بخشی از متن : آنچنان ازدحام و همهمه ای سالن دادگاه را فرا گرفته بود که انسان را به شگفتی وامیداشت. افرادی که در بیرون بی صبرانه انتظار کشیده بودند اکنون پس از ورود سعی داشتند در ردیفهای جلو جای مناسبی را در اختیار داشته باشند. من هنگامی که وارد سالن شدم اکثر صندلیها اشغال شده بود . این جنجالی ترین و پر سر و صداترین محاکمه ی سال بود که در تاریخ ایران در نوع خود بی نظیر و عجیب می نمود…..

ژانر : اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴ دقیقه

مطالعه آنلاین عصیان
نویسنده : نسرین ثامنی

ژانر : #اجتماعی

خلاصه :

بخشی از متن : آنچنان ازدحام و همهمه ای سالن دادگاه را فرا گرفته بود که انسان را به شگفتی وامیداشت. افرادی که در بیرون بی صبرانه انتظار کشیده بودند اکنون پس از ورود سعی داشتند در ردیفهای جلو جای مناسبی را در اختیار داشته باشند. من هنگامی که وارد سالن شدم اکثر صندلیها اشغال شده بود . این جنجالی ترین و پر سر و صداترین محاکمه ی سال بود که در تاریخ ایران در نوع خود بی نظیر و عجیب می نمود…..

این کتاب را به پسرانم به اختران تابناک زندگیم , امیر حسین و امیرخسرو و زمانی تقدیم میدارم

نسرین ثامنی

آنچنان ازدحام و همهمه اي سالن دادگاه را فرا گرفته بود كه انسان را به شگفتي واميداشت. افرادي كه در بيرون بي صبرانه انتظار كشيده بودند اكنون پس از ورود سعي داشتند در رديفهاي جلو جاي مناسبي را در اختيار داشته باشند. من هنگامي كه وارد سالن شدم اكثر صندليها اشغال شده بود.

اين جنجالي ترين و پر سر و صداترين محاكمه ي سال بود كه در تاريخ ايران در نوع خود بي نظير و عجيب مي نمود. دادگاه جهت محاكمه ي زني تشكيل شده بود كه بقصد خودكشي خود و سه فرزندش را به وسيله سم مهلكي مسموم ساخته اما خود به طريق معجزه آسائي از مرگ حتمي نجات مي يابد. عمق فاجعه در اين بود كه هر سه فرزند اين زن در اين حادثه ي دلخراش به وسيله ي مادر كشته مي شوند. و اينك كه من در دادگاه حصور داشتم آخرين جلسات محاكمات وي به پايان مي رسيد و امروز يا در روزي ديگر حكم نهائي دادگاه صادر مي گرديد.

روزنامه ها در اطراف او سر و صداي فراواني به راه انداخته بودند و افكار عمومي در مورد وي متشنج و ناآرام بود. عده اي از سر ترحم و دلسوزي در موردش نظر داده و عده اي ديگر شديدا بر او تاخته و خواهان اشد مجازات در موردش بودند.

هيچ كس هم از كم و كيف قضيه آگاه نبود و همين مسئله حادثه را مرموز و هيجان انگيز جلوه مي داد. متهمه در تمام مدت بازپرسي چشمان بي فروغش كه انعكاس هيچ نوري در آن مشاهده نمي شد را بر زمين دوخته و حتي هنگامي كه دادستان از وي پرسشهائي مي نمود هيچگونه پاسخي دريافت نمي داشت، تو گوئي كه او مجسمه ي سنگي است.

محاكمه ي اين زن در چند جلسه و با حضور چندين شهود انجام پذيرفت. شاهدان افرادي بودند از قبيل دكتر معالج وي، دوست صميمي محكوم، تني چند از همسايگان، شوهرش و چند نفري ديگر كه هر يك به نوبه ي خود با اظهار نظرهاي مشابهي او را بي گناه مي دانستند. در اين ميان تنها كسي كه متهمه را مقصر قلمداد مي كرد شوهر او بود.

پزشك معالج وي كه خود بانوي ميانه سالي بود عقيده داشت كه بيمار وي شديدا از اختلافات زناشوئي رنج مي برده بطوريكه در آستانه ي جنون و ديوانگي قرار گرفته بود و اگر شوهرش به او اجازه ي درمان مي داد همسرش از اين بحران روحي نجات مي يافته است.

دوستان و همسايگان وي او را زني مهربان و دوست داشتني مي دانستند و عقيده داشتند كه وي قرباني رفتارهاي ناهنجار همسرش گشته است. با وجودي كه اظهارات شهود برله محكوم بود معهذا قانون وي را مجرم شناخته و مي بايست حكم نهائي صادر گردد.

اما شوهرش... مردي كه در تمام مراحل دادرسي حضور داشت.

سخنانش نسبت به همسرش تلخ و گزنده بود. او ظاهري خشمگين و غمزده داشت. اين هر دو حالت تواما در او موج مي زد. او در دادگاه اظهار داشت كه همسرش از ابتداي ازدواج با او سر ناسازگاري داشته و

13-19

نسبت به او و بچه هایش بی توجه بوده است. او همسرش را مادری نالایق و همسری نافرمان می دانست و عقبده اش بر این بود که این زن شایستگی زنده بودن را ندارد و باید وجودش را از کرۀ ارض محو شود. شوهرش با نفرت و انزجار از روی وی یاد میکرد و تقاضای قصاص می نمود.

من در تمام مدتی که این مرد سخن می گفت به چهرۀ معصوم و درهم شکستۀ منهمه چشم دوخته بودم. او ظاهرا خونسرد بود. آنچنان که اصلا ممکن نبود از چهرۀ آرام و بی تفوتش به افکار درونیش پی برد. اما من احساس می کردم در درون سینۀ مالامال از دردش سخنان بیشماری جهت گفتن دارد. شوهرش دائما از وی بد می گفت و از او چهره ای همانند دیو ترسیم می کرد که دل هر شنوندهه و بیننده ای را به لرزه می انداخت. او را قاتل و جنایتکار می خواند. دادیار سعی داشت از موکلش دفاع نماید لیکن دست او نیز بسته بود زیرا که متهمه به هیچ وجه با او همکاری نمی کرد. سکوت و خونسردی و آرامش بیش از حد محکوم همه را عصبانی کرده بود. دادستان او را دیوانه خطاب می کرد و با خنجر کلمات قلبش را می خراشید. او را قاتلی سنگدل و بیرحم می دانست که حتی پس از انجام قتل حاضر به اعتراف و پذیرفتن عمل زشت خود نیست. قاتلی که در نهایت خونسردی به اظهارات همه گوش فرا می دهد و شاید در دل همه را به ریشخند بگیرد. اما همه حیرت زده بودند از اینکه چرا متهمه چیزی نمی گوید و از خود دفاع نمی نماید. نه حرفی، نه اعتراضی، او به طور کلی سکوت اختیار کرده بود و این مسئله پر وخامت اوضاع می افروزد. بازپرس و دادستان عقیده داشتند که وی دادگاه را دست انداخته و با سکوت خود می خواهد محکمه را به نفع خود به پایان برساند. همه می دانستند که سکوت مساوی است با محکومیت قطعی اش. متهمه حتی به نحوۀ جنایت خود نیز اعتراف نکرده و از روزی که از بیمارستان به بازداشتگاه قصر انتقال یافته بود. در برابر همۀ پرسشها لب فرو بسته و سخنی ابراز نداشته بود.

سرانجام آخرین جلسۀ دادگاه به پایان رسید و من او را دیدم که همراه دو مامور درحالی که لبخندی تلخ و مرموز بر لب داشت و چون مرده ای بیرون حرکت می کرد و از درب دادگاه خارج گردید.

در راهروی باریک و بلند دادگستری به حرکت درآوردم و در همان حال به اظهار نظرهای متفاوتی که در حول و حوش او و محاکمه اش از دهان سایرین خارج می شد، جسته و گریخته گوش می دادم.

هنگامی که به خانه بازگشتم با وجود خستگی شدید به دفتر کارم رفته و پروندۀ او را از کشوی میز بیرون کشیده و یادداشتهای جدید را داخل آن داخل آن نهادم و مدتی به تفکر پرداختم.

من دیگر نه بعنوان یک نویسنده، بلکه از دیدگاه یک زن در اندیشۀ او بودم. یکبار دیگر به جمع بندی مطالب پرداختم، به نکتۀ جدیدی دست یابم. اما یک علامت سوال به وسعت هر چه تمامتر در ذهنم نقش بسته بود، انگیزه؟

آری، آنچه که برای من و شاید هزاران خوانندۀ کتابی که قرار بود در آینده سرگذشت وی را بخوانند مطرح بود و گرۀ معما را می گشود، انگیزه بود. به چه انگیزه ای این زن دستش را چنین گناهی آلود؟ به چه علت او تصمیم به نابود سازی خود و کودکانش گرفت؟ با بررسی اجمالی پرونده ای که من از وی تدارک دیده و می خواستم از آن بعنوان سوژۀ آیندۀ داستانم استفاده کنم تنها به یک نتیجه رسیدم و آن اینکه زن مزبور در طول دوران زندگی زناشویی خود آنچنان تحت فشار شدید روحی قرار گرفته که عرصه را بر خود تنگ دیده و تنها راه رهایی از این تنگنا را در خودکشی یافته است. اما او در مورد زندگی خودمختار بود. فقط در مورد خود نه کودکانش.

سکوت او باعث گشته بود که کسی نتواند در مورد وی قضاوت عادلانه و سنجیده ای داشته باشد. حقییقتا از درک واقعیات عاجز بودم. با شناخت اندکی که از اظهارات شهود در مورد او داشتم چگونه می توانستم در مورد شخصیتش داستان سرایی کنم؟ او دارای هویت مجهولی بود. اطلاعاتم بسیار ناقص و کلیشه ای بود. همینقدر می دانستم که او زنیست حدود سی ساله که باشوهر و سه فرزندش می زیسته و زندی زناشویی ناموفقی داشته است. اما اینها به تنهایی کافی نبود. نویسنده می بایست قهرمان داستانش را بشناسد و از حوادث و اتفاقات تلخ و شیرین وی آگاهی داشته باشد.

با اطلاعات مختصر و ناکافی که از وی و نحوۀ زندگیش داشتم چشم امید از سوژۀ جدید جرکندم و پرونده را بسته و آن را در کشوی میز جا دادم. آن شب تا پاسی از شب گذشته من در حول و حوش او تفکر می کردم و ناگهان راه حلی بنظرم آمد. هرچند که ممکن بود به نتیجۀ دلخواه دست نیابم لیکن تا حدودی امیدوار گشتم. صبح روز بهئ تصمیم خود را به مرحۀ اجرا درآوردم. یکسره به زندان قصر رفته و با مسئول زندان دربارۀ ملاقات حضوری خود با زندانی به فتگو نشستم. آنقدر پافشاری و سماجت بخرج دادم تا اینکه عاقبت الامر اجارۀ ملاقات را کسب کردم. پیروزمندانه و امیدوار به همراه ماموری بطرف سلول زندانی براه افتادیم. در بین راه ماموری مرا راهنمایی می کرد اظهار داشت که بنا به درخواست سایر زندانیها آنها متهمه را در سلولهای انفرادی جای داده اند، و چون حیرت مرا دید توضیح داد که بخاطر سکوت آزاردهنده اش هیچ زندانی حاضر نشده در کنار او بسر برد و آنها که با اعتراض و اعتصاب سایرین مواجه گشته بودند ناچارا برخلاف مقررات زندانی را در سلول انفردای محبوس ساخته اند.

من ضمن حرکت چند سوال در مورد نحوۀ رفتار و حرکات وی در زندان نمودم که همۀ جوابها به یک چیز ختم می شد که: او زن آرامی است که هرگز صدایی از گلویش خارج نمی شود. حتی مامورین زندان هم کلامی از وی نشنیده بودند. نکتۀ دیگری که در مورد او دانستم این بود که در طی هشت ماه محبس وی حاضر نشده بود یا تنها قوم و خویش خود یعنی خواهر و برادرش ملاقات و گفتو داشته باشد. تنها کسی که به سلولش راه یافته بود وکیل مدافعه ای بود که دادگاه برایش درنظر گرفته بود که او در برابر این وکیل هم سرسختی نشان داده و سختی ابراز نداشته بود، اینک من دومین کسی بودم که به حریم تنهایی وی راه می یافتم، در حالتی که کوچکترین امیدی به ثمربخش بودن مذاکرات خود با وی را نداشتم. مامور زن با کلیدی که در دست داشت درب سلول را گشود و هر دو وارد شدیم. در گوشۀ تنگ و تاریکش روی زمین چمباتمه زده و سر را در گریبان نهاده بود. با باز شدن در حتی سرش را نیز بلند نکرد. دلم می خواست از نزدیک او را لمس کنم. باورم نمی شد او از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده باشد. زنی با چنین اراده ای قوی و قلبی پولادین یقینا وجودش از سن و آهن ساخته شده بود. او در نظر من موجودی مافوق انسان تصور می شد. همراه من به او نزدیک شد و به ملایمت گفت:

- بلند شو، ملاقاتی داری.

او با تانی سرش را بلند کرد و به ما خیره گشت. ازدیدن من نه حیرت کرد و نه خوشحال شد. همچنان بی تفاوت در دیدگانم خیره ماند. لبخندی دوستانه و مهرآمیز به صورتش پاشیدم و سلام کردم که هیچ عکس العملی در برنداشت. همراه من مرا با وی تنها نهاد و درب را در قفای خود بست. اینک منو او با هم تنها شده بودیم. به آرامی نزدیکش شدم و در کنارش نشستم. او صاف و مستقیم نشسته بود و همچنان طاووس مغروری به نقطۀ مقابل خیره بود. با ملاطفت با وی به گفتگو نشستم. از حرفه ام که نویسندگی بود، از اشتیاقی که برای شنیدن سخنانش داشتم، خلاصه از هر دری سخن گفتم، اما او حتی نیم نگاهی هم به صورتم نیافکند و دیوار سکوت همچنان بین ما حاکم بود. قلب یخی او با کلام گرم و دلنواز من ذوب نگردید. در خطوط رنگ پرید: چهره اش کوچکترین نشانه ای از علاقه اش نسبت به حضور یا عدم حضورم احساس نمی شد.

چشمان درشت و زیبایش همچنان در قهقهرا در حرکت بود و من که خود را منکوب و شکست خورده می دیدم به ناچار سکوت اختیار کرده و به چهرۀ زیبایش که جذابیت و گیرایی ویژه ای داشت خیره ماندم.

باریک اندام و ظریف بود. گونه هایش زرد و پژمرده و چشمانش بیروح و ثابت بودند. ظاهرا سی ساله بود اما خطوطی که در سیمایش نقش بسته بود سنش را بالای چهل سال نشان می داد. باورم نمی شد در پس این صورت زیبا و جوان، قلب یک قاتل جای داشته باشد. شاید علت سکوت وی فاجعۀ دلخراش مرگ کودکانش و اینکه او از این حادثۀ شوم رهایی یافته در حالی که با دست خود سه قربانی بر جای گذاشته، شدیدترین ضربۀ روحی برای وی بود به طوری که او نسبت به همه چیز بی تفاوت ساخته بود.

یا چنین استدلالی دیگر درنگ را جایز نداستم و بدون ادای هیچ کلامی مقابلش برخاستم. برای اظهار همدردی جملۀ مناسبی نمی یافتم. ظاهرا این اولین و آخرین ملاقات ما محسوب می شد بنابراین با او خداحافظی کردم، اما در آخرین لحاتی که از سلولش خارج می شدم کارت ویزیتم را مقابلش نهادم و پیشنهاد کردم که در صورت تمایل جهت ملاقات مجدد، می تواند به وسیلۀ آن کارت با من تماس حاصل نماید. آنگاه سرخورده و مایوس از وی جدا شدم و پس از تشکر از مسئول زندان، از بازداشتگاه خارج شدم.

او مرا به شدت تحت تاثیر خود قرار داده بود. سکوتش برایم آتش زیر خاکستر را تداعی می کرد. آتشی که ظاهرا خاموش، اما در یک لحظه حساس و به دور از انتظار سر از خاکستر به در آورده و همه جا را از خشم خود مشتعل می سازد. ای کاش این کوه آتشفشان، با همۀ خشم و خروش خود سرباز کرده و از دل کوه بیرون فوران می کرد تا ما به وجودش پی برده و از اسرار مرموز وی آگاه می شدیم...

پنج روز از آن ملاقات، درست هنگامی کهئموضوع را خاتمه یافته و بی ثمر تلقی می کردم، مسئول زندان قصر ضمن تماس تلفنی از من درخواست ملاقات کرد و گفت که حامی پیام مهمی برای شخص من است. دانستم که باید موضوع بسیار حائز اهمیت باشد. همین که گوشی را نهادم بی درنک به سمت زندان قصر شتافتم.

در طول راه هیجان زده بودم و افکار گوناگونی در ذهنم می چرخید. آیا موضوع مربوط به متهمه بود؟ آیا او تصمیم گرفته بود دیوار سکوت را بشکند؟ آیا موفق خواهم شد راز برزگ او را کشف کنم؟...

ساعتی بعد من در برابر مسئول بازداشتگاه نشسته و بی صبرانه در انتظار پایان ماجرا بودم. او که هیجان بیش از حد مرا دید بسته ای را مقابلم نهاد و فت:

- گمان می کنم با خواندن این یادداشتها سرانجام موفق شدید پرده از اسرار این زن مرموز و اسرارآمیز بردارید.

حیرت زده بسته را لمس کردم و ناباورانه پرسیدم:

- شما این طور فکر می کنید؟ یعنی او سرانجام حاضر گشته پرده ها را کنار بزند؟

- ظاهرا که این طور است. طبق گزارشی که من داده اند او چند روز متوالی مشغول نوشتن بوده است. ما طبق درخواست وی مقداری کاغذ در اختیارش نهادیم و او نیز هر چه مایل بود نوشت. و مصرانه درخواست کرد که بسته را قثط به شخص شما بسپاریم. ضمنا خواهش کرد که به ددنش نروید و فقط به خواندن یادداشتها اکتفا کنید.

سرم را به علامث تکان دادم و او افزود:

- من به حکم وظیف، شاید به حکم انسانیت این مسئولیت را پذیرفتم آخرین درخواست و تقاضای محکوم به مرگی را.

او طوری جملۀ اخیر را ادا کرد که بی اختیار لرزیدم. در همان حال پرسیدم:

- راجع به حکم دادگاه... آیا حکمی صادر شده است؟

- بله. متاسفانه او محکوم به مرگ گردیده است. البته این مسئله کانلا محرمانه است و امیدوارم که شما هم...

کلامش را بریدم و گفتم:

- از بابت من خیالتان کاملا آسوده باشد. نیازی به تذکر دادن نیست.

آنگاه بسته را درون کیفم جای دادم و ضمن تشکر از همکاری صمیمانه اش از وی خداحافظی کرده و از درب آهنی بازداشتگاه بیرون آمدم. ظاهرا من به چیزی دست یافته بوئم که قضات دادگستری و اکثر رسانه های گروهی و جمع کثیری از مردم مشتاق، ماهها در انتظار شنیدن و خواندن آن بودند.

اما آیا واقعا کلید معما در همین یادداشتها نهفته بود؟ آیا این نوشته ها می توانست پرده از راز این قتل و خودکشی برداشته و علل و

20-21

انگیزه ای را که به دنبالش بودیم روشن سازد؟

هنوز تردید داشتم، اما همین که فراغتی دست داد فورا به سراغ یادداشتها رفته و سرگرم مطالعۀ آنها گشتم. سرگذشت وی این چنین آغاز گشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امشب هم مانند سایر شبها خانم نگهبان طبق معمول برایم شام آورد، اما قبل از خروج، من ناگهان سکوت طولانی خود را شکسته و از وی خواهش کردم در صورتی که مقررات زندان اجازه می دهد مقداری کاغذ و قلم در اختیارم بگذارند. او ناباورانه و حیرتزده نگاهم کرد. گوئی که باور نداشت این کلمات مختصر را از دهان من شنیده باشد. من که حیرتش را مشاهده کردم ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصمیم دارم برای دوستی نامه بنویسم. شاید هم سرگذشتم را...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و او در حالی که به سرعت از سلولم خارج می شد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از نظر من اشکالی ندارد اما، باید ابتدا از سرنگهبان کسب اجازه کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او خارج شد و من در فکر فرو رفتم. مطمئن نبودم که آیا کاغذ و قلم در اختیارم خواهند نهاد یا خیر؟ شاید برای تمامی کسانی که در هشت ماه گذشته مرا زیر فشار سئوالات پرپیچ و خم گرفته اند و کلامی از من نشنیدند، خواندن یا شنیدن سرگذشتم جالب و حیرت آور باشد و حس کنجکاوی آنان را که بیش از حد برای باز کردن زبانم پافشاری می کردند ارضاء کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست هشت ماه بود که لب به سخن نگشوده بودم. در اطراف من زندگی جریان داشت اما من هیچ چیز را احساس نمی کردم. نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم. حتی به گذشته و آینده نیز نمی اندیشیدم. روح زندگی در وجودم مرده است و من همانند جنازه ای که به تدریج متلاشی می گردد تجزیه می شوم بدون این که چیزی را احساس کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سماجت بیش از حد من در روند سکوت همه را به شدت عصبی و کنجکاو کرده بود. کم کم داشت امر بر من مشتبه می شد که شاید لال باشم، کر و لال مادرزاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه به فرض که حرف هم می زدم و همه چیز را می گفتم، چه تاثیری در سرنوشت آینده ام داشت؟ نه جرمم سبکتر می شد، و نه از اعدامم صرف نظر می کردند، تنها ممکن بود که حس دلسوزی وترحم را در بعضیها برانگیزم. من نیازی به دلسوزی سایرین ندارم. سالهای سال بدون این که خود بخواهم اسرارم را در صندوقچۀ سینه حبس کرده و هرگز لب به شکوه و شکایت نگشوده بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شامی را که برایم آورده بودند سرد شده بود اما من دیگر اشتهایی در خود سراغ نداشتم. غذا را به کناری نهاده و در انتظار آمدن خانم نگهبان چشم به در دوخته و به فکر قرو رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گاهی از اوقات افکار آدمی هم چون پرندگان از یکسوی آسمان به سوی دیگر به پرواز درمی آید. به دو دستها، به زمانهای خیلی دور. فکر من نیز در عرض چند ثانیه همانند پرنده ای سبکبال در آسمان اوهام و اندیشه های دور و دراز به جولان درآمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاطرات کودکی، نوجوانی، ازدواج نافرجامم، خاطرات تلخ و رنج آور زندگی زناشویی، همه و همه یکی پس از دیگری چون پرده سینما به سرعت از برابرم گذشتند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین اثنا صدای باز شدن در سلول مرا از دنیایی که با آن خلوت کرده بودم خارج ساخت. زن نگهبان با لبخندی محبت آمیز وارد شد. در

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

22-23

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش بسته ای کاغذ و یک خودکار بود.آن را در برابرم نهاد و با لحنی آمیخته به مهربانی و لطف گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ــ با تلاش فراوان توانستم اینها را برایتان تهیه کنم.فعلا کاغذها را به شما می سپارم و اگر بعدا به چیزی احتیاج پیدا کردید در اختیار شما خواهند گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به گرمی فشردم و هیچ نگفتم.او در چشمانم خیره شد و لبخند زد.نگاهم گویاترین کلام بود.شاید او در چشمانم احساس سپاس و حق شناسی را خوانده بود،زیرا که برق اشک را در چشمان مهربانش دیدم.او آشکارا متأثر بود اما حتی این دلسوزی مادرانه هم نمی توانست مرا که فقط چند شب به پایان زندگیم باقی بود تحت تأثیر قرار دهد.او ظرف غذا را که دست نخورده باقی مانده بود برداشت و از سلول خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتی به قلم و کاغذ خیره گشتم،آنگاه قلم را به دست گرفتم و مشغول تحریر شدم.حتما به خاطر داری آن روزی را که به سلولم آمده بودی.من با تو هیچ نگفتم.حتی نگاهت نیز نکردم.اکنون که مشغول نوشتن هستم،تصویر تو اصلا در خاطرم نیست.تنها چیزی که بین من و تو پیوندی ایجاد کرده کارتی است که در لحظه خروج مقابلم نهاده بودی.من برایت می نویسم و یقین دارم که مشتاق شنیدن و خواندن سرگذشت من هستی.نمی دانم چگونه راضی گشتم که در واپسین دقایق عمرم مهر سکوت از لبها برگرفته و با تو در مورد سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب خود سخن بگویم!انگیزه اش هرچه بود سرانجام مرا مجبور ساخت که ناخواسته سوژه یکی از داستانهایت باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها خواهشم از تو این است که رسم امانت داری را به جا آورده و سرگذشتم را بدون دخل و تصرف،بدون استفاده از قوه تخیل نویسندگی به رشته تحریر درآوری،و اگر احساس کردی که زندگینامه من ارزش چاپ کردن ندارد،آن را بخوانی و درون سطل زباله بیفکنی،زیرا هدف من تنها درد دل کردن است و بس.من تا چند روز دیگر،شاید تا چند ساعت دیگر،بنا به حکم قانون اعدام خواهم شد.هشت ماه تمام در انتظار چنین لحظه ای دقیقه شماری کردم و از نتیجه حکم دادگاه نیز آگاه هستم.پس من نه طالب شهرت و نام هستم و نه به دنبال کسب پول.در این مدت به قدر کافی رسانه ها و جراید به تفصیل از من نام برده اند.عده ای مرا جانی و دیوانه،و عده ای دیگر بی گناه،و حتی تعدادی پا را فراتر نهاده و مرا بیماری روانی و مالیخولیائی خواندند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانم،شاید همه اینها در مورد من صادق باشد و شاید هیچ کدام آن هم درست نباشد.هرچه هست در این اوراق ثبت است.حال برایت می گویم.نامم زهرا عطائی است.31 سال پیش در یک روستای خوش آب و هوای کشورم چشم به جهان گشودم.دوران کودکیم با خاطرات بسیار شیرین توأم بود..یک خواهر و یک برادر داشتم.همراه پدر و مادرم خانواده سعادتمندی را تشکیل می دادیم.از لحاظ اقتصادی در رفاه بودیم.پدرم گله دار بود و گوسفندان بیشماری داشت که چوپان دهکده از آنان مراقبت می کرد.مادرم قالی می بافت و من در کنار دار قالی می نشستم و به ترنم زیبایی که زیر لب با لهجه روستائی زمزمه می کرد گوش می دادم و همان جا در گوشه ای به خواب می رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم علاوه بر گله داری و گندم کاری در مزارع خود،چند قطعه زمین نیز داشت که از فروش میوه درختانش چرخ زندگی را می چرخاند.پدر و مادرم مورد پرستش من بودند.ما در زندگی هیچ گونه مشکل عاطفی نداشتیم.آن دو مهربان و دوست داشتنی بودند.مادرم همسری نمونه،مادری دلسوز و فداکار و مشاوری دانا و با کیاست بود.آن دو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

24-25

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمونه ي بارز يك زن و شوهر كامل و سعادتمندن بودند. هرگز در هيچ خانواده اي اين چنين عشق و علقاه و تفاهمي نديده بودم. مادرم زن زيبائي بود. دختر يك مرد متمول و سرشناس كه با عشق با پدرم ازدواج كرده و از او كه مرد نسبتا فقيري بود، انساني خود ساخته و سخت كوش ساخته بود. پدرم همه چيز خود را مديون مادر بود. هم او بود كه همواره در شاديها و ناملايمات انيس و مونس پدر بود. پدرم از فرط علاقه اي كه به همسرش داشت و براي اين كه در برابر او و ساير اقوام و بستگان پولدار مادر سربلند باشد تن به هر كاري مي داد. از سخت ترين كارها مضايقه نمي كرد تا بتواند زندگي خوبي جهت ما مهيا سازد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم هميشه و در همه حال از پدر تمجيد و قدرداني مي كرد و او را مي ستود. همين امر به همت و پشت گرمي پدر مي افزود. تولد ما به اين شاديها افزون گشت. من فرزند نخست خانواده بودم و بعد از من هم به فاصله ي چند سال خواهر و برادر ديگرم تولد يافت. خانه ي ما همواره غرق در شادي و سرور بود. پدر در ساعات بي كاري در كنارمان بود و دست نوازشگرش را بر سرمان مي كشيد. برايمان قصه و حكايات دلنشين تعريف مي كرد و به هر نحوي كه شده سرگرممان مي كرد. مادر در تنور برايمان كلوچه هاي خوشمزه مي پخت. فضاي خانه آكنده از بوي عشق و محبت بود. همسايگان نيز با ديده ي تحسين و احترام بر ما مي نگريستند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هفت ساله بودم كه با مدرسه آشنا شدم. رفتن من به مدرسه و آشنا شدنم با محيط جديد و دوستان تازه تحول نويني بود كه در زندگيم رخ داد. سابق بر اين بنا بر مقتضيات سني با كودكان خردسان همسايه همبازي مي شدم. جسته و گريخته چيزهايي از مدرسه و درس و كتاب شنيده بودم اما اينك دنياي رنگين كودكانه به پايان رسيده بود و من وارد دوره ي جديدي مي شدم. مي رفتم تا درس بخوانم و راه و رسم زندگي كردن و خوب زيستن را بياموزم. اولين روز مدرسه برايم بسيار شيرين و خاطره انگيز بود. صبح زود با شور و شوقي وصف ناپذير از خواب برخاسته، پس از صرف صبحانه مادرم مرا مهياي رفتن نمود. موهاي بلندم را شانه زده و با روبان سفيدي گيس كردم. روپوش تميزي را كه مادرم برايم دوخته بود به تن كرده و همراه او در حالي كه نگاه هاي مشتاق و حسرت بار كودكان همسايه كه در شادي من سهيم بودند بدرقه ي راهم بود. به طرف مدرسه به راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در كلاس حيرت زده به خوش آمد گوئي خانم آموزگار كه سپاهي دانش روستاي ما بود گوش مي دادم و هر كلامي كه از دهانش خارج مي شد با ولع مي بلعيدم. من تشنه ي دانستن بودم. مادرم زني تحصيل كرده و با فرهنگ بود و آرزو داشت بچه هايش فردي تحصيل كرده و مفيد بار بيايند. او از چند ماه پيش زمزمه ي مدرسه رفتن مرا در گوشم آغاز كرده و دائما تشويقم مي كرد كه به درس معلم به دقت گوش بدهم و شاگر ساعي و كوشائي باشم، من نيز از دستور او پيروي مي كردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از بازگشت از مدرسه، مادر يا گاهي پدرم كه سواد اندگي داشت مرا در فراگيري درسها ياري مي كردند. روي هم رفته پيش رفتم چشمگير و قابل توجه بود. خانم آموزگار نيز توجه خاصي به من داشت و استعدادم را مي ستود. روزها به سرعت برق و باد سپري شدند. اينك من دختري دوازده ساله شده بودم اما بلوغي زودرس در من شكوفا گشته بود. بلندي قامتم مرا بيشتر از سنم نشان مي داد و جسته و گريخته از اطرافيان درباره ي زيبائي چهره ام چيزهايي مي شنيدم. وقتي تحصيلات دوران ابتدايي ام را به پايان رساندم، خود را جهت رفتن به دبيرستان آماده ساختم. در روستاي محل سكونتم فقط يك دبستان كوچك داشت و هنوز مقامات دولتي جهت تاسيس دبيرستان در روستاي ما هيچ تصميمي

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفحه 26 تا 35

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگرفته بودند. با مشورت پدر و مادرم قرار شد من برای ادامۀ تحصیل به نزدیکترین شهری که در آن اطراف وجود داشت بروم. با وجود تمامی مشکلات و مخاطراتی که بر سر راه دختر جوانی هم چون من وجود داشت و با وجود محدودیت در نحوۀ برخورد و معاشرت ما روستائیان قرار شد که پدرم تا مدتی در هنگام رفتن و بازگشتن مرا همراهی کند. خواهرم فاطمه دو سالی بود که به مدرسه می رفت و برادرم علی که اینک یک ساله بود اکثراً به بازی و شیطنت مشغول بود. من و خواهرم در کنار درس خواندن، همانند روزهای گذشته به تفریح و گردش نیز می پرداختیم. در اوقات بیکاری همراه دختران هم سن و سال به کنار چشمۀ پر آب و خروشان دهکده رفته و من ساعتها در آن جا نشسته و با خود خلوت می کردم. دوستانم سرگرم بازی و شادی بودند و من نیز ظاهراً در بازی آنان سهیم بودم، اما احساسی همیشه در من می جوشید. احساسی گنگ و مبهم، احساسی ناشناخته که بر وجودم مستولی می گشت. ترس از آینده و این که روزی سرانجام سعادت و نیکبختی از کانون ما رخت بربندد. گاهاً فکر می کردم که اتفاقی در شرف تکوین است. یک روز با خواهرم که حدوداً سه سال از من کوچکتر بود از خانه بیرون آمدیم. قدم زنان به کنار چشمه سار رسیدیم. من ذاتاً دختر حساس و زودرنجی بودم. ضمناً به طبیعت زیبا و دست نخورده عشق می ورزیدم. کنار چشمه ایستاده و به صدای شرشر آب که از دل کوه بیرون می ریخت و چشمۀ پاک و زلالی را به وجود آورده بود چشم می دوختم. احساسی آمیخته به غم و شادی بر وجودم چنگ می انداخت. خواهرم چون کودکی فارغ البال در کنارم ایستاده بود و از هر دری سخن می گفت. با این همه فکر و روح من در جای دیگری پرواز می کرد. او که سکوت مرا دید پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهرا چه شده؟ امروز طور دیگری هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه چیزی در من کنجکاوی ترا برانگیخته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او بدون این که پاسخم را بدهد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مدتی است که تو در خودت فرو می روی. اصلاً هوش و حواست به کسی نیست، گاهی از اوقات تصور می کنم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او سخنش را فرو داد و من که مایل بودم بقیۀ حرفهایش را بشنوم پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصور می کنی که چه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او خندید و موذیانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- که شاید تو عاشق شده باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شنیدن این جملات ناموزون تا بنا گوشم قرمز شد. تا کنون به تنها مسئله ای که نیندیشیده بودم، عشق بود. اخمهایم در هم رفت و اعتراض کنان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فاطمه، این مزخرفات چیست که می گوئی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس چرا این قدر غمگینی؟ هر وقت با خودت خلوت می کنی شدیداً در فکر فرو می روی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سؤال جالبی بود لیکن من خود نیز از پاسخش عاجز بودم. من در زندگی هیچ کمبودی را احساس نمی کردم. بسیاری از همسالانم آرزوی داشتن چنین زندگی ایده آلی را داشتند، اما نمی دانستم چرا گاهی اوقات دچار ناامیدی و یاس می گشتم. اکنون نمی دانستم در پاسخ خواهرم که کنجکاوانه در من خیره مانده بود چه بگویم و چه جواب قانع کننده ای به وی بدهم. لذا تبسمی کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دانی فاطمه، تا کنون با کسی در این مورد سخن نگفته ام و تو اولین کسی هستی که از احساس درونم با خبر می شوی. ما زندگی خوب و خوشی داریم. از هر لحاظ در رفاه بسر می بریم، پدر و مادری خوب و مهربان و با گذشت، زندگی راحت و مرفه، از همه مهمتر از نعمت سلامتی کامل برخورداریم اما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان سکوت کردم و او پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما چه؟ ادامه بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دانی، من می ترسم. در واقع نگرانم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او به میان کلامم دوید و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخر برای چه نگرانی؟ از چه می ترسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از این که، چگونه بگویم. از این که شاید روزی همۀ این خوشی ها به پایان برسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهرم حیرتزده نگاهم کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من اصلاً معنی حرفهای ترا نمی فهمم. کمی واضحتر صحبت کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار چشمه بر روی تخته سنگی نشسته و به دور دستها خیره شدم و ضمن این که با پاهای برهنه ام آب چشمه را بر هم می زدم ادامه دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چندی پیش کتاب داستانی را مطالعه می کردم. این کتاب را یکی از دوستان همکلاسی به من امانت داده بود. کتاب فوق سرگذاشت خانوادۀ خوشبختی بود که همانند من و تو از سعادت چیزی کم نداشتند و بی دغدغه زندگانی شیرینی را پشت سر می نهادند، اما ناگهان دست تقدیر حادثه ای آفرید که باعث متلاشی شدن آشیانه گرم آنها گردید. آن حادثه شوم بدست پسر کوچک خانواده به وجود آمد. او هنگام بازی با کبریت ناخواسته خانه را به آتش می کشد. شعله های آتش از همه جا زبانه می کشید و آن پسر هم در میان آتش سوزانی که با دست خود به پا ساخته بود نشسته و شیون سر می دهد. پدرش که در خارج ساختمان بسر می برد با دیدن زبانه های آتش، جهت نجات همسر و فرزندانش خود را به داخل خانه می اندازد اما او فقط موفق می شود یک دخترش را از دام حریق برهاند. تمام ساکنین خانه زنده در میان شعله های آتش می سوزند. از آن پس دخترک آواره و تنها می شود، هیچ مأمن و پناهگاهی ندارد و داستان از این به بعد شوربختی این دختر را دنبال می کند. من پس از خواندن این داستان به قدری تحت تأثیر آن قرار گرفتم که خود را به جای قهرمان داستان تصور کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهرم سخنم را برید و با تعجب پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همان طور که گفتی این یک داستان است و حقیقت ندارد. تازه اگر هم واقعیت داشته باشد به حوادث آیندۀ من و تو ربطی ندارد، اما نگفتی علت ناراحتی تو چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی شانه اش نهادم وعمیقاً در چشمانش خیره شدم. مثل همیشه خونسرد و بی خیال بود. پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو از این حکایت چه نتیجه ای گرفته ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لاقیدی شانه هایش را بالا انداخت و با لحن ساده ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نتیجه گرفتم که بازی با کبریت خطرناک است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این استدلالش خنده ام گرفت و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی می دانی استنباط من چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسیار خوب، پس گوش کن. این خانواده ظاهراً سعادتمند بودند و مثل ما کمبودی نداشتند، اما یک حادثه منجر به تیره روزی آنان گردید و کانون آنها را از هم متلاشی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی دانم منظورت چییست. تو خیلی مبهم صحبت می کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واضحتر می گویم. من از آیندۀ خودمان بیمناکم. لابد این ضرب المثل را شنیده ای که می گویند «پایان شب سیه سپید است»؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او به سادگی جواب داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نشنیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب حالا مثال بر عکس آن را که حتماً شنیده ای که می گویند عاقبت خنده گریه است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب منظور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- علت نگرانی من این است که می ترسم ما نیز به چنین سرنوشتی دچار شئیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیرتزده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی خانۀ ما هم آتش بگیرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که از این همه ساده لوحی عصبی شده بودم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا خودت را به حماقت می زنی؟ منظورم این است که ممکن است هر حادثۀ دیگری باعث جدائی ما گردد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اینجا صدای شلیک خندۀ خواهرم فضای چشمه سار را پر کرد. او در حالی که همچنان می خندید پاهایش را درون آب فرو برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو واقعاً دیوانه ای! دائماً می گوئی ممکن است این طور بشود، ممکن است آن طور بشود، چرا این قدر کج خیال و بدبینی. نکند ادعای پیشگوئی داری؟ این قدر با خیالات واهی فکرت را مسموم نکن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز خواهرم پس از گفتن این جملات از من دور شد و به جمع دخترانی که برای بازی در آنجا گرد آمده بودند پیوست، و من همچنان در تفکرات خود غرق گشتم. هیچ ## حرفهایم را نمی فهمید حتی خواهرم نیز از درک احساسم عاجز بود. البته حق با او بود زیرا او فقط 10 سال داشت و طبیعی بود که به نسبت سنش از درک مفاهیم جملات من ناتوان باشد. خود من بیش از توان سنیّم درک می کردم. این موضوعی بود که من تازه به آن پی نبرده بودم بلکه از چندی پیش دریافتم که وقایعی به من الهام می شود که اکثر اوقات هم به وقوع می پیوست. هر گاه مسئله الهامات خود را با خواهرم در میان می نهادم وی می خندید و با تمسخر اظهار می داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لابد می خواهی در آینده از این استعداد خداداده بهره گرفته و پیشگو بشوی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز مدتی کنار چشمه ساکت و صامت نشسته و به هیاهوی بچه ها گوش فرا دادم، آنگاه از جا برخاستم و راه خانه را در پیش گرفتم. وقتی به نزدیک خانه رسیدم کارگران هنوز مشغول به کار بودند. پدرم به تازگی ساختمان جدیدی در قسمت انتهای حیاط برای کار قالی بافی مادرم در نظر گرفته بود و قرار بود آنجا به صورت کارگاه کوچکی درآید که مادرم بتواند ساعات بیکاری خود را در آنجا مشغول کار شود. اینک کارگرها در حال اتمام ساختمان بودند. مدتی در اطراف آنها پرسه زدم و چون کسی به من توجه ای نداشت به خانه بازگشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمان به سرعت سپری می شد. روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و به همان نسبت که من بزرگتر می شدم بر زیبائیم افزوده می شد، آنچنان که از لحاظ زیبائی در بین دوستان و همسایگان از محبوبیت خاصی برخوردار بوده و همه زیبائی چهره و اندامم را می ستودند. ای کاش خداوند هرگز مرا زیبا نمی آفرید زیرا که مصائب و رنجهای بعدی زندگیم از همین صورت زیبایم پدید آمد. زیبائی به جای سعادت و خوشی همیشه برایم نکبت و بدبختی به ارمغان می آورد. و اولین حادثه اش نیز چنین بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک روز غروب هنگامی که از دبیرستان به خانه بازگشتم، مادر و خواهر و برادر 3 ساله ام را دیدم که در کنار هم نشسته و دربارۀ نقشۀ یکی از قالیها با هم گفتگو می کردند. فاطمه بر عکس من، علاقۀ مفرطی به قالی بافی داشت. وی تصمیم داشت بجای ادامۀ تحصیل این کار را انتخاب کند. هر چند که مادرم مایل بود او را به درس خواندن تشویق کند. معهذا استعداد و ذوق سرشار وی را در زمینۀ قالی بافی نادیده نمی گرفت و او را در انتخاب حرفه تحت فشار قرار نمی داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی من وارد اتاق اتاق شدم، آن دو نگاهشان را از نفشۀ قالی بر گرفته و دیده بر من دوختند. پدر در خانه نبود و من پس از مختصر گفتگوئی به طرف آشپزخانه رفته تا جهت رفع گرسنگی مختصر غذائی بخورم. نیم ساعت بعد وقتی مجدداً به اتاق بازگشتم، مادرم بر سر موضوعی با خواهرم بحث می کرد. همین که حضور مرا احساس کردند سکوت اختیار نمودند. این مسئله حس کنجکاوی دخترانه ام را برانگیخت. از مادر پرسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر جریان چیست؟ مثل این که موضوعی را از من پنهان می کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از این که مادرم چیزی بگوید خواهرم با لودگی پااسخ داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- موضوع کاملاً خصوصی است و به تو ربطی ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز تو زبان درازی کردی؟ این چه موضوعیست که من نباید بدانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه خندید و با کنایه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشحالم که به زودی از اینجا رفته و شرت را از سر ما کم می کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این اثنا متوجۀ مادرم گشتم که به فاطمه چشم غره می رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی که بین آن دو رد و بدل گردید از دید من پنهان نماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیرتزده سخن خواهرم را تکرار کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از اینجا می روم؟ مامان جریان چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم به ملایمت خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی نیست دخترم، خواهرت قصد شوخی دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس از جا برخاست و ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا برویم آشپزخانه در پختن شام کمکم کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که از پاسخ مادر قانع نشده بودم همراه او وارد آشپزخانه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر دربارۀ آن موضوع صحبتی به میان نیامد. همان شب پس از صرف شام وقتی که همه برای خوابیدن آماده شده بودیم مادرم از من درخواست کرد همراه وی به کارگاه قالی بافی بروم. من بدون هیچ پرسشی به دنبالش روان شدم لیکن احساس می کردم مسئله ای خاص پیش آمده است. هنوز سخنان مبهم فاطمه در گوشم صدا می کرد که می گفت: به زودی از اینجا می روی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کجا قرار بود بروم؟ جریان از چه قرار بود؟ به قدری بی طاقت شده بودم که حد و اندازه نداشت. وقتی وارد کارگاه شدیم مادرم در گوشه ای نشست و مرا مقابل خود قرار داد. مدتی با دقت صورت و اندامم را برانداز کرد. چنان با ولع مرا می نگریست که گوئی یک جدائی ابدی در پیش است. خنده کنان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر امشب جور عجیبی به من نگاه می کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او گفت: - می دانی، دارم پروردگار عالم را به جهت این همه زیبائی و جمالی که به تو داده تحسین می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوه مادر، شما دارید حس غرور را در من برمی انگیزید. قشنگی من در برابر زیبائی چهرۀ شما هیچ است. به خاطر دارم که پدر همیشه زیبائی شما را می ستاید و به خود می بالد که چنین همسری دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم متفکرانه سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امیدوارم بخت و اقبالت هم مانند صورتت نیکو باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانستم چرا مادر از گفتن موضوع اصلی طفره می رود. حدس می زدم که مسئله هر چه هست باید بسیار حائز اهمیت باشد. لذا پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می دانم که این وقت شب اینجا نیامده ایم که راجع به زیبائی من صحبت کنیم. خواهش می کنم زودتر اصل مطلب را بگوئید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او خنده ای سر داد وگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای شیطان! خیلی برای شنیدن عجله داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله مادر، کنجکاوی دارد مرا می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسیار خوب. بیش از این ترا در انتظار نمی گذارم. امروز یکی از بستگان آقای حیدری به خانۀ ما آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را بریدم و پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای حیدری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، می بینم که خیلی تعجب کرده ای! من هم مانند تو از دیدن آن شخص حیرت کردم. دلیلش این است که ما هیچ مراوده ای با آنها نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که کنجکاوی و حیرت من به اوج خود رسیده بود پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هدف آن شخص از این دیدار غیر مترقبه چه بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم آهی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصل موضوع اینجاست. او آمده بود از تو برای پسر آقای حیدری خواستگاری کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم مکث کرد و من وحشتزده پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواستگاری؟ از من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله دخترم، گویا پسر آقای حیدری چند بار ترا دیده و ظاهراً ترا به عنوان همسر آینده اش انتخاب کرده، امروز هم واسطه ای فرستاده بود تا جریان را با ما در میان بگذارد. البته پدرت نیز حضور داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم در اینجا سکوت کرد و من عمیقاً در فکر فرو رفتم. آقای حیدری تنها مرد بانفوذ و سرشناسی بود که ما در روستای خود سراغ داشتیم. او یکی از ملاکین بزرگ و در حقیقت ارباب و حاکم ده ما محسوب می گشت. اکثر زمین های مزروعی این نقاط به او تعلق داشت. چندین خدم و حشم در اختیار داشت و یگانه پسرش «بهادر» وارث این همه ثروت پدر بود. من دورادور آوازۀ ثروت و جذابیت ظاهری بهادر را شنیده بودم و فقط یک بار آن هم به طور اتفاقی وی را دیده بودم. بهادر در یکی از بهترین و معروفترین مدارس تهران درس می خواند و چند سالی یک بار برای دیدار از پدر و مادرش به روستای ما می آمد. آن طور که شنیده بودم پدر بهادر حتی در دربار هم آشنایانی داشت که به وسیلۀ آنان با رجال طراز اول مملکت به خصوص با برادر شاه ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رعایای زیادی برای آقای حیدری کار می کردند. آن طور که از دیگران شنیده بودم آقای حیدری فقط یک فرزند داشت که همین بهادر باشد. او به قدری به پسرش علاقه داشت که به خاطر او حاضر بود با یک لشگر خصم به تنهایی بجنگد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم رشتۀ افکارم را برید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه شده؟ چرا تو فکری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه سردی کشیدم و با نگرانی پاسخ دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه بگویم مادر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض سنگینی گلویم را می فشرد. مادرم در حالی که عمیقاً درونم را می کاوید ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودت می دانی که بهادرخان دارای چه نفوذی است. امروز خانمی که از سوی آنها آمده بود می گفت که بهادرخان تصمیم دارد بعد از ازدواج همراه همسرش به یکی از کشورهای ارروپائی رفته و برای همیشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

36 - 37

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقیم آنجا شود . میدانی دخترم، این فرصت بزرگی برای توست ، هزاران دختر آرزوی ازدواج او را در سر می پرورانند.این خواستگاری بیشتر به رویا می ماند. تا به حقیقت. خوشحالم که شاهین اقبال بر شانه های تو فرود آمده. هیچ ## تضورش را نمی کرد که بهادر خان از میان ان همه دختران زیبا و تحصیل کرده و اسم و رسم دار فقط ترا انتخاب کرده باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هق هق گریه ام کلام مادر را قطع کرد.او با تحیر نگاهم کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهرا چه شده؟ چرا گریه می کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فرط استیصال قادر به سخن گفتن نبودم. در میان باران اشک گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر، هرگز تصورش را نمیکردم که روزی چنین کلماتی از دهان شما خارج شود.من خیلی بیشتر از این از شما انتظار داشتم.شما می خواهید مرا به پول و ثروت و مقام بهادر خان بفروشید. شما دارید با من مثل یک کالای قابل خرید و فروش رفتار می کنید. احساسات مرا نادیده می گیرید. چنان از دارائی ومقام وی سخن می گویی که گویی تنها مسئله ممکنه همین است. ایا نظر و احساس من برایتان مهم نیست؟ آیا خواسته من اهمیتی ندارد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر مات و مبهوت در سکوت کامل به سخنانم گوش می داد و وقتی کلامم به اینجا رسید ، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر من از پول و ثروت حرفی زدم بدین خاطر بود که تو او را بهتر بشناسی و با موقعیتش اشنا گردی. اگر نظر و احساسات برایم مهم نبود امشب ترا برای مشاوره به اینجا نمی خواندم و خود به نحوی جریان را فیصله می دادم. من و پدرت میخواهیم عقیده ات را در مورد این ازدواج بدانیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خود شما مادر، نظر شما در اینباره چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او آهی کشید و پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لابد میدانی که هر پدر و مادری خواهان سعادت و خوشبختی فرزندان خو هستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لابد شما هم این را می دانید که پول و ثروت ضامن سعادت کسی نیست، همانطور که خود شما به خاطر عشقی که به پدرم داستید به آن همه ثروت پدری متحمل هیچ گونه رنج و مشقتی نشدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آیا از این ازدواج پشیمان هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه هرگز، مسئله چیز دیگریست. من در زندگی به سختی دیدن و گرسنگی کشیدن عادت نداشتم. پدرت این را خوب میدانست و برای این که من کمبودی از این بابت احساس نکنم خد را به آب و آتش می زد تا وسایل رفاه مرا مهیا سازد. البته من روزی که وی را به عنوان همسر آینده انتخاب کردم همه چیز را با جان و دل پذیرفتم. ولی او دائما در حال تلاش و کوشش بود به طوری که حتی یک بار نزدیک بود سلامتش به خطر بیفتد. آن روزی که من بر بالین پدر بیمارت که از فرط کارهای توان فرسای مزرعه بیمار و بستری گشته و هذیان می گفت، نشسته بودم ،دو احساس متضاد رنجم میداد. من عاشق وی بودم. عشق من در یک کفه ترازو قرار داشت و در کفه دیگر احساس شرمساری و خجلت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خود می اندیشید م که اگر وی با زن دیگری از طبقه خودش ازدواج کرده بود هرگز دچار چنین مشکلی نمی شد. من آدم قانع ای بودم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

38-39

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی این او بود که به خاطر علاقۀ بیش از حدش نسبت به من سعی می کرد زندگی را به بهترین صورت ممکنه اداره کند تا من دچار کمبودی نباشم. در واقع من کمبودی نداشتم، و این احساس او بود. هر چقدر هم با وی کلنجار می رفتم ثمر نمی بخشید. اینک نمی خواهم تو نیز دچار وضع مشابهی گردی. دلم می خواد تو خوشبخت بشوی، بدون هیچ کمبود و نگرانی. تصورش را بکن، اگر پدرت در اثر فشار کار شبانه روزی جانش را از دست می داد در آن صورت زندگی بی وجود او برایم چه ارزش و امتیازی داشت. حتی اگر بعد از او کاخی مجلل و رفیع برایم باقی می ماند آیا ارزش و بهائی داشت؟ آیا این چیزها می توانست خلاء او را پر کند؟ حتی تصورش برایم شکنجه آور است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم سکوت کرد و من پس از لختی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادرجان، حق با شماست ولی من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم، سعی خواهم کرد با مردی عروسی کنم که از طبقۀ خودم باشد تا گرفتار این گونه مشکلات نشوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس به این ترتیب تو نظرت را گفتی، این طور نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله مادر، من تمایلی به این ازدواج ندارم. شاید به قول شما صدها و بلکه هزاران دختر دم بخت در آتش اشتیاق ازدواج با چنین مردی می سوزند، ولی من ترجیح می دهم فعلا درس بخوانم و با مردی ازطبقۀ خودم پیوند زناشویی ببندم. مادر، من و بهادرخان دو قطب جدای از هم هستیمو درست مثل قطب شمال و جنوب قطب نما که هر قدر هم به دنبال هم سر بگذاند باز به یکدیگر نخواهند رسید. شما این را بخت و اقبال می دانید اما برای من مصیبت بزرگیست. من تازه 14 ساله شده ام و هنوز برای ازدواج خیلی فرصت دارم. بگذارید از بهترین دوران زندگیم استفاده کنم. همان طور که خودتان گفتید حالا زمانه تغییر کرده. الان دخترها بیشتر طالب کسب علم و دانش هستند تا کورکورانه تن به قضا و قدر سپردن. شما همیشه مشوق من در درس خواندن بودید و برایم آرزوهای رفیعی داشتید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم قاطعانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به همین خاطر است که مایلم تو با بهادرخان ازدواج کنی. تو در پناه او می توانی به درس خود تا مدارج بالا ادامه دهی و سری توی سرها درآوری. اگر با یک فرد معمولی ازدواج کنی همیشه یک زندگی متوسطی را دارا خواهی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی بدون وجود بهارخان قادر نخواهم بود شخص مفیدی باشم؟! مادر شما دارید اعتماد به نفس مرا از من سلب می کنید. بهتر بود به من پیشنهاد می کردید که متکی به استعداد خودم باشم تا نفوذ و قدرت بهادرخان و امثال او. آیا فک می کنید دیگر سخصی لایق تر از او بر سر راهم قرار نخواهد گرفت؟ آیا بهادرخان تنها شخص منحصر به فردیست که می تواند مرا به سعادت برساند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمی خواهم چیزی را به تو تحمیل کنم. تنها عقیدۀ خود را به تو گفتم و حالا تصمیم گیری با خود توست. من که از افکار شما جوانها سر درنمی آورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی گفتید که پدرم هم در جریان است، نظر او چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- او هم مانند من تصمیم گیری را به عهدۀ خودت گذاشته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس رحتی کشیدم و با خونسردی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسیار خوب مادر، دیگر جای بحث نیست. من فقط در یک صورت حاضرم تن به این ازدواج ناخواسته بدهم آن هم زمانی است که احساس کنم فرد زائدی هستم و سربار شما می باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم با نگرانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفحه ی 40 و 41:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این حرف را نزن دخترم،تو پاره ی تن ما هستی.هیچ اجبار و تحمیلی در کار نیست.من فردا پیغام می دهم که دخترم تصمیم به ازدواج ندارد.همین و بس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او را سخت در آغوش گرفتم و بوسیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آه مادر بار گرانی را از دوش من برداشته اید.من به وجود چنین پدر و مادر منطقی و فهمیده ای افتخار میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او نیز متقابلا مرا بوسید و نوازش کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صحبت خیلی به درازا کشیده.الآن هم دیروقت است.بهتر است برویم و بخوابیم.تو باید صبح زود بیدار شوی....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به اتاق خواب خود بازگشتم.فاطمه هنوز بیدار بود.با دیدن من هیجان زده پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چقدر طولش دادید؟من که از بی خوابی دارم میمیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متحیرانه پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو هنوز بیداری؟برای چه نخوابیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منتظر آمدن تو بودم.به قدری خوابم می آمد که چندبار پشت دستم را گاز گرفتم تا مبادا خوابم ببرد!افسوس که مامان سفارش اکید کرده بود که به هیچ وجه به کارگاه داخل نشوم و شما دو نفر را تنها بگذارم.خب حالا بگو ببینم نتیجه ی مذاکرات تو و مامان به کجا انجامید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برایت متأسفم.بیهوده وقتت را تلف کردی و از خوابت بریدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهم نیست عروس خانم.فقط بگو چه گفتوگو هایی انجام شده؟مطمئنا تو پاسخ مثبت داده ای اینطور نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتر است حالا بگیری و بخوابی و فردا صبح نتیجه را از مامان بپرسی.چون بقدری خسته هستم که که نای سخن گفتن ندارم.ضمنا دیگر این کلمه ی مزخرف عروس خانم را به زبان نیاور.شب بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او اعتراض کنان غرولندی کردو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبر کن ببینم.ساعتها انتظار کشیده ام تا نظر تو را بدانم.حالا به سادگی میگویی شب بخیر و میخوابی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندان قروچه ای رفتم و افزودم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بر شیطان لعنت.تو که این همه تحمل کردی این چند ساعت دیگر هم دندان روی جگر بذار تا صبح بشود.آنگاه هرچه خواستی از مامان بپرس.این دفعه واقعا شب بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ترا خدا فقط یک کلمه بگو.آره یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به داخل لحاف ارو بردم و خود را به خواب زدم ولی صدای او را هنوز میشنیدم که گوشه ی لحاف را میکشیدو مصرانه میپرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فقط یک کلمهوترا به خدا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او که ناامید شده بود فریاد کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لجباز و یکدنده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنگاه صدایش خاموش شد و دقایقی بعد ## و پفش بلند شد و من دانستم که وی به خواب رفته است.با وجود خستگی شدید،خواب به چشمانم نمی آمد.این حادثه به قدری مرا عصبی و هیجانزده کرده بود که قادر به خوابیدن نبودم.وقتی قیافه ی خشمگین آقای حیدری و بهادر خان مغرور را در نظر مجسم میکردم لبخند شیطنت آمیزی بر لبم نقش میبست.ای کاش آنجا بودم و قیافه ی درهم رفته شان را از نزدیک میدیدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب با چنین افکار درهمی به خواب رفتم.ظاهرا قضیه را خاتمه یافته تلقی میکردم.اما نمیدانستم زمانه آبستن چه حوادث شومی است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

42-43

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آن روز، از سوي آنان وسطه هايي رفت و آمد مي كردند تا با وعده ي پول و ثروت رضايت من و خانواده ام را جلب نمايند. ليكن پاسخ ما هميشه مايوس كننده بود و آنها از اين آمد و شد هيچ نتيجه اي نگرفتند. سر و صداي اين موضوع چون برق و باد در روستاي ما پيچيد. عده اي نسبت به من حسد مي ورزيدند و عده اي ديگر مرا ديوانه و ابله مي پنداشتند. حتي يك روز هنگام بازگشت از دبيرستان به وضوح شنيدم كه دو تن از همسايه ها در مورد من در گوشي صحبت كرده و مي گفتند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه دختر سر به هوا و مغروري است. لابد تصور مي كند شوهري بهتر از بهادرخان پيدا خواهد كرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتي فاطمه هم از من انتقاد كرده و مرا زير سوال مي گرفت كه به چه دليل به اين ازدواج افتخارآميز! تن نمي دهم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من خونسرد و بي اعتنا از برابر تمام كنايه ها و ريشخندها مي گذشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آمد و رفت واسطه ها تا يكي دو هفته ادامه داشت و ناگهان همه چيز به حالت عادي برگشت. ديگر كسي در خانه ي ما را نكوفت و پيغامي داده نشد و ما دريافتيم كه آنان به كلي قطع اميد كرده و منصرف گشته اند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اين پس بود كه توفان حوادث بر ما نازل گرديد. تقريبا دو ماه از اين جريانات گذشته بود. ما به زندگي عادي خود ادامه مي داديم و هرگز حوادث و اتفاقات شوم آينده را پيش بيني نمي كرديم. تا اين كه يك شب ناگهان با صداي فرياد ساكنين خانه از خواب بيدار شدم. وقتي به اطراف نگريستم متوجه شدم كه هر كس سراسيمه به سوئي مي دود. صداي فرياد مادرم واضح تر از همه، از خارج خانه شنيده مي شد. با عجله بدان سمت شتافتم و در نهايت حيرت و وحشت مشاهده كردم كه از سمت كارگاه قاليبافي مادرم زبانه هاي آتش به آسمان مي كشد. وسعت آتش به قدري بود كه شب ظلماني و تيره را مبدل به روز روشن و تابناك ساخته و تا دوردستها شعله هاي فروزان آتش ديده مي شد. پدرم و ساير همسايه ها كه به كمك آمده بودند در تلاش مهار آتش بودند تا از سرايت آن به ساختمان اصلي خانه جلوگيري كنند. مادرم سر و سينه زنان از سوئي به سوي ديگر مي رفت بدون اين كه كاري از دستش ساخته باشد. من و فاطمه و زنهاي همسايه سر به دنبالش نهاده تا وي را آرام سازيم. سرانجام با كمك سايرين از وسعت آتش سوزي جلوگيري شد، مع الوصف كارگاه قالي بافي به تلي از دود و خاكستر مبدل گرديد. هنوز دود اندكي از ميان چوبهاي سوخته بيرون مي زد و بوي پشم سوخته انسان را دگرگون مي ساخت. مادرم در ميان بازوان زن همسايه افتاده بود و به شدت گريه مي كرد و شانه هاي نحيفش مي لرزيد. حاصل چندين سال دسترنج مادرم در عرض چند ساعت دود شده و به هوا رفته بود. هيچ كس علت آتش سوزي را نمي دانست. مادرم سوگند ياد مي كرد كه از صبح آن روز قدم به داخل آنجا نگذاشته و كسي هم حقيقتا وارد آنجا نشده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم خسته و عرق ريزان در حالي كه تمامي بدنش سياه و كثيف شده و آثار ناشي از سوختگي در چند جاي بدنش ديده مي شد، به سوي ما آمد و آنگاه همگي وارد خانه شديم. جمعي از همسايگان نيز ما را تا داخل منزل همراهي كردند. مادرم با وجود خوددار بودنش در قبال مصيبت ها، به كلي روحيه اش را باخته بود. اين برايش فاجعه ي عظيمي به شمار مي آمد. تعدادي از فرشهاي بافته شده كه سفارشات كارفرما بود در گوشه ي كارگاه قرار داشت كه آنان نيز طعمه ي حريق گشته بودند. حتي چند تخته از قالي هائي كه مادرم براي جهيزيه ي من و خواهرم در نظر گرفته بود نيز به كلي سوخته و از بين رفته بود. اما مهمتر از همه سفارشات كارفرما بود كه پولش نيز از قبل پرداخت شده بود. مادرم دائما اشك

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

44تا 49

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می ریخت و لحظه ای آرام نمی گرفت و هر چه من و پدر به او دلداری می دادیم فایده نداشت.حوالی صبح

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بود که خانه ما خالی شد.همه همسایه ها رفتند و ما تنها شدیم.دیگر صبح آغاز گشته بود و ما یک شب پر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حادثه و شوم را پشت سر گذاشته بودیم.مادرم را بنا به اصرار پدر روانه ی تختخواب کرده و خود مشغول

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر و سامان دادن به اوضاع شدیم.اما یک مسئله برایمان مبهم و لاینحل بود و آن که این حریق چگونه بوجود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آمده است؟هیچ ## پاسخ قانع کننده ای نداشت و هر ## اظهار نظری می کرد که خلاف واقع بود.یکی از

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همسایه ها عقیده داشت که شاید برادر کوچکم به خاطر کبریت بازی این حادثه را بوجود آورده است اما برای

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من قابل قبول و پذیرش نبود.در آن ساعت شب برادرم در کنار مادر به خواب رفته بود و این فرضیه نمی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توانست صحت داشته باشد.خسارت وارده سنگین و غیر قابل جبران بود.معهذا پدرم دائما به مادرم دلداری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می داد که کارگاه دیگری با وسعت و زیبایی بیشتری برایش خواهد ساخت و با فروش قطعه زمینی خسارت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارفرما را شخصا پرداخت خواهد کرد.مادرم تنها آهی از سر درد و حسرت کشید و اشک از دیده فرو می

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چکاند.ما نیز عمیقا از این واقعه متاثر بودیم و من که روحیه حساسی داشتم به جز خودخوری و تلنبار کردن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اندوه بر قلب کوچک خود کار دیگری از دستم برنمی آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته بعد از این جریان،مادرم تا حدودی آرام گرفت و تنها آهی سوزناک بود که گاه سکوتش را می

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شکست.ظاهرا می رفتیم تا قضیه را به فراموشی بسپاریم و پدر نیز در تلاش ساختن ساختمانی جدید بود اما

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوئی که حوادث شوم دست در دست هم داده تا کاخ سعادت ما را ویران سازد.نمی دانم تقدیر خداوندی بود یا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناسازگاری روزگار،اما هر چه بود سرنوشت ما از اینجا بود که رنگ بدبختی به خود می گرفت و الهامات من

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشت صورت واقعی به خود می داد.درست یک هفته بعد از آن حادثه،یک روز جمعه،که همگی به دور هم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمع شده و مشغول صرف ناهار بودیم،صدای در خانه را شنیدیم.یک نفر با مشت چنان به در می کوبید که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک بود در از جا کنده شود.وحشتزده به یکدیگر نگریستیم و پدرم با عجله برخاست و به جانب در شتافت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه ای در دلهره و نگرانی گذشت تا این که پدر در حالی که رنگش به شدت پریده بود وارد اتاق شد و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بدنی مرتعش روی صندلی افتاد.همگی دریافتیم که اتفاق ناگواری روی داده است اما جرات پرسیدن نداشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم با نگرانی به طرف وی رفت و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عطائی چه اتفاقی افتاده؟چرا رنگت پریده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما پدرم رمقی برای حرف زدن نداشت.با اشاره او مادرم لیوان آبی به دستش داد و او لاجرعه سر کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه با بی تابی و نگرانی کلام مادر را دنبال کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پدر چه خبر شده؟ترا بخدا زودتر بگو چه شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و او با صدای ضعیفی که به سختی از ته گلو شنیده می شد در جواب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-انبارهای گندم همه...همه در آتش سوختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فریاد مادرم سکوت را درهم شکست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدای من،انبارهای گندم سوختند؟آخر چرا؟چگونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر سرش را با تاثر تکان داد و هیچ نگفت و مادرم با لکنت زبان افزود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نه این امکان ندارد.باور نمی کنم.چه کسی این خبر را به تو داد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر که اندکی بر خود مسلط گشته بود جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-متاسفانه حقیقت دارد.نیم ساعت پیش همسایه ها متوجه شدند که از سمت انبارهای گندم آتش زبانه می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الان به ما خبر دادند که همه انبارها در آتش سوخته و نابود شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم همانگونه که بر روی سر و روی خود می کوبید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چرا نشسته ای؟عجله کن،فورا باید برویم.بلند شو هر چه زودتر اقدامی بکنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه دیگر هر اقدامی بی فایده است.هر چه که می خواست بشود تاکنون اتفاق افتاده دیگر چیزی باقی نمانده.چه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مصیبتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و فاطمه در حالی که علی را در آغوش گرفته بودیم در سکوت نگاهی به یکدیگر انداختیم و مادرم گریه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدایا خدایا آخر چرا؟یک هفته پیش کارگاه قالی بافی و اکنون هم انبارهای گندم!دیگر چه بلایی قرار است

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر ما نازل شود؟آه چه بد بیاری بزرگی!چه فاجعه درد آوری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او سرش را در زانوهای پدر نهاد و هق هق کنان گریه سر داد.پدر با دستهای لزران موهای ابریشم گونه مادر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

را نوازش داد و با ملایمت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-غصه نخور.مهم نیست.همه چیز درست می شود.من قبلا انتظار همه چیز را می کشیدم،خدا کند وضع از اینی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که هست بدتر نشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علی را در آغوش خواهرم رها کرده و به طرف مادرم رفتم.دستهای سرد و یخ زده اش را در دست فشردم و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این قدر خودتان را ناراحت نکنید.می دانم که حادثه ناگواریست،ولی ما می توانیم با اندکی سختی کشیدن و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلاش مجدد همه چیز را جبران کنیم.این طور نیست پدر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او با لحن عطوفت باری سرش را تکان داد و در پاسخم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله دخترم حق با توست.باید سختی ها را تحمل کرد.زندگی یعنی مبارزه،پیکار با مشکلات،با ظلم و جور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عدالتی و نابرابری!حالا بهتر است سر سفره بنشینید و ناهارتان را تمام کنید.من هم می روم تا سری به

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انبارها بزنم.باید میزان خسارت را برآورد کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم از جا جست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من هم همراهت خواهم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما هم یکصدا گفتیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ما هم می آئیم پدر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر دستش را روی شانه مادر نهاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهتر است شماها اینجا بمانید.دیدن خرابی ها چه فایده ای برایتان دارد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی بنا به اصرار ما،پدر راضی شد که همگی او را همراهی کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مزارع پدر که انبارها در آن قرار داشت تقریبا فاصله زیادی با خانه داشت با این وصف ما همراه پدر راه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افتادیم.و این مسافت بعید را با حالی زار و پریشان طی طریق کردیم،و وقتی بدانجا رسیدیم،چند نفری به سوی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما آمدند.پدرم با یکی از آنان که مسن تر از سایرین بود مشغول گفت و گو شد.آن شخص می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زنم که جهت شستن ظروف ناهار از خانه بیرون رفته بود شعله های آتش را مشاهده کرد و فورا مرا در

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جریان نهاد.با یاری همسایگان هر کاری کردیم که از گسترش آتش سوزی جلوگیری کنیم امکان پذیر نبود و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وسایل محدودی که داشتیم نمی توانستیم آتش را مهار کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم نگاهی به اطراف افکند و از آن مرد پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در این اطراف به چیز مشکوکی برنخوردید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پسرم یک ساعت قبل از حریق چند مرد غریبه را دیده بود که در این اطراف پرسه می زدند.به گفته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرم آنها کمی در این حوالی قدم زدند آن گاه سفره غذایشان را پهن کرده و مشغول خوردن ناهار شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی پسرم به آنها تذکر داد که این ملک خصوصی است و کسی نمی تواند بدون اجازه مالکش وارد آن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شود،آنها گفتند مسافر هستند و از راه دوری آمده اند و همین که غذایشان را خوردند از آنجا خواهند رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته پسرم بعد از رفتن آنها و بعد از وقوع حادثه مطالب فوق را برایم تعریف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آنها چند نفر بودند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سه مرد روستائی.البته لهجه آنها با ما تفاوت داشت و چیزی که تعجب پسرم را برانگیخته بود این بود که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن سه مرد درست وسط آفتاب سوزان نشسته بودند در حالی که در این اطراف مکانی که سایه دار باشد و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای غذا خوردن مناسب،بسیار است.با این وجود پسرم زیاد به آنان توجه نکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این لحظه پسر آن مرد خودش را دوان دوان به ما رسانید.پسری 11 ساله می نمود و قیافه سبزه و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نمکی داشت.در هنگام حرکت اندکی روی پای چپ می لنگید.وقتی او در کنار ما قرار گرفت،پدرم از

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وی پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پدرت به ما گفته که تو قبل از آتش سوزی سه مرد غریبه را در داخل مزرعه دیده ای.درست است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر سرش را تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله آنها می خواستند ناهار بخورند و بعد بروند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آیا تو فکر نمی کنی آتش سوزی کار آنها باشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او اندکی مکث کرد و بعد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والله نمی دانم چه بگویم.من زیاد به آنها توجه نکردم.ظاهرا آدمهای ساده ای به نظر می آمدند،ولی به گمانم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست بعد از رفتن آنها حریق بوجود آمد.وقتی آتش سوزی شکل گرفت هیچ ## به فکر پیدا کردن آنها نبود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و همه سعی داشتند آتش را خاموش کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم آهی کشید و بار دیگر نگاهی به انبارها و مزارع که به تلی از خاکستر شده بود انداخت و زیرلب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به هر حال کار از کار گذشته،متهم کردن کسی فایده ای ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرم در کنار ما ایستاده و بر بازوان من تکیه داده بود.او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خداوندا ببین این لعنتی ها چه به روز ما آوردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنگاه به گریه درآمد.مسئله به طور کلی پیچیده بود.پیش خود حدس می زدم که این جریانات نمی تواند بطور

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصادفی رخ دهد بلکه موضوع مهمتر از آنست که ما تصور می کردیم.شخص یا اشخاصی از روی خصومت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کینه اموال ما را یکی پس از دیگری به آتش می کشیدند.انبارهای گندم حاصل یک سال زحمت و دسترنج

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر بود.نیمی از گندمها،مصرف سالانه خودمان و نیمی دیگر را پدر جهت فروش انبار کرده بود.این موضوع

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بببه اضافه آتش سوزی قبلی ضرر و زیان جبران ناپذیری بر ما وارد ساخته بود.راستی چه کسی در این

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسیسه ها نقش داشت؟به یاد سخنان پدرم افتادم که می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"من قبلا انتظار هر چیزی را می کشیدم،خدا کند وضع بدتر نشود"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظور و مقصود پدر چه کسی بود؟ما با هیچ ## کینه و عداوت نداشتیم.سرمان توی لاک خودمان بود و

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه اهالی روستا ما را دوست داشته و به ما احترام می گذاشتند.پدر و مادرم افرادی مردم دار و مهربان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بودند و هر کاری که از دستشان برمی آمد برای اهالی کوتاهی نمی کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرم همراه آن پسر و پدر به راه افتاد و ما که یارای دیدن آن وضع

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

50 - 51

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلخراش را نداشتیم به سمت خانه حرکت کردیم. در طول راه سکوت سنگینی بین ما حاکم بود. و مادرم در این سکوت به آرامی گریه می کرد. من بازوی وی را می فشردم و خواهرم که علی را در اغوش داشت به دنبال ما حرکت می کرد. مادرم افسرده بود و من هیچ سخنی نمی یافتم که تسلای دل محزونش باشد. همگی ما عمق فاجعه را احساس می کردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به خانه رسیدیم هر کدام بی رمق گوشه ای نشستیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همسایه ها، آن مردمان دلسوز و پاک طینت ساعتی در کنار ما بسر برده و به مادرم قوت قلب می دادند. یکی از زنها دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشید وبا صدایی آؤام در گوشم نجوا کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زهرا جان من ترا مثل دخترم دوست دارم. حرفهای من فقط برای این است که جلوی حوادث بعدی گرفته شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که از سخنانش سر در نمی آوردم پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورتان چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او سر به زیر انداخت و آهسته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر تو تن به این ازدواج داده بودی، این همه گرفتاری برای پدر و مادرت فراهم نمی شد! من نیمخوام تو را سرزنش کنم.، منظور من این است که ترا با حقایق اشنا کنم. سعی کن واقع بین باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجبانه پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چه؟ ازدواج من چه ارتباطی به این قضارا دارد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی تو هنوز درک نکرده ای که ردپای چه کسانی در این حوادث دیده می شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم از فرط حیرت داشت از حدقه بیرون می زد. خداوندا منظورش این است که آقای حیدری بهادر خان دست به چنین اقدام خصمانه ای زده اند؟ او گه گوئی افکارم را خوانده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله دختر جان، خوت میدانی که آقای حیدری چه نفوذ و قدرتیست. وقتی تو ندانسته و نسنجیده به آنها جواب رد دادی یعنی این که علنا با آنها از در مخالفت و سرکشی در آمدی، خوب آنها هم ساکت نخواهند نشست و بدین وسیله از شماها انتقام خواهند گرفت. تازه این ممکن است آغاز ماجرا باشد! من تصور می کنم امکان دارد خطر جانی هم پدر و مادرت و حتی همگی شما ها را تهدید کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه خودم را کنترل کنم فریاد زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این حرفها چیست؟ آنها دیگر چه موجوداتی هستند! ازدواج نکردن من با بهادر خان چرا باید وسیله انتقام و سواستفاده قرار گیرد؟ پدر و ادر من چه گناهی کرده اند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد بدون اینه منتظر عکس العمل زن همسایه که ظاهرا به نیت خیرخواهی وارد ماجرا شده بود اباشم، به حالت قهر از کنارش گذشتم و به اتاق دیگر رفتم. روی تخت افتادم و صورتم را درون بالش فرو برده و ها ی های گریه را سر دادم. چرا قبلا چنین تفکراتی به ذهنم خطور نکره بود؟ آخر گناه من چیست؟ در کدامین گوشه از این سرزمین پهناور خواستگاری به جهت منفی جواب شنیدن دست به انتقام جوی می زند؟ چه افکار پلیدی، چقدر زشت و وقیحانه. آخر من باید چه کار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدانم چند ساعت در آن حال قرار داشتم اما یکباره نفس گرمی را بر صورت خودم احساس کردم. چشم گشودم و پدر را بالای سر خود دیدم. چقدر محزون و رنگ پریده به نظر می رسید. او لبخندی زد و با عطوفت ذاتی خود دستم را نوازش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا خودت را در اینجا حبس کرده ای؟ شام حاضر است. بیا برویم. مادر نگران توست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی تخت برخاسته و خود را در اغوش وی انداختم وبی محابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفحه 56 – 52

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گريه کردم. او موهايم را نوازش کرد و ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلم نميخواهد هرگز صورت زيبايت را غمگين ببينم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر ... پدر، مسئول همه اين وقايع من هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او اخم هايش را درهم کرد و انگشتش را به علامت سکوت روي لبهايم نهاد و با لحن جدي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، تو نبايد خودت را ملامت کني. سرنوشت چنين مقدر کرده است. من بارها به تو گفته و باز هم ميگويم: زندگي يعني ميدان مبارزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ما پهلوان هاي اين ميدان نبرد هستيم. تو که نميخواهي شکست خورده و سرافکنده ميدان را خالي بگذاري؟ هان، ميخواهي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اي کاش من هم مثل شما روحيه اي قوي داشتم، ولي پدر من، من احساس زبوني ميکنم. از اين تقدير و سرنوشت بيزارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين از حيطه اختيار من و تو خارج است. هر طوري که خداوند در سرنوشت ما رقم زده بايد همان گونه پيش رفت. تو نبايد خودت را ببازي. ممکن است باز هم دچار حوادثي از اين قبيل گرديم. من تا آنجائي که توان و نيرو دارم نميگذارم آسيب و گزندي بر شما وارد شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه پدر، من نميخواهم شما را دچار مشکل سازم. نميخواهم به خاطر من بار مصائب و سختي ها را بر دوش بکشيد. ديگر همه چيز تمام شده، فردا به آقاي حيدري پيغام بدهيد که من حاضرم عروس او بشوم. پدر من ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او کلامم را بريد و قاطعانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گوش کن دختر، حالا حتي اگر خودت هم بخواهي من به اين ازدواج رضايت نخواهم داد. ما نبايد نه ضعف دست کسي بدهيم. اين براي من مايه ننگ و سرشکستگي ست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي پدر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه ديگر با من بحث نکن. حرف همان است که گفتم. بيا برويم شام بخوريم. ما همگي بايد اين موضوع را فراموش کنيم. مشکلات بعدي نيز با صبر و بردباري حل خواهد شد. حالا زودتر راه بيفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرافکنده و شرمگين به دنبال پدر به راه افتادم. مادر تا حدودي خونسردي و آرامش خود را بازيافته بود. ظاهرا همه به جز من بر اعصاب خود مسلط بودند ولي غم با تمامي وسعت در درونم ميجوشيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرداي آن روز علي رغم تمام گرفتاري ها به دبيرستان رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه روز بعد از حادثه دوم، حادثه ديگري رخ داد که شخصا به خود من مربوط ميگشت. آن روز من در سر کلاس نشسته بودم که از سوي مدير مدرسه احضار شدم. با دلشوره عجيبي وارد دفتر مدرسه شدم در حالي که انتظار حادثه ديگري را ميکشيدم و يقين داشتم که احضار من از سوي مدير بي دليل نميتواند باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم مديره که زن مهربان و خونگرمي بود، طبق معمول عينک دسته طلاي به چشم داشت و پرونده اي را بررسي ميکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي به مقابلش رسيدم، سلام کردم و او برخلاف هميشه با سر جواب سلامم را داد و هم چنان سرش را در پرونده فرو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاتکليف در برابرش ايستادم تا اين که دقايقي بعد پرونده را بست و چشم در ديدگانم دوخت و من نام خود را روي پوشه اي که در مقابلش قرار داشت خواندم. نميدانستم در پرونده تحصيلي من که تماما با نمرات عالي و رضايت نامه اخلاقي از دبيران و معلمان سابقم بود به دنبال چه چيزي ميگردد! سرانجام او لب به سخن گشود و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم عطائي، شما يکي از بهترين و با استعدادترين شاگردان اين دبيرستان هستي، کليه معلمين از شما کمال رضايت را دارند ولي ... متأسفم که بايد به اطلاع شما برسانم که ديگر از امروز نميتواني در اين دبيرستان به تحصيل خود ادامه بدهي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فريادي از گلويم بيرون جست و پشتم تير کشيد. او آب دهانش را فرو برد و عينکش را از چشم برداشت و همان طور که سرش پايين بود با دسته عينکش به بازي پرداخت. ناباورانه پرسيدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخر به چه دليل؟ مگر من مرتکب خطائي شده ام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وي پاسخ داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من واقعا متأسفم، ولي اين دستور اکيدي است که به من داده شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستور است! از چه کسي؟ از کجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.