رمان خودت باش به قلم آریانا امینی

ژانر : #پلیسی #اجتماعی

خلاصه :

دختری از جنس شیشه به اسم یلدا و مشکلاتش که اونو سخت هم نه داره کم‌کم سنگش می‌کنه دختری که می‌خواد دیگه بی‌خیال باشه اما نمیشه رمان ما در مورد مأموریت دوتا مامور پلیس نیست بلکه اینجا عشق به یه خلافکاره خلافکاری که برای اهداف خودش به دختر قصه‌ی ما نزدیک میشه و پدری که همه‌ی سعیشو میکنه تا تکیه‌گاه دخترش باشه ولی آخرش...

خــودتــــ بـــــاش

در رو باز کردم.واقعا که هوا ديگه شورشو در اورده! هم گرمه هم الوده.نفس ادم بند مياد.جزوه ها و کيفم و پرت کردم روي کاناپه و خودم و رها کردم کنارشون.واقعا خسته شده بودم.تلفن همراهمو در اوردم.اوه اوه کي بوده اين همه زنگ زده.تماسهاي بي پاسخ و چک کردم :

6تماس بي پاسخ از مهرداد!

اي بابا.ول کن نيست اين پدر محترم!من ديگه نميدونم باچه زبوني باهاشون حرف بزنم که درکم کنه.راه افتادم سمت اشپزخونه.دريخچال و باز کردم و يه پارچ آب سرد و يه نفس خوردم.چه حااالي داد.داشتم ميرفتم سمت اتاقم که گوشيم زنگ خورد.چشمم به صفحش افتاد:

مهرداد!

اه.

با حرص گوشي رو جواب دادم

_بعــــله؟

_سلامت کو؟

_سلام عليکم و رحمة الله و برکااااااات.

_من نميدونم اين چه رفتارايي.اخه دختره کله شق مگه تو تا کي ميتوني تنها زندگي کني؟يه دختر??ساله تنها توي خونه مجردي.بدتر ازون کارکنه وقتيکه پدرش همه چيزو براش فراهم کرده و لاي اسکناس و زير ناز و نعمت بزرگش کرده.واقعا مسخرست کارات.

_اره. شما فکر کن کاراي من مسخره.اصن هر طور دوست داري فکر کن.مهرداد منـ ـ ـ

_خوبه.ديگه حتي لياقت اينم ندارم که پدر صدام کني؟!

با کلافکي سرم و تکون دادم و ادامه دادم.

_اگــه واقعا پدر خوبي بودي و به فکرم بودي هيچوقت از مادر طلاق نميگرفتي.حداقلش بخاطر من...

صدام گرفته شد.مثل اينکه چيزي توي گلوم سنگيني ميکرد.به سختي ادامه دادم:

_شما هيچ وقت متوجه نشدين.هيچ وقت نفهميدين که دخترتون بجاي اونهمه اسکناس کمي محبت لازم داره. من ماشين مدل بالا و حساب بانکي پرپول نميخواستم.من يکم عشق ميخاستم.من، من يه خونواده ميخواستم!

چيزيکه تو و مادر ازم دريغش کردين.

_ببين يلدا.منو مادرت از همون اول اشتباه کرديم.مابه درد هم نميخورديم . مــا..

_هر اشتباهي تاوانشو داره.شما بايد باهم ميمونديد و لااقل بخاطر من کمي همو درک ميکردين.اما تاوان اشتباه شمارو من پس دادم.من تنها موندم.فقط مـــن.

تماس رو قطع کردم قطره هاي اشکم خوب راه خودشون و روي گونم پيدا ميکردن.پاکشون کردم.نه .من نبايد ضعيف باشم.من بايد از پس خودم بر بيام.ديگه دوران بچه پولدار بودن تموم شده.راحتي ديگه تموم.الان ميخام خودم زندگيم و بسازم.اره.من ادامه ميدم.

سرکلاس نشسته بودم

.خداروشکر که اخراي ترمه و از دست درسا راحت ميشيم!

از همون اول کلاس نگاه سنگين مهيا رو روي خودم حس ميکردم.

مهيا يکي از همکلاسيام بود.دختر خوبي از يه خانواده خوب و اسم و رسم دار.

فقط يه برادر بزرگتر از خودش داشت.پدر و برادرش توي اداره پليس کار ميکردن.

مادرش هم پرستار بود و البته همه اينارو خودش قبلا بهم گفته بود!! اسم برادرش واز بچه ها زياد شنيدم و ميدونم که خيلي موفقه.

استاد خسته نباشيد گفت و کلاس تموم شد.وسايلمو جمع ميکردم که صداي مهيا رو از پشت سر شنيدم‌.

_سلام.خوبي يلدا جان؟

_سلام.ممنون عزيزم.شما خوبي؟

_ممنونم.چه خبرا؟همه چي روبه راهه؟

_سلامتي.اره همه چي خوب.شما چطور؟

_مام که همه چي خوب قراره بهتررم بشه.امر خير در راهه.

_به به. مبارکه.انشالله عروسي افتاديم اره؟!

با لبخند گشادي نگاهم کرد و ادامه داد:

_شما که اصل کاري.

لبخندم رو لبام ماسيد.

نه فکر کنم اشتباه فهميدم.منظوري نداشته.

اره بابا منو چه به اينا!

_شما لطف داريد به من. ممنونم.حالا اين عروس خوشبخت کي هست؟

خواهر شوهري به اين گلي داره.

يکم خنديد و گفت:

_اگه شما بنده رو به خواهرشوهري قابل بدونيد خودتون اون فرد

خوشبخت خواهيد بود!!!!

از تعجب چشام چارتا شده بود و زبونم بند اومده بود نميدونستم چي بگم!

به خودم اومدم .باخودم حرف ميزدم : يلدا خودتو جمع کن.اسم

خاستگار اومده اينجوري زبونت بند اومد دختره ي زبون دراز!

درست جوابشو بده.بگو که الان اصلا شرايطشو نداري و اصلا به ازدواج فکرم نميکني.اره بايد بي معطلي بگي.

_راستش مهيا جون من ، من اصلا،راستش اصلا توي اين شرايطـ ـ ـ

_کدوم شرايط عزيزم؟!

_شرايط‌ که ، اخه شما نميدونيد

راستش من در واقع از خونوادمـ ـ ـ

_اهان . عزيزم من خيلي خوب ميدونم که بايد با خانوادت در جريان بذاري.

اصلا اشکالي نداره گلم.باهاشون صحبت کن . منم چند روز ديگه زنگ ميزنم تا جوابشو بگيرم.

ميدونم که خيلي سختته . خب خجالت هم داره!

اذيتت نميکنم.فعلا خدا نگهدار.!!!!!

اين دختر که اصلا نذاشت من حرف بزنم!اشکال نداره براي گرفتن جواب که تماس گرفت همه چيزو بهش ميگم.

گوشي همراهم زنگ خورد.صفحش و نگاه کردم.

اين که هلنه خودمه!

_بله؟!

_سلام خانم خانما.نيستي؟

_سلام شماا؟!

_مرض بيشعور .

بلند خنديدم..

_من نيستم؟تو انگار خيلي خوش گذشته نه احوالي ميپرسي نه هيچي.واقعاکه.

_يلداااااا.

_چيه؟؟مگه دروغ ميگم.

_بخدا اصلا اين چند وقت نميدونستم گوشيم کجا هست!گم و گور!ولي کلي حرف دارم برات.قرار بذاريم؟!

_کي؟کجا؟!

_جاي هميشگي!پاتوق خودمون!!!

_اتفاقا هواشو کردم بدج

وور!پس

ميبينمت ساعت ? پاتوق.

_حتما.فعلا عشقم.

_خدانگهدار.

خيلي خوشحال بودم بالاخره بعد از اين يه هفته که هلنا شمال خوش ميگذروند و من تنها مونده بودم يه فرصت پيدا شده که ببينمش و همه چيزو براش تعريف کنم.

خيلي زود ساعت ?شد.توي پاتوق بودم.سر ميز هميشگي که کنار باغچه بود نشسته بودم و منتظر هلنا بودم که بالاخره رسي.

_سلااااام يلداجونم دلم خيلي برات تنگ شده بود.

_سلام هلنم!منم همينطور.

همديگه رو سخت بهم فشرديم.اغوش هلنا واقعا جايي بود که ميتونستم توش محبت دوستانه رو پيدا کنم.اغوشي که خيلي صميمي بود.

_خوبي عزيزم؟مسافرت خوش گذشت.

_جات خيلي خالي.خوب بود.

_خداروشکر.

_تو چيکار کردي؟برنگشتي خونه؟!

_نه.من تصميمو گرفتم.مهردادم خيلي زنگ زد.اما من ديگه برنميگردم.امروزم يه اتفاقايي افتاد.مهيا يه چيزايي ميگفت.

_چي گفت؟بالاخره خاستگاري کرد؟!

تعجب کرده بودم. يعني هلنا ميدونست؟!

_تو مگه خبر داشتي؟!؟

غش‌غش خنديد و ادامه داد

_نـــــع.اما ضايع بود.توام خنگ بودي دختر.مگه نديدي چطور از داداشش تعريف ميکرد؟!

_خب زيادم مهم نيست چون قراره به مهيا بگم که از خونوادم جدام و اصلا هم قصد ازدواج ندارم.

_چـــــــي؟!ميخاي چي بگي؟!مگه ديوونه اي دختر؟!پسره شغل خوب نداره؟خونه نداره؟ماشين نداره؟ماااايه نداره؟قيافه نداره؟جذابيت نداره؟طرفدار نَــ ـ ـ

_اي بابا.سرم و بردي.خب داشته باشه نوش جونش .به من چه؟من نميخامش.

_واقعا که .ببين تورو خدا.پسره ارزوي همس اونوقت اين خانوم که شانس بش رو کرده و پسره ميخاد بگيرش ناز مياد ميگه نميخامش!مغز خر خوردي بخدا!!

..

گ

-عه گمشو هلن من زندگيمو همينجوري دوست دارم ازاااااد

+تا کي هان؟

-حالا تو چرا اينقدر به فکر من افتادي ؟

+خره بخاطر خودت ميگم داري جفتک ميزني به بختت

-دوست دارم

+غلط,کردي خودم ميدونم چيکار کنم

-چيکار ميخواي بکني؟

+بماند حالا

بعد از کلي کلنجار رفتن با هلن و بحث بالاخره تصميم گرفتيم بريم خونه

تارسيدم لباسامو عوض کردم و رو تختم دراز کشيدم

و به تمام اتفاقات امروز فکر کردم

--------------------------

واي خدااا بازم ديرم شده

سريع شلوارمو پوشيدم و مانتومم برداشتم و مقنعه امو کج و کوله پوشيدمو

بند کفشامو بستم و رفتم بيرون از اپارتمان

سوار ماشينم شدم و با سرعت به سمت دانشگاه روندم فقط ده دقيقه وقت داشتم .....اگه ديرميرسيدم استاد راهم نميداد و چون بيشتر از پنج جلسه سر کلاسهاش غايب بودم يا تاخيري داشتم حتما اين ترم ميوفتادم

خلاصه هرجوري بود راه نيم ساعته رو تو ده دقيقه طي کردم

ناگفته نماند که چندبار نزديک بود تصادف کنم

بدو رفتم سمت کلاس

استاد تازه داشت ميرفت که خودمو رسوندم و بهش سلام دادم

در رو باز کردم و رفتم داخل و اونم پشت سرم وارد شد

بادقت به چيزهايي که استاد ميگفت گوش ميدادم و نکته برداري ميکردم و جزوه هامو تميز مينوشتم

بالاخره اين کلاسم تموم شد و رفتم بيرون

خيلي خسته بودم

خواستم برم سمت ماشينم که مهيا اومد سمتم

-سلامممم يلدايي چطوري

+خوبم عزيزم جان کارم داري؟

-امروز چيکاره اي؟

+بيکار

-پس بيا بريم فعلا يه بستني بزنيم پايه اي؟

مردد بودم ولي قبول کردم

+بريم

به سمت کافه حرکت کرديم و وارد شديم

-ميگم يلدا

+بله

-اگه اجازه بدي ما پس فردا مزاحمتون بشيم

چيييي پس فردااااا

+ام چيزي... خب اخه....

-نگران چي هستي؟

+پدرو مادرم که نميدونن خب بايد باونا مشورت کنم ديگه

-تو نگران نباش بابام ديروز زنگ زد از پدرت اجازه گرفت

+شماره پدرمو از کجا داشتيد؟

-هلن بهم داد

اي بميري هلن که هرچي ميکشم از دست توعه ....

اووف

سري تکون دادم و باشک گفتم باشه

-الهي قوربونت بشممم

ميگم يلدا جون من برم دسشويي دستامو بشورم زود ميام

+باشه عزيزم برو

نفسمو فوت کردم بيرون و زير لب گفتم :حالا کي حوصله خاستگارو داره .....

تو فکر بودم که يه نفر اومد و نشست روبه روم

با لبخند گفت:سلام

-يادم نمياد بهتون اجازه داده باشم سرميزم بشينيد

+امم درسته من معذرت ميخوام

ميخواستم باهاتون صحبت کنم

-شما؟

+مهياد حقيقي برادر مهيا

اها پس اين همون شازده است

چقدرم قيافش جدي و خشنه

ولي خوبه

عه چي دارم ميگم

-خب؟

+ميشه باهاتون حرف بزنم

-نه .. حرفها باشه براي شب خاستگاري

و خواستم برم که گفت خواهش ميکنم چندلحظه بشين

-که چي بشه؟

+فقط چند لحظه

دودل بودم

نشستم روي صندليو به دستاي توي هم گره خوردم خيره شدم که گفت

خب ... من به شما علاقه مندم و

+اقاي حقيقي لطفا بريد سر اصل مطلب

- نظر شما چيه؟

+نظرم راجب؟

-من

+من اولينباره که شمارو ميبينم انتظار داريد بدون هيچ شناختي راجبتون نظر بدم؟

-خب مطمعنم مهيا يه چيزايي راجبم بهت گفته باشه

+خب حالا که چي؟

-ميخوام نظرت رو راجب من بگي اين اولين باريه که ديديم

نظرهمينجوريت راجبم چيه

+هيچ نظري ندارم

-جوابت چي؟ جواب خاستگاريم

واي اين يه چيزي کم داره ها

پسره اسکل

حالا من اولينباره ميبينمش

هيچي راجبش نميدو

نم ا

ونوقت نشسته ميگه نظر و جوابت چيه راجبم

ديواااانه است

ادامه داد :تصميمت....

کلافه سري تکون دادم و گفتم اقاي حقيقي من و شما هردومون خانواده داريم اجازه بديد اونا راجبمون تصميم بگيررررن

بااين حرفم چشم هاش برق زد

لبخند ژکوندي تحويلش دادم و رفتم بيرون

سوار ماشينم شدم و گاز دادم سمت خونه ام

پشت چراغ قرمز بودم که گوشيم زنگ خورد

به صفحه اش خيره شدم

مهرداد بود

نفسمو فوت کردم بيرون و جواب دادم

-بله؟

+سلام دخترممم

-سلام

+خوبي بابا

-مرسي

+بايد باهات صحبت کنم

تا نيم ساعت ديگه شرکت باش

-چه کاري؟

+مهمه

-باش.

نه خير انگار قرار نيست کلا من امروز برم خونه و استراحت کنم

مسيرمو عوض کردم و به سمت شرکت بابا روندم

بعد از حدودا بيست دقيقه رسيدم و رفتم بالا

منشيش تا منو ديد تعارف گرمي کرد اما من در جوابش فقط يه سر تکون دادم

رفتم سمت اتاق بابا و بعد از چند تا تقه زدن به در وارد شدم

باهمون ابهت و جذابيت خاصش پشت ميز نشسته بود تا منو ديد لبخندي زدو بهم اشاره کرد که بشينم .

-من بايد دعوتت کنم تا بياي حتما؟ اينجا شرکت خودته چرا نمياي يه سري به من بزني

+کارهام زياده وقت نميشه

-بيشتر از من کار داري يعني؟يه دختر بيست و دو ساله که هيچ دغدغه اي به جز درس خوندن تو زندگيش نداره مشغله ديگه اي هم داره؟

+شما اينطوري فکر ميکنيد.

-خب بگو تا منم مثل تو فکر کنم

+ببين من نيومدم اينجا تا اين حرفارو بشنوم خواهشا سريع کارت رو بگو

- اينقدر واست سخته که چنددقيقه بيشتر کنار پدرت باشي

کلافه شدم و با پاهام رو زمين ضرب گرفتم که گفت :

واست خاستگار اومده

زياد واسم تعجب برانگيز نبود

پس بگو منو کشيده اينجا تا اينو بگه

ريلکس بهش خيره شدم و گفتم واسه گفتن اين منو اين همه راه کشيدي اينجا؟

-نميخواي بدوني کيه؟

+ جواب من از همين الان منفيه

-چرا؟تو که هنوز نديديشون

+ديدم هم خواهرشو هم خودشو

بهضون بگيد جواب من منفيه نيان بيخودي

-تو کجا ديدي خودشو؟

+امروز تو دانشگاه

-پس فردا قرار گذاشتيم

ساعت پنج خونه من باش

+من ميگم بهشون بگيد نه شما ميگي ساعت پنج خونه باشم...

-همينکه گفتم نميشه قرار رو لغو کنم

+چرا نميشه ؟ زنگ بزن بگو نيان جواب دخترم منفيه خيلي سخته؟

-يلدا تو داري با کي لج ميکني؟اخرش بايد بري سر خونه زندگيت يا نه؟

+ من زندگيمو همينطوري که هست دوست دارم

-تا کي ميخواي به اين زندگيت ادامه بدي؟

+تا هروقت که احساس کمبود تو زندگيم کردم

-يعني چي

+يعني اينکه من الان تنهايي خوشبختم اگه شما مزاحمم نشي هيچ مشکلي ندارم و کاملا راحتم

به کسي ديگه اي هم فکر نميکنم که بخواد بياد تو زندگيم چون ازادي الانمو با هيچي عوض نميکنم

- من نميدونم قرار ملاقات پس فرداست ديگه ام نميخوام چيزي بشنوممم

+من دارم ميگم....

نزاشت ادامه بدم و گفت :

شنيدم چي گفتيييي

نميخواد تکرار کني

چهارشنبه منتظرتم

عصباني شدم

بلند شدمو پامو محکم کوبيدم رو زمين و گفتم

-هميشه ديکتاتورومستبد

هيچ تغيري نکردي مثل همون موقع ها

مامان حق داشت

+يلداااااااا

-چيه خب حرف حق تلخه؟

پوزخندي زدم و از اتاق خارج شدم

و رفتم سمت اسانسور

سوار ماشينم شدم و يه نفس عميق کشيدم

تو اون شرکت احساس خفگي ميکردم

نميدونم چرا نسبت به اونجا حس خوبي ندارم هروقت ميرم حالم بد ميشه

ماشين رو روشن کردم و پامو روي پدال گاز فشار دادم

شاهين اميري

-فراااار کن الاااان پليسااااا ميرررسن

+تا تورو باخودم نبرم نميرممممم

-دارم ميگم برووو نگران من نبااااش

+عمااااااد

-شاهين برووو توروخداااا بروووو

عماد رفيقم بود

مثل داداشم بود

اما حالا اون عوضيا زخميش کردن

دوباره داد زد:شاهين برووووووو

اينا گفت و صداي يه شليک ديگه اومد

رو زمين زانو زد

ديگه ناي حرف زدن هم نداشت دويدم سمتش که به سختي داد زد:برو لعنتي بروووو

مردد بودم ولي براي گرفتن انتقامش از اون پست فطرت ها نبايد گير پليس ميوفتادم

بايد زنده ميموندم

سوار موتورم شدم و تا تونستم گاز دادم

ماشين هاشون دنبالم بودن

رسيدم به اتوبان

يه دوراهي بود

سريع پيچيدم سمت راست که به سمت يه جاي خاکي بود و اونا هم مستقيم رفتن و چون سرعتش داشتن نتونستن مسيرشونو تغير بدن و گمم کردن

يه نفس عميق کشيدم که ديدم دوباره يه سانتافه مشکي رنگ دنبالمه

با سرعت ميرفتم

کيف رو محکم روي شونم نگه داشته بودم و تاجايي که ميتونستم گاز ميدادم و از لاي ماشينا رد ميشدم

حدودا يه ساعتي دنبالم بود اما وقتي دور شدم نتونست بياد,دنبالم و موفق شدم

دم اپارتمانم که رسيدم سريع موتورم رو داخل پارکينگ بردم و روشو پوشوندم

رفتم داخل خونه ام و در کيف رو باز کردم

همش پول و جواهرات بود

لبخند گشادي زدم و بهشون خيره شدم اما با به ياداوري صحنه ي تيرخوردن عماد اخمام توهم رفت

-انتقامتو ميگيرمم ازشون

قوول ميدم

شاهين انتقامتو ميگيره

مطمعن بودم الان تک تک اعضاي باند خشم ش

ب دنبالمن

واسه همين بايد سريع

خونم

و عوض ميکردم چون امارما داشتن

وسايل هاي مهمم رو برداشت و همه شونو تو کوله ام ريختم

کل زندگي من فقط همين يه کوله پشتي بود,که هرماه باهر خلافي که ميکردم مجبور ميشدم خونمو عوض کنم

تو کار خريدو فروش مواد بودم البته بعضي وقتا يه خورده کاريايي هم ميکردم اما حرفه اصليم اين بود

از همه جور ادمش ميدزديدم

حالا چه گنده اين کار باشه چه کوچيکش برام فرق نميکرد

از نامرداش ميزدم

اما اينبار پا رو دم بدجور گروهي گذاشته بودم

از اولش ميدونستم خطرات زيادي داره ولي برام مهم نبود

وقتي بچه بود ارزوم بود يا يه پليس عالي بشم که تو کل کشور تا اسمش مياد تن همه خلافکارا بلرزه يا يه خلافکار حرفه اي بشم

پدرم پليس بود

يه پليس عالي و مورد اعتماد و عاشق وطنش اما ....

يه سري با پاپوش درست کردن براي پدرم اونو جاسوس خوندنو .... اخرسرم تمام درجات پدرمو ازش گرفتن و خونه نشين شد

اما دشمناش بازم ول کن نبودند و تنها خواستشون مرگ پدرم بود که بار دوم کلي مواد تو ماشين بابا جاسازکردن و اخرهم ........

اشکهايي که پاي چوبه دار ريختم و پدرم فقط,يه کلمه گفت بهم:حقت رو از دنياي بيرحم بگير...گرگ باش و درنده

اما از کنار اهوي بي پناه ارام گذر کن

..................

کاري به کار بقيه نداشتم اما اوناييکه ميديدم واقعا دارن نامردي ميکنن منم حقشونو کف دستشون ميزاشتم

خودم با يه باند قاچاقچي مواد کار ميکردم اما ريزه کاريايي هم در کنارش داشتم

هر بارربايه نقشه متفاوت ميرفتم و بعد از اطلاعات گرفتن از باند هاي مختلف خلافکار

موقعي که داشتند معامله اي پر سود انجام ميدادند

بعد,از اتمام و تحويل گرفتن.پول ميرفتم سروقتشونوتمام پولهارو ازشون ميگرفتم و اينبار همين بلا رو سر باند خشم شب اوردم

تا حالا هيچکدوم از زير دستهام و از دست نداده بودم

اما امروز

خودمو مقصر مرگ عماد ميدونستم

ولي انتقامشو ميگيرم

ميدونم الان جون خودم در خطره و افراد باند همه جا دنبالم هستند ولي من بايد انتقام داداشمو ..رفيقمووو بگيرمممم

کاملا اماده بودم واسه رفتن.

رفتم توي پارکينگ و دکمه ي مخفي رو فشار دادم. دري که هم سطح و همرنگ ديوار بود باز شد.

داخل شدم و به فراري مشکي رنگ نگاه سطحي انداختم.

سمت در رفتم.در رو باز کردم و کوله رو انداختم توي ماشين.

سوار شدم و از ماشين و روشن کردم و از اون اتاق مخفي بيرون اوردمش از پارکينگ خارج شدم و تا ميتونستم گاز دادم.

گوشي همراهمو در اوردم و با ميلاد تماس گرفتم.

بلايي که سر عماد اومده بود هر لحظه عصباني تر و کلافه ترم ميکرد.

صداي ميلاد توي گوشم پيچيد:

_شاهين!؟

+ميلاد اوضاع چطوره؟بچه هارو مستقر کردي؟

_آره. همه چي ارومه.

+خوبه.مراقب باش.

_حواسم هست. فقط‌ شاهين يه چيزيـ ـ ـ اِ ـ ـ

+حرفتو بزن

_راستش هنوز عماد نرسيده . شايد توي راه گير افتاده .

اخمام جمع شد . ياد اوري بلايي که سر عماد اومده کلافه تر از هميشم ميکرد. بدون اينکه جوابي به ميلاد بدم گوشي رو قطع کردم.

سرعتمو بيشتر کردم.

داد زدم :

لعنتياااا. ميدونم باهاتون چيکار کنم . شما زندگي منو نابود کرديد . پدرمو ازم گرفتيد . مادرم دق کرد . شما منو به اينجا رسونديد . ميدونم باهاتون چيکار کنم .

...............

يــــلــــدا راد

ساعت سه بود . از صبح ذهنم درگير بود . درگير قراري که امروز بابا با خانواده حقيقي گذاشته بود . قرار خاستگاري !!هه نميدونستم چيکار کنم . برم ، نرم . خدايا اخه من به چه زبوني به اينا بگم که قصد ازدواج ندارم . حالا اين هيچي اگه درباره رابطم با خانوادم پرسيدن بگم چي ؟ بگم مامانم دخترشو توي ?? سالگي ترک کرده و پدرمم اصلا واسش مهم نبوده‌ . بگم من اصلا جدا از خانوادم زندگي ميکنم ؟ بگم من از تک تک ادمايي که مثلا خانوادم هستن متنفرم ؟!

اي خدااااااا.

ديگه داشتم ديوونه ميشدم .

تلفنم زنگ خورد

نگاهم به صفحش افتاد

مهرداد .

حدس ميزدم. گوشي رو برداشتم :

_بله؟

+سلام عروس خانوم

_خيلي مطمئن حرف ميزني جناب مهرداد راد! زياد به دلت صابون نزن پدرررر .

+بسه دختر . چرا نميخاي از خر شيطون پايين بياي؟ اين ميتونه بهترين باشه براي تو . ميفهمي؟

_يادمه مامان بزرگم هميشه ميگفت شما براي مادر بهترين گزينه بوديد اما الان چي؟ هــــه الانـ ـ

+بسه ديگه . جريان من و مادرت کاملا متفاوت بود . اين دو موضوع هيچ ربطي بهم ندارن . تا يک ساعت ديگه هم خونه من باش . ابروي منو جلوي اين خانواده ي اسم و رسم دار نبر .

_و اگه نيام چي ؟!

نفسشو محکم بيرون داد که از پشت تلفن گوشم رو اذيت کرد

+ و اگه به هر دليلي نياي قسم ميخورم ارزوي ازادي که الان داري رو روي دلت ميذارم!! منتظرتم .

صداي بوق توي گوشم پيچيد

لــــعــــنــتـــي . کلافه و عصباني بودم‌ . اخه چرا بايد اينطور باشه . دارم ديوونه ميشم .

چند دقيقه بدون اينکه کاري کنم به يه گوشه خيره بودم و به اين فکر ميکرد

م که چطور بايد ازين ازدواج اجباري فرار کنم . مطمئنم مهرداد خود

شو

به اب و اتيش ميزنه تا مجبورم کنه تن به اين ازدواج بدم . چون مطمئنا وصلت دخترش با يه همچين خانواده اي براش خالي از لطف نبود !

ده دقيقه اي بود که رسيده بودم خونه مهرداد . دکوراسيون خونه رو عوض کرده بود . از حق نگذريم خيلي خوشگل بود . ترکيبي از رنگ هاي شيري ، قهوه اي سوخته و سفيد . خيلي جذاب بود . همينطور محو تماشاي دکور بودم که صداي بتول خانم و شنيدم

_سلام دخترم ماشالله هزار ماشالله چشم حسودا کور چقد خوشگل شدي!

لبخند مهربوني به روش زدم . بتول خانم توي چند سالي که مامان نبود واقعا مثل مادر بود برام . خيلي دوستش داشتم .

+ممنونم عزيزم . چشماي شما خوشگل ميبينه .

_فدات بشم . من کلي کار دارم انجام ميدم ميام پيشت دختر گلم .

+چشم . خودتونو خسته نکنيد .

لبخند شيريني زد و رفت .

لباسايي که امشب پوشيده بودم ترکيبي از رنگ هاي صورتي و سفيد بود .

يه مانتوي کوتاه صورتي رنگ با سر استين هاي سفيد و شلوار چسبون سفيد . کفشهاي پاشنه بلند صورتي و شال سفيد تور مانند که روي موهاي فر شدم انداخته بودم . ارايشم هم خيلي ملايم بود .

بالاخره وقتش شد . زنگ خونه به صدا در اومد . محمد اقا در رو باز کرد من و مهرداد هم به پيشوازشون رفتيم اول از همه يه مرد ميان سال اما هيکلي وارد شد خوب مطمئنن اقاي حقيقي بزرگه! سلام و احوال پرسي کرديم . يه مرد کاملا جدي بود . حتي يه لبخندم نزد . بعدش يه زن خوش چهره و مهربون با چشماي توسي رنگ و پوست سفيد . از همون اولم روبه من گفت سلام عروس گلم ! «البته منم زير لب گفتم شتر در خواب بيند!» اينم مامانشه پس .با لبخند باهاش احوال پرسي کردم و وارد شد . بعد از اون مهياد رو ديدم قد بلند و خوشتيپ هيکلشم که کل چارچوب در و گرفته بود!

کوتاه نگاهش کردم و زير لب سلام دادم . اونم جوابمو داد . تمام مدت که با مهرداد احوال پرسي ميکرد زير چشمي نگاهم ميکرد که خب از نگاه تيز بين من دور نموند !بالاخره همه نشستند و من چاي اوردم . همه مشغول صحبت بودند . مهرداد و مهياد و پدرش درباره کار پدر و شغل معياد و پدرش صحبت ميکردند و منم که ساکت بودم مادر مهياد هم که فقط نگاه من ميکرد! انگار نه انگار خاستگاري اومدن اينا . بالاخره يادشون اومد که جريان امشب از چه قراره!

مهرداد شروع کرد :

_خب با اجازه از اقاي حقيقي بزرگ اين دوتا بچه برن باهم صحبت کنن تا بعدش بقيه حرفا گفته بشه .

هــه اصن ببين ما به تفاهم ميرسيم بعد حرف از بقيه حرفا بزن!!

+خواهش ميکنم . بفرماييد .

جدي و محکم اين حرفو زد از اول مهموني همش حواسم بود حتي يه لبخندم نزده بود ! چه شخصيت جدي و جذاابي!!

من مهياد و به سمت الاچيق توي باغ راهنمايي کردم نشستيم و بتول خانوم هم برامون چايي و ميوه اورد .

من شروع کردم

+ببينيد اقاي حقيقي شما درباره من و زندگيم و البته خونوادم هيچي نميدونيد منــ ـ ـ

_اتفاقا من همه چيو ميدونم!

چشمام گرد شده بود

+شما همه چيو ميدونيد؟مثلا؟

_مثلا همه چي! اينکه شما پيش خانوادتون زندگي نميکنيد و خب خودتون کار ميکنيد و البته اينکه ميخوايد به بختتون پشت پا بزنيد و منو رد کنيد!!

+از کجا معلوم اسمش تصميم عاقلانه نباشه!

_نيست! من همه سعيمو ميکنم که خوشبختتون کنم . گرچه تا بحال خانواده ي درستي نداشتيد اما من کاري ميکنم که يه خانواده خوب باشيم .

ديگه خوصلم و سر برده بود

+اقاي حقيقي مثل اينکه شما نميخوايد بفهميد ! من به شما هيـــــچ حسي ندارم . لطفا ديگه پا پيچ نشيد .

_بلند شدم و به سمت ويلا حرکت کردم که صداشو از پشت سر شنيدم :

_اما من دست بردار نيستم يلدا خانمه راد !

اون شب بالاخره باتمام اتفاقات تمام شد و البته همشون فهميدن که من حسي نسبت به مهياد حقيقي ندارم اما قرار شد بازهم فکر کنم و اونام دوباره تماس بگيرن .

شـــاهيــن امــيـــري