داستان از عشق و اسارات از بردگی تا اوج آزادی. داستان درباره دختری به اسم عاصیه است که به بردگی گرفته شده , شاهزاده ایرانی که به صورت ناشناس در اون شهر سکونت داره ، عاصیه رو میخره و زندگی جدیدی بهش میده. عاصیه آزادی رو در فرار و رهایی میبینه غافل از اینکه عشق بزرگترین اسارت رو با خودش به همراه داره...

ژانر : عاشقانه، اربابی، تاریخی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه

مطالعه آنلاین عاصیه
نویسنده : ع.ق

ژانر: #عاشقانه #اربابی #تاریخی

خلاصه :

داستان از عشق و اسارات از بردگی تا اوج آزادی. داستان درباره دختری به اسم عاصیه است که به بردگی گرفته شده , شاهزاده ایرانی که به صورت ناشناس در اون شهر سکونت داره ، عاصیه رو میخره و زندگی جدیدی بهش میده. عاصیه آزادی رو در فرار و رهایی میبینه غافل از اینکه عشق بزرگترین اسارت رو با خودش به همراه داره...

شايد در تمام شهرکسي به اندازه ي ((گودرز برده فروش)) عصباني نبود. پيرمرد نفس نفس زنان، در حالي که زير لب به خودش نا سزا مي گفت اين طرف و آن طرف مي رفت. هواي گرم ظهر تابستان «سلوکيه» هم خودش مشکلي بود براي اين پير مرد. تمام اتاق ها و مغازه هاي کناري بازار برده فروشان را گشته بود ولي اثري از اين تکه ي آتش نبود. هميشه دردسر درست مي کرد. - عاصيه....! خودت مي دوني که اگه دستم بهت برسه چيکارت مي کنم! ...

اين کلمات را در حالي فرياد مي زد که خراب کاري هايش را به ياد مي آورد. يک بار که گودرز از دست پختش براي يک مشتري تعريف مي کرد، جلوي روي مشتري گفت اين حرف ها دروغ است و اصلاً آشپزي بلد نيست. مشتري هاي ديگر را هم هر کدام جور ديگري پرانده بود. يکي را با بي ادبي ، يکي را با حرف هاي تند، يکي را با اظهار ضعف و ناتواني و... - اميد وار باش يا دستم بهت نرسه، يا قبل از اينکه برسه بميري، وگرنه تا آخر عمرت آرزوي مرگ مي کني! شايد داخل انبار زيرزمين خودش را مخفي کرده باشد. با اين فکر گودرز به سرعت به سمت پله هاي زيرزمين رفت. آرام و بي سر و صدا قدم بر مي داشت. اين وروجک فکر خوبي کرده بود. براي گمراه کردن فکر ها و فرار در فرصت مناسب جاي خيلي خوبي براي مخفي شدن بود. انبار تاريک و نمور بود، اما پيدا کردنش کار سختي نبود، کافي بود از حقه هاي خودش استفاده کند، پس بدون اينکه زحمت گشتن کل زير زمين را به خود بدهد فرياد زد: - پيدات کردم دختره ي بي همه چيز! و همانطور که انتظارش را داشت از پشت يکي از سبد هاي سيب زميني انتهاي انبار صداي خش خشي آمد. با تمام سرعت به سمتش رفت و سبد را کنار زد: چيزي نبود. رويش را برگرداند، دخترک ژنده پوشي که همه ي مصيبت ها از زير سرش بلند مي شد داشت آرام آرام به سمت در مي رفت ، با ديدن پيرمرد برده فروش به سمت در هجوم برد اما در قفل بود. تمام اميدش نا اميد شد، تپش قلبش زياد شد و فکرش کار نمي کرد ، ترس به جانش افتاد. دست سنگين گودرز از پشت چنگي در موهايش زد و با قدرت روي زمين پرتش کرد. از آنجا که عاصيه مي دانست چه اتفاقي قرار است بيفتد، خودش را روي پاهاي گودرز انداخت: - غلط کردم ، تو رو خدا نزنيد، ديگه فرار نمي کنم، باور کنيد، قول مي دم، قول مي دم ، فقط نزنيد ... هر کار که بگيد مي کنم ...

گودرز هم که خسته شده بود روي زمين نشست، به ديوار تکيه داد و نفس نفس زنان گفت: - آخه من با تو چيکار کنم دختر... نه حاضري درست مثل بقيه ي دخترا بموني، نه حاضري بفروشمت به يه بدبخت بي خبر. آخه چيکار کنم... هزار بار هم قول دادي ديگه فرار نکني از دستم … بعد نفس عميقي کشيد و انگشتش را به نشانه ي تهديد جلو آورد: - ببين، اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه سعي کني که فرار کني، عاصيه ... خودت بگو چيکارت کنم... - آزادم مي کنيد؟ - نه … کور خوندي… اونقدر به باد کتک مي گيرمت که بميري! فهميدي؟ اگه قرار باشه از دست من در بري و جيب من خالي بمونه، ترجيح مي دم مرده باشي. فهميدي؟؟ - آره... آره ، هر چي شما بگيد. - آه، اردلان مگر دستم بهت نرسه، اين جونور چي بود انداختي به جون من؟ آخ، آي ... قلبم ، واي ... سر گودرز به کناري افتاد و حرفش نا تمام ماند. عاصيه هم بي درنگ کليد را که از مشت بي جان پير مرد بيرون افتاده بود برداشت و سراغ در رفت اما قبل از اينکه وقت کند در را باز کند، دست گودرز بازويش را گرفت. - مي بيني؟ يه ذره هم روي حرفت نيستي؟ الان حقت هست که به باد کتک بگيرمت؟ ها؟ تو آدم نميشي دختر؟! کليدو بده من!!! از روي زمين بلند شد و خودش را تکاند. کليد را از دست عاصيه که تازه فهميده بود عجب امتحاني را خراب کرده قاپيد و در را باز کرد. قبل از بيرون رفتن برگشت و صورت نخراشيده اش را نزديک صورت عاصيه برد و گفت: - اما من آدمت مي کنم. يه بار ديگه فرار کن و ببين چه بلايي سرت ميارم! در طول اين لحظات عاصيه نفس خود را حبس کرده بود تا بوي گند دهان گودرز با آن دندان هاي زرد و سياهش خفه اش نکند و با اينکه درست نفهميد چه گفته اما از روي عادت سرش را به نشانه ي فرمانبرداري پايين انداخت. - بيا، اين سيني غذا ها رو ببر بالا براي دخترا. گودرز بعد از بالارفتن از پله ها و رسيدن به آشپزخانه اين دستور را به عاصيه داد. عاصيه با اينکه حوصله ي اين کار را نداشت اما براي اينکه روي اعصاب برده فروش پير نرود به سرعت دست به کار شد و سيني غذا را از روي طاقچه برداشت و بالا برد. سيني به دست وارد اتاق کنيز ها شد. اسم گودرز برده فروش به خاطر همين دختر هاي ترگل ورگل در تمام شهر هاي هفتگانه ي مدائن پيچيده بود. حتي درباريان اردلان، شاه پارتي ايران از او چند بار خريد کرده بودند. اما عاصيه رقت انگيز تر از اين موجودات سراغ نداشت. وقتي وارد شد دختري که اسمش يادش نبود مثل هميشه رو به روي آيينه با صورت خودش ور مي رفت تا موقع خريد بتواند خوب براي مشتري ها عشوه بيايد. بقيه ي دختر ها هم گوشه ي اتاق با هم سر اينکه چه چيزي براي شادابي پوست بهتر است بحث مي کردند. با ورود عاصيه،بدون اينکه آن دختر به خود زحمت دهد، از داخل همان آيينه گفت: - بذارش همونجا ... لازم نيست اون پاهاي کثيفت رو بذاري توي اتاق ما. عاصيه نگاهي به پاهاي سياهش انداخت، اما باز هم قيافه ي آن دختر حال بهم زن تر بود. حوصله ي دعوا نداشت و تازه از دست گودرز خلاص شده بود، پس سيني را همانجا گذاشت و از اتاق خارج شد. - درو نبستي! اين دختر شورش را درآورده بود، اما باز سعي کرد که به اعصاب خودش مسلط باشد پس بدون اينکه داخل اتاق را نگاه کند در را گرفت تا هل دهد اما باز هم صدايي از آن دختر بلند شد: - وايسا ببينم؟! تو عاصيه اي؟ آخِي، دخترا بيايد ببينيد کي اينجاست. دختر ها همه صحبتشان را قطع کردند و به اين گوشه ي اتاق آمدند تا او را درست ببينند. - ببينيد به چه روزي افتاده؟! همان دختري که اين بساط را شروع کرده بود، حالا رو به سمت عاصيه کرده و در حالي که مشتي از مو هايش را گرفته بود و شانه مي زد، اين جملات را مي گفت: - ببينيد عاقبت فرار کردن و چموشي کردن چيه. عاصيه روز اولي که اومد ، جاش اينجا بود، مثل يکي از ما بود که بايد فروخته مي شد به يکي از ثروت مند ترين مرداي شهر تيسفون، اما خانوم، به حاي اينکه از خداش باشه، به بخت خودش لگد زد و شبي که قرار بود بيان ببرنش از مغازه فرار کرد...

يه دختر تنها توي شهر به اين بزرگي که پر از سربازاي پارتيه کجا مي تونه فرار کنه؟ غروب نشده گرفتنش، اما معامله فسخ شد و گودرز مجبور شد همه ي پولي که گرفته بود رو پس بده. از اون به بعد هم به جاي اينکه زندگي راحتي مثل ما داشته اشه، زندگي حيواني خودش رو انتخاب کرد. الان به جاي تشک روي کاه مي خوابه و اگر از غذاي ما چيزي اضافه بياد بهش مي دن تا بخوره... دختر هاي ديگر شروع به تاييد و تمسخر کردند: - آخِى، دلم واسش مي سوزه... - حتما خيلي پشيمونه که همچين زندگي اي رو از دست داده - خب شايد ديوونه ست، حق داره که اينطوري هم زندگي کنه - آره، حتما ديوونه ست، کي حاضره همچين معامله اي بکنه؟! - به سر و وضعش نگاه کنين! - واي لباساي پاره پوره و کثيفشو! - يعني واقعا اينقدر کثيفه يا پوستش کلا اين رنگيه؟ دختر اولي ادامه داد: - تازه، از بچه گي دست به دست بين همه ي برده فروش هاي هفت شهر مدائن چرخيده، اما هيچکس نتونسه بفروشتش! عاصيه متوجه نبود که از فرط عصبانيت چنان لبش را گاز گرفته که نزديک بود جايش زخم شود. با تمام شدن حرف دختر، عاصيه به آرامي وارد اتاق شد و ظرف سفالي سوپ را با يک دست برداشت و کمي از آن را چشيد، نزديک دختر ها شد. همه ي دختر ها خشم را درون چشمانش مي خواندند. اما عاصيه با لبخندي تصنعي نزديک تر شد و دخترها هم از ترس همه پشت سر دختر اولي پناه بردند. دختر اولي اما با قيافه اي حق به جانب گرفته و مطمئن،ودر حالي که درون دلش مثل سير و سرکه مي جوشيد و قلبش ديوانه وار درون سينه اش مي تپيد، رو به روي عاصيه دست به کمر ايستاده بود. عاصيه نزديک ايستاد و در حالي که از اعماق وجودش از ترس اين دختر هاي پر رو لذت مي برد انگشتش را داخل سوپ برد و باز هم مزه اش را چشيد و گفت: - فرق من با تو اينه که من دنبال آزاديم و خودم رو براي تمام هزينه هاش آماده کردم، اما براي ساکت کردن هرزه اي مثل تو،... همين کافيه ... و کاسه ي سوپ را روي صورت دختره ي پر رو کوبيد. کاسه شکست، سوپ تمام صورتش را پوشاند، صداي جيغ همه ي دخت ها به هوا رفت. دختر اولي روي زمين بود و جاي جاي صورتش را بررسي مي کرد که آيا جايي خون ريزي کرده يا نه، به جز داغي سوپ چيز ديگري نبود. خودش را جمع و جور کرد و به عاصيه گفت: - اميد وارم خودتو براي اين آماده کرده باشي: و به در اشاره کرد. عاصيه با نگراني به در نگاه کرد، صداي پايي که روي پله ها کوبيده مي شد و فريادي که صدا مي زد: - با زندگي بي ارزشت خدا حافظي کن عاصيه…

در طول اين مدت تنها چيزي که به آن فکر نکرده بود گودرز و قول و قرار هايي بود که با او بسته بود. ديوانه وار شروع کرد به گشتن دور و بر اتاق براي مخفي گاه يا راه فراري. هيچ راه فراري نبود. اما، پنجره ي اتاق نظر عاصيه را جلب کرد. به سرعت سراغش رفت، ارتفاع تا کف کوچه زياد و مطمئناً براي او پريدن بسيار خطرناک بود. اما مقداري کاهي که روي زمين بود شايد از شدت ضربه مي کاست. صداي گودرز هر لحظه نزديک تر و صداي فرياد هايش از شدت نفس نفس زدنش نا مفهوم تر مي شد. بالاخره تصميمش را گرفت. دهان همه ي دختر ها باز مانده بود، اما ابتدا پاهايش را بيرون برد و به لبه ي پنجره آويزان شد، با گوشه ي چشم پايين را ديد. فاصله ي پاهايش از زمين زياد نبود. در يک لحظه دست هايش را ول کرد و پايين پريد، اما وقتي به زمين رسيد درد شديدي کف پاي راستش احساس کرد که تا مغزش رسيد. توان راه رفتن نداشت و فقط صداي جيغ و داد اطرافيان و عابران کوچه را مي شنيد اما چنان درد امانش را بريده بود که حتي بعد از چند لحظه متوجه حضور گودرز بالاي سرش نشد که مدام فرياد مي زد. صداي فرياد هاي نا مفهوم گودرز چنان بلند شد که عاصيه را به خود آورد، شلاق دستش بود و هر لحظه ممکن بود آن را پايين بياورد، عاصيه با ديدن اين صحنه خود را به کناري کشيد. دختر ها پايين آمده بودند اما از شدت عصبانيت گودرز جرأت نزديک شدن نداشتند. بالاخره قبل از اينکه گودرز ضربه اي بزند، چند تا از زن هاي خيابان زير بازوي عاصيه را گرفتند و داخل مغازه آوردند. آشپز که زن چاق و با تجربه اي بود، از شيشه هاي ادويه و دارو ها مقداري مرهم آماده کرد و روي پاي عاصيه بست. گودرز از عصبانيت فقط از اين طرف تا آن طرف مغازه راه مي رفت و به خودش ناسزارمي گفت، ناگهان از کوره در رفت و به سمتش آمد.

- بايد حتماً زير مشت و لگد بکشمت تارباور کني راست مي گم؟ ها؟!

- شما گفتي اگه يه دفعه ديگه فرار کنم اين کارو مي کنيد، من که نخواستم فرار کنم.

صداي فريادش کل بازار پيچيد:

- پس از پنجره پريدي پايين که چي بشه؟!

- مي ترسيدم تنبيهم کنيد! داشتم از شلاق فرار مي کردم، نمي خواستم برم، با دخترا دعوام شد، قرار نبود به اين خاطر تنبيهم کنيد. به خاطر همين فرار کردم.

- اه .... تو مثل اينکه نمي خواي آدم بشي دختره ي زبون دراز!؟! ....

و آب دهانش را قورت داد و بعد از نفس عميقي ادامه داد:

- يک دفعه ي ديگه اگه دست از پا خطا کني، باور کن، به اهورا مزدا قسم، زنده زنده کبابت مي کنم! ...

و صدايش را بالا تر برد:

- و وقتي مي گم اين کارو مي کنم باور کن که اين کارو مي کنم!!!

هيچ کس تا به حال صداي گودرز را به اين بلندي نشنيده بود. همه شوکه شده بودند.

يکي از زن هايي که عاصيه را از خيابان آورده بود هنوز کنارش مانده بود. سرش را که بالا آورد عاصيه صورتش را ديد. آشنا به نظر مي آمد. لبخندي زد و گفت:

- منو نشناختي؟!

عاصيه هنوز مردد بود، چهره اش خيلي آشنا بود اما يادش نمي آمد کجا ديده اش.

- من... راستش... خيلي برام .... وايسا ببينم!... ايژک، تويي؟

ايژک با علامت سر تاييد کرد.

- اومده بودم اينجاک که ببينمت. حسابي شلوغ کاري راه انداختي ها! هنوز نتونستي باهاش کنار بياي؟

- نه بابا، هنوز دستش گيرم. نتونسته منو به کسي بفروشه، اما... تو چيکار کردي؟! ... تو مگه ... وايسا... مگه همين چند هفته پيش گودرز نفروختت؟ چرا لباس زناي آزاد رو پوشيدي؟

- اربابم آزادم کرد

- چي؟! مگه ميشه؟

- مي بيني که شده. چند روز که توي خونه ش بودم و براش کار کردم گفت که برم. خيلي بي مقدمه. حتي يکم بهم پول هم داد تا بتونم زندگيمو تنها ادامه بدم. لباسامو مي بيني؟

لباس فوق العاده اي بود. روي چين هاي دامنش طرح و نقش فراواني با رنگ هاي قشنگ بود و در نور مي درخشيد. پيراهن بلندش هم تا روي سرش رسيده بود و موهايش را پوشانده بود.

- يعني ... من نمي دونم چي بگم... کاش منم... بگذريم ... خسته شدم ازبس از دست اين گودرز فرار کردم. حاضره منو بکشه اما جيبش بدون پول نمونه. پير مرد خرفت خسيس.

- ببين. من دارم مي رم تيسفون، اون طرف رود. اونجا من هم کار دارم هم خونه. يه روز اگه تونستي بيا به من سر بزن.

- باشه حتماً. کاش بيشتر مي موندي پيشم. خيلي تنهام.

- اميد وارم به همين زودي آزاد شده بياي پيشم.

- منم اميد وارم.

و از کنار عاصيه بلند شد و به سمت در مغازه رفت. هنوز به در نرسيده بود که خشکش زد. سريع برگشت و دست عاصيه را گرفت و کشاند.

- ايناهاش. خودشه. اينجاست.

- کي اينجاست؟ چرا دستمو مي کشي؟

- ببين، اون مردو مي بيني توي مغازه ي رو به رويي؟

- خب، کدومشون؟

- اوني که يه انگشتر بزرگ دستشه.

- خب؟

- اين همون اربابمه که چند روز پيش آزادم کرد.

- خب... حالا، يعني که چي؟

- همين طوري گفتم که اگه يهو يه روز اومد، حواست جمع باشه.

- اگه به شانس من باشه هيچ وقت نمياد.

- حالا خود داني. اميد وارم پات زود خوب بشه.

- چيز خاصي نيست. حتما زود خوب ميشه.

- خدا حافظ

- به اميد ديدار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ايژک از مغازه رفت و با خودعطر آزادي را برد. همين چند دقيقه اي که عاصيه با او صحبت کرد بر تشنگي اش به آزادي افزود. تا آخر شب همه اش به خودش در لباس آزادي فکر مي کرد. لباس هاي رنگارنگ بپوشد، غذاهاي خوب بخورد و خودش صاحب اختيار خودش باشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اينکه ميان گرد و خاک و کاه روي زمين انبار خوابيده بود و صداي خرُخُر زن آشپز که براي نگهباني از او اينجا خوابيده بود، گوش خراش به نظر مي رسيد، اما همين تصورات براي عاصيه لذتي وصف نا پذير بود. در همين هنگام عاصيه داشت نقشه ي جديدي مي کشيد، مي توانست چند روزي درست رفتار کند تا گودرز او را به کسي بفروشد، بعد از دست آن ارباب جديد فرار کند. گودرز چون خودش برده فروش بود حواسش خيلي جمع بود و نمي شود از دست او فرار کرد، اما مردم ديگر مطمئنا اين طور نبودند. حتي امکان دارد که يک ارباب خوب مثل ارباب ايژک او را بخرد و آزادش کند. اما اگر به کسي ديگر فروخته شود، خيلي هم بي خطر نبود. هر اتفاقي ممکن بود برايش بيفتد. امابالاخره تصميمش را گرفت. درست بود که اين راه خطرات بيشتري داشت اما به آزادي مي ارزيد. درست بود که شايد مجبور مي شد براي چند وقتي کار هايي را انجام دهد که دوست ندارد، اما بعداً با به دست آوردن آزادي مي توانست تا آخر عمر هر کار که خودش دوست دارد انجام دهد. پس با خودش قرار گذاشت از فردا ديگر کار هاي احمقانه اش را کنار بگذارد تا گودرز بتواند او را بفروشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردا صبح براي گودرز قابل باور نبود که يک روز بدون دعوا يا دلشوره و حرص خوردن بر سر رفتار هاي ديوانه وار عاصيه شروع نشود. هر از چند دقيقه يک بار مشتري ها را ول مي کرد و داخل آشپزخانه سرک مي کشيد و وقتي با ناباوري عاصيه را مي ديد که مشغول پخت و پز است، با چشم هاي گرد شده به سوي مشتري ها بر مي گشت. از طرفي خوشحال بود که اين گلوله ي آتش رام شده، اما مي ترسيد که اين هم جزئي از نقشه هايش باشد. به خاطر همين به صورت نا محسوس نگهباني اش را ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزديک هاي ظهر بعد از خوردن غذا گودرز به اتاقش رفت تا قدري بخوابد، مراقبت از عاصيه را هم به يکي از دختر ها سپرد. عاصيه داشت ظرف هاي غذاي بقيه ي برده هاي مغازه را که اين طرف و آن طرف پخش بودند جمع مي کرد. وقتي که به در مغازه رسيد، نگاهي به بيرون انداخت، براي خودش احمقانه به نظر مي رسيد، اما ضرري نداشت. نگاهي به بازار و مغازه هاي اطراف انداخت. بعيد بود آن مرد را پيدا کند. بازار خلوت بود و اگر او آنجا بود، حتماً به راحتي پيدايش مي کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواني که خيلي دور تر از مغازه ايستاده بود، از پشت سر شبيه آن مرد بود. اما عاصيه شک داشت که همان است يا نه. معلوم بود که او نيست. منصرف شد و ظرف آخري که روي زمين مانده بود را برداشت و براي آخرين بار نگاهي به خيابان انداخت: خودش بود. حالا چرخيده بود و داشت از مغازه اي خريد مي کرد. همان مرد ديروزي بود. پيراهن و شلوار سفيد به تن داشت و دور پيشاني و موهاي بلندش را با بند قرمز رنگي بسته بود. در حالي که با مغازه دار بحث مي کرد روي ريش بلندش دست مي کشيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلب عاصيه شروع به تپش کرد. شک داشت، نمي خواست خودش را اينقدر هم کوچک کند. اما عطش آزادي امانش نمي داد. نگاهي به اطرافش داخل مغازه انداخت. کسي نبود. گودرز هم که خواب بود. مي توانست برود و فقط توجهش را به مغازه ي گودرز جلب کند و بدون اينکه مستقيم به او چيزي بگويد کاري کند که معامله همين امروز انجام شود. البته مي توانست منتظر شود تا گودرز بيدار شود و به او بگويد تا خودش سراغش برود. گودرز براي مشتري گير آوردن از همه ي ترفند ها استفاده مي کرد. اينکه دست کسي را بگيرد و داخل مغازه بکشاند، و از مزاياي داشتن يک خدمتکار يا يک آشپز براي او بگويد، از ترفند هاي قديمي اش بود. اما وقت نبود، مطمئناً تا وقتي که گودرز بيدار شود او از اينجا رفته. باز براي اطمينان نگاه ديگري به داخل مغازه انداخت و بعد با عجله از مغازه خارج شد و به سمت آن مرد رفت. چند قدم که مانده بود سرعتش را کم کرد. دستي به موهايش کشيد و از اينکه دست و صورتش را خوب نشسته پشيمان شد. دو قدم ديگر مانده بود که به او برسد، که صداي نخراشيده ا از پشت سرش آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جايي فرار مي کرديد؟! کجا با اين عجله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت برگشت: گودرز بود که صورتش از عصبانيت سرخ شده بود. با ديدن چهره ي وحشتناک گودرز قبل از اينکه بخواهد توضيح بدهد، ناخداگاه و از روي عادت پا به فرار گذاشت، اما با آن پاي آسيب ديده جايي نمي توانست برود. در هر صورت، خيلي دير شده بود، گودرز بلافاصله بازويش را گرفت و با يک حرکت، بدن سبکش را به زمين کوبيد و دست ديگرش را به سمت شلاقش که به کمر مي بست برد. شلاق را بالا برد، عاصيه که کاري نمي توانست بکند، چشم هايش را بست و بدنش را جمع کرد و منتظر فرود دردناک شلاق ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما چند لحظه گذشت و خبري از شلاق نشد. چشم هايش را آرام باز کرد و ديد همان مرد سفيد پوش، مشت گودرز را گرفته و در چشمانش زل زده است. بالاخره گودرز که تحت تاثير نگاه نافذ آن مرد قرار گرفته بود، دستش را از دست او بيرون کشيد و بعد از نگاهي به جمعيتي که دورشان جمع شده بودند، روبه روي مرد جوان ايستاد و از او پرسيد: - چيه؟ چي مي خواي؟ نمي توني ببيني؟ خب نگاه نکن! فکر مي کني چون بي دفاعه مظلومه؟ مظلوم منم! منم که گير همچين جونوري افتادم! جونمو به لبم رسونده! صاحبشم، مي زنمش! خيلي مشکل داري مي توني بخريش! - باشه گودرز با شنيدن همين يک کلمه از اين رو به آن رو شد. لباس هاي شلخته اش را جمع و جور کرد و دستي به سر و صورتش کشيد و انگار تازه متوجه موقعيتي که در آن قرار گرفته شده بود. - خب... اينجا که نميشه وسط خيابون... بفرماييد داخل مغازه و مرد را به سمت مغازه اش که چند قدمي آنجا بود راهنمايي کرد و برايش صندلي آورد و به عاصيه گفت مقابل او بايستد. البته اين هم از جمله ترفند هاي فروشندگي او بود. بعد با سرعتي باور نکردني شروع کرد به تعريف کردن: - اگر نگران انگشترهاتون هستيد بهتون پيشنهاد مي کنم که اين کنيز رو نخريد چون طوري براتون آشپزي خواهد کرد که هيچ انگشت سالمي براتون باقي نخواهد موند. حرف گوش کن، کم حرف و کم غذاست، خيلي دير خسته ميشه. فکر نکنيد که خيلي کثيفه، رنگ پوستش نسبت به بقيه کمي تيره تره. و آستينش را به زبان زد و محکم به صورت عاصيه کشيد تا سياهي هاي روي صورتش کنار رود و پوستش نمايان شود. مرد از جايش بلند شد. گودرز ترسيد که مشتري را از دست داده باشد با نگراني ادامه داد: - البته اگر دختر هاي سفيد تر دوست داشته باشيد، همه جوري داريم، شما فقط صبر کنيد تا ببينيدشون. - نه، لازم نيست، قيمت نهايي چقدر؟ و دست به کمر برد و کيسه ي سکه هايش را بيرون آورد. گودرز کمي خيره به او نگاه کرد، انگار داشت در ذهنش حساب و کتاب ضرر و زيان و سود و منفعتش را مي کرد. - ?0 دريک! مرد نگاهي به گودرز انداخت و چند سکه از کيسه اش بيرون آورد و شروع به شمردن کرد. - بيا، اين 30 سکه، به خاطر کنيز، اينم ? سکه به خاطر اينکه فکر نکني بي انصافم. بريم! از بس که اتفاقات سريع افتاده بود، عاصيه درست در جريان نبود و چند لحظه طول کشيد تا بفهمد که ((بريم)) يعني او هم الان بايد برود. پس با حالتي ميان بهت و شادي به سمت ارباب جديدش رفت، اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که نگاه عصباني و پر ابهت مرد جوان، باعث شد عاصيه از حرکت بايستد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

... مرد نگاه عصباني اش را از عاصيه به گودرز که در حال شمارش سکه ها و لذت بردن از صدايشان بود برد. بعد که ديد گودرز متوجه او نشده، خود نشست و دامن بلند عاصيه را کمي کنار زد و قوزک پاي پيچيده شده و زخمي او را ديد. بي درنگ ايستاد و به سمت گودرز رفت و چند سکه از کف دستش برداشت. - اينم براي اينکه فکر نکني احمقم. و از گودرز دور شد و او را در بهتش تنها گذاشت. عاصيه که الان پشت سر اربابش لنگ لنگان مي رفت براي لحظه اي برگشت، و به گودرز نگاه کرد و بعد چشمانش را بست و زبانش را تا آنجا که مي توانست از دهانش بيرون آورد. وقتي چشمانش را باز کرد قيافه ي عصباني گودرز دل پذير ترين صحنه اي بود که مي توانست ببيند. سريع برگشت تا از مرد جواني که از الان به بعد اربابش بود زياد عقب نيفتد.- اگه نمي توني درست راه بري مي خواي کمکت کنم؟ اين جمله ي ارباب جديد براي عاصيه باور نکردني بود، نمي توانست مفهوم اين جمله را درست هضم کند. به همين خاطر با تاخير جواب داد: - نه نه... خودم مي تونم راه برم. ممنون - خب، کدومو دوست داري؟ ارباب ايستاده بود و اين سوال عجيب را از او مي کرد. - بله؟! - ميگم کدومو بيشتر دوست داري برات بخرم؟ عاصيه اين بار متوجه شد ارباب به لباس هايي که مغازه داري روي طاقچه چيده بود اشاره مي کند. - بله ارباب؟ لباس براي من؟ - فکر مي کني بهت اجازه مي دم با اين چيزي که پوشيدي پاتو توي خونه ي من بذاري؟ عاصيه نگاهي دوباره به لباسش انداخت. تکه تکه و پر از سوراخ بود و از فرط کثيفي رنگي قهوه اي متمايل به سياه داشت. - آه، بله بله ارباب... و نگاهي به لباس ها انداخت. هيچکدام به زيبايي لباس ايژک نمي رسيد. ساده و يک دست بودند، اما همين هم خيلي خوب بود. رنگ هاي متنوعي داشتند و عاصيه نمي توانست درست تصميم بگيرد. نمي خواست تصميمي غير عادي بگيرد که اربابش را همين اول کار ناراضي کند. به خاطر همين زرنگي کرد و گفت: - هرچي خودتون بخوايد ارباب - منم مي خوام که هر چي تو بخواي باشه. معلوم بود ارباب، زرنگ تر از اين حرف هاست. انتخاب براي عاصيه سخت شد. نگاهش به لباس خود ارباب افتاد: سرتا سر سفيد بود. جرقه اي در ذهنش زد. - اگر اشکالي نداره، سفيد. لبخند نازکي روي لب ارباب نشست. - آقا اين لباس رو مي خواستم. يک جفت از اون کفش ها هم بديد. مغازه دار لباس و کفش ها را داخل تکه پارچه اي بقچه کرد و بعد از گرفتن پول به ارباب داد. ارباب هم بعد از خداحافظي به راهش ادامه داد. چند قدم که آرام آرام با قدم هاي عاصيه جلو تر رفتند، ارباب دوباره ايستاد و رو به عاصيه کرد. - ببين. اين سه سکه. اين هم لباس. اين دري که اين بقل مي بيني حمامه. ميري داخل، سکه ها رو به زني که اول در نشسته ميدي و بعد داخل حمام ميشي و خوب حمام ميکني. بعد از حمام لباس هاي تميز جديدتو مي پوشي و مياي بيرون. کفش ها يادت نره. و حتما قبلش اين چيزي که تنت هست رو ميندازي دور. من همين کنار با کسي کار دارم، تا تو بياي منم همين بيرون ايستادم. - اما ارباب، کنيز ها توي شهر معمولا کفش به پا نمي کنن ... - يعني ترجيح مي دي که کفش نداشته باشي؟... اما من بهت اجازه نمي دم پاهاي کثيف و خاکيتو توي خونه ي من بذاري. حرف ديگه اي داري؟ عاصيه که متوجه اشتباهي که کرده بود شد، فهميد اربابش حتي از آنچه که فکر مي کرد زرنگ تر است. اول انتخاب لباس را به خودش واگذار کرد ولي بعد با اين حرف ثابت کرد که يک کنيز چقدر زود پررو مي شود و جلوي روي اربابش مي ايستد! - ببخشيد ارباب، هرچي شما بگيد. و سکه ها و بقچه را از اربابش گرفت و به سمت حمام رفت. از حمام که بيرون آمد کمي بالاتر اربابش ايستاده بود و در حالي که دست به ريش هايش مي کشيد، به آسمان خيره بود. عاصيه آرام به سمتش رفت. کفش هاي چوبي اش روي زمين صدا مي داد اما انگار ارباب متوجه نزديک شدن او نشد. نزديک ارباب ايستاد و منتظر ماند. باز هم ابهت خاصي که در چشم هاي تيره ي ارباب بود عاصيه را تحت تاثير قرار داد و باعث شد تمام نقشه هايي که داخل حمام براي فرار کشيده بود را از ياد ببرد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...بعد از چند لحظه، نگاه ارباب با نگاه عاصيه برخورد کرد. چند لحظه با تعجب به او نگاه کرد و بعد چشمانش گرد شد و با بهت بسيار پرسيد: - تو... - بله منم ارباب. کنيزتون. - خيلي تغيير کردي، يه لحظه نشناختمت. و شروع به حرکت کردند. - مگه هر چند وقت يه بار حموم مي رفتي؟ - راستش ارباب، آخرين باري که حموم رفتم رو يادم نيست. عاصيه حس خوبي داشت. قدم زدن در خيابان هاي شلوغ سلوکيه، مغازه ها، خانه ها، سواره ها و پياده ها، و از همه مهمتر اولين تجربه ي قدم زدن با کفش در خيابان هاي اين شهر بزرگ همه و همه به ايجاد اين حس کمک مي کرد. چند سالي بود که از بازار سلوکيه بيرون نرفته بود و همه جاي شهر برايش جديد و زيبا بود.باد موهايش را که هنوز کمي نمناک بود را نوازش مي کرد و در گرماي اين تابستان خنکي دلنشيني براي او ايجاد مي کرد. اما زيبا ترين چيزي که تا به حال ديده بود، ساحل رود بود. کمي مکث کرد تا بيشتر بتواند نخل ها و سبزه هاي کنار رود را که روي آب ها سايه انداخته بود بيشتر و بهتر ببيند. ارباب که چند قدم جلو تر ايستاده بود گفت: - يعني تا حالا رود رو هم نديده بودي؟ - نه ارباب. و به سرعت خود را به اربابش رساند. بعد از چند خيابان که جلو تر رفتند، پاي عاصيه ديگر توان راه رفتن نداشت که ناگهان ارباب گفت: - خب، ديگه رسيديم. و به سمت دري چوبي رفت و آن را باز کرد. با ديدن قفل و کليد، ترسي به جان عاصيه افتاد. مي ترسيد اينجا زندان جديدش باشد و هرگز طعم آزادي را نچشد. - بيا تو. - چشم ارباب. داخل خانه اما قشنگ بود. حياط باصفايي داشت که پر از درخت و گل هاي رنگارنگ بود و وسط حياط حوض آبي قرار داشت. - خب، اينجا خونه ي منه. من اينجا تنها زندگي مي کنم. برق از سر عاصيه پريد، همان چيزي که از آن مي ترسيد اتفاق افتاد. اربابي تنها با دختري مثل او چه کار مي توانست داشته باشد؟! حمام و لباس تميز، همه بهانه بود... - من صبح ها از خونه در ميام و ظهر براي ناهار بر مي گردم. معمولا بعد از ظهر ها هم مي رم و شب بر ميگردم. چند تا کار ساده هست که بايد هميشه انجام بدي. صبحانه و ناهار و شام رو بايد آماده کني و به باغچه و درخت ها رسيدگي کني. همين. بيا داخل رو هم بهت نشون بدم.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه ي کوچکي بود که دو تا اتاق و يک آشپزخانه داشت. - اين جا آشپزي مي کني. اين آسياب و اين هم تنوره. توي اين شيشه ها حبوبات و ادويه هست. اون گوني هم پر گندمه. سبزي ها و ميوه ها هم توي اون سبد هاي آخري هستن. اين بيرون هم اتاق منه. اون گوشه که مي بيني پر کتابه، جاي منه. يک کار رو هيچ وقت نکن: به کتاب هاي من دست نزن! اين کليد خونه رو هميشه اينجا آويزون مي کنم. تو که توي خونه هستي من با خودم کليدو نمي برم. الان هم بايد برم يکم خريد کنم و بيام. تا يکم استراحت کني من اومدم. توي خونه بمون و غير از من درو براي هيچکس باز نکن. و به سرعت از خانه خارج شد. چنين فرصتي شايد هيچ وقت براي فرار به عاصيه دست نمي داد. البته مشکل درد قوزک پايش جدي بود، نمي توانست زياد از آنجا دور شود، تازه با اين وضع هيچ شانسي براي ادامه ي زندگي در شهر بزرگي همچون سلوکيه نداشت. البته مي توانست به تيسفون پيش ايژک برود. اما با کدام پول؟ که ناگهان کيسه ي پولي که روي طاقچه بود توجهش را جلب کرد.به سمت کيسه ي پول رفت، پر از سکه هاي اشکاني بود. شانس در چهره ي اشکبوس که روي سکه حک شده بود به او لبخند مي زد. سکه ها را برداشت. ديگر شک نداشت که فرصتي بهتر از اين براي فرار وجود ندارد. به سرعت به سمت در رفت. نمي خواست بيش تر از اين خود را در معرض خطر قرار دهد. پايش هنوز درد داشت، اما تحمل مي کرد. درب خانه را پشت سرش باز گذاشت و با بيشترين قدرتي که در بدن داشت شروع به حرکت کرد، اما هنوز دو قدم نرفته بود که اربابش از داخل کوچه ي کناري دقيقا روبه رويش سبز شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اينجا چيکار مي کني؟ نگاه ارباب سنگين بود، اما عصبانيت در چهره اش نبود. انگار بيشتر خوشحال بود که کنيزش را اينقدر زود شناخته. - من... ارباب ... راستش ... قلبش مثل گنجشک مي زد. هيچ چيزي به ذهنش نمي رسيد، هر بلايي که سرش مي آمد حقش بود. ارباب نگاهي به کيسه ي پول در دستان عاصيه انداخت. - پول هاتون ارباب. پول هاتون رو جاگذاشتيد، اومدم دنبالتون تا بهتون بدم. ارباب لبخندي زد و کيسه ي پول را از او گرفت. - دستت درد نکنه. اتفاقا منم تا ديدم پول هامو جا گذاشتم برگشتم. خوب شد زود تر آورديش. اما لازم نبود به خاطر پول ها از خونه بياي بيرون. حالا اشکال نداره. بيا برو داخل، من زود بر مي گردم. و دست عاصيه را دور گردنش انداخت و با دست ديگر زير بغلش را گرفت و بلند کرد تا با دو قدم بزرگ عاصيه را به داخل خانه برساند. ارباب که رفت عاصيه را بهت و حيرت و ترس همزمان فراگرفته بود. نمي دانست چه اتفاقي خواهد افتاد. آيا ارباب فهميده بود که چه نيتي داشته؟ آيا ارباب تنبيهش خواهد کرد؟ شايد به خاطر اين کار همان شانسي که براي آزاد شدن داشت نيز از بين رفته باشد. هيچ چيز نمي دانست. آزادي خود را در گرو رضايت اربابش مي ديد. پس تصميم گرفت با چيز هايي که در خانه هست شامي خوشمزه درست کند تا بتواند از ارباب درست معذرت خواهي کند و رضايتش را به دست بياورد. کمي آرد بود ولي کمي ديگر گندم آسياب کرد، از اين طرف و آن طرف آشپزخانه کمي سبزي و حبوبات و ادويه جمع و سوپي مهيا کرد. تنور را روشن کرد و دو نان کوچک پخت. حياط را جارو کرد و از آب حوض باغچه را آب داد. آفتاب تقريبا غروب کرده بود. سوپ داشت جا مي افتاد که در زده شد. اولش ترسيد اما وقتي يادش آمد که ارباب کليد را داخل خانه گذاشته کمي خيالش راحت شد. دستي به سر و صورتش کشيد و به سمت در رفت. - کيه؟ - منم صداي ارباب بود. با اشتياق در را باز کرد و ارباب وارد شد. دور اطراف را نگاهي انداخت و گفت: - به به. چه بوي خوبي مياد، حياطو هم جارو زدي؟ - بله ارباب. گفتم اگه خواستيد شامو توي حياط بخوريد تميز باشه. - فکر خوبيه، شام توي حياط. آره توي همچين روز گرمي بايد از خنکي هواي سر شب استفاده کنيم. پس تا تو سفره رو توي حياط پهن کني من مي رم داخل لباسامو عوض کنم. و عاصيه به سمت آشپزخانه رفت و بعد از پهن کردن پارچه ي بزرگي در حياط سفره را روي آن پهن کرد و سوپ را در ظرف کشيد و به همراه نان ها و کمي سبزي داخل آن گذاشت و کنار سفره ايستاد تا ارباب بيايد. کمي بالشتي را که براي ارباب گذاشته بود ورز داد تا نرم شود. سرش را که بالا آورد، ارباب کنارش رسيده بود....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

... - چرا يه دونه ظرف آوردي؟ - ظرف براي کي؟ مهمون داريم؟ - نه، خودتو مي گم؟ - من ارباب؟ ... من هر چي از غذاي شما اضافه اومد رو همون توي آشپزخونه مي خورم. آخه ارباب کنيزا که با اربابشون غذا نمي خورن! بي ادبيه. لبخندي روي لبان ارباب بود - برو ظرف بيار، از نظر من اشکال نداره. عاصيه که کليد طلايي حل مشکل را پيدا کرده بود با زيرکي و تاکيد خاصي بيانش کرد: - چشم ارباب و بلند شد و ظرف آورد. اولش کمي ته ظرفش سوپ ريخت اما اربابش با چند ملاقه ظرفش را پر کرد و گفت: - تو بايد بيشتر غذا بخوري، خيلي لاغري، بايد جون بگيري يکم. ارباب کمي از غذا که خورد با چشماني گرد رو به عاصيه کرد: - اين خيلي خوشمزه ست... با چي درست کردي؟ عاصيه که در پوست خود نمي گنجيد، با اداي خاصي جواب داد: - چيز خاصي نيست ارباب، با همين چيزايي که توي آشپزخونه داشتيم. کار خاصي نکردم. غذا که تمام شد سفره را جمع کرد و برگشت سمت ارباب که در حياط روي بالشت لم داده بود و به گل هاي باغچه نگاه مي کرد. - خوبه که به گل هاي باغچه هن آب دادي، اما يادم بنداز روش درست آب دادن به گُل ها رو بهت ياد بدم. موقع نشستن پايش درد مي کرد و به سختي مي توانست بنشيند. - هنوز درد مي کنه؟ - بله ارباب، بهتر نشده که بد تر هم شده ... - مي خواي من يه نگاه بهش بندازم؟ بعد از کمي مِن مِن کردن ياد کلمه ي طلايي افتاد: - چشم ارباب بالشت را از زير سر خودش برداشت و رو به روي عاصيه گذاشت، و گفت: - پاتو بذار اينجا عاصيه با کمي شک و ترديد اين کار را انجام داد.مي ترسيد که جلوي اربابش پايش را دراز کند، اما وقتي خودش مي گويد چه مي توان کرد؟ - چطوري اينطوري شدي؟ - راستش... از بلندي افتادم - بايد خيلي درد داشته باشه؟ اينطور نيست؟ - بله ارباب، خيلي ... - مثلا الان اگه به اينجا دست بزنم ... درد وحشتناکي از قوزک پا تا فرق سر عاصيه را فرا گرفت. ارباب، درست به جايي که ورم کرده بود دست زده بود. - فکر کنم مي دونم چي شده، با اين مرهمايي که برات گذاشتن اين درد بهتر نمي شه. يه لحظه صبر کن. و بعد ارباب داخل اتاق رفت و سريع برگشت. - اين تيکه چوبو بذار گاز بگير. کاري که مي خوام بکنم خيلي درد داره ولي خوب ميشي. به جاي اينکه جيغ بزني چوبو گاز بگير و فشار بده. و عاصيه دقيقا هر کاري که ارباب گفت را انجام داد. - خب، مي خوام شروع کنم. زود تموم ميشه اما تحمل کن. و ارباب مچ پاي عاصيه را گرفت و پيچ سريع و محکمي داد. درد به يک باره به تمام بدنش سرايت کرد. از فرط درد مي خواست جيغ بزند اما چون ارباب گفته بود، فشار دندان هايش را روي چوبي که در دهانش بود زياد کرد. آنقدر که مي ترسيد هر لحظه چوب بشکند. تمام شد. عاصيه خوشحال بود که اين درد سريع تمام شد. با اينکه مي دانست چند لحظه بيشتر نگذشته اما برايش زياد طول کشيده بود.ارباب دست هايش را از پاي عاصيه دور کرد و با نگراني به چشم هايش نگاه مي کرد. - آروم پاتو تکون بده ببين چطوره؟ و عاصيه کمي پايش را تکان داد، به غير از کوفتگي از درد خبري نبود. کمي بيشتر تکان داد و متوجه شد به يک باره چقدر خوب شده. بلند شد و آهسته چند قدمي راه رفت. باز هم خبري از درد نبود. از خوشحالي نفسش بند آمده بود. نمي دانست چطور از اربابش تشکر کند....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب واقعا ممنونم، خيلي خوب شد، انگار معجزه کرديد. -فقط از جا در رفته بود، حالا بيا بشين، خوب نيست فعلا روش اينقدر فشار بياري. عاصيه نشست. - بهت نگفته بودم، مواقعي که من خونه نيستم مي رم مدرسه ي طب سلوکيه. من اونجا تحصيل مي کنم. - يعني بعدا طبيب ميشين؟ - آره. ... اوخ يادم رفت بگم، همين پارچه رو بپيچ دور قوزک پات و سعي کن گرم نگهش داري و روش زياد فشار نياري. - چشم ارباب. چند لحظه گذشت و به جز صداي باد که گل ها و برگ تک درخت درون باغچه را مي لرزاند صداي ديگري شنيده نمي شد. - راستي ، من هنوز اسمتو نمي دونم. اسمت چيه؟ عاصيه که تقريبا کليد رضايت اربابش را به دست آورده بود براي جواب دادن اين سوال زياد معطل نکرد. - هرچي اربابم منو صدا بزنه. اين بار ارباب به وضوح خنديد، اما براي اينکه زياد هم کم نياورد ادامه داد: - درسته، منظورم اين بود که بقيه چي صدات مي کنن. - آها، اون طوري؟! اسمم عاصيه ست ارباب. - عاصيه..... يه اسم عربي. پدر و مادرت رو يادته؟ نمي دوني کجا به دنيا اومدي؟ - راستش ارباب از وقتي يادم مياد توي خونه ي اين و اون کنيزي مي کردم. پدر و مادري هم يادم نمياد. - از همون اول هم فکر مي کردم که ايراني نباشي. مهم نيست، حالا بذار يه اسم ايراني برات انتخاب کنم... بذار ببينم ... ((روزگون)) ... آره، اسمت رو ميذارم روزگون ... - روزگون؟ يعني چي؟ - يعني مثل روز روشن. درسته که پوستت از ما ايرانيا کمي تيره تره، اما چيزي توي قلبت داري که مثل آفتاب روشني مي ده. نمي دونم چيه اما دلت خيلي پاکه. عاصيه وقتي اين حرف ها را مي شنيد خجالت کشيد. اربابش نمي دانست که چه نقشه اي در ذهن دارد. نمي دانست که همه ي اين خوش خدمتي ها فقط وسيله اي است براي جلب رضايتش تا بهانه اي باشد براي رسيدن به آزادي. درست بود که در ظاهر همه چيز طبق نقشه پيش رفته بود و ارباب آنقدر گول خورده بود که فکر مي کرد اين همه زحمت هايي که کشيده به خاطر ((دل پاک)) است، اما عاصيه اصلا حال خوشي نداشت. در همين فکر ها بود که ارباب گفت: - خب ديگه من بايد برم بخوابم... راستي دستت درد نکنه، شام خيلي خوشمزه بود. فکر کنم اگه بخواي همينطوري آشپزي کني تا چند وقت ديگه حسابي چاق بشم! و در حالي که داشت داخل اتاق مي شد ادامه داد: - راستي بيا تا ... ولي ((روزگون)) قسمت آخر حرفش را نشنيد. ترس به جانش افتاد. يعني چه کارش داشت؟ فکرش هزار جا رفت... با بي ميلي اما سريع بلند شد و به سمت ارباب رفت. داخل اتاق که شد ديد ارباب آنجا نيست. صدايي از اتاق بغل آمد که توجهش را جلب کرد. وارد اتاق بغلي که شد ديد ارباب مشغول پهن کردن رخت خواب است. وقتي متوجه ورود روزگون شد، گفت: - اين رخت خواب توئه، شبا اينجا مي خوابي، خواستي بخوابي اين شمعي که بالاي سرت هست رو خاموش کن، نذار تا صبح بسوزه. منم همين اتاق بغلم. کاري داشتي بهم بگو. خيال روزگون راحت شد، ارباب که بيرون رفت از خستگي خود را روي رخت خواب رها کرد. خيلي راحت و گرم و نرم بود. تا به حال در طول عمرش روي چنين رخت خواب راحتي نخوابيده بود. شمع را که بالاي سرش بود خاموش کرد و دراز کشيد. اتاق کاملا تاريک شد. هنوز چشمانش به تاريکي عادت نکرده بود که صداي خش خشي از گوشه ي اتاق آمد. قلبش ديوانه وار در سينه اش شروع به تپش کرد. هرچقدر سعي کرد، چيزي در اتاق نديد. چشمانش را بست اما تفاوتي احساس نکرد. اتاق آنقدر تاريک بود که موقعي که چشمش باز بود با وقتي که بسته بود تفاوتي نداشت. سرش را زير پتو برد اما نفسش از گرما گرفت، خواست سرش را بيرون بياورد اما مي ترسيد چيزي بالاي سرش باشد. مي دانست ترسش غير واقعي است اما تلقين فايده اي نداشت. تپش قلبش همينطور تند تر مي شد. به يک باره از زير پتو بيرون پريد و بلند شد و به سمتي که احساس مي کرد بايد در اتاق ارباب باشد، کورمال کورمال نزديک شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...دستش از اطراف به چيزي برخورد نمي کرد. زماني که در آن تاريکي مطلق به نقطه اي رسيد که فکر مي کرد بايد ديوار باشد، دستي مقابلش کشيد، اما دستش به جايي نرسيد. جلو تر رفت، باز هم چيزي نبود. به حرکتش کمي سرعت. داد، باز هم به جايي نرسيد. شروع به دويدن کرد، ديوار هاي اتاق هرجايي که بودند بايد مدت ها پيش به آن ها مي رسيد. انگار در بياباني بي انتها و بي آسمان گير افتاده بود. از هر طرف که مي رفت به جايي نمي رسيد.حسي داشت که از ترسي که دلش را پر کرده بود صد ها بار بدتر بود. تا به حال به اين حس دچار نشده بود و حتي نامش را نمي دانست. چيزي شبيه ترکيبي از نااميدي مطلق و پشيماني فراوان بود. با چشمانش در آسمان دنبال نوري گشت اما هيچ آن جا نبود. در حال دويدن، ناگهان پايش به دامنش گير کرد و افتاد و از خواب بيدار شد. تا بيدار شد نشست، عرق کرده بود اما در آن تاريکي محض تنها به دنبال نور بود. از زير در اتاق ارباب کمي نور بيرون مي زد که در آن ظلمات همچون ستاره مي درخشيد. به سرعت به سمت در رفت، با سعي تمام بدون صدا آن را باز کرد و داخل اتاق شد. از پنجره ي بزرگ اتاق نور ماه، تمام اتاق را پر کرده بود. ارباب در انتهاي اتاق پشت به پنجره خوابيده بود. روزگون با ديدن کمي نور آرام گرفت و بعد از کمي تنفس زير پنجره دراز کشيد و خوابش برد. صداي تنفس ارباب که از انتهاي اتاق مي آمد برايش قوت قلب بود. از فرط خستگي نفهيمد کي خوابش برد. *** نسيم پنجره ي اتاق را باز و بسته مي کرد و صداي همين پنجره بود که باعث شدعاصيه که از ديشب خود را روزگون مي شناخت از خواب بيدار شود. وقتي بالشتي زير سر و پتويي که رويش بود را ديد، تعجب کرد. يادش نمي آمد که با خودش بالشت و پتو آورده باشد. احتمالا کار ارباب بود. به ياد ارباب که افتاد انتهاي اتاق را به دنبالش گشت اما خبري از او نبود. بلند شد و بيرون دويد. در حياط هم نبود. با اينکه تازه از خواب بيدار شده بود اما فکر و خيال هاي زيادي به سرش زد، داشت احتمال اينکه بعد از فرار دوباره در کوچه اربابش مقابلش سبز شود را محاسبه مي کرد که صدايي از سمت در شنيد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...بار اولي که صدا را از سمت در شنيد، فکر کرد شايد اشتباه کرده يا صدا از سمت کوچه بوده، اما بعداز چند لحظه دوباره صدا تکرار شد. با خود فکر کرد شايد ارباب دارد وار مي شود، اما خبري از ارباب هم نشد و صدا باز هم تکرار شد. کمي ترس به وجودش افتاد. آهسته به سمت در رفت. صدا پشت سر هم تکرار مي شد. نزديک در که رسيد، احساس کرد، کسي در مي زند، به خاطر همين صدا زد: - کيه؟! ولي جوابي نشنيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همين که کمي بهتر از نزديک به در نگاه کرد متوجه شد چفت پشت در خوب جا نيفتاده و باد که در را جا به جا مي کند، باعث ايجاد اين صدا مي شده. در را سفت کرد و به حياط برگشت. چشمش که به زيبايي باغچه افتاد، ياد دستور ارباب افتاد، که بايد باغچه ها را آب بدهد. با آفتابه اي که کنار تخت بود کمي از آب حوض را برداشت و شروع به آب دادن به گل ها کرد. ناگهان نگاهش به يکي از گل ها افتاد که به کلي پژمرده بود. مطمئنا ارباب متوجهش مي شد، و اگر ارباب اين گل پژمرده را مي ديد حتما از دست عاصيه عصباني مي شد. پس به سرعت دست به کار شد و گل پژمرده را کند، و در همين موقع بود که صداي در آمد و ارباب داخل شد. گل پژمرده را پشت سرش پنهان کرد، سر جايش ايستاد و گفت: - سلام ارباب، صبح به خير. - سلام. صبح به خير. ارباب دو قرص نان بزرگ در دست داشت و همان لباس سفيد را پوشيده بود و بند سرخ را دور پيشانيش بسته بود. در حالي که به سمت اتاق مي رفت، گفت: - گفتم فعلا براي صبحانه نون داشته باشيم، ظهر هم مي رم خريد و هرچي لازم بود مي خرم.... داري باغچه رو آب مي دي؟ - بله ارباب، فکر کردم بهتر باشه که الان باغچه رو آب بدم. - بيا اين نونا رو از من بگير و سفره ي صبحانه رو بنداز تا من بهت بگم چطوري بايد اين کارو بکني. عاصيه مي ترسيد به سمتش برود، مبادا ارباب از گل پژمرده و از آن بدتر پنهان کاري عاصيه بويي ببرد. گل را در مشتش مچاله کرد و با احتياط و بدون اينکه در چشمان ارباب نگاه کند، دو قرص نان را گرفت و با سرعت به آشپزخانه رفت. گل پژمرده را زير يکي از ظرف ها پنهان کرد و صبحانه را که کمي کره بود و نان در سفره گذاشت. بعد از خوردن صبحانه، ارباب بلند شد و نزديک باغچه رفت و مشغول ورانداز کردن گل ها شد. - روزگون... بيا ... روزگون... نميشنوي؟ عاصيه که هنوز عادت نکرده بود خودش را ((روزگون)) بداند با کمي تاخير به سمت ارباب رفت و کنارش ايستاد.- اول از همه بگو ببينم، چرا به گل ها آب مي دي؟ - خب چون شما گفتيد ارباب... - بزرگترين اشتباهت همين جاست. خب، بهم بگو امروز چطور گل ها رو آب دادي تا بهت بگم که چطور بايد درست اينکارو انجام داد. - راستش اول از حوض با آفتابه آب برداشتم بعد ... - با آفتابه؟! ... از حوض؟! ارباب آن قدر با تعجب و ناراحتي اين سوال را پرسيد که روزگون جرأت نکرد حرف ديگري بزند. - ببين... اولين چيزي که بايد براي مراقبت از اين گل ها رعايت کني اينه که بايد از از اعماق دلت دوستشون داشته باشي. - دوستشون داشته باشم؟ ... چه فرقي مي کنه ارباب؟ - فرق مي کنه. فکر مي کني چون گياه هستن متوجه علاقه و محبت ديگران نمي شن؟ ببين از ديروز تا حالا چقدر پژمرده و بي رمق شدن؟ ارباب راست مي گفت، ديروز گل ها خيلي شاداب تر و سر زنده تر بودند. - حالا بايد چيکار کنم ارباب؟ - بهشون محبت کن، از همون جايي که خودت آب مي خوري بهشون آب بده، باهاشون حرف بزن. نه به خاطر من، و نه به خاطر خودت، به خاطر خودشون دوستشون داشته باش.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمي دونم مي فهمي منظورم چيه يا نه. ببين... الان تو به خاطر من بهشون آب دادي، من هم شايد براي اينکه خونه م قشنگ بشه و مهمون هام لذت ببرن ازشون مراقبت کنم، اما بايد از گلها مراقبت کرد، به خاطر اينکه ارزشش رو دارن. - فکر کنم فهميدم ارباب. - خب پس گل ها رو سپردم به تو، ببينم چيکار مي کني. حالا اگه آماده اي بريم بازار براي خريد. - من آماده م. - يه لحظه صبر کن، الان بر مي گردم. و ارباب به داخل اتاق رفت و زود بازگشت. - بيا، اينو سرت کن. ارباب روسري رنگارنگي را در دست گرفته بود و به روزگون مي داد. - اما ارباب من ... - چيه؟! دوست نداريش؟! - ارباب فقط زن هاي آزاد سرشون رو توي خيابون مي پوشونن، من که ... - حالا اگر من ازت بخوام که توي خيابون مثل زن هاي آزاد رفتار کني چي؟! - چشم ارباب، هر چي شما بگيد... و روسري زيبا را به سرش بست و به دنبال ارباب از خانه خارج شد. خيابان ها شلوغ و مردم مشغول خريد بودند. فروشندگان هر کدام اجناس خود را با فرياد تبليغ مي کردند، اين طرف ماهي بود و آن طرف پارچه، صدايي عسل اعلي را فرياد مي زد و ديگري کوزه مي فروخت. مرد و زن در خيابان رفت و آمد مي کردند. گهگاهي زنان اشراف در حالي که در کجاوه نشسته بودند و غلاماني آن ها را روي دوش حمل مي کردند از ميان مردم مي گذشتند. - خب فکر مي کني چي بگيريم خوبه؟ - نمي دونم ارباب، هرچي شما بگيد. روزگون باز هم در دلش به خاطر اين دورويي به حال خودش تأسف مي خورد. اما بالاخره در راه هدفش اين دو رويي قيمت ارزاني داشت. آن قدر نقش کنيز فرمان بردار را خوب بازي کرده بود که خودش هم کم کم داشت باورش مي شد. نگاهي به ارباب انداخت؛ راضي به نظر مي رسيد. بعد از اينکه کمي کاهو و گوشت و ماست خريدند، رودخانه که از انتهاي کوچه اي پيدا بود، نگاه روزگون را جذب خود کرد. چند لحظه اي ايستاد تا انعکاس خورشيد را که هنوز به ميانه ي آسمان نرسيده بود در آن ببيند. رويش را که برگرداند، ارباب را نديد. انگار آب خنکي بر سرش ريخته باشند، احساس ترس را از سر تا پايش حس کرد، دور خود مي چرخيد و ديرانه وار اين طرف و آن طرف را مي جست. تا به حال قيافه ي آدم هاي اطرافش را اينقدر ترسناک نديده بود، هرکدام انگار گرگي بودند که هر لحظه از گرسنگي ممکن بود او را بدرند. نمي توانست زياد در اين نا امني دوام بياورد، نفسش حبس شده بود و قلبش به تپش افتاده بود. لحظات به سرعت مي گذشتند و او متوجه نبود. احساس خلأ مي کرد، صدا هاي اطراف را نمي شنيد، ناگهان در ميان جمعيت صدايي ضعيف به گوشش خورد: - روزگون! به سرعت سرش را به سمت صدا برگرداند، ارباب از دور ميان جمعيت را مي گشت و او را صدا مي زد. بلافاصله به سمت ارباب حرکت کرد. آدم هايي که دور و برش بودند بيشترشان از او بلند قد تر بودند، پس تا بتواند خود را به ارباب نشان دهد دستانش را بالا آورده بود و مدام تکان مي داد. سعي مي کرد با سرعت هرچه بيش تر به سمت ارباب برود، اما بازار آنقدر شلوغ بود که نمي توانست درست حرکت کند. جمعيت او را از اين طرف به آن طرف مي برد، و حتي متوجه نبود مسير را به سمت ارباب درست مي رود يا نه. هر از چند لحظه يک بار جمعيت کنار مي رفت و ارباب را از دور مي ديد. هر بار سعي مي کرد بيشتر خود را ميان مردم جا کند تا راهش را باز کند، تا بالاخره يک بار با تمام توان بالا پريد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

....با تمام توان بالا پريد و صدا زد: - ارباب... چند لحظه بعد که جمعيت کمي کنار رفت تا او را ببيند، ارباب با لبخندي به سمتش مي آمد. روزگون نيز به سرعتش افزود تا به به ارباب برسد. اما ... اما لحظه اي بعد از دور مردي سياه پوش را ديد که با صورتي پوشيده از پشت به ارباب نزديک مي شود. روزگون در جايش ميخکوب شد، ترسي به دلش افتاد، مي خواست به ارباب هشدار دهد، اما نمي توانست درست ارباب را ببيند. سعي کرد بيشتر بگردد تا ببيند آن مرد را درست ديده يا نه، اما اثري از او نيافت. حالا ارباب را هم ديگر پيدا نمي کرد. نا اميدي کم کم داشت دوباره به دلش راه پيدا مي کرد که صداي اربابش را از پشت سر شنيد، برگشت و او را از نزديک ديد، خواست به سمتش برود که با فشار جمعيت به جلو و به سمت ارباب پرتاب شد. اول خواست خود را به سرعت از بغل ارباب بيرون بکشد، اما وقتي سرش را روي سينه ي ارباب احساس کرد، ميان آن همه آدم رنگ و وارنگ آرامشي بي بديل بود. چند لحظه اي صبر کرد، تا اينکه ارباب دستي روي سرش کشيد و او را از خود جدا کرد. روزگون خود را آماده کرده بود که براي تأخير و گم شدنش براي ارباب توضيح و دليل بياورد: - ارباب خواهش مي کنم منو ببخشيد، فقط چند لحظه خواستم ... که ارباب حرفش را قطع کرد و گفت: - چيزيت که نشد؟خوبي؟ مي خواي برگرديم خونه؟ روزگون کاملاً گيج شده بود. نمي توانست درک کند که اين همان ارباب سختگير و در عين حال مهربان خودش است. - هر طور شما راحت تريد. - بيا... در کنار ارباب تا خانه رفتن براي روزگون به غير از حس عجيبي که داشت باعث شد تا در تمام مسير به اين مسئله فکر کند که اين شايد بهترين فرصت براي فرار بود و چرا به جاي اينکه از اين فرصت استفاده کند آن حس عجيب به سراغش آمد؟ اصلاً آن حس چه بود؟ چرا به يکباره از همه ي مردم اطرافش اينقدر ترسيد؟ تا وقتي که به خانه رسيدند روزگون به همه ي اين ها فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که احتمالاً، چون تا به حال تجربه ي بين مردم غريبه بودن را نداشته، شايد هنوز به اين مسئله عادت نکرده. پس بايد بيشتر بين مردم رفت و آمد کند که وقتي به آزادي رسيد، بتواند بدون مشکل ميان آن ها رفت و آمد داشته باشد. *** - واقعا خيلي خوب بود، دستت درد نکنه. ارباب آن شب هم از شامي که روزگون برايش درست کرده بود حسابي تعريف کرد و اين جمله را در حالي گفت که از سفره کنار مي کشيد. ناگهان صداي در خانه بلند شد. روزگون حيران مانده بود، نمي دانست الان بايد در را باز کند يا نه. نگاهي به ارباب انداخت، ارباب بلند شده بود و به سمت در مي رفت. روزگون به جمع کردن سفره ادامه داد. ارباب در را باز کرد و بدون اينکه هيچ کس داخل شود، با کسي شروع به صحبت کردن کرد. روزگون مي توانست از پنجره ي آشپزخانه که به سمت حياط باز مي شد فردي که پشت در ايستاده بود را ببيند، چهارشانه و بلند قد بود، اما تاريکي شب چهره اش را پوشانده بود. وقتي ارباب به سمت اتاق بازگشت کمي مضطرب به نظر مي رسيد، بدون اينکه حرفي بزند به اتاق خودش رفت. روزگون بعد از شستن ظرف ها کنار حوض، به اين فکر افتاد که کمي با گل ها حرف بزند، اما به جز دست کشيدن و نوازش کردن آن ها کار ديگري نتوانست بکند. چند بار خواست حرفي بزند، اما چون خيلي مسخره به نظر مي رسيد که کسي با يک مشت گل صحبت کند، از اين کار صرف نظر کرد و براي خواب به اتاقش رفت. امشب روزگون تصميم گرفت براي اينکه ترس به سراغش نيايد چراغ روغني را خاموش نکند. البته اين کار خيلي خطر ناک بود. ممکن بود نيمه شب باعث آتش سوزي در خانه شود. پس چون راه ديگري نداشت چراغ را خاموش کرد و سعي کرد به سرعت بخوابد. همينطور که چشمانش را بسته بود و سعي مي کرد بخوابد فکر و ذهنش به هزاران جا پرواز کرد. زيبايي ساحل رودخانه و نخل ها، مردم ترسناک و گرسنه ي خيابان، ايژک و لباس هاي قشنگش، طعم شيرين آزادي و چه کار هايي که نمي توانست بعد از آزاد شدن انجام دهد و ناگهان صدايي از سمت آشپزخانه شنيد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

... احتمالا ارباب براي خوردن آب يا چيز ديگري به آنجا رفته. خيالش راحت شد، اما ناگهان به ياد گل پژمرده اي افتاد که آن روز صبح از بوته ي گل ها کنده شد. اگر ارباب آن را در آشپزخانه پيدا مي کرد حتما خيلي از دست او عصباني مي شد. پس به سرعت بلند شد و به آشپزخانه رفت. کسي آنجا نبود. احتمالا باد پنجره را باز کرده بود و کمي سر و صدا ايجاد شده بود. خوشبختانه گل هنوز سر جايش زير همان ديگ بود. آن را برداشت و براي پنهان کردنش در باغچه، به سمت حياط رفت. اما همين که اولين قدم را از آشپزخانه بيرون گذاشت دست قدرتمندي سريع او را از پشت سر به کناري کشيد و دست ديگري محکم دهانش را گرفت. در همان لحظه همان مرد سياه پوشي که در بازار ديده بود از کنارشان گذشت و به سمت اتاق ارباب رفت. کسي که روزگون را گرفته بود آرام تر پشت سر او حرکت مي کرد و روزگون را هم با خود مي کشيد. مرد سياه پوش به آرامي در اتاق ارباب را باز کرد و داخل شد. روزگون در حالي که نمي توانست هيچ حرکتي بکند، شاهد همه چيز بود. به شدت ترسيده بود و نمي دانست بايد چه کار کند. هيچ کاري هم از دستش بر نمي آمد. قلبش آرام و قرار نداشت. ارباب در انتهاي اتاق پشت به در خواب بود. مرد سياه پوش شمشيرش را از غلاف به آرامي بيرون کشيد و بالا برد. چشمان روزگون گرد شد. تلاش کرد تا خود را آزاد کند اما مردي که او را گرفته بود، فشار بيشتري آورد و روزگون باز هم نتوانست حرکتي بکند. در همين حال تقلا بود که مرد سياه پوش شمشير را روي قلب ارباب پايين آورد. اين بار روزگون نتوانست خود را کنترل کند و فرياد مهيبي کشيد که گرهي که انگشتان دست آن مزدور به دهانش بسته بود را شکست .گلوي روزگون از فرياد مي سوخت. چشمانش جايي را درست نمي ديد. کنترل بدنش را از دست داده بود. گوش هايش چيزي نمي شنيد. نگاهي که به خودش انداخت ديد روي زمين نشسته. متوجه نشده بود که مرد غريبه او را رها کرده. کمي که به خودش آمد ديد مرد سياه پوشي که تا چند لحظه ي پيش او را محکم گرفته بود، روي زمين بي هوش افتاده. اما ديگر چه اهميتي داشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قاتل اربابش هنوز بالاي رخت خواب او ايستاده بود. بعد از اينکه چندين ضربه به او وارد کرده بود، حالا دست به سمت بدن او برد... پتو را با حرکتي سريع کنار کشيد. اتاق پر از پَر شد. چراغ روغني روي تاقچه پت پت مي کرد و آرام مي سوخت نور کم سويش شاهد پرواز هزاران پر بود. سايه ي کم رنگ و متحرک رقص پرها در ميان هوا روي صورت روزگون افتاده بود. او با ديدن ارباب پر پر شده اش، نتوانست جلوي گريه کردن خود را بگيرد. اشک از صورتش جاري شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...با صداي فرياد مرد سياه پوش به خود آمد، سرش را بالاگرفت و به سختي اشک ها را کنار زد تا ببيند چه اتفاقي افتاده. مرد سياه پوش با عصبانيت ميان پر ها مشت مي زد و با چنگش ميان آن ها را مي گشت اما چيزي آنجا جز پر نبود. نور اميد به دل روزگون تابيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب هنوز زنده ست. . .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد سياه پوش رويش را به سمت او برگرداند. صورتش را پوشانده بود اما از چشم هاي کاسه ي خونش مي شد فهميد که چه قدر عصباني است. به سمت روزگون آمد و با يک دست گردن او را گرفت و بلند کرد. انگار نمي خواست برق شادي را در چشمان روزگون ببيند. در خالي که دندان هايش را به هم مي فشرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان روزگون سياه شده بود و نفسش به تنگ آمده بود، با دو دست سعي مي کرد کمي از فشار انگشتان مرد سياه پوش را کم کند اما فايده اي نداشت. با اينکه نمي دانست اربابش کجاست، حتي اگر مي خواست جواب بدهد هم نمي توانست بگويد. کم کم يأس از ادامه ي زندگي داشت به دلش نفوذ مي کرد که يک دفعه احساس راحتي کرد. فشار انگشتان کلفت و قوي مرد به يک باره کنار رفت و روزگون دوباره توانست نفس بکشد. چشمانش کم کم سو گرفت. صداي مبهمي او را صدا مي کرد. کمي که بهتر ديد، فهميد ارباب است. بي درنگ خود را به بغل ارباب انداخت و دست هايش را دور گردنش حلقه زد. بي اختيار اشک از چشمانش جاري شد. نمي دانست چه بايد بگويد. فکر نکرده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب خيلي ترسيدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نترس من اينجام. من کنارتم. آروم باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون مي توانست صداي تپش شديد قبل ارباب را از روي سينه اش حس کند. بعد از کمي مکث، ارباب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببين روزگون، ازت مي خوام شجاع باشي و يه کاري برام انجام بدي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون که کمي نگران شده بود سرش را از روي سينه ي ارباب برداشت و به چهره اش نگاه کرد. ارباب ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بايد قبل از اينکه اين دو نفر به هوش بيان يه نفرو خبر کنم تا بياد کمک و اينا رو ببره. تو بايد اينجا بموني و مواظبشون باشي تا نتونن فرار کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه به هوش اومدن چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباش. الان دستاشونو مي بندم که اگر بيدار شدن هم، نتونن کاري کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ارباب بلند شد و با تکه طنابي که روي طاقچه بود شروع کرد به بستن دست هاي دو مزدور سياه پوش. وقتي از اين مار فارغ شد، از انتهاي آشپزخانه بزرگترين ملاقه که دسته ي بلند و محکمي هم داشت را برداشت و به دست روزگون داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-احياناً اگر بيدار هم شدن با اين بزن توي سرشون تا دوباره بي هوش بشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب من مي ترسم، ميشه بمونيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نترس، اتفاقي نميفته، من زود بر مي گردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با سرعت از خانه خارج شد و در را پشت سر خود بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب که خارج شد، ترس قطره قطره در دل روزگون رشد کرد تا کل بدنش را فرا گرفت.دسته ي سرد ملاقه ي فلزي را محکم در دست گرفته بود. دستش مي لرزيد. نگاهش را از دو مرد قوي هيکلي که روي شکم روبه رويش دراز به دراز با دست هاي بسته افتاده بودند جدا نمي شد. هواي نيمه شب کمي خنک بود و نسيم، عرق روي پيشاني اش را خنک مي کرد. بعد از دقايقي که ارباب رفته بود، نا گهان يکي از اين دو مزدور شروع کرد به سرفه کردن. روزگون از ترس به خود لرزيد و آرام آرام يکي دو قدمي عقب رفت. مرد سياهپوش بعد از سرفه شروع کرد به خنديدن. روزگون ديگر نمي دانست بايد چه کار کند. ملاقه را رو به رويش گرفته بود و نفس نفس مي زد. دعا مي کرد که ارباب هرچه زودتر برسد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...- اشتباه مي کنيد ... هر دوتون داريد اشتباه مي کنيد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد سياه پوشي که تا چند دقيقه پيش روزگون را گرفته بود شروع به حرف زدن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کردي ما براي کشتن اون ((فرهاد)) اومديم اينجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به خنديدن ادامه داد. و با چند تکان محکم، بند هاي دستش را باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون که از ترس، نفسش بند آمده بود، باز هم عقب رفت. مرد سياه پوش تمام قد بلند شد. موقع ايستادن، کمي تلو تلو خورد، اما بالاخره روي پاهايش محکم ايستاد.مرد هيکلي که حالا ديگر نقاب روي صورت نداشت و مي شد خراش بزرگ روي صورتش را ديد، درست به چشمان روزگون زل زده بود و آرام به سمتش مي آمد. در همين حين قطرات خون را از کنار لبخند موزيانه اش پاک کرد. داشت همين طور لنگ لنگان و آرام نزديک مي شد و روزگون، ملاقه به دست، نمي دانست بايد چه کار کند. با تمام وجود مي خواست فرار کند، اما ترس بدنش را بي حس کرده بود و نمي توانست حتي حرکت کند. همين طور که عقب عقب مي رفت، پشتش به ديوار رسيد. مرد سياه پوش سه چهار قدمي بيشتر با او فاصله نداشت. عاصيه هنوز داشت به راهي براي فرار فکر مي کرد که مرد سياه پوش لحظه اي ايستاد و از داخل پيراهن سياهش خنجر کوچکي بيرون کشيد. و حرکتش را ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا روزگون با ديدن خنجر حتي فکرش هم کار نمي کرد. دو قدم بيشتر فاصله نداشت. چشمانش را بست و در دل شروع به دعا کرد تا ترسش کمي کمتر شود. از تمام وجود مي خواست که الان اربابش کنارش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهان در خانه با شدت باز شد و صداي کوبيده شدن در باعث شد روزگون به خودش بيايد. ارباب دوان دوان وارد حياط خانه شد و پشت سرش ده ها سرباز پارت وارد شدند. مرد سياه پوش لحظه اي به او خيره شد اما به سرعت به سمت روزگون حمله ور شد. روزگون که با ديدن اربابش کمي اميد به قلبش تابيده بود، چشمش را بست و ملاقه را در هوا چرخاند. صداي برخورد ملاقه با چيز محکمي را شنيد. چشمش را که باز کرد، ديد سربازان مرد سياه پوش را گرفته و او را که از درد به خود مي ناليد را کشان کشان به سمت در خانه مي برند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سربازان به سرعت، دو مزدور را کت بسته با خود بردند. لحظه اي بعد سکوت بر خانه حاکم شد و روزگون ارباب را رو به روي خود ديد که ايستاده و سر تا پاي او را وارسي مي کند و مي پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبي؟ کاريت نکرد؟ هنوز بهت زده بود و نتوانسته بود بفهمد دقيقا چه اتفاقي افتاده، ناگهان بغضش شکست و گريه اش راه افتاد. ارباب هم او را گرفت و آرام به سمت اتاق برد و او را جايي که خودش هميشه مي نشست و مطالعه مي کرد نشاند و به آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد با شربتي معجون مانند بازگشت. معجون خوشمزه نبود اما باعث شد حال روزگون کمي بهتر شود و خوابش بگيرد. روزگون سرش را روي پاي ارباب گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب خيلي ترسيدم. کاش نمي رفتيد ارباب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مي دونم. اما نمي شد. اما الان ديگه همه چيز امنه. البته بايد هر چه سريع تر خونه مونو عوض کنيم و بريم يه جاي ديگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب اون مرد يه چيزي بهم گفت که هنوز نفهميدم منظورش چي بود. گفت فکر کردي به خاطر کشتن فرهاد اومديم اينجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعدا مي فهمي

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب با اينکه ترسناک ترين و خطرناکترين شب تمام عمر روزگون بود، اما تا صبح پيش ارباب خوابيدن، حس بي بديلي داشت. هر وقت از شب که خواب بدي مي ديد و از خواب مي پريد، وقتي سر خود را روي سينه ي اربابش حس مي کرد، خيالش از تمام دنيا راحت مي شد. باز هم همان خواب تاريکي و تنهايي مطلق. با جيغ ناقصي از خواب پريد. ارباب آنجا نبود. از جا پريد. از پنجره ي بزرگ اتاق ارباب را در حياط ديد که دارد به گل ها سرکشي مي کند. قلبش کمي آرام گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد حياط که شد ارباب با همان لبخند هميشگي اش، انگار نه انگار که شب قبل اتفاق خاصي افتاده باشد رو به روزگون کرد و بعد دوباره نگاهش را به سمت گل ها برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

....- مثل اينکه گل ها خيلي دارن اذيت مي شن. اون بيل رو از گوشه ي حياط بيار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون که هنوز خواب آلود بود، متوجه منظور ارباب نشد. ارباب ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بيل رو بيار، مي خوام گل ها رو از ريشه بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون که تازه داشت مي فهميد که چه اتفاقي در حال افتادن است به سمت ارباب و گل ها رفت، يکي از گل ها را در دست گرفت و به ارباب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب ببخشيد که نتونستم اونطوري که مي خواستيد ازشون مراقبت کنم، ولي يه فرصت ديگه به من بديد، حتماً جبران مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا بحث کار تو نيست. من از تو راضيم. بالاخره تو تلاشتو کردي. ولي اينطوري هم براي خود گل ها خوبه، هم براي ما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خود ارباب به سمت گوشه ي حياط رفت و بيل را برداشت و به سمت باغچه آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون هنوز مقابل باغچه ايستاده بود. ارباب هم رو به روي روزگون بيل به دست ايستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمي خواي بري کنار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب خواهش مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهت که گفتم، اين مسئله به تو مربوط نميشه، همون طور که يه روز گفتم از گل ها مراقبت کن، امروز هم ميگم بسه. تو نبايد توي تصميم من دخالت کني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما اگه اجازه بديد، اين دفعه حد اقل به حرف من گوش کنيد. تو رو خدا ارباب به گل ها کاري نداشته باشيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يعني مي خواي جلوي تصميم من وايسي؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه ارباب! من غلط بکنم از شما سر پيچي کنم. فقط ازتون خواهش مي کنم توي تصميمتون تجديد نظر کنيد، خواهش مي کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب بيل را کنار گذاشت و باز هم لبخند روي صورتش بازگشت. لبخندي که روزگون هيچ گاه نفهميد ناشي از رضايت است يا پيروزي در پيدا کردن نقطه ضعف هاي او.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبحانه بدون هيچ صحبتي خورده شد. بعد از اينکه ارباب آماده شد، به سمت روزگون آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين پولو بگير و براي خونه يکم از بازار خريد کن. البته توي بازار خيلي مواظب باش. فکر مي کنم ديگه خودت تنهايي بتوني بري خريد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من؟! تنها؟! مطمئنيد ارباب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه مشکلي پيش اومد و نتونستي برگرد خونه. من زودتر بايد برم. تو هم سفره رو که جمع کردي، برو و زود برگرد که بعد از خريد کلي کار هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم ارباب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا حافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به سلامت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون تمام مدتي که داشت سفره را جمع و آشپزخانه را مرتب مي کرد، در فکر اين بود که آيا امروز هم بايد با روسري به بازار مي رفت، يا چون ارباب چيزي در مورد روسري پوشيدن چيزي نگفته بود، بايد مثل بقيه ي کنيزان شهر رفتار مي کرد و ديروز فقط يک استثنا بوده؟! خيلي گيج شده بود. کار ها که تمام شد، کيسه ي پول را داخل جيب بزرگ لباسش پنهان کرد و تا دم در رفت، اما شک به او اجازه نداد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار باغچه نشست.- شما چي فکر مي کنيد؟! الان به نظر شما بايد روسري سرم کنم يا نه؟؟ اصلا مي دونيد چيه؟ اين ارباب هم يه جوريه ها! اصلا کاراش مشخص نيست، اصلا معلوم نيست کِي راضيه، کِي ناراحت! تکليف آدم مشخص نيست. شماها حتما خيلي بهتر از من ميشناسيدش!... الان يکي بياد ببينه من دارم با چند شاخه گل حرف مي زنم حتما فکر ميکنه ديوونه شدم. فکر کنم کار درست اينه که مثل بقيه ي کنيزا بيرون برم، چون اون دفعه که با ارباب بيرون رفتم با اين دفعه فرق مي کرد. خودش باهام بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و تصميمش را محکم گرفت. مثل بقيه ي روزهاي عمرش وارد شهر شد و به سمت بازار رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

..اولين چيزي که بايد مي خريد کمي سبزي بود. سر سبزي فروش کمي شلوغ بود و اصلا روزگون را نديد. پس به سراغ عطاري رفت تا مقداري ادويه و عرقيجات تهيه کند. پير مرد از پا افتاده ي عطار هيچ خريداري نداشت. روزگون سلام کرد اما از سمت پيرمرد که به انبوهي از پوست و استخوان شبيه بود جوابي شنيده نشد.با خود فکر کرد گوش هايش سنگين است، پس با صداي بلند، تقريباً فرياد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خسته نباشيد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هوي!!! آروم! ميشنوم! بگو چي مي خواي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه مقدار نعنا و فلفل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همين؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پيرمرد دو شيشه ي کوچک از زير ميز در آورد و روي دخل گذاشت. روزگون فلفل را برداشت تا کمي بو کند و کيفيتش را بسنجد، که پيرمرد صدايش را بلند کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي کار مي کني؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب دارم يه نگاه ميندازم که ببينم چطوره؟!مگه اشکالي داره؟! …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختره ي پرروي بي سر و پا …مي خواي فلفل منو مزه کني؟!... فکر کردي کي هستي؟!… پاشو برو بيرون از مغازه ي من …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه چي شده حالا؟ ببخشيد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بيرون!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و روزگون متعجب از اخلاق گند و حيران از صداي بلند اين پيرمرد از مغازه بيرون آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشه ي ديگر خيابان ماهي فروشي ماهي تازه مي فروخت. کباب ماهي براي سر حال آوردن ارباب فکر خوبي بود. به سمت ماهي فروش چاق که ماهي ها را روي زمين چيده بود و خودش را با پارچه ي دور گردنش خشک مي کرد رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماهي تازه … ماهي عالي … ماهي روز …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نزديک ماهي ها ايستاد و نگاهي انداخت. ماهي فروش در همان حالت فرياد مي زد و گهگاهي پارچه ي چرک دور گردنش را برمي داشت و با چرخشي در هوا مگس هاي روي ماهي ها را پراکنده مي کرد. روزگون خم شد و کمي ماهي ها را دست زد تا ببيند کدام تازه تر است که ماهي فروش با صداي آرام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه براي تماشا اومدي معطل نکن و سريع برو… مشتري هستي يا نه …

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که مي خوام بخرم… اين کپورها مال امروزه؟ چند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهي فروش به زحمت روي زانو نشست و کپور ديگري که روي زمين بود را برداشت و توضيح داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه نگاه به چشماش بنداز… مشخصه مال امروزه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشيد ماهي کپور داريد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين هنگام زني که صورت خود را پوشانده بود و خدمتکاري کنارش ايستاده بود نزديک شده بود و اين سوال را پرسيد. خدمتکارش لباسي شبيه لباس روزگون به تن داشت و چتري بالاي سر زن گرفته بود. زن که پيراهني يک دست و بلند و بنفش با گل هاي زرد و قرمز به تن داشت از گرما خود را با باد بزن کوچکي باد مي زد. ماهي فروش خرفت سرش را به سختي بلند کرد و با ديدن زن تمام قامت از جايش بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خانم. همينه. ببينيد… خيلي تازه هم هست. قابل شما رو هم نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه ممکنه دو تا مي خواستم. چقدر ميشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهي فروش کپور دوم را از دست روزگون بيرون کشيد و هردو را درون سبد کوچکي از جنس ليف خرما گذاشت و به خدمتکار زن داد و در عوض چند سکه از او گرفت و تازه با رفتن او متوجه روزگون شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب، تو چي مي خواستي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کپور… من کپور مي خواستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي اينا آخرين کپورايي بود که داشتم… ساردين… قزل … چيزاي ديگه هم دارم … مي خواي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما من اول اون کپورو مي خواستم! از دست من بيرون کشيديش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کشيدم که کشيدم. هنوز که نخريده بوديش! … اصلا ببينم … تو به چه جرئتي اين طوري با من حرف مي زني؟ برو گمشو پيش اربابت تا همينجا تو دهن گشادت نزدم…هيچ کس به جز ارباب هايش تا به حال با او اينگونه حرف نزده بودند. روزگون که به زور بغضش را در گلو فروخورده بود،با سرعت به سمت خانه حرکت کرد. اشک در چشم هايش حلقه زده بود و راهش را درست نمي ديد. در راه به اين و آن تنه مي زد و متوجه اعتراض هاي بي ادبانه ي آن ها هم مي شد. تا اينکه در ميان جمعيت دستي بازويش را گرفت…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...تلاش کرد خود را رها کند اما دست،او را محکم گرفته بود. نگاهي کرد تا صاحب دست را ببيند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحظه اي زبانش بند آمد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ايژک…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عاصيه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نا خود آگاه روزگون خود را به بغل ايژک انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ميان جمعيت به کناري رفتند و نشستند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واي خداي من … ببين چه شکلي شدي عاصيه… يه لحظه نشناختمت … توي لباس نو خيلي قشنگ شدي … چيه ؟ خبري شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون مردي که چند روز پيش بهم توي بازار نشون دادي… فرداش منو خريد…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون اين جملات را با اشتياق تمام تعريف مي کرد اما صورت خندان ايژک با شنيدن اين خبر ناگهان در هم رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واي… چرا؟! چرا اين کارو کردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون که از عکس العمل ايژک متعجب شده بود پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه خودت تعريفشو نمي کردي؟ خب، منم رفتم سمتش که شايد … ولي … خب … بالاخره که منو خريد…حالا اتفاق بدي افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ايژک هنوز در فکر فرو رفته بود و ساکت بود. روزگون ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته هنوز نتونستم بفهمم چطور آدميه… من که خودم خيلي گيج شدم. خيلي آدم پيچيده ايه. اصلا هيچيش معلوم نيست. از روز اول همش دارم سعي مي کنم که رضايتشو جلب کنم اما اصلا معلوم نيست کِي راضيه کي ناراضي. من که دارم نا اميد ميشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داري سعي مي کني راضيش کني؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب آره… خودت گفتي آدم خوبيه و اگه خوب باشم آزادم مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببين عاصيه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- روزگون… اسممو گذاشته روزگون…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببين… تا مي توني از اين آدم دوري کن… آدم خطرناکيه… به ظاهرش نگاه نکن که شايد بعضي وقتا مهربوني مي کنه… ولي قلبش مثل سنگ سخته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون کمي ترسيد. ترس را درون چشم هاي ايژک مي توانست ببيند. وقتي ايژک اين جملات را مي گفت،ترس در چهره اش نمايان بود. ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از دستش نمي توني فرار کني… حتي الان که توي بازار فکر مي کني تنها هستي…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورت چيه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط به من گوش کن… تنها راهت اينه که کاري کني که خود ش آزادت کنه…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب منم دارم سعي مي کنم همين اتفاق بيفته…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درسته… ولي داري راه رو اشتباه مي ري… اگه مي خواي آزادت کنه، تنها راه اينه که ازش سرپيچي کني…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سرپيچي؟ … مطمئني؟…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان هم پاشو و برو… نبايد من و تو رو اينجا با هم ببينه… ولي در اولين فرصتي که تونستي بايد يک بار ازش سرپيچي کني و روبه روش وايسي… اين تنها راه براي آزاديته…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ايژک داري منو مي ترسوني…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه شو بعدا برات توضيح مي دم… فردا صبح کنار رود خونه منتظرتم… خيلي مواظب باش… من بايد برم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ايژک صورتش را پوشاند و در حالي که باد دامن گلدارش را تکان مي داد از روزگون دور شد. رزوگون تا لحظاتي در جايش ميخکوب شده بود. از طرفي باز هم ايژک عطر آزادي را با خود به زندگي اش آورده بود،و از طرف ديگر حرف هايي که با آن لحن ترسناک زده بود، دلهره اي به جانش انداخته بود. سرش را پايين انداخت و به سمت خانه رفت و در راه داشت به تصميم بزرگي که بايد مي گرفت فکر مي کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...سرش از زيادي فکر هايي که در آن مي گذشت داغ کرده بود. آنقدر در فکر بود که وقتي به بن بستي رسيد و به خود آمد، فهميد راه را اشتباه آمده و مجبور شد مقداري از راه را بازگردد. به در خانه که رسيد، کسي از پشت سر، او را صدا کرد. بازگشت و ارباب را پشت سر خود ديد. چهره اش نسبتا خسته و نگران بود. سريع در را باز کرد و با هم داخل شدند. روزگون هنوز در فکر بود که چه بايد بکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر به ايژک اعتماد مي کرد و فردا صبح از اربابش سرپيچي مي کرد، ممکن بود به جاي آزادي، خشم ارباب و دور شدن بيشتر از هدف نصيبش گردد. هنوز مطمئن نبود که حرف هاي ايژک در مورد ارباب راست باشد. از طرف ديگر رفتار هاي عجيب اربابش را هم نمي توانست توجيه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين فکر ها بود که ارباب پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي شد؟ خريد نکردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واي، خريد را به کلي از ياد برده بود. از صبح در شهر بوده اما هيچ کدام از چيزهايي که مي خواست را نخريده بود. با دستپاچگي بلند شد و خواست به ارباب توضيح دهد. ناخود آگاه به شدت مضطرب شد و به لکنت افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش ... من ... من رفتم ها ... اما... خب ... همه چيز هم بود، ولي ... يعني من نتونستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم باش... آروم... بشين اينجا، يکم نفس بکش. حالا تعريف کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب کنارش روي قالي روي زمين که در حياط و کنار حوض پهن کرده بودند نشست و با ملايمت او را به آرامش دعوت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشيد ارباب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لازم نيست هول بشي، من مي شنوم. اتفاق خاصي هم نيفتاده، اشکالي هم نداره، فقط تعريف کن بگو چي شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش من نمي دونستم مردم شهر واقعا چطور با برده ها رفتار مي کنن. خب ... به خاطر همين امروز خيلي ناراحت شدم. اولش فکر مي کردم متوجهم نشدن يا اينکه حواسشون نيست، ولي بعد فهميدم اصلا بهم محل نميذارن. ديروز که با شما اومدم بيرون همه چيز خوب بود، اما امروز که همه فهميدن که ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- که خدمتکاري؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله. خب ... البته حتما حق هم دارن، ولي خب... من نمي دونستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون منتظر بود که ارباب از او بخواهد که از اين به بعد با روسري بيرون برود، يا اينکه حد اقل به خاطر اينکه امروز بدون روسري بيرون رفته بود، توبيخش کند. اما ارباب فقط گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، کي همچين حقي بهشون داده؟! فردا بهشون نشون ميدم. اوني که به کنيز من بي احترامي کرده، مثل اين مي مونه که حرمت منو نگه نداشته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين حرف ارباب براي روزگون کمي قوت قلب بود اما ذره اي از شک و ترديدش براي تصميمي که مي خواست بگيرد از بين نرفت. احتمال اينکه ارباب از سرپيچي بيشتر عصباني شود و مشکلات روزگون بيشتر شود زياد بود و سرپيچي يک ريسک بزرگ به حساب مي آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما هيچ چيز نمي توانست بي اعتنايي و بي حرمتي هاي فروشندگان بازار را از ياد او ببرد. حتي ارباب هايش نيز تا کنون اين طور بي ادبانه و وقيحانه با او حرف نزده بودند و اگر هم اين گونه رفتار هايي با او داشته اند، حد اقل توجيهي وجود داشت، اما يک بازاري بي سر و پا به چه حقي مي توانست با او اينگونه رفتار کند؟ ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در موقع جمع و جور کردن شام براي ارباب و تا زمان خوردن آن، پيوسته روزگون در فکر خاطرات تلخ امروز و چشيدن طعم واقعي بردگي بود. ايژک در آن جمع،همچون فرشته ي نجاتي براي او بود. آيينه اي از آينده ي خود را در ايژک مي ديد. ولي تنها مانع ، بردگي بود. تنها راه عبور از اين مانع نيز پر خطر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب که متوجه غرق فکر بودن روزگون شده بود در هنگام خوردن شام پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز به فکر اتفاقات امروز بازاري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون به خود آمد و پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خيلي بهش فکر نکن. کم کم يا از يادت ميره، يا بهش عادت مي کني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب… ميشه ازتون يه سوال بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بگو…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما خودتون تا حالا برده بوديد که حس منو درک کنيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب سرش را پايين انداخت و به خوردن غذايش ادامه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش … برده به اون معني که تو فکر مي کني نه… اما … اما همه ي مردم ، هر کدوم يک جور و يک مقداري از بردگي رو دارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توجه روزگون بيشتر جلب شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورتون چيه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثلا ببين… سرباز ها… بايد از مافوقشون دستور بگيرن و هر چي اون ميگه اطاعت کنن، يا فروشنده ها، مطيع خريدار هستن. بچه ها نسبت به پدر و مادرشون، زن ها نسبت به شوهرشون… همه و همه بالاخره بايد از يکي اطاعت کنن. فقط مقدار اين اطاعت فرق مي کنه. تفاوت شما برده ها اينه که اگه مردم از مجبورن توي زندگيشون از چندين نفر اطاعت کنن، شما ها فقط بايد مطيع يه نفر باشيد. ولي اگه فکر مي کني اگه آزاد بودي، اين حسي که الان داري رو نداشتي، بايد بهت بگم اشتباه مي کني، چون اون موقع هم کسي بود که نسبت بهش حسوديت بشه و بگي خوش به حال اون که از من آزاد تره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نظر روزگون حرف ارباب شايد در ظاهر درست بود،اما عملا نمي توانست تفاوت بين بردگي و آزادي را ناديده بگيرد. شايد اگر از ابتدا آزاد بود، قدر آزادي خود را نمي دانست و چيزي که ارباب مي گفت محقق مي شد، اما حالا که يک عمر در بردگي زندگي کرده حتما در هنگام آزادي قدردان اين نعمت خواهد بود. حالا اين حرف هاي ارباب نه تنها از شوقش به آزادي نکاست، بلکه آتش عطشش به رهايي از بند بردگي فروزان تر گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از طرفي شوق نزديک يافتن مقصد يک عمر تلاشش ، و از طرف ديگر شک و ترديد در راه رسيدن به اين مقصد، خواب را از چشمانش گرفته بود. با اينکه در اتاق تنها بود، ولي نور چراغ روغني و تصورات و آرزوها و نقشه هايي که داشت براي دوران آزادي اش مي کشيد، هم دم و مونس خوبي براي تنهايي اش بود. در همين حال بود و نفهميد که چه وقت به خواب رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...با اينکه شب خيلي کم خوابش برده بود، اما از اضطرابي که داشت صبح زود از خواب پريد. صداهاي عجيبي از حياط به گوش مي رسيد. آرام خود را به حياط رساند و ديد ارباب مقدار زيادي وسايل چوبي و مسي را در حياط ريخته و از هم جدا مي کند. وقتي متوجه حضور روزگون شد او را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بيدار شدي؟ بيا … بايد اينجا رو ببيني…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون با شک و ترديد به سمت ارباب رفت. نيم نگاهي روي وسايل پخش شده روي زمين داشت و همينطور نزديک مي شد. به ارباب که رسيد، لبخند عجيب و مشکوک روي لب ارباب کمي اذيتش مي کرد. وقتي متوجه گيجي روزگون شد، ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منظورم روي زمين نبود… اينجا رو ببين…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت باغچه ي گل ها اشاره کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي روزگون به باغچه نگاه کرد، چشمانش از تعجب گرد شد. نا خود آگاه به سمت باغچه رفت و حيرت زده بالا تا پايين آن را نگاه کرد. چند بوته ي نحيفي که تا ديروز به زور چهار پنج شاخه گل داشت، امروز مانند يک انفجار در جاي جاي خود پر از غنچه هاي کوچک و بزرگ شده بود که برخي هم آماده ي شکفتن بودند! تعداد غنچه ها آنقدر بود که حتي به آن شاخه هاي ضعيف کمي مسخره مي آمد که اينقدر گل داده باشند. روزگون با همان نگاه متعجب به سمت گل ها رفت و آن ها را بوييد و با نگاهي متعجب تر به سمت ارباب بازگشت و پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه… چطور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب نيز نزديک باغچه آمد و يکي از غنچه ها را نوازش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين راز اون محبتيه که ديروز از خودت نشون دادي… بايد بين خودتو گل ها ببيني چه اتفاقي افتاده…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون باز هم متعجب بود. ارباب ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا که اين اتفاق افتاد، فکر مي کنم بايد يه چيزايي رو بدوني… البته … حالا دير نميشه… چون بايد کم کم آماده بشيم براي عوض کردن خونه… ولي … فعلا بذار صبحانه رو بخوريم… بعد از صبحونه بهت مي گم…

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون بي درنگ به سمت آشپزخانه رفت و از کوزه ي شير مقداري درون کاسه اي ريخت و سپس مشغول برداشتن پنير شد . کمي که فکر گل ها از ذهنش بيرون رفت، تازه نقشه هايي که ديشب براي امروز صبح کشيده بود به يادش آمد. يادش آمد که احتمالا الان ايژک لب رود منتظر اوست..وقتي نقشه مي کشيد برايش خيلي راحت بود که همانطور که بار ها «گودرز» برده فروش را با سرپيچي ها و خرابکاري هايش عصباني کرده و حتي به مرز ديوانگي کشانده بود، با اين ارباب هم يکي از همان رفتار ها و در واقع روي «واقعي» خود را نشان دهد و تظاهر کردن به حرف گوش کن بودن و آرام بودن را کنار بگذارد. اما در عمل کمي برايش سخت بود. نمي دانست چرا. نمي دانست بايد دقيقا الان چه کار کند؟ و چه چيز مي توانست به او در اين شرايط کمک کند. باز هم مي ترسيد به جاي به دست آوردن آزادي ، بردگي اش عميق تر شود. اما کمي به خاطر آوردن خاطرات خرابکاري ها و سرپيچي هايش از گودرز و همينطور عطر خوش آزادي که از ايژک به مشامش رسيده بود او را به عملي کردن نقشه ي آخري که کشيده بود مصمم تر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطعه پنيري روي نان گذاشت. نان و کاسه ي شير را درون سيني مسي قرار داد. سيني را برداشت و به حياط برد....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...ارباب روي قالي نشسته بود. روزگون بدون اينکه به ارباب نزديک شود از همان نزديک در آشپزخانه، سيني را رها کرد. صداي شکستن کاسه و ريختن شير ميان صداي فرياد گونه ي مس روي سنگ حياط گم شد. ارباب به يک باره تمام قامت ايستاد و با چهره اي که نگراني از سر و رويش مي باريد به روزگون نگاه کرد. ارباب خواست حرفي بزند، اما در نگاه روزگون ديد که حرف دارد. پس ساکت ماند تا روزگون حرف مانده در چشم هايش را به زبان بياورد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمي خوام ديگه برده باشم.گاه ارباب به شير ريخته شده روي زمين بود. ابروانش در هم و کاملا بي حرکت بود. چهره اش همچون کسي بود که عميقا به خاطره ي نا خوشي فکر مي کرد. لحظه اي مقداري انزجار در صورتش نمايان شد و بدون اينکه به چهره ي کنيز نا بکارش نگاهي کند مستقيم به داخل خانه رفت. عاصيه همينطور سر جايش ايستاده بود. هرچه مي گذشت ضربان قلبش تند تر مي شد و مي ترسيد که ارباب دارد براي تنبيهش آماده مي شود. اما براي اينکه اوضاع از اين بد تر نشود از جايش تکان نخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب از اتاق بيرون آمد و مستقيم به سمت در رفت. در خانه را باز کرد و خودش در حالي که يک دستش هنوز به در بود کنار ايستاد. عاصيه از اين حرکت فهيمد که وقت آن رسيده که از اين خانه برود. آرام و نا مطمئن به سمت در رفت. مي ترسيد نگاهش با نگاه عصباني ارباب تلاقي پيدا کند. ارباب اما سرش پايين بود و به جاي عصبانيت،آثار حسرت در نگاهش نمايان بود. عاصيه به در که رسيد، قبل از اينکه پايش را بيرون خانه بگذارد، لحظه اي درنگ کرد. در اين چند روز هر وقت به لحظه ي آزادي فکر کرده بود، تصور مي کرد که در آن لحظه، اربابش از اوج رضايت و خوشحالي، او را آزاد خواهد کرد و اين لحظه، لحظه ي خنده و شادي و لحظه اي خاطره انگيز خواهد بود. اما حقيقت گونه ي ديگري به وقوع پيوست. ارباب يک کلمه هم حرف نزد. عاصيه کمي مردد شد. اما يک لحظه وقتي به نقشه هايي که براي آزادي اش، و کار هايي که مي توانست با ايژک انجام دهد فکر کرد، نيرويي در پاهايش جريان يافت و قدم به کوچه گذاشت. لحظه اي نگذشته بود که ارباب از پشت سرش به آرامي گفت: - اينو هم بگير… و کيسه اي پر از سکه را به طرفش پرت کرد و به سرعت در را بست. عاصيه با ديدن سکه ها کمي دلگرم شد. اما نگاه ارباب کمي برايش آزار دهنده بود،پس سعي کرد به آن فکر نکند. وقتي ياد قراري که با ايژک داشت افتاد، فهميد احتمالا دير به قرار خواهد رسيد، پس با عجله شروع به حرکت کرد. با حرکت ،باد ميان موهايش افتاد و تازه يادش آمد که الان با اينکه آزاد است اما چيزي ندارد که موهاي سرش را بپوشاند. چاره اي نبود،نمي توانست به خانه ي ارباب برگردد. پس سعي کرد سريع تر حرکت کند که سر موقع به کناره ي رود برسد.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

... آن موقع صبح کنار رود کاملا خلوت بود، به خاطر همين، وقتي عاصيه داشت نزديک مي شد از دور مي توانست ايژک را ببيند که منتظر او کنار قايقي ايستاده. وقتي به ايژک رسيد خود را در بغل او انداخت. فکر نمي کرد به اين زودي روزي که تمام عمر، منتظرش بود برسد، و هيچ گاه هم اين روز را اين گونه براي خود تصور نکرده بود. دلش مي خواست از خوشحالي گريه کند. از بغل ايژک بيرون آمد و احوال پرسي گرمي کردند. ايژک در حالي که دستان عاصيه را در دست گرفته بود گفت: - بهت تبريک مي گم. فکرشو نمي کردم بتوني موفق بشي. خيلي خوشحالم که الان مثل قبل با هم هستيم. الان کلي کار مي تونيم انجام بديم تا طعم واقعي زندگي رو بچشي. عاصيه که هنوز به ترديدش نسبت به روش عجيب براي رسيدن به آزادي فکر مي کرد گفت: - راستش من خودم هم فکرشو نمي کردم که کاري که گفتي جواب بده. خيلي مي ترسيدم… ولي خوبه که حالا همه چيز تموم شده… الان بايد کجا بريم؟ - الان با اين قايق مي ريم سمت تيسفون. من اونجا خونه دارم.بازار تيسفون ديدنيه. حتما بايد بياي و ببيني. و نگاهي به سر و قيافه اش انداخت و ادامه داد: - حتما هم بايد به خودت حسابي برسي. - آره ... حتما، با اين پول هايي که ارباب بهم داده کلي چيز ميز ميشه خريد... و در حالي که عاصيه داشت اين جمله را مي گفت، رويش را به سمت مسيري که از آن آمده بود کرد. جسم سياهي که به سرعت پشت ديواري پنهان شد توجهش را جلب کرد. کمي دقت کرد تا مطمئن شود چشم هايش درست ديده. لحظه اي منتظر ماند و ديد مرد سياه پوشي که مانند آن دو مزدور صورت خود را پوشانده بود، از فاصله ي دور آن ها را زير نظر گرفته است. عاصيه در يک لحظه به شدت مضطرب شد و با حالت عصبي دست ايژک را گرفت و به سمت قايق کشيد و گفت: - بايد هر چه سريع تر از اينجا بريم... سريع باش... ايژک که به وضوح گيج شده بود پرسيد: - باشه، ميريم، ولي عجله براي چيه؟ اتفاقي افتاده؟! - فقط بريم، بعدا تعريف مي کنم. ايژک مقداري پول به مرد قايقران داد و بعد از سوار شدن به قايق به عاصيه هم کمک کرد که سوار شود. قايق حد اکثر ? تا ? نفر جا داشت و فقط با دو مسافر به سمت تيسفون حرکت کرد. در حالي که مرد قايقران داشت قايق را به درون آب هل مي داد، عاصيه توانست مزدور سياهپوش را از دور ببيند که شاهد اين حرکت است. قايق با حرکات آرام پارو هاي قايقران به راه افتاد. ايژک نگاه عاصيه را دنبال کرد تا ببيند او به کجا زل زده است، اما چيزي دستگيرش نشد، پس مستقيم از خودش پرسيد: - چي شده؟ چرا اينقدر نگراني؟ - دو شب پيش دو نفر به خونه ي ارباب حمله کردن. احساس کردم يکيشون الان داشت تعقيبم ميکرد. - خيالاتي شدي بابا! با تو چيکار دارن... تو که مهم نيستي! اونا دنبال فرهادن، اونه که همه چيزش مشکوکه. - آره ، راست ميگي. عاصيه کمي از بابت مزدور سياهپوش خيالش راحت شد و تازه فهميد در چه شرايطي قرار دارد. آب رودخانه با ملايمت پيش مي رفت و قايق عمود بر مسير آب، عرض رودخانه را طي مي کرد. مرد قايقران، آرام پارو مي زد و پشتش به دو زن بود. عاصيه تا متوجه حضور او شد، بازوي ايژک را فشرد و در گوشش گفت: - يهو اگه اين مَرده خواست به خاطر پولاي من ما رو سر به نيست کنه چي؟! ايژک که سعي مي کرد خود را جدا کند با تعجب گفت: - وا... ترسو شدي ها... هر کي هر کي که نيست... نترس بابا، اتفاقي نميفته! اما عاصيه هنوز عصبي بود و چشم از مرد قايقران بر نمي داشت. بالاخره رسيدند. شهر تيسفون از لب صاحل رود کمي دورتر بود اما از همانجا ميشد زيبايي اش را به وضوح ديد. از قايق که پياده شدند، انعکاس نور اول صبح که با ملايمت از پشت درختان روي آب و حرکت آرام برگ هاي بزرگ درختان نخل در حاشيه ي ساحل، منظره اي فوق العاده را رقم زده بود. عاصيه چند لحظه اي بي حرکت و بدون توجه به دنياي اطرافش يک دل سير اين منظره را نگاه کرد. انگار دلش چيزي مي خواست که هميشه آرزويش را داشته ولي الان که مي تواند به آرزويش برسد، از شوق زياد نمي داند دقيقاً بايد چه کار کند!....(ع.ق)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...نگاهي به ساحل رود مي انداخت و نگاهي به ايژک. ايژک اين نگراني و شک را درون نگاه عاصيه خواند. نزديک رفت و گفت: - بهم نگو که بايد آزاد بودن رو بهت ياد بدم!؟ عاصيه هنوز ساکت بود، نمي دانست چه بايد بگويد. ايژک اين بار با عتاب بيشتر تقريبا فرياد زد: - يعني واقعاً منتظري کسي بهت دستور بده يا اجازه بگيري تا کاري که مي خواي رو انجام بدي؟ هه هه... مثل اينکه واقعا آزاد بودن رو بلد نيستي... و در گوشش گفت: - هيچ چيزي مانع تو نيست... تو آزادي... با شنيدن اين کلمات نيروي عجيبي به زانوان عاصيه راه پيدا کرد. کفش هايش را دراورد و به دست ايژک داد و با پاي برهنه شروع به دويدن در ساحل کرد. خنده اش از شوق رهايي و آزادي قطع نمي شد. ايستاد و دوباره مسيري که آمده بود را بازگشت. وقتي به ايژک رسيد نفس نفس مي زد. ايژک هم خنده اش گرفته بود. عاصيه نگاهي به اطراف انداخت. چند نفري نزديک قايق ها و در فاصله ي ده، بيست قدميشان ايستاده بودند و نگاهشان مي کردند. با اينکه برايش اصلا مهم نبود، ولي کمي ترس و خجالت به عاصيه دست داد و باعث شد خنده اش زودتر قطع شود. دستي به موهايش که باد آن ها را پريشان کرده بود کشيد و پشت سر ايژک به سمت تيسفون به راه افتاد. با اينکه دو شهر تيسفون و سلوکيه فاصله ي زيادي نداشتند، اما به کلي با هم متفاوت بودند. ساختمان ها، لباس هاي مردم، بازار. نخل هاي بلند وسط خيابان هاي تيسفون، خنکي خاصي به مردم مي بخشيد و قدم زدن در خيابان ها را تبديل به يک تفريح لذتبخش مي کرد. عاصيه و ايژک، دوش به دوش هم، در خيابان هاي تيسفون قدم مي زدند. عاصيه شاد ترين لحظات زندگي خودش را تجربه مي کرد. مانند کودکي از اين طرف به آن طرف مي پريد و به هر مغازه اي سر مي زد. اگر ايژک مراقبش نبود، شايد تمام پولي که اربابش به او داده بود را يک روزه تمام مي کرد. هر مغازه اي که چيز زيبايي داشت، بايد در آن دنبال عاصيه مي گشت. به يک چشم به هم زدن، عاصيه چند دست لباس رنگارنگ، چند روسري و گردنبند خريد. اصلا متوجه گذر زمان نبودند. وقتي که خورشيد به نزديکي غروب رسيد، تازه عاصيه به خود آمد و فهميد که کل روز را در شهر چرخيده اند. نگاهي به ايژک انداخت: - بالاخره خسته شدي عاصيه خانم؟ بسه ديگه. بريم خونه. و با هم به سمت خانه حرکت کردند. در راه عاصيه از ديدن تک تک منظره هاي شهر لذت مي برد. در ميانه ي راه، دم در خانه اي باغچه اي بود، پر از گل هاي سرخ. عاصيه به ياد گل هاي خانه ي ارباب افتاد. در دلش کمي نگران گل ها شد. ايژک که متوجه نگاه عاصيه شد، گفت: - چيه؟! چي شده؟! - هيچي، فقط... عين همين گل ها توي خونه ي ارباب بود که من بايد ... عاصيه به اينجاي حرفش که رسيد، ايژک با حالتي عصبي و تمسخر آميز حرفش را قطع کرد و گفت: - گل؟! ... پس بازي گل ها رو با تو هم در آورده؟! - بازي؟! - فکر کردي فرهاد واقعا ازت چي مي خواست؟! بيچاره! سر کار بودي. قضيه ي گل ها همش يه بازي مسخره بود که اتفاقا با من هم همين کارو کرد. عاصيه کمي به فکر فرو رفت. ايژک در حالي که دندان هايش را به هم مي فشرد ادامه داد: - اون فرهاد، کثيف ترين آدميه که توي دنيا پيدا ميشه. اون به خاطر اينکه تشنه ي قدرته، به کنيزاي بي دفاعي مثل من و تو هم رحم نمي کنه و به خودش حق ميده که باهاشون هر کاري بکنه. عاصيه کمي از حالت ايژک متعجب شد. ياد حرکت هاي عجيب ارباب که افتاد، ديد حق با ايژک است. به راهشان ادامه دادند تا وقتي که ايژک از حرکت ايستاد: - ايناهاش... رسيديم. خونه ي من اينجاست. بيا... خانه، ساختماني بلند بود که در وسطش حياط کوچکي قرار داشت و دور تا دور اتاق ساخته شده بود. از پله ها بالا رفتند. خانه ي ايژک، يکي از اتاق هاي طبقه ي دوم بود. خيلي تر و تميز نبود، اما براي زندگي جاي خوبي بود. وارد که شدند عاصيه کمي جا خورد.به غير از اجاق که کنار پنجره ي کوچک سر جايش بود، بقيه ي اتاق به شدت به هم ريخته و بي نظم بود. ايژک سريع داخل پريد و....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...ايژک سريع داخل پريد و چند تا از لباس ها و وسايلي که دم دستش بود را برداشت و به گوشه ي ديگري انداخت. - ببخشيد که اينجا اينقده به هم ريخته ست، خب بالاخره آدم وقتي تنها يه جا زندگي کنه اينطوري مي شه ديگه. از اين به بعد که تو هستي حتماً هميشه خونه مرتبه... - نه اشکالي نداره. .. - خب، بعد از يه روز پر کار و خسته کننده ببينم چي براي خوردن پيدا ميشه. چيزايي که خريدي رو مي توني بذاري روي اون طاقچه. البته قبلش يه دستي روش بکش، گرد و غبارش بره. ايژک بعد از زير و رو کردن اتاق توانست فقط دو تا سيب زميني پيدا کند. - فقط همينا رو داريم. فکر کنم امشب شام سيب زميني آب پز داريم. عاصيه سيب زميني ها را از ايژک گرفت و پرسيد: - روغن داري؟ - آره - شام امشب با من. وقتي ايژک از کار جمع و جور کردن اتاق فارغ شد، شام آماده بود. باورش نمي شد عاصيه بتواند فقط با دو سيب زميني چنان چيز خوشمزه اي درست کند. - آخه..... چطوري؟ - ساده ست، سيب زميني رو آب پز کردم، بعد پوره شون کردم، بعدشم يکم توي روغن سرخ کردم. خوشمزه ست؟ - عاليه! ... ايژک سريع شامش را خورد و با عجله بلند شد و جلوي آيينه ي نقره اي اتاق، دستي به سر و وضعش کشيد و به عاصيه گفت: - خب، من يه کار کوچيک دارم که بايد برم، منتظر من نشو، من دير وقت بر مي گردم. اين پتو رو بنداز اينجا و بخواب. خدا حافظ. عاصيه فرصت نکرد حرفش را بزند. سفره ي شام را جمع کرد و پتو را برداشت تا پهن کند که باد پتو به شمع خورد و آن را خاموش کرد. ناگهان همه جا چنان تاريک شد که عاصيه حتي نمي توانست دست و پاي خود را ببيند. از ترس قلبش داشت از جا کنده مي شد. نمي دانست چه بايد بکند. کورمال کورمال خود را به سمتي کشاند که احساس مي کرد پنجره وجود دارد. زير پايش انواع ظروف و قابلمه ها صدا مي کردند. بالاخره دستش به ديوار رسيد. خيلي دنبال پنجره ي کوچک روي ديوار گشت. سرش را کامل از پنجره بيرون برد و نگاهي به آسمان انداخت. ستاره ها لبخندي به او زدند و دلش کمي آرام تر شد. با هزار زحمت توانست دوباره شمع را روشن کند. اينبار موقع پهن کردن پتو مراقب شمع بود. نسيم خنکي از پنجره به داخل اتاق مي آمد. خود را ميان پتو کشيد و آسوده شد. اما دلش هنوز نگران چيزي بود. نمي دانست اين چه حسي است. تا به حال چنين حسي را تجربه نکرده بود. چشم هايش سنگين و بدنش خسته بود، اما اين حس نامعلوم نمي گذاشت عاصيه خوابش ببرد. چند بار از اين طرف به آن طرف غلط زد، اما فايده اي نداشت. چشم هايش را بست و تا مي توانست همينطور نگه داشت. نفهميد چقدر گذشته، چشم هايش را باز کرد و هيچ نديد! باز هم تاريکي مطلق اتاق را فرا گرفته بود. حتما شمع تا انتها سوخته بود يا باد، باعث خاموش شدن شمع شده بود. دوباره چشم هايش را بست. اما ترسي به دلش افتاد. نتوانست تاريکي را تحمل کند. از جايش بلند شد که باز شمع را روشن کند. کور مال کورمال به سمت شمع رفت. دستش به چيزي نرسيد. روي پاهايش ايستاد و به سمت پنجره رفت، اما باز هم نرسيد. تاريکي و تنهايي؛ ترس هميشه با حضور اين دو سر و کله اش پيدا مي شد. عاصيه سعي کرد آرام باشد اما هر چه در تاريکي جلو تر مي رفت، احساس مي کرد بيشتر در عمق آن به دام مي افتد. ترس، همچون ماري به دور قلبش حلقه زده بود و به آن فشار مي آورد. نفسش بالا نمي آمد. يک لحظه از همه چيز نا اميد شد. ايستاد و هر چه در توان داشت فرياد بلندي کشيد. با فريادي از خواب بلند شد. باز هم آن خواب لعنتي. شمع هنوز روشن بود. همين که فهميد خواب بوده دلش کمي آرام شد. از خوابيدن مي ترسيد، نمي دانست چه کار بايد بکند. همينطور در رخت خواب خود مانده بود که صدايي از پشت در آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...کمي ترسيد. در با فشار باز شد، از ترس تا چشم زير پتو خزيد. ايژک بود. با موهايي ژوليده و چشم هايي پف کرده تلو تلو خوران داخل اتاق شد. عاصيه با ديدن او خوشحال شد و به سمتش رفت ولي او چرخي زد و به زمين افتاد و بلافاصله صداي خرخرش بلند شد. عاصيه در حالي که تعجب کرده بود رواندازي روي او کشيد و سعي کرد کمي بخوابد. صبح قبل از اينکه آفتاب طلوع کند روسري رنگارنگي که ديروز خريده بود را به سر کرد و از خانه خارج شد تا کمي در شهر قدم بزند. شهر آرام بود و مردم کم کم براي کار از خانه هاشان خارج مي شدند. عاصيه حس عجيبي داشت. همه چيز داشت ولي انگار چيزي کم بود. آزادي همانطور بود که تصور مي کرد ولي اصلا آن حسي را که مي خواست، نداشت. در همين حال و خيال مقداري سبزي و گوشت براي نهار خريد. در بازار که مي گشت، باز هم نگاهش به سياهي افتاد. مطمئن نبود که همان مرد سياه پوش است يا نه، ولي همان يک لحظه کافي بود تا ترس بر وجودش چيره شده و مسير خانه را با سرعت پيش گيرد. سعي مي کرد زياد برنگردد و پشت سرش را نگاه نکند تا زياد جلب توجه نکند، ولي ترس امانش نمي داد. نفس نفس زنان به خانه رسيد. ايژک هنوز خواب بود. نزديک ظهر شده بود. براي نهار تدارک ديد. ايژک را بيدار کرد و نهار خوردند و بعد هم به تميز کردن خانه مشغول شدند. با اينکه اينهمه مشغول بود ولي آن حس مسخره ولش نمي کرد. شام که خوردند ايژک که از اول صبح خيلي حرف نزده بود گفت: - امشب با من بيا بيرون. يکي هست که مي خواد ببينتت. - منو؟ کي هست؟ چطور منو ميشناسه؟ - حالا مي بينيش ديگه. خيلي سوال نکن. به من اعتماد کن و بيا. بر خلاف سلوکيه، تيسفون شب ها تاريک بود. عاصيه که کمي ترسيده بود، بازوي ايژک را گرفته بود و با هم در خيابان هاي تيسفون پيش مي رفتند. وقتي به خياباني بزرگ رسيدند که يک طرفش نخلستان بود، متوقف شدند. ايژک روسري خودش را برداشت و دست به سمت روسري عاصيه برد تا آن را بردارد. عاصيه خود را عقب کشيد و پرسيد: - چي شده؟ اين چه کاريه مي کني؟ توي اين دل شب مي خواي ما رو با کنيز ها اشتباه بگيرن؟ - اينجا مثل سلوکيه نيست، فقط کنيزا نيستن که بي حجابن. بعضي زن هاي آزاد هم اينجا بدون روسري ميان بيرون. عاصبه هنوز شک داشت. ايژک گفت: - پشيمون نميشي. به من اعتماد کن. و عاصيه که به ياد لطف هايي که ايژک در حق او کرده بود افتاد، روسري را از سر خود برداشت. ايژک ادامه داد: - ببين عاصيه، يه چيزيو دوست داشتم زودتر بهت بگم ولي نشد امروز همه ش تو فکر اين بودم که چطور بهت بگم که آخرش به اين نتيجه رسيدم که بيايم همينجا بهت بگم. کسي که مياد. ... و نگاهش به جايي خيره شد و حرفش را قطع کرد، و گفت: - هيچي، هيچي ... اومد. .. - کي اومد؟ و عاصيه سرش را چرخاند تا ببيند. سايه ي سياه و بزرگي نزديک مي شود. ايژک جواب داد: - خودت مي فهمي. فقط مؤدب باش. از دختراي بي ادب اصلا خوشش نمياد. الان هم ساکت باش. بذار فقط من حرف بزنم. عاصيه خيلي گيج شده بود. سايه ي سياه، حالا کاملا نزديک شده بود و مرد چاقي با هيکل درشت، که لباس مجلل و جواهرات گرانقيمتي به تن داشت نمايان شد. - به به ... ايژک خانم! چه عجب از اين طرفا؟ صدايش به طرز آزاردهنده اي صاف و رسا بود. وقتي حرف زد، چند دندان طلايش در آن تاريکي درخشيد. و ادامه داد: - اوني که مي گفتي همينه؟ ايژک با طرز خاصي صدايش را نازک کرد و با عشوه اي که براي عاصيه باورنکردني بود جواب مرد را داد: - بله جناب خسرو! همونطور که مي بينيد سالم و سر حال و جوون. و به عاصيه اشاره کرد. عاصيه هنوز نمي دانست جريان از چه قرار است. حس بدي که نسبت به مرد ثروتمند داشت، کم کم تبديل به ترس شده بود. - ببينم، باکره هم هست يا نه؟ چون مي دوني که، نرخش خيلي فرق مي کنه! اين سوال را مرد چاق در حالي مي پرسيد که وقيحانه به عاصيه زل زده بود. ايژک جواب داد: - نمي دونم، بذار از خودش بپرسيم. عاصيه اما از شدت ترس و عصبانيت، به همراه بغضي که در گلويش گير کرده بود فرياد زد: - ايژک اين چه مسخره بازي ايه که داري در مياري؟ به من بگو که اين يه شوخي مسخره ست... و همينطور که اين کلمات را مي گفت، قدم به قدم از آن ها دور مي شد. من بهت اعتماد کردم ايژک... و پا به فرار گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

..خيابان هاي شهر تيسفون همه بزرگ و عريض بودند اما براي دختري که در نيمه شب داشت در اين خيابان ها مي دويد حس ديگري داشت. ديوار هاي خيابان همچون ديواره هاي قبر بر سينه ي عاصيه سنگيني مي کرد. تاريکي نفسش را گرفته بود. اين طرف و آن طرف مي رفت و راه خود را مي پيمود، بدون اينکه مطمئن باشد دارد راه را درست مي رود يا نه. هر گوشه و کناري آدم هايي پيدا مي شدند که به سمت خانه هايشان روانه بودند. اما حس تنهايي عاصيه با ديدن آن ها اصلا کاهش نميافت. با اينکه اطرافش پر از آدم بود، ولي خود را تنها مي ديد. دوان دوان کوچه ها و خيابان هاي شهر را در مي نورديد. به نفس نفس افتاده بود. عرق از سر و رويش مي ريخت اما هيچ کدام از اين حس ها بيشتر از ترس آزارش نمي داد. از همه چيز مي ترسيد. از در و ديوار شهر، از مردمي که در تاريکي به او نگاه مي کردند. از تاريکي، از تنهايي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر از چند وقت يک بار احساس مي کرد يک کوچه را دوباره آمده است. همه ي اين ها کم بود، حالا فهميده بود که در اين شهر غريب گم شده. ترسي که قلبش را همچون آهويي به جهش در آورده بود، به بغض بدل شد و از گلويش آرام آرام بالا آمد. ناي دويدن نداشت. آرام آرام و نا اميدانه ايستاد. به دور و اطرافش نگاهي انداخت؛ اصلا آشنا نبود. بغضش داشت مي ترکيد. به ديواري تکيه کرد و نشست. به آسمان نگاه کرد، به ستاره ها، ولي هيچ سودي نداشت. قلبش در قفس تنگي گير افتاده بود. سرش را پايين انداخت و چشم هايش را بست. قفل بغضش شکست و اشکش جاري شد. نمي دانست الان بايد چه کند. از چاله ي بردگي بيرون جهيده بود و به چاه هرزگي افتاده بود. هيچ وقت زندگي خود را اينطور تصور نکرده بود. اربابي خشمگين، دوستي نابکار. حتي تصورش را هم نمي توانست بکند که چه بلايي در آينده قرار است بر سرش بيايد و او، يک دختر تنها و بي پناه، چه مي توانست بکند؟ حد اقل وقتي با ارباب بود، سر پناهي و مأوا و ملجئي داشت که در ناملايمات از او نگه داري مي کرد. ياد آغوش گرم و سرشار از امنيت ارباب افتاد و حسرت، نمکي بود بر زخم دلش که آتش نهانش را شعله ور ساخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي قدم هايي از نزديک آمد. از ترس ناگهان سرش را بلند کرد و بالا را نگاه کرد. ايژک بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يعني باور کنم که نميدونستي؟ پس فکر کردي که اين خونه و زندگي و درآمدي که دارم از کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاصيه پاسخي نداد. نفرت از نگاه هاي ايژک مي باريد. لباس هايش تر و تميز و موهايش مرتب بود، ولي چهره ي برهم ريخته اش تمام توجه عاصيه را به خود جلب کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً حالا که اينطور شد بذار داستانو از اولش برات تعريف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتماً يادته که چقدر با هم به فکر آزادي بوديم. حتماً يادته براي فرار از دست گودرز برده فروش چه سختي هايي که با هم نکشيديم. قصه ي من و تو از اونجايي از هم جدا شد که يک روز که رفته بودم آب بيارم، دلو آب خيلي سنگين بود و خيلي خسته شده بودم. يهو نمي دونم اردوان از کجا سر و کله ش پيدا شد و بهم توي رسوندن آب به مغازه ي گودز کمک کرد، بعدش هم منو خريد، اين شد که حتي نتونستيم با هم خدا حافظي کنيم. عاصيه! اردوان خيلي مهربون بود! اونقدر که من از خودم بي خود شده بودم. اونقدر بهم محبت مي کرد که هر وقت هر چي مي گفت عمل مي کردم و هر چيزي که مي خواست انجام مي دادم. اما بعد کم کم رفتار هاي عجيبش شروع شد. از يه طرف مهربوني مي کرد، از طرف ديگه هي ازم بازخواست مي کرد. ولي من کور و کر بودم. مي دوني چرا؟ چون من عاشقش شده بودم، عاشق! ديگه نمي فهميدم، با اينکه هميشه پيشش بودم ولي احساس مي کردم يه ديوار قطور بين ماست، به خاطر همين ازش خواستم باهاش باشم. اونم قبول نکرد. نمي دونم چرا. مي گفت بدن تو به درد من نمي خوره، بايد قلبتو به من بسپري. با خودم گفتم براي اينکه بهش نشون بدم چقدر عاشقشم، براش خودنمايي. گفتم خودم پا پيش بذارم نمي تونه رد کنه. عشقمو بهش ابراز کردم. اما اون بي رحم، با اون روح کثيف و حيوانيش منو رد کرد. اصرارش کردم، قسمش دادم. به جاي اينکه قبولم کنه، يه کيسه پول گذاشت کف دستم و آزادم کرد. بهش گفتم عاشقشم، گفت تو عاشق خودتي نه من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون بدترين اتفاقي بود که توي زندگيم افتاد. براي اينکه بهش بفهمونم که چقدر پست و حقيره و من اصلا بهش نياز ندارم اومدم تيسفون. تنفر از اردوان منو به هر کاري واداشت. اون چيزي که از اردوان مي خواستم رو الان ديگه از هر کسي که بخوام مي گيرم. حالا بهش نشون مي دم که اون يه خوک کثيف بيشتر نيست که فقط بلده با احساسات من و تو بازي کنه و حس قدرت طلبي خودشو ارضا کنه. مي بيي عاصيه! مي بيني که چقدر ازش بي نيازم! مي بيني که چقدر بدون اون زندگيم بهتره؟! ببين! ببين و باور کن که نيازي بهش نداري!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاصيه بلند شد و در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، با ترديد پشت به ايژک کرد و آرام حرکت کرد. و زير لب زمزه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولي من بهش نياز دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در حالي که آهسته به راهش ادامه مي داد با صدايي که از اشک مي لرزيد به ايژک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ايژک، تو خودت به خودت بد کردي، اردوان به غير از خوبي کاري با ما نکرد. اون فقط خودمونو بهمون نشون داد. اگه از کسي مي خواي متنفر باشي اون خودتي نه ارباب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا ميري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مي رم پيش اربابم. جايي که بايد از اولش مي رفتم. جايي که نبايد ازش جدا مي شدم. ارباب حتما منو مي بخشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فک کردي اون اردوان با اون قلب تاريکش تو رو مي بخشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من جز لطف از اون چيزي نديدم، حتماً منو مي بخشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدون اينکه رويش را برگرداند تا ايژک را ببيند به راهش به سمت رود ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اينکه از ته قلبش اطمينان داشت که اربابش او را خواهد بخشيد ولي صدايي در سرش نداي نا اميدي مي خواند: اگر تو را نبخشد چه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر سرعتش افزود. هوا کاملاً تاريک شده بود و عاصيه از شهر خارج شده بود. تاريکي نه، ولي ترسي که از آينده ي مبهمي که روبه رويش قرار داشت، او را مي ترساند. ستاره ها در آسمان خودنمايي مي کردند ولي انگار زيبايي و درخشندگي هميشگي را نداشتند. اطراف شهر هيچ کس نبود، اما اميد قلبي عاصيه چنان قوي بود که حتي بيابان تاريک و صداي رود نيز نتوانست او را از ادامه ي مسير منصرف کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا لب رود پيش رفت. انتظار داشت کسي با قايقي آنجا ايستاده باشد و آماده ي حرکت، اما هيچ کس ديده نمي شد. راه ديگري براي عبور از آب و رسيدن به سلوکيه جز شنا کردن عرض رود نمي ديد. نمي توانست تا صبح منتظر باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشت نا اميد مي شد. حاضر بود براي فرار از اين چاه دل به دريا بزند. که ناگهان از دور صدايي شنيد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...نگاهي انداخت؛ در تاريکي شب افرادي را ديد که دور چيزي جمع شده اند. به سمتشان رفت. مسافراني بودند که دور قايق جمع بودند. مشخص بود که صاحب قايق عجله دارد، چرا که همه را با بد زباني و فرياد به عجله وا مي داشت. آخرين نفر ها سوار قايق شده بودند و قايقران داشت قايق را به سمت رود هل مي داد. عاصيه هرچه قدرت در توان داشت در پاهايش جمع کرد و به سمت قايق دويد. با صداي بلند شروع به جيغ زدن کرد تا شايد او را ببيند. قايق همجنان به رود نزديک تر مي شد و قايقران هنوز متوجه او نشده بود. لحظه اي قايقران دست از هل دادن قايق کشيد و به سوي عاصيه نگاهي انداخت. همين براي اصيه دلگرمي بود. اما قايقران دوباره به هل دادن قايق مشغول شد، شايد حوصله نداشته تا منتظر او شود. عاصيه به سرعتش افزود، فرياد هايش را نيز قطع نکرد، تا بالاخره به ساحل و نزديک قايق رسيد. اما قايق چند قدمي از ساحل دور شده بود. در آن تاريکي، نگاه پر تعجب مسافران قايق به وضوح ديده مي شد، اما عاصيه بي توجه به سردي آب خروشان رود و سنگيني آن نگاه ها پا به آب گذاشت و بدون کم کردن سرعتش به سمت قايق رفت، وقتي رسيد، آب به بالاي زانويش رسيده بود. باا دو دست حاشيه ي قايق را گرفت تا بالا بيايد که صاحب قايق بالاي سرش ظاهر شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببين قايقو معطل کي نگه داشتيم! ببين خانوم! بايد کرايه داشته باشي تا بذارم سوار شي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با پوز خندي به عاصيه نگاه مي کرد. اما عاصيه به وقاحت آن چهره ي سياه زل زده بود و به اين مي انديشيد که در اين دنيا فقط اربابش مي تواند به او کمک کند. لبخند قايقران از ديدن نگاه خشمگين عاصيه خشک شد، و از گرفتن کرايه نا اميد. خواست رويش را از سوي عاصيه برگرداند که عاصيه چند سکه از جيبش درآورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بيا! بقيه ش هم مال خودت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در بهت قايقران بدون کمک هيچ کس سوار بر قايق شد. قايق به حرکت افتاد. هواي شب سرد بود و رود خروشان. همه به عاصيه با تعجب نگاه مي کردند و عاصيه به ساحل زل زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رود با ناملايمت هاي بسيار بالاخره مسافران را به ساحل سلوکيه رساند و عاصيه در دل شب در کوچه پس کوچه هاي سلوکيه شروع به دويدن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شوق ديدار اربابش اشک در چشم هايش جمع کرده بود. به همين خاطر نمي توانست درست جلوي رويش را ببيند. اشک هايش را پاک کرد و با سرعت به راهش که نمي دانست درست است يا نه ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيلي دويده بود. مطمئن نبود درست امده يا نه. ايستاد تا نفسي تازه کند که احساس کرد اين کوچه برايش آشناست. آهسته و قدم قدم جلو رفت و کم کم درب خانه ي اربابش از پشت ديواري نمايان شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر نمي کرد اما به جاي خوشحالي بهت و ترس به دلش افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر منو نبخشه چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي همچين شکي در دلش افتاد، ترس و تنهاييِ خود را غير قابل تحمل ديد. احساس مي کرد درون چاهي تنگ و تاريک گير افتاده و دست و پا مي زند و تنها روزنه ي نور و اميد از دور به او سو سو مي زند. در آن تاريکي، درب خانه ي ارباب را نوراني مي ديد. از ترس تنهايي و شوق نجات به سمت در شتافت و پشت در ايستاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...با شک آرام در زد. صدايي از داخل شنيده نمي شد. مطمئن نبود ارباب خانه باشد، ولي دوباره و محکم تر در زد. ياد خودخواهي خودش و بزرگواري اربابش بغضي شد که شروع کرد به فشار دادن گلويش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نا اميدي کم کم داشت بر دلش سايه مي انداخت. چشمانش به سختي جايي را مي ديد. مطمئن نبود شنونده اي باشد اما تمام ته مانده ي اميد خود را جمع کرد و با نيرويي که برايش باقي مانده بود آرام صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب! نمي دونم صدامو ميشنوي يا نه، ولي ... ولي بيا و ببين که برگشتم ... مي دونم ... خيلي بد کردم. ... ولي برگشتم ... ارباب اومدم که بهت بگم پشيمونم، اومدم بگم که به عمرم از هيچ کاري اينقدر پشيمون نشده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک هايش جاري بود. اما ادامه داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب، هر چي به شما فکر مي کنم، مي بينم شما فقط خوبي کرديد، به من احترام گذاشتيد، راه و رسم محبت رو بهم ياد داديد، از همه مهمتر بهم فرصت داديد، فرصت اينکه خودمو نشون بدم... ولي من چيکار کردم؟... من ، هر چي که شما داده بوديد، با بدي خودم ازش سوء استفاده کردم، من خود واقعي خودم رو نشون دادم، حالا فهميدم که چقدر بي لياقتم... مي شنوي ارباب... پشيمونم ... به خاطر همينم برگشتم پيشت، تا ازت خواهش کنم اين عذابو تموم کني... ارباب... من توي عمرم همه جور عذابي کشيدم، همه جور تنبيهي شدم، حبس، شلاق، کتک، اما دوري تو سخت ترين و دردناک ترين عذابيه که تا حالا چشيدم... وقتي به اين فکر مي کنم که اگر پيشت مي موندم چدر خوب مي شد، وقتي به اين فکر مي کنم که من اين فرصت رو داشتم که تا آخر عمرم کنيز تو باشم و پيشت بمونم، وقتي به اين فکر مي کنم که چطور با دست خودم و به خاطر هوس ها و طمعم اين فرصت رو از دست دادم، چنان آتشي قلبم رو مي سوزونه که هر آن ممکنه جان رو از بدنم بگيره ... اربابم... اگر آزادي اينه که بايد از تو دور باشم ، آزادي بد ترين و زشت ترين چيز دنياست... ارباب... همه بردها رو براي خودشون مي خوان، اما تو تنها کسي هستي که من رو براي خودم مي خواستي، ارباب من غير از تو کسي رو ندارم، ... اگه از درِ خونه ت برم، ديگه هيچ دري توي اين شهر نيست که من برم و به اونجا پناه ببرم...راضي نشو که من سرگردون اين شهر بشم. .. ارباب من به اميد مهربوني و بخشش تو اومدم... چون ايمان داشتم که منو مي بخشي... چون چيزي جز مهربوني ازت نديدم... اربابم... من به ايژک گفتم که دارم ميام پيشت... اگر منو نبخشي ، اگر ايژک منو ببينه، منو سرزنش نمي کنه؟ نميگه پس چي شد؟ نميگه چرا اربابت نبخشيدت؟ ... ارباب ايژک هم اشتباه کرد... من هم اشتباه کردم که از کنيزي تو دست کشيدم... من که نه ، همه ي کنيزا بايد فقط کنيزي تو رو بکنن، نه فقط برده ها، همه ي مردم شهر بايد بيان برده ي تو بشن، چون تو خيلي بزرگي، تو خيلي مهربوني، و من عاشق همين بزرگي و مهربونيت شدم ... مي شنوي ارباب؟! من عاشقت شدم، من عاشقت شدم و نمي تونم ازت دور باشم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب خانه باز شد. نوري از داخل خانه به صورت غرق اشک روزگون تابيد. ارباب، مشعلي به دست داشت و لبخند رضايتش چهره ي گشاده و چشمان پر اشکش را زينت بخشيده بود. روزگون در حالي که هنوز اشک از چشمانش جاري بود، محو تماشاي ارباب شده بود. قطرات اشک صورت ارباب را هم پوشانده بود. روزگون حود را روي پاهاي ارباب انداخت و گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ممنونم ارباب، ممنونم، ممنونم که اميدم رو نا اميد نکرديد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب هم نشست و زير لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مي دوستم بر مي گردي

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دست روزگون را گرفت و به او کمک کرد تا بايستد. روزگون رو به روي ارباب ايستاده بود و اشک هايش را پاک مي کرد. ارباب به او اشاره کرد تا داخل شود، و روزگون که سر از پا نمي شناخت خوشحالي و سرور عميقش را فرو خورد و آهسته وارد خانه شد. هنوز از چارچوب در عبور نکرده بود که صدايي از پشت شنيد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...بي اختيار رويش را به سمت کوچه برگرداند. چيزي ديده نمي شد. ارباب او را به داخل خانه کشيد و خود به آستانه ي در رفت تا در کوچه را نگاهي بيندازد. روزگون متعجب و کنجکاو از پشت سر ارباب کوچه را نگاه مي کرد که ناگهان درون سياهي ها چيزي را ديد که حرکت مي کرد. ارباب هم که متوجه آن شده بود به سرعت به درون جست و درب خانه را بست و دست روزگون را گرفت و با سرعت به سمت خانه کشيد. روزگون خيلي مي ترسيد ولي حس خوبي که دست ارباب به دستش مي داد تمام ترس را از دلش بيرون برد. به همراه ارباب مي خواستند وارد خانه شوند که ناگهان مرد سياه پوشي از بالاي سقف جلوي رويشان پريد. هر دو سريع عقب کشيدند که همان لحظه صداي پرش ديگري از پشت سرشان آمد، رويشان را برگرداندند و يک سياه پوش ديگر را که با قدم هاي آرام نزديک مي شد را ديدند. ارباب از ميان پاچه اي که دور کمر بسته بود خنجري بيرون کشيد و دست روزگون را محکم گرفت و او را به نزديک خودش کشاند و خطاب به آن دو مزدور گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمي ذارم بهش آسيبي برسونيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون خيلي گيج شده بود. ارباب او را با خود مي کشيد و همانطور که مراقب تک تک رفتار هاي آن دو بود به آرامي قدم بر مي داشت و به در خانه نزديک مي شد. آرام و به طوري که آن دو نشنوند به روزگون گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي گفتم درو باز مي کني و فرار مي کني، هر چي مي توني با سرعت بدو و سعي کن يه جايي رو پيدا کني و قايم بشي، من معطلشون مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نمي خواست در اين شرايط اربابش را تنها بگذارد، به همين خاطر خواست چيزي بگويد و اعتراض کند، اما نگفت، چون به ياد همان يک بار نا فرماني خود از اربابش افتاد. چند قدمي که به در نزديک شدند ارباب روزگون را به سمت در هل داد و فرياد زد : حالا! ! !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نيز به سمت در شتافت و آن را باز کرد و به درون کوچه رفت، ولي نتوانست جلوي خودش را بگيرد و نگاهي به ارباب نيندازد. به همين خاطر در همان حال که مي دويد لحظه اي برگشت تا ببيند ارباب با آن دو چه مي کند. يکي از مزدوران سياه پوش روي زمين افتاده بود و به خود مي ناليد و ديگري پنجه در پنجه ي ارباب انداخته بود و با هم کش مکش مي کردند. خواست رويش را برگرداند که متوجه چيز ديگري شد: مرد سياه پوش ديکري روي سقف خانه تير و کمان به دست ايستاده بود و داشت نشانه گيري مي کرد. روزگون بي اختيار ايستاد، نمي دانست بايد چه کار کند، ارباب گفته بود به جاي امني فرار کند، اما حالا جان ارباب را در خطر مي ديد. نه مي توانست شاهد شکسته شدن اربابش باشد و نه حاضر بود از فرمان اربابش سرپيچي کند. ارباب به طور کلي از وجود مرد سوم بي خبر بود. نداي قلب روزگون بلند شد و بر سرش فرياد کشيد: برو! ! !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و روزگون به سرعت به سمت ارباب دويد. از دور مي ديد که ارباب دارد بر مزدور چيره مي شود، هنوز چند قدم تا درب خانه فاصله داشت که ديد ارباب مرد سياه پوش را به زمين انداخت و مرد کمان به دست از بالاي خانه تيرش را در زه کمان به عقب کشيد... روزگون نمي دانست بايد چه کار کند، همين لحظه شايد تير رها مي شد،بلند فرياد زد: اربااااااااب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب رويش را به سمت او برگرداند و لحظه اي بعد روزگون خود با سرعت ارباب را هل داد و به روي زمين انداخت.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...گرد و خاک بلند شد، روزگون روي زمين افتاده بود. مي خواست ببيند ارباب سالم است يا نه، که ارباب را ديد، که بلند شده است ولي با تعجب به روزگون نگاه مي کند ارباب به سرعت بلند شد و ايستاد و خنجري که در دست داشت را به سمت تير انداز پرتاب کرد. روزگون گرمي خاصي از پشت کمر خود احساس کرد. حتماً زمين خوردن با آن سرعت باعث جراحتي شده بود. خواست بلند شود اما ديد نمي تواند. ارباب با چشم هاي اشک آلود بالاي سرش آمد، روزگون اربابش را مي ديد که دارد با او صحبت مي کند اما صدايش را نمي شنيد. چشم هايش تار مي ديد و سرش گيج مي رفت. کم کم درد شديدي در پهلوي خود احساس کرد. نمي دانست ارباب صدايش را مي شنود يا نه ولي تمام قدرت خودش را جمع کرد و گفت: ارباب... ببخشيد که باز هم سر پيچي کردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد چشم هايش را روي هم گذاشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوازش نسيمي ملايم که با خود بوي خوش گل ياس به همراه آوره بود، روزگون را بيدار کرد. چشم هايش هنوز سنگين بود اما کنجکاوي اش باعث شد با هر زحمتي که شده چشم هايش را باز کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«زيباست»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوازش نسيمي ملايم که با خود بوي خوش گل ياس به همراه آوره بود، روزگون را بيدار کرد. چشم هايش هنوز سنگين بود اما کنجکاوي اش باعث شد با هر زحمتي که شده چشم هايش را باز کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«زيباست»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولين تصويري که ديد تصويري رنگا رنگ از کاشي هاي بته جقه دار بود که بعد از کمي دقت فهميد سقف بنايي گنبدي شکل است که بالاي سرش قرار دارد. با کمي تلاش به چپ و راست نگاه کرد. سقف گنبدي شکل روي شش ستون زيبا پايه بود. دور تا دور اين بنا پر از درختان بلند و زيبا و بوته هاي گل بود. نسيم ملايم برگ درختان را تکان مي داد و بوي گل ها را جا به جا مي کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي شر شر آب از سمتي مي آمد ولي روزگون نتوانست منبع صدا را دريابد. هيچ دردي احساس نمي کرد. احساس بسيار خوبي داشت. نگاهش به شاخه هاي سرو هاي بلند که در باد آرام آرام تکان مي خوردند و برگ هاي زيباي بيد مجنوني که آن نزديک بود و شاخه هايش به اين طرف و آن طرف مي رفتند دوخته شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتي خيره و محو زيبايي هاي باغ بود و کم کم اين سوال به ذهنش رسيد که اينجا کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بهشت»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها جوابي بود که داشت و بعد از آن شروع به فکر کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاش ارباب هم اينجا بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا اين فکر از ذهنش گذشت، صداي چند نفر از دور آمد. به زحمت نگاهش را چرخاند تا صاحب صدا را ببيند. دو زن قد بلند بودند که لباس حرير بلندي به رنگ سفيد و نيلي پوشيده بودند. دنباله ي دامنشان روي زمين کشيده مي شد و با تور سفيدي روي چهره ي خود را پوشانده بودند ولي باعث نشده بود که زيباييشان پنهان شود. روزگون در دل زيبايي آن دو را تحسين مي کرد و لباسي شبيه لباس آن ها را براي خود آرزو مي کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هاي يکيشان به نگاه روزگون برخورد کرد. ديگري را متوجه کرد و هر دو به سوي او دويدند. هر دو بالاي سر او رسيدند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شادي عجيبي از درون چشمانشان مي دميد. يکي از آن دو لب به سخن گشود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالتون خوبه بانو؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حواس روزگون به سوال زن نبود، قصد پاسخ گفتن به او را هم نداشت. اما «بانو»يي که اين زن به او گفت ذهنش را مشغول کرد. چرا او را اين طور خواند؟ هنوز اين سوال که اينجا کجاست برايش باقي بود و اينکه اين دو زن کيستند نيز به اين سوال اضافه شد. دلش باز هم براي اربابش تنگ شد. از تمام وجود، حضور او را کنار خود مي خواست. دور بودن از او برايش فقط سختي و درد و دلهره داشت. بي اختيار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو زني که بالاي سرش ايستاده بودند به هم نگاهي کردند. يکي از آن دو به ديگري اشاره کرد و او رفت. زني که باقي مانده بود خم شد و شمرده به او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دردي احساس نمي کنيد؟ من اينجا هستم که به سلامت شما رسيدگي کنم. من دست شما رو مي گيرم و اگر صداي من رو مي شنويد دست من رو فشار بديد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن دست روزگون را گرفت. روزگون هم دستان او را فشرد. زن خوشحال شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خون زيادي ازتون رفته بود. بدنتون خيلي مقاومت نشون داد تا بتونه از اون تيري که بهتون برخورد کرد خودش رو ترميم کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نمي فهميد او چه مي گويد. سعي کرد حرف بزند. صدايش کم بود و قدرتي نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اينجا کجاست؟ شما کي هستيد؟ اربابم کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من پزشک شما هستم. شما تير خورده بوديد. ارباب توي راه هستن. سعي نکنيد به خودتون فشار بياريد، براي سلامتيتون خوب نيست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا و لحن آرامش بخش زن ، او را کمي آرام کرد. در دلش براي ديدن دوباره ي اربابش لحظه شماري مي کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بايد از سلامت شما اطمينان پيدا کنم. اجازه ميديد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ذهن و قلب روزگون به ارباب مشغول بود و در مدتي که زن دستهاي او را مي گرفت و حرکت مي داد يا انگشتانش را فشار مي داد، متوجه زن نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مدتي گذشت و زن دست از کار کشيد، روزگون متوجه او شد ، نگاه زن به نقطه اي خيره مانده بود. روزگون رويش را برگرداند تا نقطه اي که زن به آن نگاه مي کرد را ببيند. چشم هايش تار بود ولي توانست تشخيص بدهد که گروهي در حال نزديک شدن هستند. از ميان آن ها يکي لباسي متفاوت داشت. هر چه نزديک تر مي شد جزئيات بيشتري نمايان مي شد. نگاه روزگون خيره به او بود . از ته دل مي خواست او اربابش باشد. صداي زن پرستار از پشت سرش آمد که زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بانو... ارباب دارن تشريف ميارن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون از ته قلب شاد شد و منتظر رسيدن ارباب بود اما در حالي که نگاهش به همان نقطه متمرکز بود از زن سوالي که مدتي بود که داشت به آن فکر مي کرد پرسيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو چرا بهش ميگي ارباب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارباب اردوان ارباب همه ي ماست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاسخ زن تعجبش را افزود اما وقتي ارباب نزديک تر شد و لبخند روي لبهاي براي روزگون واضح شده بود همه ي اين چيز ها از ذهنش بيرون رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهيه شده در

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...ارباب لباس بلند و بسيار مجللي به تن داشت. تمام لباسش برق مي زد. کمربند تزيين شده به کمر و بندي سرخ رنگ مثل هميشه به دور پيشاني و موهايش بسته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب نزديک که رسيد روزگون بي اختيار سعي کرد از جايش بلند شود، زن پرستار دستش را روي شانه ي روزگون گذاشت و از بلند شدنش مانع شد اما روزگون بدون معطلي دست او را پس زد و از روي تختي که رويش بود بلند شد و روي پاهايش ايستاد، ارباب داشت نزديک مي شد اما پاهاي روزگون توان تحمل وزنش را نداشت، تعادل خود را از دست داد و داشت به روز زمين مي افتاد که ارباب او را گرفت و روي تخت نشاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک در چشمان روزگون حلقه زده بود، نگاهي به چهره ي ارباب انداخت، لبخند و اشک در چهره ي ارباب به هم پيوسته بود. زبان روزگون گرفته بود و نمي دانست چه بايد بگويد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب خودش سخن را آغاز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مي دونم خيلي گيج شدي و مي خواي بدوني چه اتفاقاتي افتاده و اينجا کجاست؟ بايد اولش بهت بگم، من اردوان دوم، پسر فرياپت، هشتمين اشک، پادشاه ايران هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهت روزگون چند برابر شد. ارباب خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بايد داستان رو از اولش برات تعريف کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار روزگون روي تخت نشست و شروع به سخن کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از وقتي يادم مياد برادر بزرگترم پادشاه بود. من هم شاهزاده بودم و زندگيم خوب بود. به سياست علاقه اي نداشتم. دربار رو ول کردم و براي دو کار به سلوکيه رفتم. اول براي تحصيل. من علم رو خيلي دوست داشتم. مي خواستم توي دانشگاه سلوکيه پزشکي رو ياد بگيرم. اما کار دوم. من به دنبال کسي مي گشتم. کسي که خودش پاک باشه و با رسيدن به قدرت و مال، خودش رو نبازه. نمي دونستم کجا دنبالش بگردم. هر جا مي رفتم دنبال آدم هاي خوش طينتي مي گشتم که يه جوري به من نشون بدن که مي تونم بهشون اعتماد کنم. اما اين آدما به اين راحتي پيدا نمي شدن. نه توي بساط برده فروش ها، نه توي مغازه ها و بين فروشنده ها، و نه حتي بين استادها و دانشجو ها. کم کم داشتم نا اميد مي شدم و به اين فکر مي کردم که قراره به تنهايي و بين يک مشت گرگ به دربار برگردم. توي اين سال ها برادرم مرد و تخت پادشاهي به برادر زاده ي جوان من رسيد. وضعيت من هم همين طور ادامه داشت تا اينکه به تو رسيدم. اولين بار که ديدمت احساس مي کردم مثل بقيه دنبال فرصتي هستي که به خود خواهي خودت برسي. به خاطر همين امتحانت کردم. توي امتحان ها هم اولش فکر کردم ميشه روت حساب کرد، اما فهميدم تو هم دنبال خودت هستي. گذاشتم تا بري. فکر نمي کردم برگردي. ازت نا اميد شده بودم اما هميشه يه صدايي از درون دلم مي اومد که نمي ذاشت به تو فکر نکنم. هميشه آرزو مي کردم برگردي. در همين حين بردارزاده ي من توي جنگ با سکاها که سعي داشتن به ما حمله کنن کشته شد. خب اون خيلي جوون بود و پسري نداشت تا کشور رو اداره کنه. يک بار که به دربار رفتم، فهميدم که تشنگان قدرت دنبال به چنگ آوردن تخت پادشاهي و غارت اموال مردم هستن. به خاطر همين داشتن دونه دونه رقباي خودشونو از بين مي بردن. و به همين خاطر مي خواستن مطمئن باشن که هيچ بچه اي از خانواده ي سلطنتي اشک ها باقي نمي مونه، به خاطر همين به سراغ تو اومدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با خودشون احتمال مي دادن که شايد تو تنها باقي مونده ي نسل اشک ها رو با خودت داري.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون در بهت و تعجب مانده بود. ارباب ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که رفتي من براي سر و سامان دادن و سعي براي خنثي کردن کودتا به پايتخت برگشتم. اما دلم هنوز توي سلوکيه مونده بود. مبارزه سخت بود اما توي اولين فرصتي که بهم دست داد، گفتم شايد برگشته باشي، به همين خاطر گفتم يه سر به خونه م توي سلوکيه بزنم. اومدم و تو هم اومدي، اما ياغي ها هم ما رو پيدا کردن و خواستن ما رو همونجا بکشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلب روزگون از تعجب به تپش افتاده بود ، داشت به تمام اين مدتي که گذشت فکر مي کرد. اگر آن شب باز نمي گشت، اگر شايد لحظه اي دير تر کرده بود ممکن بود ارباب را از دست مي داد، در همه ي اين مدت نمي دانست اربابش، پادشاه ايران است، اگر با ايژک مي ماند و باز نمي گشت و مي فهميد که چنين اربابي را از دست داده ، حتما از غصه دغ مي کرد. اما هنوز آينده اش برايش مجهول بود، نمي دانست مي تواند کنار ارباب بماند يا نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب بلند شد و دست روزگون را گرفت و به آرامي بلند کرد. روزگون نيروي خود را يافته بود و حال مي توانست روي پاهايش بايستد. کنار هم شروع به قدم زدن کردند. صداي بم عجيبي از اطراف به گوش مي رسيد. در انتهاي قدم زدن به نرده هاي انتهاب باغ رسيده بودند. روزگون متوجه اين نبود که اين باغ در جايي تمام مي شود. نگاهي به پايين انداخت، نمي دانست از چه تعجب کند؟! از اينکه تازه فهميده بود کل اين باغ، روي سقف کاخ مجللي ساخته شده است و يا از جمعيت فراواني که در حياط قصر جمع شده بودند؟!...قسمت آخر داستان دنباله دار عاصيه فردا شب

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...تاجايي که چشم کار مي کرد جمعيت بود. آدم ها از اين بالا خيلي کوچک ديده مي شدند. بهت و تعجب روزگون را فراگرفت اما از سوالي که در ذهنش بود منصرف نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يعني اجازه مي ديد که من کنارتون بمونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمي دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمي دونيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به خاطر اينکه که شما الان يک زن آزاد هستيد و اختيار خودتون رو داريد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون کمي سکوت کرد، ارباب شما اجازه مي ديد که پيشتون بمونم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بهت اجازه نمي دم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس روزگون در سينه اش حبس شد. ارباب بعد از مکث کوتاه ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ازت درخواست مي کنم که اينجا پيشم بموني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نتوانست جواب درستي بدهد و ساکت ماند و به چشمان پر احساس اربابش خيره شد. ارباب که سکوت روزگون را ديد، نفسي گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من تو رو انتخاب کردم. اين انتخاب سختي بود که سختيش رو هم تو کشيدي و هم من. سخت بود، چون بايد جايگاه امانت گرانبهايي رو پيدا مي کردم، و فهميدم که تو لياقت اين امانت رو داري.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون دو دل بود و نمي توانست درست بفهمد که آيا منظور اربابش همان چيزي است که فکر مي کند يا دارد اشتباه مي کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين امانت گرانبها چيه ارباب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببين روزگون، سالهاست از سلطه ي يوناني ها بر کشورمون گذشته، اما هنوز تاثيرشون توي زندگي مردم ما باقي مونده. از طرف ديگه از غرب و شرق به ما حمله و تهديد ميشه. من مي خوام نسل من کساني باشند که از مرز هاي کشورم با تمام جانشون دفاع کنن و ميراث پدران و مادرانشون رو به خاطر داشته باشن و هرگز فراموش نکن که کي بودن و کي هستن و هيچ وقت براي انجام دادن کار درست شک نکنن. تربيت کردن همچين فرزندي مادري پاک مي خواد. دوست دارم فرزندم از مادر پاک خودش راه و رسم زندگي سالم رو ياد بگيره و بتونه اون رو به تمام فرزندان اين آب و خاک برسونه. تمام اين مدت من به دنبال کسي بودم که لياقت و توانايي اين کار بزرگ رو داشته باشه و بتونه فرزندي از من به دنيا بياره که باعث افتخار من توي تاريخ بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون از بهت نمي توانست سخن بگويد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- در اين لحظه من، پادشاه ايران، مقابل مردم ايران، رسما ازت درخواست مي کنم تا با من ازدواج کني و ملکه ي ايران، و مادر پادشاهاه آينده باشي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزگون نگاهي به افق و جمعيت شاد ايران انداخت. نگاهي به گذشته ي زندگي خود، اينکه در تمام اين لحظات و تمام انتخاب هايي که در زندگاني اش کرده است او را به اين نقطه رسانده. از ابتداي زندگي اش به دنبال آزادي بود، حالا خود را مي بيند که در کنار ارباب ايران ايستاده. خون در رگ هاي روزگون جريان گرفت، تازه داشت مي فهميد که قضيه از چه قرار است و اکنون در چه موقعيتي قرار دارد. از جسارتي که داشت تمام استفاده را کرد و به ارباب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به يک شرط.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب که از اين جسارت روزگون خوشش آمده بود و به سختي توانست لبخند خود را پنهان کند پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه شرطي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اينکه هميشه بتونم پيشتون باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب من پادشاهم و بايد به نقاط مختلف مملکتم سفر کنم، نمي تونم هميشه يه جا باشم ، اما سعيمو مي کنم که بيشتر وقت ها کنارت باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس قبوله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب دست روزگون را گرفت و رو به جمعيت بالا برد. جمعيت که فهميده بودند ملکه ي جديدشان انتخاب شده با صدايي باورنکردني به شادي و پايکوبي پرداختند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارباب در همين ميان رو به روزگون کرد، صداي پايکوبي مردم و نوازش باد و شر شر آب حوض در هم آميخته بود. آفتاب که در حال نزديک شدن به غروب بود در چشمان زيباي اربابش منعکس شده بود. مثل هميشه لبخند زيبا و ملايم ارباب مايه ي آرامش جان روزگون بود. ارباب بار ديگر لب به سخن گشود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو بايد خيلي مراقب خودت باشي. نگذار که بهت بگن که به خاطر هر چيزي بي اهميت يا بي ارزشي. اون چيزي که ارزش آدم ها رو مي رسونه پاکي رفتار اونها ست که تو از هر کسي که تا به حال ديدم اين پاکي رو بيشتر داري.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيلي مراقب خودت باش، مراقب اين پاکي دل باش، هر کس و هر چيزي رو وارد اين دل نکن، قلب تو ارزشمنده. تو دنبال آزادي بودي ولي راه رو اشتباه مي رفتي، من فقط راه رو بهت نشون دادم و اين خودت بودي که با پيمودن اين راه ثابت کردي ارزش رسيدن به آزادي واقعي رو داري.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيلي مراقب خودت باش، چون تو قراره آينده رو بسازي، من نسل پادشاهان ايران رو به تو امانت مي سپرم، توي رشد و تربيت فرزندانت تمام تلاشت رو بکن، چون که تو و فرزندانمون آيندگان اين کشور هستيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اميد وارم روزي برسه که فرزندان ما و همه ي ايراني هاي روي زمين، داستان تو رو بشنوند و به خاطر داشته باشن که آزادي حقيقي کجاست، و عزت خودشون رو به هيچ چيزي نفروشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همين حين در ميان آن جمعيتي که در حال جشن و شادي بودند، دختر جواني پشت به قصر کرده بود و در حالي که به پهناي صورتش گريه مي کرد از جمعيت دور مي شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.