داستان درباره ی دختری به اسم اریکاس که از خ و نه فرار میکنه و راهی مسیری میشه که پایانش رو نمیدونه که در همون ابتدا مزاحمت سه پسر باعث میشه که….

ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۵۷ دقیقه

مطالعه آنلاین اریکا
نویسنده : هیوا بهرامی

ژانر: #عاشقانه #اجباری

خلاصه :

داستان درباره ی دختری به اسم اریکاس که از خ و نه فرار میکنه و راهی مسیری میشه که پایانش رو نمیدونه که در همون ابتدا مزاحمت سه پسر باعث میشه که….

چشمانم راببند...

نگذار که تلخی روزگار راببیند.

چشمانم را به زور ببند.

این چشمان کنجکاو، با دیدن تلخی واقعیت، سر شکسته می شوند.

نگذار چشمانم باز بماند!

چشمانم را از من بگیر...

اما نگذار ببینم آنچه را که ندیده می دانم...

طاقت دیدنش را ندارم.

- اریکا درست می گه. ما آدم ها تکرار می شیم. تکرار در تکرار...

نگاه خیره اش را به مهسا دوخت و ادامه داد:

- تکرار من کی می تونه باشه؟

- هه! تکرار تو؟! هیچ احمقی حاضر نیست تکرار تو باشه... مگه اینکه واقعا یه احمق ِ دیوونه باشه!

پاهای ناتوانش را روی زمین می کشید و سعی می کرد قدم هایش را بلند تر بردارد. تمام ِ طول ِ خیابان ِ عریض و تاریک را طی کرده بود و ساق های ِ استخوانی اش دیگر توانی برای دویدن نداشت. سینه اش می سوخت و نفس کشیدن برایش دشوار بود. همان اول که از خانه بیرون زد، احساس کرد کسی تعقیبش می کند و حالا گیر چند پسر افتاده بود و نمی دانست در این خیابان وسیع و خالی از سکنه چه کند؟

در این میان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف های چندش آورشان او را می آزردند. سه پسر که در ماشین خود با هر قدم به دنبالش می آمدند. اریکا به ناگاه تعادلش را از دست داد و روی زمین آسفالت ولو شد. برای اینکه با صورت روی زمین نیفتد، کف ِ هر دو دستش را مانع از برخورد با کف ِ آسفالت قرار داد. با سوزشی که کف دست هایش احساس کرد ناله ی خفیفی سر داد و سعی کرد هر چه سریع تر خود را جمع و جور کند. اما دیر شده بود، پسرها از ماشین بیرون آمدند و دوره اش کردند. هر سه پسر با خنده های بلند و چندش آور خود بر وحشت ِ او می افزودند. پسر اولی که موهای بلندی داشت و لباس ِ چسبانی پوشیده بود به طرف اریکا رفت و با چشم های حریصش او را نظاره کرد و گفت:

- خانوم خوشگله... نگفتی این وقت شب بیرون رفتن ازخونه خطر داره؟

اریکا همانطور که می لرزید روی زمین نشست و خود را جمع کرد، در حالی که ترس را با تک تک اعضای بدنش حس می کرد نگاه شرر بارش را به او دوخت و با نفرت فریاد زد:

- خفه شو آشغال...

از پشت پرده ی اشک به آن ها نگاه کرد و ادامه داد:

- دست از سرم بردارین! برید گمشید!

هر سه پسر خنده ی بلندی سر دادند. پسر دومی جلو آمد و روبه روی او نشست. موهایی کوتاه و چشمانی زاغ داشت، با لبخند ِ کریهی گفت:

- اوه اوه... دست از سرت برداریم؟!

و دستش را به طرف صورت خیس از اشک اریکا نزدیک کرد و ادامه داد:

- عمرا جیگر! ش...

اریکا با نفرت دست او را پس زد. درحالی که دندان هایش را روی هم می فشرد تا از ترسی که تمام وجودش را فراگرفته بود بهم نخورد، میان حرفش پرید و گفت:

- اگه گورتون و گم نکنید... با همین دستای خودم تیکه تیکتون می کنم!

حتی خودش هم باور نداشت که چنین حرفی زده! هر سه پسر با نگاه کردن به هم زیر خنده زدند. یکی از آن ها با صدای نسبتا" زنانه ای گفت:

- ای وای ترسیدم!

اریکا که فرصت را مناسب دید، پسر چشم زاغ را به عقب هل داد و از جایش بلند شد. به چشم های متعجب آن ها خیره شد و چند قدمی به سمت عقب برداشت، و بعد خیلی سریع شروع به دویدن کرد. دو پسر دیگر با خنده به دوست خود و فرار اریکا نگاه می کردند. پسر چشم زاغ در حالی که دردی در مچ پایش احساس می کرد از جا برخاست و با عصبانیت به دنبال اریکا دوید.

- ولش کن فرشید! داری زیاده روی می کنی!

همانطور که می دوید ماشینی را دید که با سرعت از کنارش رد شد و کمی جلوتر ایستاد. خوشحال از اینکه کسی پیدا شده، لبخند پُر بغضی زد و سعی کرد قدم هایش را بلندتر بردارد. پسر چشم زاغ هنوز هم به سمتش می آمد. مردی مسن با موهایی جوگندمی از ماشین پیاده شد و به سمت اریکا که چند قدمی بیشتر از او فاصله نداشت رفت. اریکا وقتی به مرد رسید با وحشت به چشمان او نگاه کرد و در حالی که نفس نفس می زد، سینه اش را در چنگ فشرد.

مرد با نگرانی ای توام با عصبانیت گفت:

- ار... اتفاقی افتاده؟! چی شده؟!

اریکا که نای حرف زدن نداشت با دست به پشت ِ سر ِ خود اشاره کرد:

- اون... اونا... مزاحم... مزاحمم شدن.

مرد با اخم به پسران جوان که هر سه در حال فرار بودند نگاه کرد و زیر لب گفت:

- شما برو توی ماشین.

پسر چشم زاغ که نزدیک تر از دو پسر دیگر بود یک قدم به سمت عقب برداشت، دندان هایش را روی هم فشرد و در حالی که عقب عقب می رفت فریاد زد:

- ماشین و روشن کن، اوضاع خیته!

- انقدر فیلم بازی نکن و بیا! این یارو واقعا قاطیه!

- بپر بالا دیگه خره!

مرد میانسال دستی در هوا تکان داد و با عصبانیت فریاد زد:

- ای حرومزاده ها...

پسر چشم زاغ در میان ِ بد و بیراهایی که دوستانش بارش می کردند، آخر از همه و لنگان به ماشین رسید، بعد از سوار شدن، ماشین با ویراژ شدیدی از جا کنده شد.

مرد درحالی که به دور شدن ماشین خیره شده بود، سری از روی تاسف تکان داد. به دخترکی که در ماشینش نشسته بود نگاه مهربانی کرد و خود سوار شد. سعی کرد خونسردی خود را به دست بیاورد و سپس شروع به پرسیدن سوال کرد:

- این موقع شب... توی این خیابون خلوت چی کار می کنی؟

اریکا سرش را پایین انداخت و با گریه گفت:

- بخدا... بخدا من از اون دخترا نیستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام تلاشش را به کار برد تا بی گناهی خود را ثابت کند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مَ... من ... من... من دیگه بر نمی گردم به اون خونه! اونجا جای من نیست، من... ن ِ... نمی تونم برگردم خونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و گریه اش شدت بیشتری گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونی به من بگی مشکلت چیه؟ شاید باید بپرسم که مشکلت با خانواده ات چیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا در حالی که اشک می ریخت سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. مرد با مهربانی چشمانش را روی هم فشرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایرادی نداره دخترم. دیگه گریه نکن. گریه نکن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی مکث کرد، به نظر می رسید چیزی از درون باعث ِ عذابش شده، آهی پر سوز کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون به نظر میاد که جایی و نداری... من امشب تورو می برم پیش خانواده ی خودم. بعدا" درباره ی مشکلت حرف می زنیم. خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا جوابی نداد، مرد که سکوت ِ او را دید اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی اسمت چیه؟ چند سالت بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا زیر چشمی با نگاه ِ متعجب خود مرد را برانداز کرد. او سوالش را طوری پرسیده بود که انگار قبلا درباره سن خود به او اطلاعات داده و حالا او به خاطر نمی آورد! با صدایی که خود به سختی می شنید جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مَ... من... اِ... اریکا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف بیشتری نزد و سکوت کرد. مرد لبخند خسته ای زد و سری به معنای فهمیدن تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانست چرا، اما حسی در قلبش می گفت که به آن مرد اطمینان کند، حسی که انگار او را می شناخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اول همراهی مرد را قبول نکرد، می ترسید که از چاله داخل چاه بیفتد. اما باحرف هایی که او زد تقریبا قانع شد. چاره ای جز این نداشت. چه می کرد غیر از این؟ با خود گفت: «هر جا غیر از اون خونه ی لعنتی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد ِ میانسال تلفن همراهش را درآورد و رو به اریکا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من یه تماس کوچولو با منزل می گیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و از ماشین پیاده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * * * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمانی که به منزل مرد رسیدند او به طرف اریکا چرخید، لبخند ِ اطمینان بخشی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پیاده شو دخترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا با ترس و لرز دست به دستگیره برد و آرام دَر را باز کرد. پاهای لرزانش را روی زمین گذاشت و با تکیه بر ماشین سعی کرد بایستد. مرد دَر ورودی راباز کرد و اریکا توانست داخل را ببیند. حیاط بسیار بزرگی را مقابل خود دید. سر تا سر حیاط را درختانی کوچک و بزرگ پوشانده بودند و این زیبایی طبیعی محسور کننده بود. اریکا از جایش تکان نخورد و نفسش را در سینه حبس کرد. مرد که داشت وارد خانه می شد، با دیدن بدن لرزان اریکا کامل به سمت او برگشت، ترس و وحشت را در چشمان او خواند، لبخند غمگینی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نترس دخترم. الان همسرم و صدا می کنم... نترس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت خانه نگاه کرد و کمی صدایش را بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهناز خانم؟ مهناز جان؟ بیا با مهمونمون اومدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست یک دقیقه بعد زنی بلند قد با چشمانی آبی، ابروانی کمانی و لب و دهانی متناسب، که به صورتِ گردش می آمد، از در ِ ورودی ساختمان خارج شد. انگار که از قبل منتظر آمدن آن ها بود. از پله ها پایین آمد و روی سنگ فرش ِ باغ قرار گرفت. بعد از طی کردن چند متر روبه روی هر دو ایستاد. نگاهش میان همسرش و اریکا چرخ خورد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام حامد جان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت اریکا نگاه کرد و لبخند دیگرش را تحویل او داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم، خوش اومدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طوری به اریکا نگاه می کرد که او احساس کرد این زن از خیلی وقتِ پیش منتظر ِ ورودش بوده است. نگاهش رنگی از آشنایی داشت. زن که اسمش مهناز بود با خوشرویی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه مهمون خوشگلی! چی شده ما افتخار آشنایی با این خانم و داریم حامد جان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به همسرش نگاه کرد. حامد لبخندی مصنوعی زد و نگاهش را از چشمان اریکا گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اریکا جان... دختر همکارم هستند، اومده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی مکث کرد و به سختی اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پیش ما یه مدتی بمونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که کتش را در می آورد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه مشکلی برای خانواده ش پیش اومده که همکارم مجبور شده دخترش و یک مدتی از خونه دور کنه. ازم خواست که برم دنبالش، یه مدت پیش ما باشه، که هم توی درسش بهش کمک کنم، هم همگی هواش و حسابی داشته باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگِ چهره ی اریکا به وضوح پرید. از دروغی که آن مرد گفت حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست باید چه بگوید؟ حتی فکرش را هم نمی کرد که یک غریبه به او چنین لطفی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا عزیزم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعارف مهناز از فکر و خیال بیرون آمد و به داخل خانه قدم گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز او را به زور روی مبلی نشاند. سرش را پایین انداخت و کوله اش را محکم تر چسبید. صدای حامد خان را شنید که از همسرش پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهرسا کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فردا کلاس داشت زودتر خوابید. حیف شد مهمون عزیزمون رو زیارت نکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا در فکر حرف های مهناز بود: «یه جوری نگاه می کنن... یه جوری حرف می زنن انگار منتظر بودن! یه چیزیشون می شه ها! نه به اون یارو که همش قیافه ش تو همه و به زور لبخند می زنه، نه به این زنش که میخ من شده و یه بند لبخند ِ ژوکوند تحویلم میده! خدایا... خودت کمکم کن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای مهربان مهناز به خود آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شام خوردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشانه ی منفی تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم سر تکان داد و خیره خیره نگاهش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس پاشو بیا تا اتاقتو بهت نشون بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامد خان در حالی که روی مبل می نشست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی این اریکا خانم ما وقت نکرد وسیله ی زیادی همراه خودش بیاره. خودت که می دونی کارا یک کمی عجله ای شد... اِاِ... یه دست لباس تر و تمیز بهش بده مهناز جان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست بگوید لباس دارد اما بی خیال شد و با خود فکر کرد: «اون که نمی دونه من چی دارم و ندارم. حالا هم مثلا داره لطف می کنه...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشاره ی مهناز به سمتش رفت و با او هم قدم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه ی دوبلکسی بود. از پله های ِ مارپیچ خانه بالا رفتند. در طبقه ی بالا چندین اتاق وجود داشت. مهناز اتاقی را به او نشان داد و گفت که اتاق ستاره است. موقع گفتن این حرف نگاه غمگینش را به اریکا دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اتاق کناریت هم برای مهرسا هستش که الان خوابه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از گفتن یک سری توضیحات دیگر رفت. با نگاه کردن به اطراف اتاق خیلی سریع چشم های غمگین او را فراموش کرد. اتاق کوچک اما زیبایی بود. خیلی دوست داشت بپرسد ستاره کیست؟ یا آن یکی اتاق که بزرگتر از اتاق مهرسا و ستاره به نظر می رسد، برای چه کسیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دیوار های اتاق خیره شد. دیوار ها سوسنی رنگ بود، همینطور ملحفه و پرده ها، نزدیک تخت کمدی قرار داشت. روی تخت نشست و به بالش تکیه داد. تمام بدنش درد می کرد و کوبیده شده بود. چند شب می شد که خواب و خوراک درست و حسابی ای نداشت. تمام ِ مدتی که برای فرار نقشه می کشید، مواظب بود تا گُلی بویی از ماجرا نبرد و مثل همیشه خبر چینی نکند. اما مطمئن نبود که درست عمل کرده یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین حال که به وقایع آن شب فکر می کرد، بدون اینکه خود بخواهد به خواب عمیقی فرو رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * * * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای داد و بیدادی که از بیرون می آمد چشم باز کرد. خواست سرش را بچرخاند اما دردی که در گردنش پیچید مانع از حرکتش شد. دست راستش را بالا آورد و روی گردنش گذاشت. همانطور که دراز کشیده بود به سرو صدای بیرون گوش سپرد. حامد خان با صدای نسبتا بلندی فریاد می زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبر کن! آرین... با توام! تا 7 صبح کدوم گوری بودی پسره ی احمق؟! به من نگاه کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بلند پسری را شنید؛ پسر با گستاخی و لحن بدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِهههههه! فقط گیر بدینا؟! فقط گیر بدین! اصلا رفته بودم خر زنی و درسخونی... خوب شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامد خان با خشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درس؟! کی؟! اونم تو؟! فکر کردی اون مدیریت ِ لعنتی و تو قبول شدی؟! اون همه معلم خصوصی بگیر کلاس های جور واجور بنویس... آخرشم با رشوه قبول شدی احمق... که من احمق تر از تو خجالت نکشم بگن پسر دکتر احدی یه دیپلم هم نداره. آبرو برای خودت و ما نذاشتی بس نیست؟! دیگه می خوای چه گندی بالا بیاری؟ چی کوفت کردی که سر ِ پا نیستی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی دوست داشت بداند آن پسر کیست که حامد خان اینطور خشمگین و عصبانی درباره اش حرف می زند؟ البته حدس می زد که پسر او باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامد خان را مردی مهربان یافته بود. اصلا فکرش را نمی کرد چنین حرف هایی از او بشنود. پوزخندی زد و به این فکر کرد هر کسی در خانه اش مشکلات خودش را دارد. «اما مشکل شماها به بزرگی مشکل من نیست!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ِ مهناز را شنید که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یکم آروم تر! با این داد و فریاد شماها اریکا بیدار می شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین خنده ی عصبی ای کرد و با لحن بدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اریکا دیگه کدوم خریه؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حامد- آدمت می کنم بذار به موقع ش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا در دلش به حامد خان حق می داد که عصبانی باشد. «بدون اینکه بشناسه توهین می کنه؟! پسره ی بی ادب!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون هیچ دلیلی آن مرد را دوست داشت. بیشتر که فکر کرد دید دلیلی از این واضح تر که او را از چنگال سه گرگ نجات داده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای دَر چشمانش را بست. سعی کرد از لرزش پلک هایش جلوگیری کند. عطر زنانه ای که به مشامش خورد او را مطمئن کرد که مهناز وارد اتاق شده. صدای خش خش پارچه ای آمد، متوجه شد که او چیزی را روی میز گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از گذاشتن لباس روی میز با مهربانی اریکا را صدا کرد. اریکا خیلی جدی نقش یک دختر خواب آلود را بازی کرد و پلک گشود. چشمانش را تنگ کرد، لبخندی مصنوعی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام. صبح... بخیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز لبخند اریکا را با تبسمی گرم جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبح تو هم بخیر. خوب خوابیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی ملحفه را از روی خود کنار زد و روی تخت نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، ممنونم، خوب خوابیدم... خا... خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز کمی به سمت جلو متمایل شد و دست او را در دست گرفت و فشرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا دوست ندارم باهام رسمی حرف بزنی. راحت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خود را عقب کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهرسا از صبح منتظرِه که تو رو ببینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، خیلی هم مشتاق ِ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز از جایش برخاست و به سمت در رفت. انگار که چیزی یادش آمده باشد برگشت و در ادامه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لباس هارو روی میز گذاشتم. حتما دوش بگیر و لباس هات و عوض کن. پایین منتظرتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی به در بسته ی اتاق خیره ماند و سعی کرد تمام جریانات پیش آمده را در ذهن ِ خود هضم کند. اما ذهنش گنجایش این همه اتفاقات جورواجور را نداشت. دستانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در آن خانه، درون آن اتاق دو حس ِ متضاد رابا هم تجربه می کرد. نمی دانست دارد کار درستی می کند یا نه؟ می دانست که مطمئن نیست، اما سعی داشت به خود بقبولاند که درست است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مجبورم! کسی و تو این کشورم ندارم... غیر از اینجا کجا می تونم برم؟! غیر از اینا به کی می تونم اعتماد کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه ِ عمیقی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی همش دلم شور می زنه! خیلی هم شور می زنه! باید یه رد و نشونی از خاله پیدا کنم... باید پیدا کنم! باید برم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه موهایش را شانه زد نگاهی به لباس ها انداخت. سارافونی زیبا به رنگ آبی با شلوار لی برمودا و شالی آبی کنار هم روی میز قرار داشت. با وجود اینکه خیلی دوست داشت دوش بگیرد، اما هنوز کمی می ترسید و احساس نا امنی می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون حمام رفتن لباس هایش را عوض کرد. بعد از تعویض لباس ها نگاه دیگری به خود در آینه انداخت و با دلشوره به سمت در رفت. در را که باز کرد دختر جوانی به سرعت خود را عقب کشید. به خوبی متوجه شد که دختر برای مدتی گوش ایستاده. خودش هم مانند دخترک کمی ترسید و هول کرد. حدس زد که این دخترِ به ظاهر خجالتی مهرسا است. مهرسا دو قدمی به سمت عقب برداشت و لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا قدی متوسط، چشمان و ابروانی مشکی و صورتی گرد داشت، گردی صورتش به مادرش رفته بود. اما از نظر اریکا در کل چهره اش به حامد خان شباهت بیشتری داشت تا مهناز خانم؛ به آرامی جواب ِ سلامش را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا با چشمانی فراخ و گونه هایی گل انداخته از هیجان، دستش را پیش کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اسم من مهرساست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا بعد از مکثی نسبتا طولانی دست او را در دست گرفت و سعی کرد مانند او لبخند بزند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم... اریکام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست ِ اریکا را فشرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از آشنایی باهات خیلی خوشوقتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا با تعجب به او خیره شد و سعی کرد تعجبش را پشت لبخند مسخره اش پنهان کند. سری به نشانه ی تایید تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره... مَ... منم... همینطور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به لباس های خود خیره شد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می بخشید که... زحمت دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را عقب کشید و اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابت لباس ها ممنون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا لبخندی زد و سرش را به سرعت به سمت چپ و راست تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تعارف و بذار کنار. اگه به خجالت باشه من از همه خجالتی ترم. خیلی خوشحالم که یه دختر همسن و سال ِ خودم اینجاست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم از اریکا گرفت و به پله ها نگاه کرد. دوباره نگاهش را به اریکا دوخت و لبخندی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من می رم سر ِ میز صبحانه... تو هم... زودی بیا، آخه من باید برم دانشگاه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و لبخند زد و یک قدم به سمت عقب برداشت، اریکا نیز لبخندی مصنوعی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه... آبی به صورتم بزنم... میام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا سری تکان داد و از پله ها به سمت پایین سرازیر شد. اریکا به اتاق برگشت تا آبی به دست و صورتش بزند. در واقع این کار بهانه ای برای فرار از زیر نگاه های ِ کنجکاو مهرسا بود. اما حالا واقعا نیاز داشت تا با آب ِ سرد کمی حال خود را جا بیاورد. خوشحال بود از اینکه درون ِ آن اتاق یک سرویس ِ بهداشتی ِ مختلط از حمام و دستشویی وجود دارد. هر چند همیشه از این نوع سرویس ها بدش می آمد. «همینم از سرت زیاده. یه دختر فراری و چه به ناز کردن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خود در آینه خیره شد. از دیدن رنگ پریده ی صورتش به وحشت افتاد. صورتی استخوانی، گونه هایی برجسته، چشمانی درشت به رنگ قهوه ای تیره با موهایی مجعد و خرمایی رنگ؛ لبانش لرزید و از هم باز شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لعنت به تو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شدت بغض چانه اش لرزید. نگاهش را از آینه گرفت. با نفرتی زیاد که در خود احساس می کرد مشتی آب به آینه پاشید و از سرویس بیرون آمد. با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت دَر ِ اتاق رفت. در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ شانه اش درد گرفت؛ دست به شانه گرفت و به نگاه گستاخ و عصبانی ِ پسر جوان خیره شد. «این آرین ِ؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسری که در مقابل خود می دید زیبایی عجیبی داشت، زیبایی که نگاه خیره ی هر دختری را به خود جلب می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانی آبی که رنگ خاص و عجیبش نگاه اریکا را به سمت خود کشید، بیشتر فیروزه ای می زد، لب های کوچک و قلوه ای، ابروانی کمانی و کشیده، هیکلی متوسط و استخوانی، بیشتر که دقت کرد متوجه شد این پسر چهره ای دخترگونه دارد، هیچ نقصی در صورت او پیدا نمی شد. در ذهن خود آرین را به یک فرشته ی زمینی تشبیه کرد و از توصیف خود پوزخندی به لب آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی نگاه ِ هیز و حریص آرین را روی اجزای بدن خود دید، اخمی به چهره نشاند و کمی خود را جمع و جور کرد، نگاه خیره و طولانی ِ او را تاب نیاورد و سر به پایین انداخت. هیچ وقت دختر خجالتی ای نبود، اما نمی دانست که چرا حالا احساس خجالت و خشم را با هم تجربه می کند؟ خیلی جدی و محکم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام. می بخشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین لبخند پر کنایه ای زد و در حالی که هنوز نگاهش روی صورت اریکا میخ شده بود، با لحن ِ بدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باریکلا! این بابای ِ ما هم ایول داره والا! چه عجب ما یکی و توی دوست و آشنا دیدیم که بشه بهش نگاه کرد. افتخار آشنایی با چه کسی و دارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که دیگر حوصله اش از دست آن پسرک گستاخ و نگاه هیز و مسخره اش به سر آمده بود، سرش را بالا گرفت و به چشمان او خیره شد؛ خیلی جدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اریکا، اگه امر دیگه ای نیست می خوام برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره اخلاق قدیمی خود را بازیافته بود. آرین ابرویی بالا انداخت و سوتی حاکی از تعجب و شوق کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه اوه چه خشنی تو دختر! نه به قیافه ی ملوس و بانمکت نه به این اخلاق گندت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که حسابی آتیشی شده بود و پره های بینی اش از شدت خشم می لرزید، نگاه پر نفرتش را از آرین گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا درست حرف بزنید! حالا هم برید کنار می خوام رد شم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد با تندی از کنارش گذشت و از پله ها سرازیر شد. پله ها را که تمام کرد در جای خود ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسره ی نکبت! پدرت حق داره... بیشعور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای بعد با ترس اندیشید: «نکنه یه وقت آمار ِ من و به این پسرش بده! نه بابا وقتی به زنش نمی گه پسرش چی کاره س! ولی از کجا معلوم شاید به زنش گفته و اون به روی من نمیاره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا با وجود گرسنگی زیاد حوصله ی روبه رو شدن با حامد خان و مهناز خانم را نداشت، اما تا ابد که نمی توانست آنجا بایستد و به در و دیوار نگاه کند؟ یا به آرین فحش دهد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشید و به راه افتاد، به میز که رسید زیر لب سلام آرامی کرد و نشست. مهناز با لبخند جواب سلامش را داد. وقتی حامد خان را آن نزدیکی ها ندید با ترس و دلهره به چهره ی مهربان زن خیره شد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عَ... عمو... حامد رفتن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز در حالی که لیوانی چای جلوی او می گذاشت پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره عزیزم، همین چند دقیقه ی پیش رفت مطبش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا سکوت کرد و چیزی نگفت، همان موقع کسی کنارش نشست، سر چرخاند و آرین را دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبح بخیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد و ترجیح داد سکوت کند. کمی خجالت می کشید اما با اصرار های زیاد مهناز شروع به خوردن صبحانه کرد. در حین نوشیدن چای به فکر فرو رفت، آنقدر که حواسش به نگاه های تمسخر آمیز آرین روی نیم رخ خود نبود. صدای مهناز رشته ی افکارش را گسست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اریکا جان، من امروز باید برم کلاس، مهرسا هم تازه رفته، منتظرت موند با هم صبحانه بخورین ولی دیر کردی و بیشتر از این نمی تونست منتظر بمونه. اما آرین خونه هست و تنها نیستی. خواستم بهت بگم که بدونی عزیزم، دلم نمی خواد احساس غریبی کنی. اینجارو مثل ِ خونه ی خودت بدون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن نام آرین رنگ از چهره اش پرید. دیگر باقی حرف های مهناز را نمی شنید. با چشمانی گرد شده از ترس به آرین خیره شد، می توانست لبخند مسخره ی او را ببیند. «می خوان که با این پسر الدنگشون تنها باشم؟! دیوونه ان!!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازدمش را با حرص و ترس بیرون فرستاد و سر به زیر انداخت. «نه دیوونه تر از تو!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز که متوجه ی ترس و نگرانی اریکا شده بود، دست ِ او را در دست گرفت و فشرد، با لبخند اشاره ای به آرین کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگاه به شکل و شمایل این پسر ما نکن، یکم شیطون هست، ولی توی دلش هیچی نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی مصنوعی زد و سری تکان داد، در دل گفت: «آره ارواح عمه ش! هیچی تو دلش نیست همه رو تو چشاش ذخیره کرده.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از رفتن مهناز، اریکا به داخل اتاق ِ ستاره رفت، بعد از قفل کردن در ِ اتاق نفس راحتی کشید و به آن خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این از این! دیگه چیزی برای ِ ترسیدن وجود نداره. حالا آروم باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان با صدای در از جا پرید و قدمی به سمت عقب برداشت. وقتی دید کسی به دَر ضربه می زند، با عجله و ترس به پشت دَر رفت، سعی کرد صدایش نلرزد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بَ... بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خندان آرین را شنید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا در و قفل کردی؟! قرار نیست که کسی بخورتت. باز کن کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانست چه کند اما به حامد خان و مهناز خانم اطمینان قلبی داشت. صدایش را صاف کرد، سینه اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت. خنده اش گرفت، انگار که خود را برای جنگ با آرین آماده می کرد. در را آرام باز کرد، اولین چیزی که دید لبخند مسخره ی آرین بود، آرین به سرعت لبش را جمع کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونم بیام داخل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانش را به زور قورت داد و سعی کرد ترس را از چهره اش دور کند، نفس عمیقی کشید و با اخم به لبخند ِ آرین نگاه کرد. نمی دانست باید چه کند و حسابی دست و پاها یش را گم کرده بود. «عجب غلطی کردم! کاش لال می شدم که فکر کنه خبر مرگم کپیدم. اصلا واسه چی این خراب شده رو باز کردی؟ نگاه کن داره با چشماش قورتت میده بدبختِ دختر ندیده! نکنه آمار ِ من و داره؟ شاید داره که انقدر خودمونی و مسخره باهام برخورد می کنه! شاید فکر می کنه با یه دختر فراری هر جوری که عشقش بکشه می تونه رفتار کنه؟ غلط کرده... من هر دختری نیستم... اصلا غلط کردن که بهش گفتن! من که التماسشون نکرده بودم بهم کمک کنن... چیه اریکا خانم حالا عوض تشکر کردنته!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار دیگر نفس لرزانش را بیرون فرستاد، چشمانش را بست و به آرامی باز کرد. صدای آرین از پشت سرش باعث شد که نیم متر به هوا بپرد. به عقب برگشت و در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، با قیافه ای ترسان و متعجب به آرین که روی تخت نشسته بود نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین لبخندی زد و با سر اشاره ای به تخت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- افتخار نمی دید بشینید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا کمی سرش را عقب برد و با گیجی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟!... کُ... کجا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین سعی کرد خنده اش را پنهان کند و در این کار هم موفق بود، اما نتوانست نگاه پر از کنایه اش را از دید اریکا مخفی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کنار ِ من... روی تخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام تنش مور مور شد، دندان هایش را روی هم فشرد و خیلی جدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر... من راحتم! شما بهتره کارتون و بگید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین سری از روی بی تفاوتی تکان داد و کمی با موهای سیخ شده اش ور رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از بابا شنیدم ایران زندگی نمی کنی، برای یه مدت کوتاه اومدی اینجا، هَه... کلی هم تو گوشم خوند کاری به کارت نداشته باشم. حالا بینم چند وقت ایران نبودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن آن حرف ها حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست چه بگوید، چرا حامد خان این همه دروغ سر هم کرده بود؟ چه لزومی داشت؟ اما از طرفی با خوشحالی متوجه شد که آرین چیزی از فرار ِ او نمی داند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه متعجب آرین به خود آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب... من... یه... یه دو سه سالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین دستی در هوا تکان داد و با تمسخر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا من فکر کردم که از دوران طفولیت خارج از ایران زندگی کردی، هَه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا اخم کرد، اصلا احساس خوبی نداشت، به جای ترس احساس خشم و نفرت وجودش را فرا گرفت. «لابد عشق زندگیِ خارج از کشوره! ولی خب خیلی هم دروغ نگفتم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حوصله ی سوال های بعدی این پسرک مزخرف را نداشت، برای اینکه او را زودتر از سر خود وا کند با عصبانیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما... اومدین اینجا که فقط این حرف هارو تحویل من بدین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین خنده ی بلندی سر داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی عصبی می زنی بابا! توی ِ این سن و سال باید خیلی سرحال تر و باحال تر باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه کارتون تموم شده برید بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب حالا! انگار نوبرش و آورده! خودت و به یه روانشناسی... چیزی... معرفی کن. اینجوری برای آینده ت هم بهتره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با تمسخر اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ا... ری... کا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ی مسخره ی دیگری سر داد، در میان خنده دوباره تکرار کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ریکا؟! این دیگه چه اسمیه! حداقل می ذاشتن ربکا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره بلند بلند خندید. اریکا که دیگر تحمل ِ صدای خندیدن و قیافه ی مسخره ی او را نداشت، موقعیت خود را فراموش کرد و با عصبانیت صدایش را بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولا" اریکا نه و اریکا خانم... باید به اطلاعات ِ عمومیتون اضافه کنم که اریکا اسم ِ یه گُلِ! دوما این شما هستید که باید خودتون رو به یه روانشناس معرفی کنین. چون بی دلیل مزاحم دیگران می شید و بدون ِ اینکه اجازه بگیرین وارد اتاق می شین و رفتار کاملا بی ادبانه ای دارین! تازه، در بیان اسم ها هم مشکل دارین! خنده های بی خود و الکی سر می دین و... خیلی واجبه، حتی از درس مدیریت و سیخ کردنِ مو و نون شب هم واجب تره آقا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده بر روی لبان آرین خشک شد، با دهانی نیمه باز و چشمانی پر از خشم به اریکا نگاه کرد. از جایش برخاست و به سمت اریکا رفت، اریکا ترسید و قدمی به سمت عقب برداشت. آرین با لبخند یک قدم دیگر به او نزدیک شد، اریکا باز هم یک قدم به عقب برداشت. این کار را ادامه دادند تا اینکه اریکا به دیوار چسبید و راه دیگری برای فرار نداشت. آرین با همان لبخند مسخره اش دست پیش برد تا دست کوچک اریکا را بگیرد، که ناگهان صدای ِ سیلی ای در فضا طنین انداخت. آرین با چشمانی گرد شده به قیافه ی سرخ از خشم اریکا خیره شد و دست به گونه ی خود کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که حسابی از دست خودش و حامد خان و آرین عصبانی بود؛ فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آشغال عوضی! فکر کردی دخترا اسباب بازی شما آشغالا هستن؟! چی خیال کردی که اینطوری با من رفتار می کنی؟! از اون پدر و مادری که من دیدم یه همچین... پسری انتظار نمی رفت! تو علاوه بر اینکه خیلی کثیفی... خودخواه و بی تربیت و... مغرور و بی خاصیت هم هستی! واقعا به تو هم میگن آدم؟! هَه! حتی به مهمون توی خونه تون هم رحم نمی کنی؟! موندم رو چه حسابی من و با تو تنها گذاشتن و رفتن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تمام مدت آرین در حالی که سکوت کرده بود به حرف های ِ او گوش می کرد. با اینکه حرفی نمی زد، اما در نگاهش چیز عجیبی بود که اریکا را به وحشت می انداخت. اریکا با انگشت به در ِ اتاق اشاره کرد و غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زود از این اتاق گورت و گم کن و برو بیرون... اَ... اگه می خوای چیزی به پدر و مادرت نگم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین پوزخندی زد و با صدایی خفه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی! فقط می خواستم یکم بترسونمت که ظاهرا" خیلی بدم ترسیدی! می دونی... اگه من بی خاصیتم تو هم یه دختر احمق از خود راضی ای، واقعا فکر کردی کی هستی؟ من حتی توی صورت ِ دخترای ِ اُملی مثل تو تُفم نمیندازم! یه روزی این کشیده رو بهت بر می گردونم... فعلا کاریت ندارم... اما منتظر اون روز باش! منتظر باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد عصبی از اتاق بیرون زد و در را محکم بهم کوبید. اریکا در حالی که تمام بدنش از ترس می لرزید لبخند مغروری زد و به دَر بسته ی اتاق خیره شد. از حرف های آرین ناراحت نشد، بلکه بیشتر احساس خوشحالی کرد، زیرا که فکر می کرد توانسته حالش را بگیرد و حرصش را دربیاورد. آهی کشید و با خود فکر کرد: «نباید به بقیه چیزی بگم. اگه بگم فقط برای خودم بد می شه. می گن این یه دختر فراریه و لابد خودش یه کاری کرده که پسر ما هم یه همچین عکس العملی نشون داده. آره دیگه... می گن کرم از خود ِ درخته! هَه...، خاک تو سرت اریکا ببین چقدر خار و ذلیل شدی که باید یه همچین چیزایی و تحمل کنی! ای کاش می تونستم یه شماره ای از خاله گیر بیارم! در اون صورت حتما از اینجا می رفتم تا... اما... خود ِ خاله اینا نشونی از خودشون به جا نذاشتن و بی خبر رفتن! اگه منو می خواستن حتما یه کاری می کردن... یه نشونی... یه چیزی! هَه... تو این دنیا از هیچی شانس نیاوردم! فقط مامان... مامان!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بسته شدن محکم در خانه خبر از رفتن آرین داد، بعد از آن صدای ویراژ یک ماشین آمد. از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد، کوچه وسیع، خلوت و خالی از عابر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ِ موسیقی او را متوجه ی زمان کرد، برگشت و موبایلی را روی ِ تخت دید. مطمئن شد که برای آرین است، موبایل را برداشت و به صفحه ی نمایشگرش نگاه کرد. کنجکاوی اش حسابی گل کرده بود، برای همین بدون اینکه فکر کند دکمه ی سبز را فشرد. صدای ِ تو دماغی و جیغ جیغوی ِ دختری جوان در گوشی پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو... هیچ معلوم هست کجایی آرین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا پوزخندی زد و فقط گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو... شما؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که زمان و مکان را فراموش کرده بود، روی تخت نشست و با پوزخند، انگار که دخترک آن طرف خط قیافه ی او را می بیند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما تماس گرفتین، من باید بگم شما؟ حالا شما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک با عصبانیت صدای جیغ جیغویش را بالا برد و با لحن ِ بدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خفه شو بینم! تو دیگه کدوم خری هستی؟ موبایل آرین دست ِ تو چی کار می کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا گوشی را از خود دور کرد و با تعجب به آن خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خودش و هر کی باهاش می گرده بالا خونه رو دربست داده رفته!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد و بی توجه به جیغ و داد دختر با کنایه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا توهین می کنید؟ خود شما کی هستین؟ لابد مزاحمین... شاید بهتره به مامانم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک خیلی سریع با ترسی که در صدایش موج می زد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من دوست آرین هستم... تو... مهرسایی... نه؟! نکنه اشتباه گرفتم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طوری جمله ی آخر را گفت که انگار با تمام وجود آرزو داشت همینطور باشد. اریکا خنده ای کرد و شال را روی شانه هایش انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون آرینی که من میشناسم بهش نمی خوره یه دوست دختر ثابت داشته باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک که مشخص بود از اینکه حدسش درست از آب درنیامده حسابی حرصی شده؛ با عصبانیت صدایش را بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به تو ربطی نداره! خودت و معرفی کن. گفتم کی هستی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم بابا! اولا دونستن و ندونستن اسم منم به تو مربوط نیست. دوما، اون دوست پسر لوست گوشیش و توی اتاق من جا گذاشته. اگه اومد پیشت حتما بهش آمار بده. بای بای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لفظ کلمه ی «اتاق ِ من» لبخند تلخی زد، منتظر جواب دخترک نماند و تماس را قطع کرد. گوشی را روی میز گذاشت و خود روی تخت ولو شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ساعتی می شد که روی تخت دراز کشیده و به سقف ِ اتاق خیره مانده بود، به این فکر می کرد که تا الان پدرش برای پیدا کردنش چه می کند؟ آیا اصلا زحمت رفتن پیش پلیس را به خود می دهد؟! «با اون پیرزن فوضول حتما خیلی زود فهمیده چی به چیه. همشون برن به جهنم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر در این خانه احساس راحتی می کرد. یک جورهایی دوست نداشت اعتراف کند، اما در اینجا بدون آن کابوس ها خوابیده بود، بدون اینکه عذاب بکشد، بدون همه ی آن بدبختی های بی شمار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای محکم کوبیده شدن در خانه از جا پرید و روی تخت نشست. شالش را روی ِ سرش انداخت، حدس می زد که آرین است. از تصور خشم او لبخند رضایتی روی لب هایش نشست. اما ناگهان با فکر ِ اینکه تنهاست و ممکن است آرین بلایی سرش بیاورد بر خود لرزید. «خاک تو سرت! آخه اینم شد حالگیری؟! بهت جا دادن اون وقت تو...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین در حالی که بسیار عصبانی بود و کارد می زدند خونش در نمی آمد، پاهایش را محکم روی پله ها می کوبید و به طبقه ی بالا می رفت، در همان حال فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجایی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا جمع و جور ایستاد و به این فکر کرد که نباید اینطور نشان دهد از او می ترسد، خود را برای جنگ ِ دیگری آماده کرد و مانند او صدایش را بالا برد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من سر جای خودم هستم... آقا آرین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق به شدت باز شد و چهره ی عصبانی آرین میان قاب در نمایان گشت، موهای سیخ شده اش بهم ریخته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو به رمینای من چی گفتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از چیزی که شنید قیافه ی بامزه ای به خود گرفت و خندید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رمینای من؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را به چشم های آرین دوخت و زیر لب ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالم بهم خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به درک که حالت بهم خورد! دیگه نبینم بخوای پا رو دُم من بذاری لعنتی! گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا پوزخندی زد و سعی کرد کلمه ی لعنتی را نشنیده بگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناراحتِ ُدمِ له شدتون هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین که هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر می شد فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای چی به موبایل من دست زدی؟ ها؟... هَه! مثل اینکه توی ِ اون خراب شده ای که زندگی می کردی بهت یاد ندادن چطوری به بزرگتر از خودت احترام بذاری؟! بذار... خودم حالیت می کنم... دختره ی لوس ننر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لوس؟! من؟! لوس اون دوست دختر نازنازی شما رمینا خانوم هستن. نتونسته خودش جواب بده باباش و فرستاده سر وقت من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به دَر کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب آقا آرین، حرفت و زدی، من و هم دیدی، حالا بفرمایین بیرون، می خواستم استراحت کنم که حسابی مزاحمم شدین. اگه تکرار بشه حتما گزارش این رفتار بی ادبانه تون رو به عمو حامد می دم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلمات آخر را شمرده و با کنایه ادا کرد. آرین که از این همه حاضر جوابی حرصش گرفته بود، پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رو که نی! روی ِ هر چی سنگ پا بوده کم کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا خوشحال از اینکه باز هم پیروز میدان شده لبخند شیطنت آمیزی زد و پشت به آرین کرد، سرگرمی ِ جالبی بود، تصمیم داشت این پسره ی لوس از خود راضی را سر جای خود بنشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * * * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کلی فکر و خیال و اضطرابی که به جانش افتاده بود سر میز ناهار حاضر شد. سنگینی نگاهی را بر روی صورت خود حس کرد، سر بلند کرد و دیده در دیدگان جنگجوی آرین دوخت، تپش قلبش شدت گرفت. طاقت نیاورد و سر به زیر انداخت. آرین لبخند پیروزمندی بر لب نشاند و با اشتهای ِ بیشتری شروع به خوردن کرد. با این احساس که چگونه جواب نگاه آرین را داده بر خود لعنت فرستاد: «خاک تو سرت. اون با نگاهش به تو فحش میده، اون موقع تو براش سرخ و سفید می شی!» فکر می کرد بعد از خوردن ناهار حامد خان از او بخواهد که با هم حرف بزنند. اما انگار اشتباه می کرد. همه بر سر کارهای خود رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق رفت و در را بست. فضای دلگیر اتاق را از نظر گذراند و آهی از سر حسرت کشید. نمی خواست اقرار کند که دلش برای اتاقش تنگ شده. به سمت کوله اش رفت و عکس مادرش را بیرون آورد. با حسرت به آن خیره شد. دوست نداشت گریه کند، در واقع اگر هم می خواست فعلا اشکی برای ریختن نداشت. با چند تقه ای که به دَر خورد سریع عکس را سر جای اولش گذاشت و ایستاد. در حالی که خود را مرتب می کرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا سرش را از لای ِ دَر داخل ِ اتاق کرد. با آن گونه های اناری رنگش، لبخند نمکینی زد و با خجالت به اریکا نگاه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می تونم بیام تو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا نیز لبخندی مصنوعی تحویلش داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هَه... این چه سوالیه؟! تو چرا همش من و خجالت می دی! بیا تو دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به او تعارف کرد که بنشیند. توقع داشت حامد خان پشت در باشد، با وجود دلخوری و دلشوره ای که داشت سعی کرد لبخند بزند. مهرسا لبخند ِ شیرینی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو امروز چطوری با برادر من ساختی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا اول متوجه ی منظور او نشد. بعد از کمی تامل خنده ای کرد و سری تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دونستم. تا الان هیچ دختری نتونسته بوده روشو کم کنه. وقتی اومدم و نگام به قیافه ی پکر و عصبانیش افتاد خیلی تعجب کردم. خیلی عصبانیه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که قیافه ی مغروری به خود گرفته بود، پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دست بالای دست بسیار است. تازه اولشه. هنوز مونده تا عملیات تکمیل بشه. البته ببخشید که این و می گم. ولی ایشون واقعا خودخواه و مغرور و کمی... کمی که چه عرض کنم... بی ادب هستن. من فقط جواب ِ رفتارای ِ خودشون و دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا چشمکی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حرفتو قبول دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با لبخند خجول و غمگینی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان بابا هم نمی تونن حریفش بشن. خیلی اذیت می کنه. مدام هم با من جرو بحث می کنه و سر هر چیز ِ کوچیکی به من گیر میده. اما خودش تا دلش بخواد هر کاری که فکرش و بکنی انجام میده. صبح تا شب تو این پارتی و اون پارتی ِ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا در حالی که به حلقه ی در دستان مهرسا خیره شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب... تو چرا جوابش و نمی دی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا لبخند متینی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من باهاش سر و کله نمی زنم. حوصله ی جواب های آماده ش و ندارم. وقتی می دونم کم میارم برای چی بحث کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کار ِ درستی می کنی. راستی چند سالته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- 19 سال. معماری می خونم که البته قصد تغییر رشته دارم. هنوز مشخص نیست. تو چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا با خود گفت: «چه جالب! منم مهندسیِ معماری می خونم خانم. اما فعلا که به لطف دروغای ِ پدر شما یه چیز دیگه می خونم!» اریکا وقتی نگاه خیره ی مهرسا را با آن لبخند مرموزش دید، خیلی سریع به خود آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه حامد خان نگفتن؟ من... من پزشکی می خونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا سری تکان داد و از جا برخاست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش سن و سالت که اصلا به قیافه ت نمی خوره... یعنی... کمتر می خوره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خیلی ناگهانی اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواب ظهر و دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا که خیالش آسوده شده بود لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی می خوای بری بخوابی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا خمیازه ای مصنوعی کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوهوم... بدجور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس خنده ی ریزی کرد و به اریکا خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه برو. منم... عادت دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا از اتاق بیرون رفت تا به خوابش برسد. اما اریکا با افکار پریشانی که در سر داشت نمی توانست بخوابد. به نظرش رفتار ِ مهرسا عجیب بود. وقتی از رشته اش گفت اینطور به نظر می رسید که او متوجه شده اریکا دارد دروغ می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چیزی می دونه؟ گمونم خواب ِ ظهر هم بهونه بود... تابلو بود داره فیلم بازی می کنه! دیگه بعد از این همه فیلم بازی کردن من یکی و نمی تونه رنگ کنه. شاید همه چی و می دونه! ولی چقدر؟ مگه خود حامد خان چقدر می دونه؟ هیچی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * * * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا نفهمید که کی خوابش برد. روی تخت نشست، آب دهانش را با آستین پاک کرد و چهره درهم کشید. بلند شد تا دست و صورتش را بشویید. با نگاه کردن به ساعت متوجه شد مدت زیادی نیست که خوابیده. وقتی از دستشویی بیرون آمد صدای گفتگوی مهرسا با آرین را شنید. صداها گنگ بود و از اتاق کناری می آمد. با احتیاط در اتاق را باز کرد و پشت در ایستاد تا بهتر بشنود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا- نخیر آقا، ما دوتا می خوایم تنها بریم بیرون. شما هم می تونی با دوست دختر عزیز ِ خودت رمینا خانم بری. اصلا تو چی کار داری به کار ما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با صدای نسبتا بلندی که انگار از روی قصد بالا برده باشد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه؟! توام رفتی طرف ِ اون دختره ی ننر؟ نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار همینه دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو همیشه همینجوری هستی. چیزی که می خوای و دیگران قبولش نمی کنن ناراحتت می کنه. بعدا" میای می گی ما باهات لج می کنیم و از این چرندیات... وقتی هم با محمد مقایسه ت می کنن سریع بهت بر می خوره. اینا همش تقصیر ِ خودت ِ... حداقل جلوی ِ اریکا مثل آدم رفتار کن که بعدا پشیمون نشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز اسم ِ اون انتر و جلوی من آوردی! نمی دونی خوشم نمیاد ریختش و ببینم چه برسه به اینکه اسمش و بشنوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اَه! بسه دیگه آرین! من نمی دونم تو چه دشمنی با محمد داری ولی اون همیشه به فکر ِ توا ِ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا خیلی ناگهانی از اتاق آرین بیرون آمد. اریکا عجله به خرج داد تا مهرسا متوجه ی فالگوش ایستادنش نشود. فرش ِ زیر پایش روی سرامیک کف ِ راهرو لیز خورد و به طرز دهشتناکی پخش زمین شد. مهرسا با عجله به سمت او رفت و با ترس پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد؟! خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین که با شنیدن صدا از اتاق بیرون آمده و پشت مهرسا ایستاده بود، وقتی مطمئن شد اتفاق خاصی نیفتاده شروع به خندیدن کرد. اریکا بدجور پایش درد می کرد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و داخل شالش کرد. همیشه وقتی عصبی می شد کنترل خود را از دست می داد. بدون اینکه متوجه باشد با همان لحن رُک ِ همیشگی اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همش تقصیر شماهاس! انقدر بلند حرف زدین که منو کنجکاو کردین بیام ببینم چی شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پایش خیره شد، از دردی که داشت چهره درهم کشید و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای اینکه کنجکاویم رو نشه این بلا سرم اومد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین در حالی که می خندید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخرشم این فضولیت ناقصت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد آرام اضافه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاش به جای پات اون زبونت داغون می شد که اینقدر زبون درازی نکنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا در حالی که به کمک مهرسا از جایش بر می خاست گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما هم ایشالا بی رمینا بشین که یه ملتی از دست لوس بازی هاتون خلاص بشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سرعت اندیشید: «این و از کجام آوردم گفتم؟! اگه زیادی پسرخاله بشه همش تقصیر خودمه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین پوزخندی زد و چیزی نگفت. مهرسا از پله ها سرازیر شد تا برای بهبود رنگ پریده اریکا کمی آب قند بیاورد. آرین از فرصت استفاده کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه چیزی بهت می گم خوب تو گوشت فرو کن تا دیگه با یه موضوع مسخره برای من عَلَمِ جنگ به پا نکنی. دخترایی که باهاشون طرح رفاقت می ریزم می دونن من فقط برای یه دوستی کوتاه می خوام باهاشون باشم. رمینا هم یکی از اوناس... پس بودن یا نبودنش برای من فرقی نمی کنه گوگولی مگولی... انقدر این موضوع روعَلَم نکن. به نفعت نیست! اوکی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا نگاه پُر نفرتش را به او دوخت و سری از روی تاسف تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعضی از شماها حتی لیاقت اسم حیوون هم ندارین! مطمئن باش یه روزی یه نفر همونطوری که تو داری دخترای مردم و بازی می دی تورو به بازی میگیره. یه روزی رو دست بزرگی می خوری. بالاخره تو هم باید توی این دنیای لعنتی جواب پس بدی جناب ِ آرین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین خنده ی مسخره ای سر داد و با بی خیالی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از مادر زاده نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد با همان خنده به سمت اتاقش رفت. نگاه پر نفرتش را بدرقه ی راه او کرد و در دل گفت: «آدمت می کنم. تو هم مثل همه ی مردای دیگه... همتون یه جورید. همتون برید به جهنم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کمک مهرسا روی تخت نشست. برایش آبمیوه آورده بود. با خنده شالش را روی تخت انداخت و آبمیوه را گرفت و نوشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامانم رفته دوره خونه ی دوستاش. از اونجایی که تو با خودت لباس زیادی نیاوردی بهتره بریم بیرون خرید. اصلا می خوام برات یه یادگاری بگیرم. من که نمی دونم تا کی پیش ما هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا لبخند خجالت زده ای زد و در جواب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه ممنون... لطف داری، من احتیاجی ندارم. زیاد... نمی مونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با من تعارف نکن که هیچکسی تو تعارف کردن به من نمی رسه. من خودم دوست دارم یه چیزی برات بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهشان درهم گره خورد و هر دو زیر خنده زدند. مهرسا در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی لباسای خودت هم توی کمدِ... خودم برات چیدم. من پایین منتظرتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به رفتن او خیره شد و با خود اندیشید: «اینم مثل برادرشه، فقط یه کوچولو مظلوم تر! هَه... شاید هردوتاشون به همون ناجی ِ من یعنی حامد خان رفتن!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

* * * * *

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از در بیرون می رفتند که با صدای آرین متوقف شدند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهرسا... به مامان بگو امشب تولد رامینه. تا آخر شب هم اونجا هستم و نمیام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرسا اخمی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینکه کار هر شبته. موندم تو کار تو و دوستات! هر شب تولد ِ یکیشونه! مامان بابا هم دیگه خودشون می دونن. به من هیچ ربطی نداره. خودت برو بگو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی کرد و با لحن خشنی روبه مهرسا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زبون درآوردی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ موبایلش جمله اش را نیمه کاره رها کرد. دستش را بالا آورد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبر کنین سر راه می رسونمتون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد به تلفن همراهش پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جونم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه . حتما میام... آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه عزیزم کاری نیست... اوکی... به داداشت بگو واس امشب زیاد شلوغ پلوغ نکنه... خوش ندارم جلوی اون یالغوز زیادی بشه... اون دوستت هم هست؟... بابا همون شبنم دیگه؟... نه بابا تواَم! خودم باهاش کاری ندارم یکی از بچه ها می خواد باهاش طرح ِ رفاقت بریزه و... دِ می گم نه دیگه!... به جون تو!... باشه باشه... قربونت... بای تا های.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا نتوانست جلوی زبان خود را بگیرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تموم شد؟ نمی خواین مارو برسونین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین یک تای ِ ابرویش را بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا کی می خواد تورو برسونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا با حرص به سمت مهرسا برگشت و لبخند زد، سعی کرد با خونسردی تمام سخن بگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتره خودمون بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده ی شاد آرین بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا! حالا چرا انقدر زود قهر می کنی؟ شوخی کردم خانومی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اریکا با عصبانیت به سمت او برگشت، انگشت اشاره اش را به حالت تهدید تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بار اول و آخرتون باشه که به من می گید خانومی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهرا که مهرسا از کل کل میان این دو خوشش آمده بود، چون یک بند می خندید. ناگهان هر دو به سمت او برگشتند. اریکا با نگاهی دلخور و آرین با چهره ای عصبانی، مهرسا با قیافه ای مظلوم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.