رمان به کدامین گناه به قلم فاطمه رسولی

ژانر : #عاشقانه #انتقامی

خلاصه :

نفس دختری که برای انتقام خون خانوادش میخواد خودشو به پسر کسی که خانوادش و کشته نزدیک کنه و اتفاقاتی میوفته که...

وااای به خدا دیگه خسته شدم بس که این کلاسا طولانی شد

این استادام که فقط بلدن مخ ادمو بخورن ای بابا پس این دختره کجا موند دو ساعت منو اینجا کاشته

بعد وقتیم بهش میگم چرا دیر کردی میگه من کجا دیر کردم خانووم شما زود تشریف اوردی فقط تو بیا دلسا خانم تا حالیت کنم

پوووف تو پورشه خوشگلم نشسته بودم که یهو در ماشین باز شدو دوست عزیزم تشریف اورد یه اخم گنده بهش کردم که دستشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت وای نفس غلط کردم به خدا این کلاس اخرم طول کشید از اینورم یه پسره افتاده بود دنبالم به بدبختی پیچوندمش واسه همین دیر شد

همین جوری مث بز داشتم نگاش میکردم که گفت خب دیگه گاز بده بریم دیگه قول میدم از این به بعد زود بیام اجی

منم که دل رحم دلم سوخت و گفتم باشه ایندفعه میبیخشمت دفعه دیگه تکرار نشه ها اونم که خیلی بامحبت یکی زد پس گردنمو گفت زر نزن دیگه راه بیفت

حیف که حوصله نداشتم از اینورم که خسته بودم وگرنه جواب این پس گردنی که بهم زدو میدادم

تو راه بودیم دیگه کم کم داشت شب میشد حتما تا الان بابا اینا نگرانم شدن گوشیمم باتریش تموم شده لعنتی

دلسا:خب چه خبرا کلاسا چطور بود بگو ببینم تونستی مخ بزنی یا نه؟؟؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم

ببینم توقع داری روز اول مخ بزنم؟

دلسا:اره بابا به جون تو من از اون موقع که رفتم سر کلاس یه پسر جوجه تیغی مث بز داشت برو بر نگاهم میکرد

به جون تو که هیچی از درس نفهمیدم

گفتم خاک توسرت میری درس بخونی یا به این و اون آمار بدی

زد زیر خنده و گفت بیخی بابا همینجوری خوش میگذره دیگه ولی وای نفس پسره خیلی نایس بودا

گفتم خب دیگه بسه مخمو خوردی

دلسا:ای بیشعور ادم با دوستش اینجوری حرف میزنه

ولی ای کاش رشته هامون یکی بود

اه من به توگفتم پرستاری نخون بیا پزشکی هم بهتره هم کنارهمیم ولی کو گوش شنوا

نفس:اه بسه دیگه من عاشق پرستاریم خستم دلی انقد حرف نزن

دلسا: باشه بابا خانم بداخلاق خب دیگه من همینجاها پیاده میشم

نفس:چرا اینجا بزار ببرمت جلو در دیگه

دلسا:نه عزیزم تو از همینجا دور بزن برو دیگه شب شده

گفتم: پس باشه من میرم میبینمت فردا

دلسا: باشه دیوونه مواظب خودت باش رسیدی اس بده

نفس:اوکی فعلا بای

دلسا:بای

رسیدم خونه ساعت تقریبا 8 شده بود

اوه اوه چقد دیرشد

مش رجب تو باغ نشسته بود بهش سلام کردم اونم با خوشرویی جوابمو داد

رفتم داخل دیدم بابا تو سالن نشسته

تا منو دید بلند شد

بلند گفتم: سلام بابایی

بابا خیلی جدی سلام کرد و گفت تا این وقت شب کجا بودی انقد کلاسات طول کشید بابا؟

گفتم اره بابایی تا الان کلاس داشتم بعدم دلسا رو رسوندم خونشون دیگه تا رسیدم دیر شد ببخشید

بابا بغلم کرد وگفت عیب نداره حتما دختر بابا خسته شده اره؟خندیدم و گفتم یکم

یهو مامان اومد گفت نفس تا الان کجا بودی نگرانت شدیم

نفس:سلام مامان جون به باباهم گفتم کلاسم طول کشید

مامان: حداقل یه زنگ میزدی دلواپس نشیم

نفس: ببخشید مامان حالا یه غذا میدید این دخترگلتون بخوره که دارم میمیرم ازخستگی

مامان:اوا خدانکنه دختر بیا بریم سر میز الان میگم مهری غذارو آماده کنه

گفتم: راستی نیما کجاس ؟

نیما:کی داره سراغ منو میگیره؟

میبینم یه دقیقه نیستم دلت برام تنگ میشه

خندیدم و رفتم سمتش گفتم تو این همه اعتماد به نفس و ازکجا میاری اخه

گفت: اعتماد به نفس نیست خواهر حقیقته

ما یه خانواده چهار نفر بودیم یه برادر دارم به همین اسم نیما خل و چل که عاشقشم دو سال ازم بزرگتره و مهندسی عمران میخونه همیشه به منم میگفت توام باید مثل من مهندس شی ولی من ازبچگی عاشق پرستاری بودم بگذریم که چقد سرم بحث کردن که باید عمران بخونی ولی وقتی دیدن تو کتم نمیره و به پزشکی علاقه دارم دیگه مخالفتی نکردن

شام با شوخی و خنده های منو نیما تموم شد

بعد از شامم یکم پیششون نشستم و تی وی نگاه کردیم

داشت مستند میداد منم اصلا حوصله نداشتم

از این ورم که خسته بودم حتما باید کلاسامو عوض کنم اینجوری

خیلی خسته میشم

رو به مامان اینا کردم و گفتم اگه با من کاری ندارین من میرم بخوابم

بابا گفت : کجا دخترم ساعت تازه 10 شده

نیما: ولش کن بابا مگه نمیدونی این مرغه

محکم زدم به بازوشو گفتم اولا این

به درخت میگن دوما مرغ خودتی

بی ادب

نیما به حالت مسخره دستشو گرفتو

گفت ای ای دستم و کندی دختره ور پریده وای خدا بی دست شدم

داشتم میمیردم از خنده از دستش پسره دیوونه فقط دلقک بازی در میاره مامان و باباهم داشتن میخندیدن

رو به نیما گفتم خب دیگه نمکدون نشو نمکی

که یهو نیشش بسته شد منم از فرصت استفاده کردم و یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم

رفتم تو اتاق و در و بستم

اتاق من طبقه بالا بود که اتاق نیما

هم رو بروی اتاق من بود

اتاق بابا و مامانم بالا بود که میشد سمت چپ

خونمون خیلی بزرگ بود تقریبا

میشه گفت وضع مالی خیلی خوبی داشتیم

من هیچوقت تو زندگی هیچی کم نداشتم بابا و مامان همیشه بهم میرسیدن چه از نظر مهرو محبت

چه از نظر مالی کلا همه جوره هوامو داشتن

واسه همین همه فکرمیکردن من یه دختر

لوس و از خودراضیم

ولی نه اصلا اینطوری نیست من ادمی نیستم که بخوام به چیزیم بنازم و بخوابم غرور پایین تر ازخودمو خرد کنم

واسه همین همیشه به هرچیزی که داشتم قانع بودم

نیما هم مثل من بود البته نیما یکم مغرور بود

ولی نمیشه گفت که از خودراضیه همیشه غرور خودشو حفظ میکرد

پووووف بیخیال این چیزا شدم داشتم از خستگی میمردم اصلا لباسمم عوض نکرده بودم

باهمون مانتو و شلوار شامم خوردم بلند شدم از تو کمد یه تاپ و شلوار عروسکی در اوردم و پوشیدم

سرم و گذاشتم رو بالشت به 1 دقیقه نکشید که

خوابم برد

خواب بودم فهمیدم یکی داره صدام میکنه کم کم چشامو باز کردم که دیدم

نیما بالا سرم وایساده

گفتم :چیه سر صبحی دست از سرم وردار

میخوام بخوابم

پتورو از روم کشید دیگه واقعا عصبی شده بودم

بلند شدم که یه چیزی بهش بگم که گفت

دختر مگه توکلاس نداری ساعت 10 که

یهو مثل جن زده ها از رو تخت بلند شدم

وای دیرم شد بدبخت شدم

همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم نیما داره میخنده

برگشتم نگاش کردم گفتم چته ب چی میخندی اخه چرا زودتر بیدارم نکردی

هنوز داشت میخندید

وااای دیگه کفرم و در اورده بود رفتم بزنم تو سرش که دستمو گرفت و بردم جلوی آینه هیییع

از قیافه خودم وحشت کردم

موهای بلندم فرخورده بود و ژولیده شده بود

چشام پف کرده بود

صورتمم از خواب زیاد قرمز شده بود

پاچه شلوارمم که یکی پایین بود یکی بالا

وای از قیافه خودم وحشت کرده بودم

نیما هنوز داشت میخندید

دستشو گرفتم انداختمش بیرون

وای حالا چکارکنم

زود تند حاظرشدم اصلا نفهمیدم چی پوشیدم

پریدم بیرون مامان گفت بیاصبحونه بخور

گفتم نمیخورم مامان دیرم شد

دیگه واینستادم به غرغراش گوش کنم

تند پریدم تو ماشین و یه بوق برا مش رجب زدم که درو باز کنه

پامو گذاشتم رو پدالو تا اخرش گاز دادم

داشتم با سرعت میرفتم که یهو نفهمیدم

چیشد چراغ قرمز شد

خواستم ترمز کنم که دیگه کار از کار گذشته بود زده بودم به ماشین جلویی که یه بوگاتی بود

اوه اوه فک کنم داغون شد یه نگاه به ساعت کردم که دیگه دیدم فایده نداره از کلاس عقب افتادم رفتنم فایده نداره

همبنجوری داشتم باخودم کل کل میکردم که دیدم یکی محکم داره میکوبه به شیشه

شیشه رو کشیدم پایین

دیدم یه مرد عینک افتابی زده بود به چشمش

گفتم: چته یارو

شیشه ماشینمو داغون کردی

عینکشو از چشش برداشت اوه اوه چه قیافه جذاب و خشنی همینجوری داشتم قیافش و آنالیز میکردم

که با دادی که زد فک کنم گوشم کر شد

پسره:بیا پایین ببینم زدی ماشینمو داغون کردی طلبکارم هستی

اوهووو دیگه داشت خیلی پرو میشد خواستم برم پایین که صدای بوق پشت سری و شنیدم فهمیدم چراغ سبز شده

اون پسره گفت برو جلوتر پارک کن منم بدون حرف ماشین و بردم جلو تر و پارک کردم

رفتم پایین گفت مگه کوری جلوتو نمیبینی

گفتم اوی اقا مواظب حرف زدنت باش چیزی بهت نمیگم پرونشوها

انگار خیلی عصبانی شد وای دیگه باید اشهدمو بخونم چشاش سرخ شده بود

ولی نباید بفهمه ترسیدم گفت

عه پس اینجوریه اره؟

زل زدم توصورتش و گفتم اره اینجوریه

دیدم گوشیشو در اورد گفت الان که زنگ زدم پلیس اومد و ماشینت و برد میفهمی یعنی چی

وای یعنی چی این یارو دیوونستا

گفتم ای بابا اقا چکارمیکنی من خسارتتو میدم بگو چقد باید پرداخت کنم

یه پوزخندزد و گفت تومیخوای به من خسارت بدی؟

تعجب کردم خب اره دیگه من خسارت ندم کی بده؟

ببین دختر جون من خودم پلیسم

خسارتیم ازت نمیخوام معذرت خواهی کن و برو پی کارت

چشام از تعجب گرد شد...

یعنی چی چیشد؟؟این پلیسه؟

باخودم گفتم نه بابا نفس این داره اینجوری میگه تورو بترسونه هه الان میدونم چجوری ضایعش کنم

یه پوزخند بهش زدم و رفتم نزدیکش

دیدم تعجب کرده از این حرکتم

گفتم:خب اقای پلیس میتونم کارتتونو ببینم

گفتم الانه که ضایع شه داشتم با

همون پوزخندم نگاش میکردم که دیدم

دست کرد توکتش و کارتشو بیرون اورد

اوه اوه انگار واقعا پلیسه

سرگرد آرشام راد

وای بدبخت شدم نفس بهتره فرار کنی

وگرنه بدبخت میشی

اه داشتم با خودم دعوا میکردم که دیدم حالا اونه که داره با پوزخند نگام میکنه

گفت:چیه میبینم باخودتم درگیری

گفتم هاان؟

گفت معذرت خواهی کن و بزن به چاک

خیلی بهم برخورد بعنی من غرورمو خورد کنم از این بوزینه معذرت بخوام؟؟

دیگه چی؟ حتی نمیخوام فکرشو کنم

حاظرم بمیرم ولی اینکارو نکنم

با تموم جسارتی که داشتم

گفتم اگه معذرت نخوام چی میشه؟

یه پوزخند زد و گفت منم بازداشتت میکنم و به جرم دری وری به یه پلیس و سبقت غیر مجاز هم ماشینتو میخوابونم هم خودتو بازداشت میکنم

ای وای خدا چکارکنم

یه راهی واسم بزار من نمیخوام از این یارو معذرت بخوام

گفت زود باش من کار دارم الاف تونیستم

بااخم زل زدم بهش این چقد مغروره اخه

دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم

چشمامو بستم باصدایی که میلرزید گفتم

چکارکنم چاره ایی ندارم معذرت

چی گفتی نشنیدم؟

دیگه واقعا عصبی شده بودم با صدای

بلندی گفتم معذرت میخوام

دیدم یه پوزخند زد و گفت میبخشم

حالا میتونی بری

وای یعنی دلم میخواس انقد بزنمش که بمیره

بالاخره حالیت میکنم

فقط خداکنه مسیرت طرف من نخوره

وگرنه حالیت میکنم پسره مغرور

سوار ماشین شدم دیدم دست به سینه هنوز داره نگام میکنه

باهمون اخمی که رو پیشونیم بود گازشو گرفتم و رفتم از آیینه عقب و نگاه کردم

دیدم هنوز وایستاده

ولی از حق نگذریم خیلی جیگر بود

اه نفس دیوونه شدی ول کن دیگه

اون غرورتو شکست بعد تو داری از قیافش تعریف میکنی

اعصابم خیلی خورد بود دستام از خشم میلرزید

پسره نفهم میتونستم بهش خسارت بدم چرا گفت معذرت بخوام؟

هه معلومه چرا میخواسته غرور منو خرد کنه دیگه

یه جا کنار جاده ماشین و نگه داشتم تا یکم آروم شم بعد حرکت کنم

فکرکنم یه ربعی گذشته بود هنوزم

تو فکر اون پسره بودم واقعا اعصابم و بهم ریخته بود

توفکر بودم که گوشیم زنگ خورد

دیدم دلساس دکمه اتصال و زدم

بنال

دلسا:بیشعور نفهم کدوم گوری تو

چرا کلاس نیومدی میدونی ساعت

چنده؟

دلی تصادف کردم حوصله ندارم الان دیگه کجا بیام دیرشد دیگه میخوام

برم خونه

دلسا:وای یعنی چی تصادف کردی؟

الان چطوری چیزیت که نشد؟

نه عزیزم یکی یکی بپرس من خوبم

دلسا:وای نفس خیلی نگرانت شدم ب خدا

زود بلند شو بیا دانشگاه میخوام ببینمت

نفس:بخدا اصلا حوصله ندارم دلی

دلسا:ای بابا دختر بهت میگم نگرانتم

بلندشو بیا اینجا ببینم چیشده

گفتم : خیله خب الان میام

دلسا: زود باش بیا منتظرتم

گفتم: اوکی اومدم بای

5 دقیقه دیگه رسیدم دانشگاه ماشینمو که حالا جلوش داغون شده بود و پارک کردم داشتم به این فکرمیکردم

که به بابا چی بگم درباره ماشین

نمیخواستم نگرانشون کنم

از ماشین پیاده شدم رفتم طبقه بالا که دیدم دلسا جلو در کلاس وایستاده رفتم سمتش دوید طرفم

وای نفسی چیشدی باکی تصادف کردی

حالت خوبه چیزیت ک نشد؟

الهی چقد نگرانمه

دلسا دوست صمیمیم بود از بچگی باهم دوست بودیم و برام حکم خواهر و داشت

گفتم نه بابا خواب مونده بودم که داشتم میومدم زدم به یه ماشین ازاون طرف پسره هم پلیس بود گیر داده بود

گفت یا معذرت خواهی کن یا میبرمت بازداشتگاه

بالاخره مجبور شدم معذرت بخوام..

اینو گفتم و سرم و انداختم پایین اعصابم واقعا خرد بود

دلی داشت با تعجب نگام میکرد گفت

یعنی واقعا معذرت خواهی کردی ازش

ای بابا مگه کیه چی باخودش فکر کرده

گفتم: اره دیگه وگرنه ماشینمو میبرد

ماشین ب درک ولی نمیخواستم بابا اینارو نگران کنم

مجبور شدم

دلسا:اوه اوه گیر چه کسی افتادیا

نفس: اره نمیدونی دلی حس میکنم بدجور مسخرم کرد

ولی اونم هنوز نفسو نشناخته یه روز از عمرم باقی باشه تلافی این کارشو سرش در میارم حالا هرطور که شده

دلسا:اشکالی نداره حالا انقد خودتو ناراحت نکن بابا

نگاش کردم و لبخند زدم گفتم باشه

دلسا: خب پس بدو بریم که حداقل از این کلاس اخر جا نمونی

رفتیم سرکلاس ساعت تقریبا 6 شده بود

دلسا: کجا میری نفس؟

میرم خونه دیگه

دلسا:الان که زوده بیا بریم

کافی شاپ یه چیزی بخوریم

اصلا حوصله نداشتم ولی به خاطر دلسا قبول کردم

سوارماشین شدیم وحرکت کردم

سمت کافی شاپ نزدیک دانشگاه

زیاد شلوغ نبود یه جایی کنار پنجره

نشستیم من بستنی سفارش دادم دلسا هم قهوه

دلسا: خب نفس قیافه اون یارو چطوربود؟

یه نگاه بهش کردمو گفتم جذاب بود

ولی انگار خیلی خودشو دسته بالا گرفته بود

خیلی مغرور بود اصلا رو مخ بود اه اه

اصلا تو چی میخوای از اون بدونی

ول کن ادم قحطه راجب اون یابو حرف بزنیم

دلسا زد زیر خنده و گفت خب احمق

مخشو میزدی دیگه اصلا تو به چه دردی

میخوری

یه چپ نگاش کردم دیگه هیچی نگفتیم بستنیمو خوردم دلسا هم قهوشو خورد

دیگه کم کم داشت شب میشد

نفس:بیا برسونمت

دلسا: خودم میرم عزیزم اینطرفا

یه کتاب فروشی باید برم

یکم کار دارم تو برو خونه

گفتم باشه پس من میرم بعدا میبینمت

فعلا

دلسا:بای

رسیدم خونه هیچکس تو سالن نبود داشتم میرفتم اتاقم که دیدم صدای بابا داره میاد

انگار داشت با یکی دعوا میکرد

نمیخواستم فال گوش وایستم ولی کنجکاو شدم

رفتم نزدیک اتاق

بابا:گفتم من دیگه پامو از این کارا

کشیدم بیرون بهتون گفتم نمیخوام

آسیبی به خانوادم برسه چرا متوجه نمیشین شما دیگه چجوری باید بگم

دست از سرمن بردارین دیگه همه چیز

تموم شد بهتره به فکر یه نفر دیگه باشی

جناب آریا منش

مات و مبهوت پشت در وایساده بودم یعنی چی؟قضیه چیه اخه

با صدای مامان به خودم اومدم

مامان:نفس کجایی؟چرا رفتی بالا

بیاغذا

نفس:اومدم مامان

هنوزم توشوک بودم یعنی چی؟داشتم به حرفای بابا فکرمیکردم

نمیخوام به خانوادم آسیبی برسه...

یعنی چی منظور بابا چی بود؟

خیلی نگران شده بودم

نکنه بابا داره چیزیو ازمون مخفی میکنه

ولی اخه بابا اهل این کارا نیست درسته