رمان پرستار دوست داشتنی به قلم Fati shiti

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #پلیسی

خلاصه:

داستان راجب دختری ب اسم نرگس ک به تازگی شغلشو از دست داده...برای اینک بتونه

خرجشو دربیاره از طریق ی آگهی ک به پرستار نیاز داشتن میره برای مصاحبه..غافل از

اینک عموی اون بیمار یه خلافکاره و اون حتی هنوز نمیدونه اون بیمار کیه و مشکلش

چیه...

پایان خوش

مقدمه:

از گل پرسیدم عشق چیست؟

گفت ازمن خوشبوتر

از پروانه پرسیدم عشق چیست؟

گفت ازمن زیباتر

از شمع پرسیدم عشق چیست؟

گفت ازمن سوزنده تر

از عشق پرسیدم،اخر تو کیستی؟

گفت: نگاهی بیش نیستم...

نکته:

تمامی شخصیت ها ساخته ذهن منه و واقعی نیست شاید فقط تشابه اسمی پیش بیاد...

من:اخه خانوم نجفی من کجا بهتر ازاینجا کار پیدا کنم؟

-میگی چیکار کنم دخترم؟مجبورم اینجارو ببندم..گفتم ک شوهرم مریضه..دکتر گفته باید

از الودگی دور باشه..ماهم داریم میریم مازندران

-بله خب شما حق دارید..من فقط نگران اینم ک کاری ب خوبی و امنیت اینجا پیدا نمیکنم

-اگ مشکلت کاره دخترم برادرزاده من بتازگی ی کافی شاپ زده..ب ی نف رم

نیاز داره برای پخت کیک و دسرو اینچیزا..توهم ک ماشاا.. دستپختت خوبه..میخوای ادرس

اونجارو بهت بدم؟

با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم:میدونین ک من ی دختر تنهام..از نظر امنیت محل

کار

پرید وسط حرفمو گفت:خیالت راحت باشه نرگس جان..ب سهیل)برادرزادش(میسپارم

هواتو داشته باشه..

ادرسو ازش گرفتم وتشکر کردم..از فروشگاه لباس ک درامدش برام ماهی ۰۶۶ هزارتومن بود

زدم بیرون..

خدایا ب امید تو..امیدوارم حقوقش کفاف زندگی تنهامو بده..

ی دختر ۸۶ ساله تنها ک پدرمادرش فوت شدن..فامیلاشم ک بیخیالشن..حتی نامزدش

ترکش کرده..مسلما ب شغل نیاز داره..

ساعت ۳صبح بود و من تاظهر بیکاربودم..

تاکسی گرفتمو بسمت ادرس کافی شاپ رفتم..

*****

از ماشین پیاده شدمو ب کافی شاپ رو به روم نگاه کردم..

کافه رُز..ی دکوراسیون چوبی داشت..

و ب دلیل تازه ساخت بودنش جلب توجه میکرد..

بسم الله گفتمو وارد شدم..

چشمی چرخوندم ک پسری پشت دکوراسیون کافه ک برای گذاشتن سفارشات بود

دیدم..حدود بیستو شش هفت سال بود..

دسته کیفمو محکمتر گرفتم و بسمتش رفتم..

گلومو صاف کردم:سلام

4

نگام کردو گفت:سلام بفرمایید

-من از طرف خانوم نجفی اومدم..گفتن ک

نزاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:بله بله عمه همین تازه بهم اطلاع داد..شما خانوم؟

-فرحبخش هستم

-بسیار خب خانوم فرحبخش..من میتونم ب دستپخت شما اطمینان کنم تا ابروم ب رای کافی

شاپ تازه ساختم نره؟

ابرویی بالا انداختمو گفتم:اگ حرف عمتونو قبول دارین باید ب دستپختم اطمینان کنین..

لبخندی زدو گفت:درسته..ساعت کاری اینجا از ۲ تا ۳شب..تمام روز هفته ب غیر

جمعه..میتونین بیاین؟

کمی فکر کردم..مسلما این کار خستم میکرد و وقت استراحتم خیلی کم میشد..ولی چاره

نبود..ی کار با امنیت کامل برای من سخت پیدا میشه..پس مجبورم..اینجاهم چون ب خانوم

نجفی اطمینان دارم اومدم..

سری تکون دادمو گفتم:مشکلی نیست..فقط حقوقم چقدره؟

-ماه اول ۰۶۶ تومن..وقتی از نحوه کارتون راضی باشیم حقوقتون ۰۶۶ میشه..

خوبه..همون مقدار حقوق قبلیمه..نگاش کردم ک گفت:الان تشریف ببرین..از فردا ساعت

۲بیاین اینجا و مشغول بکار شین..

خداحافظی کردمو از کافی شاپ زدم بیرون..

اول خواستم تاکسی بگیرم ولی بعد بیخیال شدم..

پول ک علف خرس نیست..امروز یبارتاکسی گرفتم بسه..

راه اینجاهم ک تا خونه زیاده..پس شبا تاکسی میگیرم ک امنیتش بیشتره..

صبحا پیاده میام..چیزی ازم کم نمیشه ک..

همونجور ک مشغول فکرکردن بودم پیاده ب سمت خونه ۲۶ متری دوخوابم رفتم..

5

کلیدو از کیفم دراوردم تا درو بازکنم..ک در واحد رو به رویی باز شد..لاله

بود..بهترین دوستم..

من:سلام

مثل همیشه پر انرژی جواب داد:سلام دوست خوبم..زود اومدی خونه

درو باز کردم و همینجور ک میرفتم تو خونه ب لاله اشاره کردم تا بیاد..اونم ک از

خداخواسته اومد..

لاله:نگفتی

-از کار بی کار شدم

-چی؟؟

-پوووف خانوم نجفی کوچ کرده بره شمال..فروشگاه روهم جمع کرد

-خب الان میخوای چیکار کنی؟

-فعلا ک ادرس کافی شاپ برادرزادشو داد..قرار شد اونجا بعنوان اشپز باشم

-مگ کافی شاپم اشپز میخواد؟

-باهوش برای پخت کیک و دسر دیگ

-اها..حالا محیطش خوبه؟

-نمیدونم..خودم ک خیلی راضی نیستم..بیشتر وقتمو میگیره ولی مجبورم

-نرگس بیا بخیال کارشو..چرا از پس انداز پدر مادرت استفاده نمیکنی؟

-اومدیمو من تصادف کردم..وقتی اون پس انداز نباشه کی پول بیمارستانو میده؟

-اولا خدا نکنه..دوما من هستم..مامان هست..بابا رضا هست

-وقتی خودم میتونم کار کنم چرا محتاج بقیه باشم؟

-دستت درد نکنه دیگ..بعد ۸۶ سال دوستی ما شدیم غریبه؟

-من همچین حرفی زدم؟

6

-منظورت همین بود دیگ

-ن عزیزم..شما رو سرما جاداری خوشگله

لبای قلوه ایش خندون شدو گفت:خب من برم دیگ..مثلا قرار بود نون بخرم

-برو عزیزم دیرت نشه

-اوکی..تو نون نمیخوای؟

-ن مرسی..تو فریزر دارم

-باش پس فعلا خدافظ

درحالی ک جوابشو میدادم در واحدو بستم..

ب این فکر کردم ک اگ من لاله رو نداشتم باید چیکار میکردم..

از خواهر بهم نزدیکتره..و اوج مهربرنیشو وقتی بهم نشون داد ک اون اقای ب اصطلاح

نامزدم بخاطر فوت پدرمادرم ولم کرد..چرا؟ چون من ی دختر بی پدر مادر شدم و توی

فامیلاشون موجب سرافکندگیش میشدم..

حتی یذره ب این فکر نکرد ک مرگ پدرمادرم بخاطر ازدواج منو اون بود..

دوسال پیش بود..تو شرایط روحی خیلی بدی بودم و این لاله بود ک تو تمام لحظات کنارم

بود..ن تنها لاله بلکه کل خانوادشون..واقعا بهم لطف دارن...

بابا رضا)پدرلاله(همیشه میگ:منو مسعود)پدرم(باهم دوست بودیم..ی عمر نون و نمک

همو خوردیم..دختر اون مثل دختر منه..

وقتی تنها شدم خیلی بهم اصرار کردن تا برم پیششون..ولی دوست نداشتم سربا رشون

باشم..تازه همین واحد رو به روییم بودن..فاصله ای نبود ک..

هه خدایا شکرت..از فامیلای بی معرفتم ک شانس نیاوردیم..عوضش همسایه های خوبی

بهم دادی..

فامیلایی ک ۸۵ سال پیش پدرمو بخاطر ازدواج بامادرم ترک کردند..

مادری ک بچه پرورشگاه بود..

7

متاسفانه اوناهم طرز تفکرشون مثل خانواده نامزد سابقم بود..

دختر بی پدرمادر مایه سرافکندگیه..سرنوشت منو مادرم یکی شده انگار..

از فکر اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم..

چایی درست کردمو بعد ریختنش تو لیوان..رفتم توهال رو مبل رو به روی عکس پدرمادر

عزیزم نشستم..

و مشغول صحبت باهاشون شدم..کار هرروزم همینه..

من:سلام عزیزای دلم..سلام بی معرفتا..میدونین چندوقته ب خوابم نیومدین؟ دلم براتون

یذره شده..شما ک منو میبینین همیشه و دلتنگم نمیشین..این منم ک از نبودتون عذاب

میکشم..

آهی کشیدمو ب لیوان چایی ک ازش بخار میومد نگاه کردم..

بعد مرگ پدرمادرم تا مدت ها فکر میکردم ک مقصر مرگشون منم..چون بخاطر عروسی

منو بهزاد)نامزدم( رفتن رشت پیش فامیلا تا هم دعوتشون کنن هم کینه هارو بریزن دور..

البته قبلا هم میرفتن برای اشتی..هرچند پدرمادر من ک باهاشون قهر نبودن..ولی بازم

میرفتن تا شاید فرجی بشه..

اما اینبار ک رفتن دیگ برگشتی نبود..تصادف کردن و من یتیم شدم..

اونقدر حالم بدشده بود ک حتی درسمم ادامه ندادم..دیپلم گرفتم و تمام..

اون افراد مثلا فامیل هم بعد مرگ پدرمادرم دلشون برام سوخت...اومدن پیشم ک مثلا تنها

نباشم..

هه..نوشدارو پس از مرگ سهراب شدن..منم ردشون کردم و برخلاف خواسته پدرمادرم

اصلا بهشون سر نزدم تو این دوسال..

چاییمو ک سرد شد خوردمو رفتم تا برای شام یچیز درست کنم..فردا باید برم سرکار جدیدم..

******

در کافه رو باز کردم و رفتم تو..ب ساعت نگاه کردم.. ۷:۱۶ بود..خب ده دقیقه زودتر

رسیدم..

8

ب اقای نجفی یا همون سهیل سلام کردمو ازش خواستم تا اشپزخونه رو

نشونم بده..

ب سمت دری ک پشت دکوراسیون بود و ب بیرون دید نداشت رفتیم..

سهیل:اینجا محل کارتونه..هروقت سفارشی اومد کامران بهتون میگ..

من:کامران؟؟

ی صدا گفت:منو میگ

ب پشت سر سهیل نگاه کردم ک ی پسرو دیدم..پسر ک چ عرض کنم..ابروهای

گرفته..دماغ عملی..با اون تیپ جلفش..

صد رحمت ب سهیل..اصلا بهم نمیخورن..

من:سلام

کامران:سلام..من شریک سهیلم و شما؟

-فرحبخش هستم

-اسم کوچیکتون؟

-همون فرحبخش بدونین کافیه..

لبخندی زدو گفت:بله..خوشبختم

و دستشو سمتم دراز کرد..واقعا فکر کرد من بهش دست میدم؟

بدون اینک نگاهی ب دستش بندازم گفتم:همچنین

سهیل ک از قیافش معلوم بود از دست کامران حرصی شده رو ب من گفت:بفرمایین داخل

لطفا اماده شین

سری تکون دادمو رفتم تو..ولی صداشون میومد..

سهیل باتشر گفت:کامران..این مثل دوست دخترای عجق وجقت نیست ک اینجوری

باهاش رفتار میکنی..قراره همکار بشیم و هروز همو ببینیم..احترامتو نگه دار

9

کامران:اوووو مگ چی گفتم ک اینجوری میکنی؟ فقط خواستم اشناشم باهاش

-لازم نکرده

-خب حالا

همون لحظه صدای در اومد..از صحبتاشون میشد فهمید ک مشتری ان..به به اولین

مشتری ها..

صبرکردم تا سفارشارو بیارن..ماشاا.. همه نوع مواد محیا بود..

چون تازه ساخته زیاد افراد نمیان..اما خب کم کم شلوغ میشه دیگ..

یک هفته بعد...

ساعت ۳:۵۱ شب بود ک اماده شدم تا از کافه برم ولی باصدای کامران ایستادم..

-نرگس؟

پوووف..چقدر بی شخصیت این پسر..نمیدونم اسممو ازکجا فهمیده..

برگشتم سمتشو گفتم:خانوم فرحبخش

بالبخند گفت:بله خانوم فرحبخش عزیز..کافی شاپ خیلی کثیفه میشه تو تمیز کردنش

کمکم کنی؟

ی نگاه ب کافه انداختم..راست میگفت..امروز چندتا دانشجو اومدن اینجا..مثل اینک تولد

دوستشون بود..کلی ریختوپاش کردن..

مشکلی با تمیز کردن نداشتم..ولی هم دیرم میشد..هم از تنهایی باکامران راضی نبودم..

نمیگم ک خیلی خوشگلم جوری ک همه بخوان نگام کنن..نه ولی از نگاهای کامران خوشم

نمیاد..

منتظر جواب بود..سعی کردم بهونه بیارم..

-خب الان ک دیروقته..بزارین فردا تمیز میکنیم

-فردا ک دیره..ساعت ۲کافه رو باز میکنیم

11

-اخه..

-اگ مشکل دیرشدنه من میرسونمت

-ن فقط..اقای نجفی کجان؟

-سهیل فکرکنم رفت سوپری..کار داشت..میاد باز

ناچارا قبول کردم..خدایا خودت امشبو بخیر کن..

کیفمو گزاشتم رو میز و دستمالی برداشتمو مشغول شدم..

حدود ی رب گذشت ک احساس کردم صدای بسته شدن درو شنیدم..

بسرعت نگاش کردم ک گفت:هوا سوز داره..سرد شده.

چیزی نگفتم و ب تمیز کردن میز ادامه دادم ک حضورشو کنارم حس کردم..

دستشو گذاشت رو دستم ک رومیز بود..

کامران:بزار کمکت کنم

سریع دستمو کشیدمو گفتم:نیاز نیست..شما میتونین ی قسمت دیگ رو تمیز کنین

بیخیال رو صندلی کنار میز نشست وگفت:ب اونجام میرسیم..فعلا دلم میخواد پیش تو

باشم..

ی چشم غره ریز رفتم و چیزی نگفتم..

دوباره دهنشو باز کرد واس زر زدن..

-این ۰۶۶ تومنی ک اینجا قراره بگیری کفاف زندگیتو میده؟

-فکرکنم بخودم مربوطه

-بهرحال من ی پیشنهاد بهتر دارم

چیزی نگفتم..اصلا دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم..این سهیلم معلوم نیست

کجاست..

11

خودش ادامه داد:میدونی کارت سخت نیست..فقط بجای اینک هر روز بهم

بگی صبح بخیر اقا کامران میتونی بگی صبح شده کامران..

چندثانیه مکث کردم تا تونستم متوجه منظورش بشم..خیلی عصبی شدم..من هیچوقت

طوری برخورد نکردم ک بخواد بخودش این اجازه روبده و با وقاحت این حرفو بزنه بهم..

برگشتم سمتش و یکی خوابوندم زیر گوشش..جوری ک انگشتای خودم درد اومد..

کیفمو برداشتم تا بزنم بیرون ک از تعجب دراومد و باخشم برگشت سمتم..

-چ غلطی کردی دختره ی ..

دوتا دستامو محکم گرفت ک بلند جیغ کشیدم:ب من دست نزن کثافط

-خفه شو جیغ نکش..ب من کشیده میزنی؟حسابتو میرسم

سعی کردم از دستش دربرم..ولی نمیشد.. من ی دخترم مسلما زورم بهش

نمیرسه..بخصوص ک من درکل هیکلم ریزه میزست..

سعی کردم با جیغو داد مردم بیرون از کافه رو مطلع کنم تا بدادم برسن..

ولی فورا دستشو رو دهنم گذاشت و چسبوندم ب دیوار..

خدایا خودت کمکم کن..نزار نجابتی ک ازش محافظت کردم و از دست بدم..

اشکام چکید رو گونه هام و دستای اون..

کامران:عزیزم..گریه نکن..اگ باهام راه بیای نمیزارم اذیت بشی..

سرشو نزدیک صورتم اورد تا ببوستم..

چشمامو محکم رو هم فشار دادم و تودلم خدارو صدا میزدم..

درست لحظه اخر بود ک خدا بدادم رسید و درکافه باز شد..پشت بندش صدای داد سهیل

اومد:چ غلطی داری میکنی کامران؟

کامران تقریبا بیخیال گفت:سهیل میدونی خیلی بد موقع میای؟

12

سهیل با عصبانیت اومد کامران رو ک هنوز ب من چسبیده بود هل دادکنارو

گفت:تو ی ادم نفهمی..گمشو از جلو چشمام

سرخوردم و رو زمین نشستم..دستامو رو صورتم گذاشتم و گریه کردم..

شونه های از ظریفم از شدت هق هقم تکون میخورد..

صدای بستن شدن در نشون از رفتن اون حیوون میداد..

صدای نفس کلافه سهیلو شنیدم..رو ب من گفت:من..من واقعا متاسفم..فکرشم نمیکردم

کامران بخواد همچین کاری کنه..اون بی کله هست ولی هیچ

واینستادم تا ب حرفاش راجب اون عوضی گوش بدم..بلند شدم و درحالی ک اشکامو

بااستین مانتوم پاک میکردم بسمت کیفم رفتم و ازرو زمین برش داشتم واز کافی شاپ زدم

بیرون..

ب صدازدنای سهیلم توجه نکردم..

تا خود خونه پیاده رفتم..حوصله تاکسی نداشتم..

بیحال در واحدو باز کردم و خودمو باهمون لباسای بیرن انداختم رو مبل..کیفمم ی وَر دیگ

انداختم..

پنج دقیقه هم نشد ک زنگ در بصدا دراومد..

پووووف ب احتمال ۳۳ % لاله پشت دره..

درواقع من کسی دیگ ندارم ک بخواد بیاد خونم..

با سستی بلند شدم تا درو بازکنم وگرنه تا خود صبح زنگ میزد..

مطمئنم الان چشمام از شدت گریه قرمزه..از خودم بدم میاد ک اونقدر قوی نیستم تابتونم

از خودم دفاع کنم..

هه منو بگو چقدر ب امنیت کارم اهمیت میدادم..نتیجش شد تعارض بهم..

درو باز کردم و رفتم سمت هال..خودش میاد دیگ..

با بشقاب تو دستش اومد توهال و گفت:سلام..حالت خوبه نرگس؟

13

انکار فایده نداشت..بخوام نخوام میفهمه..

من:داغونم لاله

-چرا؟ چی شده مگ؟

همه چیو براش تعریف کردم ک باناراحتی گفت:چ ادمایه حیوون صفتی پیدا میشن

-واقعا..اگ سهیل نمیرسید معلوم نبود چی میشد

-حالا میخوای چیکارکنی؟

-نمیدونم..مسلما دیگ اونجا نمیرم..باز باید دنبال کار بگردم

سری تکون دادو گفت:روز سختی داشتی..بهتره بخوابی..اگرم گشنت شد بشقابو گزاشتم رو

میز..ماکارانیه..گرم کن بخور

-حالا چیشد یهو شام اوردی؟

-هیچی دیدیم دیر اومدی..مامان گفت حتما خسته ای و حوصله نداری غذا درست

کنی..منم برات ماکارانی اوردم

لبخند کوچیکی زدمو گفتم:دست درد نکنه خواهری

بلند شد گونمو بوسید و گفت:خب من برم دیگ..شب بخیر

خواستم بلندشم ک نزاشت..همونجا رو مبل گفتم:شب بخیر..فقط ب عمو رضا چیزی نگو

-ن بابا..برای چی بگم؟

سری تکون دادمو باهاش خداحافظی کردم..

صدای بسته شدن درو ک شنیدم رو مبل دراز کشیدمو چشمامو بستم..ب هیچی

نمیخواستم فکر کنم..

******

باصدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم...اخ سرم..

بخاطر گریه دیشب سردرد گرفتم..ی نگاه ب ساعت کردم.. ۳صبح بود..

14

گوشیو برداشتم..شماره ناشناس بود..دکمه سبزو لمس کردم..

-بله؟

صدام گرفته بود..گلمو صاف کردم..

-سلام..موبایل خانوم فرحبخش؟

هوووف سهیل بود..

-بله خودم هستم

-من سهیلم..سهیل نجفی

-شناختم اقای نجفی

-إمم حالتون خوبه؟

-بله بهترم

-خب خداروشکر

چند ثانیه سکوت کرد..انگار میخواست حرف بزنه ولی نمیتونست..

من:شماره منو از کجا گرفتین؟

-عمه بهم داد..یعنی گفتم کارتون دارم ک عمه بهم داد

-اهان..خب امری دارین؟

-راستش راجب کافه..میخواستم بدونم سرکار

پریدم وسط حرفشو گفتم:من دیگ اونجا نمیام

-بله خب حق دارین..با اون کار کامران..من دیشب خیلی باهاش بحث کردم..واقعا ازش

انتظار نداشتم..

پوزخندی زدمو گفتم:همیشه از کسایی لطمه میخوریم ک انتظار نداریم..منو ایشون باهم

همکار بودیم..و این کارشون نشون دهنده شخصیتشون بود

15

-درسته من شرمندم و ازتون معذرت میخوام..پس حداقل تشریف بیارین برای

تصفیه حساب

-منک یک هفته بیشتر کار نکردم

-بهرحال دستمزد اون یک هفته

-فوقش بشه ۵۶۶ تومن..نیازی نیست

-باش..هرجور راحتین..فقط میشه راجب این موضوع چیزی ب عمه نگین؟

-من ک چیزی نمیگم..ولی نمیپرسن چرا ازاونجا رفتم؟

-من میگم ک با شرایط کار جور نبودین

-بسیار خب..خدانگهدار

-مراقب خودتون باشین..خداحافظ

گوشیو قطع کردمو دستی تو موهام کشیدم..

حالا دوباره باید دربه در دنبال کار بگردم..

خدایا کرمتو شکر..

******

-لاله بسه دیگ..خسته شدم..دوساعته داریم میگردیم تو بازار..تو ک هیچی نمیخوای بخری

چرا هی تو بازار میگردی؟

-واااای نرگس چقدر غر میزنی..باید یچیز ببینم خوشم بیاد دیگ

-میشه بدونم دقیقا چی میخوای بخری ک هنوز از مدلش خوشت نیومده؟

نیشخندی زدو گفت:درواقع نمیدونم چی میخوام بخرم..یکم پول دستمه گفتم یجو ری

خرجش کنم

کم مونده بود از حرص وسط بازار جیغ بکشم..

میدونستم بخاطر اینک منو ازاین حالو هوا دربیاره اوردتم بازار..ولی اگ خونه بودم چندتا

نیازمندی میخوندم شاید کاری پیدا میشد..

16

گفتم:ک نمیدونی چجوری خرجش کنی؟ باش بیا بریم من بهت میگم..

همون نزدیکیا ی رستوران بود..دستشو کشیدم اون سمت..همین ک فهمید میخوام ببرمش

رستوران تا جیبش خالی بشه سریع گفت:عه نرگس اون مغاره رو چ جنسای قشنگی

داره..بیا بریم اونجا ببینیم

-من نمیام..خسته شدم..اونجا میشینم تاتو بیای

و بادست سَکوی کنار تیره برقو نشونش دادم..

سری تکون دادو رفت سمت مغازه..رفتم سمت سکو و نشستمو منتظر موندم تابیاد..

همون لحظه بادی وزید ک باعث شد ی صدایی بغل گوشم بشنوم..

برگشتمو ب دیواره تیره برق نگاه کردم..ی کاغذ بهش چسبیده بود بهش ک باد باعث شد

کمی جدابشه و صدا بده..

از رو بیکاری کاغذو برداشتم بخونم ک چشمم خورد ب متن نوشته شده روش:

)توجه توجه

جهت مراقبت از یک بیمار ب پرستار خانوم مجرد نیازمندیم..

)..... جهت مصاحبه با شماره زیر تماس بگیرید ۶۳۵۸

وای خدا شکرت..پس بیرون اومدنم بی حکمت نبود...

تصمیم گرفتم ب این شماره زنگ بزنم..خدارو چ دیدی..شاید این یکی با شرایط جور شد..

تو این سه روز ک کار پیدا نکردم..پس امتحان این ضرر نداره..کاغذو تو کیفم گذاشتم

تاخونه رفتم زنگ بزنم..

******

کنارمیز،روبه روی لالع وایسادم... تماس گرفتم و منتظر موندم تاجواب بدن..

بعد سه بوق صدای یه مرد تو گوشی پیچید:بله؟

-سلام...من برای اگهیتون تماس گرفتم گفتین ک برای مصاحبه

17

-بله بله درسته..خب من بهتون ادرس میدم بیاید اونجا ک هم بیمارمونو ببینید

هم راجب کار شرایط کار صحبت کنیم..

-امم باشه..پس اگ میشه ادرسو برام پیام بفرستید..

-حتما فقط الان میاین یا؟

ب ساعت نگاه کردم.. ۵۸ بود..

من:الان ک نزدیک ظهره..شما ساعت ۰ تشریف دارین؟

-البته..پس ۰منتظرتونم

-بسیارخب..خدانگهدار

-روز خوش

تماسو قطع کردم..هوووف

چ لفظ قلم حرف میزد..منم مجبور میکرد اونجوری بحرفم..بسیارخب ههههه

ب لاله ک تمام مدت مشغول گوش دادن حرفامون بود نگاه کردمو گفتم:ساعت ۰باهم

میریم

-وااا من چرا بیام؟

-از صبح تاحالا منو کشوندی دنبال خودت بازار اخرم هیچی نگرفتی..حالا بامن میخوای یجا

بیای زورت گرفته؟

-خب حالا..پس نهار اینجام

سری تکون دادمو گفتم:مفت باشه..کوفت باشه برات

خندیدو خودشو رومبل انداخت..

منم رفتم اشپزخونه تا ی مرغی چیزی بپزم..فقط امیدوارم این کار جور شه..

*******

از تاکسی پیاده شدیم...

18

ب خونه همکف روبه روم نگاه کردم.. دوباره بااسترس ب لاله نگاه کردم ک

گفت:کنکور ک نمیخوای بدی استرس داری..زنگ درو بزن

جلوتر رفتم و دکمه ایفون تصویریو زدم..چند ثانیه بعدجواب دادن:بله؟

-برای مصاحبه اومدم

-اها بله..بفرمایید

درو باز کردن وما وارد شدیم..ازحیاطشون گزشتیم و ب در ورودی رسیدیم..

۷ساله اومد دم در..یکم - درباز بود..ولی منتظرموندیم تا خودشون بیان..ی اقای حدودا ۳۰

قیافش خفن میزد..

-سلام..بفرمایید تو

اگ تنها بودم هیچوقت نمیرفتم..ولی باوجود لاله کمی خیالم راحت بود..

رفتیم تو و باتعارف اون رو مبل نشستیم..

-خب..چیزی میل دارین؟

من:ن ممنون

نشست رو مبل روبه رومون و گفت:کدومتون زنگ زدید برای مصاحبه؟

-من

-شما خانم؟

-فرحبخش هستم

-منم شاهین معینی هستم..خب خانم فرحبخش شما مجرد هستید دیگ؟

-بله ولی چرا تو اگهی نوشتید مجرد؟

-بخاطر اینک تمام وقت ب پرستار نیاز داریم..و خب مسلما ی شخص متاهل نمیتونه تمام

وقت باش..شما چطور؟

-راستش تمام وقت ک..رفتو امد سخت میشه

19

-بیبین بزارید اول بگم ک حقوق اینجا ماهی یک میلیونه و شما باید درواقع از

بیمار ما مراقبت کنید..بهش برسین..مثل ی مادر.

سری تکون دادم تا حرفشو ادامه بده:از پس اینکار برمیاین؟

-بله فکر نکنم مشکل باشه

-درمورد رفتو امد هم شما میتونید نقل مکان کنید و اینج زندگی کنید..