داستان دختری به نام النا گیلبرت که عاشق پسری به نام استفان شده است . این پسر که در گذشته های خیلی دور عاشق دختری به نام کاترین بوده که هنوز هم خاطره ی این دختر در ذهنش هست . این دختر به خاطر مریضی اش مجبور شده خون آشام بشه تا نمیره و استفان هم به خاطر کاترین خون آشام میشه .استفان یک برادر به اسم دیمن داره و ... الناکه با جاذبه ی بسیاری به سمت استفن کشیده می شود به مرور پی به راز هولناک او می برد که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی اطرافیانش را نیز به شدت تحت شعاع قرار می دهد.داستان پیرامون مشکلاتی است که در اثر نزدیک شدن النا و استفن بهم بوجود می آید و به مرور کلا از کنترل آن ها خارج شده و نیروهای پلید بسیاری را به زندگیشان می کشاند

ژانر : هیجانی، ترسناک، فانتزی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۸ دقیقه

مطالعه آنلاین خاطرات یک خون آشام جلد اول (بیداری)
ری به نام استفان شده است . این پسر که در گذشته های خیلی دور عاشق دختری به نام کاترین بوده که هنوز هم خاطره ی این دختر در ذهنش هست . این دختر به خاطر مریضی اش مجبور شده خون آشام بشه تا نمیره و استفان هم به خاطر کاترین خون آشام میشه .استفان یک برادر به اسم دیمن داره و ... الناکه با جاذبه ی بسیاری به سمت استفن کشیده می شود به مرور پی به راز هولناک او می برد که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی اطرافیانش را نیز به شدت تحت شعاع قرار می دهد.داستان پیرامون مشکلاتی است که در اثر نزدیک شدن النا و استفن بهم بوجود می آید و به مرور کلا از کنترل آن ها خارج شده و نیروهای پلید بسیاری را به زندگیشان می کشاند

مقدمه

النا پرسید : « بهت خوش می گذره» ؟

ولی النا می دانست که این دقیقاً همان چیزي است استفان فکرش را می کرد. « آره » هر چند استفان نگفت می توانست این را از طرز نگاه هاي استفان درك کند. النا هیچ وقت مطمئن نبود بتواند احساس کس دیگري را از چشمانش بخواند، اما الان می دانست چه چیزي در ذهن استفان می گذرد. می دانست استفان دارد لذت می برد هر چند که قیافه اش اصلاً این را نشان نمی داد. قیافه ي استفان خیلی جدي بود و انگار داشت ازچیزي رنج می کشید. قیافه اش طوري بود که انگار نمی تواند حتی یک لحظه دیگر این وضع را تحمل کند.

گروه شروع به نواختن آهنگ دیگري کرد و حرکات آرام شد. استفان هنوز به او خیره مانده بود. انگار داشت با چشم هایش النا را می خورد. با آن چشم هاي سبز تیره اش که وقتی از چیزي لذت می بردند رنگ شان تیره تر می شد. النا یک لحظه حس کرد استفان می خواهد او را به سمت خودش بکشد و بدون گفتن حتی یک کلمه ...

النا آهسته پرسید:

- می خواي با هم بچرخیم؟

و بعد با خودش فکر کرد که دارد دست به کار خطرناکی می زند؛ کاري که اصلاً نمی داند چیست. در یک لحظه، ترس سراسر وجودش را گرفت. قلبش شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. نیمه ي پنهان وجود النا که در خود محبوسش کرده بود، داشت توي ذهن او فریاد می کشید و اعلام خطر می کرد. آن چشم هاي سبز تیره هنوز هم به او خیره بودند؛ انگار مستقیم زل زده بودند به نیمه ي پنهان وجود النا. انگار داشتند با نیمه پنهان وجود او حرف می زدند. غریزه اي که از تمدن بشري هم قدیمی تر بود به النا هشدار می داد فرار کند، که شروع کند به دویدن، که از آن جا بگریزد، اما النا از جایش تکان نخورد.

فصل 1

4سپتامبر

دفترچه خاطرات عزیز؛

امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد.

نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل براي خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت 5:30 صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه برمی گشتم؛ این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توي خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ي اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دل شان خیلی براي من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوري فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توي خانه و گوش هایم را تیز کردم. انتظار داشتم صداي قدم هاي مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صداي پدر که در اتاقش صدایم می کند.

اما فقط صداي چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندي کشید و گفت: بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توي زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه. من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟ من در این جا در فلس چرچ به دنبا آمده ام. همیشه در همین خانه زندگی کرده ام. همیشه. اینجا اتاق خواب قدیمی من است. روي تخته هاي کف اتاق خوابم هنوز هم رد کمی سوختگی هست. این رد سوختگی مال وقتی است که می خواستم با کارولین دزدکی سیگار بکشیم. آن موقع کلاس پنجم بودیم. تقریباً خودمان را خفه کردیم. هنوز هم وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم، می توانم درخت بزرگی را توي حیاط ببینم که دو سال پیش، صبح روز تولدم، بچه ها از آن بالا رفتند و آمدند توي اتاقم تا مرا از خواب بپرانند و غافل گیرم کنند. این هم تخت خوابم است. این هم صندلی ام. این هم کمد دیواري ام. اما الان که نگاه می کنم همه چیز به نظرم عجیب می آید. انگار من مال این جا نیستم.

انگار همه چیز سر جاي خودش است و من این وسط اضافی ام و بدتر از همه این که حس می کنم جاي دیگري در این دنیا هست که من مال آن جا هستم و آن جاست که خانه ي من است.فقط مشکلم این است که نمی توانم پیدایش کنم. نمی دانم خانه ام کجاست.دیروز به قدري خسته بودم که براي جشن شروع کلاس ها به مدرسه نرفتم. عمه جودیت به همه گفته بود که به خاطر اختلاف ساعتی که این جا با فرانسه دارد حالم خوب نیست و خوابیده ام.باید بروم بچه ها را ببینم. هر چند که قرار گذاشته ایم قبل از مدرسه توي پارکینگ جمع بشویم اما نمی دانم چرا از دیدن شان می ترسم النا گیلبرت به این جا که رسید دست از نوشتن .»برداشت. به آخرین خطی که نوشته بود زل زد و سپس سري تکان داد. خودکارش را نزدیک دفتر خاطرات کوچکش که جلد مخملی آبی داشت برد. چند لحظه سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد با یک حرکت سریع سرش را بلند کرد دفتر و خودکارش را برداشت و آن ها را برداشت و از پنجره اتاق به بیرون پرت کرد. دفتر وخودکارش روي صندلی توي تراس افتادند و ظاهراً به هیچ چیز آسیبی نرسید.همه ي این کارها مسخره بود.

النا گیلبرت نمی دانست از کی تا حالا از دیدن آدم ها می ترسید! از کی تا به حال از همه چیز می ترسید؟

بلند شد و با عصبانیت دست هایش را توي آستین کیمونوي ابریشمی قرمزش برد. به خودش زحمت نداد که توي آینه ي اشرافی کمد لباس هایش نگاهی به خود بیندازد. کمد آینه از چوب گیلاس بود و به طرز ماهرانه اي به سبک ویکتوریایی ساخته و تزئین شده بود.

می دانست که توي آینه چی می بیند: النا گیلبرت را، با موهاي بلوند و بدن باریک و قلمی اش. دختر ارشد دبیرستان که همیشه مد روز لباس می پوشید. همه ي پسرها می خواستند با او باشند و همه ي دخترها آرزو داشتند جاي او می بودند. النا می دانست اگر توي آینه نگاه کند می تواند اخم غیر عادي ابروها و لب هایش را که از عصبانیت به هم فشار می آوردند ببیند. با خودش فکر کرد که یک دوش آب گرم با یک فنجان قهوه می تواند حالش را جا بیاورد. همیشه حمام گرفتن و لباس پوشیدن صبح ها برایش تسکین دهنده بود و وقت زیادي را سر آن ها می گذاشت. دوست داشت لباس هایش را که از پاریس آورده بود با دقت بالا و پایین کند،

حالا هر چقدر که وقت می گرفت. النا تصمیم گرفت آن روز یک تاپ قرمز کم رنگ با یک شلوار کتانی گشاد بپوشد. حس کرد که با ترکیب رنگ قرمز در بالا و قهوه اي در پایین، همه را به یاد بستنی تمشکی می اندازد. تصمیم گرفت آن روز صبحانه نخورد. سعی کرد لبخند مرموزي را که خیلی جذابش می کرد بر لبانش بنشاند. ترس هاي سابقش از بین رفته بودند و به فراموشی سپرده شده بودشان. صداي ضعیفی از طبقه پایین می گفت:

- النا کجایی؟ مدرسه ات دیر می شه ها!

النا یک بار دیگر برس را روي موهاي ابریشمی و نرمش کشید و سپس آن ها را پشت سرش جمع کرد و با یک روبان قرمز تیره بست. کوله پشتی اش را از گوشه ي اتاق برداشت و به طبقه پایین رفت.

مارگارت توي آشپزخانه پشت میز نشسته بود. خودش داشت صبحانه اش را می خورد. مارگارت فقط چهار سالش بود. عمه جودیت سعی می کرد که چیزي بپزد اما تقریباً همه ي غذا را سوزانده بود. عمه جودیت از آن دسته زن هایی بود که همیشه گیج و سردرگم به نظر می رسند. صورت مهربان و لاغري داشت و موهایش را، بدون آن که ببندد، پشت سرش ریخته بود. النا صورتش را بوس کوچکی کرد و گفت:

- سلام، صبح بخیر! ببخشید اما من براي صبحانه وقت ندارم.

- النا اینطوري نمی شه بري. باید حتماً یه چیزي بخوري، تو احتیاج داري که

پروتیین ...

- قبل از مدرسه یه دونات می گیرم می خورم.

النا صورت کشیده ي عمه مارگارت را دوباره بوسید و سریع دوید که بیرون برود.

- النا، اما ...

- آها! راستی احتمالاً بعد از مدرسه با بانی و مردیت میام خونه. ولی براي شام

منتظرمون نباشین. خداحافظ.

- النا...

النا خودش را به در ورودي رساند. رفت بیرون و در را پشت سرش، روي عمه جودیت و اعتراض هایش بست،

اما بالاي پله هاي ورودي خشکش زد. تمام احساس بد قبلی ناگهان به او هجوم آورده بود. ترس و اضطراب دوباره سراغش آمده بود. مطمئن بود که قرار است اتفاق بدي بیفتد. توي خیابان میپل هیچ کس نبود. خانه بزرگ شان – با معماري ویکتوریایی اش – به نظر مبهم و ساکت می آمد. انگار قرن ها کسی توي آن زندگی نکرده باشد. شده بود مثل یکی از خانه هاي متروکی که توي فیلم ها نمایش می دهند، مثل خانه هایی که انسانی توشان نیست و لوازم منزلش چشم دارند و به هر کسی که تو می آید زل می زنند. بله، همین بود. چیزي داشت او را نگاه می کرد. آسمان بالاي سرش آبی نبود بلکه شیري رنگ و مات بود. احساس می کرد زیر آسمان محصور است. انگار یک کاسه بزرگ را بر عکس گذاشته باشند رویش. النا زیر آسمان گیر کرده بود و هوا خیلی خفه به نظر می آمد. النا مطمئن بود که چیزي به او زل زده؛ چیزي هست که مدام دارد او را می پاید. نگاهش روي چند سیاهی که لابه لاي شاخه هاي درخت جلو خانه بود افتاد. آن جا، روي شاخه درخت قدیمی و پیر یک کلاغ نشسته بود و به نظر می رسید که همچون برگ هاي زرد آن، بخشی از درخت باشد. کلاغ به او زل زده بود. سعی کرد به خودش بقبولاند که تمام این چیزها مسخره است، اما می دانست که این طور نیست. این بزرگترین کلاغی بود که تا به حال دیده بود؛ درشت، با پرهاي براق.روي سطح براق پرهایش نور خورشید رنگین کمانی ایجاد کرده بود. می توانست تمام جزئیاتش را به وضوح ببیند؛ چنگال هاي تیره و حریص، منقار تیز و چشم هاي مشکی درشتی که برق می زدند. کلاغ آنقدر بی حرکت بود که انگار یک مجسمه مومی است. به محض این که نگاه النا به کلاغ افتاد حس کرد که وجودش دارد به آرامی داغ می شود. گرماي عجیبی آهسته در تنش بالا می آمد. گلویش داغ شد و سپس به گونه هایش رسید. می دانست که به خاطر نگاه هاي کلاغ است. نگاهش مثل نگاه پسرهایی بود که وقتی لباس شنا یا پیراهن حریر نازك می پوشید به او زل می زدند. نگاه کلاغ مثل نگاه هایی بود که او را برهنه می کردند. قبل از آن که بفهمد چه کار باید بکند در یک لحظه تصمیمی گرفت. کوله پشتی اش را انداخت. از کنار حیاط سنگی برداشت و فریاد زد:

- برو گم شو ... برو ... برو گم شو ...

متوجه شد که صدایش دارد از شدت خشم می لرزد. فریاد کشید : « برو گم شو .»

و با آخرین فریادش سنگ را پرتاب کرد.

سنگ در انبوه برگ هاي درخت فرو رفت. برگ ها انگار که منفجر شده باشند، ناگهان به اطراف پرت شدند،

اما به کلاغ آسیبی نرسید. کلاغ آرام از روي شاخه بلند شد. بال هایش بزرگ بودند و به اندازه ي بال زدن یک دسته ي کامل از کلاغ ها صدا می دادند. النا در یک لحظه توانست خودش را خم کند. کلاغ که مستقیم به طرف او می آمد درست از بالاي سرش عبور کرد. بادي که در اثر حرکت بال هایش ایجاد شده بود موهاي النا را در هوا تکان داد. کلاغ که در آسمان اوج گرفته بود دوباره و به سرعت پایین آمد. هیولاي مشکی رنگ، در پهنه سفید آسمان چرخی زد. قار قار بلندي کرد و سپس به سمت جنگل رفت. النا به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت. باورش نمی شد که چه اتفاقی افتاده، اما حالا که کلاغ رفته بود آسمان دوباره معمولی به نظر می آمد. نسیم برگ ها را حرکت می داد. النا نفس عمیقی کشید. انتهاي خیابان، در خانه اي باز شد و یک مشت بچه خوشحال و خندان بیرون دویدند.النا به بچه ها لبخند زد و نفس عمیق دیگري کشید. حس آزادي مثل نور خورشید او را در برگرفته بود. نمی دانست که این فکرهاي احمقانه از کی به سراغش آمده. آن روز، روز بسیار قشنگی بود و النا کلی کار داشت که باید می کرد. هیچ چیز بدي قرار نبود اتفاق بیفتد. البته اگر دیر به مدرسه می رسید شاید اتفاق بدي می افتاد. حتماً تمام بچه ها توي پارکینگ جمع شده اند و منتظرند که او برسد.

با خودش فکر کرد می تواند به آنها بگوید که یک نفر او را دزدکی دید می زده و او هم ایستاده و با سنگ او را زده. النا لبخند زد و با خودش گفت که این جوري حتماً آن ها را کلی به فکر فرو خواهد برد که قضیه چه بوده و طرف چه کسی بوده است. بدون آن که دوباره برگردد و به درخت جلو خانه نگاه کند، با بیشترین سرعت ممکن، شروع کرد به قدم زدن و دور شدن از درخت.

***

کلاغ از بالاي درخت بلوط بزرگی عبور کرد. استفان یک لحظه سرش را بلند کرد و وقتی دید بالاي سرش فقط یک پرنده در حال پرواز است خیالش راحت شد. چشم هایش دوباره به جسم سفید رنگ و بی جانی که توي دستانش بود خیره شد. پشیمانی را زیر پوست صورتش حس می کرد. اصلاً نمی خواست آن حیوان را بکشد.

اگر خیلی گرسنه اش می بود حتماً چیزي بزرگ تر از این خرگوش را شکار می کرد.

استفان همیشه از قدرتی که احساس گرسنگی به او می داد می ترسید. می دانست که براي برطرف کردن آن، چه کارهایی می تواند بکند. این بار خوش شانس بود که فقط یک خرگوش را کشته، نه کس دیگري را. ایستاده بود زیر درخت هاي بلوط و آفتاب از لابه لاي موهاي مشکی اش پوست سرش را گرم می کرد.

احساس خوبی داشت. با این شلوار جین و تی شرت، استفان سالواتوره درست مثل یک دانش آموز معمولی به نظر می رسید. یعنی چیزي که او اصلاً نبود. همیشه براي غذا خوردن می آمد همین جا، در اعماق این جنگل که کسی نمی توانست او را ببیند. استفان با زبانش لثه و دندان هایش را پاك کرد و بعد زبانش را دور لب هایش کشید. می خواست مطمئن بشود که هیچ لکه خونی روي آنها باقی نمانده. نمی خواست هیچ ریسکی بکند. پوشیدن همین لباس مبدل هم، با این که سخت بود اما لازم بود.

استفان یک لحظه با خود فکر کرد که شاید بهتر است همه چیز را همین الان رها کند و به مخفیگاهش در ایتالیا برگردد. نمی دانست چه چیزي باعث شده که فکر کند می تواند دوباره در روز روشن ظاهر شود و مثل دیگران به زندگی اش ادامه بدهد!

از زندگی در سایه خسته شده بود. از تاریکی خسته شده بود و از تمام چیزهایی که در تاریکی زندگی می کردند بیزار بود. از همه این ها مهمتر، دیگر نمی خواست تنها زندگی کند. نمی دانست که چرا ویرجینیا و فلس چرچ را انتخاب کرده. این جا شهر به نسبت تازه سازي بود که قدیمی ترین ساختمان هایش بیشتر از یک قرن و نیم عمر نداشتند، اما خاطرات و اشباح جنگ داخلی هنوز هم در این شهر زنده بودند، انگار که مثل سوپرمارکت ها و فست فودهایش بخشی واقعی از شهر شده باشند. استفان احترام به گذشته را می ستود و فکر می کرد شاید بتواند مثل یکی از اعضاي عادي فلس چرچ در بین آنها ظاهر شود.

البته می دانست که آن ها هیچ وقت او را به صورت کامل نمی پذیرفتند. وقتی به این موضوع فکر کرد، لبخندي تلخ روي لب هایش نشست. خودش بهتر از هر کسی می دانست که نباید امیدوار باشد. هیچ جایی در دنیا وجود نداشت که او کاملاً متعلق به آن جا باشد. هیچ جایی وجود نداشت که او بتواند خودش باشد، خود واقعی اش، مگر آن که دوباره به دنیاي سایه ها برگردد... این فکر را به سرعت از ذهنش دور کرد. او تاریکی را رها کرده بود و سایه ها را پشت سر گذاشته بود. می خواست لکه هاي سیاه آن سالها را از خودش پاك کند و از امروز زندگی تازه اي را از سر بگیرد. استفان یادش آمد که هنوز خرگوش را در دست گرفته. به آرامی آن را روي دسته اي از برگ هاي درخت بلوط گذاشت. گوش هایش از جایی بسیار دور، بسیار دورتر از آن که گوش هاي یک انسان معمولی چیزي بشنود، صداي جنبیدن یک روباه را شنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توي ذهنش با لحنی غمناك گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا، بیا برادر شکارچی من، برات صبحانه آماده کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی داشت کت چرمی اش را تنش می کرد دوباره متوجه همان کلاغی شد که چند لحظه قبل او را ترسانده بود. کلاغ روي شاخه یک درخت بلوط نشسته و انگار داشت او را تماشا می کرد. چیزي در آن کلاغ بود که به نظرش طبیعی نمی آمد. سعی کرد فکرش را روي کلاغ متمرکز کند تا با آن ارتباط برقرار کند، اما جلو خودش را گرفت. یادش آمد که به خودش قول داده جز در موارد اضطراري از نیرویش استفاده نکند. به خودش قول داده بود که تنها وقتی نیرویش را به کار گیرد که هیچ راه دیگري وجود نداشته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از میان برگ هاي مرده و شاخه هاي خشک به سمت لبه ي جنگل پیش رفت، جایی که اتومبیلش را پارك کرده بود. نگاهی به پشت سرش انداخت و دید که کلاغ از روي شاخه بلوط بلند شده و بالاي سر خرگوش مرده نشسته است. در حالت نشستن کلاغ، با آن بال هاي بزرگ که بالاي تن کوچک خرگوش بازشان کرده بود، نوعی احساس شیطانی و پیروزمندانه را می دید. گلوي استفان خشک شده بود. می خواست برگردد و پرنده را از روي خرگوش بپراند، اما فکر کرد این پرنده هم به اندازه روباه حق دارد که خرگوش مرده را بخورد. همان قدر حق دارد آن را بخورد که استفان حق دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصمیم گرفت اگر در راه دوباره با پرنده مواجه شد، ذهن پرنده را بخواند اما الان چشم هایش را روي پرنده بست و به سرعت در میان درخت ها به راه افتاد. اصلاً نمی خواست که امروز دیر به دبیرستان رابرت. اي. لی برسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 2

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض این که النا وارد پارکینگ شد، همه دوره اش کردند. هر کسی که خیالش را می کرد آن جا بود؛ تمام بچه هایی که از ژوئن سال قبل ندیده بودشان، به علاوه چهار پنج نفر جدید که آمده بودند، به امید این که با او دوست بشوند. النا یکی یکی بچه هاي گروه را بغل کرد و جواب خوش آمد گویی همه را جداگانه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارولین تقریباً یک اینچ قد کشیده بود و خیلی از قبل خوش اندام تر به نظر می رسید. شده بود عین مدل هاي مجله مد. کارولین به آرامی النا را در آغوش کشید و سپس یک قدم به عقب رفت. چشمان سبز باریکش را که مثل چشم هاي گربه بودند به النا دوخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی اصلاً بزرگ نشده بود سرش با آن موهاي فرفري به زحمت تا چانه النا می رسید کند. : « موهاي فرفري ؟» النا بانی قد کوتاه را کمی عقب زد تا دقیق تر نگاهش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بانی تو موهاتو فر دادي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره! جمعشون هم کردم بالاي سرم که قدم بلندتر به نظر برسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی سرش را تکان داد و سپس لبخند زد. چشمان قهوه اي اش از خوشحالی توي صورت مهربانش می درخشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا به سمت مردیت برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مردیت تو هم که اصلاً عوض نشده اي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن ها همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند. النا خیلی دلش براي مردیت تنگ شده بود. نگاهی به دوست قد بلندش انداخت و فکر کرد که این دختر، با این که هیچ وقت آرایش نمی کند اما با آن پوست سبزه و مژه هاي پرپشت احتیاجی هم به آرایش ندارد. النا متوجه شد که مردیت هم با آن ابروهاي بالا انداخته اش حتماً دارد در مورد زیبایی او فکر می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می بینم که موهات داره از خورشید هم طلایی تر می شه. ولی خب پوستت رو برنزه نکردي؟ مگه نرفته بودین ساحل ریورا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا در حالی که دستان مردیت را در دست می گرفت جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم میدونی که من از برنزه کردن بدم میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوست النا مثل چینی سفید و بی لک بود، اما گاهی فکر می کرد پوستش مثل پوست بانی مات و رنگ پریده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه بانی وسط حرف آن دو پرید. دست النا را کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واي بچه ها، راستی می دونین من امسال تابستون از پسرخاله ام چی یاد گرفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد قبل از این که کسی حرفی بزند خودش جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یاد گرفتم کف دست آدما رو بخونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفر از بچه ها زیر لب غرغر کردند و چند نفري هم خندیدند. بانی که چندان ناراحت نشده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باید هم بخندین. پسر خاله ام گفته که من نیروي روانی فوق بشري دارم. بذار ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمش را به کف دست النا دوخت. النا که کمی بی حوصله بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زود باش فقط، و گرنه دیرمون می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه. باشه. خب این خط زندگیه – نه، شایدم خط عشقته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفر از بچه ها پوزخند زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساکت باشین. باید حس بگیرم... آره دارم می بینم... دارم می بینم... آره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک لحظه رنگ از چهره بانی پرید. انگار از چیزي ترسیده بود. چشم هاي قهوه اي اش کاملاً باز بودند، اما انگار که دیگر به دست النا نگاه نمی کردند. انگار داشتند در دل دست هاي النا چیزي رعب آور می دیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت از پشت سرشان آرام و با لحنی تمسخر آمیز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو به زودي با یه غریبه قد بلند و پوست تیره آشنا می شی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام بچه ها زیر زیرکی می خندیدند. بانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره غریبه اس. پوستش هم نسبتاً تیره اس. اما قدش بلند نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش خیلی آهسته بود، انگار از فاصله اي دور می آمد. بانی چند لحظه سکوت کرد و بعد با حالتی گیج ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می کنم یه زمان قدش بلند بوده اما الان نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی چشم هاي قهوه اي اش را به النا دوخت که داشت با تعجب نگاهش می کرد. و بعد ناگهان دست النا را ول کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما این غیر ممکنه... نمی شه که اینجوري باشه... دیگه نمی خوام چیزي

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا که کمی عصبی به نظر می رسید رو کرد به بقیه و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خب، خیلی خب، فیلم تموم شد، برین دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا همیشه فکر می کرد که این چیزها فقط یک سري بازي مسخره اند. اما نمی دانست که چرا این بار اینقدر ناراحت شده؛ شاید به همان دلیلی که امروز صبح بی خودي خودش را ترسانده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترها به سمت ساختمان مدرسه راه افتاده بودند که صداي موتور قوي ماشینی آن ها را متوقف کرد. کارولین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینو نیگا، عجب ماشین با حالی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت حرفش را تصیح کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عجب پورشه باحالی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پورشه ي تروبر 911 با رنگ مشکی متالیک، آرام و مغرور وارد پارکینگ شد و دنبال جاي پارك گشت. حرکتش مثل حرکت پلنگی که در کمین باشد، آهسته و دقیق بود. وقتی بالاخره پارك کرد و در ماشین باز شد، دخترها توانستند راننده را ببینند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارولین زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آه خداي من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم همینی که تو گفتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جایی که النا ایستاده بود می توانست ببیند که راننده، جوانی است با بدنی صاف و عضلانی که شلوار جین، تی شرت جذاب و کت چرمی با طرحی غیر مرسوم به تن دارد و موهاي مشکی و خوش حالت داشت. قدش چندان بلند نبود، متوسط بود و به بدنش می خورد. النا نفسش را بیرون داد. مردیت پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی پشت این نقاب کی می تونه باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظورش از نقاب، عینک دودي بزرگی بود که چشم هاي پسر را زیر خود مخفی کرده بودند و مثل یک نقاب مانع می شدند که صورتش کاملاً قابل دیدن باشد. یکی از دخترها گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- غریبه نقاب دار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد همه شروع کردند زیر لبی با یکدیگر صحبت کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کت چرمشو ببین... مدلش ایتالیاییه، توي رُم از اینا می پوشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو از کجا میدونی؟ تو که تو زندگیت نیویورك هم نرفتی چه برسه به رُم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودتم که از این شهر بیرون نرفتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا دوباره همان قیافه اي را به خود گرفته بود که دخترها خیلی خوب می دانستند چیست؛ قیافه یک شکارچی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قد کوتاه، موي تیره و خوش تیپ. بهتره مراقب خودش باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجاي قدش کوتاهه؟ خیلی هم قدش خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از میان همهمه ي دخترها صداي کارولین ناگهان بلند شد که می گفت: - النا زود باش بیا بریم. تو که مت رو داري. با دو تا پسر چیکار می خواي بکنی که با یکی نمی تونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون کاري که با یکی می کنن عزیزم، فقط دو برابرشو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گروه زد زیر خنده. پسر اتومبیلش را قفل کرد و به سمت مدرسه راه افتاد. النا هم پشت سرش رفت و بقیه ي دخترها هم به ترتیب راه افتادند. در یک لحظه، حس نفرت از بقیه توي دلش شروع به جوشیدن کرد: « نمی شود او جایی بخواهد برود و این همه آدم پشت سرش رژه نروند ؟» مردیت که انگار فکر النا را خوانده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر که بامش بیش برفش بیشتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب اگه می خواي ملکه ي مدرسه باشی باید خیلی ها رو تحمل کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا اخمی کرد. دیگر به ساختمان مدرسه رسیده بودند. راهروي بزرگی پیش چشم شان بود. غریبه با شلوار جین و کت چرمش رفت توي دفتر مدرسه و از دید دخترها دور شد. النا سرعتش را کم کرد و به سمت در رفت. جلو تابلو اعلانات، کنار در ایستاد و شروع کرد به خواندن یادداشت هاي روي تابلو. دفتر مدرسه شیشه بزرگی داشت که اجازه می داد داخلش کامل دیده بشود. بقیه ي دخترها از پشت شیشه هی توي دفتر را دید می زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از این جا همه چی دیده می شه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاپشن اش مطمئنم که مارك آرمانی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می کنی اهل یه ایالت دیگه باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا گوش تیز کرده بود که اسم پسر را بفهمد. اما داخل دفتر انگار مشکلی پیش آمده بود. خانم کلارك معاون مدرسه داشت به لیست نگاه می کرد و سرش را تکان می داد. پسر چیزي گفت و خانم کلارك انگار جواب داد که نمی تواند کاري بکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتش را گذاشت روي لیست اسامی و باز هم سري تکان داد. پسر کمی عقب رفت و سپس برگشت پیش خانم کلارك وقتی که خانم کلارك به صورت پسر نگاه کرد همه چیز عوض شد. عینک آفتابی پسر توي دستش بود و خانم کلارك که داشت به چشمان او نگاه می کرد انگار از چیزي ترسیده بود. النا می دید که خانم کلارك چه قدر تند تند پلک می زند. لب هایش باز و بسته می شدند اما ظاهراً نمی توانست چیزي بگوید. النا دلش می خواست می توانست چیزي بیشتر از پشت سر پسر را ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم کلارك داشت حیرت زده دنبال چیزي در میان کاغذها می گشت و در نهایت انگار که یک فرم پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن روي آن و سپس آن را به پسر داد. پسر روي آن چیزي نوشت شاید هم امضا کرد و سپس آن را پس داد. خانم کلارك چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد شروع کرد به گشتن در میان دسته ي دیگري از کاغذها و دست آخر چیزي را که به نظر می رسید برنامه ي کلاسی باشد پیدا کرد و به پسر داد. در تمام مدت چشم هاي خانم کلارك به پسر دوخته شده بود. وقتی برنامه را به او داد، پسر به علامت تشکر سري تکان داد و به سمت در برگشت. النا داشت از شدت کنجکاوي دیوانه می شد. یعنی آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی صورت این غریبه چه شکلی بود؟ اما وقتی پسر از در دفتر بیرون آمد، باز هم عینک آفتابی اش را زده بود. امیدهاي النا براي دیدن چشم هاي پسر نقش بر آب شده بود. وقتی پسر لحظه اي دم در دفتر ایستاد، النا توانست بقیه صورتش را که زیر عینک آفتابی نبود ببیند. موهاي مشکی اش طوري اجزاي صورتش را در بر گرفته بود که انگار تصویر چهره ي او را بر روي یک سکه یا یک مدال رومی حک کرده بودند. گونه هاي برجسته، بینی صاف و کلاسیک و دهانی که می توانست تمام شب بیدار نگهت دارد. تمام این چیزها براي یک لحظه در ذهن النا گذشت. لب بالایی او که حالت زیبایی داشت کمی حساس و خیلی شهوت انگیز به نظر می رسید. ناگهان همهمه ي دخترها در راهرو متوقف شد. انگار کسی آن ها را از پریز کشیده بود. وقتی که پسر از مقابل آن ها عبور می کرد، هر کدام شان سعی داشتند با نگاه کردن به این طرف و آن طرف وضعیت را طبیعی جلوه دهند. النا که در کنار پنجره دفتر ایستاده بود دستش را برد به ربان موهایش و آن را کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را به آرامی تکان داد تا وقتی که پسر از مقابلش عبور می کند موهایش آزادانه روي شانه هایش بریزند. پسر بدون این که به اطراف نگاه کند به انتهاي راهرو رفت. مِن مِن کردن ها، حرف هاي زیر لبی، پچ پچ ها و آه کشیدن ها، به محض دور شدن او، دوباره شروع شد. النا هیچ کدام از این ها را نمی شنید. همه فکرش این بود که پسر از کنارش گذشته، بدون آن که حتی نگاهی به او بیندازد. النا کمی گیج بود. جایی در انتهاي ذهنش شنید که زنگ مدرسه به صدا درآمد و بعد رشته افکارش پاره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت بازویش را کشید و النا به جهان بیرون از ذهنش بازگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می گم بیا این رو بگیر. برنامه کلاسامونه. الان باید بریم طبقه دوم. زود باش. النا گذاشت که مردیت او را توي راهرو، روي پله ها و داخل کلاس دنبال خودش بکشد. النا ماشین وار رفت و نشست روي صندلی و به معلم زُل زد، اما در حقیقت اصلاً او را نمی دید. شوکی که به او وارد شده بود هنوز رهایش نکرده بود. النا نمی توانست مورد دیگري را به خاطر بیاورد که پسري از کنارش گذشته باشد، بدون آن که نگاهی به او بیندازد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه شان – حداقل – نگاه می کردند. بعضی از آن ها سوت می زدند، بعضی ها می آمدند و چند کلمه اي صحبت می کردند و بعضی ها هم تمام مدت خیره می شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و النا هیچ وقت با این چیزها مشکلی نداشت. و تازه مگر براي یک دختر چه چیزي از پسرها مهمتر بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرها معیاري بودند براي این که بدانی چه قدر دوست داشتنی هستی و چه قدر زیبایی. تازه در خیلی از موارد به کار می آمدند و به آدم کمک می کردند. خیلی وقت ها می توانستند هیجان زده ات کنند، هر چندکه همه این کارهاي شان، بعد از مدتی مسخره به نظر می رسید. بعضی هاشان هم که از همان اول حال آدم را به هم می زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نظر النا پسرها مثل سگ هاي کوچولو بودند که خیلی دوست داشتنی هستند اما می توانی هر وقت خواستی رهایشان کنی و بروي با سگ کوچولوي دیگري بازي کنی. به نظر النا تعداد بسیار کمی از پسرها می توانستند چیزي بیشتر از این باشند. تعداد بسیار کمی از آن ها می توانستند واقعاً دوستت باشند؛ درست مثل مت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسی که می تواند به او « آه مت !» . سال قبل النا امیدوار بود که مت همانی باشد که همیشه به دنبالش بوده احساسی متفاوت از بقیه بدهد. احساسی از جنس برنده شدن در یک رقابت یا به رخ کشیدن چیزي که بقیه دخترها نتوانسته اند به دست بیاورند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساس النا به مت بسیار قوي بود، اما در طول تابستان که وقت بیشتري براي فکر کردن داشت، متوجه شد که این احساس خیلی شبیه حسی است که به خواهرش یا به پسر عمویش دارد و نه بیشتر. خانم هالپرن داشت جزوه هاي مثلثات را پخش می کرد. النا اتوماتیک وار دستش را دراز کرد و جزوه را گرفت و اسمش را روي آن نوشت، اما هنوز هم در افکارش غرق بود. اما مت را بیشتر از هر پسري که می شناخت دوست می داشت. شاید هم به همین دلیل بود که می خواست با مت به هم بزند. نمی دانست آیا می تواند با یک نامه این را به مت بگوید یا اصلاً می تواند الان این را به او بگوید. النا از این نمی ترسید که مت سر این قضیه سر و صدا راه بیندازد. چون شخصیت مت اصلاً اینطوري نبود. بیشتر می ترسید که مت دلیل این کارش را متوجه نشود، چون خود النا هم دلیلش را درست متوجه نمی شد. النا حس می کرد که باید همیشه به دنبال چیزي باشد؛ چیزي که هر گاه فکر می کرد آن را به دست آورده می دید که این همان چیزي نبوده که همیشه می خواسته. مت هم همان کسی نبود که النا همیشه می خواست. نهاو و نه هیچ کدام از پسرهاي دیگري که النا می شناخت. براي همین بود که النا مجبور می شد همیشه از اول شروع کند. خوشبختانه همیشه هم می شد آدم جدید پیدا کرد. هیچ پسري هرگز نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند. هرگز نشده بود که پسري دست رد به سینه او بزند. تا الان که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا با خودش گفت : « تا الان ...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد، در حالی که به اتفاق توي راهرو فکر می کرد، خودکار را بین انگشتانش فشار داد. اصلاً نمی توانست قبول کند که این قدر به او بی توجه باشد که حتی یک نگاه هم به او نیندازد. زنگ کلاس خورد و همه بیرون رفتند اما النا در آستانه در توقف کرد و سپس به یکی از دخترهایی که با او توي پارکینگ بود رو کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فرانسس بیا این جا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرانسس مشتاقانه پیش رفت. صورت سفیدش خوشحال به نظر می رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گوش کن فرانسس! اون پسري که صبح دیدیم رو یادت میاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با اون پورشه با کلاسش مگه می شه یادم بره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من برنامه کلاسی اش رو می خوام. ببین می تونی از دفتر برام بگیري. یا اگه تونستی از خودش بگیر و کپی کن برام. هر کار که میخواي بکنی بکن فقط برام گیرش بیار. فرانسس چند لحظه هیجان زده به النا نگاه کرد، اما بعد لبخند زد و سر تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه النا، سعی خودمو می کنم. اگه گیر آوردم سر ناهار میام پیشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا دور شدن دختر را تماشا کرد. مردیت سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودت می دونی که خیلی دیوونه اي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه فایده اي داره ملکه مدرسه باشی اما نشون ندي که هستی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا سپس پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان باید بریم کدوم کلاس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت برنامه را دستش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو بازرگانی عمومی داري الان. من باید برم سر کلاس شیمی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعداً می بینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس بازرگانی عمومی و بقیه ي کلاس هاي صبح با بی حوصلگی النا تمام شدند. در طول این مدت النا فقط فکرش این بود که آیا ممکن است یکبار دیگر با دانش آموز جدید برخورد کند؟ اما آن ها توي هیچ کدام از کلاس هاي صبح با هم نبودند. البته مت توي یکی از کلاس ها بود و وقتی که چشمان آبی اش را به چشمان النا دوخت،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کرد که چیزي در وجودش تیره می کشید. مت فقط لبخند می زد، اما ... موقعی که زنگ ناهار به صدا در آمد النا، در مسیر کافه تریاي مدرسه با تکان دادن سر به سلام بقیه جواب می داد. کارولین بیرون کافه تریا ایستاده بود. شانه هایش را به دیوار تکیه داده بود. سرش بالا بود و کمرش را کمی جلو داده بود. دو پسري که با کارولین صحبت می کردند، وقتی النا به آن ها رسید حرف شان را قطع کردند و با آرنج سلقمه اي به هم زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا سلام ساده اي به آن ها کرد و به کارولین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بریم تو ناهار بخوریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارولین با چشمان سبزش چشمکی به النا زد و سپس دست برد و موهاي براق قهوه اي مایل به طلایی اش را از روي صورتش کنار زد. کارولین با لحنی آرام به النا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نظرت راجع به میز سلطنتی چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ذهن النا به قدیم برگشت. او و کارولین، از زمانی که به مهد کودك می رفتند با همبودند و همیشه هم با هم رقابت طبیعی و خوبی داشتند، اما این اواخر کارولین عوض شده بود. رقابت شان را خیلی جدي می گرفت. لحنش موقع صحبت با او مشخصاً تلخ و گزنده بود. النا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واسه یه ملکه سخته که رعیت رو به میز ناهار خوریش راه بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها؟ راست می گی خب، حق با توئه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس صورتش را کامل به سمت او برگرداند. آتشی در انتهاي چشمان گربه اي سبز رنگش می سوخت. النا از حس دشمنانه اي که در چشمان کارولین می دید شوکه شده بود. دو پسري که آن جا بودند به سختی لبخندي زدند و آرام کنار کشیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارولین که اصلاً متوجه رفتن آن ها نشده بود گفت: - این تابستون که این جا نبودي خیلی چیزها عوض شده. شاید دیگه دوران سلطنت تو هم تموم شده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا سرخ شده بود و خودش هم این را حس می کرد. در حالی که سعی داشت صدایش نلرزد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید... اما ملکه بودن رو نمی شه به زور به دست آورد کارولین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا سپس رویش را برگرداند و داخل ناهار خوري شد. وقتی النا چشمش به بانی، مردیت و فرانسس که با آن ها بود افتاد، قدري آرام گرفت. گونه هایش که سرخ شده بودند کم کم داشتند سرد می شدند. ناهارش را انتخاب کرد و رفت پیش آن ها. النا هیچ وقت نمی گذاشت کارولین رویش را کم کند. اصلاً کارولین براي او در حدي نبود که بخواهد دغدغه اش باشد. النا که نشست پشت میز، فرانسس کاغذي را در آورد و تکان داد. فرانسس گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گیرش آوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی با لحنی جدي گفت: - من هم خبراي مهمی دارم. اون پسره توي کلاس زیست شناسی با ماست. من امروز درست رو به رویش نشسته بودم. اسمش استفانه. استفان سالواتوره. اهل ایتالیاست و توي حاشیه شهر توي مهمون خونه ي خانم فلاورز زندگی می کنه. بانی آهی کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی هم رمانتیکه... کارولین کتاباش رو انداخت روي زمین و اون نشست و جمع شون کرد و داد بهش. چهره النا در هم فرو رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- روش هاي کارولین خیلی قدیمیه. تعریف کن ببینم دیگه چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه اش همین. اصلاً با کارولین حرف هم نزد. خیلی خیلی مرموزه. خانم اندیکات معلم زیست شناسی مون سعی کرد وادارش کنه که عینک آفتابی اش رو در بیاره، ولی زیر بار نرفت. گفت دستور پزشکی داره که عینک بزنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستور پزشکی دیگه چه صیغه ایه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من چه می دونم، شاید داره می میره و الان روزاي آخرشه. به نظرت این خیلی رمانتیک نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره چه جورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا در حالی که لب هایش را گاز می گرفت، به کاغذي که فرانسس آورده بود نگاه کرد و گفت: - ما توي ساعت هفتم با همیم. تاریخ اروپا داریم. کس دیگه اي هم اون کلاس رو داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم دارم. فکر می کنم کارولینم داره. آها! شاید مت هم داشته باشه. دیروز داشت می گفت که چقدر بد شانس بوده که افتاده تو کلاس آقاي تانر. النا با خودش فکر کرد که عالی خواهد شد و با چنگال شروع کرد به وَر رفتن با پوره سیب زمینی اش. به نظرش می رسید که کلاس خیلی هیجان انگیزي خواهند داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان خوشحال بود که اولین روز مدرسه داشت تمام می شد. دلش می خواست فقط براي چند لحظه هم که شده از شر این اتاق هاي شلوغ و راهروهاي پر سر و صدا خلاص شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این همه ذهن، این همه فکر. فشار این همه فکر را که دور و برش بودند احساس می کرد. افکار دیگران که دور و برش می چرخیدند برایش سرگیجه آور بود. سال ها بود که با انبوه انسان ها مواجه نشده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بین افکار درهم تمام مدرسه می دید که ذهن یک نفر روي او تمرکز کرده. ذهن یکی از آنهایی که توي راهرو نگاهش کرده بود. استفان نمی دانست او چه شکلی است، اما حس می کرد شخصیتی قوي دارد. مطمئن بود که می تواند او را دوباره تشخیص بدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این تغییر قیافه اي که داده بود تقریباً روز اول مدرسه را بدون خطر از سر گذرانده بود. امروز فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده بود، آن هم فقط کمی، اما احساس می کرد خسته است و به شکل غم انگیزي مجبور بود که اعتراف کند گرسنه هم هست. خرگوش صبح براي یک روزش کافی نبود. با این که نگران بود گرسنگی کار دستش بدهد اما سر آخرین کلاس هم حاضر شد و بلافاصله حضور همان ذهن سابق را در آن جا هم حس کرد. ذهنی که در آستانه بخش خودآگاه وجودش شعله ي طلایی لرزان و ملایمی را بر می افروخت. براي اولین بار توانست موقعیت دختر را تشخیص بدهد. دختر مستقیم به سمت او آمد و روي صندلی جلو او نشست. همان طور که حدس می زد دختر چند لحظه برگشت و او توانست صورتش را ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان شوکه شده بود و نمی توانست نفس هاي بریده بریده اش را کنترل کند؛ اما این دختر نمی توانست کسی می دانست که کاترین مرده. « کاترین !» کاترین باشد. کاترین مرده بود. او بهتر از هر اما هنوز هم شباهت غیر عادي آن ها قابل انکار نبود. آن موهاي طلایی براق که آن قدر نرم بودند که انگار موج لرزانی از نور هستند، آن پوست روشن که او را به یاد مرمر سفید و پرهاي قو می انداخت و گونه هایش که رنگ سرخ ملایم شان توي سفیدي پوست صورتش برجسته می نمود. و چشم هایش... چشم هاي کاترین رنگی داشتند که جاي دیگري ندیده بود؛ از آبی آسمانی تیره تر و از سنگ فیروزه ي جعبه جواهراتش براق تر. این دختر هم دقیقاً همان چشم ها را داشت. و حالا چشم هاي دختر دقیقاً به او زُل زده بودند. دختر داشت لبخند می زد. استفان نگاهش را از لبخند او و از تمام چیزهایی که خاطره ي کاترین را زنده می کرد گرفت. نمی خواست دیگر به این دختر که او را به یاد کاترین می انداخت نگاه کند. و نمی خواست دیگر حضور او را حس کند. چشمانش را به میز دوخت و ذهنش را همان طور که همیشه بلد بود قفل کرد. بالاخره دختر رویش را به آرامی برگرداند. احساسات دختر جریحه دار شده بود. حتی با ذهن قفل شده اش هم می توانست این را حس کند. استفان توجهی به او نکرد. حتی راضی هم بود. فکر کرد اینطوري حتماً دختر از او دور خواهد شد و تازه غیر از آن، استفان هیچ حسی و هیچ تمایلی هم نسبت به دختر نداشت. در حالی که نشسته بود مدام این را با خودش تکرار می کرد که هیچ علاقه اي به او ندارد. صداي متناوب معلم را در ذهنش خاموش کرد و سعی کرد کاملاً به دنیاي خودش برود؛ اما چیزي نمی گذاشت. می دانست عطر آرامی را از سوي دختر استشمام کند. بوي گل بنفشه می آمد. استفان می دانست که دختري که مقابلش نشسته و سرش را پایین انداخته، موهاي بورش از کنار شانه هایش لیز می خورند و پوست سفید رنگ گردنش را نمایان می کنند. میان خشم و ناامیدي، حسی اغواگرانه از درنده خویی در دندانهایش ریشه دواند. این بار احساس درد نداشت. چیزي در وجودش بود که احساس خارش ایجاد می کرد. لثه هایش می خارید. دندان هایش می خواستند چیزي را در میان بگیرند. گرسنگی خاصی داشت. نمی توانست در برابر این احساس مقاومت کند. معلم را می دید که مثل یک موش خرما از این طرف به آن طرف کلاس می رود. استفان تمام تمرکزش را روي او گذاشت. ابتدا معنی کارهاي او را نمی فهمید. با این که هیچ کدام از دانش آموزان جواب سوالاتش را نمی دانستند اما او همچنان به پرسیدن ادامه می داد. استفان سپس متوجه شد که هدف معلم از این سوالات شرمنده کردن و نشان دادن اطلاعات کم دانش آموزان است. درست در همین لحظه معلم قربانی بعدیش را یافت. دختر قد کوتاهی با موهاي فر کرده ي قرمز و صورت گرد. استفان از دور می دید که چه طور معلم با سوالات پشت سر هم او را کلافه کرده. وقتی معلم بالاخره او را رها کرد، قیافه ي دختر واقعاً ترحم برانگیز بود. معلم سپس رو به کل کلاس کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می بینین؟ حالا می فهمین منظور من چیه؟ همه تون خیال می کنین خیلی سرتون می شه. رسیدین به سال آخر دبیرستان و قراره مثلاً فارغ التحصیل بشین. اگه به من بود می گفتم بعضی هاتون حتی در حدي نیستین که از مهد کودك فارغ التحصیل بشین. مثلاً همین ایشون.. و سپس با دست به دختر مو قرمز اشاره کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً نمی دونه انقلاب فرانسه چی هست؟ فکر می کنه ماري آنتونت بازیگر فیلم هاي صامته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام دانش آموزان دور و بر استفان احساس بدي داشتند. می توانست خشم و ناراحتی را در ذهن تک تک آن ها ببیند. می توانست تحقیري را که می شدند درك کند و ترس را در آن ها احساس کند، ترس از مرد کوچک ضعیف الجثه اي که چشمانی مانند چشمان راسو داشت. حتی پسرهاي کلاس که قد و هیکل شان بزرگتر از او بود می ترسیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معلم دوباره برگشت پیش قربانی اش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بیا یه دوره دیگه رو امتحان کنیم. در دوره رنسانس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه اي مکث کرد؛

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببینم تو اصلاً می دونی رنسانس چیه؟ آره؟ دوره ي بین قرون سیزده و هفده که اروپا ارزش هاي روم و یونان باستان رو دوباره کشف کرد؟ دوره اي که تعداد زیادي از هنرمندان و متفکران اروپایی رو در خودش داره؟ آره؟ می دونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر با حالتی گیج، سر تکان داد و موافقتش را با حرف هاي معلم اعلام کرد. معلم ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در طول دوره رنسانس فکر می کنی دانش آموزاي هم سن و سال تو چی کار می کردن؟ چیزي در این مورد می دونی؟ هیچ حدسی می تونی بزنی؟ دختر آب دهانش را به سختی قورت داد و سپس لبخند ضعیفی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فوتبال بازي می کردن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان خنده ي همه، چهره معلم برافروخته شد و فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً و ابداً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلاس ساکت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می کنین این یه شوخیه؟ توي اون دوره بچه هاي هم سن شما به چند زبان مسلط بودن و همزمان در دروسی مثل منطق، ریاضیات، نجوم، فلسفه و دستور زبان دوره هاي تخصصی می دیدن. تمام سعی شون هم این بود که وارد دانشگاه هاي معدود اون زمان بشن و بهتره بدونین که تمام درس ها در اون جا به زبان لاتین داده می شد. فوتبال قطعاً آخرین چیزي بود که یه دانش آموز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عذر می خوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي آرامی نطق معلم را قطع کرد. تمام کلاس برگشت به سمت استفان. - شما چیزي گفتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، گفتم عذر می خوام، مطلبی هست که باید بگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان عینکش را برداشت و ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دانش آموزان دوره ي رنسانس همیشه براي شرکت در مسابقه ها و بازي ها از طرف خانواده و معلم هاشون تشویق می شدن. به اون ها گفته شده بود که عقل سالم در بدن سالمه. مطمئن باشین که اون ها بسیاري از ورزش هاي گروهی مثل کریکت، تنیس و حتی فوتبال رو هم انجام می دادن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان به سمت دختر مو قرمز چرخید و لبخند زد. او هم در جواب لبخند تشکر آمیزي زد. سپس استفان به سمت معلم برگشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما مهمترین چیزي که در اون دوره به اون ها آموزش داده می شد رفتار خوب و آداب معاشرت بود. مطمئن هستم که توي کتاب هایی که شما خواندین هم به این نکات اشاره شده. بچه ها مخفیانه لبخند می زدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون دویده بود توي صورت معلم. گونه هایش مشخصاً از خشم قرمز بودند، اما استفان هنوز داشت خیره به او نگاه می کرد و بعد از چند لحظه، این معلم بود که طاقت نگاه هاي استفان را نداشت و سر برگرداند. زنگ کلاس به صدا درآمد. استفان فوراً عینکش را زد و کتاب هایش را جمع کرد. بیشتر از آن حدي که می بایست توجه دیگران را به خود جمع کرده بود. نمی خواست دوباره با دختر مو طلایی چشم تو چشم بشود. باید هر چه سریعتر آن جا را ترك می کرد. نوعی احساس سوزش در تک تک رگ هایش جریان داشت. هنوز به در کلاس نرسیده بود که صدایی او را متوقف کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی! حالا واقعاً اون موقع فوتبال بازي می کردند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان نتوانست جلو لبخند شریرانه اش را بگیرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ولی معمولاً با سر بریده اسراي جنگی فوتبال می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا می دید که استفان چگونه از او دور می شود. این دور شدنش از النا و این رفتنش از سر خودخواهی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او آگاهانه با النا این طور رفتار کرده بود. آن هم جلو کارولین که مثل باز شکاري در کمین بود. اشک هاي النا می خواستند از گوشه چشمانش بیرون بیایند و از تنگناي احساس حقارتش خارج شوند – شاید که آرامتر شود. اما النا تنها به یک چیز فکر می کرد. او باید استفان را به دست بیاورد. حتی اگر در این راه بمیرد، حتی اگر هر دوشان بمیرند. باید او را بدست می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمان سحرگاه کم کم روشن می شد و پهنه سیاه شب، جاي خود را به شفقی سبز و صورتی می داد. استفاناز پنجره اتاق خود به آسمان چشم دوخته بود. او این اتاق را تنها به خاطر دریچه اي که روي سقف داشت اجاره کرده بود. از طریق این دریچه به پشت بام دسترسی پیدا می کرد. دریچه اکنون باز بود و نسیم نمناکی از پله هاي نردبام زیر دریچه پایین می آمد و خود را به داخل اتاق او می رساند. استفان لباس رسمی به تن داشت. اما دلیلش این نبود که خیلی زود بیدار شده و لباس پوشیده، بلکه به این دلیل که هیچ وقت نمی خوابید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه از جنگل برگشته بود و هنوز می شد چند برگ خیس را که پایین چکمه هایش چسبیده بودند را مشاهده کرد. داشت با دقت تک تک آن ها را از چکمه هایش جدا می کرد. حرف هاي دیروز بچه ها هنوز از ذهنش نرفته بود. می دانست که آن ها روي تک تک جزئیات سر و وضع او دقیق می شوند. او همیشه بهترین لباس ها را می پوشید، اما نه از سر غرور، بلکه به این خاطر که این کار به نظرش صحیح بود. معلمش همیشه به او می گفت که یک فرد اشرافی باید طوري لباس بپوشد که جایگاهش را مشخص کند. اگر این کار را نکند به دیگران توهین کرده. هر کس در این جهان جایگاهی دارد و جایگاه او زمانی بین طبقه اشراف بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته زمانی... چرا ذهنش رفته بود روي این چیزها؟ استفان می دانست که افکارش در مورد دوران تحصیلش به خاطر فرو رفتن در نقش دانش آموز است. خاطرات گذشته سریع و واضح از ذهنش عبور می کردند. انگار داشت کتاب زندگی اش را ورق می زد. گاهی در این صفحه و گاهی در آن صفحه متوقف می شد. ناگهان چیزي به خاطرش آمد؛ صورت پدرش را به خاطر آورد – وقتی که دیمون اعلام کرد که می خواهد دانشگاه را ترك کند. هیچ وقت آن لحظه را از یاد نمی برد و فراموش نمی کرد که چقدر پدرش عصبانی بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورت چیست که دیگر به آنجا بر نمی گردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزپه مرد خوبی بود. اما اخلاق تندي داشت و حالا پسر بزرگش احساس خشونت را در دل او زنده کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر لبانش را با دستمال ابریشمی زعفرانی رنگی پاك کرد و سپس رو به پدر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می کنم معناي این جمله خیلی ساده باشد. می خواهید به لاتین تکرارش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیمون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان حالتی جدي به خودش گرفت. ترس ناشی از بی احترامی برادرش به پدر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی شدید بود. پدر فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو نمی خواهی بفهمی که من، جوزپه کنت دي سالواتوره دیگر نمیتوانم توي صورت دوستان صمیمی ام نگاه کنم وقتی که همه بدانند پسرم یک تنبل بی کاره است که از تحصیل فرار کرده؟ که پسرم راه درست را انتخاب نکرده؟ که یک ولگرد است که هیچ خدمتی به اعتلاي فلورانس نکرده؟ خدمتکارها وقتی خشم ارباب را دیدند آرام از جلوي چشمش دور شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیمون حتی پلک هم نزد. با لحنی آرام به جوزپه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته اگر شما اسم آنهایی را که پول می گیرند و تملق تان را می گویند می گذارید دوستان صمیمی، من حرفی ندارم پدر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزپه فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انگل کثیف.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر از روي صندلی اش برخاست و به سمت دیمون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین قدر برایت کافی نبود که در مدرسه وقت خود و پول من را تلف کنی؟ خیال می کنی در مورد قمار کردن هاي تو، دعواهات و سر وسري که با زنان داري چیزي نشنیده ام؟ خیلی خوب! می دانم اگر به خاطر منشی مدرسه و معلمان خصوصی نبود در تمام درس هایت نمرات کافی نمی آوردي. همین قدر برایت کافی نبود که حالا می خواهی بی شرمی را کامل کنی و همه چیز را رها کنی؟ چرا؟ چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزپه دستان بزرگش را برد و چانه دیمون را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می خواهی برگردي دنبال شکار؟ بله؟ می خواهی بروي باز هم شکار کنی؟ استفان مجبور بود به برادرش اطمینان کند. دیمون عقب نکشید. صورتش همچنان در میان دستان خشمگین پدر بود. اشرافیت از جزء جزء ظاهر او می بارید. از کلاه پیش دار مرصع تا شنلش که از خز قاقم بود، تا کفش هاي چرم خالصی که به پا داشت. انحناي لب بالایی اش حالتی از غرور کامل را به نمایش می گذاشت. استفان فکر می کرد که دیمون این بار پا را از گلیمش دراز تر کرده. نگاهش روي دو مردي بود که همچنان خیره به هم می نگریستند. انگار دیمون دیگر تمام پل ها را پشت سرش خراب کرده بود. اما در همین لحظه صداي آرام قدم هایی از سمت در اتاق به گوش رسید. استفان سر برگرداند و مبهوت رنگ فیروزه اي چشم هایی شد که در قاب طلایی گیسوان کاترین جا خوش کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر کاترین، بارون فون وارتزشیلد، او را از کوهستان هاي سرد آلمان به دشت هاي گرم ایتالیا آورده بود تا دوران نقاهت بیماري اش را سپري کند. از روزي که کاترین به آن جا آمده بود همه چیز براي استفان عوض شده بود. - از حضورتان عذر می خواهم. اصلاً قصد مزاحمت یا دخالت در کارتان را نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي کاترین آهسته ولی واضح بود. کاترین به کندي حرکت کرد که برود. - نه نرو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان او را صدا زده بود. می خواست که جمله اي طولانی تر بگوید اما نتوانست. دلش می خواست که دستان کاترین را در دست بگیرد اما جرات آن را نداشت. در حضور پدرش جرات هیچ کاري را نداشت. تنها کاري که می توانست بکند این بود که زُل بزند به چشمان کاترین که با رنگ جواهر گون خود داشتند ناتوانی او را در ادامه دادن حرفش دنبال می کردند. جوزپه سکوت را شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله صبر کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان دید که چه طور لحن رعدآساي پدرش آرام گرفت و دستانش دیمون را رها کرد. قدمی به جلو گذاشت و شنل خز چین خورده اش را صاف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرتان احتمالاً امروز کارش در شهر تمام می شود و به این جا بر می گردد. حتماً از دیدن مجدد شما خوشحال خواهد شد. اما مثل این که کمی رنگ صورت شما پریده کاترین عزیز! امیدوارم که دوباره بیمار نشده باشی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جناب کنت شما می دانید که من همیشه کمی رنگ پریده هستم. البته من مثل دختران ایتالیایی از رُژ هم استفاده نمی کنم که صورتم شاداب تر به نظر برسد. استفان نتوانست جلوي خودش را بگیرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما اصلاً به این چیزها احتیاج ندارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین لبخندي به او زد. او حقیقتاً زیبا بود. استفان حس کرد که چیزي در سینه اش می سوزد. پدر ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاترین عزیز! من در طول روز زیاد نمی بینمتان. شما معمولاً ما را تا هنگام غروب از لذت همراهی تان محروم می کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین فوراً جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من معمولاً در طی روز در اتاقم به مطالعه و عبادت مشغول هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسته اي از گیسوان کاترین از روي شانه اش ریخت. استفان می دانست که کاترین دروغ می گوید اما چیزي نگفت. او هیچ وقت راز کاترین را برملا نمی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاترین دوباره رو به پدر کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما جناب کنت می بینید که من الان اینجا در خدمتتان هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، بله و من فکر می کنم که امشب به خاطر بازگشت پدرتان شام مفصلی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهیم داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوزپه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و از اتاق خارج شد. استفان شادمانه به سمت کاترین بازگشت. کمتر پیش می آمد که بتواند با کاترین تنها صحبت کند؛ بدون حضور پدرش و یا گودرین ندیمه آلمانی بی احساس کاترین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما آنچه که استفان می دید مثل آب سردي بر روي آتش احساسش بود. کاترین داشت لبخند می زد. از همان لبخندهاي مرموزي که همیشه به هم می زدند. اما کاترین نه به او بلکه به دیمون لبخند می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان در یک لحظه از دیمون متنفر شد. از زیبایی شوم او و از قدرت افسون گري مبهمش که زنان را به سمتش می کشید، آن گونه که پروانه اي به سمت شعله شمع کشیده می شود. استفان می خواست که دیمون را در هم بکوبد، می خواست که زیبایی اش را خرد کند. اما در عوض مجبور بود که بایستد و نگاه کند که چطور کاترین به سمت برادرش گام بر می دارد. قدم به قدم، دامن بلند زري دوزي شده کاترین روي سنگ هاي کف اتاق کشیده می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست جلوي چشمان استفان، دستان دیمون به سمت کاترین دراز شد و لبخند ظالمانه پیروزي بر لب هایش نشست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان نگاهش را از پنجره بر گرفت. چرا باید خاطره زخم هاي کهنه را به یاد می آورد؟ دست برد و از زیر پیراهنش زنجیر طلایی که همیشه به همراه داشت را بیرون آورد. با انگشتان شست و اشاره حلقه اي که به آن آویزان بود را گرفت. سپس در نور کم اتاق به آن نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتر طلایی به شکل استادانه اي زینت داده شده بود و گذشت پنج قرن هم جلاي آن را کم نکرده بود. روي حلقه فقط یک سنگ بود. یک قطعه فیروزه به اندازه ناخن انگشت کوچکش. استفان ابتدا آن و سپس به انگشتر نقره اي توي دست خودش نگاه کرد. انگشتري که به دست کرده بود همان تزیینات و فیروزه اي به همان شکل داشت. استفان در سینه اش سنگینی مزمنی را احساس نمود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی توانست گذشته را فراموش کند و نمی خواست هم که فراموش کند. علی رغم تمام آن چه که اتفاق افتاده بود، او همیشه در خاطرش از کاترین به نیکی یاد می کرد. اما تنها یک خاطره و تنها یک صحنه از کتاب زندگیش بود که نبایست هیچ وقت به آن بر می گشت. اگر دوباره آن خاطره شوم، آن لحظه هراس انگیز و آن صحنه کراهت بار را زنده می کرد حتماً دیوانه می شد. همان طور که آن روز دیوانه شده بود. آن روز آخر. آن روز که به نفرین ابدي خویش گرفتار شده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان به سمت پنجره خم شد. پیشانی اش را به سردي شیشه گذاشت. معلمش به او گفته بود که شیطان هیچ وقت آرامش نخواهد داشت. شاید به پیروزي برسد اما به آرامش نخواهد رسید. استفان براي چه به فلس چرچ آمده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیدوار بود که بتواند به آرامش دست پیدا کند. اما این غیر ممکن بود. هیچ وقت کسی او را نمی پذیرفت. سختی براي او به انتها نمی رسید. چرا که او یک شیطان بود و نمی توانست این را عوض کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا آن روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. می توانست صداي راه رفتن عمه جودیت را بشنود که داشت خودش را براي دوش گرفتن آماده می کرد. مارگارت که هنوز در خوابی عمیق بود دست و پاهایش را جمع کرده بود و مثل موش سفید کوچکی به نظر می رسید. النا آرام از کنار در اتاق خواب خواهر کوچکش گذشت. راهش را در راهروي خانه ادامه داد. در ورودي را باز کرد و بیرون رفت. هواي صبح دل انگیز و تازه بود. روي درخت بلوط جلوي خانه فقط چند گنجشک و سار نشسته بودند. النا که شب قبل با سردرد بدي به تختخواب رفته بود، سرش را به سمت آسمان آبی دوخت و نفس عمیقی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احساسش امروز خیلی بهتر از دیروز بود. قول داده بود که مت را قبل از مدرسه ببیند هر چند که اصلاً حوصله این کار را نداشت اما مطمئن بود که دیدن مت حالش را بهتر خواهد کرد. خانه مت دو خیابان آن طرف تر از مدرسه بود. یک خانه معمولی مثل بقیه خانه هاي آن خیابان فقط شاید آویز جلوي در وردي کمی قدیمی تر و رنگ دیوارها کمی کم رنگ تر به نظر می آمد. مت بیرون ایستاده بود. براي چند لحظه قلب النا با دیدن او شروع کرد به تندتر تپیدن. مت خوش قیافه بود. النا در این مورد شک نداشت اما زیبایی اش نه جذاب بلکه مثل برخی از مردم آزار دهنده بود. مثل زیبایی یک آمریکایی سالم و سرزنده و مت هنیکات به معناي واقعی کلمه یک آمریکایی بود. موهاي طلایی اش را به خاطر شروع فصل فوتبال کوتاه کرده بود. پوستش به خاطر کار کردن روي مزرعه پدربزرگش کمی آفتاب سوخته به نظر می آمد. چشمان آبی صادق و بی پروایی داشت که امروز کمی ناراحتی در آن ها موج می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی آي تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بیا قدم بزنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا و مت کنار هم اما با فاصله راه افتادند. حاشیه خیابان پر بود از درختان گردو و افرا و هوا هنوز همان سکون صبحگاه را در خود داشت. النا به پاهایش که بر روي پیاده روي خیس گام می زدند نگاه می کرد. احساس ناگهانی عدم اطمینان به سراغش آمده بود. نمی دانست که چطور باید حرفش را شروع کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب! نمی خواي از فرانسه برام تعریف کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آها خیلی خوب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا همچنان داشت به پیاده رو نگاه می کرد که مت هم سرش را پایین انداخت. النا سعی کرد که لحنش کمی مشتاقانه تر باشد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه چی اونجا عالی بود. مردم، غذا، همه چی... اون جا خیلی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش ناگهان خشکید طوري که خودش هم خنده اش گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره حتماً عالی بوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت که حرف او را کامل کرده بود ایستاد و به کفش هاي تنیس رنگ و رو رفته اش زل زد. النا هنوز از پارسال آن کفش ها را به یاد داشت. خانواده مت وضع مالی خوبی نداشتند. شاید مت نتوانسته بود که کفش جدیدي بخرد. النا سر بلند کرد و دید که چشمان مت روي صورت او ثابت شده اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاش خودتو می دیدي الان خیلی قشنگ تر از همیشه به نظر میاي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا با بی میلی دهان باز کرد که چیزي بگوید ولی مت ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و من حدس می زنم که می خواي چیزي به من بگی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا به او خیره شد. مت لبخند زد. لبخندي تلخ و غم انگیز. و سپس دوباره بازوانش را گشود. النا در حالی که او را در آغوش می گرفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آه مت مت مت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس یک قدم به عقب برداشت تا به صورتش نگاه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مت تو بهترین پسري هستی که تا به حال دیدم. من لیاقت تو رو ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا می خواي ولم کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره به راه افتادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتماً چون خیلی خوبم و تو لیاقت منو نداري می خواي ولم کنی آره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا مشت کوچکی به بازوي مت کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه ببین من که نمی خوام ولت کنم برم. ما باز هم با هم دوست می مونیم باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط دوست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مطمئنم همینطوره. آره حتماً همینطوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من خیلی فکر کردم و دیدم ما احساسمون به هم مثل احساس دو تا دوسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا ایستاد و به او نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دو تا دوست خوب. مت صادق باش. فکر نمی کنی که این طور باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو مطمئنی که این کارت ربطی به اون پسر تازه وارد نداره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا سرش را پایین انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا مکثی کرد و سپس گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من اصلاً تا به حال باهاش حرف نزدم. اصلاً نمی شناسمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما می خواي بشناسیش نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت دستش را دور او حلقه کرد و آهسته او را به سمت خودش برگرداند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بی خیال بیا بریم مدرسه اگه باز بود سر راه یک دونات هم واسه ات

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موقعی که داشتند قدم می زدند چیزي انگار بالاي درختان گردو تکان خورد. مت بالا را نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینو ببین بزرگ ترین کلاغیه که تو عمرم دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما وقتی که النا سر بلند کرد کلاغ دیگر رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدرسه در آن روز مکان مناسبی براي اجراي نقشه النا به نظر می رسید. او هیچ وقت بی دلیل صبح به این زودي بیدار نمی شد. او به اندازه کافی درباره استفان سالواتوره اطلاعات جمع کرده بود. که البته زحمت چندانی هم نداشتند چون در مدرسه رابرت. اي. لی همه درباره او حرف می زدند. همه می دانستند که روز قبل چیزي بین او و معاون مدرسه اتفاق افتاده و براي همین امروز به دفتر رئیس فرا خوانده شده بود. مسئله مربوط به مدارکش بود. اما رئیس مدرسه او را به کلاس برگرداند (شایعه شده بود که با یک تماس تلفنی با رُم و شاید هم سفارت ایتالیا در واشنگتن مسئله حل شده) همه چیز، حداقل از لحاظ اداري آرام شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا داشت آن روز عصر به کلاس تاریخ اروپا می رفت که در راهرو صداي سوت آرامی را شنید. دیک کارتر و می چرخیدند. : « این دو تا بچه پولدار آشغال که بازم اینجان .» تایلر اسمال وود داشتند بی هدف توي راهرو النا با خودش گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کرد که به سوت زدن و نگاه خیره آن ها توجه نکند. دیک و تایلر خیال می کردند چون توي تیم اصلی راگبی مدرسه هستند و مدام در حال تکل زدن و دویدن اند پس باید مورد توجه همه باشند. النا در حالی که داشت آرایشش را تجدید می کرد چشمش به آن ها بود و مراقب بود که نقشه را خراب نکنند. استفان وارد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا قبلاً دستورالعمل هاي لازم را به بانی داده بود. آیینه کوچک جیبی که در دست داشت تصویر کاملی از اتفاقات توي راهرو را برایش به نمایش می گذاشت. تصویر استفان را براي یک لحظه توي آیینه از دست داد و بعد دید که استفان درست رسیده کنار او. آیینه جیبی را بست که استفان را با صداي آن متوقف کند اما قبل از آن که موفق شود اتفاق دیگري افتاد. تمام قسمت خودآگاه ذهن استفان به سمت دیگر معطوف شده بود. دیک و تایلر ناگهان آمده بودند جلوي در کلاس تاریخ اروپا و راه را بسته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا فکر کرد : « این دو تا احمق ترین آدماي کل دنیان .» و بعد نفسش را با عصبانیت بیرون داد و از پشت سر استفان به آن دو چشم غُره رفت. اما آن ها انگار داشتند از بازي اشان لذت می بردند هم چنان ایستاده بودند دم در و وانمود می کردند که متوجه این نیستند که استفان می خواهد از آن جا عبور کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عذر می خوام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحن استفان همانی بود که با آن معلم تاریخ را مخاطب قرار داده بود، لحنی آرام و شمرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیک و تایلر نگاهی به هم و سپس به دور و برشان انداختند انگار که دنبال صداي روحی نامرئی می گردند و استفان را نمی بینند. تایلر سعی کرد به زبان ایتالیایی مسخره بازي در آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسکوزي؟ اسکوزي می؟ می اسکوزي؟ جکوزي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دویشان زدند زیر خنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا دید که چگونه عضلات استفان در زیر تی شرتش منقبض شدند. به نظر النا این دعوا غیر منصفانه بود. هر دوي آن ها از استفان قد بلندتر بودند و تایلر تقریباً هیکلی دو برابر او داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مشکلی پیش اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا به اندازه دیک و تایلر از شنیدن صدایی که از پشت سر می آمد تعجب کرد. برگشت و مت را دید که با چشمان آبی و مصممش به آن ها نگاه می کرد. النا لب هاي خندانش را گاز گرفت و آن دو با عصبانیت از سر راه کنار رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

« مت. مت دوست داشتنی .»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا این را توي ذهنش تکرار می کرد اما مت دوست داشتنی داشت شانه به شانه استفان وارد کلاس می شد و او باید پشت سر آن ها راه می افتاد و تنها پشت تی شرت هایشان را می دید. وقتی که نشستند، النا رفت صندلی پشت سر استفان را گرفت جایی که می توانست هر چقدر که دلش می خواهد استفان را ببیند و او متوجه نشود. نقشه اش این بود که تا آخر کلاس صبر کند و بعد... مت داشت با سکه هاي تو جیبش بازي می کرد یعنی حرفی دارد که می خواهد بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی ببین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت بالاخره داشت چیزي می گفت ولی با ناراحتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی ببین... اون دو تا پسرا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان خندید و با لحنی طعنه آمیز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتماً بچه هاي خوبین من در موردشون قضاوت منفی نمی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا می دید که این بار در صداي استفان احساس بیشتري هست، حتی بیشتر از زمانی که با آقاي تانر معلم کلاس تاریخ حرف زده بود. النا می دید که احساس توي صداي استفان از جنس شادي ناپخته اي است، انگار که او هیچ وقت واقعاً شادمان نبوده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به هر حال من انتظار نداشتم که این جا استقبال بهتري ازم بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتهاي جمله اش را تقریباً فقط خودش شنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا انتظار داشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت که زل زده بود به استفان بالاخره تصمیمش را گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بی خیال! گوش کن ما دیروز داشتیم با بچه ها سر تیم راگبی بحث می کردیم. آخر ربات پاي یکی از پیستون هاي تیم پاره شده و ما می خوایم یکی رو به جاش بیاریم. تو نظرت چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان که انگار غافلگیر شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی دونم که می تونم از پسش بربیام یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونی بدوي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونم که... ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان نیمی از صورتش را به سمت مت برگرداند و النا لبخند کمرنگی را روي لبانش دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونی توپ بگیري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همش همینه. من پشت همه بازي می کنم اگه توپی که برات می ندازم رو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگیري و بدوي تمومه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فهمیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان که لبخند می زد می دید که علی رغم لحن بی تفاوت صداي مت، در چشمانش از این که او قبول کرده برقی از خوشحالی می درخشد. النا که از این وضعیت کمی تعجب کرده بود، خیلی زود فهمید که دارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دوستی سریع و بی آلایش آن دو پسر حسادت می کند. گرماي دوستی آن دو النا را کاملاً محو کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما در یک لحظه، لبخند استفان محو شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از دعوتت ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم کارهاي دیگه اي دارم که باید انجام بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین موقع بانی و کارولین هم رسیدند و کلاس شروع شد، وقتی که آقاي تانر درس می داد، النا مدام در ذهنش تکرار می کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام من النا گیلبرت، عضو کمیته خوشامدگویی به دانش آموزان جدید هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به من گفته شده که این دور و اطراف را به شما نشون بدم. براي شما که مشکلی نیست؟ نه؟ چون من اگه در وظایفم کوتاهی کنم برام مشکل پیش میاد. باید سعی می کرد که در آن لحظه چشمانش کاملاً باز و مشتاق باشد، البته تنها در صورتی که حس کند استفان می خواهد یک جوري خودش را از این بازي بیرون بکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجهی این پسر به دخترها غیر قابل تحمل بود و النا می دانست که نقشه اش خیلی ساده انگارانه است. دختري که دست راستش نشسته بود یادداشتی به او داد. النا بازش کرد و فوراً خط بچه گانه بانی را شناخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ك رو تا جایی که بتونم معطل می کنم. چی شد؟ قبول کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا نگاهی به بانی انداخت که دزدکی داشت از ردیف اول به عقب نگاه می کرد. النا با دست اشاره اي کرد و به او فهماند که می خواهد بعد از کلاس بگوید. انگار یک قرن طول کشید تا آقاي تانر درس را تمام کند و توصیه هاي شفاهی لازم را هم بکند و سپس کلاس را مرخص نماید. همه از جا برخاستند که بروند. النا فکر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا وقتشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد در حالی که قلبش به شدت می تپید دوید جلوي استفان و راهش را مسدود کرد. طوري که نتواند دورش بزند. درست مثل دیک و تایلر او هم می خواست کمی مسخره بازي در بیاورد یا خنده اي عصبی سر بدهد تا استرسش آرام بگیرد اما باید جدي می بود. سرش را بلند کرد و دید چشمانش درست رو به روي لب هاي استفان است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک لحظه همه چیز از ذهنش پرید. قرار بود چی به او بگوید؟ دهانش را باز کرد و کلماتی که تمرین کرده بود، بیرون آمدند و در هوا چرخی زدند و روي زمین ریختند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام من النا گیلبرت هستم. من عضو کمیته خوش آمد گویی به دانش آموزانم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و وظیفه دارم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متاسفم وقت ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

براي یک لحظه ذهن النا این حقیقت را نتوانست بپذیرد که استفان حتی فرصت نداده که او جمله اش را کامل کند. النا مثل یک ماشین سخن گو ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وظیفه دارم که اطراف مدرسه رو به شما نشون بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متاسفم... نمی تونم... باید برم... باید برم توي تست تیم راگبی مدرسه شرکت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استفان برگشت و به مت نگاه کرد که از تعجب بهُتش زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه نگفتی که بعد از کلاسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره... ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي مت انگار از ته چاه می آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس بهتره که بجنبیم. می تونی راه رو به من نشون بدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت نگاهی از سر درماندگی به النا کرد و سپس شانه هایش را بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه... خیلی خب... بیا بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مت وقتی که دور می شدند هم یک بار دیگر برگشت و به النا نگاه کرد اما استفان نه. النا خود را در میان انبوهی از ناظران هیجان زده یافت که در میان آن ها کارولین هم بود. کارولین داشت مغرورانه پوزخندي به او تحویل می داد. احساس می کرد که جزء جزء بدنش کرخت شده. گلویش از شدت بغض می سوخت. نمی توانست حتی یک لحظه دیگر آن جا بایستد. برگشت و با سریع ترین سرعت ممکن بیرون رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 4

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی که النا به کمد وسایل اش رسید، کرختی بدنش، جاي خود را به داغی و بغض گلویش، جاي خود را به اشک داده بود. اما النا نباید گریه می کرد. نباید توي مدرسه گریه می کرد. النا با خودش تکرار کرد که نباید جلوي دیگران گریه کند. بعد از این که کمدش را بست یک راست راه افتاد به طرف خروجی اصلی. با دیروز این دومین روزي بود که بعد از مدرسه فوراً برمی گشت خانه و البته حدس می زد که عمه جودیت از این قضیه تعجب کند اما وقتی که به خانه رسید دید اتومبیل او جلوي در نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدس زد که باید با مارگارت رفته باشند خرید. خانه مثل صبح که ترکش کرده بود ساکت و آرام بود. از این که خانه را آرام می دید خوشحال بود. دلش می خواست در سکوت تنها باشد اما از طرف دیگر نمی دانست که در این تنهایی چه کار باید بکند. حالا که دیگر بالاخره جایی براي گریستن پیدا کرده بود، می دید که اشک هایش قصد سرازیر شدن ندارند. کوله پشتی اش را انداخت کف خانه و به آهستگی قدم به اتاق نشیمن گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق نشیمن را دوست داشت. تزیینات اش موقر و تاثیر گذار بود و به همراه اتاق خواب النا تنها اتاق هاي ساختمان بودند که از اسکلت اصلی باقی مانده و دستخوش بازسازي نشده بودند. ساختمان اصلی در حدود سال 1861 ساخته شده بود و بیشترش در طی جنگ داخلی در آتش سوخته بود. تمام چیزي که خاطره ساختمان قدیمی را زنده می کرد، همین اتاق نشیمن با شومینه قدیمی اش بود که ظرافت انحناهاي قالب ریزي شده اش هنوز هم نمایان بود. در بالاي این اتاق نشیمن اتاق خواب بزرگی قرار داشت که جفت دیرین آن بود. پدر بزرگِ پدر بزرگ النا این خانه را ساخته بود و خانواده گیلبرت همیشه در آن سکونت داشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا از دل دیوار شیشه اي خانه به بیرون نگاه کرد. شیشه پنجره ضخیم و موج دار بود و به هر آن چه که در بیرون بود شکلی متفاوت می بخشید. شکلی مواج و متزلزل. النا زمانی را به خاطر آورد که پدرش براي اولین بار دیوار شیشه اي قدیمی را به او نشان داده بود. سن النا در آن موقع کمتر از سن الان مارگارت بود. بغض النا دوباره باز گشته بود، اما هنوز هم اشک ها از سرازیر شدن امتناع می کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز درون النا تناقض داشت. نمی خواست با کسی باشد اما تنهایی آزارش می داد. نمی خواست فکر کند اما مجبور بود روي چیزي تمرکز کند. افکارش مثل موشی که از جغد سفید بگریزد، از ذهنش فرار می بزرگترین .» النا با خودش فکر کرد : « – کردند. جغد سفید – پرنده شکارچی – پرنده گوشتخوار – کلاغ کلاغی که در عمرم دیدم این را مت هم گفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایش دوباره می سوختند. مت بیچاره، چقدر او را آزار داده بود، اما مت چیزي به روي خودش نمی آورد. النا هیچ وقت با او درست رفتار نکرده بود. و اما استفان... قلب النا به شدت شروع به تپیدن کرد و بالاخره دو قطره اشک از گوشه ي چشمانش سرازیر شدند. او گریه می کرد. داشت از شدن خشم، تحقیر و احساس شکست گریه می کرد. دیگر چه؟ امروز چه چیزي از دست داده بود؟ واقعاً چه احساسی نسبت به این غریبه، این استفان سالواتوره داشت؟ او شده بود مشکل النا و این باعث می شد که نتواند بی تفاوت باشد. جذابیت استفان در عجیب بودنش، بود. بعضی وقت ها بعضی پسرها به النا گفته بودند که عشق خیلی با مزه است و بعدها از خواهرها و دوستان آنها شنیده بود که چه قدر قبل از ملاقات با او عصبی بوده اند. چه قدر کف دست هاي شان عرق می کرده و چه قدر قلب شان تند می زده. النا همیشه از شنیدن آن داستان ها لذت می برد. هیچ کس تا به حال در عمرش او را عصبی نکرده بود. النا سعی می کرد بامزه باشد و آدم هاي اطرافش هم همین طور. اما امروز که با استفان صحبت کرده بود، مثل اینکه نوبت او بود که قلبش تند بزند، که زانوانش سست شود، که کف دستان اش خیس از عرق باشد و عصبی شود. النا فکر کرد شاید دلیل اصلی علاقه او به استفان همین باشد که استفان عصبی اش می کند. نه این نمی توانست دلیل خوبی باشد و در حقیقت دلیل بدي هم بود. شاید به خاطر دهانش بود که وقتی اولین بار سرش را بلند کرد آن را رو به روي چشمانش یافت و زانوهایش شل شد. اما نه دلیلش تنها نمی توانست این باشد. آن دهان و آن موهاي مشکی موج دار. النا در حالی که به آن فکر می کرد دستش را لاي موهاي خود برد و با آن شروع به بازي کرد و آن بدن صاف و عضلانی و آن پاهاي بزرگ و آن صداي... بله آن صدا بود که به خاطرش تصمیم گرفته بود استفان را به دست بیاورد، حتی اگر شده در این راه بمیرد. صداي استفان خونسرد و تا حدي تحقیر کننده بود اما به شکل عجیبی این تحقیر براي النا وسوسه آمیز به نظر می رسید. النا با خودش تصور کرد که چطور غریبه نقاب دار با آن لحن صدا، اسم او را تکرار می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- النا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا از جا پرید. ابر توهماتش از بالاي سرش ناپدید شد. این صداي استفان نبود که خطابش می کرد، صداي عمه جودیت بود که با خوشحالی کلید را از قفل در بیرون می کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- النا؟ النا خونه اي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و این هم صداي تیز و کودکانه مارگارت بود. بیچارگی دوباره در وجود النا سرریز کرد. النا برگشت و به آشپزخانه خیره شد. الان توان این را نداشت که با سوالات پر از نگرانی عمه جودیت و شادي هاي معصومانه مارگارت مواجه شود. فوراً تصمیم گرفت و قبل از بسته شدن در ورودي از در پشتی که توي آشپزخانه بود بیرون رفت. اول کمی روي پله ها و بعد در کنار باغچه مکث کرد نمی خواست برود پیش کسانی که می شناختندش. فکر کرد که کجا می تواند تنها باشد؟ پاسخ فوراً به ذهنش آمد. باید می رفت پیش پدر و مادرش. پیاده روي تا حاشیه شهر کمی طولانی به نظر می رسید، اما پس از سه سال که همیشه این مسیر را طی کرده بود، دیگر به آن عادت داشت. از پل ویکري گذشت و از تپه اي بالا رفت. از کنار کلیساي متروك عبور کرد و از شیب تپه به پایین سرازیر شد. این قسمت از قبرستان به خوبی نگهداري می شد و کمتر ترسناك به نظر می رسید.چمن هایش به خوبی کوتاه شده بودند و دسته هاي گل، ترکیب زیبایی شکل داده بودند. النا در پایین سنگ قبر بزرگی که روي آن نام « گیلبرت » از رنگ ها را حک شده بود نشست و آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بابا. سلام مامان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سپس خم شد و دسته اي از شکوفه هاي ارغوانی و حنایی رنگی که سر راه چیده بود را روي قبر گذاشت. النا زانوهایش را جمع کرد و کنار آن ها با حالتی غمگین چمباتمه زد. بعد از آن تصادف همیشه می آمد این جا. تنها کسی که از تصادف زنده مانده بود مارگارت بود که آن زمان کوچکتر از آن بود که چیزي به خاطر بیاورد. خاطره ها در ذهن النا اما، زنده بودند. بغضش بالاخره شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دلش براي آن ها تنگ شده بود. مادرش را به خاطر آورد که چه قدر جوان بود و پدرش را به یاد آورد که وقتی می خندید صورتش چین می افتاد. آنها خیلی خوش شانس بودند که کسی مثل عمه جودیت را داشتند که کارش را ول کند و به شهر کوچک آنها بیاید تا از فرزندان برادرش نگهداري کند. و البته رابرت نامزد عمه جودیت هم بود که مهربانیش بیشتر او را شبیه یک پدرخوانده می کرد تا یک شوهر عمه ساده. النا به یاد می آورد که بعد از مراسم تدفین چه قدر از دست والدینش عصبانی بوده که خود را به کشتن داده اند و او را رها کرده بودند. آن موقع هنوز زیاد عمه جودیت را نمی شناخت و فکر می کرد که دیگر توي این دنیا جایی براي او نیست. النا الان کجا را داشت؟ سوالی که در ذهن النا تکرار می شد پاسخ راحتی داشت. این جا را، شهرش، فلس چرچ را. اما به نظرش رسید که این جواب درست نیست، این اواخر همه اش فکر می کرد که در این دنیا جاي دیگري هست که او به آن جا تعلق دارد؛ جاي دیگري، که باید آن را خانه بنامد. سایه اي از بالاي سرش گذشت و النا را ترساند. براي چند لحظه نتوانست دو نفري که بالاي سرش بودند را تشخیص بدهد. به نظرش ناشناس، غریبه و به طرز مشکوکی خطرناك می آمدند. خون در بدنش یخ بسته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- النا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شبح کوچکتر که دستانش را به کمر گذاشته بود، با لحنی بی قرار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گاهی وقتا خیلی نگرانت می شم. واقعاً خیلی نگرانت می شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

النا پلک زد و سپس خنده کوتاهی کرد. دو شبح بالاي سرش، بانی و مردیت بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی که آن دو می نشستند، النا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آدم باید کی رو ببینه، اگه بخواد چند لحظه واسه خودش تنها باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگو بریم گم شیم ما هم میریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما النا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. مردیت و بانی وقتی که النا ناراحت بود، می دانستند که باید او را این جا پیدا کنند. النا در یک لحظه از این بابت احساس رضایت کرد. باید از آن ها تشکر می نمود. از هر دوي آن ها. کجا می توانست برود که دوستان به این خوبی داشته باشد. برایش مهم نبود که بفهمند گریه می کرده. النا دستمال مچاله شده اي که بانی به او داد را گرفت و با آن چشم هایش را پاك کرد. سه نفرشان مدتی را در سکوت گذراندند و به بازي باد در میان شاخه هاي درخت بلوط چشم دوختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بانی بالاخره سکوت را شکست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متاسفم واسه اون قضیه. خیلی بد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو همیشه آدم زرنگی بودي نباید به این بدي که می گن باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو اون جا نبودي که ببینی مردیت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.