رمان در مورد دختر چهارده ساله ای هستش که یک روز تمام از خونه فرار می کنه ، اتفاقاتی که توی این یک روز فرار کردنش توی انزلی براش پیش میاد ، توی این رمان شرح داده میشه ….

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۶ دقیقه

مطالعه آنلاین یک شبانه روز
نویسنده : mahtabi_22

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

رمان در مورد دختر چهارده ساله ای هستش که یک روز تمام از خونه فرار می کنه ، اتفاقاتی که توی این یک روز فرار کردنش توی انزلی براش پیش میاد ، توی این رمان شرح داده میشه ….

بهاره موهای مش کرده و کوتاهش را از جلوی چشمانش به عقب فرستاد و زیر شال توری مشکی رنگش، پنهان کرد و به روانشناس چشم دوخت و گفت:

«من دیگه از اون خونه بدم می اد، از بابا مامانم بدم می اد، همش تو همه ی کارای من دخالت می کنن، من بالاخره از اون خونه می رم، یا اونا اجازه می دن که از اون خونه برم، یا فرار می کنم»

روانشناس به چهره ی بهاره خیره شد. به چهره ی دخترک چهارده ساله ای که حتی با آن موهای مش کرده و ابروهایی که چند ردیف از آنها را با دست توانای آرایشگر تمیز کرده بود، هنوز هم رد کودکی از لا به لای چندین قلم آرایش آن چنانی اش نمایان بود.

روانشناس لبخند زد:

«دختر خوب، از خونه فرار کنی که چی بشه؟ ینی منظورت اینِ که با فرار کردن همه چی حل می شه؟»

بهاره یکی از پاهایش را روی آن دیگری انداخت. اما پاهایش تپل بود. مثل هیکلش...

پاهایش روی یکدیگر ثابت نماند. بهاره خم شد و پایش را به زحمت روی آن دیگر کشید و با دستش ساق پایش را محکم نگه داشت تا دوباره سر نخورد. نگاه روانشناس روی شلوار کوتاهی که بهاره به تن کرده بود و به زحمت تا روی ساق پای بهاره می رسید، ثابت ماند. پای سفید و تپل بهاره خیلی توی چشم بود. روانشناس دوباره به بهاره نگاه کرد و گفت:

«خوب دختر گل نگفتی، با فرار کردن همه چی حل می شه؟»

بهاره با حرص جواب داد:

«آره همه چی حل می شه، از دست هر دوتاشون راحت می شم، به همه چیز من گیر می دن، می گن چرا موهات و رنگ کردی، چرا ابروهات و برداشتی، چرا وزنت زیاده، چرا شلوارت کوتاهِ، اینا که بلد نبودن با بچه باید چه جوری رفتار کنن، غلط کردن من و از پرورشگاه آوردن و بزرگم کردن، تازشم، تا همین یکی دو سال پیشم حقیقت و به من نگفتن، فکر کرده بودن همیشه ماه پشت ابر می مونه؟ به کوری چشم هردوتاشون خودم فهمیدم که اونا پدر و مادر واقعی من نیستن، وقتی که پدر و مادر واقعی من نیستن به چه حقی به خودشون اجازه می دن تا واسِ من تعیین تکلیف کنن؟ من خودم بهتر می دونم چی خوبه چی بده»

روانشناس در سکوت به صحبت های بهاره گوش می داد. خودش همه ی این سناریو را از ابتدا تا انتها می دانست.

می دانست که بهاره تک فرزند پرویز و ماهرخ است. پرویز و ماهرخی که به دلیل مشکلات ناباروری پرویز، بچه دار نمی شدند و به همین خاطر سیزده سال قبل، بهاره ی یک ساله را به فرزند خواندگی پذیرفته بودند. تا همین چند سال پیش همه چیز خوب پیش می رفت. زندگی سه نفره شان به دور از تنش بود، به غیر از همان درگیری های معمولی که در هر خانه و خانواده ای به چشم می خورد. اما یکی دو سال پیش که یکی از خواهران ماهرخ ماجرا را برای بهاره تعریف کرده بود، و به او گفته بود که پرورشگاهی است، دخترک از این رو به آن رو شده بود.

پدر و مادرش دیگر برایش اهمیت نداشتند و بهاره از همان زمان بنای ناسازگاری گذاشته و به معنای واقعی کلمه خون پدر و مادرش را درون شیشه کرده بود.

چند ماه از اولین باری که بهاره برای مشاوره پیش روانشناس آمده بود، می گذشت؟

یک ماه یا دو ماه؟

رفتار بهاره چندان تغییر نکرده بود. در ذهن دخترک فقط یک چیز جولان می داد، و آن هم فرار از خانه بود.

بارها و بارها به روانشناس و به پدر و مادرش گفته بود که در نهایت از خانه فرار خواهد کرد و به دنبال پدر مادر واقعی اش خواهد رفت.

بهاره با خودش فکر می کرد که آنها بهتر از پرویز و ماهرخ او را درک خواهند کرد. پدر و مادری که هیچ نشانی از خود باقی نگذاشته بودند و هیچ کس نمی دانست آیا آنها زنده اند یا مرده؟

صدای بهاره درون اتاق مشاوره پیچید:

«خانم مشاور الکی سعی نکنین من و منصرف کنین، من بالاخره امروز یا فردا از این خونه فرار می کنم و می رم، چون می دونم این دو نفر خیلی کودن تر از اونی هستن که اجازه بدن با پای خودم از این خونه برم»

روانشناس با آرامش پرسید:

«فکر می کنی خوشبختی بیرون از خونه است گلم؟»

بهاره بدون لحظه ای مکث جواب داد:

«آره خوشبختی بیرون از خونه ی ماست، من هر جا که برم خوشبختم، ولی کنار این پدر و مادر هیچ وقت خوشبخت نیستم، ای کاش اینا پدر و مادر واقعیم بودن، اون موقع دلم نمی سوخت، اما اینا پدر و مادر واقعیم نیستن، تازه با پر رویی بهم دستور هم می دن، واسِ همینِ که دارم می سوزم به من چه که اجاق پرویز کورِ؟ می خواست خودش و درمون کنه»

روانشناس لبخند زد:

«دختر خوشگل، فکر می کنی پدر و مادر واقعیت برات چی کار می کردن که پرویز و ماهرخ برات انجام ندادن؟»

-:«اونا بهم گیر نمی دادن، از پوششم ایراد نمی گرفتن، به من نمی گفتن وزنم و کم کنم، من بالاخره پیداشون می کنم، می رم با همونا زندگی می کنم»

-:«بهاره جان یه سوال دارم، تا حالا پیش خودت فکر کردی که اونا اگه می تونستن ازت مراقب کنن چرا تو رو ولت کردن؟ چرا تو تا یک سالگی توی پرورشگاه بودی؟ اصلا بیا فرض بگیریم که اونها مرده باشن، اون موقع فکر نمی کنی این همه جنگیدن برای هیچ و پوچ باشه؟»

-:«اه، اصلا تو چی می گی هی با من بحث می کنی؟ تو هم طرف همونایی از تو هم خوشم نمی اد، فهمیدی؟ اصلا دوست ندارم بیام این جا روی این صندلی بشینم و به چرندیاتت گوش کنم»

روانشناس سکوت کرد. بهاره با عصبانیت از روی صندلی بلند شد. مانتوی کوتاهی که به تن کرده بود به زحمت تا روی باسنش را می پوشاند، اندام تپل بهاره بدجور خود نمایی می کرد. روانشناس هم چنان به بهاره خیره شده بود. صدای بهاره بالا رفت:

«به این دو تا بگو دست از سرم بردارن، همین الان بهشون بگو، این بیرون نشستن، بگو ولم کنن می خوام برم از این خونه، اگه حرفم و گوش نکنن، از خونه فرار می کنم، همین امشب فرار می کنم، فهمیدی؟»

بهاره این را گفت و با قدم های سنگین به طرف در اتاق رفت، در اتاق را گشود و از آن خارج شد و در را محکم به هم کوبید.

هر چند روانشناس خودش را برای کوبیده شدن در اتاق آماده کرده بود، اما با صدای وحشتناک در، قلبش فرو ریخت.

به برگه ی زیر دستش خیره شد و با خودش فکر کرد که چطور می تواند به این خانواده کمک کند.

واقعا چطور می تواند؟

ماهرخ هم چنان که اشک می ریخت رو به روان شناس گفت:

«وای خانم، این بچه بیچارمون کرده، همش می گه می خوام برم، می گه می خوام از این خونه برم، آخه ما چه بدی در حقش کردیم که اینقدر از ما فراریِ؟ فرق من با مادر واقعیش چیِ؟ اگه اون بالای سر بهاره بود براش چی کار می کرد که من تا الان نکردم؟»

پرویز با اخم رو به همسرش گفت:

«بسِ ماهرخ، گریه نکن دیگه»

ماهرخ جیغ عصبی کشید:

«چرا می گی گریه نکنم؟ نمی بینی بهاره دیگه ما رو نمی خواد؟ نمی بینی؟»

روانشناس مداخله کرد:

«آقای حکمت کاریشون نداشته باشین، بذارین تخلیه بشن»

پرویز رو به روانشناس کرد:

«خانم تا قیام قیامت خواهر زنم و لعنت می کنم، مستانه زندگی من و بهم ریخت، این بچه که این جوری نبود، این بچه تا دو سال پیش خوب و سر به زیر داشت زندگیش و می کرد، خدا مستانه رو نابود کنه، یه روز نشست همین جوری الکی الکی، بدون هیچ دلیلی، به بهاره گفت تو می دونی من خاله ی واقعی تو نیستم؟ تو می دونی که بچه ی واقعی این پدر و مادر نیستی، خانم باور کنین الکی الکی گفت، من تا همین الان که این جا خدمت شما نشستم نمی دونم دلیل کار این زن چی بود، از اون روز به بعد دیگه بهاره شد یه شخصیت دیگه، اصلا انگار بهاره ی قدیم رفت و یه بهاره ی جدید اومد تو خونه ی ما»

پرویز سرش را تکان داد:

«خانم اصلا من چرا دارم اینا رو به شما می گم؟ شما که خودتون در جریانین، همه رو می دونین، مگه نمی دونین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس به نشانه ی تایید سری تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز آه کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم چرا این جوری شد؟ ینی ما اشتباه کردیم که به بهاره نگفتیم پدر و مادرش نیستیم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«معمولا وقتی بچه ای تو سنین پایین تر تا قبل از رسیدن به بلوغ و دوره ی سرکشی، باید حقایق بهش گفته بشه، این جوری استرس این که یه روزی کسی مثِ خواهر خانمتون پیدا بشه و همه چیزو به بچه بگه دیگه وجود نداره، بچه هم از کودکی این موضوع رو می دونسته و باهاش کنار اومده، یا اگر هم کنار نیاد، تبعاتش خیلی کمترِ در مقایسه با زمانی که به دوره ی بلوغ رسیده، اما وقتی تو بچگی بهش این موضوع رو نگفتین، دوره ی نوجوونی دوره ی خوبی برای گفتن بعضی حقایق نیست، چون نوجوون به دنبال کشف هویتِ و آگاهی از این که پدر و مادر فعلی، پدر و مادر واقعی اش نیستن اوضاع رو براش بحرانی تر می کنه، نوجوون بیش از پیش دچار بحران هویت می شه، این که من کی ام؟ از کجا اومدم؟ برای چی اومدم؟ اینا همون بحران هویت»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گریه ی ماهرخ بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم ما الان چی کار کنیم؟ دیروز نزدیک بود این بچه رو من دست بلند کنه، هیکلشم که می بینین چجوریِ، دو برابر منِ»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پرویز بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«لا الله الا الله، این بچه چی می خواد دیگه؟ چه دردی می خواد؟ مرگ می خواد، مرض می خواد؟ کاشکی مادرم زنده بود خانم، تا وقتی که مادرم بود، این بچه خیلی آروم بود»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دنباله ی حرف شوهرش را گرفت و با هق هق گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«راس می گه، بهاره با مادر پرویز خیلی جور بود، اون خدا بیامرز هم این بچه رو خیلی دوست داشت، همیشه به من می گفت این بچه که اومد تو زندگیتون قدمش خوب بود، راستم می گفت، بهاره که اومد تو خونه ی ما کار پرویز گرفت، زندگیمون از این رو به اون رو شد، حاج خانم نور، مادر پرویز که دو سال پیش مرد، این بچه هم انگار دیگه اون بهاره ی سابق نشد، بعدم که خواهر بی معرفتم رفت به این بچه گفت که ما پدر و مادر واقعیش نیستیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز به میان حرف ماهرخ پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«الان دارم فکر می کنم که انگار این بچه از وقتی مادرم مرد یه چیزیش شده بود و ما نفهمیدیم، بعد از این که حقیقت و فهمید، تازه اوضاع بدتر شد، اما همه چی از وقتی شروع شد که حاج خانم نور مرد، شما که خودتون در جریانین خانم مشاور»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آقای حکمت، ما روانشناسا قسم خوردیم که اسرار مراجعه کننده هامون رو افشا نکنیم، مگر در مواردی که پای خودکشی، قتل، فرار و آسیب و چیزی شبیه به این ها، مطرح باشه، آروم باشین و با آرامش به حرفم گوش کنین، بهاره به من گفت که امشب می خواد از خونه بره، یا فرار می کنه یا با پای خودش می ره، من وظیفه دارم به شما بگم که...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هق هق ماهرخ در اطاق پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ای وای، ای وای، خدا، خدا، به داد برس خدا، همش تقصیر اون پسره است، همون پسره مانی، همونی که چند وقته با بهاره دوست شده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز رو به ماهرخ کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه خانم، مانی کیه؟ این دختر الان دو سه ماهِ، صبح و شب می گه می خوام برم، با این مانی که همش یه ماه آشنا شده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با ناله گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اون زیر پای این بچه نشسته»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت روان شناس چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم، هر چی اون پسره بگه واسِ بهاره حجتِ، یه پسره لات آسمون جل، بیکارو بیعار، سرباز فراری، آخه چرا این بچه نمی فهمه؟ خانم سر و وضعش و دیدی؟ رفته موهاش و مش کرده، ابروهاش و برداشته، وزنش که ماشالا بالای نود کیلواِ، طرز لباس پوشیدنش و می بینین؟ بخدا ما از ترس نمی تونیم بیاریمش تو خیابون، می ترسیم پلیس بگیرتش»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روان شناس باز هم در تایید صحبت های ماهرخ سر تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با هق هق گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تقصیر اون پسره است، من می دونم، تقصیرِ اون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز با کلافگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چی می گی خانم؟ گفتم این دختر دو سه ماه می گه می خوام برم دنبال ننه بابام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با غضب حرف پرویز را قطع کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اصلا تو خودت چی می گی؟ واس چی این قدر خونسرد نشستی و حرف از فرار دخترت می زنی؟ مگه تو پدر این بچه نیستی؟ چرا اینقدر بی خیالی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز در جواب ماهرخ گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من بی خیال نیستم، از تو هم بیشتر نگرانم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به روانشناس کرد و با چشمانی که برق می زد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم مشاور من یه فکری دارم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روان شاس در جواب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چه فکری آقای حکمت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز مصمم جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من می خوام امشب بهاره از خونه فرار کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با دستش به صورتش کوبید و روان شناس خیره خیره به پرویز نگریست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدس می زد چه در سر پرویز جولان می دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدس می زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ماهرخ در فضای اتاق پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پرویز تو مگه عقل نداری؟ می خوای دخترت فرار کنه؟ من یه هم چین چیزی رو تو عمرم نشنیده بودم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز با کلافگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم این دختر دو سه ماه که صبح تا شب به ما بد و بیراه می گه و حرف از فرار می زنه، می گه اگه با شما نبودم خوشبخت بودم، خانم بذار یه روز بره بیرون از این خونه، بزار ببینه اوضاع بیرون چه جوری، اون وقت می فهمه هیچ جا خونه ی آدم نمی شه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز رو به روان شناس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم موافقین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس سرش را به نشانه ی "نه" بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه آقای حکمت، موافق نیستم، می دونین بیرون از خونه ی شما، حتی تو این شهر کوچیک چه خبرِ؟ شما رو چه حسابی می خواین ریسک کنین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«خانم این دختر بالاخره یه روز فرار می کنه و از این خونه می ره.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«آقای حکمت خیلی فرقِ بین این که یه دختر خودش از خونه فرار کنه تا این که پدر اون دختر این شرایط و برای فرار اون دختر مهیا کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با گریه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«قربونت برم خانم مشاور، قربونت برم الهی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز در سکوت به روان شناس خیره شد و ناگهان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم از نوه ی عموم کمک می گیرم، جناب سروان بهزاد... ، اون می تونه کمکمون کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دوباره به صورتش کوبید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می خوای واس دخترت پلیس بیاری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز عصبی شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ماهرخ می شه آروم بشینی و اجازه بدی من حرفم و کامل بزنم، تو هم هی نپری وسط حرف من؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره رو به روان شناس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم نوه ی عموم بهزاد، جناب سروانِ، من فکرم اینِ که بهاره امشب از خونه فرار کنه و بره، من با بهزاد هماهنگ می کنم که هر جا که بهاره رفت، دنبالش بره و حواسش بهش باشه، خانم شما موافقین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس باز هم سرش را به نشانه ی "نه" بالا فرستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه اصلا موافق نیستم، ریسکش خیلی بالاست، آقای حکمت درستِ این جا انزلیِ و شهر کوچیکیِ! اما ما نمی دونیم که آقای بهزاد می تونه از عهده ی این دختر بر بیاد یا نه، این دختر ممکنِ بره تو خونه های خلاف، اون وقت آقای بهزاد بدون دستور قضایی می تونه بره تو اون خونه و بهاره رو بکشه بیرون؟ اصلا شاید این دختر یه سره رفت ترمینال انزلی بلیط گرفت برای تهران، چه می دونم برای تبریز یا اصفهان، اون وقت چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«خانم من بچه مو می شناسم، دختر ترسوییِ، تا الان تو ناز و نعمت بزرگ شده، دست چپ و راستش و هم نمی شناسه، اون قدر بی پروا نیست تا بخواد از انزلی بره بیرون، تازه اگه هم بخواد بره بیرون که بهزاد هستش»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس سرش را تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من موافق نیستم آقای حکمت، ممکنِ حق با شما باشه و بهاره از انزلی خارج نشه، ولی اتفاقاتی که به قول شما تو یک شبانه روز براش می اوفته، ممکن تاثیر گذار باشه...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز به میان حرف روان شناس پرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم من این کار و انجام می دم، این طوری که ما از دور مراقبشیم و اون از خونه فرار می کنه خیلی بهتره تا این که یه روز صبح پاشیم ببینیم از خونه فرار کرده و ما اصلا نمی دونیم کجاست، اون که بالاخره فرار می کنه، من می خوام بفهمه با ما خوشبختِ، همین جا تو همین خونه، حتی با وجود این که ما پدر و مادر واقعیش نیستیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز هم زمان با گفتن جمله ی آخر، صدایش لرزید. ماهرخ با شنیدن لرزش صدای پرویز، به هق هق افتاد. پرویز با صدای لرزان ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«امشب یه دعوای صوری راه می ندازم و یه کاری می کنم که بهاره دم دمای صبح از خونه فرار کنه، با بهزاد هم هماهنگ می کنم. شما هم باید به ما کمک کنین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من مسئولیتی به عهده نمی گیرم آقای حکمت، همه ی ما داریم ریسک می کنیم، حتی منی که این جا پشت میزم نشستم و دارم با لبخند به حرفاتون گوش می دم و کاری هم از دستم بر نمی اد تا شما رو منصرف کنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ رو به پرویز کرد و با التماس گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پرویز تو رو خدا کوتاه بیا، یه راه حل دیگه پیدا کنیم، تو رو خدا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز در جواب ماهرخ گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم چه راه حلی؟ هیچ راه حلی نیست، دختری که بخواد فرار کنه، فرار می کنه، تازه ما پدر و مادر خوبی هستیم که می خوایم این ریسک و بکنیم که اون از خونه بره بیرون، بزار یک روز و یک شب بیرون از خونه باشه، بخدا می فهمه رفتارهاش نادرستِ، نترس چیزی نمی شه، می دونی اولین جایی که می ره کجاست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ آه کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می دونم می ره قبرستون سر خاک حاج خانم نور»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز لبخند بی جانی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دیدی؟ دیدی تو هم بچه تو می شناسی؟ من خودم مسئولیت همه چیزو به عهده می گیرم، به من اعتماد کنین، بهزاد کمکمون می کنه هر جا این بچه رفت پا به پاش می ره، اگه دیدی اوضاع خطرناک شد، دخالت می کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به روان شناس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم شما حق دارین من تصمیم و گرفتم و ازش برنمی گردم، امروزم که نوبت مشاوره داشتیم می خواستم از تصمیمم براتون بگم، خیلی وقتِ این تصمیم و گرفتم، واسِ یه پدر خیلی سختِ که بچه اش اون و به عنوان پدر قبول نداشته باشه، من پدر این بچه ام، درسته اون و به وجود نیاوردم، اما اگه بچه ی واقعیم بود، رفتارم دقیقا همین طور بود، عوض نمی شد، من می خوام این بچه تنبیه بشه، همین، می خوام بدونه تو انزلی بیرون از خونه چه جوری به یه دختر فراری نگاه می کنن، این دیگه با تعهد کتبی و شفاهی توی مدرسه، اونم بابت موها و ابروهاش خیلی فرق می کنه، با اخراج موقتی فرق می کنه، من می خوام شما هم با ما باشین، می دونم وجدان کاری دارین، ما از شما هیچ چی نمی خوایم، فقط شما باشین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس دهان باز کرد تا بگوید هنوز مخالف این برنامه است، اما با نگاهی به چشمان پرویز دریافت که گفتن این حرف فایده ای ندارد، پس بهتر بود به گفتن توصیه های لازم برای انجام این اقدام ریسک پذیر بسنده کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما روانشناس هنوز مخالف این برنامه بود،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قرار بود برای بهاره چه اتفاقی بیوفتد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره در اتاق انتظار و روی مبل قهوه ای رنگی، نشسته بود و با گوشی مدل "ان نود" برای مانی پیام می فرستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مانی همان پسر بیست ساله ی به قول ماهرخ بی کار و بی عار و سرباز فراری بود که بهاره یک ماه پیش با او آشنا شده بود. نحوه ی آشنایی شان هم تکرار مکررات بود. دخترکی با ظاهر آن چنانی در خیابان های انزلی قدم می زند و پسرکی که او هم به ظاهر خودش رسیده بود، از کنارش می گذرد. زبان نگاه گویا تر از هر زبان دیگری است. دختر و پسر نوجوان چشم در چشم یکدیگر می دوزند و بعد همه چیز با یک لبخند از سوی دختر ادامه پیدا می کرد و در نهایت دیدار به داخل کوچه ی خلوت کشیده می شد و شماره ی که بین آن دو رد و بدل می گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همین سادگی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره برای مانی پیام فرستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«امشب می خوام از خونه فرار کنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ی بعد پیامی از مانی به دستش رسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«کجا می خوای بری؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نمی دونم، اما همه ی پولام و با خودم می ارم، شاید رفتم یه خونه اجاره کردم، تو کمکم می کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر جوان حس کرد که می تواند نقش سوپر من را برای بهاره بازی کند، بهاره چندین بار به او گفته بود که قصد دارد از خانه فرار کند، حتما امشب می خواست تصمیمش را عملی کند. مانی با اعتماد به نفس بی سابقه ای برای بهاره پیام فرستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره من خودم پشتت هستم، نگران نباش»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره خیالش راحت شد. احساس آرامش در همه ی وجودش نشست. امشب از شر پدر و مادرش خلاص می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر و مادرش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه آنها که پدر و مادرش نبودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن ها فقط پرویز و ماهرخ بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن ها فقط به او پناه داده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چون او پرورشگاهی بود، آنها به او ترحم کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن بدتر! آن ها حقیقت را از او پنهان کرده بودند. به او نگفته بودند که پدر و مادر واقعی اش نیستند. او باید خودش تصمیم می گرفت تا با چه کسانی زندگی کند. نه این که او را مجبور به زندگی با پرویز و ماهرخ کنند. دیگر زمان دست دست کردن نبود. او باید همین امشب از خانه فرار می کرد. باید به دنبال پدر و مادر واقعی اش می رفت. چقدر خوب بود اگر همین حالا از مطب خارج می شد. نگاهی به منشی جوان کرد که با کنجکاوی براندازش می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهتر بود عجله نکند. همه ی وسایلهای مورد نیازش داخل خانه بود، دفترچه ی حسابش که هر ماه پدرش مبلغ قابل توجه ای به حسابش واریز می کرد، لباس های رنگ و وارنگش، و از همه مهمتر شنل مشکی رنگ حاج خانم نور،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان شنلی که حاج خانم نور به او بخشیده بود، یک ماه قبل از مرگش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بهاره جانش به جان آن شنل بسته بود. از آن شنل مشکی هنوز هم بوی تن حاج خانم نور، به مشام می رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون آن شنل که اصلا از آن خانه بیرون نمی رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس بهتر بود عجله نکند. امشب همه ی وسایل هایش را جمع می کرد و در کولی پشتی اش می چپاند. همان کوله پشتی کوه نوردی اش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شنل را هم می پوشید، هوا کم کم وارد سرمای آبان ماه می شد. آن وقت با خیال راحت و جیب پر پول از خانه فرار می کرد. آن وقت طعم آزادی را می چشید و به دنبال پدر و مادر واقعی اش می رفت. مانی هم به او کمک می کرد. دیگر کسی نبود تا برای هر مسئله ی کوچک و بزرگی او را مورد مواخذه قرار دهد. قید درس و مدرسه را هم می زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او جیب هایش پر از پول بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درس و مدرسه به چه دردش می خورد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او مانی را داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او شنل حاج خانم نور را داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج خانم نور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج خانم نور مهربان که او را تنها گذاشته بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج خانم نور مهربان بی معرفت... دو سال بود که او را تنها گذاشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دلش برای حاج خانم نور تنگ شده بود،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره نفس عمیق کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت هفت شب بود. به در بسته ی اتاق مشاوره چشم دوخت، و با خودش فکر کرد که آن سه نفر چقدر با یکدیگر صحبت می کنند. از هر سه نفرشان بیزار بود. این بار چشم چرخاند و نگاه کنجکاو منشی جوان را غافلگیر کرد که روی پاهای برهنه و تپلش می چرخید. موقعیت خوبی نصیبش شده بود تا ناراحتی اش را بر سر کسی خالی کند. با قیافه ی حق به جانب رو به منشی کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چیِ؟ نگاه دارم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی جوان جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را روی صفحه ی مانیتور ثابت نگه داشت. بهاره خیال نداشت کوتاه بیاید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«به جای این که من و نگاه کنی، برو خودت و تو آینه نگاه کن تا خسته نشی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم منشی جوان چیزی نگفت. بهاره ته دلش خنک شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس رو به پرویز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پس تصمیمتون جدیِ، درستِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره، جدی، بزارین یک شبانه روز این دختر بیرون از خونه بودن و تجربه کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ هم چنان اشک می ریخت و به پرویز نگاه می کرد. روانشناس لب هایش را به هم فشرد و سری تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آقای حکمت، خوب گوش کنین ببینین چی می گم، اول مطمئن بشین که آقای بهزاد همکاری می کنه، بعد از اون این کارو انجام بدین، نظر من اینِ که بهاره صبح زود خونه رو ترک کنه، تا بتونه یه کم با محیطی که به قصد فرار توش قدم می ذاره آشنا بشه، معمولا برای یک دختر نوجوون چهارده ساله شب ترسناک ترِ، آقای بهزاد باید به طور نامحسوس پا به پای بهاره همه جا بره، خیلی مراقب باشین، باور کنین من همین الانم که دارم این حرف ها رو می زنم ته دلم یه جوریِ، اصلا به آقای بهزاد بگین در صورت تمایل برای همکاری تشریف بیارن این جا تا بهشون بگم چی کار کنن، بهاره به هیچ عنوان نباید وارد خونه ی هیچ فرد غریبه ای بشه، تاکید می کنم هیچ فرد غریبه ای، از آقای بهزاد مطمئن باشین و بعد این کار و انجام بدین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با ناراحتی رو به روانشناس کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خانم پس شما هم بالاخره موافقت کردین؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس بلافاصله گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه من هنوزم می گم که موافق نیستم، اما اگه شما حریف شوهرتون می شین، منم حریفش می شم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز مداخله کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«لازمِ این بچه یه مقدار سختی بکشه تا قدر عافیت و بدونه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس آخرین تلاشش را کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می تونیم به جای این کار، ببریمش بهزیستی تا وضعیت دخترها و پسرهای فراری رو از نزدیک ببینه، حتی می تونیم عکس های اونا رو نشونش بدیم تا بدونه چه وضعیتی دارن»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز چانه بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه خانم، نه، اگه به عکس و از نزدیک دیدن بود که این بچه تا الان باید اوضاعش بهتر می شد، من می خوام این بچه خودش تجربه کنه، می خوام بدونه پدر و مادر بودن فقط به تولید بچه و زایمان نیست، به اون عشق و علاقه ایِ که ما براش کم نذاشتیم، می خوام بفهمه که ما فرقی با پدر و مادرهای واقعی نداریم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روانشناس چند لحظه سکوت کرد و در جواب پرویز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«باشه آقای حکمت، ولی شما رو بخدا حواستون باشه، این آقای بهزاد چند سالشِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«جوونِ، سی، سی و دو سالشِ»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«واقعا می تونه کمکمون کنه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«آره می تونه، مطمئن باشین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«خیلی خوب، فقط امیدوارم همه چیز خوب پیش بره، همتون باید گوش به زنگ باشین»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز لبخند بی جانی زد و به همسرش نگاه کرد. رنگ از روی ماهرخ پریده بود، پرویز با دیدن چهره ی بی رمق همسرش، دلش گرفت. دستش را روی شانه ی ماهرخ گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«قول می دم سالم بره و برگرده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند قطره اشک از جشم ماهرخ چکید. با بغض گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بگو به روح حاج خانم نور، سالم بر می گرده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز نفس عمیق کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«به روح حاج خانم نور سالم برش می گردونم...»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با دیدن پرویز و ماهرخ که از اطاق مشاوره خارج شدند، با حرص از روی مبل قهوه ای رنگ بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چه عجب، چونه زدن هاتون تموم شد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز بی توجه به نگاه متعجب مراجعه کننده ای که تازه وارد مطب شده بود، در جواب بهاره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«زود باش بریم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با سرکشی جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من که از خدام بود زودتر ازین دیوونه خونه برم، شما دوتا چونه تون گرم شده بود»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با بغض به بهاره نگاه کرد. پرویز با اخم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-«پر رویی دیگه بسِ، راه بیوفت بریم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با قدم هایی که عمدا، محکم روی زمین می کوبید، به سمت در خروجی رفت. مانتواش از روی باسنش بالا رفته بود و با سنش به طرز زننده ای جلب توجه می کرد. پرویز با صدای بلندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مانتوت و بکش پایین، رفته بالا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره سرش را چرخاند و با عصبانیت به پرویز نگاه کرد و با حرص مانتو اش را پایین کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بفرما کشیدم پایین، خوبه پرویز خان؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از گفتن این جمله، در برابر چشمان حیرت زده ی منشی جوان و مراجعه کننده ی بینوا از مطب بیرون رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره همان طور که از پله های مطب پایین می رفت، با خودش فکر می کرد که اشکالی ندارد، بگذار پرویز و ماهرخ تا می توانند به او دستور بدهند، تا چند ساعت دیگر حسرت دوباره دیدنش را، تا ابد روی دل هر دو نفرشان می گذاشت. باید تا قیام قیام خون گریه می کردند تا فقط بتوانند خبری از بهاره به دست بیاورند. بهاره هم دیگر طعم شیرین آزادی را می چشید و تا آخر عمر همان طور زندگی می کرد که باب میلش بود. زمان زیادی تا خلاص شدن از دست هر دو نفرشان باقی نمانده بود. پس بگذار باز هم دستور بدهند و ایراد بگیرند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط چند ساعت باقی مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط چند ساعت.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز به بهاره نگاه کرد که با اخمی که در چهره اش نمایان بود، داخل ماشین نشسته بود و رو به ماهرخ گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من می رم پیش بهزاد تا باهاش صحبت کنم، سر بهاره رو گرم می کنی تا من برم و بیام، مبادا بری خونه، هر وقت بهت زنگ زدم می ری خونه، نمی خوام قبل از هماهنگی با بهزاد بهاره از خونه بزنه بیرون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دستانش را در هم فشرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من نگرانم پرویز»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«نگران نباش، همه چی حل می شه، دیگه برو»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با نگرانی از پرویز خداحافظی کرد و به سمت ماشین به راه افتاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد با لباس نظامی جلوی پرویز ایستاده بود. با تعجب به پرویز نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«شوخی می کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«نه به جان خودت بهزاد جان، جدی جدی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«پرویز این کار خیلی خطرناک، ممکن من نتونم از عهده ی انجامش بر بیام، از سر صبح باید کار و زندگیم و ول کنم بیوفتم دنبال دختر تو؟ اونم تو این شهری که معلوم نیست چه خبر؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز با ابروهای در هم کشیده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو مگه خبر زندگی من و نداری؟ مگه نمی دونی من چقدر با این بچه درگیرم؟ اصلا کیه که ندونه این بچه با من چی کار کرده؟ شب و روز داره حرف از فرار می زنه، خوب بزار فرار کنه، من که می دونم پشیمون می شه ولی می خوام اتفاقی براش نیوفته»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«پرویز جان من خودم یه عالم تو ستاد گیر و گرفتاری دارم، من که نمی تونم از صبح راه بیوفتم دنبال دخترت، آخه این چه فکری که تو کردی؟ به جای این کار بچه تو ببر پیش روانشناس»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«بخدا دو ماه بردمش اون جا، وضعیتش بهتر نشده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد چشمانش را ریز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نکنه روانشناس این پیشنهاد و کرده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«نه بهزاد جان، روانشناس خودش مخالف بوده، من با مسئولیت خودم می خوام این کارو بکنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«آخه این چه فکری که تو کردی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«بهزاد جان گوش کن، دختری که شب و روز می گه من بالاخره فرار می کنم، پیش روانشناس هم رفته فایده نداشته، پیش روانپزشک هم بردیمش فایده نداشته، به نظرت با اون باید چی کار کرد؟ تازه خودش به روانشناس گفته که همین امشب از خونه فرار می کنه، گیریم من امشب جلوشو بگیرم، فردا شب چی؟ پس فردا چی؟ اصلا خود تو با دختری که می خواد فرار کنه چی کار می کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد در سکوت به پرویز خیره شد. پرویز دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو که خودت دیگه باید بهتر از من بدونی، دخترهای که تو این سن می گن ما فرار می کنیم، فکر می کنن محیط بیرون از خونه ی پدرشون بهترِ، خوب حالا من پدری ام که می خوام اجازه بدم دخترم فرار کنه، اما پل پشت سرش و خراب نکنه، می خوام دوباره بتونه برگرده خونه، می خوام تو مراقبش باشی، فقط یک شبانه روز»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد با درماندگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پرویز جان من یه سروانم، استغفرالله خدا که نیستم، این مسئولیت خیلی سنگین، من که نمی دونم دخترت ممکن کجا بره، چی کار کنه، اگه کوچکترین اتفاقی واسش بیوفته من باید جوابگو باشم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«من بهت قول می دم جایی نمی ره، تو همین شهر می چرخه، دخترم ترسوتر از این حرفهاست، اون فقط احساساتی شده، البته روانشناس گفت اگه بهاره بخواد داخل خونه ی غریبه ای بره، تو باید مداخله کنی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«ای بابا، آخه فقط که خونه ی غریبه رفتن نیست، شاید اصلا به پست یه نفر خورد که بهش بگه بیا این سیگار و بکش، اون وقت چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«بهزاد جان، من همه ی اینا رو می دونم، فقط یه سوالی دارم اگه این دختر یه روز بی خبر از خونه بره و ما خبری ازش نداشته باشیم بهترِ، یا این که ما می دونیم داره می ره و مراقبش باشیم؟ یه جوابی به من بده تا منم قانع بشم، اگه تونستی قانعم کنی من دیگه چیزی نمی گم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد بی هدف به نقطه ای چشم دوخت و در فکر فرو رفت. تا به حال با چنین موقعیتی مواجه نشده بود. او باید یک شبانه روز مراقبت از دخترک سرکش پرویز را بر عهده می گرفت. پرویز با اطمینان از یک شبانه روز صحبت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی دخترش را می شناخت که مطمئن بود بعد از گذشت یک شبانه روز دوباره به خانه بر می گردد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب شاید دخترش را می شناخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد به پرویز نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-«باید با یکی دوتا از بچه های ستاد هماهنگ کنم، تو هم باید حواست باشه، وای خدا عجب کاری قراره بکنیم، باید خیلی حواسمون جمع باشه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز آه پر سوزی کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من به ماهرخ قول دادم که سالم بر می گرده خونه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد کلافگی سرش را خاراند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو رو خدا ببین چه کارایی رو می ندازی گردن من، از ماهرخ خانم تعجب می کنم، آخه چه جوری راضی شد؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«راضی نبود، من راضیش کردم، کمکمون کن بهزاد، یه عمر مدیونت می شم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«پرویز خان مسئله ی کمک و مدیون شدن که نیست، این کار خطرناکِ، خیلی باید حواسم باشه، من که نمی تونم پیش بینی کنم دخترت کجاها می ره کیا رو می بینه، باید نامحسوس دنبالش برم تا من و نبینیه، حالا کی می خواد از خونه بزنه بیرون؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«به روانشناس گفته بود امشب می خواد فرار کنه، روانشناس که دید نمی تونه من و قانع کنه، گفت پس یه کاری کنیم سر صبح از خونه بزنه بیرون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«پس من باید سر صبح جلوی کوچه ی شما باشم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«بهزاد جان من برات جبران می کنم، سر عروسیت جبران می کنم، دو سه ماه دیگه عروسیتِ دیگه، درستِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد لبخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آره دو سه ماه دیگه است، ولی نمی تونی جبران کنی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«چرا؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«تو سر عروسی من باید پاشی برقصی، اگه رقصیدی جبران می شه، ولی من شنیدم تو سر عروسی خودتم نرقصیدی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز لبخند بی جانی زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«می رقصم، مگه مجلس عروسی جناب سروان ها زنونه مردونه نیست؟ تو جمع مردها می رقصم دیگه، ایرادی نداره»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهزاد با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خیلی خوب، توکل به خدا کن، ایشالا که از عهده اش بر می ایم، به ماهرخ خانم هم سلام من و برسون و بگو همه ی تلاشم و می کنم، آدرس مطب این روانشناس رو هم بده شاید یه سر بهش زدم ببینم چی به چیِ، مدام باید همه با هم در تماس باشیم تا در صورت لزوم همه به هم کمک کنیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلب پرویز، سنگین شد. فردا صبح بهاره به قصد فرار، خانه را ترک می کرد. خودش اصرار داشت که این اتفاق بیوفتد. خودش می خواست بهاره را تنبیه کند. خودش در مقابل روانشناس و جناب سروان ایستاده بود. خودش گریه های ماهرخ را نادیده گرفته بود. خودش خواسته بود و حالا قلبش سنگین شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی بهزاد یک جمله به او گفته بود، تا آرام شود. فقط همان جمله در سرش می پیجید. بهزاد گفته بود به خدا توکل کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او هم توکل به خدا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با عصبانیت از آینه ی ماشین به ماهرخ چشم دوخت. با این که پدرش به همراه آن ها نیامده بود، اما بهاره حاضر نشد روی صندلی جلو بنشیند. اصلا وقتی تا چند ساعت دیگر می خواست از شر هر دو نفرشان خلاص شود، چه فرقی می کرد که کجا بنشیند. روی صندلی جلو یا روی صندلی عقب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن چه برایش اهمیت داشت این بود که این تقریبا یک ساعت گذشته بود و ماهرخ هم چنان بی هدف با ماشین درون شهر می چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی خیال نداشت به خانه برود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با خشم به ماهرخ نگاه کرد و با لحن بدی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«برو خونه دیگه، واسِ چی هی داری الکی چرخ می زنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ به آرامی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بابات رفته تا یه جایی کار داره، گفت بمونم تا اونم سوار کنم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره پوزخند زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آهان پرویز خان؟ منظورت پرویز خانه دیگه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ برای چند ثانیه از آینه به چشمان بهاره خیره شد و چیزی نگفت. بهاره تصمیم نداشت کوتاه بیاید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چیِ؟ مگه دروغ می گم؟ پس نه، فکر کردی بابای واقعی منِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دست برد و صدای پخش را بلند کرد. آهنگ غمگینی فضای ماشین را پر کرد، دل ماهرخ گرفت، اما هر چه که بود از شنیدن زخم زبان های بهاره بهتر بود. بهاره با بد خلقی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«برو خونه دیگه، پرویز خودش می اد، پول که داره، یه آژانس بگیره بیاد خونه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ به بهاره اعتنایی نکرد. همان طور که پشت چراغ قرمز ترمز کرده بود، چشمش افتاد به دخترک هم سن و سال بهاره، که از لباس های مندرس و پاره اش مشخص بود که کولی است. به صورتش نگاه کرد. صورتش سیاه و کثیف بود. بقچه ای به پشت خود بسته بود و از بین ماشینها می گذشت و دستش را به سمت راننده ها به معنی گدایی کردن، دراز می کرد. ماهرخ رو به بهاره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«به این دختره نگاه کن»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با اخم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«به کی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«به همین دخترِ که کولیِ، ببین داره گدایی می کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره سرسری به دخترک کولی نگاه کرد و دهانش را کج کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خوب که چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«مطمئن باش هم پدر داره هم مادر داره، ولی ببین تو چه وضعیتیِ، ببین داره گدایی می کنه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با لحن نیش داری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خوب حتما پدر و مادر خوبی نداشته که به این روز افتاده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دوباره به دخترک چشم دوخت. ماهرخ سرش را تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«منم منظورم همینِ، حتما پدر و مادر خوبی نداشته، خوب به نظرت، تو هم الان مثِ همونی؟ ینی ما اینقدر بدیم که تو هم وضعیتت مثِ این دخترِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره این بار با دقت به چهره ی دخترک کولی نگاه کرد که نزدیک ماشینشان ایستاده بود و دست سیاه و کثیفش را به سمت شیشه ی ماشین دراز کرده بود. بهاره آب دهانش را قورت داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اون بدبختیش یه جورِ، منم یه جور دیگه»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با دلخوری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ما چی کارت کردیم بهاره؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با بی حوصلگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اه، به جای این سوالا بریم خونه، به شوهرت زنگ بزن ببین کجاست، یه ساعتِ داریم الکی دور خودمون می چرخیم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ نزدیک بود به گریه بیوفتد. با صدای زنگ تلفنش به خودش آمد و با دیدن شماره ی پرویز بغضش را فرو فرستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره وارد اتاقش شد و به جبران تاخیر دو ساعته ی پرویز و ماهرخ، در اتاقش را محکم به هم کوبید و بلافاصله قفلش کرد. به ساعتش نگاه کرد ساعت نه شب بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر وقت آن بود که نقشه اش را عملی کند. اول باید همه ی وسایل مورد نیازش را جمع آوری می کرد و منتظر می ماند تا پدر و مادرش بخوابند، و بعد برای همیشه از آن خانه ی نحس و شوم خارج می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره صندلی میز تحریرش را کنار کمد گذاشت و بالای آن رفت و کوله پشتی صورتی رنگ کوه نوردی اش را پایین آورد و آنرا وسط اتاق رها کرد. به سمت کمد لباسش رفت و آن را گشود. به مانتوهای اجق وجق و رنگارنگش نگاه کرد. نمی توانست همه ی آنها را با خودش ببرد. باید از بین آنها دو سه دست انتخاب می کرد. خوب ایرادی نداشت او که بی پول نبود، باز هم می توانست برای خودش مانتو بخرد، بهترش را هم می خرید. دیگر پرویز و ماهرخی نبودند تا به خاطر انتخاب چنین مانتوهایی، به او ایراد بگیرند. با این فکر لبخندی روی لب بهاره نشست و دو سه دست مانتو انتخاب کرد و آنرا درون کوله اش چپاند. به سمت کشوی لباس هایش رفت و چند تکه لباس راحتی از میان شلم شوربای لباس هایش بیرون کشید. به سمت پا تختی اش رفت و شناسنامه و کارت ملی اش را برداشت. دوباره به سمت کمد لباسش رفت و دو سه جفت کفش انتخاب کرد. کشوی میز تحریرش را گشود و دفترچه ی حساب پس اندازش را بیرون کشید و صفحه ی اولش را گشود. با نگاهی به رقم موجود در دفترچه ی حسابش، چشمانش درخشید. چهارده میلیون تومان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پول کمی نبود. وقتی که این همه پول در حسابش داشت، دیگر ترسش از چه بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همین پول می توانست خانه ای اجاره کند. دیگر مشکلی بابت جا و مکان نداشت. بعد از آن هم می توانست به دنبال خانواده اش بگردد شاید هم بهتر بود که قبل از آن به دنبال کار باشد. اگر کار مناسبی پیدا می کرد، خیالش از همه جهات آسوده می شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند پت و پهنی روی لب هایش نقش بست .عابر بانکش را هم از داخل کشو برداشت و باز هم لبخند زد. پول، حلال همه ی مشکلاتش بود. تا زمانی که پول داشت هیچ دغدغه ی فکری نداشت. این بار چرخید و به سمت میز توالتش رفت و کیف لوازم آرایشش را در دست گرفت و آن را از انواع و اقسام لوازم آرایش پر کرد. لوازمی که شاید اکثر آنها مناسب استفاده کردن توسط یک دختر چهارده ساله نبود. بعد از انجام این کار چرخید و به سمت کشوی شال و روسری هایش رفت و از بین روسری هایش سه چهار دست انتخاب کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سر آخر عزیزترین شنل دنیا را از داخل کمدش بیرون کشید. شنل مثلثی شکل مشکی رنگ حاج خانم نور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره روی لبه ی تختش نشست و شنل مشکی را در آغوش کشید و سرش را میان شنل فرو برد، نفس عمیق کشید. هنوز می توانست بوی تن حاج خانم نور را از لا به لای شنل استشمام کند. بهاره دوباره نفس عمیق کشید. بیهوده در دلش آرزو کرد که ای کاش حاج خانم نور زنده بود. که اگر زنده بود، بهاره در کنارش می نشست و سرش را روی زانویش می گذاشت و آن وقت حاج خانم نور دستش را روی سر و تنه ی بهاره می کشید و هیچ وقت او را به خاطر هیکل تپلش، سرزنش نمی کرد. شاید برای این که حاج خانم نور هم هیکل پری داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج خانم نور تپل مهربان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که اگر زنده بود ساعت ها پای دردل بهاره می نشست و به صحبت هایش گوش می کرد. بهاره برای حاج خانم نور حرف می زد و حاج خانم نور در جواب گفته هایش لبخند می زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره شنل را بوسید و آن را هم چون شی مقدس و پرستنی، با احتیاط روی تختش گذاشت. سرش را چرخاند و به وسایلهای پخش و پلا شده ی وسط اتاقش خیره شد. به ساعت نگاه کرد، ساعت ده شب بود. بهتر بود همین حالا وسایل هایش را درون کوله پشتی اش می چپاند و کوله را داخل کمد پنهان می کرد. پس از آن باید برای بیرون آمدن از خانه، نقشه می کشید. ساعت دوازده زمان مناسبی برای خروج از خانه بود. باید قبل از خروج با مانی هم تماس می گرفت و با او هماهنگ می کرد. فقط دو ساعت تا آزادی، فاصله داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط دو ساعت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با بغض رو به پرویز کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«الان می خوای چی کار کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز همان طور که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق نگاه می کرد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«هیچ چی، الان یه بحث الکی راه می ندازم و در خونه رو قفل می کنم، تا نتونه نصف شب بره بیرون، عوضش نزدیکی های صبح یه کاری می کنم که کلید و پیدا کنه و بره»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ سرش را روی لبه ی تخت گذاشت و به آرامی گریست. پرویز کلافه نگاهی به همسرش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو اگه بخوای این جوری کنی که همه ی نقشه رو لو می دی، آروم باش دیگه خانم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ سرش را بلند کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پرویز من می ترسم، اگه بلایی سرش بیاد چی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:«اتفاقی نمی اوفته، من بهت قول می دم، بهزاد هواش و داره، منم که توی خونه نمی شینم در و دیوار و نگاه کنم، یه ساعت بعد از این که رفت بیرون، منم دنبالش می رم»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-:پس منم می ام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز روی تخت نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نه تو نباید بیای، بمون خونه، هر لحظه ممکنِ که پشیمون بشه و برگرده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با چشمان اشک آلود به صورت همسرش نگاه کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ینی بر می گرده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بر می گرده، پاشو دسته کلید خودت و بیار بده به من، دسته کلید بهاره رو زودتر برداشتم، روی جا کلیدی آویزون کرده بود»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ با التماس به همسرش نگاه کرد، پرویز دستش را روی شانه ی ماهرخ گذاشت و تکرار کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بر می گرده»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره به مانی پیام داده بود که راس ساعت دوازده از خانه فرار خواهد کرد. مانی که خودش را یک شرلوک هولمز در نظر گرفته بود، بادی به غبغب انداخت و برای بهاره پیام فرستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«باشه بیا بیرون، کجا بیام دنبالت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره نگاهی به شنل حاج خانم نور کرد و پیام فرستاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می رم قبرستون، سر خاک حاج خانم نور»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و مانی تعجب نکرد از این که یک دخترک چهارده ساله چه طور می تواند این قدر جسارت داشته باشد تا بعد از ساعت دوازده شب، وارد قبرستان شود. حتی به این هم فکر نکرد که اصلا یک دخترک چهارده ساله برای چه باید از خانه فرار کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید او فقط به یک چیز فکر می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید آن چه فکرش را مشغول کرده بود، همان حساب پس انداز بهاره بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت. می خواست آخرین شام خانه ی پدری اش را هم بخورد و بعد از خانه بیرون بزند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه ی پدری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه این جا خانه ی پرویز و ماهرخ بود،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط همین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این جا خانه ی پدری اش نبود، او پدر و مادر داشت، پدر و مادرش هم مطمئنا پرویز و ماهرخ نبودند. پس بهتر بود بگوید آخرین شام خانه ی پرویز و ماهرخ را بخورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با همین نیت وارد آشپزخانه شد. پرویز پشت میز آشپزخانه نشسته بود و استکان چای هم در مقابلش قرار داشت. ماهرخ پشت به او در مقابل اجاق گاز ایستاده بود و سرگرم درست کردن غذا بود. بهاره نفس عمیق کشید و از بوی غذا متوجه شد که شام امشب، شامی کبابی است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اه... شامی کبابی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان غذایی که همیشه از آن بیزار بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ که می دانست او این غذا را دوست ندارد، پس برای چه این غذا را درست کرده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی در این لحظات آخر هم مجبور بود، شاهد رفتارهای غیر قابل تحمل هر دو نفرشان باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او از دو سال پیش، در مقابل رفتارهای کوچک و بزرگ هر دو نفرشان می ایستاد و حاضر جوابی می کرد. این دم آخر هم حاضر جوابی می کند و بعد از خانه بیرون خواهد رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیال کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او بهاره حکمت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره حکمت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب فعلا بهاره حکمت بود، تا زمانی که پدر و مادرش را پیدا کند، بهاره حکمت بود و بعد از آن از شر این فامیلی مزخرف هم رهایی پیدا خواهد کرد و دیگر از پرویز و ماهرخ هیچ نشانی در زندگی اش باقی نمی ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با نگاهی تحقیر آمیز هیکل ماهرخ را از بالا به پایین برانداز کرد و با لحن تندی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مگه تو نمی دونی من از این غذا خوشم نمی اد؟ واسِ چی این غذا رو درست کردی؟ اه... یه حرف و باید چند بار بهت بگم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دهان باز کرد تا بگوید برای او همان غذای باقی مانده ی دیشب را گرم خواهد کرد. همان که خیلی دوست داشت، ماکارونی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما بهاره به او مجال نداد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مثلا می خوای تلافی کارای من و سرم در بیاری؟ فکر کردی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز موشکافانه به بهاره نگاه کرد و با خودش فکر کرد که چه خوب، بهاره خودش بهانه ی لازم را برای یک دعوای مفصل مهیا کرده است. زیر چشمی، نگاهی به ماهرخ کرد که ماهرخ معنی آن را فهمید و با صدای بلند رو به بهاره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«صدات و بیار پایین، مگه با کلفت خونه ات حرف می زنی؟ عوض این کارا یه کم رژیم بگیر اون چربیات و آب کن، اینم عوض دستت درد نکنه به مادرتِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره به پرویز نگاه کرد و با خودش فکر کرد که مردک واقعا فکر کرده بود که آنها پدر و مادر واقعی او هستند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هه... چه خوش خیال بود، همین حالا دمش را قیچی می کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آهان که مامانمِ؟ بعد می شه بگین چرا عکسی از زمانی که من و حامله بود تو آلبومش نیست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ دلش شکست و آه کشید. صورت پرویز تا گردن قرمز شد. بهاره چه قدر بی رحم بود. با بی رحمی نقصشان را به رخشان کشیده بود. پرویز این بار نه به صورت نمایشی که واقعا بر آشفته شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخر این دختر چرا این قدر گستاخ و بی ادب شده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دختره ی بی ادب، ما هر چی هستیم از اون پدر و مادرت بهتریم که تو رو ولت کردن به امون خدا، این عوض تشکرتِ؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز آنقدر عصبانی بود که متوجه ی آن چه که از دهانش بیرون می آمد، نمی شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره با خشم جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اونا از شما بهترن، شاید یه مشکلی داشتن که من و گذاشتن سر راه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز با رگ بیرون زده فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بعد می شه بگی چرا بعد از این همه مدت، مشکلشون حل نشده که بیان دنبالت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهرخ که منتظر بهانه بود تا خودش را تخلیه کند، بغضش ترکید و اشک هایش بر روی گونه روان شد. بهاره با دیدن اشک های ماهرخ پوزخند زد. پرویز با پرخاش رو به بهاره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«برو تو اتاقت، امشب و فردا حق نداری از خونه بیای بیرون، حتی حق نداری بری مدرسه، فهمیدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهاره دستش را به کمرش زد. بدن گوشتالودش تکان خورد. با بی پروایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من فردا می رم مدرسه، حالا می بینی»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز با عصبانیت صندلی را عقب کشید و از پشت میز برخاست. بهاره فکر کرد که پرویز همین حالا به سوی او حمله خواهد کرد و او را کتک خواهد زد. خودش را به گوشه ی آشپزخانه کشاند و همان جا به حالت تدافعی ایستاد. ماهرخ هم خیال کرد که پرویز به قصد کتک زدن بهاره از پشت میز بلند شده. با التماس به سمت پرویز چرخید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«پرویز تو رو خدا»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز بی توجه به ماهرخ به سمت در آشپزخانه رفت و از آشپزخانه خارج شد. بهاره که دید پرویز با یک توپ و تشرش میدان را خالی کرده، احساس غرور کرد. با پوزخندی که دوباره روی لبش جا خوش کرده بود، کمرش را صاف کرد و به ماهرخ خیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ماهرخی که مثل ابر بهار گریه می کرد، اما برای بهاره اهمیت نداشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ی بعد، پرویز دوباره وارد آشپزخانه شد، باز هم بهاره خودش را گوشه ی آشپزخانه جمع کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه، مثل این که حدسش اشتباه بود و پرویز خیال نداشت میدان را خالی کند. خودش را آماده کرد که هر جمله ی پرویز را کلمه به کلمه پاسخ دهد. پرویز وسط آشپزخانه ایستاد و رو به بهاره کرد و با لحن عصبی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«در خونه رو قفل کردم، اینم دسته کلید»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دسته کلید را مقابل چشمان بهاره تکان داد، بهار باز هم پوزخند زد. صدای پرویز دوباره بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اینم دسته کلید خودت که همیشه روی جا کلیدی کنار در ورودی، آویزون می کنی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دسته کلید بهاره را مقابل چشمان از حدقه درآمده اش نشان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حالا می خوام ببینم تو فردا چه جوری از در خونه می ری بیرون»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرویز بعد از گفتن این جملات با لبخند پیروزمندانه ای به بهاره خیره شد. بهاره با لب های آویزان به پرویز نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه بی احتیاطی ابلهانه ای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر فکرش درگیر بستن وسایل های مورد نیازش بود که دسته کلید را فراموش کرد. اصلا همه ی این بدشانسی ها تقصیر ماهرخ بود که با آن همه چرخ زدن های الکی در خیابان، وقتش را تلف کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا باید چه کار می کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او می خواست ساعت دوازده شب از خانه فرار کند،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.