مینا ومهیا دو دوست جدانشدنی در عروسی همکلاسیشان با مسعود که تیپ و وضعیت مالی خوبی دارداشنا میشوند مهیا عاشق مسعود میشود ولی…

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۳ دقیقه

مطالعه آنلاین تقدیر این بود که
نویسنده : نیلوفر لاری

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

مینا ومهیا دو دوست جدانشدنی در عروسی همکلاسیشان با مسعود که تیپ و وضعیت مالی خوبی دارداشنا میشوند مهیا عاشق مسعود میشود ولی…

تقدیر بود که آخر از تو جدا بیفتم

یک گوشه بی تحمل من بی صدا بیفتم

نفس نفس من از تو می خوندم عاشقانه

تو باغ سبز امید با تو زدم جوانه

من با تو خو گرفتم به این همه قشنگی

هر لحظه طرحی تازه سیاه سفید و رنگی

تو از خودت گذشتی که نگذرم من از خود

کوچ غریبت اما پایان ماجرا شد

دلسرد بودم از عشق دلتنگ و پر گلایه

با هر بهونه بی تو گم می شدم تو سایه

اما دوباره چشمات تابید و ساحری کرد

غزل غزل شکفتم وقتی که شاعری کرد

تمام من تو بودی هر چی که من نداشتم

رفتی و من به گریه جای تو گل گذاشتم

بی تو نمی شه خندید بی تو نمی شه سر کرد

این داغ کهنه انگار تازه به من اثر کرد

ای رفته از دو دیده ای شاهکار زیبا

پیشکش به قلب پاکت عطر گلای مینا

تقدیر بود که بی تو نفس نفس بمیرم

در حسرت رهایی کنج قفس بمیرم

قصه از اینجا شروع شد. من و مادر توی اتوبوس نشسته بودیم با هم از خرید بر می گشتیم. زیر پاهای مادر بسته های سبزی و میوه و گوشت و مرغ بود و توی دست من هم یک عروسک بود که از بچگی همبازی من بود! روی صندلی دو نفره بغلی یک مادر و یک دختر دیگر نشسته بودند. زیر پاهای مادر دیگر هم بسته های میوه و سبزی و گوشت و مرغ دیده می شد. ولی دست دختر عروسک نبود. موهای دخترک بر عکس موهای من صاف و سیاه بود، موهای من فر بود و به قهوه ای می زد. توی یکی از ترمز هایی که اتوبوس توی یکی از ایستگاهها متوقف شد، عروسک از دستم افتاد پایین قبل از اینکه من عروسک را بردارم دختر بچه ی دیگر خم شد و عروسک را برداشت. نگاهی به عروسک انداخت و گفت:

چقدر خوشگله ... اسمش چیه؟

نگاهی به مادر انداختم که داشت بهم میگفت جوابش را بده. شکلات فندقی را باز کردم و گفتم:

-اسمش را مادرم گذاشته مهیا...

چشم های دخترک برق زدند:

-مهیا؟ چه خوب! اسم منم مهیاست!

این بار چشم های من درخشیدند:

-راست می گویی! چه جالب که اسم تو هم مهیاست!

شکلات را دو نصف کردم و نیمی از آن را به طرفش گرفتم. او نگاهی به مادرش انداخت که داشت می گفت بر دارد و تشکر کند و او هم از من پرسید:

-اسم خودت چیست؟

من هم گفتم: مینا

مهیای راست راستکی، مهیای عروسکی را به دستم داد و شکلات را برداشت و انداخت توی دهانش. هر دو با لذت شکلات را مزه مزه قورت می دادیم...

- تو هم شکلات فندقی دوست داری؟

- شکلات فندقی و شکلات کاکا...کاکویی ... نه نه کا...کا...ئو...یی!

- من هم شکلات کاکا...کاکائی...نه نه ... کا ... کا ...ئو...یی را خیلی دوست دارم.

مهیا خندید، من هم خندیدم. اتوبوس ایستاد. ما همین ایستگاه باید پیاده میشدیم، آنها هم انگار باید پیاده میشدند. مادرانمان با هم همکلام شده بودند:

- خدا حفظش کند چه دختر شیرین زبانی!

- خدا دختر شمارا هم حفظ کند ماشاالله خوش سر وزبان است، شما توی کدام محله زندگی می کنید؟

و مادر برایش توضیح داد و توضیح شنید و بالاخره فهمیدیم که یک کوچه با هم فاصله داریم.

مادر هایمان به هم قول دادند که همراه بچه ها به دیدار هم بروند و من ومهیا خوشحال ازین قول به هم قول دادیم که دوستان خوبی برای هم باشیم.

همان برخورد کوتاه سر آغاز یک دوستی و آشنایی عمیق شد. من و مهیا تمام اوقات در کنار هم بودیم و بیشتر او به خانه ما می آمد آخر برادری داشت به نام مهرداد که همیشه اذیتمان می کرد و نمی گذاشت ما بازی کنیم و همیشه بازی مارا به هم می ریخت.

مادرانمان هم با هم رفت و آمد زیادی داشتند. مهیا پدر نداشت، من هم دو خواهر و یک برادر داشتم که برادر بزرگم محمود و خواهر بزرگم مرضیه تازه ازدواج کرده بودند و محبوبه که چند سالی از من بزرگتر بود توی مدرسه ابتدایی درس می خواند. پدرم یک حجره کوچک فرش داشت و فرش های دست دوم را خرید و فروش می کرد. روی هم رفته زندگی بدی نداشتیم، البته وضع زندگی ما خیلی بهتر از زندگی خانواده مهیا بود. مادرش می گفت بعد از فوت شوهرش برادرش خرج زندگشان را می دهد و گه گاهی پیش مادر گریه می افتاد و کی گفت که چقدر این مساله آزارش می دهد و مادر هم همیشه دلداریش می داد که صبر داشته باشد و به هر حال تحمل کند، تا بچه هایش بزرگ شوند و روی پای خودشان بایستند و از زیر بار منت این و آن هم در خواهند آمد.

روزهای قشنگ کودکی برای من و مهیا به سرعت می گذشت و تا چشم بر هم گذاشتیم خودمان را با لباس مدرسه توی کلاس درس دیدیم. با هم روی یک نیمکت می نشستیم و خوراکی هایمان را باهم نصف می کردیم. من خیلی وقت بود که مهیای عروسکی را کنار گذاشته بودم و با مهیای واقعی عجین شده بودم. او هم مثل دختری شاد و شیطان و بازیگوش بود. گاهی بچه های دیگر از دستمان عاصی می شدند و به معلم و مدیر عارض می شدند، آنها هم مادرانمان را احضار می کردند و ار آنها تعهد کتبی می گرفتند که ما دیگر توی مدرسه بچه های دیگر را اذیت نکنیم. ولی مگر میشد من و مهیا در کنار هم باشیم و شیطانی نکنیم.

محبوبه همیشه می گفت:

- شما دوتا یک دنیا را به هم می ریزید... زلزله هم قدرت زیر و رو کردن شما دوتا بد جنس را ندارد.

من و مهیا بزرگ و بزرگ تر میشدیم. تمام دوران مدرسه ما روی یک نیمکت در کنار هم می نشستیم و به قدری با هم آمیخته بودیم که هیچ به یاد ندارم حتی یک قهر کوچک با هم کرده باشیم. هیچ کس دیگر هم این قدرت را نداشت که بین من و او خط فاصله بکشد، حتی وقتی توی دبیرستان مدیر مدرسه میخواست کلاس ما را از هم جدا کند تصمیم گرفتیم دیگر به مدرسه نرویم که با خواهش و التماس مادرانمان مدیر مدرسه از تصمیمش منصرف گشت و تسلیم خواسته من و مهیا شد.

رفت و آمد های من و مهیا بزرگ تر که شدیم نسبت به گذشته کمتر شده بود، اما دوستی و احساس و علاقه ای که بین ما بود هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه می فهمیدیم یک دوست خوب داشتن چقدر ارزش دارد و ما باید قدر همدیگر را بهتر بدانیم و تازه به معنای واقعی کلمه دوست یواش یواش پی می بردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه ازدواج کرد، من و مهیا هم دیپلم گرفتیم و چون توی کنکور هر کدام دو رشته متفاوت قبول شدیم به کلی قید دانشگاه را زدیم. من و او حتی از تصور اینکه توی کلاس های جداگانه درس های جداگانه بخوانیم دیوانه میشدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادرش مهرداد گاهی با تمسخر می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یک فکری به حال مردانتان بکنید، با این حال و روز تکلیف عزراییل چیه که مجبوره یکی از شما را با خودش ببرد دد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من و مهیا نگاهی به هم می انداختیم. عزراییل؟ یعنی او می توانست ما را از هم جدا کند؟ نه! امکان نداشت، ما مرگمان هم با هم بود. رو به مهرداد می گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون تو اصلا قیافه نداری و با موهای فر وچشمان ریزی که داری مایه شرم بشریت هستی... عزراییل ترجیح می دهد تو را با خودش ببرد دد، که حداقل عالم و آدم از دیدن قیافه تو خلاص شوند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد چون دستش از من کوتاه بود، موهای مهیا را از پشت می کشید و با عصبانیت م یگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چرا می خندی ورپریده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به راستی که مهرداد اصلا قیافه خوبی نداشت و همیشه چهره اش یکی از سوژه های طنز من بود. قصه دوستی ما این طوری شروع شده بود و هیچ کداممان نمی دانستیم آخر قصه چه جوری تمام می شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر کجایی؟ بیا ... خواهران عزیزم با هم تشریف فرما شدند، هر کدام با بچه و ساک رخت و پوشک و شیر خشک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه زودتر از مرضیه گوش چشمی نازک کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نوبت تو هم می رسد خانوم... آخ که چه کیفی می دهد تورا با دو سه تا بچه قد و نیم قد ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه یاسمن یک ساله را که روی بازویش به خواب رفته بود روی تشکی که مادر روی زمین گوشه اتاق پهن کرده بود خواباند. مرضیه بعد از احوال پرسی با مادر پوزخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینا همین جوری شلخته هست، دیگر وای به حال اینکه دو سه تا بچه هم داشته باشد، آن وقت دیگر بیا و نماشا کن... لباس های نشسته و تلمبار شده توی حمام و اتاق های در هم وبرهم و همیشه خدا کثیف یک طرف، تازه از آن طرف دارد به یکی دیگر تشر می زند: چیه بچه کم نق بزن، مگر نمی بینی کار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه غش غش خندید و مادر لبخند زد و من که تا فرق سرم داغ شده بود، به رویش لبخند خونسردانه ای زدم و چانه ام را دادم بالا و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای اینکه شما را آرزو به دل بگذارم شوهر نمی کنم... یا اصلا بچه دار نمی شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن وقت زبانم را در آوردم بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه که از این حرکات کودکانه من بدش می آمد و گاهی بابت همین کارها نیشگون بدی از من می گرفت رو به مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگاه کن تو را به خدا مادر! علی من روش نمی شود برای کسی زبان در بیاورد آن وقت این خرس گنده با این قد آکله اش، راست راست ایستاده و زبان درازش را برایمان می کشد بیرن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر پادرمیانی کرد و آتش بس داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ول کنید شما را به جان مادرتان! هنوز نرسیده و نیامده افتادید به جان هم! بابا نا سلامتی شما با هم خواهر هستید... بده من ببینم آن تپل مپل پدر سوخته را!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه عاطفه دو ساله را که هنوز توی بغلش بود داد به مادر و نگاه پر غیض دیگری به من انداخت. من به طرف نسزین و علی رفتم که هنوز از در نیامده تو در حال شیطنت بودند. دست هر دو را در دست گرفتم و در حالی که دور هم می چرخیدیم هم صدا می خواندیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخ چرخ عباسی خدا مارا نندازی ... چرخ چرخ عباسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه ولو شد روی زمین و گره روسری اس رو باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگاه کن تو را خدا... همین کارها را می کنی که کسی حاضر نیست برای خواستگاری پا پیش بگذارد! می گویند مینا؟؟؟ او که هنوز بچه است... هنوز توی کوچه ها زنگ خانه های مردم را می زند و پا به فرار می گذارد... دروغ می گویم بگو دروغ می گویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه پاهایش را دراز کرد و روسری اش را پایین انداخت، گوشواره های انگوری اش تا روی شانه هایش می رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسر نصرت خانم اصرار داشت که مادرش را بفرستد برای مینا خواستگاری، می دانید مادره چی به پسرش گفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر جواب کسی نماند و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفت مینا فقط قد کشیده و فقط خوشگلی دارد او و دوستش هنوز نمی دانند پنچر کردن ماشین های مردم از دختر عاقل و بالغ به دور است و قباحت دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که به شنیدن پند و اندرزهای توام با ملامت خواهرانم عادت داشتم گوش هایم را سنگین کردم و بعد از چند دوری که با بچه ها چزخیدم خسته و نفس زنان روی زمین پهن شدم مادر سر پنکه را به طرف دیگری چرخاند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با این عرق سرما میخوری دختر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه عاطفه را که داشت سیم پنکه را می جوید بغل زد و طرف دیگر خودش نشاند و سرش را تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین جوری لوسش می کنید دیگر! دختر های هم سن و سال مینا به قدری متین و با شخصیت رفتار می کنند که آدم حظ می کند با آنها هم کلام شود... ولی مینا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه دنباله حرف های خواهر بزرگتر را گرفت و قری به سر و گردنش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوزار شخصیت ندارد... تو این سن و سال دختر باید به قدری سنگین و رنگین باشد که خواستگار دم در خانه شان مثل قطار صف کشیده باشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر بی اعتنا به بحث به طرف آشپزخانه رفت من هم بی اعتنا خندیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درست مثل آن وقت های خودتان! یک قطار بزرگ با واگن های خالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دماغم را خاراندم و باز هم به روی چهره های ترش کرده آن دو نفر شکلک در آوردم. مادر شربت پرتقال آورده بود مرضیه لیوانی را برداشت و تشر زد به من:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خجالت نمی کشی تو اینجا نشستی و مادر پذیرایی می کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان شربت را برداشتم و به مادر گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستت درد نکند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به مرضیه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما خجالت بکشید که تو این گرما پرچانگی می کنید و کف می آورید بالا و بیچاره مادر دلش می سوزد و برایتان شربت می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسترن خودش را در آغوشم انداخت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله مینا علی اذیتم می کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف علی برگشتم داشت شربت پرتقال را توی دهانش قرقره می کرد. سر علی داد کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی چیکار میکنی بی تربیت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رو به مرضیه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما هم به جای پند و اندرز دادن فکری به حال تربیت بچه هاتان بکنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه زیر لب غر زد و روی از من برگرداند لب های محبوب هم شد یک خط باریک! یاسمن هم تازه از خواب بیدار شد و صدای گریه هایش تا ته کوچه می رسید. محبوب یاسمن را گذاشت زیر بغلش و گوش هایش را خاراند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یک خواستگار خوب واسه مینا پیدا کردم که حرف ندارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه انگار این خبر برایش تازگی نداشت چون سرش به عوض کردن کهنه بچه گرم بود از میک زدن یاسمن و عوض کردن کهنه عاطفه دلم قیری ویری رفت و فکر کردم من که حالم از این چیزها به هم می خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما لازم نکرده برای من خواستگار پیدا کنید! اصلا کی خواست شوهر کنه. چشم ندارند ببینید راحت و بی عار نفس می کشم... یک نگاه به خودتان بیندازید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه پستانک عاطفه را کرد توی دهانش، عاطفه پستانک را درآورد و پرت کرد روی زمین مرضیه غر زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چته بچه؟ هنوز هیچی نشده ادا و اصول از خودت در می آوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه یکهو جیغ کشید و پرید بالا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر سوخته! باز تو گاز گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاسمن که با جیغ مادرش حال شیر خوردنش گرفته شده بود دوباره زد زیر گریه. دیگر داشتم سر سام می گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای! سرم رفت... اندازه یک مهد کودک سر و صدا می کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر یاسمن را گذاشت روی بازویش و یواش بر پشتش می زد. من هم که دیگر طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم به طرف اتاقم رفتم. مرضیه داشت می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما هم اول سرمان می رفت ولی عادت کردیم مینا جان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روسری سر کردم و جوراب ساق بلندم را کشیدم بالا. " فکر کردید .... من خر بشو نیستم... اصلا شوهر میخواهم چهکار؟ اگر هم شوهر کردم شرط میگذارم بچه دار نشویم... من که مثل شما مرد ذلیل نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا از اتاق آمدم بیرون سه جفت چشم زل زدند به من:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا میری تو این گرما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف آینه رو دیوار راهرو رفتم و آخرین نگاه را به خودم انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جای دوری نمی روم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه با دست دماغش را کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غیر از خانه مهیا جانش کجا را دارد که برود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش نمی کردم به طرف در می رفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جای گاز گرفتگی خوب شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طعنه من آتش گرفت و نگاهش که کردم صورتش از شدت خشم برشته شده بود. خونسردانه لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتم. هوای گرم مرداد و ظل آفتاب! هنوز دو سه قدمی نرفته عرقم در آمده بود. جای شکرش باقی که راه زیادی نبود. زنگ که زدم، در که باز شد، مهیا را که دیدم، من هم نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم که خودم را از شر آن همه سر و صدا راحت کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام دختر خوب؟ کجایی که پیدات نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام تو این گرما کی جرات میکند از خانه بزند بیرون! الحمداله ... تلفن هم که نداریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورت هم را بوسیدیم دو سه روزی بود مه همدیگر را ندیده بودیم اما انگار خیلی وقت بود که از هم بی خبر بودیم خاله مریم به استقبالم آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه خوب کردی اومدی! مهیا بی قراریت رو میکرد.. مادرت چه طور بود؟ او هم می آمد تا من هم از تنهایی در می آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبه روی پنکه نشستم و گره روسری ام را باز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهرانم آنجا بودند... وای ... چقدر بیرون گرم است.... انگار آدم توی کوره افتاده است

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عرق کرده می چایی دختر! بگذار اول عرقت خشک شود بعد بنشین جلوی پنکه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلسوزی های خاله مریم دست کمی از مادر نداشت، اصلا انگار من و مهیا دوتا مادر داشتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پی حرف خاله مریم رفتم و از جلوی پنکه زدم کنار:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهرداد کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با سینی شربت آبلیمو رو به رویم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طفلی رفته دنبال کار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شربت آبلیمو پر از یخ حالم را جا آورده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا! کار کجا بود؟ این روزها اگر پارتی نداشته باشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینا جان! اگر عطشت فرو نشست یک شربت دیگر بزن تو رگ... خیلی می چسبد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره پی حرف خاله مریم رفتم. مهیا داشت از عروسی لادن یکی از همکلاسیهایمان می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کارت دعوت توهم اینجاست! فکر کنم همه همکلاسیهایمان دعوت باشند.. تو می آیی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم به حسادت های لادن به دوستی من و مهیا افتاد... چند بار آتش بیار معرکه شد و بود و نزدیک بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می گویند شوهرش از آن خر پولهاست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یکبار به قدری تند رفته بود که نزدیک بود بین من و مهیا به هم بریزد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگفتی میای یا نه؟ چون من بدون تو نمی روم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انگشتانم خنکای لیوان شربت آبلیمو را لمس کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مشکلی نیست! من هم آمدنی هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باقی محتوای شربت را بالا زدم. هنوز آتش بدنم فرو ننشسته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس مناسبی برای عروسی لاد پیدا نکردم همه لباسهایم به قول مرضیه مال عهد بوق بودند و دیگر کسی به یاد نداشت که چه وقتی اینها مد بوده است و چقدر هم به وقت خودش گران بوده اند، البته تاریخ خرید تمام لباس هایم مال زمانی بود که از مد می افتادند. یعنی وقتی که مد تازه ای به بازار می آمد من تازه به سراغ لباس های از مد افتاده می رفتم، که از نظر قیمت خیلی مناسب تر از زمان مد بودنشان بود. مادر نگران این بود که دست خالی به عروسی نروم، روی همین اصل مقداری از پس اندازش را به من داد تا دست گل آبرومندی را خریداری کنم. هر بار که دستم پیش پدر یا مادر دراز میشد کلی خجالت می کشیدم و به قول محبوب چربی های اضافه ام آب میشد و هر بار به خودم می گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا کی می خواهی چشم به دست پدر و مادرت داشته باشی، چرا نمی خواهی روی پای خودت بایستی و دستت توی جیب خودت برود و این همه شرمنده پدر و مادرت نشوی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوا از صبح گرم و خفه کننده بود انگار زیر چند تخته پتو گیر افتاده باشی و تقلا کنی که هوای تازه بهت برسد. همه می گفتند گرمای تابستان امسال تا آنجا که ذهنشان یاری می کند بی سابقه بوده است. من هم مثل خیلی از مردم سرما را به گرما ترجیح می دهم. توی گرما تا دو قدم راه بروی به قدری بوی عرق می گیری که دیگران حالشان به هم میخورد یک لحظه کنارت بایستند و شاید به همین دلیل است که غیر از گربه ها و سگ ها ولگرد توی ظّل آفتاب پرنده توی کوچه پر نمی زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مهیا چطوری ناقلا چقدر بزک کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- علیک سلام تو چطوری ما که مثل تو بزک کرده خدایی نیستیم مجبوریم به خودمان برسیم... خوب... تو هم که مثل من دست خالی روانه شده ای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش پاشنه بلندم را که میخش بدجوری پاشنه پایم را اذیت می کرد لحظه ای از پا در آوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیال دارم دست گل بخرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم همین تصمیم را گرفته بودم، راستش مادر پول بیشتری بهم داده بود تا انگشتری پلاکی چیزی برایش بخرم ولی یک فکر دیگر کردم... نصفش را بر میدارم برای خودم و با نصف دیگرش یک دسته گل میخرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که هنوز پاشنه کفشم را به زمین می کوبیدم تا میخش کاملا فرو برود گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای ورپریده تو هم که خوب بلدی زرنگ بازی در بیاوری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا غش غش خندید و یک ردیف دندان سپید و مسواک خورده از بین لب هایش نمایان شد. تازه یادم افتاد که به دندان هایم مسواک نزدم اولش کمی حرص خوردم و بعد گفتم " حالا کی مواظب دندان های آدم است که مسواک خورده یا نخورده"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب برویم.. هوا بدجوری داغ کرده ... هنوز ظهر نشده شر و شر عرق میکنیم... کفشت درست شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که پایم را توی کفش میکردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر میکنم برای امروز درست شده باشد... خوب حرکت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقابل یک گل فروشی بزرگ ایستادیم و چند شاخه گل میخک و کوکب و سنبل و رز زرد را انتخاب کردیمو دادیم برایمان تزئینش کنند. فروشنده بد جوری سر گرم راه انداختن یکی از مشتری هایش بود که داشت سفارش یک دسته گل بزرگ می داد. من و مهیا هر دو از گرمای کلافه کنندهجان به لب شده بودیم. بالاخره لب به اعتراض گشودم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا، تا کی باید منتظر باشیم تا سفارشات این حضرت آقا را تند و تند بنویسید و به ما هم محلی نگذارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این لحظه هم فروشنده هم مشتری به طرف ما برگشتند. مشتری جوان برازنده ای بود که کت و شلوار بژ بر تن داشت و چشم های روشنش که نفهمیدم چه رنگی است مثل دو ستاره درخشان پر نور تر شدند. فروشنده از مشتری عذر خواهی کرد و رو به ما با ادبیات زننده ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا اینجا گل فروشی نداریم... بفرمایید روید که جلوی ورود هوای تازه را گرفته اید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و مهیا نگاهی از سر یکه خوردگی به هم انداختیم و چون انتظار چنین بر خوردی را از او نداشتیم ماده بودیم که چکار کنیم ، مشتری بعد از چند لحظه که بر و بر نگاهمان کرد و گویی دلش به کنف شدن ما سوخت رو به فروشنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اول کار خانم ها را راه بیندازید، من هنوز نصفی از سفارشاتم مانده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم های ریز و گرد فروشنده با شنیدن این حرف براق شد و نگاهی بی اعتنا به دسته گل های ما انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه آقای تهرانی شما مشتری دائمی ما هستید و وظیفه من این است که مشتری های دائمی مثل شما را راه بیندازم. تا مشتری هایی که ده سال به ده سال گذارشان به گل فروشی می رسد و چند شاخه گل ناقابل جدا می کنند و آدم رغبتی نمی کند که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد صدایم را بلند کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس کاسبی شما همی طور است، دنبال لقمه های چرب و نرم میگردید... حق با شماست... ما چند سال به چند سال هم گل نمی خریم ولی امثال این آقا شاید برای تولد گربه خانگی شان هم یک دسته گل بزرگ و گران بها سفارش بدهند... شما راست می گویید منطق کاری شما همین را می گوید. حالا ما هم منطق خاص خودمان را داریم و در عین اینکه به منطق شما احترام می گذاریم باید بگویم که مجبوریم به خاطر وقتی که توی مغازه شما تلف شده جبران خسارت بگیریم... شما موافق هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده هاج و واج مانده بود، چشم های ریزش کمی گشادتر شده بود و وقتی نفس میکشید شکم گنده اش بالا و پایین می رفت. مشتری جوان که انگار قصد پادر میانی کردن داشت رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اجازه بدهید تا کار شما را راه بیندازد ، منطق هر دوی شما کاملا غیر منطقی است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی توام با غرور به چشمهای خوش رنگش انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادم نمی آید از شما نظری خواسته باشم، شما بهتر است دخالت نکنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس با جدیت تمام رو به فروشنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا این دو دسته گل را بپیچید... همین دو دسته گل برای جبران خسارت ما کافیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده نگاه عاجزانه ای به مشتری جوان و مایه دارش انداخت شاید اگر رودربایستی با او نبود چه بسا با جار و جنجال ما را از مغازه اش بیرون می کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از تزئین دو دسته گل با لحن خواهشمندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پول گل ها را حساب کنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسته گل ها را برداشتیم و با خونسردی به رویش لبخند زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودتان گفتید یک دسته گل ناقابل جدا کرده ایم... یادتان باشد که ما از شما خسارت ناقابلی گرفتیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا قری به سر و گردنش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

=تا تو باشی یاد بگیری هوای مشتری های کوچکت را هم داشته باشی گنده وگ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده عصبی شده بود و خواست چیزی بگوید که مشتری جوانش دست بالا آورد و او را به آرامش دعوت کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من قیمت دسته گل ها را می پردازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از مقابلش می گذشتیم نگاهی پر اکراه به سویش انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ایش... تازه به دوران رسیده.. شاید نه!صد در صد مقصر بودید...آکله از دماغ فیل افتاده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی من و مهیا از گل فروشی بیرون آمدیم زدیم زیر خنده و تا چند متر از شدت خنده تلو تلو می خوردیم و توی سر و کله هم می زدیم. مهیا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا من زرنگ بازی درمی آورم یا تو که دوتا دسته گل مجانی را زنده کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل ها را بو کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه کیفی میدهد با دسته گل مجانی آدم به عروسی برود... د د دیدی چطور به ما بی محلی کرد؟ مرد گل فروش را می گویم. حالا تا عمر دارد به مشتری هایش بها می دهد. درسی بهش دادیم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای بوق ممتد اتومبیلی هر دو بالا پریدیم و برگشتیم و گفتیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی.... چه خبره مگه سر می بری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده که سرش را از شیشه بیرون آورد من و مهیا صاف ایستادیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان مشتری جوان مایه دار بود که با شورلت سپیدش جلوی پای ما ترمز کرده بود. نگاهی کینه توز به من انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم اگر مثل شما دو تا دسته گل مفتی گیرم می امد توی خیابان جفتک می انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و پا گذاشت روی پدال گاز، من کفش پاشنه بلندم را از پا در آوردم و داد کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر مردی صبر کن تا حالیت کنم جفتک ما می اندازیم یا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دستم را گرفت و با لحن دوستانه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حرص نخور دختر! به کی داری بد و بیراه می گویی، او که پا گذاشت روی گاز و اثری از خودش باقی نگذاشته، حرص چی را میخوری.. دسته گل های مجانی را دریاب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی من بدجوری دمق و گرفته بودم دلم میخواست نمی رفت و با پاشنه بلند کفشم جوری میزدم توی ملاجش که از هوش برود... لعنت به این دسته گل... مهیا سعی داشت یه جوری مرا از نراحتی در بیاورد ولی نمی توانستم فراموش کنم که چه توهینی شنیدم و فرصت نکردم جوابش را بدهم، اما تا پا به سالن عروسی گذاشتیم همه چی از یادم رفت. دیدن همکلاسی های قدیمی و تجدید خاطره با آنها باعث شده بود، که فراموش کنم جوانک مایه داری به من گفت جفتک می اندازم. مهیا مرا گوشه ای روی صندلی نشاند و با حسرت نگاهی به جمعیتی که آنجا بودند انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینها را نگاه کن، فقط من و تو هستیم که چسبیدیم به این صندلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی بی اعتنا به آدم های رنگارنگی که در مجلس بودند انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا بشین نفسی تازه کنیم تا بعد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه با شربت و شیرینی از ما پذیرایی کردند من و مهیا را به سمتی راهنمایی کردند که جمعیت بیشتری آنجا نشسته بودند. دو صندلی خالی پیدا کردیم و خواستیم بنشییم . مرد جوانی که دو صندلی آنطرف تر نشسته بود تا متوجه شد قصد داریم کنارش بنشینیم با احترام از جا برخاست و رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما از دوستان لادن هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را پایین آوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله... شما هم همینططور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سوالی که کردم شرمنده شدم و لبم را به دندان گرفتم. خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من پسردائی لادن هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که دید من او را با پسر دائی لادن آشنا نکردم سرش را کشید جلو لبخند زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام، من هم دوست لادن هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر دایی لادن لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لادن خیلی اصرار داشت که تمام همکلاسی هایش توی عروسی اش شرکت داشته باشند و فکر می کنم هیچ کدام را از قلم نینداخته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من حرفی نزدم ولی مهیا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما هم خیلی دوست داشتیم توی عروسی لادن باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه در سکووت گذشت، صدای خواننده و ساز و کف گوشم را آزار می داد.پسر دائی لادن برخاست و به سمت دیگری رفتو مشغول گفت و گو با چند نفری شد که در مورد گرمای هوا بحث می کردند. گه گاهی نگاه کوتاه و گذرایی به سوی من می انداخت و من دستپاچه و هول سعی می کردم سر صحبت را با مهیا باز کنم که داشت به روی همکلاسی های قدیمی مان لبخند می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر کجایی؟ بیا ... خواهران عزیزم با هم تشریف فرما شدند، هر کدام با بچه و ساک رخت و پوشک و شیر خشک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه زودتر از مرضیه گوش چشمی نازک کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نوبت تو هم می رسد خانوم... آخ که چه کیفی می دهد تورا با دو سه تا بچه قد و نیم قد ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه یاسمن یک ساله را که روی بازویش به خواب رفته بود روی تشکی که مادر روی زمین گوشه اتاق پهن کرده بود خواباند. مرضیه بعد از احوال پرسی با مادر پوزخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینا همین جوری شلخته هست، دیگر وای به حال اینکه دو سه تا بچه هم داشته باشد، آن وقت دیگر بیا و نماشا کن... لباس های نشسته و تلمبار شده توی حمام و اتاق های در هم وبرهم و همیشه خدا کثیف یک طرف، تازه از آن طرف دارد به یکی دیگر تشر می زند: چیه بچه کم نق بزن، مگر نمی بینی کار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه غش غش خندید و مادر لبخند زد و من که تا فرق سرم داغ شده بود، به رویش لبخند خونسردانه ای زدم و چانه ام را دادم بالا و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برای اینکه شما را آرزو به دل بگذارم شوهر نمی کنم... یا اصلا بچه دار نمی شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن وقت زبانم را در آوردم بیرون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه که از این حرکات کودکانه من بدش می آمد و گاهی بابت همین کارها نیشگون بدی از من می گرفت رو به مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگاه کن تو را به خدا مادر! علی من روش نمی شود برای کسی زبان در بیاورد آن وقت این خرس گنده با این قد آکله اش، راست راست ایستاده و زبان درازش را برایمان می کشد بیرن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر پادرمیانی کرد و آتش بس داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ول کنید شما را به جان مادرتان! هنوز نرسیده و نیامده افتادید به جان هم! بابا نا سلامتی شما با هم خواهر هستید... بده من ببینم آن تپل مپل پدر سوخته را!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه عاطفه دو ساله را که هنوز توی بغلش بود داد به مادر و نگاه پر غیض دیگری به من انداخت. من به طرف نسزین و علی رفتم که هنوز از در نیامده تو در حال شیطنت بودند. دست هر دو را در دست گرفتم و در حالی که دور هم می چرخیدیم هم صدا می خواندیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخ چرخ عباسی خدا مارا نندازی ... چرخ چرخ عباسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه ولو شد روی زمین و گره روسری اس رو باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگاه کن تو را خدا... همین کارها را می کنی که کسی حاضر نیست برای خواستگاری پا پیش بگذارد! می گویند مینا؟؟؟ او که هنوز بچه است... هنوز توی کوچه ها زنگ خانه های مردم را می زند و پا به فرار می گذارد... دروغ می گویم بگو دروغ می گویی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه پاهایش را دراز کرد و روسری اش را پایین انداخت، گوشواره های انگوری اش تا روی شانه هایش می رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسر نصرت خانم اصرار داشت که مادرش را بفرستد برای مینا خواستگاری، می دانید مادره چی به پسرش گفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر جواب کسی نماند و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفت مینا فقط قد کشیده و فقط خوشگلی دارد او و دوستش هنوز نمی دانند پنچر کردن ماشین های مردم از دختر عاقل و بالغ به دور است و قباحت دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من که به شنیدن پند و اندرزهای توام با ملامت خواهرانم عادت داشتم گوش هایم را سنگین کردم و بعد از چند دوری که با بچه ها چزخیدم خسته و نفس زنان روی زمین پهن شدم مادر سر پنکه را به طرف دیگری چرخاند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با این عرق سرما میخوری دختر

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه عاطفه را که داشت سیم پنکه را می جوید بغل زد و طرف دیگر خودش نشاند و سرش را تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین جوری لوسش می کنید دیگر! دختر های هم سن و سال مینا به قدری متین و با شخصیت رفتار می کنند که آدم حظ می کند با آنها هم کلام شود... ولی مینا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه دنباله حرف های خواهر بزرگتر را گرفت و قری به سر و گردنش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوزار شخصیت ندارد... تو این سن و سال دختر باید به قدری سنگین و رنگین باشد که خواستگار دم در خانه شان مثل قطار صف کشیده باشد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر بی اعتنا به بحث به طرف آشپزخانه رفت من هم بی اعتنا خندیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درست مثل آن وقت های خودتان! یک قطار بزرگ با واگن های خالی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دماغم را خاراندم و باز هم به روی چهره های ترش کرده آن دو نفر شکلک در آوردم. مادر شربت پرتقال آورده بود مرضیه لیوانی را برداشت و تشر زد به من:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خجالت نمی کشی تو اینجا نشستی و مادر پذیرایی می کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان شربت را برداشتم و به مادر گفتم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستت درد نکند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به مرضیه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما خجالت بکشید که تو این گرما پرچانگی می کنید و کف می آورید بالا و بیچاره مادر دلش می سوزد و برایتان شربت می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسترن خودش را در آغوشم انداخت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خاله مینا علی اذیتم می کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف علی برگشتم داشت شربت پرتقال را توی دهانش قرقره می کرد. سر علی داد کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی چیکار میکنی بی تربیت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رو به مرضیه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما هم به جای پند و اندرز دادن فکری به حال تربیت بچه هاتان بکنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه زیر لب غر زد و روی از من برگرداند لب های محبوب هم شد یک خط باریک! یاسمن هم تازه از خواب بیدار شد و صدای گریه هایش تا ته کوچه می رسید. محبوب یاسمن را گذاشت زیر بغلش و گوش هایش را خاراند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یک خواستگار خوب واسه مینا پیدا کردم که حرف ندارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه انگار این خبر برایش تازگی نداشت چون سرش به عوض کردن کهنه بچه گرم بود از میک زدن یاسمن و عوض کردن کهنه عاطفه دلم قیری ویری رفت و فکر کردم من که حالم از این چیزها به هم می خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما لازم نکرده برای من خواستگار پیدا کنید! اصلا کی خواست شوهر کنه. چشم ندارند ببینید راحت و بی عار نفس می کشم... یک نگاه به خودتان بیندازید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه پستانک عاطفه را کرد توی دهانش، عاطفه پستانک را درآورد و پرت کرد روی زمین مرضیه غر زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چته بچه؟ هنوز هیچی نشده ادا و اصول از خودت در می آوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه یکهو جیغ کشید و پرید بالا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر سوخته! باز تو گاز گرفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاسمن که با جیغ مادرش حال شیر خوردنش گرفته شده بود دوباره زد زیر گریه. دیگر داشتم سر سام می گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای! سرم رفت... اندازه یک مهد کودک سر و صدا می کنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر یاسمن را گذاشت روی بازویش و یواش بر پشتش می زد. من هم که دیگر طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم به طرف اتاقم رفتم. مرضیه داشت می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما هم اول سرمان می رفت ولی عادت کردیم مینا جان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روسری سر کردم و جوراب ساق بلندم را کشیدم بالا. " فکر کردید .... من خر بشو نیستم... اصلا شوهر میخواهم چهکار؟ اگر هم شوهر کردم شرط میگذارم بچه دار نشویم... من که مثل شما مرد ذلیل نیستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا از اتاق آمدم بیرون سه جفت چشم زل زدند به من:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا میری تو این گرما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف آینه رو دیوار راهرو رفتم و آخرین نگاه را به خودم انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جای دوری نمی روم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محبوبه با دست دماغش را کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

غیر از خانه مهیا جانش کجا را دارد که برود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش نمی کردم به طرف در می رفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جای گاز گرفتگی خوب شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طعنه من آتش گرفت و نگاهش که کردم صورتش از شدت خشم برشته شده بود. خونسردانه لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتم. هوای گرم مرداد و ظل آفتاب! هنوز دو سه قدمی نرفته عرقم در آمده بود. جای شکرش باقی که راه زیادی نبود. زنگ که زدم، در که باز شد، مهیا را که دیدم، من هم نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم که خودم را از شر آن همه سر و صدا راحت کرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام دختر خوب؟ کجایی که پیدات نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام تو این گرما کی جرات میکند از خانه بزند بیرون! الحمداله ... تلفن هم که نداریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورت هم را بوسیدیم دو سه روزی بود مه همدیگر را ندیده بودیم اما انگار خیلی وقت بود که از هم بی خبر بودیم خاله مریم به استقبالم آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه خوب کردی اومدی! مهیا بی قراریت رو میکرد.. مادرت چه طور بود؟ او هم می آمد تا من هم از تنهایی در می آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبه روی پنکه نشستم و گره روسری ام را باز کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهرانم آنجا بودند... وای ... چقدر بیرون گرم است.... انگار آدم توی کوره افتاده است

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عرق کرده می چایی دختر! بگذار اول عرقت خشک شود بعد بنشین جلوی پنکه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلسوزی های خاله مریم دست کمی از مادر نداشت، اصلا انگار من و مهیا دوتا مادر داشتیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پی حرف خاله مریم رفتم و از جلوی پنکه زدم کنار:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهرداد کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا با سینی شربت آبلیمو رو به رویم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طفلی رفته دنبال کار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شربت آبلیمو پر از یخ حالم را جا آورده بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا! کار کجا بود؟ این روزها اگر پارتی نداشته باشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینا جان! اگر عطشت فرو نشست یک شربت دیگر بزن تو رگ... خیلی می چسبد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره پی حرف خاله مریم رفتم. مهیا داشت از عروسی لادن یکی از همکلاسیهایمان می گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کارت دعوت توهم اینجاست! فکر کنم همه همکلاسیهایمان دعوت باشند.. تو می آیی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم به حسادت های لادن به دوستی من و مهیا افتاد... چند بار آتش بیار معرکه شد و بود و نزدیک بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می گویند شوهرش از آن خر پولهاست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یکبار به قدری تند رفته بود که نزدیک بود بین من و مهیا به هم بریزد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگفتی میای یا نه؟ چون من بدون تو نمی روم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با انگشتانم خنکای لیوان شربت آبلیمو را لمس کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مشکلی نیست! من هم آمدنی هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باقی محتوای شربت را بالا زدم. هنوز آتش بدنم فرو ننشسته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس مناسبی برای عروسی لاد پیدا نکردم همه لباسهایم به قول مرضیه مال عهد بوق بودند و دیگر کسی به یاد نداشت که چه وقتی اینها مد بوده است و چقدر هم به وقت خودش گران بوده اند، البته تاریخ خرید تمام لباس هایم مال زمانی بود که از مد می افتادند. یعنی وقتی که مد تازه ای به بازار می آمد من تازه به سراغ لباس های از مد افتاده می رفتم، که از نظر قیمت خیلی مناسب تر از زمان مد بودنشان بود. مادر نگران این بود که دست خالی به عروسی نروم، روی همین اصل مقداری از پس اندازش را به من داد تا دست گل آبرومندی را خریداری کنم. هر بار که دستم پیش پدر یا مادر دراز میشد کلی خجالت می کشیدم و به قول محبوب چربی های اضافه ام آب میشد و هر بار به خودم می گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا کی می خواهی چشم به دست پدر و مادرت داشته باشی، چرا نمی خواهی روی پای خودت بایستی و دستت توی جیب خودت برود و این همه شرمنده پدر و مادرت نشوی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوا از صبح گرم و خفه کننده بود انگار زیر چند تخته پتو گیر افتاده باشی و تقلا کنی که هوای تازه بهت برسد. همه می گفتند گرمای تابستان امسال تا آنجا که ذهنشان یاری می کند بی سابقه بوده است. من هم مثل خیلی از مردم سرما را به گرما ترجیح می دهم. توی گرما تا دو قدم راه بروی به قدری بوی عرق می گیری که دیگران حالشان به هم میخورد یک لحظه کنارت بایستند و شاید به همین دلیل است که غیر از گربه ها و سگ ها ولگرد توی ظّل آفتاب پرنده توی کوچه پر نمی زند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام مهیا چطوری ناقلا چقدر بزک کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- علیک سلام تو چطوری ما که مثل تو بزک کرده خدایی نیستیم مجبوریم به خودمان برسیم... خوب... تو هم که مثل من دست خالی روانه شده ای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفش پاشنه بلندم را که میخش بدجوری پاشنه پایم را اذیت می کرد لحظه ای از پا در آوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیال دارم دست گل بخرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم همین تصمیم را گرفته بودم، راستش مادر پول بیشتری بهم داده بود تا انگشتری پلاکی چیزی برایش بخرم ولی یک فکر دیگر کردم... نصفش را بر میدارم برای خودم و با نصف دیگرش یک دسته گل میخرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که هنوز پاشنه کفشم را به زمین می کوبیدم تا میخش کاملا فرو برود گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای ورپریده تو هم که خوب بلدی زرنگ بازی در بیاوری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا غش غش خندید و یک ردیف دندان سپید و مسواک خورده از بین لب هایش نمایان شد. تازه یادم افتاد که به دندان هایم مسواک نزدم اولش کمی حرص خوردم و بعد گفتم " حالا کی مواظب دندان های آدم است که مسواک خورده یا نخورده"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب برویم.. هوا بدجوری داغ کرده ... هنوز ظهر نشده شر و شر عرق میکنیم... کفشت درست شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حالی که پایم را توی کفش میکردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر میکنم برای امروز درست شده باشد... خوب حرکت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقابل یک گل فروشی بزرگ ایستادیم و چند شاخه گل میخک و کوکب و سنبل و رز زرد را انتخاب کردیمو دادیم برایمان تزئینش کنند. فروشنده بد جوری سر گرم راه انداختن یکی از مشتری هایش بود که داشت سفارش یک دسته گل بزرگ می داد. من و مهیا هر دو از گرمای کلافه کنندهجان به لب شده بودیم. بالاخره لب به اعتراض گشودم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا، تا کی باید منتظر باشیم تا سفارشات این حضرت آقا را تند و تند بنویسید و به ما هم محلی نگذارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این لحظه هم فروشنده هم مشتری به طرف ما برگشتند. مشتری جوان برازنده ای بود که کت و شلوار بژ بر تن داشت و چشم های روشنش که نفهمیدم چه رنگی است مثل دو ستاره درخشان پر نور تر شدند. فروشنده از مشتری عذر خواهی کرد و رو به ما با ادبیات زننده ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا اینجا گل فروشی نداریم... بفرمایید روید که جلوی ورود هوای تازه را گرفته اید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و مهیا نگاهی از سر یکه خوردگی به هم انداختیم و چون انتظار چنین بر خوردی را از او نداشتیم ماده بودیم که چکار کنیم ، مشتری بعد از چند لحظه که بر و بر نگاهمان کرد و گویی دلش به کنف شدن ما سوخت رو به فروشنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اول کار خانم ها را راه بیندازید، من هنوز نصفی از سفارشاتم مانده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم های ریز و گرد فروشنده با شنیدن این حرف براق شد و نگاهی بی اعتنا به دسته گل های ما انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه آقای تهرانی شما مشتری دائمی ما هستید و وظیفه من این است که مشتری های دائمی مثل شما را راه بیندازم. تا مشتری هایی که ده سال به ده سال گذارشان به گل فروشی می رسد و چند شاخه گل ناقابل جدا می کنند و آدم رغبتی نمی کند که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد صدایم را بلند کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس کاسبی شما همی طور است، دنبال لقمه های چرب و نرم میگردید... حق با شماست... ما چند سال به چند سال هم گل نمی خریم ولی امثال این آقا شاید برای تولد گربه خانگی شان هم یک دسته گل بزرگ و گران بها سفارش بدهند... شما راست می گویید منطق کاری شما همین را می گوید. حالا ما هم منطق خاص خودمان را داریم و در عین اینکه به منطق شما احترام می گذاریم باید بگویم که مجبوریم به خاطر وقتی که توی مغازه شما تلف شده جبران خسارت بگیریم... شما موافق هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده هاج و واج مانده بود، چشم های ریزش کمی گشادتر شده بود و وقتی نفس میکشید شکم گنده اش بالا و پایین می رفت. مشتری جوان که انگار قصد پادر میانی کردن داشت رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اجازه بدهید تا کار شما را راه بیندازد ، منطق هر دوی شما کاملا غیر منطقی است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی توام با غرور به چشمهای خوش رنگش انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادم نمی آید از شما نظری خواسته باشم، شما بهتر است دخالت نکنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس با جدیت تمام رو به فروشنده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا این دو دسته گل را بپیچید... همین دو دسته گل برای جبران خسارت ما کافیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده نگاه عاجزانه ای به مشتری جوان و مایه دارش انداخت شاید اگر رودربایستی با او نبود چه بسا با جار و جنجال ما را از مغازه اش بیرون می کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از تزئین دو دسته گل با لحن خواهشمندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پول گل ها را حساب کنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دسته گل ها را برداشتیم و با خونسردی به رویش لبخند زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودتان گفتید یک دسته گل ناقابل جدا کرده ایم... یادتان باشد که ما از شما خسارت ناقابلی گرفتیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا قری به سر و گردنش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

=تا تو باشی یاد بگیری هوای مشتری های کوچکت را هم داشته باشی گنده وگ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فروشنده عصبی شده بود و خواست چیزی بگوید که مشتری جوانش دست بالا آورد و او را به آرامش دعوت کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من قیمت دسته گل ها را می پردازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از مقابلش می گذشتیم نگاهی پر اکراه به سویش انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ایش... تازه به دوران رسیده.. شاید نه!صد در صد مقصر بودید...آکله از دماغ فیل افتاده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی من و مهیا از گل فروشی بیرون آمدیم زدیم زیر خنده و تا چند متر از شدت خنده تلو تلو می خوردیم و توی سر و کله هم می زدیم. مهیا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا من زرنگ بازی درمی آورم یا تو که دوتا دسته گل مجانی را زنده کردی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گل ها را بو کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه کیفی میدهد با دسته گل مجانی آدم به عروسی برود... د د دیدی چطور به ما بی محلی کرد؟ مرد گل فروش را می گویم. حالا تا عمر دارد به مشتری هایش بها می دهد. درسی بهش دادیم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شنیدن صدای بوق ممتد اتومبیلی هر دو بالا پریدیم و برگشتیم و گفتیم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هی.... چه خبره مگه سر می بری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده که سرش را از شیشه بیرون آورد من و مهیا صاف ایستادیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان مشتری جوان مایه دار بود که با شورلت سپیدش جلوی پای ما ترمز کرده بود. نگاهی کینه توز به من انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم اگر مثل شما دو تا دسته گل مفتی گیرم می امد توی خیابان جفتک می انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و پا گذاشت روی پدال گاز، من کفش پاشنه بلندم را از پا در آوردم و داد کشیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر مردی صبر کن تا حالیت کنم جفتک ما می اندازیم یا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا دستم را گرفت و با لحن دوستانه ای گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حرص نخور دختر! به کی داری بد و بیراه می گویی، او که پا گذاشت روی گاز و اثری از خودش باقی نگذاشته، حرص چی را میخوری.. دسته گل های مجانی را دریاب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی من بدجوری دمق و گرفته بودم دلم میخواست نمی رفت و با پاشنه بلند کفشم جوری میزدم توی ملاجش که از هوش برود... لعنت به این دسته گل... مهیا سعی داشت یه جوری مرا از نراحتی در بیاورد ولی نمی توانستم فراموش کنم که چه توهینی شنیدم و فرصت نکردم جوابش را بدهم، اما تا پا به سالن عروسی گذاشتیم همه چی از یادم رفت. دیدن همکلاسی های قدیمی و تجدید خاطره با آنها باعث شده بود، که فراموش کنم جوانک مایه داری به من گفت جفتک می اندازم. مهیا مرا گوشه ای روی صندلی نشاند و با حسرت نگاهی به جمعیتی که آنجا بودند انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینها را نگاه کن، فقط من و تو هستیم که چسبیدیم به این صندلی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی بی اعتنا به آدم های رنگارنگی که در مجلس بودند انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا بشین نفسی تازه کنیم تا بعد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از اینکه با شربت و شیرینی از ما پذیرایی کردند من و مهیا را به سمتی راهنمایی کردند که جمعیت بیشتری آنجا نشسته بودند. دو صندلی خالی پیدا کردیم و خواستیم بنشییم . مرد جوانی که دو صندلی آنطرف تر نشسته بود تا متوجه شد قصد داریم کنارش بنشینیم با احترام از جا برخاست و رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما از دوستان لادن هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را پایین آوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله... شما هم همینططور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سوالی که کردم شرمنده شدم و لبم را به دندان گرفتم. خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من پسردائی لادن هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهیا که دید من او را با پسر دائی لادن آشنا نکردم سرش را کشید جلو لبخند زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام، من هم دوست لادن هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر دایی لادن لبخند زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لادن خیلی اصرار داشت که تمام همکلاسی هایش توی عروسی اش شرکت داشته باشند و فکر می کنم هیچ کدام را از قلم نینداخته است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من حرفی نزدم ولی مهیا گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما هم خیلی دوست داشتیم توی عروسی لادن باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه در سکووت گذشت، صدای خواننده و ساز و کف گوشم را آزار می داد.پسر دائی لادن برخاست و به سمت دیگری رفتو مشغول گفت و گو با چند نفری شد که در مورد گرمای هوا بحث می کردند. گه گاهی نگاه کوتاه و گذرایی به سوی من می انداخت و من دستپاچه و هول سعی می کردم سر صحبت را با مهیا باز کنم که داشت به روی همکلاسی های قدیمی مان لبخند می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

4

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی درخت خرمالو که امسال نسبت به سال های قبل بیشتر میوه آورده بود کلاغی نشسته بود و داشت زیر پر و بالش را نوک میزد. پدر می گفت خرمالو خاصیت و ارزش غذایی بالایی دارد و وقتی داشتم یکی از خرمالو های سبز و نارس را برای برادر زاده ام فرزین می چیدم رو به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیخودی این میوه ها را حرام نکن هر چیزی به وقتش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به چین و چروک صورتش انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فرزین بچه است، وقت و بی وقت سرش نمی شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خم شد و از آب توی حوض مشتی به صورت خودش پاشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که بچه نیستی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن داداش الهام شربت لیموناد درست کرده بود. توی حیاط روی تخت زیر درخت بید مجنون شربت خنک چسبید. زن داداش الهام لیوان های خالی را توی سینی چید و خطاب به من گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب بگو ببینم عروسی چطور بود؟ حتما بهت خیلی خوش گذشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای رفتم توی فکر و یادم به مسعود، پسر دائی لادن افتاد که لحظه ای از من غافل نمی شد و بیچاره مهیا چقدر حسرت خوش تیپی و چشم های گیرایش را خورده بود و چند بار همراه با کشیدن آه عمیقی زیر گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش به حال کسی که زن چنین مردی می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی من اصلا هیچ خوش به حالی ندیدم. به نظرم می رسید که بعضی از حرکات و حالات رفتارش زننده است. دلم نمی خواست اصلا به او فکر کنم. از یادآوری تک تک حالات و رفتارش احساس چندش آوری به من دست می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بد نبود، لادن شده بود عروسک. یکی از بچه ها می گفت از فرانسه چند آرایشگر آورده بودند، دامادش را ندیدی... دیدنی! شاید هم سن و سال بابا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام ناباورانه لب پایینش را گاز گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بابا، تو رو خدا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم به داماد افتاد که وقتی به ما خوش آمد می گفت چند تا کلمه انگلیسی قاطی کرد، که ما اصلا نفهمیدیم به قول مهیا خوش آمد شنیدیم یا ... فرزین را روی پایم نشاندم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه حالا به این پیری! یک هوا جوان تر، توی عروسی می گفتند لادن به خاطر مال و منالش زنش شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام بلند شد که لیوان های خالی را ببرد آشپزخانه فوتی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مردم چه کارها که نمی کنند... به خاطر پول سر هم دیگر را هم می برند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر داشت بافتنی می کرد، رو به مادر غر زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو را خدا توی این گرما این بافتنی ها را کنار بگذار حالا، حرصم تنگی می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
رمان های مشابه
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید