رمان دربست تا عاشقی به قلم marii72

تعداد صفحات : 247

ژانر : طنز و عاشقانه

نسخه کامل و ویرایش شدهخلاصه رمان :

فاطمه و صدرا ، دانشجوی باستان شناسی

هردو شیطون و زبون دراز

با این تفاوت که فاطمه یه دختر چادری و محجبس و شیطون

اما ....

صدرا یه پسر ازاد و با هردختری گرم میگیره و شیطون..

از طرف دانشگاه راهی سفر فرهنگی و تحقیقی میشن که ....

این دوتا از قطار جا میمونن و ....

درحالی که برای خودم اواز میخوندم و از خجالت اعتماد به نفسم درمیومدم از اتاق زدم بیرون

من : ننم دختری که شاههه ندااارهههه .... صورتی داره که ماااه ندااارههه ... به کس کسونش نمیییدههههه .... به همه کسونش نمیدهههههه ...

با دیدن بابا دستامو بالا بردم و بلند و پرانرژی گفتم : سلام بر پدر گراااامممم

بابا : علیکم سلام دختر خلممممممم

با اخم گفتم : من خلم ؟؟؟

بابا : اوممم .... الان که فکر میکنم میبینم چل هم هستی

با دلخولی و لب و لوچه اویزون گفتم : دو ساعته دارم به خودم اعتماد به نفس میدم بعد شما میای میزنی به حالم

دماغمو کشید و گفت : د همین میگم خلی دیگه

من : چه خل باشم ,چه چل باشم , دختر شمام

گوشمو کشید و گفت : الان یعنی من خل و چلم ؟؟؟؟ ..

همونطور که با گوشم کشیده میشدم بالا گفتم : ااای ای ... من کی اینو گفتم اخه ؟ .... ااایییی گوشمممممم .... مامانننننن

تا مامان رو صدا کردم ولم کرد و گفت : خب دخترم دیگه چه خبر ؟

ای من فدای بابای زن ذلیلم که عین موش از فیل میترسه

+ موش از فیل میترسه یا فیل از موش ؟ :||

اصل نیت وجدان عزیزم

لپ تپلی بابا رو ب*و*سیدم که ...

مامان : باز تو از شوهر من اویزون شدی ؟ ... چی از جونش میخوای اخه ؟

از بابا جدا شدم و گفتم : ووویییی صاحابش اومد

دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و سوت زنان از کنار مامان رد شدم و انگار نه انگاز من شوهر عزیزتر از دخترشو میب*و*سیدم ...

سه تایی دور میز نشستیم و مشغول صبحونه شدیم .

تند تند صبحانمو خوردم و بلند شدم و درحالی لقمه اخرمو با ته مونده چایی شیرینم قورت میدادم گفتم : من برم که امروز روز اول دانشگاه

مامان : حالا اروم صبحونتو بخور ... اینطوری که خفه میشی جنازتو باید ببریم

کشته مرده این مادر با احساسم بودم :((

تندی لباسامو پوشیدم و چادر خوشگل اتو کشیدمو هم سرم کردم و کیفمم برداشتم و .. بابای اتاقممممم

درحالی که جلو در کفشمو میپوشیدم بلند گفتم : من دارم میرم , شلوغی نکنید , درم رو کسی باز نکنیدهاااا ... گرگ میاد میخوردتون

بابا : تو مارو نخوری گرگ نمیخوره

من : نترس گرگ میدونه چه گوه...

هیییععععععععع خاااااککککک تووو سرممممممممم

سرمو بلند کردم دیدم بابا دست به سینه وایستاده و نگاهم میکنه

بلند شدم و گفتم : چیزه ... میدونی بابا ... منظورم این بود که ...

بابا : نه همون که خودت داشتی میگفتی ...

سرشو با تاسف تکون داد و گفت : منو باش میخواستم ماشینمو بدم بهت ... نوچ نوچ

ذوق زده گفتم : جوووون مننننننننن

بابا : نه دیگه ... ما رو گرگ هم نمیخوره ... برو خداحافظ

خودمو مظلوم کردم و گفتم : بهبهشید دیه ...

بابا : قیافتو اونجور نکن , خر اقا خدا بیامرزم یادم میفته

:||

من : راستشو بگو بابا ... از کدوم جوب پیدام کردی ؟

بابا کمی فکر کرد و گفت : یادم جوب نبود ... تو یه پاکت زباله بودی

من : باااابااااااااااا

با جیغم خندید و گفت : ها , تا تو باشی دیگه از اون حرفا نزنی ... حالام اینو بگیر و برو که دیرت شد

سوییچ رو از دستش قاپیدم و یه ماچ خوشگلم از لپش گرفتم و زدم بیرون

تا دانشگاه راه زیادی نبود و سر بیست دقیقه رسیدم

دانشجوی ترم چهار باستان شناسی بودم و عاااااشق رشتم

به نظر خودم هیجان داشت

اونقدر حال میده وقتی بری اردو و تحقیق و اینا

ترم پیش یعنی ترم سه رو پاس کردم ررفتتتتتت

یعنی فقط پاس کردما , نمره و معدل و اینا ... بیخیخی ( دانشجوی نمونه :) )

تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم ,تو شیشه ماشین چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت ساختمون اصلی ...

اولین کلاس بود , اونم با استاد صالحی

یه استاد ...لاا...

دیدی تو خیابون یکی بد رانندگی کنه میگن هوووی کی بهت گواهی نامه داد ؟؟؟

به این استاد صالحی هم باید میگفتی هووووییی کی بهت مدرک داده ...

باور کنید ... بو جون شوما

رویا تو محوطه نبود و مطمنن عین ننه مرده ها تو کلاس کپیده بود

بچم خستس همیشه ... اخه ماموریت داره شبا ...

ماموریت چرت و پرت گویی شبانه تو تلگرام ... :|

همین که وارد کلاس شدم دیدمش ...

عین اهوی گوسفندنما تو خودش مچاله شده بود و خوابیده بود

چندتایی از بچه ها تو کلاس بودن , دوتا غریبه داشتیم که اونم حالا بعد اشنا میشدیم

برای اشناها چشم و ابرو اومدم و سمت رویا رفتم

اروم زدم پس کلش

اونقدر اروم که با صندلی و مخش کم مونده بود بره تو زمین

همه زدن زیر خنده

قاه قاه قاه

رویا با چشمای به خون نشسته ( اونم بخاطر بی خوابی وگرنه عصبانیت این در حد پشت چشم نازک کردن ) نگاهم کرد و گفت : خیلی خری فاطمه ... خیلیییییی

بلند جیغ زد : کثافط زانوم شکست .... بمیرررررری فاطییی

_ الفاتحه مع صلوات ...

همه صدا برگشتیم

یه پسر جلو در وایستاده بود و تا دید نگاهش میکنیم گفت : جنازه کو ؟ ... اومدم ببرمش

من : نعش کش نداشتیم که حمدا... پیدا شد

کل کلاس ترکید از خنده

_ نعش تورو میبرم

من : باهم ایشالا

یکم نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که چندتایی از بچه ها با سر و صدا اومدن تو

نسیم : سلامممممم چطورید برو بکس ؟؟؟

مشغول حرف با دخترها شدیم و متوجه اون پسره نشدم که کجا رفت و چی شد

با اومدن استاد صالحی کلاس ساکت شد .

استاد : سلام به همگی ,خوبید ؟ ... خوشحالم که این ترم هم با شما دوستان هستم و ...

و چندتا هندونه دیگه زیر بغلمون داد و برای تازه واردا از روش تدریس و این چیزا گفت که برای ما قدیمی ها چرت و پرت حساب میشد چون اصلا به چیزایی که میگفت عمل نمیکرد ...

به قول خومون , قومپوز بود

اون روز با بچه های جدید هم اشنا شدیم ... اکثرا ترم سه و چهار بودیم و رده سنی هامون یکی بود

اون پسره هم فهمیدم اسمش صدرا ملکی ... مشنگی بود واسه خودش که نگو

اخر کلاس که همه خودشونو معرفی میکردن و نوبت اون شد گفت صدرا ملکی , اروم طوری که فقط خودم و رویا بشنویم گفتم صدرا خجسته دل بیشتر بهش میاش

والا ... بس که میخندید و خوش بود

از اونجایی که خوش شانسم استاد شنید و حرفمو بلند و اینطوری ماجرای کل انداختن و بحث ما شروووع شدددد

بعد از رسوندن رویا رفتم خونه

بابا که نبود,و مامانم یاداشت گذاشته بود که رفته خونه ملیحه خانم که حالش بده

ملیحه خانم میشد دوست بچگی مامان که خیلی باهم صمیمی بودن ,منتهی بنده خدا از همون بچگی مشکل تنفسی داشته و این مدت هم مریضش به لطف هوای تهران بدتر شده بود ...

بعد از عوض کردن لباسم و نمازم , ناهاری که رو گاز بود خوردم و گرفتم خوابیدم .

#4

یه هفته از شروع ترم جدید میگذشت و تو این یه هفته دوتا کلاس با استاد صالحی داشتم و هر دو جلسه این پسر سعی داشت با مثلا منو ضایع کنه و تیکه بندازه ..

ولی خب کیه که اهمیت بده

هرچی میگفت جواب درشتتر میگرفت .

درسته دختر چادری و محجبه بودم اما محدودیت نداشتم ,ازاد بودم ..

در عین خانم بودن زبون تند و تیزی داشتم و جانماز اب نمیکشیدم ... راحت بودم .

هفته دوم شروع شد

با رویا مشغول حرف تو محوطه نشسته بودیم

من : هی رویا ... چته ؟ دمغی چیزی شده؟

رویا : نه خوبم

زدم به شونش و گفتم : هی هی .... خر خودتی , بگو ببدنم چی شده وگرنه خودم مغور میامااااا

خندید و گفت : خل و چل اونی که باید مغور بیاد منم نه تو

کلمو خاروندم و گفتم : خو حالا .. همون ... حالا بیا بالا ببینم چته

غمگین شد و گفت : هیچی بابا ... بازم مامانم حالش بد شد نصف شبی بردم بیمارستان

من : عزیزم ... نگران نباش انشالله خوب میشن

اهی کشید و گفت :میخواست خوب شه تو این سالها خوب میشد

قطره اشکی رو گونش چکید که دلم گرفت

رویا بهترین دوستم بود

شاید ظاهرهامون بهم نمیخورد اما دلامون یکی بود

رویا برعکس من که تک فرزندبودم , تو یه خانواده پر جمعیت بود ... سه تا داداش و یه خواهر ... خواهرش ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد

و برادر بزرگش هم تو عسلویه کار میکرد و دوتای دیگه هم درس میخوندن

وضع مالی متوسطی داشتن اما مریضی مادرش اذیتشون میکرد

رویا : پاشو بریم کلاس ... الان صالحی خله میاد

بلند شدم و گفتم : خل پیش این فیثاغورث

با این حرفم رویا پوکید از خنده و تا خود کلاس خنده کنان رفت

همین که وارد کلاس شدیم اون پسره خجسته دل با نیش باز و ادا گفت : خواهر بسیجی اومد ... از جلو نظامم

خودش سلام نظامی داد که همه زدن زیر خنده

پشت چشم نازک کردم و گفتم : جلبک دریایی هم نیستیا ,موندم این نمکا رو از کجا میاری

صدرا : جلبک بودن بهتر از اینکه الکی خودمو مومن و خدا پرست نشون بدم

از اول مشکلش با چادر من بود و تمام تیکه هاش برمیگشت به حجابم و من چقدر متنفر بودم از این کار

من : شعورت در همین حد و بیشتر از این ازت انتظار نمیره

یه تای ابروشو بالا داد و گفت : شعورمو تو میسنجی ؟

من : ایمان منو تو میسنجی ؟

نزاشتم حرفی بزنه و بی تفاوت بهش رفتم سمت نسیم و تو جای همیشگیم که ردیف دوم و سمت دیوار بود , نشستم .

نسیم : به دل نگیر چرت و پرت زیاد میگه

من : به دل نمیگیرم چون مهم نیست ولی میدونی که جواب میدم

نسیم ریز خندید و گفت : عاشق همین جواب دادناتم دختر

ادامه داد : اولش که دیدمت ازت بدم میومد , دختر چادری کلاس فقط تو بودی و میگفتم از اون اب کشایی اما وقتی بیشتر شناختمت دیدم نه بابا از خودمونی

خندیدم و گفتم : ما اینیم دیگه

جدی گفتم : میدونی مشکل خیلیا همین ... هرکی چادری باشه یا ابکش یا بچه امام ... ولی نه من ابکشم و نه معصوم

نسیم : میدونم خواهری ... تو فقط خودتی

رویا : وووشوووو بسه دیگه ... هندونه هی قاچ میکنی واسه این میمون

سمتش برگشتم و گفتم : میمونی از شوهرت عزیزم

تا خواست حرفی بزنه استاد اومد تو

رویا : خدایا مخمو به تو سپردم

من : اهههه ایول تو مخم دارییی .... جلل خالق

با این حرفم نسیم زد زیر خنده

استاد : به مام بگید بخندیم

رویا که مثلا میخواست مارو بچزونه گفت : خلن دیگه , نمیشه کاریشون کرد واسه خودشون میخندن

من : نه استاد , راستش خانم احمدی ( رویا ) مسئله ای رو که من خیلی دنبالش بودم برام روشن کرد مام از خوشحالی خندیدیم

استاد : چه جالب .... چه مسئله ای ؟

کاملا با اعتماد به نفس و جدی گفتم: اینکه دلفین ها هم پرواز میکنن

نسیم که خبر از ماجرا داشت پقی زد زیر خنده و رویا هم عین زودپز فقط نفسشو فوت میکرد بیرون

استاد : متوجه نمیشم و بهتر بیخیال بشیم و به درسمون برسیم

نسیم : تو کی و چی رو متوجه میشی اونو بگو

صالحی شروع کرد به تدریس

تدریسی که خیلی پر بار بود

طوری که خودکارامون نمینوشت و به احترام بار علمی صالحی , سکوت کرده بودن ...بعلللهههه :|||

وسط کلاس ان ترکی داد و رفتم بیرون تا اب بخورم

از اونجایی که دانشگاه ما خیلی مجهز بود تا کمر رو شیر اب سرد کنی خم شدم بلکه خدا قبول کنه و یه قطره اب بره تو دهنم

بعد از کلی جانفشانی یه قلوپ اب خوردم و یه پارچ اب رفت تو استینم ...

خداوکیلی موندم اون شهریه هایی که ما میریزیم کجا میره که دوتا دونه لیوان نمیزارن بلکه مثل ادم اب بخوریم .

با همون مقنعه و چادر خیس رفتم سر کلاس

صالحی تا منو دید گفت : خانم محمدی شنا رفته بودید ؟

اومدم جواب بدم که اون پسره گفت : نه استاد فکر کنم دهنش پارس و هرچی اب میخورده ریخته رو لباسش

سمتش برگشتم

با پیروزی نگاهم میکرد

هه ... بدبخت خاک برسر عقده ای

پشت چشم نازک کردم و رفتم نشستم سرجام

رویا : چی شدی ؟

من : میگم یهت

چهل دقیقه اخر کلاس هم

با مسخره بازی های این پسره تموم شد .

تا یه چی نمیگفت دخترا قاه قاه میخندیدن

من نمیدونم چی چی این گو نوید شیرین و بامزه بود که اینا واسش روده میبریدن

والا به خدا ...

جزوه خوشگلمو تو کیفم گذاشتم و تو دلم گفتم نشونت میدم دهن پاره کیه

با نسیم و رویا رفتیم سلف

سلف دانشگاهمون طوری بود که از وسط پارتیشن میخورد و دخترها و پسره ها رو از هم جدا میکرد

و از اونجایی که خودشون زده بودن خواهران برادران ...ما عشقی مینشستیم

خو ادم که از برادرش فرار نمیکنه ... میکنه ؟؟؟

نسیم و رویا نشستن و من رفتم خوراکی بخرم بخوریم

اینم بگما , من هیچ وقت خوراکی نمیخریدم و اون دوتا میرفتن و الانم برای عملیات قبول کردم

صدرا کنار دخترا وایستاده بود و میخندید

پسره چندش حال بهم زن

ولی خدایی دروغ نگم , سرش به تنش می ارزید

بد نبود چهرش و نصف دخترا واسه قیافه و زبونش دورش بودن

چهارتا لیوان ابمیوه و کیک خریدم

گذاشتم رو میز

خوشبختانه اونجا کسی نبود و میتونستم راحت کارمو بکنم

نگاهی به خودکار خوشگلم کردم و بعد از وداع جانسوز , سرشو کندم و جوهرشو فوت کردم تو ابمیوه ...

و خودکار بعدی ...

در اخر برای خوش بو شدن معجونم , شیظه عطر نازنینمو خالی کردم توش

باشیشه خودکار به طور یکنواخت همش زدم ...

اومممم ... به به , چه رنگی , چه عطری

سمت میز خودمون رفتم

رویا خواست اون معجون رو برداره که گفتم : این مال یکی دیگس

معجون رو برداشتم و سمت صدرا رفتم

صداش زدم و گفتم بیاد

بعد از خداحافظی با اون دخترا سمتم اومد

صدرا : هان چیه ؟

هان و مرض پسره بی تربیت

اگه تا اون لحظه عذاب وجدان داشتم دیگه از بین رفت

با چهره ای بسی مغموم گفتم : راستش ... میدونید اقای ملکی میخواستم بابت همه چی عذرخواهی کنم ... اگه حرفی زدم یا کاری کردم ازتون معذرت میخوام

با قیافه مغرور و حق به جانب گفت : مشکلی نیست ... امیدوارم تکرار نشه

من : امیدوارم ...

با مکث کوتاه گفتم : برای دوستام ابمیوه خریدم , اینم برای شما گرفتم ... به عنوان شیرینی اتش بس

لبخندی زد و گفت : اوه مرسی ... لطف کردید

لیوان رو ازم گرفت و خواست بخوره که گفت : خودتون چی ؟

به میز دخترا که با دهن باز نگاهم میکردن اشاره کردم و گفتم : برای من اونجاست شما بخورید ... با اجازه

سری تکون داد و برگشتم پیش دخترا

رویا : چی میگفتی بهش ؟

نسیم : واسه اون چرا ابمیوه خریدی ؟؟؟؟؟

من : الان میفهمید

با صدای اوق زدن هایی که تو سلف پیچید همه برگشتن سمت صدا

صدرا هرچی ابمیوه خورده بود روی میز کناریش بالا اورده بود

با خنده و پیروزی گفتم : دهن خودت پارس اق صدرا

رویا : نهههههههع

نسیم : چیکارش کردی ؟؟؟؟ الان که کلتو بکنه

سمت صدرا برگشتم

با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد

وای دده ... الان میاد نیست و نابودم میکنه

تندی بلند شدم و د برو که رفتیممممم

اونقدر تند تند راه میرفتم که کم مونده بود چادرم بپیچه به پام و با مخ برم زمین

اولین سرویس که اومد پریدم توش و رویا و نسیم هم پشت سرم

خودمونو روی صندلی ول کردیم و یهو هرسه زدیم زیر خنده

نسیم : وای خدا ... دمت گرم فاطی ... دک و پزش رو ریختی بهم

من : هرکی بخواد با فاطی کماندو دربیفته ....

اون دوتا همزمان گفتن : ور میفته

من : آ باریکلا

رویا : ولی فاطی اینکارتو بد تلافی میکنه حالا ببین کی گفتم

من : چیکار میخواد بکنه ؟ ...مثل این رمانا تو دستشویی زندانیم میکنه یا سوسک مینداره تو کیفم ؟

نسیم : نه ولی رویا راست میگه , جلو دوست دختراش خرابش کردی , بد خرابت میکنه

داش مشتی گفتم : من که خراب رفاقتم

رویا زد پس کلمو گفت : خاک بر سرت

نسیم : الکی زبون نریزا .. خراب رفاقتم و اینا ... ما رو قاطی نکن تو خراب کاریات

من : خاک تو وجود بی وجودت ... تو چس فیل هم نیستی موندم چرا اسمتو نسیم گذاشتن

نسیم : هیییععععع بی ادب به من میگی چس فیل ؟؟؟؟؟؟؟

من : اره مگه چیه ... اینقده خوشمزستتتتتت

پشت چشم نازک کرد و گفتم : وقتی اون صدرای بزینه حالتو گرفت ای بهت بخندم ... صبر کن

تا رسیدن به خونه فقط تو سر و کله هم زدیم و هرکدوم به پیشبینی میکردیم که حرکت صدرا چی میتونه باشه

حرکت ... جوووونممممم

انگار پشت میز شطرنجیم :)

اون هفته به خیر و خوشی تموم شد و خجسته دل به طور کاملا عجیبی هیچ کاری نکرد :||

هه هه ... فکر کرده من خنگم و نمیدونم داره توطئه میکنه

شاید ظاهرا خنگ باشما ,اما باطنا کاملا دختر باهوش و زیرکی هستم ...

باور کنید ...

شما مو میبینید و من تابشو

+ منظورت پیچش مو دیگه اره ؟؟؟

خخخخ یه وقت فکر نکنید نمیدونستما .. نه فقط خواستم از هوشیاری وجدانم اگاه بشم ... بعلللهههه :)

تو اتتقم مشغول چت با بچه ها دانشگاه بودم , همه دختر بودیم و صمیمی ...

بهو مهسا اومد و نوشت :

واااااییییییی صدرا جوابمو داااااادددد

تنها جوابی که میتونستم بدم یه استیکر قورباغه بود که خودشو با تفنگ خلاص کرده بود

بدبختی اینه حالا باقی دخترا چنان باحسرت مینوشتن خوشبحالت و وای چه خوب , که یه لحظه شک کردم نکنه پسر الن دلون به مهسا جواب داده ... والا بوخودا

مامان : فااطمممهههه ... فاطمه مادر بیا که خونه خراب شدم

با صدای گریه مامان گوشی رو گرت کردم روی تخت و دویدم بیرون

با دیدن مامان که پای تلفن نشسته بود و گریه میکرد قلبم اومد زیر زبونم ...

با دو خودمو بهش رسوندم و گفتم : چی شده مامان ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟؟

با گریه گفت : بابا ... فاطمه بابام ...

من : بابابزرگ چی مامان؟؟؟ جون به لبم کردی خو

مامان : بردنش بیمارستان .. قلبش گرفته

یهو بلند شد و گفت : باید برم بیمارستان ... باید برم

من : ای بابا مامان , صبر کن بزار زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ... این وقت ظهر کجا میخوای بری اخه

نشوندمش روی مبل و به بابا زنگ زدم و گفتم که زود بیاد خونه و خودمم رفتم تا حاضر شم و تو گروع فقط گفتم بابابزرگم و چندتا استیکر گریه هم فرستادم تا براش دعا کنن ...

با اومدن بابا رفتیم بیرون و تا رسیدن به بیمارستان مامان یه بند فین فین و هع هع :||

بیچاره بابا کلافه شده بود اخه بدجور رو بینی کشیدن حساس .... بدجووووررررر

بابا : ثریا جان خانمم میشه اینقدر گریه نکنی و بینیتو نکشی

بیچاره چنان با مظلومیت و ملتمسانه گفت که اشک تو چشمم جمع شد

ولی ماماننننننن ...

مامان : چی رو گریه نکنم ؟ بابام رو تخت بیمارستان میفهمی ؟؟؟؟

و برای نشون دادن عمق دردش بینیش رو چنان کشید که خیلی خوب پیچ رفتن معده بابا رو حس کردم :[

تا شب تو بیمارستان بودیم

حال بابابزرگ اصلا خوب نبود,و همون اول کاری بردنش عمل

دکترا میگفتن چهارتا از رگ های قبلش گرفتن و عملش اورژانسی بود

یادمه پارسال هم اینطور شده بود اما عمل نمیخواست ولی حالا ...

خیلی ناراحت بودم اخه بابابزرگ خیلی خوب بود ... یه مرد واقعی و با ایمان

هرچی داشتم از اون بود و همیشه قدرشناسش بودم

بابا : فاطمه بابا بیا دخترم

از کنار مامان و زندایی بلند شدم و رفتم پیشش

من : جانم بابا

بابا : شما مامان و زندایی رو ببر خونه من و داییت هستیم

سوییچ رو داد دستم

من : باشه ولی خودتون راضیشون کنید

سرشو تکون داد و رفت سمت مامان اینا و با کلی کلنجار رفتن های بابا و دایی بالاخره تصمیم به برگشتن به خونه گرفتن

تو راه هی مامان گریه , زندایی گریه

من : توروخدا بسه سرم رفت ... برای چی اینقدر گریه میکنید اخه , بابابزرگ که عمل کرد و خدارو شکر الان حالش خوبه

با این حرفم شدت گریه مامان بیشتر شد

زندایی با هق هق گفت : اره خوب شد اما فقط تا یه ماه

گیج پرسیدم: یعنی چی ؟

مامان : فاطمه ... دکترا بابا رو جواب کردن

با این حرفش چنان زدم رو ترمز که مامان پرت شد جلو

من : چچچچییییییی؟؟؟؟؟

زندایی : اروم باش مادر ...

من : بابابزرگ گفتید چی شده ؟ دکترا چی گفتن ؟؟؟

مامان که از گریه دیگه نفسش بالا نمیومد واسه همین رو به زندایی کردم تا اون توضیح بده

اشکش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت : قلب اقاجون دیگه توان نداره فاطمه جان ... این عمل هم بیخود بود و فقط تا یه ماه میتونه اقاجون رو سر پا نگه داره

رسما مردم ...

اینا چی میگفتن ؟؟

بابابزرگ من فقط تا یه ماه دیگه پیشم میموند ؟؟؟

محال بود .. محال بابابزرگم بره

اون قوی ... خودم ورزش کردنشو دیدم , خودم دیدم سرحال همیشه

محال بمیره ... محااااللللل

همه اینا رو بلند بلند میگفتم و گریه میکردم

اون شب مامان و زندایی به زور قرص خوابیدن اما من تا صبح فقط گریه کردم و دعا خوندم

طوری که کار چشام از کاسه رد شده بود,و شده بود دیگ خون

صبح کلاس داشتم اما اصلا حالش رو نداشتم

به اصرار مامان که خونه موندن بدترت میکنه , راهی دانشگاه شدم

با اون چشم ها واقعا ضایع بود رفتنم ولی خب خونه میموندم بدتر میشد

وارد سالن که شدم عینک افتابیم رو دراوردم و سر به زیر رفتم تا کلاس

که مبادا کسی چشممو ببینه

پامو که تو کلاس گذاشتم همه سلام سلام کردن و منم مجبور شدم سرمو بلند کنم

قبل از اینکه سوال پیچم کنن نشستم سرجام و سرمو روی دسته صندلیم گذاشتم

با پس گردنی که بهم خورد سرمو بلند کردم

رویا : چطو...

مات نگاهم کرد و گفت : هییییی چرا این ریختی شدی تو ؟؟؟؟؟؟

یهو بغضم شکست و زدم زیر گریه

رویا : ببینمت فاطمه ... چت شده ؟

من : رویا ... بابا بزرگممم

رویا : ها .. دیشب تو گپ گفتی و رفتی بعدشم که نیومدی بپرسم ازت... ,بگو ببینم چی شده ؟

براش گفتم که اونم ناراحت شد و گریش گرفت

صدرا : اینجا کلاس یا مغازه ابغوره گیری ؟؟؟

حوصله جواب دادن نداشتم واسه همین بهش توجه نکردم و سر به زیر نشستم

اونم رفت ...

یکم که گذشت صداشو از پشت سرم شنیدم

صدرا : چیه زبونتو موش خورده ؟؟؟

بازم چیزی نگفتم که پر حرص گفت : منو خراب میکنی اره ؟؟؟ ... دمار از روزگارت درمیارم حالا ببین کی گفتم

نتونستم دیگه طاقت بیارم و برگشتم سمتش

من : هیچ غلطی نمیتونی بکنی پس خفه شوووو

با چشمای گرد شده به چشمام نگاه کرد

اروم و متعجب گفت : گریه کردی ؟

من : به تو یکی مربوط,نیست

صاف تو جام نشستم , اونقدر حالم بد بود و عصبی بودم که حتی رویا هم باهام حرف نمیزد

نسیم و استاد باهم وارد کلاس شدن

نسیم سمنمون اومد و تا چشمش به من افتاد جیغ سرخابی زد و گفت : فاااطییی چشاااااتتتتتت

چنان گفت چشات یه لحظه فکر کردم چشام سفید شده یا کج شده ... والا

پشت بند,اون همه برگشتن سمتم .. حتی استاد

صالحی : خانم ریاحی مشکلی پیش اومده ؟؟؟

اعصابم دیگه خورد شد

هرکی از راه میرسید چشات چشات

کیفمو برداشتم و با حرص بلند شدم و گفتم : بسه هی چشات چشات میکنید ... حق ندارم گریه کنم و چشم قرمز بشه ؟؟؟ ... بسه دیگه

با قدم های بلند از کلاس زدم بیرون

بی توجه به نگاه های بقیه رفتم پارکینگ تا گورمو گم کنم که ...

ای تف به این شانس

پنچر شده بود... :((

لگد بهش زدم که هم صدای اون بلند شد و هم اخ من :||

لنگون لنگون سمت خروجی حرکت کردم که ...

_ خانم ریاحی ...

برگشتم ...

اع ... اینکه خجسته بود

اخم کردم و بی توجه بهش خواستم راهمو برم که جلومو گرفت و نفس زنان گفت : صب..ر کن

با اخم گفتم : بله ؟ ... چی میخوایید ؟

نفس عمیقی کشید و گفت : میرسونمت

من : هننننننننن ... چی چی ؟؟؟؟؟

سرش داد زدم : تو کی باشی منو برسرنی ؟ ها ها ؟؟؟؟ ...

پشت چشم نازک کردم وگفتم : هه ... چه رویی هم داری

اخم کرد و گفت : حرف نزن ... دیدم ماشینت پنچرت گفتم کمکت کنم که اونم لیاقت نداری

این مگه تو کلاس نبود ؟؟؟

پس چه جور فهمید ماشینم پنچر ؟؟؟

اینجا یه چی مشکوک ...

مشکوک پرسیدم : صبر کن ببینم ... تو از کجا فهمیدی ماشینم پنچر ؟؟؟ تو که تو کلاس بودی

هول شد و گفت : من ... خب داشتم میومدم کلاس دیدم پنچر

مشکوک و با اخم نگاهش کردم که یهو نفسشو فوت کرد بیرون و گفت : خیل خب ... اعتراف میکنم من پنچر کردم

ها ... اها دیدید باهوشممممم

با یه حرفش فهمیدم یه نیم کاسه زیر کاسش ... هاهاها

+ خانم باهوش اون کاسه زیر نیم کاست ... بعدشم , الان به جای لبخند ژکوند بزن تو سرش ... پنچرت کررررردهههه -_-

هااا ... ارهههههه

اخم کردم و یه قدم سمتش رفتم که بیچاره ترسید و رفت عقب

من : به چه حقی ماشینمو پنچر کردی ؟؟؟ بزنم همین جا شیش و هشت بخونی ؟؟؟؟؟

با چشمای گرد شده نگاهم کرد و یهو پقی زد زیر خنده

میگم این خجسته دل کسی باور نمیکنه ... بیا ایناها

من دارم سرش داد میزنم این میخنده ... واقعا براش متاسفم :|| ... بیچاره ... نوچ نوچ

صدرا : وای خدا ... خدایی خیلی دختر باحالی هستی

با غرور گفتم : بله که دختر باحالیم ... چی فکر کردی ... هه

خنده بلندی کرد که ردیف دندونای سفیدش که هیچچچچ ... تا ته معده و شام دیشبشم دیدم :|

صدرا : خله ... منظورم از باحال یعنی خیلی خلللییی

پشت چشم نازک کردم و گفتم : جواب ابلهان خاموشیست

از کنارش رد شدم و به راهم ادامه دادم

تا سر خیابون تقریبا یه پنج دقیقه ای راه بود

سر خیابون منتظر تاکسی وایستاده بود ولی دریغ از یه دونه تاکسی یا اتوب*و*س :(

خدا شانس دادنی من کجا بودم نمیدونم ...

+ درحال چرت و پرت گویی

من :||

یه چند دقیقه ای گذشت که یه ماشین سفید خوشگل جلو پام زد رو ترمز

فکر کردم مزاحم واسه همین رفتم جلوتر , ولی اون بیخیال نشد

دوباره جامو عوض کردم و زیر لب هی فحش بارش میکردم که راهشو نمیکشه بره

صدرا : هی منم ... بیا سوار شو

با صدای صدرا سر برگردوندم که دیدم از سقف ماشین بیرون اومده و عینکشم با دستش گرفته بالا

اهههه یعنی این تیتیش یه همچین ماشینی داشتت؟؟؟؟ اهووووللللللل

صدرا : بیا دیگه به چی نگاه میکنی

خیلی دوست داشتم سوار اون عروسک بشم ولی خو اولا غرورم نمیزاشت چون صاحب این عروسک ماشین خوشگل بابایم رو پنچر کرده بود و از طرف دیگه بمیرمم سوار ماشین غریبه نمیشم... اونم این خجسته ... کافیه یکی من و با این ببینه خروار خروار حرف درمیارن واسم ... والا شانس که ندارم

صدرا : نترس هیچ کس اینجا نیست ببینتت ... پس سوار شو که یخ بستم

این از کجا فهمید من به چی فکر میکنم ؟؟؟؟