی بافقی ... صدای محسن چاووشی ... چه دنیایی براش می ساخت ... اون قدر که باز ذهن سرکشش شاعر می شد ... شاعر می شد و شعر میگفت ... و باز هم فقط برای خودش ... برای دلش ... برای دلی که دیگه دل نبود ... به یاد پدری که دیگه پدرش نبود ... به یاد پدری که فروختش ... به یاد پدری که برای عقایدش حرمت قائل نشد ... زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من مرد می شم از درد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من مرد می شم از دود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به جای دستات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگار مرهمم بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سکوت کرد ... پک زد ... دود رو فرستاد بیرون ... به سقف سفید اتاقش خیره شد ... بدنش کوفته بود ... بی حال بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زد ... ذهنش که سرکش می شد درست مثل این بود که یه نفر بگیره قلقلکش بده ... خنده اش می گرفت ... بعضی وقتا از زور درد به شعر رو می آورد و اینقدر ذهنش می گفت و می گفت و می گفت تا آروم می شد ... الان هم از همون روزا بود ... یاد سیبی افتاد که ظرف برداشت ... صدای پدرش ... اون نجس بود! باید اینو حداقل خودش قبول می کرد که برای اون خونواده نجسه ... پک زد به سیگارش ... یادش افتاد به سیزده سالگیش ... وقتی که برای اولین بار از فشار فکرای عذاب آورش دست توی جیب باباش کرد و اولین نخ سیگار رو کش رفت و اسم سیگاری رو به جون خرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از پاکت تو جیبت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم سیگاری شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرفه عذابم می ده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدم می یاد از خودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون موقع خونواده اش رو داشت ... محبتشون رو داشت ... چی شد که توی هفده سالگی همه چی خراب شد؟! چی شد که همه فهمیدن چیزی رو که نباید می فهمیدن ... چی شد که سپهر و امیر نارو زدن؟ هر چند که جوونمردی از اول هم تو خونشون نبود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگـاری آنـچـه با مـن کـرد اسـتغنـای تـو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گر بگـویـم گـریـه هـا بـر روزگـارم می کنـی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش تنگ بود برای نوازش دستای مامانش ... برای نگاه پر افتخار پدرش ... برای بوسه زدن روی دستای پدرش و بغل کردن و چرخوندن مامانش دور خونه ... دلش تنگ بود برای داشتن خونواده ... اما همه رو از دست داده بود و دیگه فرصتی برای داشتنشون نداشت ... اون خودش رو فدا کرده بود ... از بچگی فدا شدن روی پیشونیش حک شده بود ... حالا چی کار می کرد با دل تنگش؟! این رو نمی دونست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو حسرت یه بوسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو حسرت یه لبخند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستای بی روح تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روحمو از خونه کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نشست لب تخت ... سیگارش تموم شده بود ... توی زیر سیگاری خاموشش کرد ... سرشو گرفت بین دستاش ... موهاش روی پیشونیش ریخته بودن ... کاش قیافه اش قشنگ نبود ... کاش از بچگی زبون زد خاص و عام نبود ... کاش تو دلبرو نبود ... کاش ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش قاضی نا مردی بود ... بی دفاع حکم صادر کرد ... شهراد به خودش اومد و دید محکومه ... حبس ابد ... چی می تونست که بگه؟! چی داشت که بگه؟! اون هر چی هم که بود پسر اون مرد بود ... نباید این قدر بی انصافانه طرد می شد ... نباید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تلخی کام دنیا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر لحظه رو لبامه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آغوش سرد کوچه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبریز رد پامه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه خندیده بود ... همیشه ... اما دوست نداشت جلوی شمیم هم تحقیر بشه ... دوست نداشت حرفای زشت پدرش رو شمیم بشنوه و روح لطیفش خراش برداره ... همیشه می گریخت ... می گریخت که شمیم نشنوه ... اما چه می کرد روزایی رو که همه فامیل جمع بودن و پدرش برای جمع کردن آبروی خودش اون رو جلوی همه بی آبرو می کرد ... ترجیح می داد تو هیچ مهمونی نباشه ... همه فکر کنن شهراد مرده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نا امیدم بیش از این مگذار خون من بریز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیلی خورد ... حرف ها شنید ... سیگار کشید ... خندید ... ترجیح داد سکوت کنه و بخنده ... این شد راه دفاع براش ... آخرین بیت ها توی ذهنش شکل گرفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخواستی و ندیدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگار منو کشیده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا همیشه اخم و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا فقط ، کشیده ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندید ... مثل همیشه خندید ... خالی شده بود ... خودش رو حسابی خالی کرده بود .... از جا بلند شد ... صدای شمیم رو می شنید ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش ... ناهار ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد، تی شرتش رو با یه تی شرت مشکی و سفید عوض کرد، باز مثل احمق ها اول دوش گرفته و بعد اینقدر ورزش کرده بود که بدنش خیس و چسبنده شده بود ... باید دوباره می رفت دوش می گرفت و باز دری وری های باباشو به جون می خرید ... از اتاق که رفت بیرون، راهروی سه متری رو که طی کرد، سفره رو پهن شده کف خونه دید. باباش بالای سفره نشسته بود و داییش دست راستش ... شمیم هم کمک مامانش تند تند وسایل رو از لب اپن بر می داشت و توی سفره می چید ... با دیدن شهراد ایستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون که دوست داری داداش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد لبخندی تحویلش داد و نشست سر سفره ... شمیم هم دیس برنج رو که روش پر شده بود از زعفرون وسط سفره گذاشت و نشست کنار شهراد ... از پارچ آب لیوانی برای خودش ریخت و لاجرعه سر کشید، چند قطره ته لیوان موند. لیوان رو گذاشت کنار دستش که وقتی باز تشنه شد از همون آب بخوره ... لیوان دهنی دوست نداشت ... شهراد هوس کرد سر به سرش بذاره ... اخم و تخم آقای شاهد هم چندان براش مهم نبود ... عادت کرده بود، هم اون به باباش و هم باباش به اون ... عاشق این بود که خواهر کوچولوشو بچزونه! هر چند که خیلی هم کوچیک نبود! سوم دبیرستان بود ... لیوان آب شمیم رو برداشت و به سرعت همون چند قطره رو پاشید روی صورتش ... جیغ شمیم بلند شد و شهراد قهقهه زد ... صدای لا اله الا الله آقای شاهد و خنده های دایی هم بلند شد ... شمیم پرید روی پاهای شهراد و انگشتش رو برد سمت صورتش ... شهراد خودشو کشید کنار و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نکن شمیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی شمیم از رو نرفت و انگشت اشاره اش رو توی چال گود سمت چپیه شهراد فرو کرد ... شهراد نمی تونست خنده اش رو جمع کنه که چالش هم محو بشه و شمیم دست برداره ... از حرکتش بیشتر خنده اش می گرفت ... خود شمیم هم یه چال کوچولو داشت، سمت راست صورتش بود ... اما محو و کم عمق ... برعکس شهراد که هر دو طرف لپش چال داشت اون هم به چه عمقی!!! بالاخره با تشر آقای شاهد شمیم از روی پای شهراد بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دمت گرم داداش ... خیلی وقت بود تو چاله ات فرو نرفته بودم ... یه بهونه دادی دستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد خندید و خواست برای خودش برنج بکشه که داد آقای شاهد در اومد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانوم بشقاب این پسره کو؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامانش نگاهی به شمیم انداخت، شهراد سر به زیر شد ... شمیم از جا پرید و رفت توی آشپزخونه ... چیزی طول نکشید که با بشقاب ملامین لب پریده نارنجی رنگ و لیوان همرنگ و قاشق و چنگال مخصوص شهراد برگشت ... می دونست چرا داداشش محکومه به جدایی ... اما باور نمی کرد ... باورش نمی شد ... نوجوون بود و به خاطر سنش فکر می کرد هر چی اتفاق بده مال بقیه است! باورش نمی شد ممکنه برادر خودش هم همچین آدمی باشه! هر چی هم مدرک براش رو می کردن بازم باورش نمی شد! هر چی هم که بابا اینو می گفت شمیم باور نمی کرد. دلش نمی خواست باور کنه! قلبش طاقت نداشت چنین چیزیو هضم کنه! از گوشه چشم نگاهی به شهراد انداخت ... خبری از ناراحتی توی صورتش نبود، برعکس داشت با اشتهای هر چه تموم تر غذا می خورد، بشقاب نارنجیشو تا لب پر از برنج سفید لنجان کرده بود و از توی بشقاب خورش مخصوص خودش چند قاشق لب پر بامیه روی برنجش ریخته بود و داشت دو لپی می خورد ... خنده اش گرفت! اصلاً کی شهراد رو ناراحت دیده بود؟!! این بشر همیشه خونسرد و خندون بود. بدترین صحنه ها رو هم که می دید یه شونه بالا می انداخت یه لبخند می زد و به بقیه کارش می رسید. بعضی وقتا پیش خودش فکر می کرد شهراد فاقد احساسه! دیده بود مواقعی رو که بابا داد می کشید و شهراد می خندید و می رفت توی اتاقش ... مامان پشتش رو می کرد بهش و شهراد می خندید و حرف خودش رو بهش می زد ... خیلی وقتا شهراد با مامان درد دل می کرد ... می دونست مامان به همه حرفاش گوش می کنه، اما جواب نمی داد ... یاد روزی افتاد که مامان از بعدش با شهراد قهر کرد ... روزی که فهمید شهراد چی کار کرده!... ایستاد جلوی شهراد ... دستاشو بالا برد ... این طرف اونطرف صورتش گذاشت ... صورت پسرشو قاب کرد و با چشمای لبریز از اشکش و صدای لرزون و بغض آلودش فقط تونست بگه:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره شهـــــراد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و شهراد تو سکوت سرشو انداخت پایین، مامان شکست ... له شد ... نابود شد و اینو همه فهمیدن ... بعد از اون قهر کرد... کم حرف شد... با شهراد اصلاً حرف نمی زد، ولی حرف زدنش با بقیه هم شده بود در حد چند کلمه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی بپزم؟! زیر گازو کم کن! پاشو نمازتو بخون آفتاب زد ... سلام ... به سلامت ... ماست نداریم ... نون نداریم ... پنیر تموم شده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این دست مکالمات زوری ... همین بیشتر بابا رو جری می کرد ... دادشو در می اورد ... شهراد رو انداخت از خونه بیرون ... ولی شهراد با وساطت دایی برگشت ... با ضربه ای به روی پاش از جا پرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چته تو کرم ابریشم؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه در هم کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کرم ابریشم تویی با اون چشات!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمای شهراد در هم شد. سرشو فرو کرد توی بشقابش و مشغول هم زدن برنج و خورشتش شد. برنج سفید با آب نارنجی خورش رنگ عوض می کرد و شهراد اصلا انگار توی این دنیا نبود دیگه ... شمیم متعجب با خودش فکر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه چی گفتم که ناراحت شد؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد و ناراحتی؟! اونم به خاطر یه جمله؟!! اینقدر نگاش کرد تا بالاخره قاشقی غذا به دهن برد و باز لبخند گوشه لبش جا خوش کرد ... نفس آسوده ای کشید و اونم مشغول خوردن شد ... شهراد بقیه غذاشو هم خورد، دستاشو طبقه معمول مالید به شلوارش که اگه چرب شده تمیز بشه، عادتش بود، بعدش از سر سفره بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستتون درد نکنه مامان خانوم ... مثل همیشه عالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما مامانش حتی سرشو بالا نیاورد که نگاه به چشمای پسرش بندازه ... و شهراد می دونست این سکوت لعنتی روزی شکسته می شه که مامانش نگاش کنه ... یادش بود ... با اینکه دور بود اما خوب یادش بود که مامانش همیشه می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشمات جادویی توی خودشون دارن که آدمو لال می کنن ... نگران دخترایی هستم که قراره بیان تو زندگیت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و شهراد با خنده می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترا؟!!! بیخیال مامان! یه دونه م زیاده ... دختر رو خدا آفریده واسه چزوندن ... من با پسرا بیشتر حال می کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و اون روز نفهمیدم چرا مامانش ضربه ای آروم به گونه اش زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای خدا مرگم بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما الان خوب می فهمید ... آهی کشید و رفت سمت اتاقش ... می خواست بار دیگه دوش بگیره ... شبیه اردک شده بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین که رفت توی حموم و در حموم رو بست ، صدای داد آقای شاهد رو شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تحویل بگیر خانوم ... پسره روزی دوبار می ره حموم! معلوم نیست تو اون اتاق چه غلطی می کنه! صبح تا ظهر و بعدم عصر تا شب که خونه دوستای گرامیش پلاسه ... اما وقتی هم می یاد خونه انگار هنوز سیراب نشده ... این با خودشم رابطه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داد دایی که بلند شد دوش آبو باز کرد. یخ بود ... اما برای تن ملتهب شهراد دوا بود ... رفت زیرش و نفسشو حبس کرد ... دیگه صداشون رو نمی شنید ... به این جر و بحث ها عادت داشت ... زیر دوش یهو خنده اش گرفت. انگار پسر هجده ساله بود که به قول باباش با خودش رابطه داشته باشه. غش غش خندید ... آینه روبروی دوش چشماشو وسوسه می کرد که خیره صورتش بشه ... اما خودش هم مثل مامانش با چشماش قهر بود. بعد از دوش گرفتن، حوله شو تنش کرد و زد بیرون ... دایی و بابا داشتن حرف می زدن و شهراد خوب میدونست وقت خوردن چائیه. رفت توی اتاقش ... تند تند لباساش رو تنش کرد، زد از اتاق بیرون و رفت سمت دستشویی ... شمیم توی اتاقش بود ... وقتی آقای شاهد خیلی شورش رو در می آورد و مثل امروز زیادی گیر می داد و بی حیا هم می شد شمیم قهر می کرد و می رفت توی اتاقش ... وگرنه جاش همیشه جلوی تلویزیون بود ... البته نه اینکه حواسش به تلویزیون باشه! می یومد می نشست جلوی تی وی ، لب تابش رو می ذاشت روی پاش و غرق سایت های اینترنتی می شد ... فقط از اتاق می یومد بیرون که کسی بهش غر نزنه ... شهراد حداقل این مزیت رو داشت که کسی ازش نمی خواست بیاد از اتاقش بیرون ... بدون اینکه به کسی نگاه کنه یه راست رفت توی دستشویی وضو گرفت ، دست و صورتش رو حسابی خشک کرد. دوست نداشت کسی بفهمه وضو گرفته، بعد دوباره برگشت رفت توی اتاقش ... بحث دایی و باباش در مورد معضلات جدید اقتصادی بود ... براش مهم نبود ... سجاده اش رو پهن کرد کف اتاق. در اتاقش رو قفل کرد ... می دونست کسی نمی یاد توی اتاقش ... شاید دایی که اونم مهم نبود. گاهی هم شمیم که اونم قهر بود. اما قفل کرد که غافلگیر نشه ... آقای شاهد اگه می فهمید نماز هم می خونه ، خونه رو تو حلقش می کرد که تو خدا رو به سخره گرفتی ... حوصله بحث نداشت. مگه اون خدا رو می پرستید واسه دل دیگرون؟!نه اون خدا رو به خاطر خداییش می پرستید! عبادت می کرد برای اینکه نیاز داشت به این عبادت! پس چه دلیلی داشت همه شاهد عبادتش باشن؟ همه شاهد داد و ستدش با خدا باشن؟ اون غماش و دلگیری هاش رو می داد و از خدا آرامش طلب می کرد. همیشه دنبال آرامش بود ... و این دقیقاً چیزی بود که هیچ وقت نداشت. جز همون وقتایی که می نشست سر سجاده. قامت بست ... نیت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الله اکبر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستاشو انداخت و مشغول شد ... تو دل عبادتش فرو رفت ... طوری که اگه اون لحظه باباش پشت در تمام فحش های عالم رو هم بهش می داد اصلا براش مهم نبود ... اون خدا رو داشت ... همیشه خدا رو داشت ... حتی اگه لجن بود! حتی اگه نجس بود! حتی اگه همه چیزهای بد دنیا هم بود باز خدا رو داشت و همین براش بس بود. بالاترین آرامش رو نماز خوندن و عبادت بهش می داد ... بعد از اون، در مواقعی که نماز های واجبش رو خونده بود و حس مستحب خوندن هم نداشت ، رو می آورد به سیگار و موسیقی و شعر ... نمازش که تموم شد دستاش رو گرفت رو به آسمون نیایش همیشگیشو به لب آورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدایا ... چه ساختن هایی که منو سوخت و چه سوختن هایی که منو ساخت! خدایا ... به من فهمی بده که از سوختنم ساختنی آباد بجا بمونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو روی صورتش کشید، مهر بلندش که از مشهد خرید بود رو بوسید و سجاده اش رو جمع کرد. همه اشو زیر تخت جا ساز کرد، افتاد روی تخت و چشماشو بست ... می خواست یه کم بخوابه تا برای قرار عصر آماده و قبراق باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیـــــــــــین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمامو باز کردم و به سرعت نشستم. عرق از سر و صورتم جاری شده بود و باد کولر باعث می شد لرز کنم. از صدای هییی گفتن خودم از خواب پریدم و چه خوب که از خواب پریدم. چه خواب افتضاحی ... بدنم هنوز داشت می لرزید ... روی تخت چمباتمه زدم و زانوهامو بغل کردم. باز یاد خوابم افتادم ... یاد ساسان یاد بدن کبودش شده اش. یاد خط به خط نامه اش. باز بغض کردم ... جیغ کشیده بودم و از خواب پریده بودم اما می دونستم تو اون خونه برای کسی اهمیت ندارم. بمیرم هم کسی سراغی ازم نمی گیره! چه برسه جیغ بکشم! سرمو گذاشتم روی زانوهای لرزونم و به اشکام اجازه بارش دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا رفتی ساسان؟!! چرا بی وفا شدی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ ساسان مگه تنهایی منو ندیدی؟ مگه دوستم نداشتی؟ تو که همیشه می گفتی منو از همه تو دنیا بیشتر دوست داری! چرا رفتی ... چرا طاقت نیاوردی؟!!! همه اش تقصیر منه! تقصیر من لعنتی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شدم. بغض و حرص و کینه توی وجودم بیداد می کرد، حس می کردم رگ و پی تنم کش می یاد! دوست داشتم همون لحظه برم از اتاق کوچیکم بیرون و اولین نفری که اومد سر راهم رو بکشم. می تونستم ... اینقدر غیظ داشتم ، اینقدر نفرت و کینه داشتم که می تونستم ... رفتم سمت در اما دم در که رسیدم زانوهام سست شد. ایستادم ... دستمو گذاشتم روی دیوار و نالیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی کار می کنی دختر؟!!! چرا گند می زنی به همه چیز؟!!! به ساسان فکر کن، به روح پاک ساسان ... تو نباید احمق بشی ... نباید کنترل احساستو از دست بدی ... باید همیشه آروم باشی و با وقار و خنثی ... تو می تونی ... تو می تونی! به خاطر ساسان ... فقط به خاطر ساسان عزیزت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و لب تخت نشستم، صورتمو پنهون کردم بین دستام ... کاش می شد خودمو برسونم بهشت زهرا ... کاش می شد برم درد دل کنم ... برم خودمو خالی کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدایا چرا من باید اون صحنه رو می دیدم؟ چرا منی که از همه عاشق تر بودم باید جون کندنش رو می دیدم؟ چرا باید اینطوری می شد؟ چرا زودتر نفهمیدم چه دردی داره؟ چرا به دادش نرسیدم؟ چقدر عوضی بودم من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز از جا بلند شدم، کلافه بودم. رفتم سمت پنجره، دو سه تا لامپ پایه بلند با نور سفید اطراف باغ روشن بود، مسیر ماز رو به خوبی می تونستم ببینم ... تو اون باغ بزرگ شاید تنها چیز جالبی که وجود داشت همین ماز بود ... یه ماز پیچ در پیچ که با شمشادهای بلند ساخته شده بود و مخصوص تربیت سگ های وحشی بود ... اینقدر توی اون ماز سگ ها رو می چرخوندن تا راه رو یاد می گرفتن. کم کم تربیت می شدن و از وحشی بودن فاصله می گرفتن، به خاطر وجود این سگ های وحشی که همه شون پشت باغ نگهداری می شدن کسی جرئت نمی کرد پا به باغ و به خصوص اون قسمت باغ که پشت ساختمون اصلی بود بذاره ... نگام رو زوم کردم به سایه بون تعبیه شده وسط ماز ... زیرش مشخص نبود ... درست جایی که مقصد همه سگ ها بود ... اون وسط ... یه سایه بون زده بودن ... و خوب می دونستم که خونه سگ ها هم همون جاست ... وسط اون ماز پر پیچ و خم ... مطمئن بودم اگه یه روز پا به اون ماز بذارم راه رو گم می کنم ... شمشاد ها بلند تر از قد یه آدم بلند قد بود و هر کس می رفت اون تو مدام توی بن بست های شمشادی گم می شد، آخر هم خوراک سگ های وحشی می شد ... این دلیلی بود که هیچ وقت دلم نخواست رفتن به اون ماز رو امتحان کنم ... هوا گرگ و میش شده بود ... صدای زوزه بعضی از سگ ها شنیده می شد ... دستم رو روی قلب بیچاره گذاشتم، ضربانش هنوز هم نامرتب بود. دلم تنگ بود برای ساسانم ... عقب گرد کردم و ولو شدم روی تخت، دست بردم زیر بالش و تنها عکسی که از ساسان برای خودم نگه داشته بودم رو بیرون کشیدم. چشمای خمار آبی رنگش باز آشوب به راه انداختن توی دلم. پوست سفیدش، لبخند جذاب و دوست داشتنیش ... موهای بورش ... یه کم لپ داشت که همیشه به خاطرش مسخره اش می کردم. آخرم برای آب کردن اون لپ های ...نفس عمیقی کشیدم و خودم رو با غیظ نفرین کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الهی بمیری شاهزاده خانوم! الهی به بدترین شکل و با ذلالت بمیری اگه نتونی جواب گوی ساسان و درخواستش باشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهی کشیدم، دلم پاره پاره بود. از مردن هیچ هراسی نداشتم، اما نه تا قبل از اینکه به هدفم برسم. برام اهمیتی نداشت که توی این راه چه بلایی سرم بیاد ... باید یه کاری می کردم. هر کار که شده! اما باید یه کاری می کردم. بالاخره باید جربزه ام رو به خودم ثابت می کردم. به خودم و مامان! من می تونم! می دونم که می تونم! سر روی بالش گذاشتم، ساعت رو کوک کرده بودم برای هفت و نیم، ساعت پنج بود ... زیاد وقت نداشتم. چشمامو بستم و توی دلم اینقدر اسم خدا و ساسان و مامان رو صدا کردم تا خوابم برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساک مشکی بزرگش رو روی دوشش جا به جا کرد و از پله های مر مری سفید رنگ باشگاه پایین رفت. در شیشه ای رو که باز کرد سالن بزرگ و مجهز باشگاه هیربد جلوی روش نمایان شد. ساکش رو روی دوشش جا به جا کرد و رفت تو ، صدا سلام علیک از هر طرف بلند شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام شهراد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام استاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مربی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یکی دو تا پوزخند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند جواب همه رو داد، سیاوش که پشت میز نشسته بود سرش رو از توی مانیتور بیست و هفت اینچ روبروش بیرون کشید و بلند شد. شهراد مستقیم رفت به سمتش. هر دو دستاشون رو مشت کردن و کوبیدن به هم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بالاخره اومدی پسر؟! من باید برم جایی ... کلی صبر کردم تا بیای ... باشگاه دستت سپرده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سری جنبوند و همینطور که با نگاش افراد توی باشگاه رو بالا و پایین می کرد تا بفهمه کی هست کی نیست، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه برو به کارات برس من هستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیاوش با خوشحالی گرمکنش رو از پشتی صندلی گردانی که روش نشسته بود برداشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دمت گرم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم ضربه ای سر شونه شهراد زد و به سرعت از پله های باشگاه بالا رفت. صدای موسیقی خارجی کر کننده بود. شهراد پوفی کرد و راهی اتاق رخت کن مربی ها شد ... سمت چپ اتاق کمد های قدی قرار داشت و کمد شماره دوازده متعلق به شهراد بود. توی اتاق کسی جز خودش و کاوش یکی دیگه از مربی ها نبود ... کاوش با دیدنش خودشو ول کرد روی نیمکت های جلوی کمد ها و همینطور که بند کفش هاش رو می بست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بـــــه سلام! چطوری آقا شهراد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد رفت سمت کمدش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نوکر داداش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان ساک ورزشیش رو انداخت روی زمین و در کمدش رو با کلیدی که همیشه همراش بود باز کرد. کاوش از جا بلند شد سر جا مشغول در جا زدن شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهراد بچه ها گیر دادن واسه کلاس هیپ هاپ ... چی کاره ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیپ گرمکن مشکیشو باز کرد ... گرمکنش رو در آورد و انداختش داخل کمد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی بگم؟!! اینجا یه باشگاه ورزشیه! جای این قرطی بازی ها نیست ... اگه گیر بدن و باشگاهو ببندن حاج یونسی چوب تو آستین همه مون می کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب تایم کلاس رو می ذاریم واسه شبا بعد از تایم باشگاه ... دوزاده تا یک ... چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تی شرتش رو هم در آورد و شوت کرد توی کمد ... یه آستین حلقه ای جذب سفید ساده از توی ساکش درآورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید با خود حاجی صحبت کنی ... من حرفی ندارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه حاجی رو راضی کنم یکی از تایمای کلاس رو بر می داری؟! من دو روز بیشتر تو هفته نمی تونم! اینا هم می گن باید سه روز در هفته باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی اینقدر پیله کرده؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این مرتیکه ... قیافه اش شبیه کش تمبون می مونه! یارو که خیلی مایه داره دائم تو باشگاه پلاسه ... اتفاقا الان هم هست ... خودش و رفیقش ... می گه پارتی داریم می خوام کلاس بذارم و از این چیز شعرا ... اما مبلغ پیشنهادیش توپه! من اگه خونه مون مکان بود واسه این کار می بردمش خونه ... خصوصی دوبله پاش حساب می کردم جیگر عمه اش خنک بشه ... اما حیف که نمی شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباسش رو پوشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حاجی رو راضی کن ... هستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دمت گرم مشتی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد پوزخند زد و شلوارش رو کشید پایین ... کاوش نگاهی به ساق و رون پر عضله شهراد انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک بر سرت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد شلوارکش رو از توی ساک برداشت پوشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاک بر سر عمه ت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاوش خنده اش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- د آخه دیوث !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو که گفت دیگه نتونست چیزی بگه ... پوفی کرد و رفت از سالن رخت کن بیرون ... شهراد هم ساکش رو پرت کرد توی کمد ... قمقمه آب و حوله اش رو برداشت، در کمد رو بست و راهی سالن تمرین شد ... روی تردمیل ها چهار نفر همزمان داشتن می دویدن ... برای گرم کردن خودش رفت سمت دوچرخه ... همین که داشت از جلوی اون چهار نفر رد می شد یکیشون محکم ضربه ای به باسنش زد و همزمان هر چهار نفر غش غش خندیدن ... شهراد برگشت سمتشون. از این اتفاقا زیاد براش می افتاد ولی خوب می دونست اگه وا بده قافیه رو باخته. پس با همون لبخند کن لبش به مرد نزدیک شد و دستش رو جلو برد. مرد که انتظار هیچ حرکتی رو از سمت شهراد نداشت خشک شده بهش خیره موند. شهراد با یه حرکت سریع مچ دست مرد رو گرفت و چنان پیچوند که صدای داد مرد بلند شد. شهراد سرش رو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بار آخرت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چشمک زد و دست مرد رو ول کرد. مرد که نزدیک بود از روی تردمیل بیفته خاموشش کرد و مشغول ماساژ دادن دستش شد. شهراد یه راست رفت سمت دوچرخه. حوله اش رو روی گردنش جا به جا کرد و سوار شد. هنوز درست و حسابی شروع به پا زدن نکرده بود که صدای اردلان لبخند محوی نشوند روی لبش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای سلام عزیزم!!! چطوری تو؟!! دلم برات یه ریزه شده بود بلا گرفته! چرا دو روزه جواب میس کالا و میسیجامو نمی دی هانی؟! خیلی نگرانت شده بودم ... کم مونده بود پاشم بیام دم خونه تون ... اما از بابات می ترسم ... هنوز یادم نرفته سری قبل چه جوری جیزم کرد ... مرتیکه خجالت نمی کشه با اون قدش و اون سیبیلاش سر من داد می زنه! ایشششش ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سریع لبخندش رو جمع کرد. یه تای ابروش رو بالا فرستاد و چرخید سمت اردلان. اردلان قری به سر و گردنش داد صورتش رو برد جلو ... آروم گونه شهراد رو بوسید و بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومممم چه افتر شیو خوش بویی زدی جیگر من! تو همین جوری نفسی ... نیاز به این کارا نیست! خودم تنهایی دورت بگردم الهی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد اشاره ای به دوچرخه کناریش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بپر پا بزن اردلان ... امروز خیلی تمرین داریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان سرش رو چرخوند سمت دستگاه باتر فلای ... طرف حسابی مشغول بود ... اردلان با ناز و عشوه نشست روی دوچرخه و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صد دفعه گفتم به من نگو اردلان! من آناهیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به صورت ناراحت کمی روی دوچرخه جا به جا شد و غر غر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کوفت بگیرن با این باشگاهشون! چقده این صندلی های دوچرخه هاش سفته! آدم دردش می گیره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد هنوزم بی حرف مشغول رکاب زدن بود، اردلان هم چند لحظه ای ساکت موند و رکاب زد، اما آخر کار از سکوت خسته شد، سرش رو چرخوند سمت شهراد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگذریم نانا ... تو تعریف کن ... کجا بودی؟! دو روز بود نمی یومدی باشگاه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد نفس گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مشتری خصوصی داشتم ... نمی رسیدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان بیخیال رکاب زدن از دوچرخه پیاده شد. با اون نیم تنه شکلاتی رنگی که تنش کرده بود حسابی مضحک شده بود! به خصوص اینکه هیکلش یه چیزی تو مایه های خود شهراد و پر از عضله بود. رفت نشست روی صندلی پولینگ جلوی شهراد و پاهاشو انداخت روی هم. شهراد سرشو کج کرد و نگاش کرد ... همزمان دور و اطراف رو هم می پایید ... با لحن مسخ کننده مخصوص به خودش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیز من چش شد؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان قری به سر و گردنش داد ... دست به سینه نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حقته باهات قهر کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد از دوچرخه پایین اومد ... حوله ای که انداخته بود دور گردنش رو برداشت و باهاش عرق گردنشو خشک کرد ، رفت نزدیک اردلان و با صدای بم و خاصش یه کم آروم تر از همیشه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه من چی کار کردم عزیز دلم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون موقع صدای سرفه ای از کنارش بلند شد. سرشو چرخوند و با دیدن علیرضا یکی از بچه های باشگاه صاف ایستاد. علیرضا نگاه پر از انزجاری به اردلان انداخت ... شهراد اخم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگو علی ... چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علیرضا نفسشو فوت کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهراد من تعداد پرس سینه م رو می خوام بیشتر کنم ... ایرادی نداره؟ عضله نمی سوزونم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد برنامه اش رو از توی دستش کشید بیرون و همینطور که نگاش می کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند کیلو می زنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چهل ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چند تا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر ست دوازده تا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوازده تا کافیه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب خسته م نمی کنه بیشتر می تونم بزنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برنامه رو بهش پس داد ... ضربه ای به عضله روی سینه اش کوبید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر وقت دیدی یه حرکت رو می تونی زیاد تر از ستت انجام بدی وزنه ت رو بیشتر کن! تعداد رو که ببری بالا عضله ت می سوزه ... پروتئین هم یادت نره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علیرضا سری تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ... مرسی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینطور که داشتن ازشون فاصله می گرفتن صدای دوست علیرضا رو شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چرا مربیتو عوض نمی کنی؟! مگه کاوش و سیاوش نیستن؟! چرا می ری با این مرتیکه؟!! تو که می دونی این چی کاره اس؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونم ... اما چاره ای نیست ... کارش حرف نداره مرتیکه ه*م*ج*ن*س*ب*ا*ز ... شش ماهه هفت تحویلت می ده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوستش با پوزخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بپا هشت تحویل ننه ت نده! هفت پیشکش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان ایشی گفت و زیر لب فحشی داد که فقط خودش شنید. شهراد دستی به بازوی اردلان کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بزن بریم عزیزم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان از جا پرید ... دستی توی موهای کوتاه قهوه ای تیره اش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا بریم عسلم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد اشاره ای به اتاق ماساژ کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اونجا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای عاشقتم! خیلی وقت بود دستت به تنم نخورده بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینو که گفت یکی از دستاشو کشید روی شونه شهراد و چشمک زد. شهراد لبشو گاز گرفت و آروم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بــــــرو تا کار دستت ندادم تخم سگ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان غش غش خندید و با ناز و قر و قمیش راهی اتاق ماساژ شد. شهراد نفسش رو فوت کرد و خواست بره به همون سمت که مرتیکه کش تمون رو دید ... از تشبیه کاوش خنده اش گرفت، پوزخندی زد و خواست از کنارش رد بشه که یارو سریع دستش رو گرفت. سر جاش ایستاد و با لبخند خاص خودش که هر دو چاله گونه هاش رو به نمایش می ذاشتن چرخید به سمتش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جانم آقا سالار؟! امری دارید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار ابرویی بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سرت خلوته امروز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد تو دلش گفت باتر فلای عزیز اومد تو دام! سریع جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط اردی توئه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردی رو دیگه کل باشگاه هیربد می شناختن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرستش رد کارش ... می خوام امروز دستای جادوئیت رو حس کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند کجش نمایان شد ... سعی کرد محوش کنه اما نشد. به زور دستش رو از توی دست سالار بیرون کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پنج دقیقه دیگه می فرستمش بره ... شما بیا تو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار سری جنبوند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رفیقمم هست ... یه مشت و مال درست و حسابی می خوایما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد پوزخندی زد و بعد از تکون دادن سرش رفت سمت اتاق ماساژ. پس هم باتر فلای بود و هم لک پرس! درست طبق نقشه ... اردلان لباساشو در آورده بود و با یه شورت مشکی خوابیده بود روی تخت مخصوص ... صدای پای شهراد رو که شنید سرش رو چرخوند به سمتش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدی عزیزم؟!!! باز منو منتظر گذاشتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد رفت به سمت کمد شیشه ای ... روغن مخصوص ماساژش رو بیرون کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پاشو اردی جان ... تو رو آخر شب ماساژ می دم ... الان مشتری دارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان سرش رو کمی بالا آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوا! کی؟! نوبت من بود این دفعه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد دستاشو چرب کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پیش می یاد بالاخره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان ناچار از جا بلند شد، از تخت پایین اومد، پا روی زمین کوبید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِ ! شهری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد پوفی کرد و چرخید سمتش، زل زد توی چشمای قهوه ایش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونی که دنبال چیم؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان چشماشو گرد کرد و با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دنبال چیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان دستی توی هوا تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دنبال اینکه یه روز جفتمون از این ممکلت خراب شده بریم و بتونیم با هم ازدواج کنیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب پس؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان رفت سمت لباساش و با غر غر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید باهات راه بیام و غر نزنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آفرین گل پسر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اردلان شلوارکش رو پوشید چرخید سمت شهراد ... جلو اومد و دستش رو گذاشت سر شونه شهراد ... توی چشمای هم خیره موندن ... هر دو جدی و با اخم ... شهراد آروم سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد ... اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونم ... می دونم ... باید بذارم تو کار کنی پول در بیاری بتونی توی اروپا برای جفتمون خونه بخری ... که بعد هم بهمون بچه بدن ببریم بزرگ کنیم ... می دونم! باید پول داشته باشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حرفاش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و سالار و سهراب دوستش اومدن تو ... اردلان پشتش رو کرد بهشون و سریع رو به شهراد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونم که بالاخره از ایران می ریم و با هم ازدواج می کنیم ... می دونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هم چرخید ... بی توجه به نگاه های متعجب و ابروهای بالا پریده سهراب و سالار نیم تنه اش رو از روی چوب لباسی چنگ زد و رفت از اتاق بیرون ... شهراد دستشو آغشته به روغن ماساژ کرد و رو به سالار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار نگاهی به سهراب کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو برو اول ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهراب شونه ای بالا انداخت ... سه سوت لخت شد و با یه شورت دمرو خوابید روی تخت ... شهراد بالا سرش ایستاد و نرم نرم شروع به ماساژ عضله های حساس کرد ... خوب می دونست کجا رو چه وقت و تا چه حد فشار بده ... کجا رو بکشه ... به کجا ضربه بزنه ... کدوم عضله خستگی رو رفع می کنه و کدوم عضله بدن رو شاداب می کنه ... همه رو خیلی خوب بلد بود و برای همین کارش توی محدوده اطراف خودشون معروف بود و دقیقاً همه به همین دلیل بیخیال ویژگی خاصش می شدن و بدنشون رو بهش می سپردن. چون دیگه ثابت کرده بود با هر کسی کار نداره و به قول خودش حال نمی کنه! الان همه خوب می دونستن که پارتنرش یا به قول خودشون رفیق فابش اردلانه ... یا همون آناهید! اردلانی که همه عین جزامی ها نگاش می کردن و برای شهراد افسوس می خوردن بابت حروم کردن خودش ... اما شهراد غد بود و یه دنده ... خودش خوب می دونست داره چی کار می کنه و حرف کسی براش پشیزی ارزش نداشت . همینجور که داشت سهراب رو ماساژ می داد منتظر و گوش به زنگ شد ... سالار روی تنها کاناپه اتاق نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه می کنی آقا شهراد؟! شنیدم کارت حرف نداره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد در جواب شونه ای بالا انداخت و سکوت کرد ... سالار نفس عمیقی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شنیدم خصوصی هم کار می کنی ... درسته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سرش رو تکون داد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کار تو اصلاً چیه شهراد؟! مربی باشگاهی؟! یا ماساژور یا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد زیر چشمی با شیطنت نگاش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه چیزایی راجع بهت شنیدم ... که البت با چیزایی که خودم دیدم می شه گفت هیچ کدومش دروغ نیست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد ضربه ای به کمر سهراب زد که صدای ناله اش بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب ... که چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار شونه ای بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی ... حالا تا بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سکوت کرد ... این یه کار رو خوب بلد بود ... بدون اینکه بفهمه ضربه هاش به بدن سهراب سنگین تر شده بود ، اما انگار برای سهراب اهمیتی نداشت چون با لذت همه اش رو تحمل می کرد ... سالار که قیافه پر از لذت سهراب رو دید جلو اومد و سیلی نه چندان محکم به گونه اش زد ... سهراب که چشماشو با لذت بسته بود یهو از جا پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هان چته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار خنده اش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی خوش می گذره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهراب باز سرشو روی تخت گذاشت و با لذت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا! پنجولاش طلاست ... اصن یه جور عجیبی تو فضام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار مچ دست شهراد رو که روی شونه سهراب بود گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بسه! بپاش ببینم سهراب ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهراب با اخم نگاش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بخیل بذار حالمو بکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بپاش بهت می گم! اِ ...بَسِته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهراب با آخ و اوخ و آه و ناله بلند شد و کنار کشید ... سالار تند تند لباس هاشو در اورد و دراز کشید روی تخت ... همزمان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینم چی کار می کنی شهرادا! خودتو نشون بده ببینم برای کاری که برات در نظر گرفتم مناسب هستی یا نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لبخند کجش مشغول ماساژ شد ... زیر چشمی دست سالار رو که از تخت اویزون شده بود رو دید که تکون خورد و به سهراب اشاره کرد ... سهراب تند تند لباس پوشید و زد از اتاق بیرون. شهراد بدون اینکه هول بشه یا ذره ای استرس داشته باشه کارشو انجام داد. سالار هم تحت تاثیر دستای شفابخش شهراد سکوت کرده بود. وسط کار وقتی ضربه های محکم شروع شد صدای آه و اوهش بلند شد و همزمان به حرف افتاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهراد اگه ازت بخوام یه روز بری سر وقت ... آه ... یکی از رفیقای من تو خونه اش می ری؟! عاشق ماساژه اما ... آخ ... دست هر کسی رو هم قبول نداره ... از قضا از کار خانوما هم اصلاً خوشش نمی یاد ... وگرنه بهترین ماساژورارو براش از تایلند آوردم همه رو پس زد. آآآ... جنس لطیف بهش حال نمی ده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید روی پهلو چرخید و با نگاهی هرزه و شیطان زل زد توی چشمای مخمور شهراد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می فهمی که ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دنبالش چشمکی زد. شهراد پوفی کرد با دستش اونو خوابوند، چشماشو توی کاسه سرش چرخوند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه بیخیال آخر حرفات بشیم ... برای ماساژ می رم ... کارم همینه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار با صدای تحلیل رفته از درد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوهوم! منم موافقم فعلا بیخیال آخرش، اولشو بچسب! فردا می ری سراغش؟ بهش خبر بدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سکوت کرد. ترفندش همین بود. سکوت برای تشنه تر کردن مشتری. سالار چند لحظه ای سکوت کرد و وقتی دید شهراد هیچی نمی گه پوفی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا جواب نمی دی؟!! می یای؟ نمی یای؟ عروس رفته گل بچینه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وقتی خواستین برین آدرس رو بذار رو میزم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه ... پسر عاقلی هستی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد یه دفعه از جا بلند شد نشست لب تخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عاقل تر هم می شی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تخت پرید پایین و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این همه ساله تو این باشگاهم ... دو ساله می شناسمت! الان تازه فهمیدم نیم عمرم بر فناست که نذاشتم تا حالا مشت و مالم بدی! کارت غوغاست بشر! می دونم رفیقمم خوشش می یاد. خوره این جور چیزاست. تو راس کار خودشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سری براش تکون داد، همینطور که لباساشو می پوشید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پولشو کجا حساب کنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد با سر به سمت در اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حاجی اومده فکر کنم ... با خودش حساب کنین ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ... فقط یه چیز دیگه ... این کلاس رقصه اوکیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه بالا انداخت، همینطور که دستاشو تمیز می کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم، اونم باید حاجی اوکی کنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا! حاجی حاجی! حاجی تو مکه حاجیه! این مرتیکه هیز دغل باز کجاش حاجیه؟!! سیبیلشو چرب کنم اوکیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیبیلشو چرب کنی صد در صد اوکیه! منم از خدامه، یه پولیم تو جیب من می ره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سالار حریصانه لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه رقصتم مث ماساژت خوب باشه می تونم بهت قول یه آینده توپ رو بدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد. سالار سری براش تکون داد و رفت از اتاق بیرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون لحظه باید از زور خوشحالی می پرید بالا مشت می کوبید به سقف! اما هیچ حسی نداشت! خیلی وقت بود که توی خلا زندگی میکرد. هیچ حسی براش معنا نداشت. و این بی حسی واقعا به دردش می خورد. چون می دونست هیچ وقت نباید بذاره هیچکس به احساسش پی ببره! تحت هیچ شرایطی! هیچ عکس العملی نباید نشون می داد. هیچی! پس خونسردانه وسایلش رو جمع کرد و از اتاق ماساژ بیرون رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خونه رو با تیک ضعیفی باز کرد و وارد شد. خونه غرق در تاریکی بود ... آروم نشست روی زمین و بند کفشاشو باز کرد، سعی می کرد کوچیک ترین صدایی نکنه که آقای شاهد بیدار بشه و با داد و هواراش مامانش و شمیم رو هم بی خواب کنه. کفشاشو که در آورد جوراباش رو هم در آورد گوله کرد داخل کفشاش و با کمترین صدای ممکن که اونم از خش خش لباساش تولید می شد رفت توی اتاقش ... آباژور کنار اتاق رو روشن کرد و در اتاق رو بست. نور های رنگی اتاق رو روشن و خاموش می کردن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنفش .... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره از اول ... ساکش رو انداخت گوشه اتاق و با خستگی مشغول تعویض لباسش شد. با حس ویبره گوشیش توی جیب شلوارش درش آورد و اس ام اس اومده رو باز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شکلات تلخ ... اوضاع روبه راهه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کد رو وارد کرد ... اس ام اس زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیگار شکلاتی ... رو به راهه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دوست داشت یه زنگ به اردلان بزنه و باهاش صحبت کنه، اما افسوس که نمی شد! بعد از تعویض لباساش داشت ساعتش رو از دور مچش باز می کرد که تقه ضعیفی به در اتاقش خورد. اول فکر کرد اشتباه شنیده ... برای همینم بی حرکت به در اتاق زل زد. با شنیدن تقه دوم بی درنگ به سمت در رفت و آروم بازش کرد. با دیدن شمیم پشت در اتاقش چشماشو از تعجب گرد کرد و کنار رفت. شمیم سریع پرید توی اتاق و آروم پچ پچ کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد در رو بست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ... این وقت شب چرا داری رژه می ری تو خونه؟! خواب نبودی مگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بابا ! خوابم کجا بوده؟! تو اینترنت بودم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد بی تفاوت یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثل همیشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم پوفی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو دیگه مثل مامان بابا غر نزنا شهراد! این چیزا تو سن من طبیعی و لازمه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی بهش زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جدی! بابـــــــــا لــــــــــازم! بابا طبیعــــــــی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم چشماشو گرد کرد و با غیظ و صدای نسبتاً بلند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهــــــراد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد سریع انگشت اشاره اش رو جلوی لبای گوشتی و خوش فرمش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیششش! می خوای بیدار کنی مامان بابارو؟ چته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم انگشتاشو تو هم قفل کرد ... چند لحظه بعد از هم بازشون کرد و بعد دوباره قفلشون کرد. شهراد خونسرد مشغول باز کردن ساعتش شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چته؟! این وقت شب اومدی اینجا برای من رقص انگشتات رو به نمایش بذاری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز شمیم پوف کرد و بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره دل رو به دریا زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شهراد ... یه چیزی بگم به خاطر من نه نمی گی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به چه شخص مهمی! عزیزم تو کی هستی که به خاطرت نه نگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم اینبار از جا پرید حمله برد سمت شهراد که شهراد با یه حرکت مهارش کرد و دستاشو از بازو محکم نگه داشت. طوری که شمیم دیگه نمی تونست تکون بخوره! شروع کرد به غر غر کردن:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وحشی ننر! غول گنده بک! شرک! ول کن دستمو ... اصلاً دیگه نمی گم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهراد خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لوسی و بی خاصیت! حرفتو بزن ... می دونی که ناز کشیدن بلد نیستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمیم بی فکر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
رمان های مشابه
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید