رمان کافه دلتنگی به قلم فاطمه علی آبادی
گاهی دوست داری بنشینی و ساعتها به فنجانِ قهوات خیره شوی؛ بدونِ اینکه حتی جرعهای بنوشی. اما داستان، درست زمانی آغاز میشود که بالاخره تصمیمات را میگیری؛ تمامِ جرئتت را جمع میکنی، لیوان را بالا میآوری و جرعهای مینوشی. تلخ است؛ ولی انگار قرار نیست عبرت شود. چون دقیقاً فردا، دوباره سرِ همین میز نشستی و دوباره همین کار را تکرار کردی! قصهی محیا هم همین است؛ "عادت". آیا بالاخره روزی میرسد که از سد عادت عبور کند؟ کسی چه میداند؛ شاید روزمرگی صدها بار بهتر از این باشد که زندگیات، یک شبه از این رو به آن رو شود.
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، درام، کوتاه، تراژدی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۷ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #درام #اجتماعی #تراژدی #کوتاه
خلاصه:
گاهی دوست داری بنشینی و ساعتها به فنجانِ قهوات خیره شوی؛ بدونِ اینکه حتی جرعهای بنوشی. اما داستان، درست زمانی آغاز میشود که بالاخره تصمیمات را میگیری؛ تمامِ جرئتت را جمع میکنی، لیوان را بالا میآوری و جرعهای مینوشی. تلخ است؛ ولی انگار قرار نیست عبرت شود. چون دقیقاً فردا، دوباره سرِ همین میز نشستی و دوباره همین کار را تکرار کردی! قصهی محیا هم همین است؛ "عادت". آیا بالاخره روزی میرسد که از سد عادت عبور کند؟
کسی چه میداند؛ شاید روزمرگی صدها بار بهتر از این باشد که زندگیات، یک شبه از این رو به آن رو شود.
با آنکه باد شاخ و برگِ درختان را به بازی گرفتهبود، پیچکهای بازیگوشِ تنیده بر دیوارِ آجریِ انتهای کوچه، ذرهای از جایشان تکان نمیخوردند؛ گویی جایی امن برای تکیهزدن پیدا کردهبودند. گوشهی شال گردنِ بافتنی و طوسی رنگش در هوا شناور شدهبود؛ آن را گرفت و دور گردنش سفت کرد. جرعهای از اسپرسوی مقابلش نوشید، تراول پنجاهی را مثلِ همیشه زیرِ فنجان گذاشت و بلند شد. لبخندی به کافهدار زد، به سمتِ ابتدای کوچه رفت و به مقصدِ خانه تاکسی گرفت.
همهی اتفاقات درست مثلِ روزهای قبل تکرار میشد، گویی زندگیاش در یک روز ثابت گیر افتادهبود و مدام مانندِ نوارِ ضبط شدهای از ابتدا اجرا میشد؛ هر روز دقیقاً سرِ ساعتِ ۵ عصر پشتِ میزِ چوبیِ مقابلِ کافهی دنج و کوچک انتهای کوچه مینشست و طبقِ عادت فنجانِ اسپرسویی سفارش میداد.
اواخرِ پاییز بود و کسی حاضر نبود در آن وقتِ سال به کافهی کوچکی برود که تمامِ میزهایش را بیرون جادادهبود و گنجایشِ حتی یک صندلی را هم نداشت؛ با این حال، او هر روز طبقِ قرارِ نانوشتهای، باید به آنجا میرفت. آنقدر هر روز مرتب به آنجا رفتهبود که کافهدار راس ساعتِ ۵ عصر منتظرش بود و تنها حرفِ مشترکشان سلام و لبخندی بود که موقعِ تحویل فنجان اسپرسو نثار هم میکردند.
رانندهی تاکسی مقابلِ ساختمانِ ۳ طبقهی شمالی نگه داشت. کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
تلّی از برگهای زرد و نارنجی گوشهای از حیاط، زیرِ بزرگترین درختی که حالا غمِ بیبرگی را به دوش میکشید، انبار شدهبود. آهی کشید و از کنارِ درخت گذشت. پلهها را با طمانینه یکییکی بالا میرفت؛ هرچه به خانه نزدیکتر میشد، صدای جاروبرقی واضحتر شنیده میشد. در را باز کرد و مادرش را دید که دوباره به جان خانه افتادهبود؛ آرام سلام کرد اما انگار با وجودِ سر و صدای جاروبرقی صدای او قرار نبود شنیدهشود. این بار، بلندتر سلام کرد؛ زهرا خانم خم شد، جارو برقی را خاموش کرد و به سمتش برگشت.
- سلام مادر! خسته نباشی. خیلی وقته اومدی؟
لبخندی زد، به سمتِ اتاقش رفت و باز هم مادرش را در حسرتِ یک کلمهی بیشتر گذاشت. تن نحیف و لاغرش را خم کرد و جاروبرقی را با نوک انگشت کشیدهاش روشن کرد. همیشه آرزو می کرد؛ ایکاش محیا کمی سرزندهتر بود. حاضر بود مدام با او سر و کله میزد ولی تا این حد منزوی و ساکت نبود.
محیا مثلِ هر روز، روی تخت دراز کشیدهبود و به آهنگِ بیکلامِ موردِ علاقهاش گوش میداد؛ آرامآرام چشمهایش گرم شدند و به خوابی عمیق فرو رفت.
با صدای دوستداشتنیِ زهرا خانم بلند شد. پدر و برادرش آمدهبودند و انگار، وقتِ یک شامِ خانوادگی رسیدهبود. خانوادهاش را بینهایت دوست داشت و شاید بلد نبود چگونه باید علاقهاش را ابراز کند.
سرِ میزِ شام، مانندِ هرشب، او تنها کسی بود که در سکوت شامش را میخورد. محمد آقا لبخندی بر لبان قلوهایاش نشاند:
- خب! محیا خانم! امروز چهطور بود بابا؟
رو به پدر لبخندی زد:
- خوب بود، ممنون.
دستمالی برداشت، دورِ دهانش را پاک کرد و بلند شد.
پدر رفتنش را با چشم دنبال میکرد. آهی کشید و دوباره با غذایش مشغول شد:
- یه وقتایی فکر میکنم افسردگیای، چیزی داره؛ بعد یادم میاد از همون اول اینجوری بود. یادته خانم؟ هیچوقت با همسن و سالاش بازی نمیکرد.
زهرا خانم دستی بر موهای طلایی رنگش کشید و خم شد تا ظرفها را جمع کند ولی مهیار پیشدستی کرد:
- من جمع میکنم، مامان!
رو به پدرش کرد:
- همه که مثلِ هم نیستن بابا. محیا دخترِ آرومیه؛ شاید، شاید...
نفسِ عمیقی کشید:
- شاید به یه تغییرِ حسابی تو زندگیش احتیاج داره. بابا اون از تغییر کردن میترسه. زندگیاش مثلِ یه ربات، از پیش تعیین شدس؛ بلد نیست ریسک کنه. نمیدونم چهجوری، ولی باید از منطقهی اَمنش بیاد بیرون.
محمد آقا زیرِلب تشکری کرد، بلند شد و لنگلنگان از میز دور شد؛ سوغاتی بود که از زمان جنگ با خود به یادگار داشت.
- چه میدونم.
***
بازهم ۵ عصر بود؛ رویِ صندلیِ همیشگیاش نشسته بود و به فنجان مقابلش خیره شدهبود. حبابهای قهوهای رنگ، یک طرفِ فنجان جمع شدهبودند؛ سعی میکرد از میانِ حبابها شکلِ بامعنایی پیدا کند. فنجان را چرخ میداد، سرش را کج کردهبود و بادقت از تمامِ زوایا به آن نگاه میکرد. با صدایی به خودش آمد و به ضرب سرش را بلند کرد.
پسرِ جوانی مقابلش ایستادهبود؛ شلوارِ کتانِ کرم رنگی به پا داشت. کاپشن شیری رنگی را روی پیراهن قهوهای رنگِ سادهاش پوشیدهبود و یک کلاه کپِ مشکی رنگ سر کردهبود. لبخند زدهبود و با چشم و ابرو به صندلیِ مقابلش اشاره میکرد:
- ببخشید ترسوندمتون خانم! پرسیدم میتونم اینجا بشینم؟ جایِ کسی نیست؟
نگاهش را از چشمانِ براق و به رنگِ شبِ روبهرویش گرفت و محجوبانه لبخند زد. پسرِ جوان صندلی را عقب کشید و نشست؛ دستهایش را در هم گره زد و مقابلش، رویِ میز گذاشت:
- اسم من پدرامه و افتخارِ آشنایی با چه کسی رو دارم؟
کمی در جایش جابجا شد، لب گزید، موهای روشن و فرش را داخل روسری چپاند و آرام، زیرِلب زمزمه کرد:
- محیا مستوفی.
پسر دوباره لبخند زد و این بار پر انرژیتر از قبل گفت:
- خوشبختم محیا خانم.
سرش را کمی جلوتر برد:
- اشکال نداره که اینجوری صداتون کنم؟
دیگر که قرار نبود این مرد را ببیند، پس چه اشکالی داشت اگر تنها چند دقیقهای او را اینگونه صدا میکرد و با او همکلام میشد؟
خجولانه لبخند زد. پدرام کمی در جایش جابجا شد و همانطور که به اطرافش نگاه میکرد، گفت:
- جای دنجیه. شما همیشه میاید اینجا؟
گوشهی روسری سرمهای رنگش را به بازی گرفت و آرام سرش را تکان داد.
پدرام آرنجش را بر میز تکیه داد، چانهاش را بر کفِ دستش گذاشت و حالتِ متفکری به خود گرفت:
- میگم محیا خانم! شما همیشه همینقدر ساکتید یا...
سرش را از روی دستش برداشت و درحالی که مثلاً با ترس به اطرافش نگاه میکرد، آب دهانش را قورت داد و اشارهای به کافهدار کرد:
- یا این آقائه گفته ساکت بشینید؛ وگرنه به مامانتون میگه، هان؟
با اتمامِ حرفش، به محیا اشاره کرد که آرام و دست به سینه نشستهبود. آنقدر جدی این چند کلمه را گفتهبود که محیا تا چند ثانیه مبهوت به او و چشمانِ براقش خیره شدهبود. ناگهان با یادآوریِ حالتِ نشستنش و جملهی آخرِ پدرام، سرش را در یقه فرو برد و آرام خندید.
پدرام از اینکه توانسته بود دختر آرام روبهرویش را بخنداند، قیافهی پیروزمندانهای به خود گرفتهبود؛ به پشتی صندلیاش تکیه زدهبود و با لبخند به او نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا فنجان را بلند و به لبش نزدیک کرد. با چشیدنِ سردیِ اسپرسو، چهره در هم کشید و لیوان را روی میز گذاشت. پدرام نیم خیز شد و با اشاره، دو فنجان اسپرسوی دیگر به کافهدار سفارش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکافه دار بعدِ چند دقیقه با دو فنجان اسپرسوی گرم آمد و آنها را مقابلشان گذاشت. موقعِ رفتن، چشمکی به پدارم زد که از دید محیا پنهان ماند. پدرام زیرِلب "کوفتی" نثارش کرد و به محیا لبخند زد. فنجان را بینِ دستانش گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دانشجو هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا با طمانینه سر بلند کرد و لحظهای نگاهشان به هم گره خورد. نگاهش را سریع از پدرامی که موهای لخت و مشکیاش روی پیشانیاش سر خورده بودند و قیافهاش را بانمک کرده بودند، گرفت و به پشتِ سر او وام داد. آرام زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوَ دوباره سکوت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام فنجانش را بالا برد و بوی تلخِ اسپرسو که به مشامش رسید، آن را همانجا، مقابلِ صورتش نگاه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وَ دانشجوی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا همانطور که با دستهی فنجانش بازی میکرد، کمی در جایش جابجا شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ادبیات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام لبخند رضایتمندانهای زد. حدسش خیلی سخت نبود، میدانست نباید انتظار داشته باشد او هم همین سوال را از او بپرسد برای همین خودش پیشدستی کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا چند وقتِ پیش، منم دانشجو بودم؛ یکی دو ماهی میشه که فارقالتحصیل شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان را بالاتر برد و بیحواس جرعهای نوشید؛ چهرهاش جمع شد. با این طمع تلخ آشنایی نداشت. سرفهی کوتاهی کرد و فنجان را دوباره روی میز گذاشت؛ دستمالی برداشت و همانطور که گوشهی لبش را تمیز میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هلند مهندسی کامپیوتر خوندم. دو - سه هفتهای میشه که برگشتم. میگم شما چهطور اینو میخورید، عین زهرِمار میمونه لامذهب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجملهی آخر را درحالی گفت که با انزجار به فنجان مقابلش نگاه میکرد. محیا لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با مزاجِ بعضی از آدمها سازگار نیست؛ ولی من همین طعم تلخش رو دوست دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان را برداشت و به آن خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درسته که خیلی تلخه ولی خودت خواستی که اینجوری باشه، پس مجبوری تا تهش بخوری چون انتخابِ خودت بوده. بار اول، به خاطرِ رودروایستی با یه نفر خوردم ولی چون خودم خواسته بودم، تا آخرش خوردم. کمکم به طعمِ تلخش عادت کردم و دیگه مثل قبل برام تلخ نبود؛ یه جورایی مزاجم عوض شد. خیلی بده که آدم به تلخی و بدبختی عادت کنه. اون موقع وقتی ازت میپرسن “تلخه؟”، شونه بالا میاندازی و خیلی خونسرد میگی “نه”، سکوت میکنی و به بدبخت بودن ادامه میدی. اکثرِ آدمها از تغییر میترسن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره موهای سرکشش را داخل روسری سرمهای اش داد، سرش را بیشتر به گریبان نزدیک کرد و پچپچوار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب منم مثل اونا. ترجیح میدم هر روز کاری رو بکنم که مطمئنم آرامشم رو به هم نمیزنه، حتی اگه کسالتبار به نظر بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام با تعجب به او نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام سرش را بلند کرد و با دیدنِ چهرهی متعجبِ پدرام خجولانه در خود جمع شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید! خیلی حرف زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نمایشی گوشش را پیچاند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما ببخشید؛ یه لحظه فیوزم پرید. چه عمیق بود. حالا میشه یه بار دیگه یه جور که منم بفهمم بگید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دست بر دهانش گذاشت و آرام خندید. به ساعتش نگاه کرد و آهسته بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید! من دیگه باید برم؛ دیرم شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتراولِ پنجاهی را به عادتِ همیشه زیر فنجان گذاشت و صندلیاش را به عقب هول داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام بلند شد و لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر اجازه بدید من میرسونمتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفِ کوچکِ قهوهای رنگش را بر دوشش انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، ممنون. خودم میرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که به زمین خیره شده بود، آرام زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این طوری راحت ترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام صندلیاش را به دقت پشت میز گذاشت و همانطور که از سرِ راهِ محیا کنار میرفت، لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر طور راحتید. به هرحال از آشناییتون خوشحال شدم بانوی خجالتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا لبش را گزید، خداحافظی کرد و با بیشترین سرعت از او دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نفسِ عمیقی کشید و پشت به کافهدارِ جوان ایستاد؛ تراولِ پنجاهی را برداشت، چند تراولِ دیگر از کیف پولش بیرون آورد و روی آن گذاشت. به سمت کافه برگشت؛ کافهدار که به نظر جوانی ۲۷-۲۸ ساله میآمد، سرش را روی دستش گذاشتهبود و به کانتر تکیه زدهبود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شایان ببین! این دفعه، حدود ۹۰۰ تومن برات گذاشته. هر روز داره بیشتر میذارهها. لامذهب حسابِ تورم هم داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند به سمتش رفت و بر شانهاش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میگم یه دستگاه پوز بذاری رو میزش، دفعه بد فکر کنم یه تومنی برات بکشه. والا، بیچاره نمیتونه این همه پول رو حمل کنه که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخی زد و کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته میتونه بذاره تو کیسه مشکی. فرض کن؛ دفعه بد با یه پلاستیک مشکی بیاد؛ عین این گانگسترها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تراولهای پنجاهی نگاهی انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه وسواسی هم هست؛ فقط تراول پنجاهی داره. هجدهتا برات گذاشته، پول داره ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان کنار شقیقهاش را محکم فشار داد و تیلههای یشمیاش را به پدرام دوخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جون به جونت کنن مسخرهای. دارم ورشکسته میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی در موهایش کشید و بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تراولها اشارهای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین! این دختره هم فهمیده. قبلاً فقط پنجاه تومن پول اسپرسوی خودش رو میداد. الآن، ده-دوازده روزه که این همه پول میذاره زیر فنجون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس کلافهای کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم به جای اینکه برم بهش پس بدم، عین این گداها میگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض راه گلویش را بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام بلند شد و او را در آغوش گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه برادرِ من، چرا غصهی بی خود میخوری؟ طرف از این بچهمایهداراست. اینجا رو هم دوست داره، نمیخواد بسته بشه. خرج میکنه که به تفریحِ خودش برسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان را از خودش جدا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معامله بردبردِ دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ کانتر رفت و پشتش نشست. قری به گردنش داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شاه میبخشه، شاهقلی نمیبخشه؛ والا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان را از دبیرستان میشناخت، به قولی، رفیقِ گرمابه و گلستانش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزرگترین رویایش هم کافهدار شدن بود؛ آنقدر که سالِ سومِ پزشکی، همه چیز را رها کرد و با وجودِ مخالفت خانوادهاش، تمامِ پساندازش را خرج این کافهی کوچک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطرهی اشکی را که بیاجازه، گوشهی چشمش نشسته بود، پاک کرد و کنارِ پدرام نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با اون پولی که من داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به کافهی کوچک و دلگیر با آن دیوارهای چوبی قدیمیاش انداخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمراً بهتر از این رو بهم میدادن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام محکم پسِ گردنش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دِ خری دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان دستش را بر گردنش گذاشت و به سمتش برگشت. پدرام به زور جلوی خندهاش را گرفتهبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونجوری هم نگام نکن؛ راست میگم دیگه. مثلِ بچهی آدم، دَرسِت رو تموم میکردی، بعد یه کافه، یه جای درُست و درمون میخریدی؛ نه این دَخمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شد و به سمتِ در رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگس هم اینجا پر نمیزنه شکر خدا، چه برسه به آدمیزاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان به سمتش آمد و پشتش ایستاد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی حقته یهجوری بکشمت، جنازهات هم پیدا نکنن؛ مرتیکهی بیشعور، حالا خوبه دیدنِ عشقت رو مدیونِ همین دخمهایا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام به ضرب به سمتش برگشت. شایان ابرویی بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه؟ فکر کردی من خرم؟ همچین لبخندِ ژکوند تحویلش میدادی، هر پخمهی دیگهای هم بود، میفهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندین بار بر شانهاش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره داداش، این جوریاست. فکردی سادهام؟ چهار ساله رفتی هلند، یه خبرم از ما نگرفتی؛ وقتی فهمیدم برگشتی ایران، به ضرب و ضورب کشیدمت اینجا. حالا از اون روز سرت و میزنن، تَهِت رو میزنن اینجایی. اونم کی؟ راسِ ساعتِ پنجِ عصر. برو حاجی، برو که خر خودتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام خندهی مردانهای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به من چه خب؟ خودت کشوندیم اینجا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ شایان برگشت، از نگاهش شیطنت میبارید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نکنه از قصد گفتی اون ساعت بیام، هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان خندید، به سمت کانتر رفت و از درونِ کشوی کوچکی، کلیدِ کافه را برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امان از دستِ تو. کمک کن میز و صندلیها رو بیاریم تو، دیروقت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نفسِ عمیقی کشید و کلاه کَپَش را برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسوزه پدرِ عاشقی. خدایی چهجوری اینا رو این تو جا میکنی؟ ده روزه دارم انجامش میدما، ولی هنوز باورم نشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان سری تکان داد و به سمتِ میز و صندلیها رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir۲-۳ ماهی از آن روز گذشته بود و پدرام و محیا هر روز بر سرِ همان میز و صندلیِ همیشگی مینشستند. اوایل محیا از حضورِ پدرام در کنارش راضی نبود؛ ولی کمکم به او عادت کردهبود و از یک جایی به بعد هر روز منتظرش بود و حتی گاهی به دیر آمدنش اعتراض میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسفند بود و مثلِ همیشه، هوا شباهتی به زمستان نداشت و به بهار طعنه میزد؛ روی درختانِ مقابل کافه شکوفههای سفید و صورتی به زیبایی خودنمایی می کردند و منظرهی دلپذیری را به نمایش گذاشتهبودند. پدرام نفسِ عمیقی کشید و عطرِ بهار را در ریههایش فرو برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه هوای خوبی شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا همچین دو-سه روز مونده به عید، حالِ این درختهای بیچاره رو بگیره، تا اینا باشن انقدر زود بیدار نشن؛ والا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دیگر به این شوخیهای وقت و بیوقت و گاه بیمزهی پدرام عادت کردهبود، سرش را تکانی داد و خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام دستانش بر میز گذاشت، چانهاش را به پشتِ دستانش تکیه داد و به چشمهای آرامِ محیا خیره شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چه دانی که پسِ هر نگه سادهی من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه جنونی، چه نیازی، چه غمیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیا نگاه تو که پرعصمت و ناز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر من افتد، چه عذاب و ستمیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدردم این نیست ولی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدردم این است که من بی تو دگر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جهان دورم و بیخویشتنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سرش را پایین انداخت و در خود جمع شد. پدرام درحالی که با یقهی پیراهنِ لیمویی رنگِ سادهاش بازی میکرد، به پشتیِ صندلی تکیه زد و مصنوعی خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نترس! گفتم هوا دو نفرهست، منم یه چی بپرونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا لب گزید و کمی در جایش جابجا شد. پدرام لبخندی زد و سرش را جلوتر برد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا اگه جدی گفتهباشم چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سرش را به ضرب بلند کرد و با چشمهایی که تعجب درشان موج میزد، به پدرام خیره شد. پدرام این بار بلندتر خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا این جوری به من نگاه میکنی، انگار جن دیدی. قبوله؟ به مامانماینا بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا نگاهش را از او دزدید و دستانش را در هم گره زد. پدرام به او نزدیکتر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قبوله؟ صحبت کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا انگشتش را به لب گرفت، آب دهانش را به سختی قورت داد و زیرِلب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام به ضرب بلند شد، صندلی محکم بر زمین خورد و شایان از داخلِ کافه به بیرون دوید. پدرام روی میز خم شد و دستانش را در دو طرفش تکیهگاه تنش کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جدی میگی؟ یعنی با من ازدواج میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سرش را پایین انداخت و در خود جمع شد، باورش نمی شد. مانندِ قطبهای مثبت و منفی آهنربا بودند، کاملاً مخالفِ هم، ولی بالاخره یکدیگر را جذب کردهبودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام خم شد و صندلی را بلند کرد، روی آن نشست و خود را به محیا نزدیک کرد. سرش را کج کرد و سعی کرد چشمهای محیا را ببیند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببینمت! سکوت علامت رضاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی که رفتهرفته بر لبهای سرخ و خوش حالت محیا مینشست، امیدِ تازهای را در قلبِ پدرام روشن کرد؛ چال گونهاش موقع لبخند، خود زندگی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند هفتهای از آن روز گذشت. محیا نفس عمیقی کشید، سینی چای را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. آنقَدَر اضطراب داشت که لرزش دستانش چای را درون فنجانها تکان میداد. زهرا خانم که از دور محیا را دید، از مهمانها عذرخواهی کرد و به سمتِ محیا رفت. سرش را با تاسف تکانی داد و سینی را از او گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه وضعشه مادر؟ همهی چاییها رو ریختی تو سینی که؛ اینجوری تا به مهمونا برسی، یه قطره هم تهِ فنجونها نمونده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پارچهی ترمه آبی-فیروزهایِ زیر فنجانها انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین تو رو خدا، خیسِخیس شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا لب گزید و سرش را آرام بلند کرد، همین برای چشم در چشم شدنش با پدرام کافی بود. پدرام لبخندی نثارش کرد و قبل از آنکه کسی ببیند چشمکی زد. استرس محیا بیشتر شد، احساس میکرد قلبش هر آن است که از سینهاش بیرون بپرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا خانم دوباره سری تکان داد و همانطور که دستِ محیا را گرفتهبود و به دنبال خود میکشاند، به سمتِ آشپزخانه رفت، پارچهی داخلِ سینی را عوض کرد و فنجانها را دوباره پُر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- محیا! دوباره ریختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی را مقابلش گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بگیر. آرومآروم بیا، نریزی دوباره؛ میگن دختره دست و پا چلفتیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینپا و آنپایی کرد و سینی را از مادرش گرفت. از صبح، بارها خودش را بهخاطرِ وضعیتی که درش گیرافتادهبود، لعنت کردهبود. هرلحظه که بیشتر به ساعتِ موعود نزدیک میشد، تردید بیشتر بر دلش سایه میانداخت. میدانست ازدواج تغییر بزرگی برای او خواهدبود، شک داشت بتواند با تبعاتش کنار بیاید. دلش نمیخواست آرامشِ روزهای مجرد بودنش را ازدست بدهد، از طرفی هم نمیتوانست منکرِ علاقهای شود که نسبت به پدرام در دلش جوانه زدهبود و روزبهروز هم بیشتر میشد و عاقبت، روزی، کلِ وجودش را تصرف میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروسریاش را مرتب کرد، زیرِلب صلواتی فرستاد و از آشپزخانه بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی را اول از همه مقابلِ محمد آقا گرفت؛ پدر پای مصنوعیاش را به سختی بلند کرد و روی پای دیگرش انداخت، لبخندی زد و با چشم به مردِ میانسال و تپلی که کنارِ پدرام نشستهبود، اشاره کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اول آقای شایسته، بابا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران لبخند دلنشینی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اختیار دارید، چه فرقی میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا خجولانه به سمتش برگشت. کاش میتوانست به پدرش بفهماند، تحمل یک دقیقه بیشترِ این سینی، برایش نشدنیست و هر آن ممکن است کلِ فنجانهای چای را روی مهمانها خالی کند. با دقت به سمتِ پدر پدرام گام بر میداشت. با هر قدم که بیشتر به پدرام نزدیک میشد، قلبش دیوانهوارتر از قبل خودش را به سینهاش میکوبید. درحالی که دستانش میلرزیدند، سینی را مقابلِ آقا مهران گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دستت درد نکنه عروسِ گلم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین یک کلمه کافی بود تا خون را در رگهایش خشک کند. لرزش دستانش بیشتر شد و بالاخره کار به دستش داد؛ سینیِ چای، درست روی پاهای پدرام فرود آمد، پدرام به ضرب بلند شد. محیا دست بر دهان گذاشت و قدمی عقب رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهیار به زور خندهاش را کنترل کردهبود و پدر و مادرشان بیوقفه عذرخواهی میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک در چشمانِ محیا جمع شدهبود و آمادهبود سِیلی به راه بیاندازد. پدرام همانطور که تکهای از شلوارِ طوسیِ پارچهایاش را بلند کردهبود و تندتند تکان میداد، لبخندی به رویِ او پاشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزی نشده، نگران نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرِ پدرام سعی کرد جوِ به وجود آمده را آرام کند. بلند شد، دستِ محیا را گرفت و او را کنار خود نشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اشکال نداره دخترم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی به پدرام زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میگن اگه شب خواستگاری، چای رو دوماد بریزه تا صد و بیست سال عمر میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرِ جوانی که روی تک صندلی کنار آقای شایسته نشسته بود و پویا نام داشت، خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؛ مادر راست میگن. این پدرامِ ما عادت داره، فکر کنم سینیِ چایی کلاً علاقهی خاصی بهش داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به پدرام کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داداش فکر کنم عمرِ نوح رو بکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جمله برای خنداندن جمع کافی بود. دخترِ کمسن و سالی که رو به روی فرشته خانم، مادرِ پدرام، نشسته بود و نامش پگاه بود، با خنده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راست میگه. پریشب هم من روش چایی ریختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدای خنده در کلِ خانه طنینانداز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا اما در خود جمع شدهبود و ناخنش را میکَند. زهرا خانم بلند شد و چند دقیقه بعد، با جارو، خاک انداز و دستمالی برگشت. پدرام سریع بلند شد و آنها را از او گرفت. پگاه ابروهای قیطانی و قهوهای رنگش را بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آفرین دادش! همینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به محیا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مدیونی اگه فکر کنی داره خودشیرینی میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام چشم غرهای به او رفت. پدرش خندید و رو به محمد آقا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای مستوفی اگه موافق باشید، تا این جوون داره خودی نشون میده، ما هم بریم سر اصلِ مطلب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد آقا خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در خدمتتون هستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران صدای کلفت و خشدارش را صاف کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والا! ما مزاحمتون شدیم که یه آستینی برای ایندوتا جوون بالا بزنیم. الآن دیگه مثلِ قدیم نیست، جوونها خودشون همدیگه رو پیدا میکنن. خدا رو شکر، جوونهای ما اهل بودن، اومدن سراغِ ما بزرگترها. حالا نوبتِ مائه که یه خودی نشون بدیم و دستِ ایندوتا جوون رو تو دستِ هم بذاریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پدرام که درحالِ جمع کردنِ خورده شیشهها بود، انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والا! از خدا پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه، دل این شازدهپسرِ ما، حسابی پیشِ دخترخانمِ شما گیر کرده و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدایِ "آخ" گفتنِ پدرام، جملهاش نصفه ماند. خم شدهبود و کفِ پایش را میمالید. سرش را بلند کرد و لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباشید، الحمداللّه زندهام هنوز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سرش را پایین انداخت و بالاخره خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران، با خنده سری تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داشتم میگفتم. شکرِ خدا، دستش تو جیبِ خودشه. تو شرکتِ خودمون کار میکنه؛ ولی یه جورایی همه کارَس، به هیچوجه به من وابسته نیست. فکر کنم بدونید که پنج-شش ماهی میشه برگشته ایران. با پشتکاری که پدرام داره، مطمئنم یکی-دو سال دیگه کاملاً مستقل میشه و مثلِ پویا کسبوکارِ خودش رو راه میاندازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمام شدن حرفش، پدرام به سمتِ زهرا خانم رفت و جارو و خاکانداز را تحویلش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید، این علاقهی فنجونِ چای به من باعث شد سرویسِ جهیزیهی شما هم ناقص بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران کمی در جایش جابجا شد و رو به زهرا خانم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خلاصه، کلی ازش تعریف کردم، عیبش هم بگم دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نفسِ عمیقی کشید و مثلاً آن را در سینهاش حبس کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کودکِ درونش خیلی فعاله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا خانم لبخندِ مهربانانهای بر لبهای نازک و بیرنگش نشاند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوبه که، سرزنده هستن ماشاءالله. خدا براتون حفظش کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهیار خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب! آقا پدرام، نونت حسابی افتاد تو روغن. مثلِ اینکه هنوز هیچی نشده، مامانم رو بردی تو تیمِ خودت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر سرفهی مصلحتیای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والا! آقای شایسته، محیای من خودش عاقله. وقتی اجازه داده آقاپسرِ شما تا این مرحله پیش بیان، یعنی یه چیزی توشون دیده. منم به عنوان پدر، وظیفهام فقط راهنماییه. این چندوقتم تو تحقیقات، شکرِ خدا جز تعریف، چیزی در مورد شما و خانوادهی محترمتون نشنیدم. دیگه انتخابِ آخر با خود محیاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهها، همه روی محیا بود و برای هزارمین بار در آن شب، خودش را لعنت کرد. در خود جمع شد و آرام زیرِلب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دست و کِل بلند شد. مادرِ پدرام دستان محیا را گرفت و رو به جمع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه اجازه بدین یکی-دو روز دیگه بلهبرون باشه و یه صیغهی محرمیت بین این دوتا جوون خونده بشه که فرصت داشته باشن تو این مدت بهتر هم دیگه رو بشناسن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا خانم لبخند زد و رو به محمد آقا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من که موافقم، بازم هرجور پدرش صلاح بدونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد آقا کمی در جایش جابجا شد و به شوخی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اجازهی ما هم با شماست خانم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند. مهیار بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه لحظه وایستا جوون! تکلیفِ مهریه رو هنوز مشخص نکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپویا چهره در هم کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوهاوه! پگاه پاشو بریم، الآنه که دعوا بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد آقا، مردانه خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه حرفیه؟ مهریه یه هدیهست از طرفِ مرد به همسرش؛ به ما ربطی نداره که بخوایم در موردش بحث کنیم. خدا رو شکر انقدر برای بچههام گذاشتم که چشمشون دنبالِ بیشترش نباشه. مهریه هرچقدر هم که باشه، نه قراره بهشون خوشبختی بده، نه قراره ازشون خوشبختی رو بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به پدرام کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرم! خودت چه عددی رو مدِّ نظر داری؟ با محیا در موردش صحبت نکردین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد و دستی بر گردنش کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- والا! صحبت که نکردیم؛ ولی اگه موافق باشید، به نیتِ حضرت فاطمه ۱۳۵تا سکه باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهها باز هم به سمتِ محیا کشیده شد. آبِ دهانش را قورت داد و در جایش جابجا شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم با ایشون موافقم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره صدای دست و کِل در خانه طنینانداز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهیار آرام خندید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پاهام خشک شد. حالا اجازه هست شیرینی رو پخش کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مهران نیمخیز شد و شیرینیای برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پخش کن پسرم! انشاءالله به پای هم پیر بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته از آن روز گذشت و محیا مثلِ هر روز، مقابلِ کافه، روی صندلی همیشگیاش نشسته بود با انگشترِ نشان سادهای که در دست داشت بازی میکرد. پدرام درحالی که نفسنفس میزد، صندلی را عقب کشید و مقابلش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا ابرو در هم کشید و به ساعتش اشاره کرد. پدرام نفس عمیقی کشید، دستش را بر سینهاش گذاشت و بریدهبریده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خدا...تقصیرِ... من نیست. سفارشِ...جدید گرفتم. از کلهِی...صبح تا... حالا درگیرش بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمایشی خم شد و شاخهگلی را که پشتش قایم کردهبود، مقابلِ محیا گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عذرِ تقصیر بانو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سری تکان داد، شاخهگلِ رزِ قرمز رنگ را گرفت و نگاهی به آن انداخت. شاخهاش گِلی بود و گلبرگهایش، یکی در میان در حالِ ریختن بودند. پوفی کرد و در چشمانِ پدرام خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از دستِ تو پدرام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاخهگل را مقابلش تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کجا کندی این رو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نخودی خندید و خودش را به راهی دیگر زد. درحالی که خم شدهبود و در کیفش، دنبالِ دفترچهی کوچکِ آبیرنگی میگشت، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هنوز چیزی سفارش ندادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره دفترچه را پیدا کرد و روی میز گذاشت. محیا دوباره سری تکان داد. به قولِ پدرام، آنقدر در این مدت از دستِ کارهای او سر تکان دادهبود که مایعِ مغزیاش، به کل جابجا شدهبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام لبخندِ دنداننمایی زد، بلند شد و به سمتِ شایان رفت. کنارِ چارچوبِ در ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهبه! آقا شایانِ گل. ما رو نمیبینی، خوشحالی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان به سمتش برگشت؛ صورتش از عصبانیت به سرخی میگرایید و با غضب به او نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو گمشو که نمیخوام ریختت رو ببینم؛ اگه نمیزنم صورتت رو بیارم پایین، فقط به احترامِ محیا خانمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام بیخیال خندید و وارد کافه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز دیگه چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان به سمتِ قهوهسازها رفت و مشغول شد. نفسِ کلافهای کشید و بدونِ اینکه به پدرام نگاه کند، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک؛ دیگه پاتو اینجا نمیذاری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان را پر کرد و محکم روی کانتر گذاشت؛ ازشدت ضربه، مقداری از قهوه روی کانتر ریخت. خم شد و از درون کشوی کوچکی، یک دسته تراول پنجاهی در آورد. به سمتِ پدرام برگشت و آن را به صورتش پرت کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دو؛ من گدا نیستم آقا پدرام! یه قرونش هم خرج نکردم. خیلی خَیِری، بده به محتاجش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد و محکم بر پیشانیاش کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من چه قدر خرم، چرا یه غریبه باید این همه پول برای یه فنجون اسپرسو بده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخی زد و درست مقابلِ پدرام ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه من ازت پول خواستم که بهم صدقه میدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محیا که بیرون نشستهبود و با دفترچهی مقابلش ور میرفت، اشاره کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون بندهخدا از هیچی خبر نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نفسِ عمیقی کشید و سعی کرد دستِ شایان را بگیرد؛ شایان قدمی عقب رفت و مانع شد، پدرام پوف کلافه ای کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دِ آخه الاغ! چی کار باید می کردم، هان؟ مینشستم، نگاه میکردم که چهطور تمامِ آرزوهات رو سرت خراب میشن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان دندانغروچهای کرد و تقریباً فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینجوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا بلند شد و خواست به سمتِ آنها برود که پدرام با دست به او اشاره کرد همانجا بایستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عمیقی کشید و یک قدم به شایان نزدیک شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه، حق با توئه. تو بگو من چی کار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان کلافه موهایش را بههم ریخت، رویِ زمین، زیرِ قهوهسازها نشست و به دیوار تکیه داد. پای راستش را دراز کردهبود و پای چپش را جمع، آرنجش را به زانویش تکیه دادهبود و پیشانیاش را روی کف دستش گذاشتهبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی! هیچ کاری لازم نیست بکنی. گندیه که خودم زدم، خودم هم جمعش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام خم شد، تراولهایی را که روی زمین پخش شدهبودند را جمع کرد و جلوی پای شایان زانو زد و دستش را گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیوونه! تو برادرِ منی. مثلِ برادرم نه ها، خودِ برادرمی. ما با هم رویا ساختیم، با هم براشون نقشه کشیدیم، با هم عملیشون کردیم؛ حالا هم، هر مشکلی که پیش اومده، با هم حلش میکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارِ شایان نشست و پاهایش را دراز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حق با توئه؛ ولی باور کن، اون لحظه فکرِ دیگهای به مغزم نرسید. الآن یه پیشنهاد دارم، نه نگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ شایان برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا با هم شریک بشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان خواست چیزی بگوید؛ دستش را مقابلش گرفت و مانع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتم نه نگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محیا که بیرون نشستهبود و با نگرانی به آنها نگاه میکرد، اشاره کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط به خاطرِ تو نیست. محیا اینجا رو خیلی دوست داره، هر دومون دوست داریم. اینجا برامون کلی خاطرهی شیرین رو یادآوری میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان آرام بلند شد، دستش را مقابلِ پدرام گرفت و کمک کرد بلند شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گریم که شریک شدیم، چه فرقی میکنه؟ اینجا قراره بزرگ بشه؟ فایده نداره داداش، فایده نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام لبخندی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مغز فندقی هستی دیگه. یکم بزرگ فکر کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان چشم غرهای به او رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما که دانشمندی بگو چی تو سرت میگذره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام چرخی در کافه زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین! اونموقع که هلند بودم، کافهی سرباز، زیاد دیدم. خیلی هم طرفدار داشتن. اینجا هم که جز کافهی تو، مغازه و خونهی دیگهای نیست. میتونیم با شهرداری و اماکن صحبت کنیم، کاربری کُلِش رو بگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتِ درِ کافه رفت و نگاهی به بیرون انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میتونیم کلِ کوچه رو، میز و صندلی بچینیم؛ از این ایرانیتها هم به جای سقف میذاریم. تازه! میتونیم از این چتر رنگیها ه از سقف آویزون کنیم. برای سرمای زمستون هم یه فکری میکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان چند قدمی به سمتش آمد و نا امیدانه شانهای بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی دونم. اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام به سمتش برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه اما و اگر نداریم، پولش با من. حله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان مکسی کرد و با تردید سرش را تکان داد. پدرام محکم او را به آغوش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس حله داداش. پیش به سوی یه تحول عظیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان آرام از او جدا شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط یه شرط دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام ابرویی بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوهوع! بفرمایید، ببینم شرطتون چیه اونوقت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان نفسِ عمیقی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هرچی که درآوردیم، نصف-نصف.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام میانِ کلامش پرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان به درِ ورودی تکیه زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی نداره. شرطم همینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام لبخندی زد و دستش را بر شانهی شایان گذاشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه رفیق! قبوله. شرط دیگهای نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید بریم شراکتمون رو محضری کنیم؛ سه دونگ اینجا هم باید به نامِ تو بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام دستش را از روی شانهی شایان برداشت و قدمی عقب رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان شانهای بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همین که گفتم. حساب حسابه، کاکا برادر. دو روز دیگه میزنی زیر همه چیز، هرچی در آوردیم رو میدی به من. فکر کردی سادهام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام بلند خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عجب آدمی هستیا. باشه، قبوله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا را صدا زد؛ بلند شد و با طمانینه به سمتِ آنها رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟ خوبید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام به سمتش برگشت و لبخندِ دنداننمایی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شریک شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهای محیا از تعجب بالا رفتند. پدرام خیلی خونسرد از کنارش گذشت و رویِ صندلی همیشگیشان نشست. محیا به سمتِ شایان برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدرام چی میگه آقا شایان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان که با محبت به پدرام خیره شده بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدرامه دیگه. کاراش همیشه غیرِمنتظرهست. قرار شد با هم شریک شیم، این جا رو بزرگ تر کنیم؛ بلکه چهار نفر مشتری پیدا کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سری تکان داد، خجولانه این پا و آن پایی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اجازه دارم یه وقتایی بیام اینجا کمکتون کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان لبخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؛ حتما. خوشحال میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نوچی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دو ساعته چی دارین میگین؟ شایان! به جای پرحرفی، دوتا قهوه وردار بیار؛ فقط جانِ مادرت از اون زهرهمارها نیاریا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان و محیا خندیدند و شایان، داخلِ کافه شد. محیا لبخندی زد و مقابلِ پدرام نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام کمی جلوتر آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دستش را دراز کرد و روی دستان پدرام گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینکه حواست به همه هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام دستانش را از زیرِ دستانِ محیا بیرون کشید، بر روی سینهاش گذاشت و نمایشی تعظیم کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خواهش میکنم، من متعلق به همهام. لطفاً تشویق نکنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دفترچه را برداشت و به سمتِ پدرام گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستی پدرام! این دیگه چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام با هیجان دفترچه را از محیا گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه اوه! دیدی اصلِ کاری رو داشت یادم میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدفترچه را باز کرد و به سمتِ محیا گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینا لیستِ کاراییه که باید تا روز عروسی انجام بدیم. دقیق بخونا؛ کلی وقت گذاشتم نوشتمشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دفتر را گرفت و با دقت، مشغولِ خواندن شد. ناگهان شروع کرد به خندیدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینا دیگه چیه پدرام؟ کشیدنِ دمِ گربه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام قیافهی متفکرانهای به خود گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جانِ تو، همیشه دوست داشتم انجامش بدم؛ خیلی حال میده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا دست بر دهان گذاشت و سعی کرد صدای خندهاش را پنهان کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیوونهای به خدا. حیوونآزاری مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حیوونآزاری نیست که. آروم میکشیم، بعد میوفته دنبالمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا چشمانش را ریز کرد و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب! مگه مرض داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام به پشتی صندلیاش تکیه داد و پای چپش را روی پای راستش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب باحاله دیگه. تو چهقدر بیذوقی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چَشم، اشارهای به دفتر کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا این رو ولش کن. شمارهی بیست و سه رو بخون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا روی دفتر خم شد و با انگشت، روی صفحهی دفتر میکشید تا به شمارهی بیست و سه برسد. ناگهان سرش را بلند کرد و باصدایی تقریباً بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- موتور سواری؟ مگه تو موتور داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام سوئیچی از جیبش بیرون آورد و به موتورِ مشکیِ رنگی که سرِ کوچه بود اشاره کرد. محیا با تعجب به موتور نگاه می کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شوخی می کنی دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام ابرویی بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جدیه جدیم، از دوستم قرض گرفتم. بریم یه چرخی بزنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا آبِ دهانش را به سختی قورت داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من می ترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام نفس عمیقی کشید و سعی کرد جدی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون رو که می دونم؛ محیا! تو از خیلی چیزا می ترسی. دور خودت یه حصار کشیدی، به چه بزرگی. اصلاً بگو ببینم تا حالا چند تا از کارایی که دوست داری رو انجام دادی؟ هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا سرش را پایین انداخت. پدرام نوچی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اصلاً بگو ببینم! تا حالا بهشون فکر کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشاره ای به دفتر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینا کاراییَن که من همیشه دوست داشتم انجام بدم. لیستِ تو کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحیا نفس عمیقی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir