آقای محمدی به همراه همسرش تمام عمرشان را وقف جن گیری و کمک به انسان های بی گـ ـناه کردند. بیست سال می گذرد و اقای محمدی پس از اسیب هایی که می بیند از همه چی خسته می‌شود و دوست دارد برای یک مدت طولانی جن گیری را کنار و مشغول استراحت کردن بشود. اما استراحت کردن شاید برای او بی معنی باشد و این‌بار به خاطر همسرش مجبور می‌شود به سمت ماورای طبیعت برود و با آن دنیا درگیر بشود. خانوم محمدی حتی نمی‌داند خواهرش برای چی از دنیا رفت برای این‌که متوجه بشود تنها یک راه باقی مانده... *احضار کردن روحش* اما حقایق خوشایندی اشکار نمی‌شود و هردو ی آن ها قدم به قدم با پاهای خودشان به سمت نابودی کشانده می شوند.

ژانر : ترسناک

تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۹ دقیقه

مطالعه آنلاین جن گیر
نویسنده: mehrantakk

ژانر: #ترسناک

خلاصه :

آقای محمدی به همراه همسرش تمام عمرشان را وقف جن گیری و کمک به انسان های بی گـ ـناه کردند. بیست سال می گذرد و اقای محمدی پس از اسیب هایی که می بیند از همه چی خسته می‌شود و دوست دارد برای یک مدت طولانی جن گیری را کنار و مشغول استراحت کردن بشود. اما استراحت کردن شاید برای او بی معنی باشد و این‌بار به خاطر همسرش مجبور می‌شود به سمت ماورای طبیعت برود و با آن دنیا درگیر بشود. خانوم محمدی حتی نمی‌داند خواهرش برای چی از دنیا رفت برای این‌که متوجه بشود تنها یک راه باقی مانده... *احضار کردن روحش* اما حقایق خوشایندی اشکار نمی‌شود و هردو ی آن ها قدم به قدم با پاهای خودشان به سمت نابودی کشانده می شوند.

مقدمه:

معمولا بیشتر افراد وارد شدن جن به بدن انسان را در فیلم‌های ترسناک یا مستند دیده‌اند و یا از دیگران شنیده‌اند اما برخی از انسان ها نیز وجود دارند که می‌توانند جن ها را واقعا لمس بکنند. در جهان اطراف، بسیاری از موارد به چشم انسان قابل رویت نیستند اما قدرتشان از انسان بیشتر است؛ اشعه X، میکروب‌ها، ویروس‌ها، تک‌سلولی‌ها، الکترون‌ها و هم چنین جن‌ها از این جمله اند که نمی‌توان وجود آن‌ها را انکار کرد.

متافیزیک به معنی ماوراء الطبیعه شامل بخش‌هایی از جهان بی‌کران است که از حوزه درک حواس 5گانه ظاهری ما خارج است. علم متافیزیک منطبق با فطرت انسان‌ها است و بی‌پایان است. مباحث مهم متافیزیک شامل مبانی، دانش و موجودات متافیزیک است که شامل فرشتگان، جنیان و ابعاد فراطبیعی است. در ضمن اگر جنی وجود نداشت هیچ وقت کلمه ی جن گیر به وجود نمی آمد و در نتیجه هیچ انسانی پشتش خودش را یک جن‌گیر معرفی نمی‌کرد.

نیش خندی می زنم و بدون پاسخِ خاصی، لیوان چایی ام را در دست می گیرم و یک جرعه از آن می نوشم. امروز "بیست و سوم آذر هزار سیصد و نود"بود. جلسه ای محرمانه با مدیر یکی از بهترین دانشگاه های شهر تهران ترتیب دادیم با عنوان سخنرانی بنده و خانومم در داخل بعضی از کلاس های دانشگاه و هماهنگ کردن یک سری مسائلِ از پیش لازم و البته گرفتن گواهی مدیر برای این سخنرانی. مطلب اصلی جلسه که من و خانومم را پشت میز مدیر نشاند روشن سازی در رابطه با صبحت کردن برای دانشجو ها و باز کردن یک سری مسائل و البته جواب دادن به همه ی سوال های آن ها به طور شفاف و بدون پرده در رابطه با مقوله ی ماورای طبیعت. البته این را بگویم؛ اولین باری نیست که من و خانومم می‌خواهیم برای دانشجوها سخنرانی بکنیم، تقریبا می‌توانم بگویم ما ده سال است داریم این کار را مرتبا تکرار می‌کنیم. عشق و علاقه و کنجکاوی زیاد به ماواری طبیعت باعث شد که این کار تبدیل بشود به شغل اصلی ی ما. اقای نیک نام دوتا دستانش را داخل هم‌دیگر قفل می کند و چهره متفکری به خود می‌گیرد سپس بحث را باز می‌کند و شروع می‌کند به صبحت کردن.

-راستش من تعریف شما و همسرتان را زیاد شنیده ام و در علم شما اصلا شکی ندارم.

همسرم به نشانه ی تشکر هم‌زمان با صبحت کردن اقای نیک نام سرش را تکان می دهد. اقای نیک نام اضافه می کند. اما خودتان بهتر از من می‌دانید بحثِ ماورا بحث سنگینی است و ممکن است با توجه به روحیه و ضعف هایی که در برخی از دانشجو ها وجود داشته باشد اختلالی در ذهن آن ها به وجود بیارورد و در اخر نتیجه مطلوبی نخواهد داشت. بلافاصله من و همسرم همزمان برای دفاع از خود و شغلمان جبهه می‌گیریم.

من سکوت می‌کنم و در ادامه همسرم صبحت می‌کند.

-ببینید اقای نیک نام! ایجاد چهار چوب و دور کردن یک موضوعی برای جوانان! می‌تواند کششی غلط را به سویش ایجاد بکند که در نتیجه عقب ماندن عقل از زمان را به دنبال دارد.

اقای نیک نام وسط حرفِ خانومم می‌برد اما همسرم کمی تُنِ صدایش را بالا تر می‌برد و حرفش را کامل می‌کند.

-من و همسرم چیز اضافه ای نمی‌خواهیم به دانشجو های دانشگاه شما بگوییم . فقط بخش کوچکی از ده سال تجربه ای که داریم را می خواهیم برای بالا بردن علم و دانش، در اختیارِ دانشجو ها قرار بدهیم البته اگر شما قبول بکنید؟!

کمی لحن اقای نیک نام تغییر می‌کند. نفس عمیقی میکشد و انگشت هایش را از داخل هم‌دیگر جدا می‌کند.

-صد البته شما می توانید برای دانشجو ها مفید باشید، در غیر این صورت اصلا این جلسه را ترتیب نمی‌دادم!

بنده فقط به عنوان یک مسئول و شخصی که دل‌سوز جوانان است از شما عزیزان خواهش کردم رعایت بکنید. از روی صندلی بلند می‌شوم. هم‌زمان دستم را به نشانه دست دادن جلو می‌برم و می‌گویم:

خیالتون راحت! ما از هرز رفتن پرهیز خواهیم کرد.

سپس اقای نیک نام نیز دستش را به سمتم می اورد و بدون این‌که چیزی بگوید آن یکی دستش را به نشانه احترام روی سینه اش می‌گذارد.

ساعت یازده و چهل و پنج دقیقهِ ظهر از دانشگاه بیرون امدیم و برای خوردن ناهار به سمت خانه حرکت کردیم این روزا فشارِ کارمون باعث شده به دخترمون "تینا" کم محلی بکنیم. یعنی اصلا وقتش را نداریم کنار دخترمون باشیم، مدام گرفتار این ور و ان ور هستیم. تینا دوازده سالش است و تنها فررند من و همسرم است. او در سن حساسی قرار دارد این را می دانم و خیلی خوب می دانم او در سنی است که به شدت نیازمند محبت و توجه است. اما چه بکنم؟! واقعا دست خودم نیست، هنگامی که به خانه برمی گردم احساس می کنم دو تا جسم سنگین از دو طرف دارند به مغزم فشار می اورند و انگاری معزم وسط یک منگنه قرار دارد. کتاب هایی را تدریس و مطالعه می کنم که مربوط به متافیزیک است و متافیزیک بحث فوق سنگینی است که درک کردنش برای همه اسان نیست. تینا پوست روشنی دارد مانند من کمی تپل است! چشم هایش مانند چشم های مادرش عسلی رنگ و کشیده است. قد بلندش نیز به من رفته است. تینا حاصل پانزده سال زندگی مشترک من و همسرم است. خیلی خوب یادم هنگامی که پا به سن بیست سالگی گذاشتم، عاشق شدم. آن هم عاشق دختری که از هر لحاظ نقطه مشترک هایی را در وجودش حس می کردم. او دختر جوان و زیبایی بود که من را شیفته ی خودش کرده بود!چشم عسلی ابرو هایی کشیده پوستی روشن و مژه هایی بلند.

ان موقعه ها من فقط یک جوان خام بودم وپسری بودم که سرم درد می کرد برای دردسر جالب این جاست این موضوع ادامه پیدا کرده تا به همین الان زیرا پس از اشنا شدن با زهرا "همسرم" به این موضوع پی بردم او نیز مانند من در زمینه ی ماورای طبیعت تبائر دارد و خیلی خوب از این موضوع سر در می اورد و حتی بهتر از من. عاشقش شده بودم ولی پس از اینکه به این موضوع پی بردم، فهمیدم نیمه گمشدمو پیدا کرده ام عشق و علاقم به زهرا دو چندان شد. همان اول که‌ دیدمش از این موضوع خبر نداشتم. من نمی دانستم زهرا نیز عاشق علم آموختن در زمینه ی ماورای طبیعت است. آن موقعه ها زهرا حسی که بهم داشت را از من پنهان می کرد می توانستم عشق و علاقه ی دو طرفه را حس بکنم و این دلیلی شد که به سمتش حرکت کردم. حسم درست بود و پس از مدتی بلاخره اعتراف کرد که او نیز عاشق من است. پس از نامزد کردن متوجه شدم او گذشته خوبی نداشته تنها خواهرش در یک حادثه جانش را از دست داده و در اوایل نوجوانی فوت کرده. از این حادثه به عنوان بد ترین خاطره زندگی اش یاد کرد و هیچ وقت رغبت نمی کند در موردش حتی کمی حرف بزند من هم ترجیح می دهم سوالی از او نپرسم. فقط یک بار در اوایل دوران نامزدی برایم تعریف کرد که روحیه اش از ان حادثه به بعد خیلی خراب شده و یک مدت او را افسرده کرده و حتی او را تحریک به خودکشی کرده !"هدیه" نزدیک ترین شخص‌ بهش در زندگی بوده. او تک فرزند بزرگ شد تا در سن بیست و سه سالگی با من اشنا شد و پس از دو سال ما باهم ازدواج کردیم.

پس از گذشت زمان به این موضوع پی بردیم که ما نمی‌توانیم بچه دار بشویم! نمی دانستیم مشکل از کداممان است،این موضوع هر جفتمان را بدجوری ناراحت کرده بود. به طور جدی پی گیر قضیه شدیم تا پس از مدتی فهمیدیم مشکل از زهرا است. او دوباره روحیش داغون شد و تا چند وقت اصلا نمی توانست حتی حرف بزند ! سعی کردم این موضوع را در زندگی زناشوییمان آتو نگیرم و طوری رفتار نکنم که خودش را گناهکار بداند و یا فکر بکند ناقص است ! ولی واقعا از ته دلم دوست داشتم بچه داشته باشم. دوست داشتم در این دنیا انسانی وجود داشته باشد که من را "پدر" صدا بزند. این موضوع ادامه داشت تا پس از چند جلسه دکتر در خارج از کشور و به این در آن در زدن بر خلاف باورمان دکتر المانی خبر حاملگی زهرا را بهمان داد. از ته دلمان خوشحال شده بودیم قطعا بهترین خبر زندگیمان بهمان رسیده بود، البته حامله شدنش یک طرف بود!حفظ ان در طرفی دیگر ولی با کمک خداوند دعایی که کرده بودم براورده شد و تینا به دنیا امد. بلافاصله پس از پدر شدنم صدایی دم گوشم زمزمه می شد. دنیا زیر پاهایت است، بهشت هم زیر پاهای همسرت! زیرا او مادر شده بود و خوشحال تر از همیشه. دوباره روحیه اش برگشت و مثل اوایل زندگی اش شاد شد. حالا باید به نیتی که کرده بودم عمل می کردم و در هر زمینه ای هر کاری که از دستم بر می امد به طور رایگان برای انسان های نیازمند کمک می‌کردم. آن نیتِ قلبی من را با شخصی به اسم "اقای حسینی"اشنا کرد. اقای حسینی را به وسیله یکی از اشناها شناختم و پس از این‌که پی بردم شخصی نیازمند است واقعا دلم خواست هر کمکی که می‌توانم بهش بکنم. البته به گفته آن کسی که معرفی اش کرده بود آقای حسینی نیازمند مادی بودش اما وقتی باهاش مواجه شدم فهمیدم این‌طور نیست و خیلی فراتراز چیزی بود که فکرش را می‌کردم. یکی از اشناها طوری با آه سوز شخصیتش و زندگی اش را برایم شرح داد که واقعا حس کردم خداوند آن شخص را با توجه به نیت نزدم یا سد راهم قرار داده. اما او چیزی را از من می‌خواست که آن موقعه ها از توانم‌ خارج بود؛ درست یادم می آید که از تهران به یکی از استان های دور افتاده رفتم و به مشکل عظیمی برخورد کردم که وصف کردنی نیست.

تصمیم را گرفتم. موضوع را با زهرا در میان گذاشتم

اوایل کمی مخالف بود و عقیده داشت که نباید بروم و بدون هیچ دلیل خاصی. شاید بشود گفت حس ششمم این جوری می خواست. زهرا مدام سوال پیچم می کرد و می پرسید چه کسی او را بهت معرفی کرده. آن کسی که حسینی را بهم معرفی کرده بود یکی از هم کارای اشنا توی شرکت بود که اتفاقا خانومش با زهرا در ارتباط بود. پس از اسم بردن او به عنوان معرف و کمی منطقی صبحت کردن و شرح دادن زندگی اقای حسینی او کم کم نظرش عوض شد و گفت که هرجوری که خودت می دانی. در اخر سر اضافه کردم.

-او یک مرد مسن و تنها است و به قدری حالش بد است که حتی نمی تواند برای خرید شام و ناهار خودش از خانه بیرون برود. واقعا نیازمند است.

زهرا نیز مانند من دلش به رحم امد و گفت:

عیب نداره، برو عزیزم.

اون جمله اش در ذهنم ثبت شد زیرا شَکی که برای تصمیمیم داشتم را کُشت. پیش خودم به خاطر نیتی که داشتم برای کمک کردن راهی شدم غافل از این که قرار است چه بلایی سَرِ خودم و خانوادم بیاد. ولی خب من آن موقعه ها فقط بیست و سه سال سن داشتم و خیلی بی تجربه بودم. از طرف دیگر آن قدری خوشحال بودم که نمی دانستم دارم چه کار می کنم. توی پوست خودم نمی گنجیدم. اخه از پدرم یاد گرفتم هر گاه از شخصی چیزی را به عنوان هدیه دریافت کردم هر طور که شده به یک شکل دیگه لطف او را جبران بکنم. حالا که خداوند هدیه به این بزرگی به من داده بود چطور می توانستم بهش بی توجه باشم و طور دیگری لطفش را جبران نکنم؟! اصلا به هیچ چیزی اهمیت نمی دادم. تصمیم داشتم هرچه قدر که پول بخواهد. بهش بدهم و یا هرکاری که بخواهد برایش بکنم. یادم است این قضیه برمی گردد به دوازده یا سیزده سال پیش. اتفاقی که سرنوشت زندگی ام را کاملا عوض کرد و به سویی کشاند که‌ از من یک شخص دیگری ساخت

(هشت سال پیش)

یک نگاه گذرا به ساعتِ مچی ام می اندازم و درحالی که مشغول بستن دکمه های پیراهنم هستم از شوق و خوشحالی زیاد نمی دانم انرژی ام را چطور تخلیه بکنم. مدام برای خودم جلوی ایینه بالا و پایین م پپرم و ادای ستاره های معروفِ موسیقی جهانی‌ را هنگام برگذاری کنسرت در میاورم. لبخندم نیز روی صورتم همه جا همراهم است، چه تو بیداری و چه تو خواب! به سمت اتاق تینا می روم و ارام از توی تختش بیرون میکشمش و درحالی که لبختد به لب دارم بـ ــوسه ای به زیر گلویش می زنم. طبق معمول زهرا از راه میرسد و با یک چشم غره و یک لبخند کوچک در گوشه لبش می گوید:

چند بار بگویم انقد از تختش بیرون نکشش، خب گـ ـناه دارد دیگر. عجبا. پدرش را در‌ اوردی!

-عیب ندارد پدرش خودمم فراموش که نکردی!

بلافاصله می خندم و آرام برمی گردونمش به داخل تختِ کوچک و ابی رنگش. به سمت زهرا می چرخم و می گویم:

-من بروم، اگر خدایی نکرده مشکلی پیش آمد زنگ بزن خبر بده.

ارام سرش را تکان می دهد و مشغول حالت دادن به یقه و کرواتم می شود. سپس بی اعتنا می گوید:

دیر نکنی !

-نه عزیزم خیلی طول نمی کشد. یادت نره به تینا قبل از خواب شیر بدهی.

لبخندی می زند و ابرو هایش را در هم دیگر فرو می برد سپس درحالی که با لحنی صدایش را مزحک کرده می گوید:

نه یادم نمی ره بابای حساس !

لبخندی می زنم و آرام به زهرا نزدیک تر می شوم و بـ ــوسه ای به پیشانی اش می زنم و دقیق ساعت هفتِ غروب از خانه بیرون می روم به قصد کمک به اقای حسینی. وارد ماشین می شوم، ظاهرا خانه اقای حسینی در یک منطقهِ پایین است. شخصی که اقای حسینی را بهم معرفی کرد آدرسِ منزلش را نیز دقیق بهم داد تا برای کمک راهی بشوم. هرچند تابه حال به آن منطقه نرفتم اما خیلی راحت منطقه و حتی خانه اقای حسینی را پیدا کردم. منطقه و خانه اش از چیزی که فکر میکردم خیلی بدتر است. الان به خودم حق می دهم که چرا تا به حال هیچ اسمی از این منطقه نشنیده بودم.

ماشین را زیر تیر برق پارک میکنم و خیلی ارام پیاده می شوم

حتی یک نفر هم تا به حال در این خراب شده ندیدم و چراغ هیچ کدوم از خانه های اطراف روشن نیست. واقعیتش ترس و دلهره ای داخل جانم افتاده و یک صد‌ا مدام دم گوشم زمزمه می شود این یک تله است. لحظه ای از قدم برداشتن پرهیز می کنم و خوب اطراف را برانداز می کنم سپس نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم. در این حال مدام با خودم تکرار می کنم

"ارام باش مرد، همه چی روبه راه است" اولین قدم و بلافاصله خیلی سریع قدم هایم را رو به جلو برمی دارم و به خانه حسینی خودم را نزدیک تر می کنم و هم زمان به این می اندیشم. خداوند اقای حسینی را سد راه من‌ قرار داده تا ناجی او باشم پس نباید به خاطر بهانه های الکی از کاری که دارم می کنم پشیمان و دلسرد بشوم. کوچه ای که خانه حسینی در ان قرار دارد بسیار تنگ و تاریک است در حین حال بسیار طویل و طولانی و پرنده داخلش پر نمیزند. برای این که از تاریکی بیش از حد زمین نخورم و یک منبع نوری نیز داشته باشم گوشی ام را از جیب راست شلوارم بیرون می اورم و نور فلشش را به داخل کوچه می اندازم و‌ خوب نور را به همه جا پخش می کنم. هرچند خیلی هم فایده ندارد. زیرا واقعا کوچه تاریک است. حتی یک دونه لامپ نیز وجود ندارد و ظاهرا دارم به سمت تنها خانه این کوچه حرکت می کنم. لحظه ای می ایستم و اطرافم را نگاه می کنم. نشانی از هیچ موجود زنده ای نیست ولی صدای زوزه مانندی را مدام از پشت سر می شنوم! و هنگامی که به عقب برمی گردم. هیچ موجود زنده ای یافت نمی کنم ! شایدم

باد وحشی است که در این زمستان سرد و سوزناک داخل کوچه می پچد و سردی را بهم القا می کند. هوا خیلی سرد شده و لحظه به لحظه دارم حس می کنم سرمای بیشتری دارد وارد بدنم می شود. حالی که اکنون دارم خیلی نوسان دارد. سردی نوک دستانم می گوید که بی خیال بشوم و برگردم. اما گرمای قلبم می گوید به راهت ادامه بده. نفسی از ته سینه ام می کشم و پس از مکث کوتاهی به راهم ادامه می دهم. قدم به قدم حس می کنم خطر دارد بهم نزدیک تر می شود اما همواره به راه رفتن ادامه می دهم. در قهوه ای رنگ و اهنی خانه حسینی باز است. قدم اول را به سمتش برمی دارم هم زمان گوشم را تیز می کنم. صدایی مانند نفس نفس‌ شخصی از پشت بهم نزدیک می شود و به دم گوش هایم می رسد. چشمانم را می بندم و در اخرین لحظه که تصمیم را می گیرم از شر خانه حسینی بگذرم و برگردم ضربه سنگینی را به پشت سرم احساس می کنم. حتی نتوانستم ببینم چه کسی بهم ضربه زد بی هوش پهن زمین شدم.

سرگیجه شدیدی دارم جوری که حس می کنم دنیا دارد دور سرم می چرخد انگاری اصلا تو جلد خودم نیستم. پشت سرم کماکان دارد درد عجیبی بهم وارد می کند. ضربه انقدری سنگین بود که فکر می کنم زمان زیادی را بیهوش بودم با این که جفت چشمانم دوباره باز شده ولی از بس سرگیجه و حالت تهوه شدیدی دارم اصلا نمی دانم کجا هستم در حدی که نمی توانم سفیدی را از سیاهی تشخیص بدهم. نمی دانم چه کسی ان ضربه سنگین را بهم وارد کرد هرچند زیاد علاقه ای هم ندارم بدونم. تنها چیزی که اکنون برایم اهمیت دارد این است که از این خانه ی لعنتی خارج بشوم. دست راستم را روی پشت سرم می گذارم و ارام با کمک دست چپم از روی زمین بلند می شوم کمی تلو تلو می خورم. چشمانم از حدقه دارد بیرون می اید قشنگ می توانم لَخته شدن خون را توی چشمم را حس بکنم. روی زمین بلند می شوم و بلافاصله گرد و خاک را از روی شلوارم پاک می کنم. نمی دانم کجا هستم ولی هرجایی که هستم خیلی محل کثیف و چندشی است. شاید در یک اتاق کوچک تاریک که فقط روی سقف، یک نور گیر دارد. بیش تر از این نمی توانم فضایی که توش هستم را حدس بزنم. موبایلم را از جیب شلوارم بیرون می اورم و بافلشِ دوربینش کمی فضا را روشن می کنم. نور را در تمام اتاق می چرخانم. فقط یک اتاق عادی است با این تفاوت که شخصی که در این جا زندگی می کند یک فرد بسیار مذهبی است. زیرا تمام خانه پر شده از نوشته و تابلو های آیات قران. واقعا خیلی عجیب است او با هرچیزی که از دستش بر امده روی دیوار قران نوشته. باورم نمی شود گتاب شکست طلسم تاریکی نیز روی طاقچه است باور نکردنیه... اسم این کتاب را من فقط در داستان ها و فیلم ها دیده و شنیده بودم.

شایعه های زیادی پشت این کتاب است که حاکی بر قدرت داشتن این کتاب است دقیق نمی دانم چه قدرتی!! ولی حالا دیگر می دانم فردی که در این خانه است یک فرد عادی نیست

زیرا تعداد زیادی از این کتاب وجود ندارد و تعداد آن ها انگشت شمار است که در کل جهان پخش شده. اولش که قرار بود به یک شخص نیارمند کمک بکنم اما با یک کوچه عجیب و غریب مواجه شدم که حتی سگ نیز در آن جا پرسه نمی زد. بعدش شخصی یک ضربه محکم و ناگهانی به پشت سرم زد حالا هم که سر از یک اتاقی در اورده ام که برای یک شخص فوق مذهبی است و از همه مهم و عجیب تر اکنون دارم با چشمان خودم کتاب شکست طلسم تاریکی را می بینم. واقعا سر در نمی اورم پاک گیج شده ام. فقط می توانم بگوییم خداوند اینده را به خیر بگذراند.

نمی توانم نگاهم را از روی کتاب طلسم تاریکی بردارم. می خواستم به سمتش بروم که ناگهانی صدای تق تق چیزی از پشت سر به گوش هایم رسید. همین طورکه نور را داخل اتاق پخش می کنم به سمت عقب برمی گردم. خیلی ناگهانی صدای باز شدن چفت در به گوش هایم رسید. یکمی هول می کنم اما سعی دارم محکم باشم. نور را مستقیم به فردی که وارد اتاق شد می اندازم و بلند داد می زنم:

تو کی هستی و از جان من چه می خواهی ؟!

بلافاصله فردی که وارد اتاق شده بود دستاش را بالا گرفت و به نشانه بی خطر بودنش چهار زانو روی زمین نشست. کمی مکث می کند و با لحن ارامی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا برای آن ضربه ای که به سرت زدم معذرت می خواهم . راه دیگری نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی جلو تر می رومم و با لحن صدای بلندی می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی چی؟! سریع برایم توضیح بده. وگرنه مجبورم به پلیس زنگ بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله در همان حالت که چهار زانو روی زمین افتاده کمی سرش را به نشانه نا امید بودن تکان می دهد، سپس می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از دست پلیس نیز کاری بر نمی ایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورت چیست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من یک نیازمند مادی نیستم. آن فقط یک حقه بود که شمارا به این جا بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اما چرا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خانه من جن زده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورت چیست مرتیکه؟! فکر کردی من مسخره تو هستم ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام از روی زمین بلند می شود و با قدم های اهسته به سمتم می ایید و دستش را روی شانه ام می گذارد ناخوداگاه یک حس بدی بهم انتقال داده می شه جوری که حس می کنم کمی سنگین تر از همیشه شده ام. چشمانم را میبندم و چند بار سرفه می کنم. هم چنان سرگیجه ام ادامه دارد کماکان حس می کنم دنیا دارد دور سرم می چرخد. آن مرد با لحنی که شرمندگی ازش موج می زند به چشمانم خیره می شود و می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا شرمنده اما از حالا به بعد جنی که برای من ازار داشت و سعی داشت که بهم صدمه بزند. تو را نیز شناخته و به زودی سراغ تو و زندگیت می ایید. به خاطر خودت هم که شده تو مجبوری در این خانه جنگیری بکنی... می دونم حرف هایی که می زنم احمقانه به نظر می رسد اما باور کن همش حقیقت دارد. تو نیز مانند من دیگر نمی توانی از این خانه خارج بشوی در غیر این صورت دایره دید تسخیر کننده را بیشتر می کنی و در نتیجه با این کارت به اطرافیانت صدمه می زنی. تو بهتر از من میدونی زمان و مکان برای جن ها بی معنی است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم را می بندم و درحالی که سعی دارم اعصبانیتم را کنترل بکنم می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط یک سوال دارم ازت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را تکان می دهد و می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی خب می شنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هدفت از این شوخی مسخره چی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به جان خودم که این شوخی نیست و همش حقیقت محضه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس استینش را بالا می زند و به بالای مچ دستش اشاره می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این چنگ را می بینی؟ فکر می کنی کار یک ادم است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایش را به چشم هایم میدوزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برادرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را قطع می کنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برادرت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آن کسی که تو را به من معرفی کرد برادرم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشخندی م یزنم و می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اقای شاهی برادر تو است؟ عجب! باید بهت بگم هیچ کاری از دست من بر نمی ایید و نمی دانم توی ان مغز کوچکت چه می گذرد و هدفت چیست ضمنا به من مربوط نیست. می توانم از تو به خاطر اون ضربه که زدی شکایت بکنم ولی می بخشمت و تا اتفاق بدتری نیوفتاده از این جا می...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم را قطع می کند با لحن ارامی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-,من به هرکسی گفته ام غیبش زده و یا الکی یک دعایی نوشته و رفته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما برادرم تو را بهم معرفی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او توانایی اش را دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بس کن این چرت و پرت هارا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس حرکت می کنم که از بغل دستش رد بشوم اما او مچ دستم را می گیرد و با اعصبانیت می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو باید جن گیری بکنی این کار به نفع هردویمان است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پست دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اعصبانیته زیاد دستم را مشت میکنم و بدون هیچ حرف اضافه ردش را زیر چشمش به جا میگذارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او به روی زمین می افتد و دستش را به روی صورتش میگذارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما همچنان تسلیم نمیشود و ان یکی دستش را یه سمته پای راستم پرت میکند و مچ پام را با قدرت میگیرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره خونم به جوش می ایید,خیلی سریع میچرخم و با نوکِ پایم به صورتش ضربه میزنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس با عجله به سمت در خروجیه میدوم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه بکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از اتاق خارج میشوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره رسیدم به این کوچه وحشت ناک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کوچه تنگ و تاریک را با سرعت زیادی سپری میکنم و خودم را میرسانم به جایی که ماشینم را پارک کرده ام...بدون هیچ حرکت اضافه ای سوار میشوم,پاهایم را روی پدال ماشین میگذارم و بدون وقفه فقط گاز میدهم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدای من...مدام حرف هایش دارد تو سرم میچرخد,اون مرد خیلی عجیب و غریب بود انگار...,انگار یک شخص عادی نبود ... نمیدانم واقعا ترسی را در چشمانش میدیدم که گویا واقعا با ان چشم ها جنی را دیده است...خیلی عجیب بود,تا به حال نظیرش را در چشمان بقیه ندیده ام,یک حس...میتوانم بگویم تصویر های وحشت ناکی را از بازتاب چشمانش دریافت میکردم...پوستِ سرد و رنگ چهره پریده اش...عصبی بودن و دست پاچه بودنش هنگام صبحت کردن,حس میکنم...یعنی میتوانم تشخصیص بدهم حرف هایی که میزد حقیقت داشت...تمام عمرم را تا به حال تحقیق کرده ام و میدانم وجود جن در این دنیا غیرممکن نیست,همچنین اگر شرایطش پیش بیایید ان ها خودشان را در دید انسان ها قرار میدهند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما اقای "شاهی"که برادرش است,مگه چه چیزی را در من دیده که فکر کرده میتوانم جن گیری بکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من فقط یک محقق ساده هستم همین...من...من هنوز اماده اینکار ها نیستم و یا بهتر بگویم دوست ندارم هیچ موقعه اماده این کار باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا خانه با خودم کلنجار رفتم و مدام اتفاق هایی که افتاد را در ذهنم مرور کردم. آن قدری آن اتفاق ها روی مغزم تاثیر گذار بود که چندین بار در طول رانندگی حواسم از مسیر و جاده پرت شد و چیزی نمانده بود که تصادف بکنم. واقعا دست خودم نیست. خوف عجیبی توی وجودم رخنه کرده. نمی توانم نگاه جن زده اش را حضم بکنم چون در چشمانش تصویر های وحشت ناکی به چشمانم انعکاس می شد. ماشینم را در پارکینگ ساختمان پارک می کنم و پس از بیرون امدن از اسانسور به سمت خانه می روم و کلید را به در می اندازم و وارد خانه می شوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت از یک بامداد نیز گذشته. به زهرا گفته بودم که ده شب خانه ام... کلید را می چرخانم و وارد خانه میشوم. به‌ سمت اتاق خواب می روم. زهرا نیز با شنیدن صدای کلید از اتاق بیرون می ایید و با یک لباس خواب نازکِ صورتی و دمپایی های سفید و البته با یک قیافه حق به جانب ایستاده و یکی از پاهایش را به دلیل توضیح خواستن با یک ریتم خواست مدام به زمین می کوبد. دستی به پیشانی ام می کشم و فقط می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالم اصلا خوب نیست، امشب را بی خیال شو. فردا برایت توضیح می دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایش را بالا می اندازد و بلافاصله عکس العمل نشان می دهد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی خب اصلا کی ازت توضیح خواست تو که به من اهمیت نمی دهی و هرکاری که دلت می خواهد انجام می دهی این هم روش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایم را داخل هم گره می کنم و به دستشویی می روم تا ابی به دست و صورتم بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایم باز است و به سقف اتاقم خیره شده ام. تا به حال شخصی را ندیده بودم که انقدر ترس در چهره اش موج بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه اش یک خوف عجیبی داشت باعث شده بود منم وحشت بکنم. خیلی فضا سنگین بود طوری که راحت می شد نیرو هایی غیر انسانی را حس کرد. فکر می کردم مدام در معرض ضربه دیدن هستم و هر لحظه ممکن است اسیب ببینم. نفس کشیدن در آن جا واقعا دشوار بود به قدری که اگر چند دقیقه دیگر آن جا می ماندم نفسم قطع می شد. خیلی فضای خانه سنگین بود. معلوم نیست در آن خانه لعتتی چه گذشته که من تا به حال بحث های غیر انسانی را فقط در قالب فیلم و یا مستند و یا کتاب دیده و یا خوانده ام. با این که علاقه ام نسبت به این بحث زیاد است اما امشب حس کردم از ته وجودم ترسیده ام. نفس عمیقی می کشم و هم زمان به روی دنده راست خود بر روی تخت خواب می چرخم و بـ ــوسه ای به پیشانی ای زهرا می زنم او نیز خواب است و متوجه نمی شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چهار سال بعد»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت چهار صبح است و صدای گریه کردن تینا از اتاق خوابش به گوش هایم می رسد. پتو را از روی خود به ان طرف می کشم، سپس پله های خانه را دو تا یکی طی می کنم و خودم را به اتاق او می رسانم. دستم را روی دستگیره در می گذارم صدای گریه کردن تینا هنوز ادامه دارد چشم هایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم و سپس ارام در را باز می کنم. خدای من! با چشمان خودم تینا را در دست یک پیرزنی ایستاده می بینم که از کنار لب و لوچش خون می چکید. پیرزنی که پوست صورتش سفیده سفید است و رگه های ابی کلفتی در دست و صورت او نمایان است‌. تا درِ اتاق تینا را باز کردم ان پیرزن لحظه ای به سمتم برگشت و لبخندِ شیطانی ای زد و غیب شد. تینا نیز از دستان چروکیده و خاکستری رنگش به سمت زمین رها شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیگارم را روشن می کنم و هم زمان پنجره ماشین را پایین می دهم. نفس عمیقی می کشم و با دو تا سرفه سینه ام را صاف می کنم و درحالی که دستم را روی دست زهرا می گذارم می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم قسم می خورم من نمی دانستم دارم به خانه ای می روم که جن زده است. من واقعا نیتی را نداشتم که تو فکر می کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این فاصله که از خانه به نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طبیعتا زهرا از من جواب می خواست و هنگامی که او را از خواب بیدار کردم شکاف روی سر تینا را دید. دوست داشت زمین و زمان را به هم بدوزد. ا‌و را ارام کردم و در این فاصله ی کم از خانه تا بیمارستان که کم تر از یک ربع بود همه چی را برایش توضیح دادم. بلافاصله عکس العمل نشان می دهد و با سرعت دستش را از دستم می کشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بابک؟! من که چیزی نگفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اره ولی میتوانم حدس بزنم در ذهنت چی می گذرد و چه فکری در مورد من می کنی. تو پیش خودت من را قضاوت می کنی و می گویی من با آگاهی این که می دانستم آن خانه جن زده است به آن جا رفتم تا علم خودم را ازمایش بکنم. درست است؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند لحظه بدون هیچ کلامی بهم خیره می شود سپس در ماشین را باز می کند و به سمت در ورودی بیمارستان می رود و از استرس و اظطراب مدام چند قدم جلو می رود و دوباره به همان جا بر می گردد. با عجله از ماشین پیاده می شوم و به سمتش با اعصبانیت حرکت می کنم. با چن تا قدم سریع خودم را بهش می رسانم و قبل از اینکه بخواهد وارد دوباره وارد بیمارستان بشود از پشت بازویش را میگیرم و مانع از قدم برداشتنش می شوم. سپس سرش داد می زنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لازم نیست تو به بیمارستان بروی. دیدی که دکتر چی گفت؟! تینا حالش خوب است و برایش مشکلی پیش نمی ایید در ضمن مگه ندیدی بهمان گفت چند ساعت دیگه می توانید ببریدش. پس دیگه براچی هی می ری داخل بیمارستان و میای بیرون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای چشم به چشم اشک الودش می دوزم که چه طور با سکوت سنگینی‌ عجین شده. نفس عمیقی می کشم در اغوش می گیرمش و محکم می فشارمش و ارام با کلماتی اعصبانیتم را کاهش می دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم حرفم را گوش بده. همین الان زنگ می زنم به اژانس و تو به خانه مادرم می روی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برادرم نیز می سپارم به موقع بیایید و تینا را از بیمارستان بگیرید لطفا روی حرفمم حرف نزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بدون کلامی تکان می دهد. دو تا دستش را نزدیک صورتش می کند و با یک لحن عصبی می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به ساعت نگاه کردی بابک !؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به ساعت کاری نداشته باش، من همه چی را درست می کنم تو فقط سوار ماشین شو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که دستش را گرفتم با یک لحنِ تمنا وار می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من مادرم را می شناسم و بهت حق می دهم و می دانم باهات بد رفتاری می کند ولی خودت که شرایطمان را می بینی. این بار را فقط به خاطر تینا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را تکان می دهد و درحالی که بغض کرده با لحن اعتراض امیزی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ولی تو چی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را قطع می کنم و می گویم«

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم صد بار که برایت توضیح دادم. من نمی توانم بیایم با این کارم دایره وسعت دید جنی که محاصرم کرده است را بزرگ تر می کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان لحن می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ولی تینا چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درسته که تینا نیز با ان جن زده مواجه شده ولی نمي توانیم که اورا رها بکنیم. می دانم که می توانی از او مراقــبت بکنی. تو علمش را داری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را لحظه ای از چشمانم جدا می کنم و درحالی که نگاهش را به روبه رو دوخته میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک خیال زده نشدی؟ منظورم این است واقعا آن پیرزن را دیدی!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لحن صدای آرامی می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تینا چی؟! نکنه زخمِ روی پیشانی اش نیز توهم بوده؟! و ما الکی به بیمارستان اوردیمش؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی می کشد وسرش را لای کف دستاتش می گذارد. تار های خرمالویی رنگ موهایش که از زیر روسری بیرون امده را کنار می ریزم و بـ ــوسه ای به پیشانی اش می زنم و سعی می کنم با لحنی که امیدوارانه باشد ازش خداحافظی بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم نگران نباش! من اسیب نخواهم دید. بهت قول می دهم. تو نیز باید بهم قول بدی مواظب خودت و تینا باشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بدون این که منتظر جوابش باشم چند تا قدم بر می دارم و هم زمان دستم را به سمت جیب شلوارم می برم تا به اژانس زنگ بزنم. دست چپم را به سمت جیب سمت چپم می برم اما موبایلم همراهم نیست. موبایلم داخل خانه جا مانده. با قدم های استواری خودم را به ماشین و زهرا می رسانم و با لحن تندی می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلم خانه جا مانده. او عکس و العمل نشان می دهد و خیلی سریع دستش را توی کیفش می کند و موبایل همراهش را بهم می دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی با لحنِ خاصی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شارژ پولی ندارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایل را در دستانم می فشارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همین جا بمان. برم یک سوپر مارکت گیر بیاورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او چیزی نمی گوید فقط سرش را تکان می دهد و سوار ماشین می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مادر ازت میخواهم در این چند ساعت زهرا را اذیت نکنید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او چند وقت خانه ی شما میماند به زودی به دنبالش می اییم...قضیه اش مفصله...اره...مادر باید قطع بکنم,یادت بماند بهت چی گفتم...ممنونم...خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بدون حرکت اضافه ای به سمت محلی که ماشینم را پارک کرده ام میروم...اما...در کمال تعجب زهرا را داخل ماشین نمیبینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در وسط خیابان خشکم میزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لابد دوباره داخل بیمارستان شده...درست است که مادرِ و طاقت نمیاورد در بیرون از بیمارستان منتظر بچه اش بماند اما واقعا دیگر شورش را در آورده...اره حتما دوباره به بیمارستان رفته,زیرا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم با چشمان خودم دیدم که او داخل ماشین شد...به سمت بیمارستان میروم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند دقیقه از بیمارستان بیرون می اییم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عجیب است تمام بیمارستان را گشتم ولی خبری از زهرا نبود...حتی از دکتر,منشی, و چند نفر دیگر سوال کردم که همسرم دوباره داخل بیمارستان شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما جواب همه انها منفی بود !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به برادر کوچک ترم زنگ زدم و از او خواهش کردم که به بیمارستان برود و تینا را به خانه مادرم ببرد و اکنون با حد اکثر سرعت گاز می دهم. جوری که انگار قیامت شده در مخم مواد مذاب فوران کرده و مغزم درحال سوختن است. اشک آرام آرام از گوشه چشمانم روی گونه هایم سرازیر شده. حس می کنم تبدیل شده ام به یک راننده دیوانه در شهر زیرا چندین بار نزدیک بود با چن تا ماشین تصادف بکنم!! مقصدم همان خانه جن زده ای است که این بلا را به سر من و خانواده ام آورده. می خواهم به آن جا بروم یا زنده می مانم و با یک راه حلی جنی که داخل خانه نفوذ کرده است را نابود می کنم اگرم این اتفاق نیفتاد من نیز به قربانی های احتمالی ان خانه جن زده اضافه می شوم. دیگر برایم هیچی مهم نیست. آن جن به سراغ زهرا آمده و اگر اسم او وسط بیاید اسم خودم می رود گوشه کناری! تمام عمرم را به مطالعه ی نیرو های غیر انسانی اختصاص دادم اما در طول این سال ها هیچ موقع هم چین اتفاقی برایم رخ نداده بود. و هم چین واقعه ای را با چشمان خودم ندیده بودم. جن ها در شرایطی قادر به تسخیر انسان هستند. من می دانم که یک جن خبیث در قالب ان پیرزن دارد زندگی می کند هنگامی که جن ها تصمیم به تسخیر فردی را بکنند پشتش حتما دلیلی است و وقتی که موفق به تسخیر فردی بشوند آن شخص به طور وحشت ناکی تغییر می کند... همین طور انسان ها در شرایطی قادر به تسخیر جن ها هستند که به نوع دیگر جن گیر هستند. انسان تسخیر شده را مجنون یا دیوانه یا دیو زده می نامند. شک ندارم ان پیرزن نیز یکی از مسخر شده ها است که اکنون می خواهد انسان هارا تسخیر بکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ماشین پیاده می شوم. نگاهی به خیایانِ سوت و کور می اندازم و درحالی که هنوز توی شُک غیب شدن همسرم هستم با عجله به سمتِ کوچه ای که ان خانه داخلش قرار دارد قدم برمی دارم. هیچ ابزاری برای شکست دادن جن ها همراه ندارم و فقط دل بسته ام به خداوند و آیاتی از قران او، اما لبریزم از ترس و دلهره ی زیادی که دارم با خود حمل می کنم ولی با این حالم مدام با خودم تکرار می کنم. "من سال های زیادی در مورد مسائل ماورای طبیعت مطالعه و اطلاعات جمع کرده ام، الان وقتش رسیده که از این اطلاعات استفاده بکنم".

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای از عجله ام کم می کنم و ماشین را متوقف می کنم می ایستم و به کوچه ی تنگ و تاریک چشم می دوزم. واقعا وحشت ناک است دلهره ی عجیبی از این کوچه منتشر می شود. تا می خواستم به سمتش قدم بردارم لحظه ای حس کردم نفسِ سردی به صورتم خورد و دم گوشم حرفِ کوتاه و گذرایی که شبیه به صدای یک زن که از ته چاه می ایید، رسید. به خود می آیم چشمانم را می بندم و پس از یک نفس عمیق دوباره به راهم ادامه می دهم. هنوز مسیری را طی نکرده بودم که دوباره آن صدا دم گوشم زمزمه شد. این بار صدای نفس کشیدنش خیلی نزدیک تر و با فاصله کم تری طوری که من توانستم سردی نفس های او را روی صورتم حس بکنم. این بار نتوانستم خودم را کنترل بکنم و پس از ان که آن صدا را مجدد شنیدم شک ناگهانی بهم وارد شد که من را پهن در اسفالت خیابان کرد. به زمین می خورم و در تاریکی شب چشمانم را با حالت وحشت زده ای به اطرافم می چرخانم تا شاید رد یک انسانی را پیدا بکنم. اما خبر از هیچ موجود زنده و یا مرده ای نیست، هنوز اتش وحشتی که در وجودم شلعه ور شده خاموش نشده بود که در همان لحظات، فریاده خیلی بلندِ کوتاه زمان و وحشت ناکی از خانه به گوش هایم رسید واقعا صدای فریاد خیلی بلند و گوش خراش و نکعره بود جوری که مشخص است از اعماق وجود انتشار شد. گویی صدا از همان خانه ای است که ته این کوچه قرار دارد. زیرا غیر از ان خانه، خانه دیگری در این محدوده نیست. این خراب شده بیشتر شبیه آخر دنیاست تا یک محل سکونت. با عجله و دستپاچگی از کف خیابان خودم را بلند می کنم و درحالی که صدا ی فریاد هنوز ادامه دارد. آب دهانم را قورت می دهم و نفس عمیقی می کشم و با تمام قوا کوچه وحشت ناک را طی می کنم. در خانه باز است و وارد می شوم و به سمت قسمت اصلی خانه یا همان هال حرکت می کنم. مجددا در ورودی هال باز است اما با صحنه ای مواجه می شوم که بدون شک نظیرش را فقط در فیلم ها دیده بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن مرد یا بهتر بگویم همان آقای "حسینی" در یکی از دستاش چاقو است و مدام چاقو را به شکمِ خود فرو می دهد سپس بیرون می کشد و درحالی که از اعماق وجود فریاد می کشد دوباره چاقو را به شکم خود فرو می دهد. چندین بار این کار را تکرار می کند و شکم خودش را تکه پاره می کند. اما نه با میل خودش! درست پشت سرش یک دخترِ جن زده ایستاده و با یک لبخند و چهره شیطانی در حال کنترل کردن او است و به دستانش جهت می دهد. پوست بدن آن دختر زرد است و زخم های فراوانی روی دستانش وجود دارد، همین طور چشمش قرمز است و یک حالت و یک نفرت در آن زنده است. البته با استفاده از موهای مشکی رنگش، آن یکی چشمش را پوشانده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او لحظه ای می ایستد. سپس جسد آقای حسینی را روی زمین رها می کند. خیلی آرام گردنش در حال چرخش به سمت من است. فقط کمی مانده بود که چشمانش بهم بخورد که سرعت چرخش گردنش را در یک لحظه زیاد کرد. با سرعت گردنش را به سمتم برگرداند تا چشم قرمز رنگش به چشمانم بخورد جیغی گوش خراشی می زند. همین طور از دهانش خون غلیظی از روی دندان و چونه اش سر می خورد و به روی زمین می ریزد. او دست ها و پاهایش که مانند چوب خشک است را در چند مرحله به سمتم تکان می دهد و درحالی که چهار و دست و پا به روی زمین افتاده می خیزد و با سرعت زیادی به سمتم می ایید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم می آییم و به حیاط خانه می روم سپس به سمتِ در خروجی خانه می دوم. ولی نتوانستم آن قدری سریع باشم که گیر یک جن زده نیوفتم. او درحالی که می خیزد دستش را به سمت پام دراز می کند و پام را در چنگ خودش می گیرد. تقلای زیادی می کنم که از دستش رها بشوم ولی بی فایده بود. نمی دانم چه شد؟! تقرییا خودم را رها کرده بودم و آماده مرگ شده بودم. اما نمی دانم چه شد که آن دخترِ جن زده من را نکشت. چشم های بسته شده ام را باز می کنم و باز چشم هایم از تعجب درشت میشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دهانش خون غلیظی خارج می شود و همین طور که با چشمان قرمز رنگش به چشمانم زل زده جیغی از ته گلو می زند. من نیز دارم بلند بلند با فریاد سوره ایات الکرسی را می خوام. زیرا می دانم که تسخیر کنندهِ (جنی که انسانی را تسخیر کرده)به این اییه و سوره زود واکنش نشان می دهد و یا به نوع دیگر به این سوره حساس هستند و نمی تواند زمان زیادی تحمل بکند و به این ایه گوش بدهند. همین طور که دانشش را دارم طولی نکشید که آن دختر جن زده شروع کرد به لرزیدن صورت و دست و پاهایش... او را لحظه ای با دستم به سمت دیگری هدایتش کردم و سپس با عجله از روی زمین بلند شدم خودم با چشمان خودم دیدم که همان لحظه، چاقویی که توی شکم اقای حسینی فرو رفته بود در هوا شناور شد و مستقیم به سمت قلب ان دختر جن زده رفت. و با قدرت و شتاب زیادی از بالا به سمت قلب ان دختر فرو رفت. او جیغی از ته گلو می زند و در صدم ثانیه پوستش می سوزد. انگاری که مقدار زیادی اب جوش را مستقیم به روی پوست زرد رنگش ریخته اند. از روی سطع پوستش بخار بلند می شود همین طور کم کم سطح پوستش به کل نابود می شود و به گوشت و استخوانش می رسید. من نیز که از وحشت چند بار تا مرز سکته کردن رفته ام با دست و پاچگی می دوم و خودم را به در خروجی خانه نزدیک می کنم. چندین بار از ترس و وحشتی که در وجودم است در طول دویدنم به زمین خورد، اما با سرعت زیادی کوچه تنگ و تاریک را طی کردم و خودم را به ماشینم رساندم. دزدگیر در دستم است اما نمی توانم دکمه باز شدن قفل ماشینم را فشار بدهم. از تاثیری که آن تسخیر شده به روی روانم گذاشت بسیار دست و پایم را گم کرده ام. سرم را برمی گردانم و به درون کوچه تاریک و تنگ نگاهی می کنم. سپس ناخودآگاه نفسی عمیق از اعماق وجودم ازاد می شود و با تمرکز! دکمه باز شدن قفل ماشینم را فشار می دهم. سوار می شوم و با حد اکثر سرعت درست مانند یک دیوانه سردرگم می رونم و خودم را خیلی سریع به خانه ام می رسانم. بهت و تعجبم از طرفی است که چه طور آن جن زده نابود شد و از طرف دیگر آن جن را من نابود کردم. زیرا تنها کسی که آن جا حظور داشت من بودم. خودم با چشمانم دیدم که چطور پس از خواندن ایات الکرسی آن جن زده شروع به جوشیدن و سوختن کرد و چه طور آن چاقو در هوا معلق و سپس به قلبش فرو رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هشت سال بعد»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای ساعت کوکی ام از خواب بلند می شوم. کمی توی تخت خواب کش و قس می روم و همین طور که چشمانم را مالشت می دهم به بغل دستم و به جای خالی زهرا نگاه گذرایی می اندازم. او انگار از من سحر خیز تر بوده. دوتا پاهایم را از تخت خواب اویزان می کنم و درحالی که ترش مزه ای دهانم را احساس می کنم تو فکر این هستم که "یعنی می شود برای اولین بار زهرا از من زود تر بلند شده باشد و برایم صبحانه را اماده روی میز گذاشته باشد؟! با دستانم کمی چشمانم را مالشت می دهم و از تخت پایین میایم و یک راست به سمت دستشویی منزل حرکت می کنم. توی راه به آشپزخانه سرکشی می کنم. همان لحظه چشمانم از تعجب چهار تا می شود زیرا برای بار نخست صبحانه را اماده برایم روی میز نهارخوری چهار گوش و قهوای رنگ اماده گذاشته انقدر تعجب کردم که اصلا دقت نکردم چه چیزی داخل ظرف کنار آن اب میوه است، همین طور یادداشتی که کنار ظرف غذایم است خود نمایی می کند. او معمولا از این کار ها نمی کند و یا به نوعی خیلی علاقه ای به این لوس بازیا ندارد. با دیدن آن یادداشت مسیرم را عوض می کنم و به سمت آشپزخانه و میز نهار خوری می روم و یادداشت را برمی دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*سلام عزیزم ببخشید بدون این که بهت بگم از خانه امدم بیرون، راستش دلم نیامد بیدارت کنم. چن تا کار عقب مانده داریم که باید انجام می دادم. ضمنا صبحانه ات را با عشق برایت اماده کردم. دوست دارم*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی می زنم و کاغذ را به روی میز می گذارم و دوباره به سمت دستشویی حرکت می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی دست زهرا می گذارم و درحالی که به چشمانش زل زده ام می گویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشمانِ عسلی رنگ هیچ موقع مورد علاقه ی من نبود. تا موقعه ای که چشمان تو را دیدم. دستش را از دستانم جدا می کند و درحالی که از شیشه ی جلوی ماشین به بیرون چشم دوخته می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم عجله بکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی ترمز دستی ماشین می گذرم و پس از این که به سمت پایین هلش می دهم. با یک نیشخندی روی لب همزمان می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرز ابراز احساساتم خوشت نیومد ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او ابرو های ظریفش را داخل همدیگر فرو می برد و پس از این که چهره به مخصوص خودش را به روی صورتش قالب می شود با لحن ارامی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا، اتفاقا خیلی وقت بود از این جور حرف ها بهم نزده بودی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده ادامه می دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه داشتم ازت نا امید می شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را دم پارک کوچکی نگه می دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا: بابک خوب شد زود از خواب پاشدی و اون یادداشت هایی را که برایت گذاشته بودم را خواندی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زود واکنش نشان می دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم تو فقط یک دونه یادداشت برایم گذاشتی، چرا می گویی یادداشت ها ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی سریع به سمتم می چرخد و در حالی که با چشمانش بهم زول می زند می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظورت چیست؟! من دوتا برایت یادداشت گذاشته بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را قطع می کنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم تو فقط یک دونه یادداشت برایم گذاشته بودی و داخلش نوشته بودی کار های عقب مانده دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم را با تن صدای متفاوتی قطع می کند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه. عزیزم دو تا برایت یادداشت گذاشته بودم احتمالا تو ندیدی، داخلش نوشته بودم که تینا حالش خوب نیست و می خواهم ببرمش دکتر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغل همان بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اره درست بغل همدیگر بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-در ضمن تو با خود فکر نکردی چرا تینا را نیز با خودش برده و صبح زود از خوابش بلندش کرده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایم را درهم می کشم و ماشین را خاموش می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو چیزی در مورد دکتر رفتت با تینا ننوشته بودی و دیشبم که تینا حالش بد نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی می خندد و می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطعا داری اشتباه می کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا نفسش از دهانش خارج شد که چیز جدیدی بگوید. تینا از صندلی عقب ماشین خودش را نزدیک تر می کند و تکه کاغذی را به سمتم می گیرد و با صدای نه چندان صاف میگوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منظورش این است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را ارام به سمت کاغذ می برم اما بلافاصله تینا واکنش نشان می دهد و خودش را به عقب پرتاب می کند و بلافاصله از ته وجودش جیغ می زند و مانند دیوانه ها خودش را تکان می دهد. از ماشین پیاده می شوم و به صندلی عقب می روم و سعی می کنم متوقفش بکنم اما او بدنش یخ زده و دارد خودش را عذاب می دهد. زهرا نیز به سمتش می آید و دستش را ارام روی شانه اش می گذارد. بلافاصله خیلی سریع او ارام می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اغوشش می گیرم و پس از این که بـ ــوسه ای به پیشانی اش می زنم با یک مکث کوتاه از روی صندلی عقب ماشین بلندش می کنم و در اغوش می گیرمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که تینا را روی تاب هل می دهم به سمت زهرا می چرخم و با تعجب ارام می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلیل آن رفتار عجیب و غریب تینا چه بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما زهراعکس العملی نشان نمی دهد و فقط با یک نگاه سرد و خشک به رو به رو خیره شده. سوالم را تکرار می کنم و دوباره او عکس العملی نشان نمی دهد. رد نگاهش را به رو به رو می گیرم. نمی دانم به چی خیره شده چیز خاصی وجود ندارد روبه روی او تنها یک پسر جوان لاغر اندام و قد بلندِ عینکی با یک کلاه روی سرش ایستاده و موبایلش به روی گوشش است و به نظر میاد پشت خط منتظر است. همین! لحظه ای تاب را ول می کنم و دستم را به دور بازوی زهرا می گیرم سپس کمی تکانش می دهم و می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم به چه چیزی چشم دوخته ای ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او ارام نگاهش را از روبه رو برمی دارم و درحالی که سرش را یواش تکان می دهد می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره اسمش را صدا میزنم اما بلافاصله تینا به عقب برمیگردد و درحالی که سوار تاب است صدایش را بالا می بردو با لحن بلندی جیغ می زند و خطاب بهم می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا تاب را ول کرده ای؟! سریع تکانم بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا عکس العمل نشان می دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مودب باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمی خواهم موئدب باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را به سمت سرش می برم تا ارام به روی موهایش بکشم اما او با پر رویی جا خالی می دهد و می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کاری که بهت گفتم را بکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به سمت زهرا برمی گردم و بهش نگاه می کنم او نیز به همچنین. اصلا سابقه ندارد تینا این جوری رفتار بکند. زهرا به سمتش می رود و بدون هیچ کلامی یک کشیده به او میزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله تینا رنگش عوض می شود، دستش را روی صورتش می گذارد و از تاپ پایین می آیید و با لحن صدای ارام و بغض الودی رو به زهرا می کند و می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر چرا می زنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا چیزی نمی گوید و فقط در اغوشش می گیرد و درحالی که به من نگاه می کند با اشاره بهم می فهموند از این جا برویم. من نیز بدون کلامی حرفش را تایید می کنم. نگاهی مجدد، این بار گــذرا به رو به رو می اندازم دیگر خبری از اون پسر نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز بعد مانند همیشه ساعت ده صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شدیم. این بار من زود تر از زهرا، دستم را به صورتم می کشم و درحالی که دارم چشمانم را مالش می دهم آرام زهرا را صدا می کنم. اما زهرا مثل همیشه خوابش سنگین است و به این راحتی بیدار نمی شود. از روی تخت پایین می آیم و به سمت پنجره اتاق می روم. پنجره را باز می کنم تا کمی هوای تازه به خانه بیاید. سپس درحالی که به درخت بزرگ و قدیمی که در پایین پنجره اتاق قرار دارد چشم می دوزم به فکر عمیقی فرو می روم. نمی دانم چرا هر وقت به این درخت خیره می شوم حس عجیبی بهم دست می دهد. حسی مانند استرس و هیجان. نمی دانم دلیلش چیست. اون درخت فقط یک درخت زردآلوی، کهن سال و معمولی است. اما هر بار به این درخت خیره می شوم، دروازه جدیدی از زندگی به رویم باز می شود. به نوعی من را از این دنیا دور تر و به خدا نزدیک تر می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خود می ایم و خودم را از رویای بزرگ زندگی ام جدا می کنم و از پنجره فاصله می گیرم. به نظر می آید در این چند دقیقه ای که از پنجره به درخت خیره شده بودم زهرا از خواب بلند شده و من چنان غرق در خودم شده بودم که از او غافل شدم. لبخندی می زنم و سعی می کنم با یک روی خوش، مانند همیشه به استقبال او بروم و بگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار نوبت من است که صبحانه درست بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم های اهسته از پنجره اتاق به سمت تخت می روم و با صدای رسایی بهش صبح بخیر می گویم. مستقیم داخل تخت خواب دراز کشیده و درحالی که چشمانش باز است به سقف اتاق خیره شده و چهره اش خیلی عبوس و غمگین و ناراحت است. او حتی جواب صبح بخیر من را نیز نمی دهد. این اواخر درست مانند زمانی شده که فهمید حامله نمی شود، شاید بشود گفت این عادت او است. اگر از مشکل بزرگی ناراحت بشود واقعا بهم می ریزد، تما این بار یک فرق اساسی وجود دارد و ان این است که من نمی دانم مشکل بزرگ زهرا چیست. لب هایش را به هم دیگر دوخته و فقط با چشمـان نیمه بازی به سقف اتاق خیره شده. به روی تخت خواب می نشینم و دست زهرا را ارام داخل دستم گره می کنم. اما او همچنان عکس العملی نشان نمی دهد و در همان حالت می ماند. خودم را بهش نزدیک تر می کنم و با دستم به روی گونه اش می کشم. هم زمان می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم چی شده؟! با من حرف بزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همان حالتی که هست اهسته سرش را تکان می دهد و درحالی که از گوشه یکی از چشمانش قطره ای اشک می چکد جوابم را می دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوابم می آید. خیلی خوابم می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم درشت می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوابت می آیید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اصلا دیشب نتوانستم چشمانم را روی هم دیگر بگذارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کل شب را بیدار بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم بگو مشکلت چیست، شایــد بتـوانم کمکت بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من دیروز صبح تینا را دکتر نبرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس کجا برده بودیش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پیش یکی از همکارامون و اون نیز با من موافق بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را برای گفتن جمله ای به داخل فرو برد که خیلی ناگهانی تینا در را باز کرد و درحالی که چشمانش را مالشت می دهد. خطاب به زهرا می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گشنه ام است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو هایم را داخل هم دیگر فرو می برم و با لحن خودش می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو که همین الان صبح به خیرت را قورت داد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از دستگیره در اویزان می شود و خودش را لوس می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تخت بلند می شوم و به سمتش می روم و او را در اغوش می گیرم و بلندش می کنم. سپس به سمت زهرا میچرخم او هنوز در همان حالتی که بود قرار دارد. اهی میکشم و خطاب بهش می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-استراحت بکن بعدا حرف می زنیم. من نیز باید به شرکت پدرم بروم تا قبل از اینکه پستی را که در شرکت دارم را به یکی دیگر نداده زیرا او به خاطر غیبت های زیادی که کردم مدام دارد بهم اخطار می دهد. از یه طرف وضع مالیمان بهم ریخته و دوباره به حقوق شرکت نیاز داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او چیزی نمی گوید. بلافاصله ارام سرش را تکان میدهد و چشمانش را مجدد می بندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«۱۳۹۳/۱۱/۱»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«۱۲:۰۰»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکارم را روی ورق A4 می گذارم و یک بار دیگر از اول تمام نوشته هایم را مرور می کنم. امروز اولین روز از بهمن ماه تست و طبق قراری که هفته پیش با اقای نیک نام (مدیر دانشگاه)گذاشتیم قرار شد امروز برای سخنرانی اماده بشویم. زهرا نیز نوشته هایی که برای خودش اماده کرده را در کاغذ های تکه تکه اماده کرده و درحال مرورشان است. اما پس از چند سال زندگی مشترکمان می توانم بفهمم او حواسش جای دیگری پرت است. دلیلش را نمی دانم اما راحت می توانم از چشمانش این را بخونم. هرچند نسبت به روزای قبل حالش مطلوب تر است، اما هنوز سمی که درون او افتاده و دارد نابودش می کند، داخل وجودش مانده به سمتش می روم او روی مبل خانه نشسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زهرا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را از روی کاغذ بیرون می اورد و چشم بهم می دوزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه ای نگاهم را از روی صورتش برمی دارم و دوباره بهش زول می زنم سپس چند قدم برمی دارم و بغل دستش می نشینم،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او به سمتم برمی گردد و من سر حرف را باز می کنم و طبق حدس هایی که با خود زده ام، شاید بتوانم از این راه بفهمم مشکلش چیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستش یه چند وقتی هست که ناخودآگاه تصویر ها و خاطرات اون شب لعنتی میاد جلوی چشمانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را تکان می دهد و با تعجب می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کدام شب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همان شب لعنتی که تینا را در دست آن تسخیر شده دیدم. همان شب لعنتی که سر تینام شکاف خورد توسط اون پیرزن لجن تسخیر شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفهمیدم چی شد و برایش چه اتفاقی افتاد. درحالی که رنگش به یک باره تغییر کرد. جیغ خفیفی کشید و از روی مبل بلند شد. درحالی که صدای نفس کشیدنش در سکوت اتاق به گوش هایم می رسد. اب دهانم را قورت می دهم و می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم چی شد؟! ناراحتت کردم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانش را می بندد دستش را روی صورتش می کشد و با سر اشاره می کند چیزی نیست! کمی لحن صدایم را بالا تر می برم و با آشفتگی خطاب به زهرا می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا انقدر از من پنهان نکن. هرچیزی که هست و با من در میان بگذار شاید بتوانم کمکت بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم را قطع می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیرمون می شود، سر فرصت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس کیفش را از روی مبل برمی دارد و از در خارج می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من نیز ورق های را داخل کیف چرم و قهوای رنگم می گذارم و به دنبال زهرا می روم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی از سرعت ماشین کاهش می دم و درحالی که منتظر جوابم سکوت کردم. بالاخره زهرا حرف می زند و سفره دلش را باز می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستش نمی دانم چه طور برایت تعریف بکنم خیلی سخته پس از این همه پنهان کردن بخواهم برایت تعریف بکنم ولی ازت می خواهم تا پایان حرف هایم سکوت بکنی و وسط حرف نپری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و باید بهم قول بدهی احساساتی نشوی و احساساتی تصمیم نگیری،زیرا می خواهم بگویم که چرا بعضی مواقع عجیب می شوم و از کار های من سر در نمی اوری. ریشه در حقیقت و گذشته دارد، برمی گردد به دوران اوایل نوجوانی ام همان موقعه ها که خواهرم فوت کرده بود. آموقع ها کنجکاوی چیز های زیادی را ناخواسته بهم اموخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را بالا می اورد و به سمتم برمی گردد و سپس می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر می کنم حقت است حقیقت را بدانی!و اکنون برایت تعریف خواهم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را گوشه کناری نگه می دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برمی گردد به خیلی وقت پیش، هم سن های تینا بودم. خانه ای داشتیم که یک زیر زمین بزرگ داشت و تا قبل از فوت هدیه، پاتوق ما انجا بود و هر روز و شب ان جا باهم وقت می گذروندیم. آنجا همیشه سوت و کور و تاریک بود با چن تا لامپ ضعیف بود. ولی با این حال زمان زیادی را در آن زیرزمین می گذراندیم درست در حالی که همه ی هم سن هایمان در ان زمان حتی نمی توانستد شب تنها در اتاق خواب جدایی بخوابند. اما من و هدیه فرق داشتیم، یک تفاوت اساسی با بقیه... هر شبی که میگذشت علاقه من به ان زیر زمین بیشتر می شد ! سنی نداشتم اما می توانستم حس بکنم. چیز های خاصی در ان زیر زمین وجود دارد و هدیه را هم با انالیز های خودم به هیجان شوق می اوردم. اما هميشه پدرم تاکیید داشت که هیچ وقت وارد آن زیر زمین نشویم، اما هروقت که چشمان پدرم را دور می دیدم، وارد زیر زمین می شدم. آن جا حتی در هم نداشت که بخواهد در را برای مانع از ورودم کلید بکند. یک زیر زمین بزرگ و بی در و پیکر. ولی یک پرده قرمز رنگ داشت که خوب در خاطرم است، برای ورود ان پرده را کنار می زدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زمان و روزگار گذشت تا یک اتفاق ناگوار به تقویم زندگی نسبتا خوبی که داشتم سنگ زد و تقویم من را هل داد توی لجن و کثافت... در یکی از شب ها که دو شبی بود از هدیه خبری نداشتم. مثل همیشه، من وارد زیر زمین شده بودم و همه جا در تاریکی مطلق خاموش بود. و تنها منبع نور که داشتم به غیر از لامپ های ضعیف چراغ قوه ام بود. من داخل زیر زمین مشغول راه رفتن بودم تا این که نور چراغ قوه را چرخواندم و اتفاقی چشمانم خورد به یک موشی که چشمان قرمز رنگ پوستی پر از مو و قهوای رنگ با گوش های دراز و همین طور از لحاظ فیزیکی نیز حدقل اندازه ساق دست یک ادم بود. خیلی ترسیده بودم. اما صدام در نیامد. زیرا می دانستم اگر جیغ بزنم پدرم متوجه حظور من داخل زیر زمین خواهد شد. کمی خود خوری کردم تا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون موش با سرعت زیادی از نور چراغ قوه فرار کرد و به سمتی رفت که نتوانستم تشخیص بدهم کدام سمت بود، به نـوعی گم و گور شد. سرعت اون موش عجیب و غریب زیاد بود. دستم روی دهانم گرفته بودم تا یک وقت اگر مجدد او را دیدم جیغ نزنم، تصمیم را گرفته بودم و به خاطر وجود آن موش عجیب می خواستم بگردم به اتاقم و درحالی که برگشتم از زیر زمین خانه خارج بشوم. چشمانم خورد به یه گوشه ای از چهار کنج زیر زمین که نور ابی رنگی روشن شده بود مبنع اش نیز از راه دور گنگ و مجهول بود. انقدری نور جذبم کرد که ناخوداگاه خیال ان موش از سرم پرید و به سمتش حرکت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نور ابی رنگ من را مجذوب خودش کرده بود و هرلحظه که می گذشت حس کنجکاوی درونم را بیش تر می کرد که با قدم های لرزانی خودم را بـه آن گوشه از زیر زمین رساندم که به شعاع چند قدمی خودش را پوشش داده بود. منبع نور را پیدا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی کنج زمین نور درحال ارتعاش بود، خم شدم و زمین را خوب و با دقت دیدم. آن جا حکاکی شده بود. نمی دانم با چه چیزی اصلا نمی دانستم چه چیزی حکاکی شده. اما دو تا شکل هندسی بود که داخل یک دیگر رفته بودند. یک مثلث وارونه که داخل دوتا دایره جا شده بود شکل عجیبی داشت تا به حال ان شکل را جای دیگه ای ندیده بودم. کما کان نور ابی رنگ درحال ارتعاش بود. خوب یادم است که آن نور گرما و حرارت زیادی را از خود منتشر می کرد وقتی بهش نزدیک شده بودم، تمام بدنم داغ شده بود. خم شدم و دستم را به سمت ان اشکال هندسی بردم در همان لحظه طولی نکشید که حرارات بدنم چندین برابر شد، واقعا داشتم از داخل ذوب می شدم خواستم عقٮ بکشم که نور ابی رنگ خاموش شد. احساس عجیبی داشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کردم تمام ان نور ابی رنگ داخل بدنم جا شده بود، وارد دوره جدیدی از زندگی ام شده بودم. حسی متفاوت و سرشار از قدرت. انگار ان زهرا سابق از بین رفت و فرد جدیدی به دنیا امد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی دانستم چه کار کرده ام و چه چیزی را لمس کرده ام ولی حس خوبی داشتم و همین طور حس بدی! حرارت شدید بدنم همواره همراهم بود و از تنم بیروم نمی رفت. اوایل بیشتر حرارت روی رگ های دستم و رگ های سرم مترکز بود اما همین که کمی گذشت. حرارت به کل بدنم به وسیله ضربانم پخش شد. تا حدی حرارت در بدنم گر گرفت که نتوانتسم جلوی خودم را بگیرم و ناخودگاه دهانم باز شد و جیغ کشیدم. پدرم صدایم را شنید و طولی نکشید که با اعصابانیت زیاد وارد زیر زمین شد و با فریاد اسمم را صدا کرد. پدرم را هرگز آن شکلی ندیده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدجوری ترسیده بودم، می دانستم نزدیک به چیزی شده ام که تمام مدت پدرم می ترسید که نزدیکش بشوم اما دلیلش را نمیدانستم و حس عجیبی داشتم! حرارت بدنم داشت بیشتر می شد و رفته رفته گوش هایم سنگین تر! به طوری که امواج صدا را نمی توانستم خوب دریافت بکنم و انگار تمام صدا ها از راه های دور و نافض به گوش هایم می رسد. حتی صدای نفس نفس زدن خودمم کم کم برایم محو شد. پدرم وارد زیر زمین شد و چندین بار اسمم را صدا زد. هرچند صدای پدرم را خیلی خوب نمی شنیدم ولی مشخص بود او به دنبال من است و با فریاد دارد اسم من را صدا می زند. اما هربار که صدایم می کرد بعضی از حروف ها له می شدند و کلا به گوش هایم نمیرسید. پس از این که جوابی از من نگرفت فانوسی که در دست داشت را جلو تر گرفت و تغیر جهت داد و حرکت کرد، مدام اسمم را صدا میز زدو فانوس را به جهت های مختلف می چرخاند. عجیب ترین اتفاق در آن موقع، زمانی رخ داد که فهمیدم چشمانم و بینایی ام دارد تغیرات عظیمی می کند. چشمانم رفته رفته دیگر عادی نمی دیدند. و پدرم که تنها موجود زنده در زیر زمین بود با رنگ غیر قابل توصیف و جدیدی از جهان آبی رنگم متمایز شده بود، آن هم به شکلی که نمی توانستم صورتش را ببینم و تنها قالب یک انسان را می دیدم. حتی خودمم که یک موجود زنده بودم را مانند پدرم نمی دیدم. چون اصلا نمیتوانستم خودم را ببینم ! محو شده بودم. و تنها دلیلی که پدرم نتوانست من را ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی حرکات بدنم را مانند همیشه حس می کردم مثل حرکت کردن پا و دستانم اما وقتی که می خواستم خودم را ناظر بشوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هیچ و پوچ مواجه می شدم. پدرم فانوسش را دقیق چرخاند به جایی که من ایستاده بودم. نفسم برای لحظه ای حبس شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خود گفتم او من را دید و الان است که او به سراغم بیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به شکلی خودم را برای هر اتفاقی اماده کرده بودم که پدرم با فانوسش به سمتم امد و زیر لب اسمم را صدا کرد. چشمانم را بستم اما او از من عبور کرد. او من را نمی دید و می توانست از من بدون دخالت و ایجاد اختلال عبور بکند. برایم خیلی باور نکردنی بود اصلا نمی توانستم جهان جدیدم را درک بکنم. پدرم فانوسش را چرخاند به سمت دیگری و شروع به حرکت کرد و دوباره اسمم را صدا کرد. حرارت بدنم رفته رفته بیشتر می شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همواره احساس ضعف بیشتری ناخوداگاه بهم القا می شد. من با تمام وجودم دوباره جیغ زدم، اما پدرم صدایم را نمیشنید حتی خودمم صدای خودم را نمی شنیدم فقط سعی میکردم خودم را به این شکل تخلیه بکنم. نمی دانستم مرده ام و یا زنده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاهایم ناخوداگاه شروع به راه رفتن کردن. اصلا کنترلم دست خودم نبود! یک مسیری را پیش گرفته و بدون اختیار من پاهایم شروع به حرکت کردن. مغزم تعطیل شده و همچنین از اختیارم خارج و قلبم نیز ساکت شده بود و نمی تپید. صدای خودم و پدرم را نمی شنیدم اما به جایش مدام صدا های گنگ و بی هویتی در اطرافم پرسه می زد که خیلی خوب آن صدا های سرگردان را می توانستم بشنوم و بهشان گوش فرا دهم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا هایی مانند جیغ فریاد ترس و از زیر زمین خانه بی اختیار خارج شدم. پاهایم مسیری را که می خواست برای خود انتخاب کرد بود و چشمانم چشم به جاده و جهان آبی رنگ، همراه تمام اندام بدنم در طول این مسیر با هم همکاری کردن. خوب یادم است از خانه خارج شده بودم و فقط راه می رفتم بدون هیچ حرکت اضافه ای ! اما نه راه رفتن عادی حس می کردم می توانم حدقل چندین برار از وقتی که عادی بودم تند تر راه بروم. خیلی زود رسیدم به نزدیک ترین قبرستان به خانه ی ما. همه جا سوت و کور و تاریک بود و تنها منبع نوری که وجود داشت ماه اسمان در بالای سرم بود پاهایم را روی زمین قبرستان می کشیدم. بلافاصله حرارتی که در وجودم داشتم گُر می گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوست بدنم از بیرون نه اما از درون حس متلاشی شدنش در حال افزایش بود. سرم بی اختیار به سمتی چرخید که صدا های گنگی از آن جهت منتشر می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانِ هدیه خیلی ناگهانی جلوی چشمانم ظاهر شد. چشمانم را بستم او کمی از من فاصله گرفت و من توانستم تمام هدیه را حس بکنم. باورم نمی شود، بعد از سال ها دوباره خواهرم را دیده ام. حرارت بدنم با دیدن چشمان سردش برای لحظه ای خوابید. او در حالی که چشم به من دوخته دستش را به سمتم دراز می کند تا خواستم دستانش را بگیرم او خودش را به سمت پرتاب کرد. دقیق داخل گودالی که کنارش کنده شده بود. او لب هایش را باز کرد و بعد از سال ها من صدایش را از داخل گودالی در قبرستان شنیدم. او بهم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عزیزم حرفی نداری برای گفتن؟!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم. اما امواج صدایم قطع شده بود و فقط ظاهری درحال حرف زدن بودم. یعنی هرکاری کردم نتوانستم صدایم را به بیرون بدهم. هدیه پس از چند لحظه که از شنیده صدایم نا امید شد. دستانش را ضربدری روی سینه اش گذاشت و ارام ارام چشمانش را بست. بلافاصله حرارت بدنم رفته رفته کم شد. و کم کم توانستم دوباره حرف بزنم و به صورت عادی دنیا را ببینم. اما دیگر خیلی دیر شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیرا دیگر خبری از خواهرم نبود فقط یک گودال خالی... من تصویر هدیه را زمانی که در آن حالت قرار داشتم مانند پدرم نا منظم و غیر عادی می دیدم انگار که دوباره زنده شده باشد. خوب یادم است به شدت عرق کرده بودم و احساس ضعف می کردم و بی اختیار در همان قبرستان بیهوش شده بودم روز بعدش پدرم بهم گفت وسط قبرستان بیهوش پیدات کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پای راستم را می گذارم روی پدال ترمز و ماشین را متوقف می کنم. سپس به سمت زهرا میچرخم و می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی آن کسی که ان شب دختر تسخیر شده را نابود کرد تو بودی نه من! درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای همینم الکی روز های بعدش برایمـ دلیل اوردی و گفتی، کار ضروری که هیچ وقت نگفتی چی بود پیش امد و مجبور شدم بیمارستان را سریع ترک بکنم. ولی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا این همه مدت بهم چیزی نگفتی ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را می چرخاند و بدون کلامی از پنجره ماشین به بیرون خیره می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این همه مدت تو قدرتت را از من پنهان می کردی ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار یک زخم عمیقی از گذشته همراهش است که هر لحظه ان خاطرات بد و زنده می کند. نگاهش را از پنجره برمی دارد و با چشمان عسلی رنگش به چشم هایم چشم می دوزد. سپس با لفظ ارامی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم بهتره حرکت بکنیم الان است که دیر بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر چیزی نمی گویم و دوباره شروع به گاز دادن می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام طول مسیر سکوت سنگینی در ماشین حاکم بود، احساس عجیبی دارم. از یک لحاظ خوش حال هستم که زهرا یک قدرت فوق العاده دارد و این می تواند یک هدیه از سوی خدا باشد. هم چنین ناراحت هستم چون این همه مدت زهرا این مسئله را از من پنهان کرده. نمی خواهم احساسی باهاش بر خورد بکنم و او را بگذارم داخل منگنه و به همین خاطر ترجیح دادم فعلا سکوت بکنم. و سر فرصت با او صٮحت بکنم و باهاش در مورد این موضوع مهم بحث بکنم. با اینکه خیلی از دست او اعصبانی هستم ولی می دانم او دلیلی دارد که من را قانع بکند من زهرا را خوب می شناسم و فکر میکنم اکنون بهترین تصمیم را گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی نمیدانم با این حالی که داریم می توانیم سخنرانی بکنیم یا نه !! طولی نمیکشد و بعد از چند دقیقه ما به دانشگاه می رسیم و از ماشین پیاده می شویم و وارد دانشگاه می شویم. امروز قرار است برای چندین دانشجو حرف بزنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ماوراء الطبیعه یعنی آن چه در ورای طبیعت است؛ که مراد از طبیعت، عالم مادّه و منظور از ماورای آن، عوالم غیر مادّی است. ماوراء الطبیعه را در متون اسلامی عالم غیب گفته اند. عالم غیب نیز همان عالمی است که از نگاه حسی ما پوشیده است. که می توانیم با عقل نشانه هایی از آن بیابیم و با استفاده از وحی، جزئیات آن را به دست آوریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همسرم سرفه ای می کند و پس از مکث کوتاهی ادامه می دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تاریخ فلسفه از مؤلّفات ارسطو این طور یاد مى ‏شود كه وى در جمیع علوم آن زمان به استثناى ریاضیات، كتاب تألیف كرده و مجموعه تألیفات وى دائرة المعارفى را تشكیل مى داده و چون فلسفه اولى به حسب ترتیب تألیفى بعد از طبیعیات ذكر شده بود و از طرف مؤلف نام و عنوان خاصى به آن داده نشده بود بعدها متافیزیك نامیده شد، یعنى قسمت بعد از طبیعیات، و كم كم به مرور زمان به واسطه غلط مترجمین، كلمه «متافیزیك» به معناى ماوراء الطبیعه و علم مجردات تفسیر شد. هر چند این غلط ابتدا یك غلط لفظى به نظر می رسد ویلكن این غلط لفظى منشأ غلطهاى معنوى بسیارى شده است..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از اتمام سخن همسرم دانشجوی جوانی از روی صندلی بلند می شود و دستش را برای میل به سخن بالا می برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید، من یک سوال دارم ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام سرم را تکان می دهم و بلند می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بفرمایید خانوم محترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شنیده ام شما جن گیر های ماهری هستید! می شود برای ما توضیح بدهید تعریفتان از جن چیست؟! و یا این که شما واقعا آن مجودات را دیده اید که تسخیر کننده یک انسان باشد ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک سوال سخت و نا به جا. یک دقیقه سکوت سالن را در بر می گیرد. برمیگردم و به همسرم نگاهی می اندازم او پس از شنیدن این سوال خود به خود حالش بد شد و پس از معذرت خواهی سالن را ترک کرد. خیلی دوست داشتم به دنبال او بروم و مانند همیشه ارامش بکنم. اما جلویم پنجاه تا دانشجو نشسته که همه به نوعی داوطلب بودند برای شنیدن این سخنرانی و از طرفی اقای نیک نام نیز در این سالن حظور دارد. لحظه ای چشمانم می خورد به همان پسری که ان روز توی پارک دیدم همانی که زهرا بهش زول زده بود. خیلی تعجب می کنم از طرفی واقعا نمی شود من هم این سالن را ترک بکنم. بنابراین نفس عمیقی می کشم و بدون کش دادن موضوع پس از یک معذت خواهی ساده ادامه ی صبحتم را می کنم اما تا شروع نکرده بودم. آقای نیک نام از روی صندلی اش بلند می شود و درحالی که با دستش اشاره می کند. آقای محمدی شما جواب خانوم زارعی را ندادید. چشمانم ناگهان درشت می شود، واقعا از اقای نیک نام بعید است یک هم چین حرفی بزند. لحظه ای به دنبال جواب کوتاه و قانع کننده ای می گردم که چرا جوابش را ندادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببینید آقای نیک نام و خانوم زارعی و بقیه دانشجو های حاظر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من به این سوال پاسخی ندادم زیرا نمی شود از پله اول پرید پله چهارم! شما اول باید یک شناختی علمی از ماورای طبیعت داشته باشید بعدش در مورد جن گیری که یک کار عملی است بحث بکنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اقای نیک نام کمی چپ نگاهم کرد. نگاهی پر از کینه و حرص. واقعا عجیب است. او هک چین اخلاقی نداره یعنی نمی دانم چرا این طوری رفتار می کند. حتما به خاطر زهرا است که او دارد با کینه بهم نگاه می کند. آقای نیک نام هم چنان ایستاده و با نگاه چپی بهم حواس همه دانشجو ها را به سمت خودش جذب کرده. من سعی می کنم فضای جمع را در دست بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اقای نیک نام خواهش می کنم بفرمایید بنشینید زیرا جلسه هنوز ادامه دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او عکس العملی نشان نمی دهد. خشکش زده و با همان چشمانی که کینه درش حلقه زده بهم نگاهش را دوخته. دانشجو ها آرام پیش خودشان زمزمه می کنند. به نظر میاد این رفتار نیک نام همه را تحت تاثیر قرار داده. سعی می کنم بهش اهمیت ندهم و با همان فرم قبلی به حرف زدن ادامه بدهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جن ها موجوداتی هستند که هم تسخیر می شوند و هم تسخیر می کنند. اگر انسانی تسخیر شیطان بشود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به غیر از روح روان و فیزیک او تغیرات زیادی می کند. یعنی به غیر از رفتار های عجیب و غریب آن فرد تسخیر شده میتوانیم شاهد تغیرات فیزیکی آن فرد، مانند سفید شدن بیش از اندازه پوست صورت، گود رفتن چشم، کبودی های زیاد در نقاط مختلف بدن و غیره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اقای نیک نام چنتا قدم برمی دارد و به سمت میز من حرکت می کند. از پله ها بالا می آید و به سمتم میاد. با یک سکوت سنگین نگاهش را به نگاهم قفل می کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اقای محمدی مگه من به شما نگفتم همه چی را برای دانشجو ها توضیح نده. اینا همشای شان بچه اند می ترسند و شب هم خوابشان نمی برد که در نهایت مجبور می شوند بغل پدر و مادرشان بخوابند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهم نزدیک تر می شود و دست راستش را روی شانه ام می گذارد دستانش خیلی سرد است، خیلی سرد! نگاهم لحظه ای به سمت شانه ام رفت و به دست نیک نام نگاهی انداختم. سپس سرفه ای کردم و آرام از روی صندلی بلند شدم. خیلی از دانشجوها سالن را به خاطر رفتار های عجیب نیک نام ترک کرده اند. آن هایی هم که مانده اند فقط یا دارند به ریشمان می خندند یا دارند با موبایلشان فیلم می گیرند و مشغول مسخره کردند هستند. دستم را به سمت شانه ام بردم و ارام دستم را گذاشتم رری دستش و دست یخ نیک نام را از روی شانه ام به سمت پایین هل دادم و ارام گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شما چتون شده اقای نیک نام؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلافاصله خنده بلند و ادامه داری سر داد و درحالی که صدایش را نازک و زنانه کرده با لحن مزحکی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترم مگه بهت نگفته بودم مودب باش. الان داری شیطونی می کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان صدای خنده ی دانشجو ها سالن را فرا گرفت همه یک موبایل دستشان گرفته اند و مشغول فیلم برداری از نیک نام هستند. پس از ان جمله اش خشکم می زند. نمی دانم چه کار بکنم و فقط با نگاه گردی بهش چشم دوخته ام. اما او ساکت نمی شیند. دو تا دستان یخ و سردش را به سمت گلویم می اورد و به دور گردنم قفل می کند. برق کل سالن خیلی ناگهانی می رود. خنده های دانشجوها خیلی سریع تبدیل میشود به جیغ و فریاد. نیک نام دستانش را دور گردنم قفل کرد و با تمام وجودش به سمت دیوار هولم می دهد. مقاومت میکنم و برای ازادی خود دستانم را چند بار به دستانش می پیچونم تا قفلی که دور گردنم درست کرده باز بشود. اما او عجیب و غریب قوی شده. دستانش هر لحظه دور گردنم محکم تر میشود. محکم تر... تا میرسد به جایی که چشمانم به کل سیاه می شود و جایی را نمی بینم. اما می توانم حدس بزنم کسی که دستانش دور گردنم حلقه شده اقای نیک نام نیست. در اخرین لحظه چند تا پسر از پشت می آیند و با زور و بازوی زیاد او را چند نفری می گیرند و به سمت عقب می کشند. قای نیک نام همراه با چند تا پسر به سمت زمین می اییند و زمین می افتند اما به جایش ان پیرزن وحشت ناک جلویم ظاهر می شود. همان پیرزنی که سالهاست کابوس شب های من است. دستش را به سمتم می گیرد. نفس عمیقی می کشم و لحظه ای به خود می آیم با هیاهو و صدا سالن از انسان های مشتاق منتظررو به رو میشوم. ان توهم درست مانند حقیقت لمس کردنی بود. خلاصه پس از خلسه کوچکی که واردش شده بودم، با کمی تاخییر وارد سالن می شویم و بــه همراه زهرا برای دانشجو ها حرف می زنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

۵\۱۱\۱۳۹۵

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدای من! به سمت دستشویی می روم جلوی ایینه می ایستم، شیر اب را باز می کنم و چند بار با اب صورت خود را می شویم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کابوس های لعنتی از زندگی ام دست بردار نیستند. نمی دانم مشکلم چیست اما اخیرا بدجوری به گذشته می روم. اون پیرزنی که ظاهرا سال ها قبل مرده ولی به دلایلی هنوز رد پایی ازش در این دنیا مونده. او در این دنیا به دنبال چیزی است مانند به قتل رساندن شخص خاصی... خیلی ناگهانی صدای جیغِ وحشت ناک زهرا از اتاقمون و طبقه دوم بلند شد. با دست پاچگی به سمت اتاق حرکت می کنم. دستم را روی دستگیره در می گذارم و به ارامی در را باز می کنم. خدای من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او دارد مثل بید داخل تختش می لرزد و درحالی که دست هایش را روی گوش هایش گذاشته مدام از ته جنجره اش جیغ های گوش خراشی می زند. چشم هایش را بسته و وسط تخت چهار زانو نشسته و سرش پایین است. درست مانند بید دارد می لرزد. خیلی عصبی شده، به نظر میاد توی یک کابوس باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لا به لای جیغ زدناش می توانم حرف هایش را بفهمم که دارد چه میگوید. به نوعی رد پایی از خوابش است که به بیرون بروز می دهد. می دانم که او دارد رنج می کشد اما کمی صبر میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا ببینم او سعی دارد چه چیزی را از خواب به واقعیت منتقل بکند، حتما او یک دلیلی دارد و قصد دارد چیزی را به من بگوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی می گذرد و او فقط می لرزد و چیز خاصی نمی گوید که چیزی دستگیرم بشود. با سرعت به سمتش می روم و در اغوشم می گیرمش. سپس در حالی که سعی دارم با ارامش او را از خواب بلند بکنم، چند باری اسمش را صدا می زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همان لحظه برق اتاق خاموش میشود و هم زمان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مردانه و دو رگه ای از پشت سر به گوش هایم می رسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهرا،زهرا،زهرا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست با لحنی که من داشتم زهرا را صدا می زدم. لحظه ای زهرا از یادم می رود. او را داخل تخت خواب رها می کنم و بلند می شوم و با احتیاط به سمت عقب و منبع صدا برمی گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارام به سمت عقب درست به سمت تنها پنجره اتاق برمی گردم. خیلی جا می خورم هنگامی که یک مرد لاغرِ قد بلند و نیمه لـ ـختـ را می بینم که روی لبه پنجره نشسته. هوا تاریک است ولی می توانم چشم هایش را ببینم. او خیلی غیر عادی لاغر و خیلی غیر عادی قد بلندی دارد. با دندون هایش بند رکابی اش را گرفته و در حالی که صدای خرناس مانندی از بینی اش منتشر می کند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانند دیوانه ها سرش را کج کرده و بهم زول زده. ارام ارام به سمتش میروم ولی او درحالی که روی پنجره اتاق است خودش را به عقب و در همان حالت به خیابان پرتاب می کند. میدوم و خودم را به پنجره می رسانم سپس خیلی سریع خم می شوم و از پنجره خیابان را می بینم. لعنتی! او کف زمین افتاده و خونش روی اسفالت مشکی رنگ جریان پیدا کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله از خانه خارج می شوم و می روم می ایستم در محدوده ای که او خودش را پهن زمین کرد. خیابان خلوت خلوت است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنده پر نمی زند، ساعت از یک و نیمه بامداد گذشته و ماه پرتو های نورش را از لابه لای ابر های خاکستری به سمت زمین فرستاده. لامپ جلوی در خانه ام را روشن می کنم و با عجله به قدم هایم سرعت می بخشم. می رسم به همان جایی که آن مرد خودش را از لب پنجره به آن محدوده پرتاب کرد اما هیچ اثری از او نیست، خیابان خلوت خلوت است. لحظه ای به خود می آییم. تمام آن اتفاق ها در یک ثانیه از جلوی چشمانم رد می شود. نفس عمیقی از اعماق سینه ام می کشم و ریه خود را کمی تازه می کنم. من سال ها است که جن گیر هستم. شاید عده ای باورم نداشته باشند و بگویند اسمش خرافست و من بی خودی خودم را مسخره کرده ام. شاید اکثر مردم این فکر را پیش خود بکنند اما برایم اهمیت ندارد. زیرا شغل من جن گیری است و به وجود خارجی جن های خبیث در این دنیا به وسیله اتفاق هایی که با چشمان خود دیده ام باور دارم. من یک جن گیر هستم و از رو به رویی با هیچ جنی هراسی به دل ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را در سینه حبس می کنم و چشمانم را ریز می کنم و با دقت به کسی که پشت پنجره اتاق ایستاده است نگاه می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترم است، او تیتا است. با نگاه غریبی و کینه خاصی از پنجره طبقه دوم بهم خیره شده. کمی در وسط خیایان به قدم هایم سرعت می بخشم. و درحالی که نگاهم در نگاه غریب تیتا قفل شده، خودم را به پنجره می رسانم. تینا حالتی را به خود گرفته که من را تا حد سکته کردن برد. چشم هایش خاکستری شده و ماده لجز و سبز رنگی به کل صورتش پخش شده و ارام ارام از گردنش دارد به سمت پایین سر می خورد. دستش یک کتاب قران است که برعکس به دستش گرفته. چشمانم را روی کتاب قران درشت می کنم. خیلی آشنا به نظر می رسد، آب دهانم را قورت می دهم و با سرعت به سمت در خانه می دوم و وارد خانه می شوم و با عجله پله های طبقه اول را طی می کنم. به همان جایی زل زده ام که تینا تا چند لحظه پیش به صورت یک تسخیر شده در امده بود! اما حالا از او خبری نیست. فقط آن قران برعکس روی زمین افتاده. آرام قدم برمی دارم و به سمتش میروم. خم می شوم و کتاب قران را در دست می گیرم، خشکم می زند. این کتاب قران را در آن زیر زمین خانه جن زده دیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان خانه ی جن زده که زندگی من را نابود کرده. نکته ای که باعث شد من چشمانم از تعجب درشت بشود. این است که کتاب قران بر روی سوره ایت الکرسی است، همان سوره ای که وقتی با دختر جن زده رو به رو شدم خواندم. روی کتاب با دو خط قرمز رنگ که به نظر میاد خون باشد، یک صلیب برعکس کشیده شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون، خشک شده و به نظر میاد سال ها در این کتاب ماسیده شد. قرآن را به همان شکلی که بود روی زمین قرار می دهم و با ترس و استرسی که مخم را تحت فشار قرار داده به سمت اتاق تینا حرکت می کنم. دستم را روی دستگیره در می گذارم و در را باز می کنم. برق ها خاموش است و به نظر میاد او خواب باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی می کشم و اب دهانم را قورت می دهم در را می بندم و دوباره به سمت آن قرآن حرکت می کنم. صدای قدم زدن متوالی شخصی از طبقه ی اول به گوش هایم می رسد. گوش هایم را تیز می کنم. صدای نفس کشیدنش نیز در این سکوت سنگین دارد بهم هشدار می دهد. آرام آرام پله ها را طی می کنم و به سمت منبع صدا که نزدیک اشپزخانه است نزدیک می شوم. به نظر میاد یکی توی اشپزخونه است. می ایستم. زهرا برق اشپزخانه را خاموش می کند و به سمت من میاد. ابرو هایش را خم میکند و با لحن ضعیفی می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جا چی کار می کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از دستانش روی پیشانی اش و با ان یکی یک لیوان اب در دست دارد. با لکنت می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومدم یک لیوان اب بخورم. تو چطو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگذاشت حرفم تمام بشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تینا اصلا حالش خوب نیست. او به اتاقمون امد و من را از خواب بلند کرد، برایم عجیب بود که تو بغل دستم نیستی. با خود گفتم شاید رفته باشد دستشویی و یا کاره مهمی برایش پیش امده که مجبور شده نصفه شبی از خانه بیرون بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلت نیز روی میز عسلی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره با لکنت زبان چیزی میگویم و حرفش را تایید می کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس خیلی سریع میروم سر اصل مطلب و سوالی که ذهنم را مشغول کرده است را می پرسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم گفتی تینا حالش خوب نیست درسته؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره چطور؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میشه بگی کی امد توی اتاقمان و تو را بیدار کرد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چند دقیقه پیش چه طور مگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره حالم خراب می شود و فقط سرم را تکان می دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیچی تو سریع برو پیش تینا من نیز آب بخورم می آیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عجله به سمت اتاق تینا می روم. و در را باز می کنم. تینا با چشمانی خاکستری رنگ و لباس بلند و یک دست سفید و البته همان ماده سبز لجز روی تخت خوابش به شکل چهار زانو نشسته و لبخند شیطانی به لب دارد. البته آن کتاب قران را برعکس در دستانش گرفتد و با ریتم خاصی مدام گردنش را با طرز خشکی تکان می دهد. در اتاق را پشت سرم میبندم و وارد اتاق می شوم سپس درحالی که بهش زل زده ام با فریاد می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو یک موجود ضعیف هستی که به این دنیا تعلق نداری. تو به این دنیا تعلق نداری. جای تو در دنیا مردگان است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جیغ گوش خراشی می کشد و دهانش به طرز وحشت ناکی باز می شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دو شب بعد»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بـ ــوسه ای به پیشانی اش می زنم و می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم خیالت راحت باشد تو پیش من جایت امن است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس در حالی که زهرا پتو را کمی بالاتر می کشد، بـ ــوسه ای به پیشانی تینا می زند و او نیز بهش شب بخیر می گوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا خیلی زود خوابش برد. زهرا بهم نزدیک تر می شود و درحالی که دستم را در دستش گره کرده با لحنی لرزان می گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون شب چه اتفاقی افتاد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را تکان می دهم و پس از یک نفس عمیق.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیچی عزیزم ما فردا اول صبح تینا را به دست علیرضا می سپاریم. اون تینا را به خانه ی مادرم می بره. اون جایش امنِ نگران نباش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودمان چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودمون نیز چند وقتی از همدیگه دور می شیم تو باید جایی بری که دورت خلوت باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عزیزم ولی من تو را تنها نمی ذارم، مطمئن باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی تخت بلند می شوم و درحالی که به چشمانش زل زده ام می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیزم این مشکل من است نه شما، دوست ندارم شما قربانی من بشوید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حتی اگر قرار باشد روزی قربانی باشم، دوست دارم قربانی تو بشوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اغوشش می گیرم و زیر لب می گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو باید به حرفم گوش بدهی. من به آن خانه بازمی گردم و جن هایی که در ان خانه زندگی می کنند را از بین می برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیس! هرچی دور من خلوت باشد کارم اسان تر است. مثل این که شغل من را یادت رفته ها... خودت بهتر می دانی آن جن ها برای اسیب زدن مجبورن به قالب اطرافیانم نفوذ بکنند. اگر تو نباشی در نتیجه من می توانم با اصل آن ها روبه رو بشوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*****

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشینم را پارک می کنم از ماشین پیاده می شوم و با قدم های استواری روبه روی کوچه می ایستم. کوچه تنگ و تاریک که انتهایش آن خانه ی جن زده قرار دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میدانم امشب نیز می توانم موقق بشوم. من یک جن گیر هستم و از هیچ چیز نمی ترسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم به قدم به کوچه و خانه نزدیک تر می شوم. حس بدی که درونم ایجاد شده لحظه به لحظه درحال بزرگ تر شدن است. اولین قدمم را به داخل کوچه برمی دارم. ناگهان وزش باد شدید و شدید تر می شود. به حدی که راه رفتن برایم مشکل می شود. به سختی خودم را می کشانم. هیچ منبع نوری در کوچه نیست، از جیبم چراغ قوه کوچک را بیرون می اورم و نور کمی که دارد را به جلویم می تابانم. اما لحظه ای نمی گذرد پس از پخش کردن نور به داخل کوچه که آن پیرزن با خنده ای شیطانی جلویم ظاهر می شود. از دندان های زرد رنگش خون می چکد. صورتش مثل یک مرده سفید و بی رنگ است و موهای فر زرد رنگش از زیر کلاه مشکی که به سر دارد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت چشمان قرمز رنگش اویزان شده. او با خنده ای شیطانی از من استقبال می کند. و بلافاصله ناپدید می شود تا می خواستم به خود بیایم. و چاقویی که در دست دارم را به سمتش بگیرم. باد چراغ قوه ام را با خود برد. حالا تنها صدای خنده های آن پیرزن در تاریکی مطلق از پشت سر به گوش هایم می رسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی به روی زمین های اطراف به دنبال چراغ قوه می گردم. پس از چند دقیقه می فهمم تلاشم بی فایده است. دست راستم را روی زمین می گذارم و بلند می شوم. چشمانم دارد می سوزد. خوددم می توانم لخته شدن خون را حس بکنم، موبایلم را از جیب شلوارم بیرون می اورم و با نور فلشش فضا را روشن می کنم.نور را به سمت عقب می چرخانم. سپس مجدد به سمت خانه می چرخم و کوچه را طی می کنم به سمت خانه. باد وحشی ارام شده، چاقو را در دستم می فشارم و هم واره دستگاه امواج یابم همراهم است. با لگد در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. لحظه ای در حیاط خانه چیزی مانند برق و باد از جلویم رد می شود. اما به دلیل ضعیف بودن برق تنها لامپ نتوانستم تشخصیص بدهم دقیق چه چیزی بود. اب دهانم را قورت می دهم و یک قدم به سمت جلو برمیدارم، همه جوره خود را برای هرچیزی اماده کرده ام. اما زمان زیادی نمی گذرد که با صدای گربه نفسم را به بیرون فوت می گنم. یک گربه مشکی و پشمالو که چشمان قرمزی دارد با فرم خاصی ایستاده و با نفرت بهم زول زده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش حس بدی را بهم انتقال می دهد، کینه و وحشت! دم پشمالو اش را بالا می اورد و ارام ارام به سمتم می اید. آب دهانم را قورت می دهم، سرعتش بیشتر می شود و ناگهانی می پرد به سمتم و پنجه هایش را به سمت صورت می اورد. نفهمیدم چی شد یک عکس العمل غیر ارادی بود اما چاقو را به سمت گلویش بردم و گلویش را قبل از اینکه بهم صدمه بزند بردیم. چشمانم را به خاطر پاشیدن احتمالی خونش به صورتم بستم. اما این اتفاق نیوفتد در واقع هیچ خونی از اون گربه خارج نشد. سوخت و اب شد تا جایی که هیچ چیزی ازش باقی نماند. ظاهرا این گربه قبلا مرده بود. دستی به صورتم می کشم،ضربان قلبم بالا رفت و عرق کرده ام. نور ضعیفی که به گوشه ای از حیاط وصل شده نمی تواند پاسخ گوی این همه تاریکی باشد. نور گوشی ام را می اندازم چهار گوشه ی حیاط

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتما چیزی هست که بتواند بهم کمک بکند و یک سر نخ بدهد. به نوعی یک باقی مانده از گذشته... یک راهنما که بتواند اکنون سر نح بهم بدهد. ارام ارام راه می روم و خوب همه جا را برنداز می کنم. چند دقیقه ای می گذرد چیزی پیدا نمی کنم و همواره از گشتن حیاط سرد نمی شوم. انقدری حیاط هار گوش خانه تسخیر شده را گشتم تا بالاخره چیزی به چشم هایم خورد که توجه ام را جلب کرد. به سمتش رفتم و اولین سر نخ از این خانه جن زده را پیدا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"هیچ جنی در برابر روشنایی نمیتواند دوام بیاورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بگذار با روشنایی روحت نابود بشود"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متنش کمی عجیب است ,اما نه برای یک جن گیر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میتوانم حدس بزنم چه کسانی به چه نیتی این نوشته را روی دیوار حک کرده اند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون شک این نوشته مربوط میشود به قربانیان این خانه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کسانی که قبل از مرگشان این را برای نسل بعدی که قرار است وارد خانه بشود نوشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلیلش نامجهوله, اما با کمی تفکر و تامل و بازگشت به گذشته به این موضوع پی میبرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ وقت هیچ کدوم از مجنون ها در شرایطی که نور باشد خودشان را ظاهر نکردند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

علتش هنوز واسم مشخص نیست ولی از این موضوع خوشحال هستم توانسته ام به این موضوع پی ببرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها علتی که این کوچه و این خانه تاریک است قطعا همینه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من میدانم با چه صلاحی باید بهشان ظربه بزنم ولی ان صلاح دور از دسترسم است!.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون صلاح نور خورشید است...من باید با نور خورشید ان مجنون ها را نابود بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از روی زمین بلند میشوم و نگاهی به ساعتم میکنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دم دمای صبح است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راه طولانیه ولی نقشه ای که در سر دارم کوتاه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید هوشمند باشم تا خانوادم در این چند ساعتی که به طلوع خورشید باقی مانده قربانی طلسم تاریکی نشوند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانند ادم های بیگناه زیادی که در خانه کشته شده اند و روح کسی هم خبر دار نشده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.