پسری روستایی دلباخته‌ی دختری هنرمند از اقوام می‌شود. دختری که از قبل دل در گرو عشق سپرده است . در عصری که تکنولوژی بر مرکب قدرت سوار است، پسر با زیرکی، از سادگی مادر دختر استفاده کرده و جایی برای خود در قلبش باز می‌کند و با هم‌دستی مادر، دختر را به عقد خود درمی‌آورد؛ اما همین که وارد زندگی مشترک شده، دختر راضی به تمکین نشده و تقاضای طلاق می‌دهد. دختر با این کار خشم همسر را برمی‌انگیزد و ناگهان همسر تغییر رویه داده و بازی جدیدی را شروع می‌کند . غافل از این که خانواده‌اش در غیاب او، نقشه‌هایی برای دختر چیده و ... در این بین دست حوادث روزگار از همه قدرتمندتر، به میدان آمده و همه را غافلگیر می‌کند . این رمان روایتی از واقعیت‌هاست که در پیرامون ما جولان می‌دهند. حوادثی پر فراز و نشیب که در زندگی هر یک از ما وجود دارند و گاهی سرنوشت ما را می‌سازند . ایده‌ی اصلی از داستانی واقعی الهام گرفته شده؛ ولی شخصیت‌ها مطابق تخیل نویسنده شکل گرفته‌اند.

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه

مطالعه آنلاین موریانه‌ای بر تابوت خیال
نویسنده : م.میشی (زینب میشی)

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه‌ :

پسری روستایی دلباخته‌ی دختری هنرمند از اقوام می‌شود. دختری که از قبل دل در گرو عشق سپرده است .

در عصری که تکنولوژی بر مرکب قدرت سوار است، پسر با زیرکی، از سادگی مادر دختر استفاده کرده و جایی برای خود در قلبش باز می‌کند و با هم‌دستی مادر، دختر را به عقد خود درمی‌آورد؛ اما همین که وارد زندگی مشترک شده، دختر راضی به تمکین نشده و تقاضای طلاق می‌دهد. دختر با این کار خشم همسر را برمی‌انگیزد و ناگهان همسر تغییر رویه داده و بازی جدیدی را شروع می‌کند .

غافل از این که خانواده‌اش در غیاب او، نقشه‌هایی برای دختر چیده و ...

در این بین دست حوادث روزگار از همه قدرتمندتر، به میدان آمده و همه را غافلگیر می‌کند .

این رمان روایتی از واقعیت‌هاست که در پیرامون ما جولان می‌دهند. حوادثی پر فراز و نشیب که در زندگی هر یک از ما وجود دارند و گاهی سرنوشت ما را می‌سازند .

ایده‌ی اصلی از داستانی واقعی الهام گرفته شده؛ ولی شخصیت‌ها مطابق تخیل نویسنده شکل گرفته‌اند.

مقدمه

چه فکر می‌کردیم و چه شد! زندگی را رویایی می‌پنداشتیم؛ اما با حقیقت‌هایی که گاه و بی‌گاه در دامن‌مان ریخت؛ کم کم باور کردیم که تا رویاهای سرسبزمان به اندازه‌ی فرسنگ‌ها راه فاصله داریم

و چه تلخ است باور این حقیقت! که خود را بارها و بارها در دشتی سبز و باغی دلگشا تصور کرده اما به راستی؛ در بیابانی برهوت و بی‌آب و علف دست و پا زده و نظاره‌گر حال خویش در چنان منظره‌ای گشتیم!

کاش از همان بدو تولد با حقیقت روبرو می‌شدیم و می‌دانستیم که زندگی همان است که هنگام ورود به دنیا حس کردیم و بی‌اراده چشم را گریان و دل را نالان دیدیم. اما افسوس!

افسوس که ما گریان از حقیقت شده و دیگران با لبخند از ما استقبال نموده و از همان ابتدا با لبخندهایشان از حقیقت دور و دورترمان ساختند تا ما نیز این باور غلط در باورمان گنجید و با آن بزرگ و بزرگ‌تر شدیم تا به آن‌جا که از این اشتباه رویاهایی طلایی ساخته و خود را غرق در آن یافتیم؛ اما به راستی حقیقت چیز دیگری بود! ٩۵/١۰/٩

این رمان بر اساس واقعیتی نوشته شده تا برای ما درس عبرتی باشد که هیچ‌گاه در کار و حکمت خدا دخالت نکرده و اصرار بیهوده به آنچه او نمی‌خواهد نکنیم! زیرا حتی دعایی بی‌جا سبب نابودی زندگی انسان شده که ما از آینده‌اش بی‌خبریم.

قسمتی از رمان

از پشت دار قالی بلند شده و کش و قوسی به بدنش داد. صدای شکستن مفصل‌هایش به گوش رسید. همیشه با شکستن آنها قدری از خستگی‌اش را کم می‌کرد .

نفسی آه مانند از سینه بیرون داده و به سراغ گوله‌ی پشم رفت .

ریسه کردن پشم سخت نبود؛ اما شاید کار او نبود!

اویی که با چنین زندگیِ طاقت فرسایی آشنایی نداشت و هر لحظه زندگی در این دخمه برایش حکم سال‌ها حبس داشت. اما چه می‌شد کرد؟ وقتی انسان را توان مقابله با سرنوشت نبود!

***

مهرداد را که روی مبلی در سالن نشسته و غرق در گوشی‌اش بود، دید. نیشش تا بناگوش باز شده بود و هر از گاهی تند و تند با سر انگشتانش کلماتی تایپ می‌کرد .

به آرامی و بدون صدا از پله‌های منتهی به سالن پایین آمده و به او نزدیک و نزدیک‌تر شد. زمانی که پشت سرش قرار گرفت، دستش را آماده و سپس پس گردنی محکمی به او زد .

با ضربه‌ی دستش برق از چشمانش پرید و کله‌اش بیشتر از پیش در صفحه‌ی گوشی‌اش فرو رفت .

در حالی که لبخندش را جمع می‌کرد، سرش را رو به عقب خم کرده و به بالای سرش با اخمی ساختگی نگاه کرد. سپس با چشم و ابرو خط و نشانی برایش کشید و گفت:

- باز از غفلتم استفاده کردی و پس گردنی زدی؟ صبر کن مامان رو صدا کنم!

دهنی کج کرد و با ادایی رو به او گفت:

- خبه خبه بچه ننه! پسر ندیده بودم به این سن و این‌قده مامانی!

مهرداد به دنبال حرف مینو با صدای بلند و کش‌داری مادر را از آشپزخانه صدا کرد .

مادر طرفدار پر و پا قرص پسرهایش بود و بابا یکه و تنها و بدون سلاح طرفدار او! با این حساب پسرها مامانی شده و دختر بابایی شده بود. درست مثل همه‌ی دخترها!

مادر ملاقه به دست هراسان در آستانه‌ی در ظاهر شد .

- مامان ببین باز مینو پس گردنی زد!

- این همه من رو از آشپزخونه صدا کردی و از کار انداختی که این رو بگی؟

مینو دستش را کنار صورتش گذاشته و رو به مهرداد زبانی درآورده و گفت:

- خوردی؟ حالا ...

مادر نگاه تیزی به او کرد. به طوری که باقی حرفش در دهنش ماسید .

و ادامه داد:

- باز تو پیچ و مهره‌ی دستت هرز شده و از جا در رفته؟ آخه تو دختری یا پسر؟!

این را گفت و سری به تاسف تکان داد و رو به آشپزخانه عقب رفت .

دوید و با عجله گونه‌ی تُپلش را بوسیده و گفت:

- قربون اخمت برم که اخمت هم قشنگه!

مادر با چشمانی که به رویش تاب داد و صورتی که کج کرد؛ اعتراضی ساختگی از خود نشان داد و وقتی برای بار دوم گونه‌اش را مورد حمله قرار داد، لبخندی زد و با کفگیر محکم به سرش کوبید .

- برو برو خودت رو برام لوس نکن دختره‌ی خل و چل! اگه این زبون رو هم نداشتی که وای بر احوالت بود!

چشمکی در جواب حرفش زده و با پیچ و تابی که به بدنش داد از او خداحافظی کرده و به قصد کلاس زبان از خانه خارج شد.

عجیب امروز هوا خوب بود. با این که شرجی و رطوبت داشت؛ اما نسیم ملایمی که می‌وزید باعث می‌شد با همان رطوبت مخلوط شده و هوای مطلوبی را استنشاق کنند.

همان‌طور که از کلاس زبان خارج شد کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاد تا به کلاس گلسازی برود. با خود گفت«دست بابا درد نکنه که با آزادی‌هایی که بهم داده باعث شده تا از کلاس‌های مختلفی استفاده کنم. هم حوصله‌ام بی‌خودی توی خونه نمی‌ترکه و هم یه هنری برای آینده‌ام دست و پا می‌کنم. باید در اسرع وقت کلاس رانندگی هم ثبت نام کنم. این جوری نمیشه!»

در همین حین تاکسی جلوی پایش ترمز زد و سوار شد.

آدرس مورد نظر را به راننده گفت و حرکت کرد.

ابتدا باید به بازار رفته و وسائل مورد نیاز را برای کلاس خریداری می‌کرد و سپس به کلاس می‌رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یک برنامه‌ریزی حساب شده و دقیق هیچ روزی را به بطالت نمی‌گذراند و همین باعث شادابی روح و روانش شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا نیز کلاس خیاطی داشت. همان کلاس به تنهایی برای روزش کافی بود. چون خیاطی ریزه کاری‌های زیادی داشت و به کلی وقت زیادی را طلب می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا به مقصد برسد، کلمات جدیدی را که در کلاس زبان آموخته بود زیر لب با خود مرور می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به مقصد رسیده و کرایه را پرداخت و پیاده شد. از پدرش سپاسگزار بود که همیشه کارت بانکی‌اش را شارژ می‌کرد تا کمبودی از این بابت نداشته باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بازار تا کلاس گلسازی راه زیادی نبود. لذا با پای پیاده نیز می‌شد راه را پیمود و به مکان مورد نظر رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز دوم از آموزش گلسازی بود. خانمی که آموزش هنرجویان را به عهده داشت، هیکلی گرفته و قدی بلند داشت. مقداری از توضیحات را کلی داده و قدری را تک به تک به هنرجوها سر زده و یکی یکی برایشان شرح می‌داد. بسیار خوش زبان بود و با مهربانی و با حوصله کار را به آنها یاد می‌داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از دو ساعت آموزش بالاخره رضایت داده و به طرف خانه به راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید که در قفل در انداخت، صدای خنده‌ی بهزاد پسر مسعود به گوشش رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهمان آمده بود. پس خوش به حال پدرش! چون وقتی سر به سر بهزاد و بهناز عروسش می‌گذاشت، جوان‌تر شده و این شادابی از چشم‌هایش فوران کرده و مستقیم تا قلب آنها می‌رفت و ناخودآگاه آنها نیز از شادی‌اش خوشحال می‌شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایی تند کرد تا زودتر به جمع خانواده پیوسته و خودی نشان دهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتن خانواده‌ای خوب و صمیمی نعمتی بود که خدا به او عطا کرده و از این همه لطف و مرحمتش شکرگزار بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خوشحالی تا پذیرایی دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن مسعود که دست‌هایش را روی مبل باز کرده و به آن تکیه زده بود لبخند زد و در آغوشش خزید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گرمای آغوش برادرانه‌اش در تن مینو نفوذ کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسعود سرش را بوسید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- احوال مینو خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو خودش را از مسعود جدا کرد و تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشانی بلندش را، ابروهای پر اما مرتبش را، چشمان درشت و مشکی با مژه‌های فر و بلندش را نیز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبم؛ شما رو دیدم بهتر هم شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت و به بهناز که با چشم‌هایی منتظر نگاهش می‌کرد چشم دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو خجالت زده از کنار مسعود برخاست و نزد بهناز رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را صمیمانه فشرد و گونه‌اش را بوسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید زن داداش، اون قدر حواسم پرت داداش شد یادم رفت به شما سلام نکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهناز لبخند بانمکی زد و دندان‌های سفید و ردیفش را به نمایش گذاشت و با لهجه‌ای که سعی می‌کرد کمتر خودنمایی کند، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما از این بی معرفتی‌ها زیاد دیدیم از شوما‌ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو در حالی که می‌خندید اخمی ساختگی کرد و گفت: داشتیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سرفه‌ی مصلحتی آقای سلیمی باعث جلب توجه‌ی مینو شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو زبانش را روی لب‌هایش کشید و رو به پدرش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اِوا آقاجون! ببخشید تو رو خدا... سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده‌ی جمع حاضر باعث شد تا اندکی از خجالت مینو کاسته شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد خودش را به مینو رساند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را دور پاهای مینو حلقه کرد و با لحن دلنشین و بچگانه‌اش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو خم شد و بهزاد را در آغوش گرفت، به خود فشرد و گونه‌ی برجسته‌اش را بوسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام قربونت برم الهی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب‌های بهزاد به خنده‌ای دلنشین باز شد و سرش را روی شانه‌ی عمه‌اش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو نگاهش را یک دور دور سالن چرخاند. خبری از مهرداد نبود. شاید باز هوای بیرون رفتن از خانه به سرش زده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون آن که مخاطبی برای سوالش داشته باشد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهناز با ابرو به آشپزخانه اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طبق معمول‌ ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو سری از روی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخرش خودش رو از بین می‌بره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهناز دختری از خطه‌ی جنوب و از شهر بوشهر بود که با لهجه‌ای شیرین صحبت می‌کرد. وقتی سعی داشت تا بدون لهجه صحبت کند، لهجه‌اش بامزه‌تر می‌شد. با چهره‌ی بانمک و سبزه‌ای که داشت و در کنار لهجه‌ی خاصش، مخاطبش را زود جذب می‌کرد و شاید یکی از دلایلی که حال عروس این خانواده بود، همین بود. مسعود مغازه‌ی مبلمان داشت. یک روز بهناز همراه پدر و مادرش برای انتخاب و خرید مبل به آنجا می‌رود و مسعود او را دیده و طی تحقیقاتی که انجام می‌دهد؛ به خواستگاری رفته و سرانجام تشکیل زندگی مشترک داده و حال ثمره‌ی ازدواج‌شان بهزاد پسری تخس و بانمک بود که از رنگ پوست به بهناز و از نظر شمایل به مسعود رفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی با دیدن عروس و نوه‌اش احساس شادابی و جوانی می‌کرد. گاهی نیز همراه با نوه شیطنت کرده و همین اخلاق و رفتارش، صمیمیت و شادمانی را در خانواده تداوم می‌بخشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام که از مسعود کوچک‌تر بود، به تازگی با همکلاسش سرور نامزد شده و به همراه هم در آتلیه کار می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به رکعت آخر نمازش رسیده بود. همین که به سجده رفت و ذکر سجده را خواند، باری سنگین به روی گردن و کِتفش نشست. ذکرش را خوانده و هر چه تلاش کرد نتوانست سر را قدری بالاتر بیاورد. ناچار ذکر صلوات را بعد از سجده با صدایی بلندتر از پیش خواند؛ اما در وضعیتش تغییری حاصل نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فشاری که به گردنش وارد می‌شد؛ پیشانی‌اش محکم تر به مُهر چسبیده و دردی در آن پیچیده بود. تصمیم گرفت تکانی بیشتر و محکم‌تر از قبل به سرش آورده شاید بتواند از آن وضعیت نجات پیدا کند. همین که این کار را کرد، صدای خنده‌ی کودکانه‌ی بهزاد در اتاقش پیچید. پس از آن بلافاصله صدای بهنام آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرسوخته تو این‌جا چی کار می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در همین حین دست برد و از پشتِ سر یقه‌ی بهزاد را چسبید و از گردن مینو بلند نمود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو نفسی کشیده و سر از مهر برداشت. تشهد و سلام نماز را داد و آن را به پایان برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال صدای خنده‌ی بهزاد به قهقهه تبدیل شده و با قلقلک‌هایی که بهنام به او می‌داد، راه فرار از دستش نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو همان‌طور که روی سجاده نشسته بود، چادر را از صورتش به کناری کشید و سری به عقب برگرداند. با قهقهه‌های برادرزاده‌اش لبخندی به لب نشاند و نگاهی به بهنام کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش دستت درد نکنه به موقع به دادم رسیدی! اگه نمی‌رسیدی این وروجک خفه‌ام کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام به قلقلک‌های ریزش ادامه می‌داد و لب و لوچه‌اش را گاهی در هم جمع و گاهی لبخند زده و در جوابش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این شیطونک رو من می‌دونم چی کارش کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو باری دیگر با شوق و محبت، همان‌طور که لبخندش تجدید می‌شد، به چهره‌ی خندان و سبزه‌ی بهزاد نگاهی انداخت. به چشم‌های درشت و مژه‌های مشکی و موهای فرفری‌اش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الحق که شیطونی بچه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس به سجده رفته و باری دیگر از خدای خویش سپاسگزاری کرد. با ذکر صلوات از سجاده بلند شده و آن را جمع و به قفسه برگرداند. از اتاق بیرون رفت تا به جمع مهمان‌ها بپیوندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست برد و کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و با یک اشاره تلویزیون را خاموش کرد. سپس با قد کوتاه و شکم برآمده‌اش روی مبل نشسته و متفکرانه روزنامه را زیر و رو کرد. هنوز هم خبرهای روزنامه را به برنامه‌های رنگارنگ و متنوع تلویزیون ترجیح می‌داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری یک دستش را به کمر گرفت و کش و قوسی به بدنش داد تا خستگی کار روزانه را از تن به در کند. سپس سینی را از روی سنگ اُپن برداشت و روی مبل در کنار همسرش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاسه‌ی سفید چینی که دانه‌های خوش‌رنگ انار را در دل خویش جای داده و چشم را نوازش می‌داد، در سینی خودنمایی می‌کرد. آن را از سینی برداشت و قاشقی در کنارش گذاشت و به طرف آقای سلیمی گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بِفرمویین آغو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی بدون این‌که سرش را از روی روزنامه بلند کند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی چی هَس حالو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری عشوه‌ای زنانه به صدایش ریخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انارو دون کرده خوش رنگو که دوس دورِی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی سر از روزنامه بلند کرد و نگاهی محبت‌آمیز به فخری کرده و کاسه و قاشق را از دستش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دست خانومو گُلوم درد نکنه مو اگه تو رو نداشتم چی چی می‌کِردُم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری لبخندی در جوابش زده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربون قدت حالو ایطو میگی مگه چی چی کِردُم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت اما، در دلش قند آب می‌کردند وقتی در کنار همسرش می‌نشست و همسر عزیزش نگاه و کلمات محبت‌آمیزش را نثارش می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی روزنامه را روی پاهایش پهن کرد و به خواندن ادامه و در همان وضعیت شروع به خوردن انار نمود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرگاه بچه‌ها به اتاق‌شان می‌رفتند و زن و شوهر دقایقی را این چنین در کنار یکدیگر سپری می‌نمودند؛ با لهجه‌ی شیرین شهرشان که یادگار کودکی و نوجوانی‌شان بود، صحبت کرده و سعی می‌کردند از کوچک‌ترین دقایق، بهترین و بزرگ‌ترین لذت را برای خویش بسازند. البته این نوع حرف زدن به سرحالی و حال خوش هر دو طرف بستگی داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری کاسه‌ای دیگر از سینی برداشت تا خود نیز از انارهای یاقوتی رنگ بخورد. همان‌طور که قاشق اول را به سوی دهانش می‌برد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالو تو ای روزنامو چی چی نوشته که ولِش نَمکُنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی همان‌طور که صدای قِرچ و قوروچ شکستن دانه‌های انار زیر دندان‌هایش به گوش می‌رسید، با آب و تاب و ناراحتی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر رو یه خبر بد! هر رو یه اتفاق نو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه چیطو شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا سلیمی لب تر کرد که وقایعِ اتفاق افتاده‌ی روزنامه را برای همسرش بخواند، صدایی از پشت سر مخاطب قرارش داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به به! می‌بینم که دو کفتر عاشق با همدیگه خلوت کردن و... بله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی نگاهی به بهنام که یک لنگه پا مقابل یخچال قرار گرفته بود تا شیشه‌ی آب را از آن بردارد، انداخت و سریع فازش را تغییر داده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرسوخته حالا فال گوش وایمیستی به حرف‌های ما گوش می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام آب شیشه را سر کشید و شیشه‌ی خالی را درون سینک گذاشت و شیطنت را چاشنی حرفش نمود و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داش بهنامت تشنه‌اش شده بود و از اون‌جا که بدن ورزیده و خوش تراشش تحمل تشنگی رو نداره اومده بود تا آب نوش جون کنه که لهجه‌ی شیرین دو قناری که برا هم مستونه فدا مدا می‌شدن، نظرش رو جلب کرد و این شد که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که تا آن موقع ساکت بود و به رفتار بهنام لبخند می‌زد، قاشق را بلند کرده و به طرف بهنام نشانه رفت و با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدر صلواتی ما رو سر کار گذاشتی؟ حالا ما رو مسخره می‌کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام دستش را حائل صورتش قرار داده و جا خالی داد. با صدایی که رسا به گوش می‌رسید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا ابوالفضل! و به شیطنتش ادامه داده و باز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالو ای مسخره که میگی چی چی هِه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و با شتاب راه اتاقش را پیش گرفت تا شیئی دیگر به طرفش نشانه نرفته است. زیرا معتقد بود که اتفاق یک بار می‌افتد. رفت اما دقایقی بعد از اتاق سری به بیرون کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خودمونیم‌هان! خدا خیلی بهم رحم کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن و شوهر نگاهی به هم کرده و خندیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ماهی از کلاس گلسازی‌اش گذشته و جلسه‌ی آخر این دوره را نیز گذراند. سپس در کلاس آموزش رانندگی ثبت نام کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آموزش‌های قابلی که دیده بود، گوشه گوشه‌ی خانه را لبریز از گل‌های مصنوعی دست‌ساز نموده بود. هر میهمانی که وارد می‌شد، حیران از این همه زیبایی شده و لب به تحسین گشوده و گاهی دقایقی در این رابطه به گفتگو می‌نشستند و هنر دستانش را می‌ستودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با شهرت و ثروتی که آقای سلیمی داشت و هنرهای ریز و درشتی که از انگشتان ظریف مینو به نمایش گذاشته می‌شد، پای خواستگاران متعددی آن هم از همه رنگ به خانه‌ی آنها باز شده و مینو این دختر ظریف جثه، از این اتفاق خرسند بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبروی آینه ایستاده بود و موهای مواجش را شانه می‌کرد که تصویر مادر را از پشت سر در آینه دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان، مینو رخت چرک اگه داری بده می‌خوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم مامان تو برو این‌ها که دستت هست توش بنداز، من لباس‌های خودم رو جمع می‌کنم و میارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینو دیر نیای مامان! زن‌دایی‌ت زنگ زد و گفت می‌خواد بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه چه اتفاقی؟ مگه اتفاقی باید بیفته که مهمون بیاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه زن‌دایی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، ذهنت رو به بیراهه نکشون. خاله فاخته‌ات داره از تهران میاد حالا زن‌دایی‌ت شنیده می‌خواد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آهان، گفتم یه چیزی شده! حالا زن‌دایی می‌خواد بیاد جلوتر جا بگیره. دیدی درست حدس زده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر در حالی که اخمی به چهره نشاند، با دلخوری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چه حرفیه دختر! خجالت بکش. حالا بعد از قرنی زن داداشم می‌خواد بیاد، باید انگی بهش بچسبونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و با همان دلخوری رو برگرداند تا برود. مینو که هوا را پس دید با عجله زبان در دهان چرخاند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا مامان؟! شوخی کردم، ببخشید منظور بدی نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر رو برگرداند و تنها به گفتن زود بیا اکتفا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق برگشت تا لباس‌ها را جمع کرده و به مادر برساند. روبروی آینه شکلکی درآورد و پوفی کشید و با تمسخر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن‌دایی سیما! ایش بدم میاد ازش. مفسد فی الارض با اون دختر از دماغ فیل افتاده‌اش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهایش را در پشت سرش جمع کرد و سپس به مرتب کردن اتاقش پرداخت. به یاد حرف مادر افتاد. با خود گفت «یعنی شروین هم با خاله میاد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و از یادآوری اسم شروین در ذهنش، گونه‌هایش گل انداخت و احساس خوشی زیر پوستش دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع لباس‌ها را به مادر رساند و به آشپزخانه رفت تا اگر در آنجا کاری باقی مانده، انجام دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میهمانان پس از یک استراحت چند ساعته، به سالن آمده و دور هم جمع شده بودند. خانه در هیاهویی غرق شده بود. فرهاد با سلیمی و بهنام حرف می‌زد. دخترش افسانه با مینو درباره‌ی آخرین مد دستبند طلایی که به تازگی خریده بود، صحبت می‌کرد و سیما به دنبال فخری به آشپزخانه رفته و طبق معمول سرگرم پچ پچ کردن و شاید هم غیبتی زنانه بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما سرش را به گوش فخری نزدیک‌تر کرد و در حالی که چهره‌اش را غرق در حیرت نشان می‌داد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، نمی‌دونی که! وقتی تهران بودم همین فاخته مثل کنیز حلقه به گوش چنان به حرف شروین بود که نگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخ آخ! شروین رو نگو که چه دیکتاتوری بود برا خودش! این‌جوری مظلوم نبینش! یه امپراطوریه که بیا و ببین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما گفت و گفت تا این که فخری که دیگر تحمل حرف‌های خاله زنکی سیما را نداشت. با چشم‌هایی که از فرط تعجب و ناباوری در مقابل حرف سیما گرد شده بودند، سری به تمسخر تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا زن داداش؟! انگار این‌هایی که درباره‌شون حرف می‌زنی خواهر و خواهر زاده‌ی من هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما که انتظار این حرف را از جانبش نداشت و توقع داشت فخری حرفش را باور کند، پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردن و سرش داده و صورت استخوانی‌اش را برگردانده و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من رو باش که خواستم چشم و گوشِش رو نسبت به اطرافش باز کنم تا گول آدم‌های به ظاهر مظلوم رو نخوره. ایش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و با دلخوری فنجانی چای از سینی برداشت و دو حبه قند در دست گرفت و بق کرده به سالن آمده و روی مبلی کنار مینو و افسانه نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری با خود گفت «الله اعلم! شاید هم حرف‌های سیما دروغ نباشه. فاخته تجربه‌ای نداره و خیلی لی لی به لالای پسرش می‌ذاره و به اون می‌نازه!» این را با خود گفت و سینی چای را بلند نمود و به سالن آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما وقتی دید دخترش با آب و تاب در مورد خریدهای اخیرش با مینو حرف می‌زند و مارک بودن اجناس خریداری شده‌اش را به رخش می‌کشد، نگاهی به آنها کرده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مینو جون نمی‌دونی چه لذتی داره فلان لباس مارک رو بپوشی و توی مجلس وارد شی! آخ اون وقته که چشم‌ها چهار تا میشه و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که در حال تعارف چای به برادرش فرهاد بود، رو به سیما گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن داداش درسته الان دوره‌ای شده که عقل مردم تو چشم‌شونه؛ اما باز هم مهم آدمیه که اون لباس رو به تن می‌کنه! عقل و فهم و شعور چیزی نیست که با فلان مارک لباس و ظاهر آدم‌ها مشخص بشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه بسا آدم‌های فقیر و نداری هستن که محبت و درک و شعورشون به صد تا پولدار با فلان لباس و ماشین می‌ارزه و از ظاهر و لباس‌های پاره پوره‌شون مشخص نیست. پس همه چی به پول و مارک و لباس ختم نمیشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما دلخورانه اخمی کرد و چایش را لاجرعه سر کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرودگاه مثل همیشه زنده و پر شور بود و مسافران در رفت و آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای میرداماد با دیدن خانواده‌ی آقای سلیمی از جا برخاست و به پیشواز آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به به آقای سلیمی چه عجب یادی از ما کردی مرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی به گرمی دست او را فشرد و او را به آغوش مردانه‌اش کشید. دو همکار قدیمی پس از مدت‌ها به دیدار هم رسیده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای میرداماد شانه‌های سلیمی را گرفت و قدری به عقب کشید تا بهتر به صورتش نگاه کند. همان‌طور که به چهره‌اش خیره شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راه گم کردی مرد؟ رفتی حاجی حاجی مکه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی لبخندی گرم بر لب راند و در جواب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه گرفتاری‌ها می‌ذاره؟ الان هم مسافری داشتیم که این‌و‌َرا پیدامون شده و خودش خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میرداماد با دست به بازویش زد و خندید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه خودت اعتراف کردی پیرمرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و آن وقت بود که به خود آمده و تک تک با اعضای خانواده‌ی سلیمی احوالپرسی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری به همراه بچه‌ها و فرهاد و خانواده‌اش روی صندلی منتظر فرود هواپیما نشستند. هنوز چند دقیقه‌ای تا فرودش باقی مانده بود. میرداماد سلیمی را به کناری کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پسرهات چی کار می‌کنن شغلی دست و پا کردن یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره مسعود که مغازه مبل فروشی زده و بهنام هم که همراه نامزدش آتلیه کار می‌کنه. مهرداد هم که هنوز درس می‌خونه و فعلا مونده تا موقع کارش و این حرف‌ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میرداماد ته ریشش را خاراند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترت مینو خانم چی؟ دیپلم گرفته بود درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، مینو هیچی فعلا مصرف کننده‌ست! و با این حرف لبخند زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میرداماد ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه موافق باشی چند روز دیگه اینجا آزمون داره برا استخدام و بعد هم مصاحبه. مینو خانم می‌تونه شرکت کنه و می‌دونم با وجود کارمند لایقی مثل خودت، مینو توی آزمون و مصاحبه موفق میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چطوره؟ موافقی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من که حرفی ندارم چه از این بهتر؟ باید دید خودش موافقه یا نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین حال چند قدمی از آقای میرداماد فاصله گرفت و از راه دور با سر به مینو اشاره‌ای کرد تا آمده و نظرش را جویا شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی مینو از جا برخاست و به طرف پدر حرکت کرد، آقای سلیمی نزد میرداماد برگشت و منتظر مینو شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو در جریان امر قرار گرفت و دست‌هایش را با خوشحالی به هم زد و با شادی زائدالوصفی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی من سعیم رو بکنم آزمون رو خوب بدم و مصاحبه رو پشت سر بذارم تو فرودگاه استخدام میشم و جای بابام می‌شینم و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای میرداماد لبخندی زد و رو به مینو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جای بابات که نه! بابات تاج سر ما بود اما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی حرف میرداماد را قطع کرد و رو به دخترش کرده و دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما کارمند فرودگاه میشی و به آرزوی بچگی‌ت می‌رسی. یادمه بچه که بودی همیشه می‌گفتی بابا من رو همرات ببر می‌خوام هر روز هواپیما رو ببینم. وقتی با خودم می‌آوردمت از بزرگی و صدای هواپیما می‌ترسیدی و گریه می‌کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی با یادآوری آن روزها خندید و سری تکان داد و زیر لب یادش بخیری گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این هنگام هواپیمای عظیم الجثه به زمین نشست و وقتی پله‌هایش روی زمین قرار گرفت، مسافران یکی یکی از آن پیاده شدند. همه به استقبال رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاخته به همراه جوانی خوش پوش و بلند قامت و باوقار به طرف سالن فرودگاه می‌آمد. جوان دست برد و عینک دودی را روی چشم جابه‌جا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه منتظر بودند تا میهمانان از راه برسند. در این میان قلب مینو با دیدن شروین در سینه به تپشی سخت افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ورود میهمانانِ تازه از سفر رسیده، جو سنگین شده بود. همه به نوعی با یکدیگر تعارف می‌نمودند. گویی از هفت پشت غریبه‌اند که حال با یکدیگر آشنا شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ، مهرداد از جایش بلند شد و به طرف آیفون رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب به‌‌‎سلامتی داداش بهنام هم با زن داداش اومد. دیگه یخ مجلس وا میشه! با این حرف لبخند بر لب میهمانان نشست. فخری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه که ما تا حالا حرف نمی‌زدیم و عین مجسمه نشسته بودیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد دکمه‌ی آیفون را فشرد و اندکی بعد صدای بهنام از پشت در سالن بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا الله ما اومدیم کسی روسری سرش نباشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرور در حالی که از حرف نامزدش لبخند می‌زد، به دنبالش وارد سالن شد و تعارفات معموله را با میهمانان انجام داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد به آغوش بهنام پرید و از گردن عمویش آویزان شد. بهنام همان‌طور که بهزاد را در آغوش می‌فشرد و صدای آخ و واخ بهزاد را درآورده بود، با میهمانان دست داده و خوش و بش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام بـ ـوسه‌ای بر گونه‌ی بهزاد زد و او را از خود جدا کرده و روی زمین گذاشت. با دست به کمرش زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بدو عمو جون برو بازی کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بهزاد مانند تیری که از چله‌ی کمان رها شود، دست‌ها را مشت کرده و با دهانش صدای موتور درآورده و از جمع خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سلیمی و فخری خانم با دیدن عروس‌ها و پسرهایشان که همه جمع شده بودند، احساس شادمانی و غرور می‌کردند. به گفته‌ی مهرداد یخ مجلس شکست و جمع دوستانه‌تر شده و کم کم صدای خنده و هیاهوی میهمانان فضای خانه را پر ساخت. آقای سلیمی به عادت همیشگی‌اش پیشانی عروسش را بوسید و فخری نیز با محبتی هر چه تمام‌تر او را به آغوش کشید. زن و شوهر هیچ فرقی بین عروس‌هایشان نمی‌گذاشتند و هر دو را به یک اندازه دوست داشته و محبت می‌نمودند. وقتی همه جمع شدند، خاله فاخته موقعیت را مناسب دیده و با سوغات‌هایی که با خود آورده بود، دل همه را به دست آورد. برای هر کس سوغاتی مناسب حالش را آورده بود؛ اما برای مینو پیراهن سنگ‌کاری شده‌ی بسیار زیبایی تدارک دیده بود که بلندی پیراهن تا مچ پایش می‌رسید. پیراهنی پوست پیازی که رنگش قطعاً به صورت مینو می‌آمد و زیبایی‌اش را دو چندان می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه گرم صحبت با یکدیگر و پذیرایی شده و هر کس با بغل دستی‌اش در مورد موضوعی گفتگو می‌کرد. مسعود و بهنام از شروین در مورد کارش می‌پرسیدند و فرهاد و سلیمی و فخری و سیما نیز به حرف‌های فاخته که از چگونگی اوضاع در تهران صحبت می‌کرد، گوش سپرده بودند. بهناز و سرور و افسانه و مینو نیز جمعی جوان پسندانه تشکیل داده و از هر دری صحبت می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهرداد نیز در مبلی فرو رفته و طبق معمول سر در گوشی برده و با آن مشغول بود که ناگهان صدایی مهیب از حیاط توجه‌ی همه را به خود جلب کرد. جمع به یک‌باره از هم پاشیده و همه سراسیمه و با نگرانی و وحشت به حیاط دویدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همهمه‌ای به راه افتاده و هر کس به طرفی می‌دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک چشم بر هم زدن حیاط خانه مملو از مرد و زن شده بود. تعدادی از مردهای محله به کمک شتافته و زنان همسایه به تماشا ایستاده و تعدادی هم با تلفن‌های همراه مشغول فیلم‌برداری بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسانه از ترس و وحشت از هوش رفته و سیما به دور دخترش سعی در به هوش آمدنش داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه جا غرق در دود و سیاهی بود. اتاقی که در حیاط به عنوان انباری بود، در شعله‌های آتش اسیر شده و بی مهابا در کام آتش می‌سوخت. بهناز بی‌تابانه به سر و صورتش می‌کوفت و پسرم بهزاد از زبانش دور نمی‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی و پسرانش به اهل منزل اجازه‌ی پیش آمدن نداده بودند. خود و پسرانش به همراه فرهاد دست به دست هم داده و با سطل و شیلنگ و هر چه به دستشان می‌آمد، آب بر شعله‌های سرکش آتش می‌ریختند. مردان محله نیز همه چون آتش نشانان کمک می‌نمودند. هیاهو و همهمه‌ای به راه افتاده بود که بیا و ببین! یکی داد می‌زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون‌جا بریز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگری می‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مسعود احتیاط کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن یکی می‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهنام اون‌ور رو بپا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین نیز آستین بالا زده و با کمک بهنام آب بر آتش می‌ریخت و سپس چون از همه به انبار نزدیک‌تر بود، در آن هوای سرد سطلی پر از آب کرده و به روی خودش ریخت و با لگدی که به در انبار زد، به دل آتش شتافت تا بهزاد را از شعله‌های بی‌رحم آتش نجات دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری نیز با دیدن این صحنه‌ها و از استرس زیاد پا سست کرده و بر زمین نشسته و توان حرکت نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین دستش را حایل صورتش کرده و پیش رفت و با صدایی بلند بهزاد را صدا کرد. صدای جزغاله شدن وسایل انبار هر لحظه بیشتر می‌شد و هر چه آب بر آتش می‌ریختند؛ گویی خیال خاموش شدن نداشت. دیوارها سیاه شده و از دود غلیظ جایی دیده نمی‌شد. شروین به سرفه افتاده بود و سعی می‌کرد با دست دود را کنار زده و با زحمت در حالی که چشم‌هایش جایی را نمی‌دید با چشم‌هایی نیمه باز به دنبال بهزاد می‌گشت. اما اثری از بهزاد نبود که نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلهره‌ها و اضطراب‌ها بیشتر شده بود. مسعود هراسان و با عجله از این سو به آن سو می‌رفت تا راهی برای نجات پسرش پیدا کند. آب‌ها بود که بر آتش ریخته می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین آماده شد تا جلوتر رفته و وسایل سوخته را کنار بزند شاید بهزاد را پیدا کند، که بهنام با فریاد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شروین، شروین بیا بیرون بهزاد این‌جاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین با صدای بهنام سر برگرداند؛ اما همین که خواست از اتاق بیرون بپرد، کمد چوبی که غرق در آتش بود پیش پایش افتاد و راه را بر او سد کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردان همسایه با صدای شروین به کمکش شتافته و او را از لابه‌لای آتش و دود نجات دادند. سرانجام آتش سرکش دست از تلاش برداشته و با بسیج شدن مردم خاموش شد. به قدری همه چیز سریع اتفاق افتاد که کسی فرصت نکرد به آتش‌نشانی خبر دهد. اگر کمک مردم نبود قطعاً آتش به زودی خاموش نمی‌شد و به تمام خانه سرایت می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد گوشه‌ای از حیاط پشت وسایل کز کرده و از ترس از هوش رفته بود. زمانی که بهنام او را بیهوش کنج حیاط پیدا کرد، او را به آغوش کشیده و به دست مادرش سپرد تا هم بهناز از سلامتش دل آرام کند و هم خود بتواند با کمک دیگران به امور رسیدگی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مهار شدن آتش کم کم مردم متفرق شده و هر کس به طرف خانه‌ی خود به راه افتاد. عده‌ای بر این وضع دل می‌سوزاندند و عده‌ای نیز نقل محافلش نمودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام خانه را بوی دود و سیاهی برداشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدوداً تمام وسایل اتاق سوخته و از بین رفته بود و آنچه به نظر از بین نرفته بود؛ نیمه سوخته و یا قابل استفاده نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسایل یکی یکی به کمک جوانان تفکیک داده شده و به سطل زباله ریخته شد. بهنام و مسعود و مهرداد هر سه به تکاپو افتاده و در و دیوار اتاق را به اندازه‌ای که می‌شد از سیاهی نجات بخشیده و تمیز نمودند. سپس مردان یکی یکی پشت در حمام صف بستند تا به نوبت دوش گرفته و خود را از آن وضع آشفته و سر تا پا سیاهی و دود نجات دهند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این بین شروین از نظر جسمانی بیش از همه آسیب دیده بود. گر چه خوددار بود و به زبان نیاورده بود اما؛ دست‌هایش تا حدودی سوخته و زمانی که از حمام بیرون آمد؛ مادر و خاله‌اش متوجه‌ی دست‌هایش شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاخته با دیدنش بر پشت دستش زد و با نگرانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا مرگم بده دست‌هات سوخته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و هراسان به طرف او رفته و دست‌هایش را در مقابل چشم‌های خود زیر و رو می‌کرد تا میزان سوختگی‌اش را دیده و نظر دهد. لذا همان گونه که دست‌های شروین را در دست گرفته و با خود می‌کشید، رو به فخری کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آبجی خمیردندون بده تا به دست‌هاش بمالم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری نیز دستی بر طاق صورتش زد و رو به شروین گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای خدا من رو بکُشه خاله! حالا اومده بودی خونه‌ی خاله هوایی بخوری ببین چی به روزت اومد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین که بی تابی مادر و خاله را دید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباشید مامان، خاله، چیزی نشده که! یه سوختگی جزئیه رفع میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاخته باز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آبجی خمیردندون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری نگاهی به خواهرش کرد و سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خمیردندون چیه خواهر! من الان درمونش می‌کنم با چیزی بهتر از خمیردندون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و به طرف آشپزخانه رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد در آغوش مادر به هوش آمده و مسعود در کنارش بود تا جزئیات آتش‌سوزی را از او بپرسد. زیرا می‌دانست یک لحظه غفلت از بچه چنین رخدادی را باعث شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد که به نوعی بالای منبر رفته بود و سخنرانی می‌کرد؛ عطسه‌های پیاپی شروین پارازیتی در کلامش می‌انداخت. حال هنگام بحث و بررسی این اتفاق بود. هر کس چیزی می‌گفت و نظری می‌داد؛ اما بهزاد بهتر از همه از ماجرا خبر داشت. چرا که او بود که بادکنکش را از لوله‌ی گاز پر کرده و سپس با زدن کبریت خواسته تا بالنی درست کند؛ اما با ترکیدن بادکنکِ پر از گاز وحشت کرده و کبریت را رها کرده و باعث آتش‌سوزی در انبار می‌شود. سپس با ترس و دلهره در حیاط مخفی شده و با دیدن شعله‌های آتش از هوش می‌رود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری از آشپزخانه خارج شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرما خواهر این هم روغن کنجد درمون سوختگی! نه تاول می‌زنه و نه می‌سوزه دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب قندها و شربت‌های گلابی که مینو پی در پی درست کرده و به از هوش رفتگان و دلهره‌زدگان خورانیده بود، کارساز بوده و همه را سرحال کرده و غم را از دلشان زدوده بود؛ زیرا از قبل شنیده بود یکی ازخواص گلاب زدودن غم از دل بوده و برای همین است که در مراسم ختم و مصیبت گلاب بر سر مدعوین می‌پاشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این اتفاق بار دیگر پچ پچ‌های در گوشیِ سیما با فخری شروع شد. از هر فرصتی استفاده کرده و در هر گوشه و کناری که فخری را تنها می‌دید، در گوشش وِز وز می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا به دور فخری جون! نمی‌دونستم با اون خصوصیاتی که به شخصه از این مادر و پسر کشف کرده بودم، بدقدم هم هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اِ اِ دیدی؟ دیدی هنوز از گَرد راه نرسیده چه به روز خونه و زندگیت اومد؟ یا از بدقدمی شومِ شونه یا چشم و چال‌شون شوره! ایش ندید بَدیدها! نمی‌دونستم با اون همه دَم و دستگاهی که خودشون دارن زندگی و تیر و تخته‌های شما به چشم‌شون میاد و چشِتون می‌کنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری همان‌طور که نمک خورش را می‌چشید، نگاهی حاکی از دلخوری به سیما کرده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن داداش، بنده خدا شروین که به دل آتیش زد تا جون نوه‌ی من رو نجات بده! فردا یه وجب جا بیشتر که نمی‌گیریم! نباید پا رو حق بذاریم و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما نگذاشت حرفش را تمام کند و با چشم‌هایی فراخ شده ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نیگا باز حرف خودش رو می‌زنه! این از سیاست‌شونه من این‌ها رو می‌شناسم! تو نمی‌دونی همین فاخته چه نقشه‌هایی برا عروس آینده‌اش کشیده! هنوز عروس بیچاره رو پیدا نکرده گفته چنین می‌کنم و چنان! فقط این رو از من بشنو اگه روزی روزگاری برای مینو پا پیش گذاشتن گول حرف‌هاشون رو نخوری! از ما گفتن بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این هنگام فاخته در آستانه‌ی در آشپزخانه ظاهر شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آبجی غذا آماده است؟ بچه‌ام شروین گرسنشه با این دستاش که نمی‌تونه غذا بخوره باید خودم دهنش بذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری سری به طرفش چرخاند و با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بمیرم الهی! آره عزیزم تا چند دقیقه دیگه میارم، فقط بی‌زحمت داری میری مینو رو صدا کن بیاد کارِش دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاخته سری به علامت مثبت تکان داد و رفت. سیما با چهره‌ای فاتحانه که گویی فتحی بزرگ انجام داده رو به فخری کرده و به آهستگی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگفتم؟ از حالا منت سرت می‌ذاره. دیدی چطور می‌گفت بچه‌ام با این دست‌هاش؟! سپس گردنی تاب داد و ادایی به چهره‌اش ریخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انگار بچه‌اش بچه‌ی دو ساله‌ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که از حرف‌های خاله زنک سیما طاقتش طاق شده بود، زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و لبی برچید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون زن داداش که به فکر خوشبختی دختر منی. به حرف‌هات فکر می‌کنم و نمی‌ذارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این لحظه مینو وارد شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله مامان، خاله گفت کارَم داری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قربون دستت مامان، اون سفره رو بردار و ببر پهن کن تا غذا رو بکشم همه گرسنه‌ان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو سفره را برداشت و به طرف پذیرایی رفت. سیما نیز که فخری را به خوبی می‌شناخت و از دهن‌بینی او مطلع بود و مطمئن بود حرف‌هایش تا حدودی بر فخری اثر کرده؛ فاتحانه کفگیر در دست گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فخری جون بده به من برنج رو بکشم، تو خورش بکش که گوشت‌هاش رو درست تو ظرف‌ها قسمت کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری با گفتن یا علی قابلمه‌ی برنج را جلوی سیما گذاشت و خود متفکرانه در حالی که چهره‌اش به خوبی نشان می‌داد که به حرف‌های سیما می‌اندیشد؛ ملاقه به دست به جان خورش افتاد تا پس از یک روز تلاش بی‌وقفه و لبریز از دلهره و اضطراب لقمه‌ای نان خورده و استراحت نمایند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف‌های سیما چنان گل انداخته بود و از هر دری حرف به میان می‌کشید که گویی می‌ترسید فرصت کم آورده و حرف‌ها در دلش تلنبار شوند. البته این فاخته بود که پیش از سیما حرف شیرین دختر یکی یکدانه‌اش را پیش کشیده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طفلی دخترم وقتی مدرک دکتراش رو گرفت و در به در دنبال جایی برای مطب می‌گشت تا بتونه مطب بزنه، یه دعوتنامه از لندن برای کیانوش اومد که به تخصصش نیاز دارن و باید به ماموریتی چند ماهه بره تا توی بیمارستان اونجا پیوند قلب انجام بده. دخترم هم مجبور شد با شوهرش راهی بشه و قید خونواده‌ش رو بزنه و کلاً اون‌جا موندگار بشن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما که می‌خواست در مقابل حرف فاخته حرفی زده باشد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فاخته جون من که کلاً با کار کردنِ دختر بیرون از خونه مخالفم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو که وقت را مناسب دید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زن‌دایی الان دوره و زمونه‌ی ما با شما فرق کرده! دخترها هیچ فرقی با پسرها ندارن و زن‌های جامعه‌مون پا به پای مردهاشون کار می‌کنن. الان خودِ من؛ قراره برای فرودگاه آزمون بدم و اگه قبول شدم کارمند اونجا میشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دستی به صورتش کشید و در حالی که چشم‌های میشی رنگ و پر مژه و کشیده‌اش را خمار می‌کرد، قدری عشوه و ناز در صدایش ریخت و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً خدا رو چی دیدی شاید هم مهمون‌دار هواپیما شدم و از اون لباس فُرم خوشگل‌ها پوشیدم! من که چهار ستون بدنم سالمه و دندون کرم خورده‌ای هم تو دهنم نیست، بابام هم راضیه و کمکم می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با چشمکی رو به پدرش ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه نه بابا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش نیز در حالی که در جوابش لبخند می‌زد، سری به پایین تکان داد و هم زمان چشم‌ها را نیز بسته و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره بابا جون من راضی‌ام و خیلی هم خوشحال میشم که دختر یکی یه دونه و عزیزم جایی کار کنه که خودم قبلاً بودم و با محیطش آشنام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌های همه بعد از شنیدن این خبر دیدنی شده و تعجب از چهره‌هایشان می‌بارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهنام با لودگی لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا شانس بده ولله، کاش من دختر می‌شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نگاهی به چهره‌ی سرور کرد و با همان لحن شوخ ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرور نیز خندید و در جوابش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا که نشدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما که از شنیدن این خبر در حال انفجار بود، نیشخندی به لب نشاند و بدون این که بتواند حسادت خود را پنهان کند، بدون ابا با دهان کجی که به سلیمی نمود، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله دیگه! پَ چطور بتونید خسارتی رو که خوردید، جبران کنید؟ باید هم با افتخار دخترتون رو سرکار بفرستید و بگید به به و چَه چَه! و این جمله را در حالی بیان کرد که گردنش را تاب داده و یک تای ابرویش را بالا برده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد که به خوبی او را می‌شناخت و از رفتارش شرمگین شده و خجالت می‌کشید، به صورت سلیمی نگاه کند، با تحکّمی مردانه او را صدا زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سیما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و سرش را پایین انداخت. سیما که رفتار فرهاد را مبنی بر کوچک کردن خویش می‌دید، با عصبانیت از جایش بلند شده و به اتاق مجاور رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد زیر لب استغفراللهی گفت و دانه‌های تسبیح را که در دست داشت، محکم‌تر روی هم انداخته و سپس تسبیح را در دست مچاله کرده و در جیب کتش انداخت. سعی کرد قدری آرامش در صدایش بریزد و رو به افسانه کرده و آمرانه‌تر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا برو به مادرت بگو آماده شو بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افسانه نیز که هوا را پس دیده بود، با خشم و انزجاری که از چشم پدر دور مانده به پدرش نگاهی کرد و از جا برخاست. سپس با افسوس به شروین نگاهی انداخت و به طرف اتاقی که مادر رفته بود، به راه افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که برای پذیرایی به آشپزخانه رفته و نیمی از حرف‌ها را نشنیده بود، وقتی با سینی چای به سالن آمد و سیما و فرهاد و افسانه را آماده و چمدان به دست در حال خداحافظی کردن با مهمان‌ها دید، سینی را از دستش روی گل میز نهاد و با تعجب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا زن داداش؟ چی شد یهو؟ اتفاقی افتاده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیما صورتش را بوسید و در حالی که هنوز آثار ناراحتی و خشم در صورتش هویدا بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما بریم دیگه! مرخصی فرهاد داره تموم میشه. حالا کُلی هم تو راهیم تا برسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خداحافظی کرد و از سالن بیرون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری و مسعود به دنبالشان آمده تا بدرقه‌شان کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری با دلخوری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه چی شد چرا یه دفعه پا شدید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد و افسانه بیرون از حیاط رسیده بودند. سیما که در پشت سر آنها حرکت می‌کرد، پا سست کرد و منتظر شد تا مسعود به دنبال دایی‌اش بیرون برود. سپس سر را به فخری نزدیک و کج کرد و با صدایی آهسته‌تر که مسعود متوجه نشود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فخری جون نذاری دخترت بره و بیرون از خونه کار کنه! دختری که با مرد جماعت سر و کار داشته باشه خیره سر میشه و پررو! فردا ممکنه برات آبروریزی هم به بار بیاره و آبروی چندین و چند ساله‌تون رو ببره! دختر با مرد جماعت زیر یه سقف کار کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و برای بزرگ‌تر جلوه دادن این کار سری تکان داد و با افسوس گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نُچ نچ نچ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با چشم و ابرو به در سالن اشاره‌ای کرد و به همان آهستگی ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادت نره چی در مورد این‌ها بهت گفتم! گول ظاهرشون رو نخوری و مفت مفت دخترت رو اسیرشون نکنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که با حیرت به حرف‌هایش گوش می‌داد، سری در مقابلش به تایید تکان داد. سپس سیما باری دیگر خداحافظی گفت و از در خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فخری که هنوز از حرف‌های سیما بهت زده بود، به سالن برگشت تا به دیگر میهمانانش برسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارزینه، ارزینه دخترو کُجوی ننه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چه پیرزن صدا می‌کرد، خبری از ارزینه نبود. طاقتش طاق شده بود که این بار بلندتر از پیش او را صدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارزینه، ارزینه اومدِی ننه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزینه با چشم‌هایی پف کرده و خواب آلود در حالی که با یک دست گوشه‌ی دامن چین‌دار و رنگارنگش را در دست گرفته و با دست دیگر چشم‌هایش را می‌مالید، روبرویش ظاهر شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ننه بَرِی چی چی صِدام کِردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرزن نگاهی به او کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاکو یَدیت که رفت دوکونو. خواسُوم بِری دو تو نونو بوسونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزینه با بی‌حوصلگی سری خاراند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالو که چیطو شه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیرزن که عادت به سحرخیزی داشت و صبح زود صبحانه‌اش را می‌خورد، باز در جوابش ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مو که نَمتونَم از ای نونُ بوخورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزینه که خواب دَم صبحش خراب شده بود به اجبار و با کج خلقی در حالی که خمیازه‌ای طولانی می‌کشید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باش رو چیشُم ننه اَلونو میرُم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و سپس به طرف حیاط رفت تا آبی به صورتش زده و امر مادربزرگ را اطاعت کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از وقتی که پدر و مادرش مُردند، مادر بزرگش که مادرِ مادرش می‌شد با آنها زندگی می‌کرد و این خواهر و برادر دوقلو را به قول معروف، تر و خشک می‌کرد. گر چه پیر بود؛ اما هنوز چست و چابک بود. ارزینه و یدالله هر دو در مرز بیست و پنج سالگی بودند؛ اما مادربزرگ عقیده داشت که آنها هنوز به یک بزرگ‌تر نیاز دارند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا دخترش زنده بود او با پسرش بهمن و عروسش زندگی می‌کرد؛ اما از وقتی که دخترش به همراه شوهرش در تصادف کشته شدند و پسرش بهمن به خاطر شغلش به شهری دیگر نقل مکان کرد، او نیز ترجیح داد با دوقلوها زندگی کند. بدین ترتیب هم آنها تنها نمی‌ماندند و هم خود با پسرش مجبور به ترک دیارش نمی‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزینه چارقَدش را در سر محکم کرده و از خانه بیرون زد. هوای پاک صبحگاهیِ روستا را با نفسی عمیق به ریه‌ها فرستاد. صدای جیک جیک مستانه‌ی گنجشکان بر درخت‌های سرسبز و بلند قامت چون سمفونی بسیار زیبا در گوشش نواخته می‌شد و همین باعث شد تا خواب از سرش پریده و شاداب‌تر و سرزنده‌تر گردد. روستایشان سرسبز و توریستی بود و هر ساله تعداد زیادی به دیدن این روستای زیبا و خوش آب و هوا می‌رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزینه دختر فعال و کوشایی بود و هنرهای دستی زیادی از مادربزرگ آموخته بود؛ اما به خاطر صورتی نه چندان زیبا، خواستگاری نداشت و تا به این سن مجرد مانده بود. درست است که با یدالله دوقلو بود؛ اما هیچ شباهت ظاهری با یکدیگر نداشتند. باالعکسِ او یدالله که یَدی صدایش می‌کردند، از صورتی زیبا و قدی رعنا برخوردار بود. همیشه در دل این حسرت را داشت که اگر او نیز با یدالله همسان بود، حال کودکانی قد و نیم قد داشت و برای خودش زندگی تشکیل داده بود و خانم خانه بود. چرا که در روستا دختران در سنی پایین به خانه‌ی بخت می‌رفتند و چون او مجرد و سرشان بی کلاه نمی‌ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این فکر و خیال بود که به نانوایی رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*چارقد: روسری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*بوسونی: بگیری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*دوکونو: مغازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای پاک روستا در تک تک سلول‌های ارزینه نفوذ کرده بود. با یک دست نان گرم و تازه را گرفته و با دست دیگر یک طرف دامن پرچین لباس محلی‌اش را گرفته بود تا از جوی آبی که در مسیرش بود؛ راحت‌تر بپرد. از جوی پرید و قدری که پیش رفت، باز دست به دامن شد تا این بار پله‌های خشتی و کهنه‌ی منتهی به کوچه را بالا برود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا به منزل رسید، اثری از خواب‌آلودگی در او دیده نمی‌شد. خم شد و سفره را انداخت و نان را روی سفره گذاشت و مادربزرگ را صدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ننه، ننه بیُ صُبونه بوخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس قوری را از روی سماور بلند کرد و دو فنجان چای برای خودش و مادربزرگش ریخت و در کنار او دور سفره نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رفتن خانواده‌ی فرهاد، مینو نفسی به آسودگی کشید. حال می‌توانست لحظاتش را به خوبی و خوشی در کنار خاله‌ی عزیز و پسرخاله‌ی خوش تیپش که مدت‌ها بود حس می‌کرد مهرش به دلش افتاده و احساس خوبی نسبت به او دارد، بگذراند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفتار فخری نسبت به خواهرش ریزبینانه‌تر شده بود. حرف‌های سیما مدام در سرش رژه می‌رفتند. از آنجا که دهن‌بین بود، مدام به محبت‌های فاخته نیز مشکوک می‌شد. خیال می‌کرد هر حرفی که می‌زند و هر بذله که می‌گوید و یا حکایتی که تعریف می‌کند، منظور خاصی در پسش نهفته دارد. همین باعث به هم ریختگی اعصابش شده و گاهی در رفتارش نمود پیدا می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن طرف سلیمی به فکر بود تا در مدتی که آنان قصد ماندن دارند، لحظات شاد و خوبی را برایشان فراهم کند. دوست داشت زمانی که از شهر و دیارشان می‌روند، با خاطره‌ای خوش بازگردند. درست است آتش سوزی که پیش آمد، کلی خسارت به او وارد کرد اما؛ همان را نیز سعی کرد با چند جمله‌ی کوتاه خاتمه دهد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین که همه سالمیم و نوه‌ی عزیزم چیزیش نشده و به لطف خدا شروین خان هم صدمه‌ای جزئی دیده؛ یعنی رحمت خدا! ضرر نباید به جون بخوره! ضرر مالی چیزی نیست، جبران میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین چند جمله کافی بود تا همه‌ی اعضای خانواده روحیه‌ی از دست رفته‌ی خویش را باز یابند و از خاطره‌ی بد این اتفاق گذشته و حتی خاطره‌اش را در ذهن مرور نکنند تا مبادا خاطرشان را مکدر سازد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین روزها بود که مینو به همراه پدر برای آزمون فرودگاه به محل تعیین شده رفت. روزی که نتایج اعلام می‌شد دلشوره‌ای عجیب داشت. از صبح پریشان بود و کارهایش را با بی‌دقتی و عجله و دلهره انجام می‌داد. به همین خاطر یا ظرفی از دستش به زمین افتاده و می‌شکست و یا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فنجان‌ها را از چای داغ پر کرد و از آشپزخانه خارج شد. قرار بر این بود تا میهمانان بعد از نوشیدن چای به همراه بهناز که نقش راهنما را برایشان داشت، برای خرید به بازار بروند و فخری و مینو در خانه مانده و تدارک ناهار را ببینند تا آنها بازگردند. بهنام و مسعود پس از چند روز مرخصی که به خود داده بودند، حال به مغازه و آتلیه برگشته و هر کدام به کار خود مشغول شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین که مینو با سینی چای از آشپزخانه خارج شد، مهرداد از پشت سیستم بلند شده و با عجله از اتاق خارج شد و با شور و هیجان رو به مینو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آجی بدو بیا نتایج رو اعلام کردن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف مهرداد باعث شد تا نگاهش به طرف او بچرخد. پایی تند کرد تا سریع‌تر چای را تعارف کند که ناگهان پایش به گوشه‌ی میز برخورد کرد و...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در یک آن سکندری خورد؛ اما پیش از آن‌که به زمین برسد، بازوانش از پشتِ سر توسط دست‌هایی قدرتمند و مردانه نگه داشته شد. تعدادی از فنجان‌ها واژگون شده و بعضی از آنها با برخوردِ میز شکسته و محتویاتشان پخش شده بود. تعدادی دیگر همان‌جا درون سینی افتاده و چایشان ریخته و هیچ کدام سالم به مقصد که مقابل میهمانان بود، نرسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو شوک‌زده به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد. خاله فاخته با دیدن این صحنه، با هراس و نگرانی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا خدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو با صدای ناجی‌اش از پشتِ سر، بازوانش را به آرامی از حلقه‌ی دستانش نجات داد و سری به عقب برگرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تکرار جمله‌ی شروین چشم‌هایش را به هم زد و سعی کرد حرفش را پیش خود حلاجی کند تا بتواند پاسخش را بدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین در مقابلش سری کج کرد و با لحن شوخی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دالی! کجایی دخترخاله؟ میگم حالتون خوبه طوری‌تون نشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو که تازه ناجی‌اش را دیده بود، گونه‌اش از شرم عنابی شد و چشم از دیدگان جذاب شروین گرفت. در حالی که طبق عادت لب‌هایش را با زبان خیس می‌کرد، با شرمی دخترانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه شما نبودید نمی‌دونم چی می‌شد؟! شاید الان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروین که تا به حال چهره‌ی مینو را شرم زده ندیده بود، نگذاشت بیش از این خجالت بکشد و یا با این فکر خود را بیازارد. به همین جهت حرفش را قطع کرده و سریعاً گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شکرخدا اتفاقی براتون نیفتاد. لطفا بیشتر مواظب باشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مینو که در حسی دوگانه اسیر شده بود، سوزش دستانش را که از ریختن چای سوخته بود، حس نمی‌کرد. لذا با همان شرم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم ازتون

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و با عجله نشست تا تکه‌های شکسته شده‌ی فنجان‌ها را از زمین جمع کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلیمی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا چقدر عجله می‌کنی؟ الهی شکر به خیر گذشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.