داستان این رمان در قرن نوزدهم در شهر لندن اتفاق می افتد و نگاهی فانتزی به دنیای مردگان دارد. مردگانی که پس از مرگ هنوز هم چشم هایشان به دنیای زنده ها است. آنها می خواهند به دنیای زنده ها بازگردند. اما چگونه؟! چارلی کویین شخصیت اصلی داستان شیمیدان ماهری است که در میان مردگان زندگی می کند. او در پی کشف محلولی اسرار آمیز به نام ”بازگشت” است تا با استفاده از آن محلول همه ی مردگان بتوانند به دنیای انسان های زنده بازگردند.

ژانر : فانتزی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۴ دقیقه

مطالعه آنلاین طبقه زیرین
نویسنده : آزاده دریکوندی (RUM WRITER)

ژانر : #فانتزی

خلاصه :

داستان این رمان در قرن نوزدهم در شهر لندن اتفاق می افتد و نگاهی فانتزی به دنیای مردگان دارد.

مردگانی که پس از مرگ هنوز هم چشم هایشان به دنیای زنده ها است.

آنها می خواهند به دنیای زنده ها بازگردند.

اما چگونه؟!

چارلی کویین شخصیت اصلی داستان شیمیدان ماهری است که در میان مردگان زندگی می کند.

او در پی کشف محلولی اسرار آمیز به نام ”بازگشت” است تا با استفاده از آن محلول همه ی مردگان بتوانند به دنیای انسان های زنده بازگردند.

از زبان نویسنده

کتاب طبقه ی زیرین رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که در طول زندگی خود حداقل یک بار خواب عجیب و غریب دیده باشند چرا که یک خواب باعث شد ایده ی نوشتن این داستان در ذهن من جرقه بزند.

امید است که با خواندن این کتاب به کوتاه بودن زندگی پی برده و همیشه شاد و امیدوار باشید چرا که نا امیدی همچون زهری است که پادزهر ندارد.

سرزمینی که آن را طبقه ی زیرین می نامند!

لندن اوایل سال 1832 میلادی

روز سردی بود و برف سنگینی می بارید. مردم همگی سعی در آن داشتند که کار خود را به سرعت انجام دهند و به منزل برسند. در میان همهمه ی مردم پسرک روس ژنده پوشی به نام ولادیمیر در گوشه ای خزیده بود تا بتواند خود را از سرما حفظ نماید و از هرکس که از کنارش می گذشت یک سوال یکسان می پرسید: «آقا؟ میتوانید به من جایی دهید تا امشب را به صبح برسانم؟» و از همه یک جواب مشترک می شنید: «خیر جایی ندارم»

برخی از اشراف عصبی با عصایشان او را کنار می زدند و برخی دیگر دل را به حال پسرک می سوزاندند لکن به هر دلیل کمک نمی رساندند.

ولادیمیر ناکام از کمک های دیگران در گوشه ای دیگر کنار یک دودکش نشست و دستانش را بهم مالید بلکه گرمش شود. از پدر و مادرش چیزی به یاد نداشت فقط می دانست در دو سالگی یک زن ناشناس او را از روسیه به لندن آورده و او را در کوچه پس کوچه های این شهر رها کرده است و یک مرد زورگوی گدا به نام جان او را پیدا کرده است و او را به چند پوند به یک زن انگلیسی فروخت. هنگامی که ولادیمیر ده ساله شد آن زن به دلیل بیماری که سال ها او را با خود درگیر کرده بود جان سپرد و باری دیگر ولادیمیر تنها ماند اما با این تفاوت که یک خانه کوچک در اختیار داشت که آن را هم جان تصاحب کرد و ولادیمیر را از خانه بیرون انداخت و ولادیمیر که اکنون دوازده ساله بود برای همیشه در لندن آواره شد.

ولادیمیر دستانش را تند تند بهم می مالید و آرزو می کرد این زمستان سوزناک به زودی تمام شود. به زمین خیره شده بود. سخت احساس گرسنگی می کرد که ناگهان یک سیب قرمز رنگ در برف های وسط خیابان افتاد. پسرک به سیب قرمز رنگ خیره ماند و گمان می کرد خداوند برای او یک سیب از آسمان پرتاب کرده است. زیر لب تشکر

کرد. از جایش برخاست و به طرف سیب قدم برداشت که ناگهان صدایی از پشت سرش شنید

-: به اون سیب دست نزن

ولادیمیر کنار سیب نشست؛ آن را در دستانش گرفت و به عقب برگشت. پسری هم سن و سال خودش مقابلش ایستاده بود و لبخند مرموزی میزد. ولادیمیر از ظاهر شیک آن پسر حدس میزد که از اشراف باشد.

ولادیمیر: تو کی هستی؟

پسر اشراف زاده همانطور که لبخند می زد با آرامش دیوانه کننده ای گفت: اون سیب رو نخور

-: من گرسنه ام. سیبت رو به من بده تو حتما میتونی یک سیب دیگه تهیه کنی اما من این کار در توانم نیست چون که هیچ پولی ندارم

پسر اشراف زاده با شنیدن این جملات حتی قلبش نیز به درد نیامد و همچنان لبخند میزد و کاملا در آرامش بود. به ولادیمیر نزدیک شد و دستش را به طرفش دراز کرد و گفت: میتونم از تو مراقبت کنم. سیب های خوش رنگ بسیاری در خانه من در انتظار توست.

ولادیمیر از جایش برخاست و گفت: تو چه کسی هستی؟ حتما پدر ثروتمندی داری

-: اسم من چارلی است ولادیمیر!

ولادیمیر با تعجب گفت: تو اسم منو از کجا میدونی؟

-: ما قراره باهم دوست باشیم. این طور نیست؟

چارلی چون از ولادیمیر جوابی دریافت نکرد باری دیگر گفت: همراه من بیا

و سپس به راه افتاد و نزد کالسکه اش رفت و درآن جای گرفت. اما ولادیمیر از جایش تکان نخورد. چارلی به او نگاه کرد و با لبخندش که تا آن زمان از لبان باریکش محو نشده بود گفت: بیا ولادیمیر به من اعتماد کن!

ولادیمیر به سویش رفت و در کالسکه شخصی چارلی نشست. سپس چارلی به کالسکه ران که قابل دید ولادیمیر نبود دستور داد: به سوی خونه ویلیام!

کالسکه به راه افتاد. چارلی دستش را به سوی ولادیمیر دراز کرد و به سیب اشاره داد ولادیمیر منظور چارلی را به خوبی درک کرد و سیب را پس داد. سپس چشمانش را بست در طول این دو سال که به طور کامل آواره شده بود کالسکه چارلی تنها جایی بود که به نظرش گرم و نرم می آمد برای همین به شدت احساس خواب آلودگی می کرد.

*****

دست مردانه ای سه بار آرام به کمرش خورد. چشمانش را باز کرد و تازه فهمید سرش را بر روی پاهای یک مرد جوان قرار داده است. سر تا پایش را نگاه کرد درست جای چارلی نشسته بود. یک کت مشکی بلند به تن داشت و یک کلاه سیلندر بر سرش بود. دستکش های بسیار تنگ مشکی نیز در دستانش. عصای کوتاهش را نیز در دست چپش گرفته بود. مردی بود سفید چهره با موهای قهوه ای بسیار روشن. چشمانی درشت به رنگ سبز تیره و سبیل نسبتا باریک و کوچک که تاب داده بود.

ولادیمیر با چشمانی متعجب به این مرد جذاب چشم دوخته بود که اکنون جای چارلی نشسته بود. آن جوان نیز با لبخند از سر آرامش به ولادیمیر نگاه می کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت: دیگه رسیدیم ولادیمیر

سپس از کالسکه پیاده شد و رو به ولادیمیر گفت: پیاده شو پسر!

ولادیمیر پیاده شد و به اطرافش نگاه کرد هوا چقدر تغییر کرده بود. دیگر سردش نبود و از برف هم خبری نبود. حتی خورشید نیز درحال غروب کردن بود. به دنبال مرد جوان به راه افتاد و گفت: پس چارلی کجاست؟

مرد لبخند پهن تری زد و بدون اینکه بایستد به سمت در خانه اش رفت و گفت: تو مهمون منی

-: اما منو یه نفر دیگه دعوت کرده بود.

مرد دستش را بر روی در گذاشت و زیر لب چیزی زمزمه کرد. در خانه باز شد و به ولادیمیر راه را نشان داد تا اول او وارد شود. ولادیمیر با دو دلی وارد خانه شد که مرد جوان دوباره به صدا آمد: مشکلی نیس اگه منم مثل چارلی باهات دوست باشم؟

-: ولی من هنوز کاملا با چارلی آشنا نشده بودم

ولادیمیر همین که جلوتر رفت متوجه چیز عجیبی شد. یک اتاق 48 متری بود که بیست راه پله داشت! همچنین وارد خانه ای شده بود که پر از خدمه بود آن هم خدمه هایی که بسیار عجیب بودند. از اسکلت های متحرک گرفته تا حشرات غول پیکر مانند سوسک، کفشدوزک و عنکبوت؛ که هرکدام با عجله به سمتی میرفتند. اسکلت ها آنقدر عجله به خرج میدادند که به یکدیگر برخورد میکردند و بر روی زمین پخش میشدند و برای انجام سریع کارشان از جای برمی خواستند اعضایشان خواسته یا ناخواسته با یکدیگر تعویض میشدند. مورچه ها و عنکبوت های ریزی نیز در همه جای خانه دیده می شدند. به طوری که ولادیمیر نگران بود مبادا یکی از آنها را زیر پایش له کند. با اینکه از خانه وحشت کرده بود اما نگران نیز بود. تمام سعی اش را میکرد که مانند یک دختر کوچک جیغ نزند اما ناگهان یک عنکبوت که از اندازه عادی اش اندکی بزگ تر بود _ به طوری که اعضای صورتش کاملا به چشم می آمد _ از سقف آویزان شد و درست مقابل بینی ولادیمیر قرار گرفت و با صدای بسیار ریزش گفت: خوش اومدی ولادیمیر

ولادیمیر با دیدن این صحنه دیگر نتوانست خود را کنترل کند و تا آخرین حد توانش جیغ کشید که مرد جوان با دیدن آن صحنه ها از خدمه هایش عصبی فریاد کشید: تمومش کنید!

با اتمام یافتن این جمله سکوت همه جای خانه را گرفت و خانه به طور کامل خلوت شد. حتی مورچه های ریز از ترس خود را به دیوار ها و عنکبوت های ریز خود را به سقف خانه چسباندند. مرد نفس عمیقی کشید و باری دیگر آرامش و لبخندش را پس گرفت و رو به ولادیمیر که از ترس به در خانه چسبیده بود گفت: منو ببخش ولادیمیر. نباید از تو اینطوری استقبال می شد.

و سپس فریاد زد و به یک مخاطب نامعلوم گفت: نوشیدنی لطفا! برای من و مهمان گرانقدرم

و به ولادیمیر نگاه کرد؛ تا از او درخواست کند که همراهش بیاید اما ولادیمیر با دستگیره در ور می رفت تا بتواند ان را باز کند. هرچه تلاش میکرد نا موفق بود. مرد جوان دست به سینه ایستاد و گفت: اون در اینجوری باز نمیشه

ولادیمیر بی توجه باز هم تلاش می کرد که ناگهان صدای بسیار کلفت یک زن در فضای خانه پیچید: آقای کوئین! نوشیدنی هاتون حاظره

ولادیمیر از این صدای بلند نیز ترسید و به مرد جوان که حالا فهمیده بود نامش کوئین است خیره ماند. آقای کوئین همچنان به ولادیمیر زل زده بود و در جواب زن با آرامش گفت: بفرستید به اتاق شماره دو! اتاق سری!

همین که جمله اش تمام شد هزاران مورچه کوچک به یکی از راه پله ها هجوم بردند و برای یک صدم ثانیه از نظر ولادیمیر ناپدید شدند. بی آنکه حتی ثانیه ای طول بکشد از آن راه پله پایین آمدند در حالی که یک سینی حاوی دو نوشیدنی حمل میکردند سپس به سمت یک راه پله دیگر هجوم بردند و باری دیگر به سرعت از آن راه پله خارج شدند و در جای خود جای گرفتند. تمام این مدت آقای کوئین با لبخند و آرامش دیوانه کننده ای به ولادیمیر خیره بود و ولادیمیر از حرکات سریع مورچه ها به وحشت افتاده بود.

ولادیمیر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: اینجا دیگه کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: آروم باش دوست من! قرار نبود از تو اینجوری استقبال بشه... الان اگه اجازه بدی تو رو به اتاق شماره دو اتاق سری دعوت کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس دستش را به طرف یکی از راه پله ها کشید و گفت: از این طرف دوست من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر باری دیگر سعی کرد در را باز کند اما آقای کوئین با عصایش به شانه او آرام ضربه زد و گفت: قبلا بهت گفتم که اون در اینجوری باز نمیشه! من عادت ندارم یک حرف رو دو بار تکرار کنم!! حالا از این طرف لطفا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر ملتمسانه گفت: بزار برم... خواهش میکنم بزارین من برم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای کوئین مقابل ولادیمیر زانو زد و شانه های پسر را گرفت و گفت: ببین ولادیمیر! من بهت قول میدم که برات اتفاقی نیافته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با حالت التماس به چشمان سبز تیره ی مرد جوان چشم دوخت و گفت: منو برگردون خواهش میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اینجا کلی غذاهای خوشمزه هست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولی من گرسنه نیستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چرا هستی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس از جایش بلند شد و با مهربانی رو به ولادیمیر گفت: با من بیا ولادیمیر... به من اعتماد کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای کوئین یک دکمه را فشار داد و قسمتی از دیوار کنار رفت و یک راه پله نمایان شد. از راه پله نیمه باریک عبور کردند. پله ها به قدری زیاد بودند که ولادیمیر به شدت احساس خستگی می کرد اما آقای کوئین هنوز هم آرامش خود را حفظ کرد بوده و به نظر می رسید حتی یک ذره هم احساس خستگی نمی کند. به در یک اتاق که رسیدند آقای کوئین دستش را بر روی در گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد اما اتفاقی نیافتاد. چشمانش را بست و شانه هایش را با نا امیدی پایین انداخت و زیر لب گفت: خدای من چقدر روی این مسئله زحمت کشیدم ولی هنوز کار نمیکنه! ... ولادیمیر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: میشه ازت خواهش کنم دستات رو بزاری روی گوش هات و سعی کنی چیزی نشنوی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر خواهش آقای کوئین را اجرا کرد. سپس مرد جوان دستش را بر روی در گذاشت و گفت: چارلی کوئین مزخرف!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و پس از اینکه در باز شد رو به ولادیمیر گفت: بیا ولادیمیر میتونیم وارد بشیم ولادیمیر وارد اتاق شماره دو اتاق سری شد. همه جای اتاق پر بود از قفسه هایی که حاوی شیشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

های محلول های رنگی بودند. به نظر ولادیمیر رسید که این اتاق باید اتاق مخصوص یک شیمیدان باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای کوئین به یک صندلی اشاره داد و گفت: خواهش میکنم بشین دوست عزیز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر درحالی که به اطرافش خیره شده بود با دو دلی بر روی صندلی نشست. آقای کوئین به سمتی از اتاق رفت و یک آجر را تکان داد. پسرک در کمال تعجب دید که وقتی مرد جوان آجر را که کنار زد یک لوله بیرون آمد. به نظر میرسید که آقای کوئین از آن به عنوان یک وسیله ای استفاده می کرد که میتوانست صدا را به دیگران منتقل کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوئین گفت: خانم گرین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و صدای کلفت یک زن در آنسو شنیده می شد: بله آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: لطفا به آقای پیرمرد دانای گوژپشت اطلاع دهید که به اتاق شماره دو اتاق سری بیایند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی یک لحظه هم طول نکشید که یک اسکلت گوژپشت پیر که از بین استخوان هایش وسایل و دیوار پشتش کاملا مشخص بود؛ درحالی که یک کتاب در دست داشت وارد شد و گفت: اوه چارلی پسرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای کوئین از جایش برخاست و با خوشحالی گفت: پیرمرد دانای گوژپشت! خوشحالم که شمارو می بینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس او را دعوت به نشستن کرد. ولادیمیر زیر لب گفت: چارلی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما کسی به او جواب نداد. آقای کوئین که حالا نامش را فهمیدیم به ولادیمیر اشاره کرد و به پیرمرد دانای گوژپشت با هیجان گفت: می بینی؟ اون اینجاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد عینکش را به چشمانش زد و کتابش را ورق زد تا بالاخره به صفحه ی مورد نظرش رسید. جمجمه اش را بالا گرفت و با دقت به ولادیمیر چشم دوخت و خطاب به چارلی کوئین گفت: ظاهرا که خودشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی از فرط هیجان دستانش را محکم به یکدیگر زد و به پیرمرد نزدیک شد و دستانش را بر روی استخوان های شانه اش گذاشت و با شادی گفت: می دونستم... من واقعا میدونستم. چارلی کوئین هیچوقت اشتباه نمیکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولادیمیر رو از کجا پیدا کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی محکم ایستاد چشمانش از این پیروزی برق می زدند با غرور و جذابیت خاصی که در کلامش وجود داشت گفت: در یکی از خیابان های لندن... همونطور که کتاب سحر آمیز گفت به سیب قرمز علاقه ی خاصی داشت چون وقتی سیب منو دید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید کلامش را برای لحظه ی کوتاه قطع کرد و دوباره با سرعت به حرف هایش ادامه داد: اوه آقای پیرمرد دانای گوژپشت نمیدونید چقدر خوشحالم که ولادیمیر رو پیدا کردم قبل از اینکه اون ملکه ی سرخ پوش نفرت انگیز به همراه دختر خوانده اش ای ای ای ایزابلا (ایزابلا را از عمد با لکنت گفت) اون محلول سحر آمیز که به تازگی کشف کردم رو از چنگ من بیرون بکشه و بتونه به دنیای زندگان سفر کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر برعکس پیرمرد هیچکدام از حرف های چارلی را درک نمیکرد و با گنگی فقط به این مرد جذاب بلند قد چشم دوخته بود که صدای مردِ پیر او را به خود اورد: پسرم تو از شیمی چی میدونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس به همراه چارلی به دهان پسرک در سکوت خیره ماندند تا به حرف بیاید. ولادیمیر به پیرمرد خیره شد و آرام گفت: شما گفتید شیمی آقا؟ من حتی مدرسه هم نرفتم. از حرف های شما هم اصلا سر درنمیارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با شنیدن این جمله نیز خوشحال شد ذوق زده گفت: می بینید آقای پیرمرد دانای گوژپشت؟ این پسر همون ولادیمیر کتاب اسرار آمیز دنیای مردگان دنیای طبقه ی زیرینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس کتاب را چند صفحه به عقب برگرداند و گفت: ببینید! اینجا نوشته که ولادیمیر حتی به مدرسه هم نرفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرمرد دانا هنوز شوکه بود و فقط به ولادیمیر نگاه میکرد. چارلی رو به ولادیمیر با خوشحالی گفت: ولادیمیر؟ به دنیای مردگان یعنی طبقه زیرین خوش اومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر که از ترس تغییر رنگ داده بود با تعجب گفت: دنیای مردگان؟ من الان کجام؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشنگان قدرت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کوئین بر روی صندلی چوبی اش نشسته بود و شقشقه هایش را آرام ماساژ میداد. نمیدانست باید چه کند تا ولادیمیر با دنیای مردگان خو بگیرد و آن را باور کند. ولادیمیر پشت سر چارلی ایستاده بود و به چارلی چشم دوخته بود. هیچ یک از ویژگی های اندامی چارلی به یک مرده نمی خورد. او نه اسکلت بود و نه یک جنازه ی متحرک مانند یک زامبی. او کاملا علائم حیاتی را دارا بود. او نه هیولا بود و نه یک حشره ی غول پیکر. او کاملا یک انسان بود از جنس خود ولادیمیر. اما این فقط ظاهر او بود و مشخص نبود چارلی کوئین قصه ی ما همانند ولادیمیر یک انسان نیکو خلق و مهربان بود یا نه... آیا چارلی واقعا از جنس ولادیمیر بود؟ این چیزیست که مشخص خواهد شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی سرش را به عقب برگرداند و به ولادیمیر نگاه کرد... مانند یک برادر بزرگتر که به برادر کوچکتر خود از روی دلسوزی نگاه میکند. ولادیمیر و چارلی چشم در چشم یکدیگر بودند. دو چشم سیاه در مقابل دو چشم سبز همانند زمرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی: ولادیمیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: آقای کوئین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولادیمیر لطفا به من کمک کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من فقط میخوام برگردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی از جایش بلند شد و به ولادیمیر نزدیک شد. باری دیگر در مقابلش نشست و شانه هایش را در دستانش فشرد و گفت: من بهت نیاز دارم پسر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با ناراحتی گفت: من فقط میخوام برگردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اینجا جای بدی نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولی من اینجا رو دوست ندارم آقای کوئین! اصلا شما کی هستین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کلافه نفس عمیقی کشید و گفت: من همون پسر بچه ای هستم که تو رو به خونه اش دعوت کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر از سر تعجب چشمانش را بیشتر باز کرد و گفت: من احمق نیستم آقا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: معلومه که نیستی... یه نگاه به اینجا بنداز... قفسه های این اتاق حاوی انواع محلول های مختلف هستند. محلول هایی که من تمام عمرم رو صرف کردم تا بتونم اونا رو کشف کنم... میدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون شما یه شیمیدان هستین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نه... چون ما تشنه ی قدرتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: شما؟ قدرت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله قدرت... دنیای مردگان به دنبال یه محلوله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چه محلولی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: یه محلول بسیار سری. میدونی فقط یه نفر اسرار ساخت اون محلول رو میدونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: و اون یه نفر شمایین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نه ولادیمیر... اون یه نفر خود تویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر به توانایی های خودت شک نداشته باش. این کار فقط از عهده ی تو برمیاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اما من واقعا نمیدونم ماجرا از چه قراره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی از جایش برخواست و گفت: همه چیز رو خواهی فهمید دوست من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس دستش را به سوی ولادیمیر دراز کرد و با چشمان نافذش به عمق چشمان پسر نوجوان چشم دوخت و با آرامی و با لحن تاثیر گذاری گفت: به من کمک میکنی ولادیمیر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با اکراه دست چارلی را گرفت و چارلی نیز دست پسر را به آرامی فشرد و گفت: همیشه در کنار من بمون ولادیمیر چون خیلی ها میخوان تو رو از من بگیرن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: مثلا کیا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با خوشحالی گفت: الان وقت غذاست ولادیمیر سر میز غذامون برات کاملا توضیح میدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس در را باز کرد و با لبخند گفت: از این طرف دوست من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس از راه پله های پیچ در پیچ بسیاری را طی کردند تا به یک سالن بسیار بزرگ رسیدند. یک میز بسیار طویل در سالن بود که فقط سه صندلی داشت. چارلی یک صندلی را بیرون کشید و از ولادیمیر دعوت به نشستن کردن و سپس خودش در راس میز درست مقابل ولادیمیر نشست. طول میز آنقدر زیاد بود که ولادیمیر نمی توانست چهره ی چارلی را به خوبی ببیند. در باز شد و استخوان یک شخص تقریبا بلند قد در حالی که استخوان یک پایش را زیر بغل داشت لی لی کنان وارد شد. او نیز مانند چارلی سبیل های تاب داده داشت اما نه به زیبایی سبیل های آقای کویین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با دیدنش لبخند دلنشینی زد و گفت: اوه آقای دست و پا چلفتی دوست من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس با دیدن استخوان پای آقای دست و پا چلفتی که زیر بغلش بود گفت: هزاران بار گفتم از خودت مراقبت کن. میدونی که من عادت ندارم یک حرف رو دو بار تکرار کنم. اما هیچوقت این کارو نکردی وبه درستی از خودت محافظت نکردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی استخوان پایش را با زحمت به خودش متصل کرد و گفت: باور کن که پله های زیادی رو بالا اومدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی قسمتی از چوب میز را جا به جا کرد. یک لوله ی دیگر نیز آنجا جاسازی کرده بود. تمام این وسایل که موظف بودند صدای چارلی را به دیگران منتقل کنند به یک جا متصل می شد. اتاق شماره ی پنج اتاق خانم گرین. خانم گرین تازه پنج سال شده است که مرده بود به خاطر همین هنوز کاملا به استخوان تبدیل نشده بود. در دنیای زندگان پیشخدمت یک رستوران بود و اکنون نیز در دنیای مردگان یک پیشخدمت بود که در آشپزخانه ی خانه ی عجیب و غریب چارلی کار میکرد و چون به رنگ سبز علاقه ی زیادی داشت چارلی به او لقب گرین داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به لوله ی انتقال دهنده ی صدا نزدیک شد و گفت: خانوم گرین؟ غذا لطفا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بازهم صدای کلفت پیشخدمت آشپزخانه خانم گرین: همین الان آقای کوئین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حتی چند ثانیه هم طول نکشیده بود که حشرات تقریبا غول پیکر وارد سالن شدند در حالی که هرکدامشان یک ظرف غذا به همراه داشت. در یک چشم به هم زدن میز پر شد از انواع غذا ها... آن هم چه چیزهای عجیبی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوسک های بزرگ کباب شده... عنکبوت های سرخ شده... کرم های پخته شده و... و شاید بهتر باشد که بقیه را نام نبرد. ولادیمیر با اینکه سخت گرسنه بود اما با دیدن آن غذا ها که چارلی و آقای دست و پا چلفتی با لذت به آنها نگاه می کردند، حاظر بود از گرسنگی بمیرد اما حتی یکی از آنها را هم بو نکشد. به ظرف های روی میز نگاه کرد... تمام ظروف از استخوان های انسان ها و حیوانات ساخته شده بودند. به طور مثال کاسه ها کاسه ی سر انسان بودند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر تمام غذاهای عجیب و غریب را از زیر نظر گذراند و بالاخره توانست یک نوع سوپ را پیدا کند که خوردنش به نظرش معقول می آمد. به چارلی نگاه کرد که داشت از همان سوپ برای خودش می ریخت. ولادیمیر نیز همین کار را کرد و اولین قاشق را که از سوپ پر کرد و چشید متوجه شد که سوپ بسیار لذیذی است و از آنجایی که گرسنه بود تند تند سوپ را میخورد که ناگهان چشمش به چارلی افتاد که چیز بسیار کوچکی از سوپ بیرون اورد و با دیدنش اخم کرد و تند گفت: خانوم گرین؟ صد دفه گفتم وقتی سوپ مگس درست می کنید لطفا بال های مگس هارو بکنید من نمیتونم اونا رو هضم کنم. خودتون میدونید که من عادت ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با شنیدن کلمه ی سوپ مگس احساس کرد که میخواهد بالا بیاورد. سرش را به طرفی خم کرد که محتویات معده اش را بالا بیاورد که ناگهان مورچه ها در حالی که یک کاسه سر با خود حمل می کردند به سرعت به طرف ولادیمیر هجوم آوردند و کاسه را زیر دهان ولادیمیر قرار دادند و ولادیمیر محتویات معده اش را درون کاسه ریخت و وقتی که تمام شد مورچه ها باز با همان سرعت آن محل را ترک کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی که متوجه حال ولادیمیر شده بود گفت: ولادیمیر؟ همه چیز خوب پیش میره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر که چهره اش سرخ شده بود آرام و خجالتی گفت: بله آقای کوئین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی که یک استخوان بیش نبود هر چه درون دهانش میگذاشت بر روی زمین می ریختند و مورچه ها آنها را جمع آوری میکردند و به لانه هایشان می بردند. ولادیمیر تعجب کرد وقتی که آقای دست و پا چلفتی اظهار کرد دیگر گرسنه نیست و به اندازه کافی غذا خورده است!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کنار میز بزرگش ایستاده بود و با لذت به محلول های رنگاوارنگش نگاه می کرد. یک شیشه که حاوی محلول سبز رنگ بود برداشت و گفت: می بینی ولادیمیر؟ به این محلول خوشرنگ نگاه کن! با استفاده ازاین میشه به دنیای زنده ها رفت... این محلول فقط در اختیار منه. چیزی که ملکه سرخ پوش به دنبالشه. میدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نمیدونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون همونطور که گفتم با خوردن این محلول میشه به دنیای زنده ها سفر کرد. ملکه ی سرخ پوش این محلول رو میخواد تا با استفاده از اون بتونه به اون بالا بیاد. میدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نمیدونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون همونطور که گفتم ملکه ی سرخ پوش این محلول رو میخواست تا بتونه تو رو به دست بیاره... میدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من واقعا نمیدونم آقای کوئین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون همونطور که گفتم دنیای مردگان به دنبال یه محلول سری... یه محلول که فقط یه نفر از روش ساخت اون اطلاع داره... و میدونی اون یه نفر کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: همونطور که گفتید من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان سبز رنگ چارلی برق زدند. با خوشحالی دستانش را بهم کوبید و گفت: آفرین دوست باهوش من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولی من چیزی نمیدونم. اصلا از حرف های شما هم سر درنمیارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: به زودی کاملا در جریان قرار می گیری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خانوم گرین در فضای اتاق پیچید: آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله خانم گرین؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: به سوی قصر قربان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی رو به ولادیمیر گفت: مثل اینکه پادشاه دنیای مردگان منو خواسته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: پادشاه دنیای مردگان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کلاه سیلندرش را از روی میز برداشت و روی سرش گذاشت و گفت: بله ولادیمیر... و تو هم باید با من بیای. میخوام تو رو معرفی کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به سمت در رفت که خارج شود اما ولادیمیر بر سر جایش ایستاده بود و به محلول سبز رنگ چشم دوخته بود. چارلی گفته بود با استفاده از اون میشه به دنیای زندگان سفر کرد پس شاید این تنها راه بازگشت ولادیمیر به دنیای خودش باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی که متوجه بی حرکتی ولادیمیر شده بود به پسرک نگاه کرد و تمام افکارش را خواند. بی آنکه از جایش تکان بخورد گفت: حتی لحظه ای هم به این مسئله فکر نکن دوست من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس از همان لبخند های همیشگی اش زد و ادامه داد: دنبالم بیا پسر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به دنبال چارلی به راه افتاد. هر دو از پله های پیچ در پیچ و طولانی گذشتند تا بالاخره توانستند از خانه خارج شوند. ولادیمیر با دیدن کالسکه تعجب کرد. کالسکه ای که چهار سوسک غولپیکر آن را حمل می کردند. چارلی به همراه ولادیمیر سوار شدند و آقای خطاب به کالسکه ران گفت: به سمت قصر پادشاه طبقه زیرین. پادشاه بی اعتبار...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همین کافی بود تا کالسکه با سرعت بسیار زیاد به سمت قصر حرکت کند. ولادیمیر گفت: پادشاه بی اعتبار؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر! پادشاه بی اعتبار... مردی که ادعا میکنه از نسل شاه آرتور پادشاهان سرزمین کاملوت است و البته هیچکس این ادعا رو قبول نداره و در حقیقت پادشاه طبقه زیرین هیچگونه قدرتی هم نداره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: خدای من سرزمین کاملوت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به آسمان نگاه کرد و گفت: آقای کوئین؟ میتونم یه سوال بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به رو به رویش خیره شده بود و عصایش را محکم در دستانش گرفته بود. بی آنکه به ولادیمیر نگاه کند گفت: البته که میتونی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چرا اینجا همش آفتاب در حاله غروبه؟ چرا هیچوقت خورشید طلوع نمیکنه؟ چرا همه جا تقریبا تاریکه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کمی مکث کرد و گفت: به مرور زمان خودت متوجه خواهی شد ولادیمیر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر که بیشتر کنجکاو شده بود گفت: میشه بهم بگید؟ خواهش میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی عصایش را به کف کالسکه کوبید و درحالی که سعی میکرد عصبانیتش را پشت پرده ی لبخند مرموزش پنهان کند گفت: خودت متوجه خواهی شد ولادیمیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس به ولادیمیر نگاه کرد و گفت: من عادت ندارم یه چیز رو بارها تکرار کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر سخنی به میان نیامد که ناگهان کالسکه از حرکت ایستاد چارلی پیاده شد و گفت: دیگه رسیدیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر پیاده شد و یک قصر که برج های بسیار مرتفعی داشت را مقابل خود دید. به آسمان تیره که نگاه کرد یک اژدهای نسبتا بزرگ را دید که بر فراز قصر در حال پرواز بود. به آنکه به چارلی نگاه کند گفت: آقای کوئین اجازه دارم یه سوال دیگه بپرسم؟ امیدوارم بهم جواب بدین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر. این اجازه رو داری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اگه اینجا دنیای مردگان باشه... یعنی... یعنی... اگه اینجا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی حرف ولادیمیر را قطع کرد و گفت: اگه اینجا طبقه زیرین باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اوه بله! اگه اینجا طبقه زیرین باشه و اون بالای دنیای زنده ها پس چرا زیر پای ما زمین خاکی و بالای سر ما آسمونه؟ چرا بالای سرمون هم خاک نیست؟ منظورم رو متوجه میشید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:آسمان ما زمین زیر پای دنیای زندگان و خاک زیر پای ما هم ممکنه آسمان یک دنیای دیگه باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با تعجب گفت:یه دنیای دیگه؟مگه به جز دنیای زندگان و دنیای مردگان چیز دیگه ای هم وجود داره؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با لبخند به ولادیمیر نگاه کرد و گفت:هیچ چیز بعید نیست دوست من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به سوی دروازه ی بی نگهبان قصر به راه افتاد.در نرده مانند قصر را باز کرد و گفت:بیا ولادیمیر از این طرف!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو به سمت پلکان بزرگ و عریض قصر به راه افتادند.از راهرو های تار عنکبوت گرفته ی قصر گذشتند تا به یک در چوبی بزرگ رسیدند.چارلی کوبه ی در را به صدا درآورد.ناگهان قورباغه ی غول پیکری در را باز کرد.تعظیم کرد و گفت:خوش آمدید آقای کوئین!پادشاه بی اعتبار منتظر شما هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی لبخندی زد و عصایش را زیر بغلش گرفت.به همراه ولادیمیر وارد یک تالار بزرگ شدند.از فرش قرمز عبور کردند.ولادیمیر با دیدن پادشاه به تقلید از چارلی تعظیم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با دیدن پادشاه دریافت که او یک مرده بیش نیست که دستان و یکی از پاهایش به اسکلت تبدیل شده بود.چارلی نزدیک تر رفت و گفت:پادشاه بی اعتبار؟این شما و این هم همان کسی که منتظرش بودیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس با دو دستانش به ولادیمیر اشاره کرد.پادشاه بی اعتبار از جایش برخواست و به ولادیمیر نزدیک شد با لذت او را بر انداز کرد و گفت:پس بالاخره موفق شدی چارلی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی لبخند زد و گفت:چارلی کوئین همیشه موفق!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پادشاه بی اعتبار دستان ولادیمیر را گرفت و خطاب به چارلی گفت:هنوز خون توی بدنش جریان داره چارلی...درست مثل تو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به سرعت جلو رفت و ولادیمیر را از پادشاه جدا کرد و گفت:اوه بله...هنوز خون توی رگ هاش جریان داره ولی این برای مدت کوتاهی خواهد بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پادشاه بی اعتبار که انگار خیالش از این بابت راحت شده بود به سمت تختش رفت و نشست.رو به چارلی گفت:نباید همسرم ملکه سرخ پوش و پرنسس ایزابلا از وجود این پسر باخبر بشن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:بله متوجه هستم قربان.ولادیمیر در اختیار ما خواهد بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:از برادرت چه خبر آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت:برادرم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:بله برادرت جک کوئین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:آهان پس منظور شما از برادر جک کوئین بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:میخوای بگی اونو برادر خودت نمیدونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:واقعیتش اینه که اون خیلی وقته که دیگه برادر من نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:از زمانی که به ملکه سرخ پوش خدمت کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کمی فکر کرد و گفت:شاید یکم قبل تر از اون قربان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:از زمانی که متوجه شدی که برادرت یک خون آشامه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به چشمان وحشت زده ی ولادیمیر نگاه کرد و سپس رو به پادشاه بی اعتبار گفت:آ...شاید یکم قبل تر از اون قربان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پادشاه بی اعتبار عصبی فریاد زد: پس از کی؟؟ جک کوئین رو برام پیدا کن چارلی من بهش نیاز دارم. اون نباید از ملکه ی سرخ پوش اطاعت کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من واقعا از اون مردک کاملا دیوانه بی اطلاعم... حتما الان یه جایی در طبقه زیرین مشغول مکیدن خون درون رگ های یه تازه در گذشته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پادشاه نفس عمیقی کشید و ولادیمیر متعجب بود از اینکه یک مرده چگونه میتواند نفس بکشد! پادشاه دستش را ستون سرش قرار داد و بی آنکه به چارلی نگاه کند آرام گفت:به همراه ولادیمیر از اینجا برو نمیخوام کسی متوجه حضور شما بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی تعظیم بسیار کوتاهی کرد و به همراه ولادیمیر از آن تالار خارج شد. به محوطه قصر که رفتند همین که میخواستند وارد کالسکه شوند صدای دختری به گوششان رسید: چ چ چ چارلی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی سرش را به طرف صدا چرخاند و با دیدن پرنسس ایزابلا اخم هایش در هم رفت و به ولادیمیر گفت: تو سوار شو نمیخوام تو رو ببینه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به درون کالسکه رفت و سپس چارلی چند قدم به ایزابلا نزدیک شد. ایزابلا نیز به سرعت به طرفش آمد. ایزابلا دختری بود با موهای بسیار طلایی، ابروهای یخی، چشمان بسیار روشن و گوش هایی که بالایشان نوک تیز بودند! اگر گوش هایش را نادیده بگیریم دختر بسیار زیبایی بود اما صورتش به شدت بی روح.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا درحالی که یک خرگوش در آغوش داشت به سمت چارلی می دوید اما همین که نزدیک شد چارلی عصایش را به سمتش گرفت و گفت: اون خرگوش چندش آور رو به من نزدیک نکن ایزابلا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا خرگوش را محکم به خودش چسباند و با همان لکنت زبان گفت: تو تو تو هنوزم به خرگوش ها حساسیت داری؟ و و و ولی این سخنگو نیست کاری با با با باهات نداره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی دندان هایش را بهم فشرد و بدنش مخصوصا بازوهایش را تند تند خاراند و گفت: زود باش از اینجا دورش کن... حیوون لعنتی مسخره ی خرفت لوس...! زود باش پرنسس من داروی ضد حساسیتم همراهم نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزابلا هنوز هم خرگوش را در آغوش داشت و گفت: چ چ چ چارلی با من اینجوری رفتار ن ن ن نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای جیغ مانند زنی آمد که گفت: درست شنیدم؟ داروی ضد حساسیتت همراهت نیست چارلی کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با شنیدن صدای ملکه سرخ پوش به طرفش برگشت و دید پیشخدمت ملکه که یک خرگوش بزرگ است و دستانش را به پشتش گره داده بود گفت: منم همینو شنیدم ملکه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با دیدن پیشخدمت خرگوش، به سرعت به درون کالسکه دوید و دستور حرکت داد. خرگوش فورا به سمت کالسکه دوید و سرش را از پنجره به درون برد و گفت: سلام چارلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی از ترس خودش را جمع کرد و جیغ خفیفی کشید و با عصایش به سر خرگوش زد و او را از کالسکه جدا کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس فریاد زد: ویلیام؟ با سرعت بیشتر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدن چارلی به شدت به خارش افتاده بود به قدری که بر روی کف کالسکه افتاده بود و تند تند بدنش را می خاراند. به شدت احساس دیوانگی می کرد. ولادیمیر نگران کنار چارلی نشسته بود و نمیدانست باید چکار کند تا آقای کوئین از این عذاب رها شود. چارلی آنقدر بدنش را می خاراند که پوستش کاملا قرمز شده بود. او به شدت به خرگوش ها حساسیت داشت و وقتی آن ها را می دید اگر به سرعت دارویش را نخورد همین بلا سرش می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاهش از سرش افتاده بود و موهایش به شدت پریشان شده بود.چارلی خط ریش های بلندش را به سرعت خاراند و فریاد زد:ویلیام؟؟داری کدوم گوری میری سریع تر من دارم میمیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوش های قرمز تمام بدنش را گرفتند به طوری که انگار آبله گرفته بود. دستان ولادیمیر را در دستانش گرفت و گفت: نزار بمیرم ولادیمیر... من نمیخوام به یه استخوون تبدیل بشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من ازتون مراقبت میکنم آقای کوئین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کالسکه از حرکت ایستاد. ولادیمیر پیاده شد و به مخاطب نامعلومی گفت: ویلیام؟ بهم کمک کن آقای کوئین رو ببریم توی خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما هیچ جوابی دریافت نکرد. جمله اش را بازهم تکرار کرد اما باز هم جوابی دریافت نکرد. ولادیمیر عصبی پرده را کنار کشید و با دیدن یک سوسک بسیار کوچک که افسار به دست بر روی یک تشکچه نشسته بود جیغ کشید. سوسک که اعضای صورتش کاملا مشخص بودند با دیدن ولادیمیر لبخندی زد و شاخک هایش را تکان داد. ولادیمیر به هیچ وجه چنین تصوری از ویلیام نداشت. هنوز هم به ویلیام چشم خیره شده بود که صدای فریاد چارلی را شنید: ولادیمیر کجا رفتی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به سوی چارلی دوید و بازوی چارلی را بر روی شانه هایش انداخت و سعی کرد او را به داخل خانه ببرد. محکم به در کوبید و داد زد: یه نفر درو باز کنه... شنیدین چی گفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و چون از کسی جوابی دریافت نشد چارلی به سختی سعی کرد دستش را بر روی در بگذارد و زیر لب چیزی زمزمه کرد و در باز شد سپس گفت: منو ببر به اتاق سری ولادیمیر... عجله کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با زهم به خاراندن بدنش ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولی من نمیدنم اون اتاق کجاست... اون روز واقعا نفهمیدم از کدوم طرف رفتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی راه را نشان داد و به در اتاق سری رسیدند. آقای کوئین دستش را بر روی در گذاشت و گفت: چارلی کوئین مزخرف!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس در باز شد و به درون اتاق رفتند. ولادیمیر چارلی را بر روی تخت سنگی درون اتاق نشاند. چارلی بر روی تخت دراز کشید و کارش را ادامه داد. حتی قسمت هایی از بدنش به دلیل برخورد وحشیانه ناخنش، پوستش کنده و به سختی زخم شده بود.فریاد زد: زود باش ولادیمیر برام بیارش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چیو باید بیارم آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: توی اون قفسه سمت چپ... اون محلول قرمز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به سرعت به سمت همان قفسه ای رفت که چارلی به ان اشاره می کرد. اما هرچه نگاه می کرد محلول قرمز رنگی نمیدید با دست پاچگی گفت: کو؟ کجاست آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اون بالاست عجله کن پسر من دارم می میرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به قفسه های بالا نگاه کرد و بالاخره محلول قرمز رنگ را دید زیر لب گفت: خدای من قدم نمیرسه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فورا به سمت یک صندلی رفت و آن را به سوی قفسه کشید و از آن بالا رفت. روی پنجه ایستاد و دستش را به سوی محلول دراز کرد که ناگهان نزدیک بود محلول دیگری به روی زمین بیافتد با شنیدن صدای چارلی که می گفت مراقب باش پسر از سقوط محلول جلوگیری کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره توانست با موفقیت محلول قرمز رنگ را نزد چارلی ببرد. چارلی فورا آن را از دستان ولادیمیر قاپید و اندکی از آن را خورد. به محض اینکه از دارویش خورد آرام گرفت. شیشه را به دست ولادیمیر داد و دراز کشید. ولادیمیر با نگرانی گفت: حالتون خوبه آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر خیلی بهترم. ممنون که بهم کمک کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من واقعا نگران شدم. چرا این بلا سرتون اومد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: به خاطر اون دوتا خرگوش لعنتی... من اصلا از خرگوش ها خوشم نمیاد... ولادیمیر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: میتونم یه سوال بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: البته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: تو از من متنفری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چرا باید متنفر باشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون من تو رو از دنیای خودت جدا کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر سرش را پایین انداخت و غمگین گفت: دنیای من دنیای خوبی نبود آقای کوئین. آدمای دنیای من خیلی بی رحم هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: و آدمای دنیای من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: واقعا نمیدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: زنده ها هرجا که باشن قدرت طلبن. من، برادرم، ملکه سرخ پوش و پرنسس ایزابلا آدمای زنده ای هستیم که سال هاست توی دنیای مردگان زندگی میکنیم. میدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: به خاطر همون قدرت! ما به خاطر قدرت از دنیای واقعی خودمون جدا شدیم و سال هاست که بین مرده ها زندگی می کنیم. حرص برای بدست آوردن قدرت ما رو برای همیشه از دنیای خودمون جدا کرد. خانم ویلسون زن زیبایی بود اما وقتی وارد طبقه زیرین شد و از اسرارش باخبر شد به خاطر قدرت با یک مرده که ادعا می کرد از نسل پادشاهان افسانه ای سرزمین کاملوت است ازدواج کرد و الان خانم ویلسون همون ملکه ی سرخ پوشه. زنی که ظاهرش به خاطر ذاتش تغییر کرد. پرنسس ایزابلا توسط ملکه ی سرخ پوش وارد طبقه ی زیرین شد. ملکه ازم خوست یه معجون بسازم که با استفاده از اون بشه به دنیای زنده ها سفر کرد. وجود اون معجون ضروری بود چون بدون اون هرکس وارد طبقه ی زیرین بشه دیگه هیچ راه برگشتی براش وجود نداره پس شانس بزرگیه اگه اون معجون رو در اختیار داشته باشی. ملکه ی سرخ پوش از معجون خورد و به دنیای زنده ها سفر کرد و به همراه یک دختر نسبتا زیبا که لکنت زبان داشت برگشت. اون دختر همین پرنسس ایزابلا است. میخوای بدونی چرا پرنسس ایزابلا به دنیای مرده ها اومد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله میخوام بدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چون پدرش که تنها فرد زندگیش بود رو از دست داده بود.. پدرش یعنی همین پادشاه بی اعتبار که امروز به ملاقاتش رفتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: یعنی پرنسس ایزابلا دختر ملکه ی سرخ پوش نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نه نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: برادرتون چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به سقف چشم دوخت و گفت: اوه خدای من! جک کوئین برادرم! اون به یه خون آشام تبدیل شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر ابروهایش را بالا انداخت و گفت: پس واقعیت داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله همونطور که پادشاه بی اعتبار گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چی شد که این اتفاق افتاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ملکه ی سرخ پوش! کار اون بود.یه نفر تازه وارد طبقه ی زیرین شده بود هنوز خون در تمام بندش در جریان بود. ملکه جک رو وادار کرد که تمام خون اون تازه وارد رو بخوره و بعد برادرم برای اینکه وفاداریش رو به ملکه ثابت کنه این کارو کرد. از اون روز به بعد طعم خون به مزاق جک خوش اومد و شروع به خوردن خون کرد. حالا من و برادرم تبدیل به دوتا دشمن شدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اون چرا این کارو با برادرتون کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: جک تشنه ی قدرت بود. در طبقه ی زیرین هیچکس قدرتمند تر از ملکه ی سرخ پوش نیست. اون یه جادوگره و هر بلایی که بخواد سر دیگران میاره. ملکه ی سرخ پوش به جک وعده داده بود که بهش قدرت میده به شرطی که اسرار شیمیایی من رو براش فاش کنه. جک فکر کرد که اگه طرف اون باشه میتونه به هرچی که دلش میخواد برسه به خاطر همین قبول کرد. ملکه هم ازش خواست برای اثبات وفاداریش خون بخوره چون جک به شدت از خون می ترسید اما قبول کرد و خون خورد و از اون روز تبدیل به یه خون آشام شد. برای همین من نباید بزارم کسی بفهمه که تو توی بدنت خون در جریانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: شما خودتون چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اونا دیگه نمیتونن به من آسیب برسونن چون معتقد هستن که خون من یه خون کهنه است و دیگه قابل نوشیدن نیست. اما تو تازه وارد طبقه ی زیرین شدی. خون تو تازه است و در نظر جک لذیذ تره. هرکس که به طبقه ی زیرین میاد جک خونش رو میخوره. من ازت محافظت میکنم ولادیمیر. نمیزارم جک تورو حس کنه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به موهایش چنگ میزد و پشت سر هم می گفت: اوه خدای من نمیتونم باور کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پله ها بالا رفت و خود را به اتاق شخصی ملکه ی سرخ پوش رساند. دو قورباغه کوچک بر سر دو پایشان نیزه به دست ایستاده بودند. وقتی دیدند که یک نفر نزدیک میشود نیزه های کوچکشان را به حالت ضرب در قرار دادند و جلوی راهش را گرفتند و همزمان گفتند: صبر کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد بر سرجایش ایستاد قورباغه ها تا مچ پایش می رسیدند البته قدری بزرگ تر. مرد دست هایش را در هوا تکان داد و گفت: بزارید برم تو خیلی مهمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از قورباغه ها به دیگری نگاه کرد و گفت: هی این یکی قورباغه فکر کنم این جک کوئین احمق برادر چارلی کوئین دیوانه باشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: آره اون یکی قورباغه حق با توئه خیلی شبیه جک کوئینه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در به سرعت رو به بیرون باز شد و قورباغه ها بین در و دیوار له شدند. این ملکه ی سرخ پوش بود همان زنی که جک را به یک خون آشام تبدیل کرده بود. ملکه ی سرخ پوش فریاد زد: ای قورباغه های نادان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه ی سرخ پوش همانطور که از اسمش پیداست زنی بود که همیشه شنل قرمز می پوشید. موهایش نسبتا کوتاه بود و کاملا سیاه همانند پر های یک کلاغ. با عصای جادوییش به داخل اشاره کرد و گفت: آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک مثل دیوانه ها به درون اتاق پرید و به موهایش چنگ میزد. ملکه ی سرخ پوش ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب به دیوانگی های جک نگاه میکرد. بر روی صندلی اش نشست و گفت: چی تو رو به اینجا کشیده جک؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک بر روی زمین افتاد و مانند یک سگ بو می کشید و پشت سر هم تکرار می کرد: بوی خون... بوی خون میاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه ی سرخ پوش دندان هایش را بهم فشار داد و گفت: دیوانه ی احمق!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت از جایش بلند شد و گفت: تو تنها خون آشامی هستی که دیوانه ای! ای کاش به جای تو چارلی رو داشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک نا امیدانه از جایش برخواست و گفت: من... من دیوونه نیستم... فقط... فقط بوی خون میاد از قصر بوی خون میاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه با بیخیالی گفت: به خاطر اینکه امروز چارلی کوئین اینجا بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک عصبی فریاد زد: این بوی خون چارلی نیست. این بوی یه خون تازه است. یه خون تازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه ی سرخ پوش نزدیک شد و گفت: دقیقا از کجای قصر؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک کمی دیگر بو کشید و گفت: از اینجا دور شده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه عصایش را محکم به زمین کوبید و گفت: ای احمق! چارلی کوئین بالاخره اون پسره رو پیدا کرده... باورم نمیشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک حرفی نزد و فقط به اطرافش نگاه می کرد. نمی دانست... واقعا نمیدوانست این بوی خون مال چه کسی است فقط مطمئن بود که بوی یک خون تازه را حس میکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه بر روی تختش نشست و از اعماق وجودش فریاد کشید: ایزابلا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز چند لحظه هم طول نکشیده بود که در باز شد و پرنسس ایزابلا وارد شد و گفت: ب ب ب بله ملکه ی س س س سرخ پوش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه ی بد ذات از جایش برخواست و به ایزابلا نزدیک شد و گفت: همین الان برو خونه ی اون چارلی کوئین و تحقیق کن ببینم ولادیمیر افسانه ای رو پیدا کرده یا نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک از روی زمین برخواست و گفت: ملکه ی سرخ پوش! این کار رو به من بسپارید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس دو بار پشت سر هم بو کشید و گفت: من میتونم حسش کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملکه عصایش را بر گلوی جک فشار داد و او را به طرف دیوار کشانید آنقدر گلویش را با عصا فشار داد که جک به شدت احساس خفگی می کرد. ملکه به چشمان جک نگاه کرد و گفت: ولادیمیر رو برام پیدا کن جک! اون محلول باید برای من ساخته بشه نه برای چارلی.. فهمیدی چی گفتم؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک به سختی گفت: بله بله کاملا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای چارلی کوئین که حالش کاملا خوب شده بود از جایش برخواست و مقابل آینه ایستاد. دارو آن قدر قوی بود که هیچ آثاری از آن زخم ها که بر اثر خارش به وجود آمده بودن باقی نگذاشته بود.چارلی سبیل هایش را تاب داد و به تصویرش در آینه خیره شد. بی آنکه به ولادیمیر نگاه کند خطاب به او گفت: به نظرت بدون سبیل چه شکلی میشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر جوابی نداشت اما چارلی همچنان منتظر بود و چون جوابی دریافت نکرد به سوی ولادیمیر برگشت و با لبخند گفت: خب ولادیمیر! بلند شو پسر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس به سمت در رفت و رو به ولادیمیر گفت: به سوی اتاق شماره سه اتاق سری! باید تو رو با یه موجودات نازنین آشنا کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و لبخندش پهن تر شد. ولادیمیر از جایش برخواست و بیرون رفت و چارلی پشت سرش از اتاق خارج شد سپس خود را جلوتر کشید و راه را به ولادیمیر نشان داد. ولادیمیر اتاق سری شماره دو را دیده بود اما اتاق شماره سه را این اولین بار است که قرار بود ببیند. نمیتوانست حدس بزند چجور جایی است. آیا مانند اتاق سری شماره دو پر از محلول های مختلف رنگارنگ است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از گذشتن از راه پله های بارک و پی در پی به یک در نسبتا بزرگ رسیدند. چارلی دستش را بر روی در گذاشت و گفت: چارلی کوئین احمق ترین آدم روی زمین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس در باز شد. ولادیمیر از رمز هایی که چارلی بر روی در ها گذاشته بود سخت متعجب بود اما خودش هم نمیدانست چرا دلیلش را از چارلی نمی پرسد. وارد اتاق که شدند ولادیمیر با دیدن آنجا شگفت زده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق شماره سه پر نور ترین و پر سر و صدا ترین جایی بود که ولادیمیر در عمر خود دیده بود.طبقه زیرین جایی بود که در آن روز و شب معنا نداشت و در همه صورت هوا ابری بود و خورشیدی که دیده نمیشد در حال غروب بود.اتاق جدید واقعا پر نور و بزرگ بود. چیزی که توجه ولادیمیر را به خود جلب می کرد دستگاه های عجیب و غریب و کارگران عجیب بودند. دستگاه هایی که تکان می خوردند و محلول ها را جا به جا می کردند و کارگرانی که همه یک شکل بودند و تا کمر ولادیمیر می رسیدند و ظاهری بسیار عجیب داشتند. پوست زرد رنگ، موهای فر سبز روشن، سه چشم مربع شکل، گوش های مستطیلی و البته دهان نداشتند. دست راستشان بسیار دراز و یک دستشان کاملا اندازه بود. همگی یک نوع لباس پوشیده بودند. یک لباس سر تا پایی راه راه، سفید و سیاه. تعدادشان هم بسیار زیاد بود. برخی با عجله حرکت می کردند و برخی دیگر خیلی آرام و صبور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچکدامشان به ولادیمیر و چارلی توجه نمیکردند و همه سرشان در کار خودشان بود.ولادیمیر با تعجب به چارلی که در کمال آرامش لبخند می زد نگاه کرد.چارلی نگاه پرسش بار ولادیمیر را فهمید و گفت:زِبرا ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:زبرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی خم شد و دستانش را بر روی شانه ی ولادیمیر گذاشت و با عصایش به زبرا ها اشاره داد و گفت:بله ولادیمیر به این موجودات دوست داشتنی به خاطر نوع لباسشون میگن زبرا. بهشون نگاه کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با صدای بلند گفت: سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض اینکه ولادیمیر گفت سلام ناگهان همه جا را سکوت فرا گرفت. تمام دستگاه ها از کار افتادند و تمام زبرا ها بر سرجایشان ایستادند و با تعجب به ولادیمیر نگریستند گویی تازه متوجه چارلی و ولادیمیر شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی و ولادیمیر نیز بی حرکت به زبرا ها چشم دوختند. چارلی آرام گفت:نباید این کارو میکردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: متاسفم آقای کوئین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی فریاد زد: به کارتون برسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس زبرا ها فورا مشغول شدند. و باز هم تعدادی از آنها با سرعت و تعدادی دیگر در آرامش به کارشان رسیدند. و باز هم صدای گوش خراش و بلند دستگاه ها در فضای اتاق پیچید.چارلی نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه هیچوقت این کارو نکن ولادیمیر اونا عادت ندارن کسی بهشون سلام کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: متوجه شدم آقای کوئین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به همراه ولادیمیر درون اتاق بزرگ قدم زدند. چارلی گفت: اینجا اتاقیه که محلول های با ارزش شیمیایی ساخته میشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: یعنی زبراها شیمیدان هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: نه ولادیمیر. اونا فقط از دستور ساخت من اطاعت میکنن و اون چیزی رو می سازن که من میخوام... با اون روش که من کشف کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: شما باید شیمیدان بزرگی باشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی لبخند زد و گفت: نه به اندازه تو پسر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با تعجب گفت: من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر! در نظر دنیای مردگان کیمیاگر بزرگ طبقه ی زیرین اون شخصی است که بتونه راز محلول اسرار آمیز رو کشف کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: اون چه محلولیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی بر سر جایش ایستاد و گفت: محلولی که با استفاده از اون قدرت واقعی از آن طبقه ی زیرین میشه. به خاطر همین ملکه ی سرخ پوش در جستجوی توئه. چون در کتاب اسرار آمیز طبقه ی زیرین نوشته شده که فقط تو میتونی راز اون محلول رو کشف کنی... ملکه ی سرخ پوش هم به خاطر همین میخواد تو رو به دست بیاره. چون اگه تو رو داشته باشه و تو اون محلول رو براش بسازی ملکه ی سرخ پوش قدرتمندترین شخص توی دنیا میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به چشمان چارلی خیره ماند و گفت: ولی من چطور میتونم یه محلول شیمیایی بسازم من هیچی از شیمی نمیدونم. اصلا نمیدونم اون محلول چجوری باعث قدرت میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی خواست چیزی بگوید که صدای خانم گرین در فضای اتاق پیچید: آقای کوئین؟؟ برادرتون جک کوئین به دیدنتون اومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی ابروهایش را بالا انداخت و گفت: خدای من اون اینجا چیکار میکنه. ولادیمیر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: فورا برو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را قطع کرد. چارلی به شدت به وحشت افتاده بود زیرا که خوب میدانست جک برای چه به اینجا امده بود. دست ولادیمیر را محکم گرفت و از اتاق خارج شد. سنگ کنار اتاق را جا به جا کرد و یک لوله را بیرون کشید و گفت: آقای نخود هر آش عزیز! لطفا فورا به اینجا بیاید و از دوست من محافظت کنید. شنیدین چی گفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ثانیه طول نکشید که یک اسکلت بلند قد از یکی از راه پله ها پایین آمد. چارلی با دیدنش ولادیمیر را به سوی هل داد و گفت: تا جایی که ممکنه اونو از اینجا دور کن نمیخوام جک بوی خونش رو احساس کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: حتما آقای کوئین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر به همراه آقای نخود هر آش آنجا را ترک کرد و چارلی تنها ماند. چارلی لباسش را مرتب کرد و با قدم های تند به سمت اتاق غذا خوری اش رفت. جک کوئین در انتهای میز نشسته بود و انتظار چارلی را می کشید. چارلی بدون هیچ حرفی مقابلش نشست که جک با تمسخر گفت: منو ببخش که در وقت شام بی دعوت مزاحمت شدم برادر عزیز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی در کمال آرامش دستمالش را بر روی یقه اش تنظیم کرد و گفت: یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه صبحانه را تنها بخور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و جک چارلی را همراهی کرد:...ناهار را با دوستت و شام را به دشمنت بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و هر دو به روی هم لبخند زدند. چارلی یک بشکن زد و سیب قرمزش در دستانش ظاهر شد. آن را در هوا چرخاند و باری دیگر در دست گرفت و رو به برادرش گفت: سیب می خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک به سیب خوش رنگی که در دست چارلی بود چشم دوخت و گفت: من اومدم چند روز پیشت بمونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی لوله ی کنار میز را بیرون کشید و عصبی فریاد زد: خانم گرین؟؟ پس این شام چی شد؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک کاملا متوجه عصبانیت چارلی شد اما به روی خود نیاورد و هیجان زده دستانش را بهم کوفت و گفت: چند روز میتونم پیشت بمونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی آرام و شمرده گفت: یه ضرب المثل ایرانی هست که میگه مهمان روز اول زر باشد... روز دوم نقره... روز سوم آهن... روز چهارم سفال و روز پنجم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان چوبی اش را در دستش فشرد و با قدرت جادوییش آن را به پودر تبدیل کرد و روی زمین ریخت. دندان هایش را با حرص بر روی هم فشرد و ادامه داد: خاکستری که در کوچه می ریزند...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک با وحشت به دست مشت شده ی چارلی چشم دوخت که هنوز مقداری از پودر آن چوب در میان دستانش بود. چارلی باری دیگر فریاد کشید: خانم گرین؟؟ پس این شام چی شد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در باز شد و باز همان حشرات غول پیکر غذا ها را آوردند و البته بازهم همان غذاهای عجیب و غریب. ظرف ها را که روی میز چیدند فورا آنجا را ترک کردند. چارلی به غذاها نگاه کرد و گفت: نمیدونم چرا هنوز آقای دست و پا چلفتی پیداش نشده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک خندید و گفت: حتما یه جایی از همین عمارت بزرگ برادر کوچکم داره اعضای بدنش رو که روی زمین افتاده جمع میکنه و به خودش وصل میکنه... حقا که نام درستی براش انتخاب کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین زمان آقای دست و پا چلفتی درحالی که باز هم استخوان پایش را در دست داشت از پله ها پایین آمد و وارد اتاق بزرگ غذا خوری چارلی شد. کلاه سیلندرش را به نشانه ی احترام از روی سرش برداشت و گفت: عصر بخیر چارلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با دیدن جک بر سرجایش خشک شد. جک با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و گفت: عصر بخیر آقای دست و پا چلفتی! میبینم که هنوز هم با استخوون پاتون مشکل دارین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد به طرف صندلی مخصوصش که کنار چارلی بود رفت و در کمال آرامش گفت: نه به اندازه ی قبل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی در تمام این مدت سکوت کرده بود. جک سعی کرد خود را ذوق زده نشان بدهد.با خنده گفت: اوه چه عالی...! احتمالا دارو های برادرم داره روی تو اثر میکنه ولی من اصلا متوجه نمیشم تو چطور از اون دارو های مسخره استفاده میکنی! آخه تو هرچی میخوری روی زمین میریزه و خوراک مورچه های طبقه ی زیرین میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد شروع به خندیدن کرد. آقای دست و پا چلفتی دستانش را مشت کرده و به گوشه ای خیره شده بود و هیچ تکانی نمیخورد. حرف های جک حسابی به او برخورده بود. چارلی که به شدت از آمدن جک عصبی بود این بار هم عصبانیتش را بر سر خانم گرین خالی کرد. لوله را بیرون کشید و فریاد زد: خانم گرین؟؟ هزار بار گفتم بال این مگس ها رو بکن من نمیتونم اونا رو هضم کنم... من عادت ندارم یه حرف رو چندین بار تکرار کنم!! شنیدی چی گفتم؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک از شدت عصبانیت چارلی تعجب کرد و زیر لب گفت: اوه خدای من...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس مانند کسی که به تازگی یاد چیزی افتاده باشد ذوق زده گفت: آها... گفتم دارو یاد یه بیماری افتادم... هیچ میدونستید توی پاریس چه اتفاقی افتاده آقایون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی بی آنکه کمترین توجهی به جک کند مشغول خوردن غذایش بود. نگاهی به آقای دست و پا چلفتی که هنوز هم به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود، انداخت و گفت: مشاور خوبم دوست عزیز! لطفا شام رو میل کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما آقای دست و پا چلفتی کوچکترین عکس العملی هم نشان نداد و همچنان بی حرکت مانده بود. جک به او خیره ماند و جدی گفت: اوه خدای من...! فکر کنم برای دومین بار مرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی تکانی خورد و بی آنکه چیزی بگوید مشغول صرف غذایش شد. برای چند ثانیه طولانی سکوت برقرار شد و در آخر این جک کوئین بود که سکوت را شکست. هیجان زده گفت: داشت یادم می رفت!! توی پاریس یه بیماری واگیر دار شیوع پیدا کرده. حتما براتون سوال پیش اومده که چه نوع بیماری! من بهتون میگم... بیماری واگیردار وبا تا الان جون خیلی ها رو گرفته و اونا رو به دنیای مردگان یعنی طبقه ی زیرین فرستاده. این براتون هیجان آور نیست؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و جوابی دریافت نکرد. چارلی حتی کوچک ترین توجهی به جک نداشت اما خیلی خوب حرف هایش را درک می کرد. جک که بی توجهی برادر و دوست برادرش را دید نا امید لبخند بر روی لبانش محو شد. اما باز هم با هیجان ادامه داد: میدونید بر اثر اون بیماری چقدر مرگ و میر زیاد میشه؟؟ و این یعنی چی؟ یعنی جمعیت طبقه ی زیرین بیشتر میشه! و باز هم این یعنی چی؟ تعداد افراد ما در برابر تعداد افراد دنیای زندگان بیشتر میشه. این شما رو به وجد نمیاره؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی بی آنکه به جک نگاه کند گفت: گورستان پرلاشز با اینجا مایل ها فاصله داره. مون پارناس... مون مارتر و دیگر گورستان های فرانسه مملو از مرده های تازه وارد میشه و این هیچ ربطی به ما نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جک که از جواب دادن چارلی امیدوار شده بود باز هم به وراجی هایش ادامه داد: چطور میگی ربطی نداره؟ طبقه ی زیرین دنیای بزرگیه و اصلا براش مهم نیست تو اهل کدوم کشور باشی. من این مدتی که اینجا نبودم در قسمت زیرین گورستان پرلاشز داشتم به تازه وارد ها به روش خودم خوش امد گویی میگفتم که یهو بوی یه خون تازه تر از جانب قصر پادشاه بی اعتبار به مشامم رسید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید حرفش را قطع کرد و دستانش را وحشت زده بر روی دهانش گذاشت نباید با زبان خودش راز آمدنش را به عمارت چارلی فاش می کرد. چارلی که از قبل دلل آمدن جک را به خوبی حدس زده بود ابروهایش را بالا اندخت و آرام گفت:عاقبت وراجی! خیلی ممنونم جک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر در گوشه ای آرام نشسته بود.در طول مدتی که به طبقه ی زیرین آمده بود این اولین بار بود که خود را بدون چارلی کوئین می یافت. مدت تقریبا طولانی بود که آقای نخود هر آش برای آوردن یک شمع از اتاق بیرون رفته بود و ولادیمیر را تنها گذاشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر زانوانش را در آغوش کشید. او دیگر طبقه ی زیرین را یک خواب نمی دانست چرا که خیلی خوب میتوانست آن را لمس کند اما هنوز نمیتوانست درک کند. لمس می کرد لکن درک نمی کرد چرا که اهالی دنیای مردگان رفتاری بسیار عجیب داشتند. رفتاری که او در دنیای خود نیافته بود. در باز شد و آقای نخود هر آش با یک شمع وارد شد. آن را بر روی میز گذاشت و به ولادیمیر نزدیک شد. ولادیمیر خود را عقب کشید تا با ان اسکلت برخوردی نداشته باشد. آقای نخود هر آش گفت: از من نترس ولادیمیر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: من نمیترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: آقای کوئین به شدت به تو علاقه داره چون اون باور داره که تو یک شیمیدان ماهر هستی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: ولی من هیچی از شیمی نمیدونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: میدونی وقتی زنده بودم... آه ولش کن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: وقتی زنده بودین چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: خب... میخواستم بگم... وقتی زنده بودم خیلی خجالتی بودم به خاطر همین خصلت هیچوقت نتونستم آدم موفقی بشم و در آخر مرگ منو از دنیای زندگان جدا کرد و به اینجا اورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: هنوز هم خجالت میکشین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:نه... اصلا. من فقط میخواستم بگم به خودت اجازه بده تا استعداد ها درونت شکوفا بشن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر سرش را پایین انداخت و گفت: ولی من هیچ استعدادی ندارم. حداقل در شیمی هیچ استعدادی ندارم و اصلا نمیدونم که باید چیکار کنم.... من نمیدونم آقای کوئین از من چی میخواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: آقای کوئین حتما برات توضیح میده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای نخود هر آش به ولادیمیر نزدیک تر شد و آرام گفت: میدونی؟ من نباید بهت بگم یعنی این اجازه رو ندارم ولی همونطور که توی کتاب اسرار آمیز طبق ی زیرین نوشته شده تو راز ساخت محلول بازگشت رو میدونی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر با تعجب گفت: محلول بازگشت؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: بله ولادیمیر! محلول بازگشت محلولیه که مردگان با استفاده از اون میتونن به دنیای زندگان برگردن و اونجا رو تصرف کنن. ملکه ی سرخ پوش تو رو میخواد تا اون محلول رو برای اون درست کنی و دنیای زندگان تحت فرمان ملکه ی سرخ پوش باشه ولی آقای کوئین تو رو برای خودش میخواد تا دنیای زندگان تحت فرمان آقای کوئین باشه... در واقع اگه هر کدوم از این دو یعنی آقای کوئین و ملکه ی نفرت انگیز تو رو داشته باشن میتونن پادشاه تمام ممالک دنیای زندگان بشن و ای یعنی اوج قدرت در میان انسان ها. ما مرده ها هم فقط قراره به عنوان سپاه یکی از این دو نفر به دنیای زنده ها برگردیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر که تازه از ماجرا سر در اورده بود به شدت عصبانی شد از جایش برخواست او باید به دنیای خودش باز می گشت. او باید با نبودش در طبقه ی زیرین جلوی این حمله را می گرفت. یک قدم به سمت در برداشت که در به تندی باز شد و دو کودک دوقلو با کلی سر و صدا وارد شدند که هنوز کاملا به استخوان تبدیل نشده بودند. آقای نخود هر آش با دیدنشان ذوق زده گفت:اوه... برادران دوقلو... فالگوش و تیزگوش عزیز!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولادیمیر بر سر جایش ایستاد و به آن دو برادر خیره ماند. دلش میخواست بداند دلیل آن همه شلوغ بازی هایشان چیست. فالگوش به ولادیمیر نزدیک شد و بغلش کرد ولادیمیر از سرمای بدن فالگوش به لرزه افتاد. فالگوش چشمانش را بست و با خوشحالی گفت:هی تیزگوش اون واقعا زنده است... بدنش گرمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیزگوش ابروهایش را بالا انداخت و او نیز به سمت ولادیمیر امد و بغلش کرد و گفت: آره حق با توئه... ما بالاخره میتونیم برگردیم خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای نخود هر آش جلو آمد و برادران دوقلو را از ولادیمیر جدا کرد و خطاب به آنها گفت:خب تعریف کنید. این دفه از پشت در حرف های خصوصی کیو شنیدین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فالگوش با هیجان دستانش را بهم زد و گفت: چارلی کوئین و جک کوئین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیز گوش بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت: عمو نخود هر آش! اگه بگیم چی شنیدیم از خوشحالی برای بار دوم می میری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: خب پس بگین تا منم توی خوشحالیتون سهیم بشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه ها یک جا بی حرکت ایستادند و همزمان با هم تند تند شروع کردند به حرف زدند و حرف هایی که شنیده بودند را بازگو کردند.فالگوش حرف های جک را می گفت و تیز گوش حرف های چارلی با همان لحن مخصوص آن دو برادر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فالگوش: منو ببخش که در وقت شام بی دعوت مزاحمت شدم برادر عزیز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیزگوش: یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه صبحانه را تنها بخور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس هر دو باهم گفتند: ناهار را با دوستت و شام را به دشمنت بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همچنین بقیه ی گفت و گو را بدون کم و کاست اجرا کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای نخود هر آش حواسش ا کاملا به آن دو داده بود و ولادیمیر که فهمید هیچکس حواسش به او نیست به حرف های دو برادر توجه نکرد و آرام از اتاق خارج شد. او باید به دنیای خودش بازمیگشت. او باید بازمی گشت زیرا که اصلا دلش نمیخواست باعث شروع یک جنگ میان مردگان و زندگان باشد. به در خروجی که رسید یادش افتاد که چارلی بر تمام در های خانه اش رمز گذاشته است. چشمش به پنجره ی کنار در افتاد. سعی کرد از طریق پنجره بیرون برود... کمی تلاش کرد تا اینکه بالاخره موفق شد. بازهم طبق معمول خورشیدی که اصلا مشخص نبود در حال غروب بود. ولادیمیر با تمام قدرتی که داشت دوید... اما اینکه باید کجا برود را نمیدانست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی کوئین در کمال آرامش غذایش را تمام کرد. جک هنوز چیزی نخورده بود چرا که او به غذا نیازی نداشت و همین که بتواند خون بیاشامد برایش کافی بود. جک به فکر فرو رفت دو بار پشت سر هم بو کشید و وحشت زده فریاد کشید: حسش نمیکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی با صدای فریاد ناگهانی جک سرش را بالا گرفت.حتی یک درصد هم فکرش به سمت ولادیمیر نمیرفت... آنقدر برایش غیر منتظره بود که حتی یک درصد هم به این فکر نمیکرد که شاید منظور جک این است که دیگر بوی خون ولادیمیر را حس نمیکند. چارلی همچنان با تعجب به جک خیره مانده بود. آقای دست و پا چلفتی هم در کمال تعجب و سکوت فقط به جک خیره مانده بود. جک به موهایش چنگ زد و وحشت زده فریاد می کشید: حسش نمیکنم... اوه خدای من اون اینجا نیست... اون رفته...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس با حالت تشنج بر روی زمین افتاد و باز هم فریاد می کشید که حسش نمیکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی که تازه متوجه موضوع شده بود به سرعت از جایش برخواست و چون میدانست جک آنقدر حالش بد است که نمیتواند به دنبالش بیاید از اتاق خارج شد. با سرعت از پله ها پایین آمد و به سرعت در اتاق آقای نخود هر آش را باز کرد و فریاد زد: ولادیمیر؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادران دو قلو که تا آن موقع داشتند برای آقای نخود هر آش شنیده هایشان را تعریف می کردند با فریاد چارلی ساکت شدند و هر سه نفر به سمتش برگشتند. چارلی به درون اتاق قدم گذاشت وگفت: اون کجاست؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای نخود هر آش با تعجب گفت: منظورتون از اون دقیقا کیه آقای کوئین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی به انها پیوست و گفت: به نظر میرسه که ولادیمیر اینجا نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی دندان هایش را بهم فشرد و گفت: ملکه ی سرخ پوش بالاخره کار خودش رو کرد... آقای دست و پا چلفتی عزیز من باید ولادیمیر رو پیدا کنم وگرنه علاوه بر از دست دادن راز ساخت اون محلول ولادیمیر تمام خونش را از دست خواهد داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای دست و پا چلفتی قدری فکر کرد و برخلاف چارلی در کمال ارامش گفت: ولی کار ملکه ی سرخ پوش نیست چون در این صورت جک اون حالات بهش دست نمیداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی به برادران دو قلو نزدیک شد و مقابلشان زانو زد و شانه هایشان را محکم در دستانشان گرفت و گفت: خواهش میکنم بهم بگین چه اتفاقی افتاده شما حتما میدونید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادران نگاهی به یکدیگر انداختند و شنیده هایشان را به سرعت تعریف کردند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فالگوش: از من نترس ولادیمیر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیز گوش: من نمیترسم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فالگوش: آقای کوئین به شدت به تو علاقه داره چون اون باور داره که تو یک شیمیدان ماهر هستی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیز گوش: ولی من چیزی از شیمی نمیدونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به همین طریق تمام حرف های ولادیمیر و آقای نخود هر آش را برای چارلی تعریف کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی وقتی که فهمید آقای نخود هر آش ماجرای محلول بازگشت را به طور کامل برای ولادیمیر تعریف کرده است با عصبانیت بر سرش فریاد زد: آقای نخود هر آش!! هزاران بار براتون تکرار کردم توی هیچ ماجرایی دخالت نکنید ولی شما باز هم خودتون رو نخود هر آش می کنید... چقدر دیگه باید براتون تکرار کنم؟؟ خودتون میدونید که من عادت ندارم یک حرف رو دو بار تکرار کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و فورا از اتاق خارج شد و به سمت در خانه رفت. دستش را بر روی آن گذاشت و گفت: چارلی کوئین دیوانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس در باز شد. چارلی سوار بر اسبش شد. اسبی که فقط یک استخوان بود! با سرعت حرکت کرد. تمام معابر یکی از شهر های بزرگ طبقه ی زیرین پر از اسکلت های از انسان ها بود. برخی آواز میخواندند و می رقصیدند و برخی مست شده بودند و در خیابان ها قدم می زدند. چارلی از جمعیت دور شد و از شهر خارج شد. ناخواسته سر از جنگل پرندگان مزاحم درآورد. نام ولادیمیر را فریاد میزد اما هیچ خبری از او نبود. خفاش ها به سمت چارلی پرواز می کردند و همه یک صدا می گفتند: چارلی کوئین اینجاست! چارلی کوئین اینجاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس دسته ای دیگر از خفاش ها به سمتش هجوم آوردند. چارلی بی آنکه به آنها توجه کند همچنان فریاد میزد: ولادیمیر؟؟ تو کجایی پسر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند تا از خفاش ها به سمت کلاه سیلندر چارلی هجوم آوردند تا آن را از سرش بردارند. چارلی با عصای چوبی اش آن ها را کنار زد و عصبی گفت: برین گم شین خفاش های عوضی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسکلت یک طوطی به سمتش پرواز کرد و روی شانه اش نشست و گفت: باور نمیکنم... باور نمیکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چارلی نا امید بر سر جایش ایستاد و زیر لب گفت: آخه من کجا دنبالت بگردم پسره ی احمق!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طوطی چندین بار بال زد و گفت: جنگل ممنوعه... جنگل ممنوعه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-: چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید