رمان بن بست به قلم منا معیری
آدم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه…خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است .بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ…بن بست یه کوچه نیست… ته قلب آدمهاست... پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴۳ دقیقه
پایان خوش
به ساعت صفحه گرد دور مچش نظری انداخت و نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند باید از این معطلی ده دقیقه ای دلخور می بود ؟ نمی دانست سالها بود که دلخور بود از همه چیز از این معطلی همیشگی و شاید از خود زندگی؟!!
منشی پشت میز خونسرد نشسته بود و با صدای بلند آدمس میجوید این ترق ترق آدامس زیر دندانهای این دخترک بی خیال شیک پوش هم عصبی می شد این صدای ورق خوردن مجله ای که توی دست دخترک بود هم ، از دقت دخترک مشخص بود که فال روزانه اش را میخواند شک نداشت؛ روزهایی بود که خودش هم این فال ها را دنبال میکرد همان روزهایی که منتظر همان سوار کار ماهر اسب سفید بود ,همان روزهایی که با سالهای خاله بازی کردنش با قابلمه های پلاستیکی خیلی هم فاصله نداشت ...همان روزهایی که منتظر بود تا قاب عکس صدفی داخل کمد با عکس کسی پر شود که عاشقش خواهد شد همان سالها ..
دستمالی از جیب پالتوی خاکستری رنگش در آورد و کف دست عرق کرده اش را خشک کرد فرداد هنوز هم نگران نگاهش میکرد ..نگران این کلمه ؛بود ...ز خیلی وقت پیش ...این کلمه از زمانی که آن طوفان به پا شد با اسم این آدم عجین شد باید به مرد بودنش تاکیدی میکرد ؟ ...با نفرت نفسش را بیرون داد هرگز ..هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مرد نبود ....
نگاهش به خاکستری پالتویش افتاد از کی تمام رنگها بی رنگ شدند ؟ باید برای میشا هم پالتوی جدید میخرید زود قد میکشید چه قدر بین لباسهای دخترانه به دنبال لباسهای با رنگهای خنثی میگشت و چه قدر مغازه دار با تعجب نگاهش میکرد ...همان سالهایی که تازه تازه داشت میفهمید آن موجود همیشه گرسنه گریان ..همانی که به هیچ کس جز به خودش شبیه نیست به او احتیاج دارد همان سالها که هورمونهایش بر خلاف میلش عمل میکردند همان روزهای تنهایی که سینه اش از حجم شیر انباشته شده تیر میکشید و او لج میکرد دقیقا از همان سالها دیگر رنگ مفهومش را از دست داد...فرداد کنارش بود..آرنج را روی زانو تکیه داده بود و کمی به جلو خم شد نگاهش میکرد..می خواست کاملا به نیم رخش مسلط
باشد...پوزخندی بی اراده روی لب هایش نشست..
ـ من یه راه حل دیگه پیدا می کنم..بهت قول میدم ترنج...می تونی همین الان بلندشی تا از اینجا بریم..ترنج..عزیزم گوشمیدی..؟
چند سال بود که فرداد می گفت عزیزم..
از همان اوایل که آمده بود یا طی این سالهانمی دانست...این یکی از حافظه اش رفته بود به درک..
دست به سینه نشست و تکیه داد به پشتی کاناپه ی چرمی مشکی..راحت بود..کم پیش می آمد جز صندلی های خانه ی خودش جای دیگری احساس راحتی کند..اما این یکی راحت بود..اذیتش نمی کرد..نه جسمش و نه روان خسته اش را...
ـ ترنج،عزیزم..بیا بریم.
_ بعدسه سال شکنجه شدن...بعد همه ی اتفاقائی که گذشتم.. یکی پیدا شده که حقیقت و بهم بگه..می فهمی؟
فرداد..می خواد بهم بگه چی شده..چرا شده...تو ازم می خوای که از اینجابرم..؟!
با تحقیر نگاهش کرد..این یکی دست خودش نبود...نمی توانست کسی را بیشتر از چند کلمه و چند دقیقه تحمل کند...
فرداد نگاهش میکرد...بدون هیچ تغییری...انگار که لحن صحبتش را نشنیده باشد..خسته نمی شد... آنهمه صبوری...؟!!
ـ فقط یه هفته تحمل کن...خودم تک تک اون آدم ها رو میندازم به پات..
عصبی دستی به پیشانی اش کشید : تو این یه هفته قراره معجزه بشه و من نمی دونم..؟!!...کمی سرش را جلوتر برد و غرید:اگر قرار به این بود کارها از راه ساده و بی در سر پیش بره چه لزومی داشت که من اون بدبختی ها رو بکشم..برای تو یک هفته است برای من سه سال شکنجه ی شبانه روزی بود..برای من دیدن لحظه به لحظه
بزرگ شدن میشا بود..قد کشیدنش..نفرت و کشتن و عشق کاشتن..فکر می کنی برام راحت بود..؟!فرداد با احتیاط دست هایش را گرفت..تنها کسی بود که می توانست کمی نزدیک بودنش را تحمل کند:آروم باش عزیزدلم..باشه..باشه ..هر چی که تو میخوای...نلرز..ترنج...
میلرزید..؟ خیلی هم عجیب نبود..داروهای صبحش را نخورده بود..اعصابش میریخت به هم..یک مرد کنارش نشسته بود..همینکافی بود تا نخورده هایش را بالا بیاورد..
دلش شور میشا را میزد..یک هفته بود که امده بودند..خودش احساس غریبی داشت وای به روزمیشا که تنها هم مانده بود...
دستش را از دست فرداد بیرون کشید : به نظرت میشا ناهارش رو خورد؟؟
ـ مطمئنم بهش حواسش به میشا هست...
_اینم که انگار ما رو گذاشته سر کار..
فرداد کلافه نفسش را بیرون داد : بیا بریم ..ها؟....بریم ناهار بخوریم ترنج ..بعد هم بریم خونه بهت قول میدم...
وسط حرفش پرید از تکرار جملات بدش می آمد : اگه دوست داری میتونی بری من اینجام...
منشی نگاه خونسردش را به آنها انداخت و با همان لبهای زیادی برجسته اش که زیاد هم به خودش زحمت باز کردنش را نداد گفت : ببخشید جلسه مهندس کمی طول کشید....
ترنج به این عذرخواهی فکر هم نکرد استرسش برای تمام جملاتی که قرار بود رد و بدل شود بیشتر از این حرفها بود...این ثانیه ها بیشتر از سه سال بود که کش می آمدند...
هر چه قدر هم که میخواست نمیتوانست آن روز نیمه بارانی تهران را فراموش کند همان روزی که با آن لبخند دوست داشتنی زیبا تر هم شده بود..
نا خواسته پوزخندی زد ...لبخند آن روزش برایش زیبا و جالب بود..برای ترنج 22 ساله آن زمان..همان ترنجی که نمیدانست آن روز نیمه بارانی نه به آن رویا های در سر پرورانده ناشی از همان فال های روزانه ختم می شود نه به نصیحت های مادرانه عمه خانوم ...تمام آن ملاقاتها ختم میشود به یک هیچ و تمام....
در دفترش باز شد فرداد با التماس همیشگی نگاهش کرد مهمان مهندس که مردی حدود 40 ساله بود با لبخند از در خارج شد برای این مرد که لااقل روز خوبی به نظر می آمد.منشی از جا بر خواست و با مهمان مهندس خداحافظی گرمی کرد و بعد به سمت ترنج چرخید : شما بفرمایید...
ترنج با پاهایی لرزان از جا بلند شد ..شاید این بار فال روزانه اش درست گفته باشد....
هوای دفتر عطر خاصی داشت...تلفیقی از چوب و چرم...این عطر کمی تمرکزش را به هم میزد...کمی یادآوری روزهائی را داشت که دیگر تمام شده بود...
نفسی گرفت و از ورودی سالن داخل شد...نور ملایمی از پرده های عسلی رنگ به داخل می پاشید...این هم یک پوئن مثبت دیگر...رنگی که بی اراده از آن همه استرس کم کرده بود..
با دیدنش ایستاد...رو به قسمت ورودی تکیه داده بود به میز کار بزرگش....دست ها را در راستای بدن دو طرف میز گذاشته بود و نگاهش میکرد...
باید سلام میکرد...اما ترجیح داد ساکت بماند...پاهای لرزانش را کشاند دنبال خودش و روی کاناپه ی تک نفره ای نشست...
زیر نگاه خیره اش حس بدی داشت...بدش نمی امد عق بزند..نفس عمیقی گرفت...یکبار..دوبار...
ـ چیزی میخوری بگم برات بیارن..؟!
سری تکان داد...دستانش عرق کرده بود..دستمالی بیرون کشید وکف دستش را پاک کرد...صدای قدم هایش روی پارکت باعث شد سربلند کند...داشت به این سمت می آمد..حس بدی روی تنش نشست..بی اختیار ایستاد...
ـ میشه زودتر حرفات و بزنی...من باید برگردم هتل...
دلش نمی خواست نزدیکش شود اما شد...به فاصله ی کفش هایشان نگاه کرد...کمی عقب کشید..پشت زانوهایش به لبه ی کاناپه چسبید...مجبور شد بنشیند..
لب زد:من آدم پرحوصله ای نیستم..میشه بهم بگی چطور قراره کمکم کنی..؟!
ـ چی میخوری برات بیارن..؟!
پرحرص نگاهش کرد..خونسرد سر تکیه داده بود به پشتی کاناپه:هنوز قهوه با شیر میخوری...یا ترجیع میدی یه فنجون چای
سبز بخوری برای تمدد اعصاب...
برای رفع آن همه خونسردی پوزخند زد:چای..حالا میشه حرف بزنیم...؟!
کمی سرش راروی شانه خم کرد:راجع به آشنائی دلپذیرمون یا شرایط امروز...؟!
دستانش خیس عرق بود...از روی میز دستمال کاغذی ها را بیرون کشید و میان دستش مشت کرد:ازم خواستی بیانم اینجا تا تفریح کنی..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنچی کرد و لبخند زد...بیشتر به دهن کجی می ماند تا لبخند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ قبلا صبورتر بودی عزیزدلم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست بگوید قبلا زن امروز نبود...اما سکوت کرد..عصبی بود..تمام تنش به عرق نشسته بود ومتنفر بود از این وضعیت..میل شدیدی به عق زدن داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چند وقت که برگشتی..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس بالاخره داشت شروع میکرد...کمی گره ی شالش را شل کرد...نفسی از یقه اش برداشت..می ترسید با آنهمه اضطرابی که داشت عرق تنش تند شده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ترنج...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسربلند کرد و کمی دیگر عقب کشید..چه لزومی داشت آنقدر نزدیک شود...اخمی به ابرو انداخت و نشان داد که منتظرباقی صحبتش است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چند وقت میشه که برگشتی..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ دو هفته..شاید..نمی دونم..ده روز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ کسی میدونه..البته به غیر از فرداد شاکر..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد:نه..کسی نمی دونه..نمی دونم..مطمئن نیستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خوبه..کجا اقامت داری..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا فکر میکرد که باید بداند..مزخرف ترین فکر دنیا بود...میشد شوخی اوریل..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ هتل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به ساعت مچی اش انداخت:راس ساعت هشت راننده ی شرکت و میفرستم دنبالتون..با میشا میای...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونسردی لعنتی اش زیادی روی اعصاب نداشته اش رفته بود:من حوصله ی این خاله بازی ها رو ندارم...حرفائی که به خاطرش من و به اینجا کشوندی و بگو تا برم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستاد و دستی به لبه ی کتش کشید:ساعت هشت اماده باش..بعد از شام حرف می زنیم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپر حرص دنبالش راه افتاد:نمی فهمی چی می گم...من می خوام بدونم تو چی میدونی..چی قراره بهم بگی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت میزش نشست: صدات و بیار پائین ترنج....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان روی هم فشرد: باهام مثل بچه ها حرف نزن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابروهای بالا رفته نگاهش کرد:مثل بچه ها رفتار نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین آدم فرداد نبود که در مقابل داد و دعوایش صبوری کند...این آدم چهارچوب های خودش را داشت...می دانست..می شناخت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشت سمت کاناپه و کیف سورمه ای اش را برداشت..آویز لوییز وتان جلوی چشمانش عقب و جلو می رفت...سرگیجه باعث شد قدم هایش بماند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را لبه ی میز گذاشت و نفسی گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ لازمه بریم دکتر..یا عوارض داروهات...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کرد ...فرداد بیرون بود..می توانست تا رسیدن به پارکینگ همراهی اش کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی پاهای لرزانش ایستاد: امیدوارم حرفات ارزش داشته باشه کیا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای کوچک میشا را با دستمال مرطوب پاک کرد ؛ دخترک کوچکش هنوز هم بغض داشت این اتاق کوچک و غریب را عادت نکرده بود چشمانش هنوز خیس بودند....شیشه شیرش را روی میز گذاشت میدانست خیلی وقتها فرداد گفته بود یا پرستار میشا یا حتی زنان همسایه خوب میدانست این شیشه باید خیلی وقت پیش ها تبدیل میشد به یک خاطره اما....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به سرش کشید : چرا این جوری میکنی آخه دخترکم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد فرداد دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده بود و از پنجره به آن خیابان شلوغ خیره شده بود فرداد کلافه بود خودش هم ..میشا هم و شاید هر کس دیگری در این شهر ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را از روی تخت بلند کرد سر درد امانش را بریده بود این سکوت فرداد را دوست نداشت پشت بندش خیلی حرفها می آمد خیلی نصیحت ها و شاید دلخوری ها و کم حرفی های یک طرفه از طرف ترنج این را نمیخواست لا اقل در یکی ا ز جبهه های این زندگی مزخرف آرامش میخواست میشا سرش را روی سرشانه ترنج گذاشت : میرم دوش بگیرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید برای اولین بار بعد از این همه مدت فرداد جوابش را نداد میدانست باید حرف میزدند خودش هم باید فکر میکرد به ساعت روی کنسول میز آرایش خالی نگاهی انداخت تا 8 خیلی نمانده بود پوفی زیر لب کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوش حمام که روی موهای جعد دار میشا ریخت انگار تمام آن گریه ها فراموشش شد آب بازی دوست داشت حمام رفتن با مادرش را از هر چیزی در دنیا بیشتر دوست داشت حتی از شکلات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباسش را از تن در آورد در حمامی به غیر از خانه اش دوش گرفتن را دوست نداشت اما چاره ای نبود فعلا که این اتاق قهوه ای رنگ هتل خانه اش شده بود اما کاشانه ای نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده و آب بازی میشا حالش را بهتر کرد آینه حمام کمی بخار گرفته بود همیشه آب را داغ داغ میکرد این طور انگار تمیز تر میشد توی آینه یه آن زن غریبه چشم دوخت و زیر چشمی مراقب دخترکش بود تا سر نخورد لبخندی به دخترکش زد : بیام بشورمت؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ن..ن..ن...مممن آب بازی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز هم به این گرفتگی زبان دخترکش عادت نکرده بود..مثل خیلی چیزهایی که نه عادت کرده بود و نه فهمیده بود...هنوز نفهمیده بود خیلی چیزها را و کیا میدانست این تنها چیزی بود که در دنیا مطمئن بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**************************************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به موهای میشا کشید آن آب بازی یک ساعت شادش کرده بود موهای خیسش را پشت گوشش زد فرداد هنوز هم رو به پنجره بود و این بار نشسته ...این فرداد را خیلی نمیشناخت هر چند او هیچ وقت انسانهای اطرافش را نشناخته بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشلوار جین تنگش برایش کمی گشاد تر هم شده بود و این یعنی بازهم لاغر تر شده بود بلوز یقه اسکی مشکی رنگی به تن داشت تک صندلی اتاق را کنار فرداد کشید لبهایش هنوز هم میلرزیدند و فرداد هنوز هم ساکت بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میخوای بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله اولین جمله فرداد از بعد از آن ملاقت مسخره بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صندلی تکیه داد و طبق معمول آن را اندکی به عقب برد وزنش دوباره روی دو پایه عقب صندلی افتاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نکن می افتی آخه ترنج جان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل همیشه ..این مدت همه حرفها مثل همیشه بود همه جمله ها میدانست الان نصیحت ها هم مثل همیشه خواهند بود اما او آمده بود به این شهر دود زده تا دیگر چیزی شبیه به گذشته نباشد هیچ چیز....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میدونی که مجبور نیستی...میدونی که من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را کلافه برای ساکت کردن فرداد بالا آورد : تو این جا چی کار میکنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد با تعجب نگاهش کرد : یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خیلی ساده است فرداد خیلی ساده من ده روزه تو این اتاق هتل حبس شدم چون کسی رو ندارم تو...اون بیرون تو اون خیابون دلباز با اون درخت های قدیمی کلی چشم انتظار داری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی این طور گوشهایش قرمز میشد یعنی زمانی بود که داشت تحمل میکرد تا داد نزند بیشتر از این حرفها باهم زندگی کرده بودند که هم را نشناسند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بی خودی داری شلوغش میکنی ترنج که از اصل قضیه دور بشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو نمیفهمی...هیچ کس من رو نمیفهمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا نقی در خواب زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد : داد نزن عزیزم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید میگفت یا نه این عزیزم هایش آرامش نمیکرد عزیز کسی بودن برایش مهم نبود یک چیزی بود این میان چیزی که خیلی تلخ تر از این حرفها بود تا بتواند شیرینی عزیزم ها را به کامش ابدی کند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش را در هم قفل کرد این طور کمتر میلرزیدند ...این طوری ناخنهای از ته گرفته اش را نگاه کرد یک زمانی این ناخنها همیشه بلند بودند و لاک خورده از همان زمانی که نوزادش را در آغوشش گرفت آنها را از ته کوتاه کرد نباید جایی از بدن نوزادش خط میافتاد اما روزگار زخم بزرگی روی قلب خسته اش ایجاد کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد به سمتش خم شد خیلی وقت بود برای رعایت حال ترنج ادکلنهای مردانه تند نمیزد اما بازهم ترنج کمی عقب تر رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد : ترنج خوب میدونی نیازی به این کارها نیست به خدا که نیست می تونیم برگردیم برگردیم به همون آپارتمان دوست داشتنی می تونیم دوباره عصر ها بریم قدم بزنیم.. ها؟؟....من ...به خدا که من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله اگر ادامه پیدا میکرد به نقطه ای میرسید که نباید ...ترنج کلافه شد : نخواستید من رو بفهمید فقط هی گفتید فراموش کن از اول شروع کن اما هیچ کدومتون نخواستید بفهمید که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد وسط حرفش پرید : یه ساختمون خرابه رو برای ساختن بنای جدید باید بقایای خرابه رو ازبین برد تو چسبیدی به اون خرابه داری هی توش میگردی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت نگاه کرد به هشت نزدیک تر میشد ند اما او هنوز این جا بود دخترکش خواب بود و چمدان ها باز ...اما نمی دانست دهان کیا چرا بسته است و کی میخواهد باز شود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای نم دار میشا را زیر کلاه مخمل قرمزش پنهان کرد...موهایش نرم بود و تارهای ظریفی داشت...بارها فکر کرده بود که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرمی موهایش به چه کسی رفته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را چسباند به گردنش:م..م..ماما..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی کمرش کشید:جونم..الان میریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد ایستاده بود کنارشان...با اخم های درهم و پائی که مدام پنجه ی کفشش را روی زمین می کوبید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافگی آدم ها که چیز جدیدی نبود...نگاهی به چمدان هایش انداخت...مثل خودش غریب نبودند...دوتا سورمه ای و یک
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاکستری..دو تای بزرگ تر برای میشا و ملحفه های تمیز و تا خورده و روبالشی هایش..حوله و روفرشی ها ..کوچکتر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمخصوص لباس های زیر و رویشان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر فرداد آنقدر در گوشش نمی خواند که از همین مارک و جنس را می تواند اینجا هم پیدا کند ترجیح میداد تخت و کمدشان را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم بیاورد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ من هنوزم می گم اعتماد به اون آدم درست نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی به صورتش انداخت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ترنج..عزیزم..بهم گوش میدی..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی چراغ های روشن و گربه ای ماشینی که وارد محوطه شده بود ماند...خودش بود یا نه...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ عزیزم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی به نزدیکی اش انداخت...بدش می آمد کسی اینطور بی هوا سر کنار گوشش بگذارد...فرداد انگار متوجه نبود..داشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی کلاه میشا را می بوسید...نفهمید این عزیزم مهربان نصیب خودش شده یا دخترش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی عقب کشید:این بحث و ادامه نده..حالم و بد می کنی با اصرار بی جات..خودت هم میدونی که چاره ای ندارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش از روی سر میشا بالا امد..چشمانش غمگین بود:من نگرانتم ترنج..درک کن که این آدم...همونی بود که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خانم فرجامی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر برگرداند..مردی کنار همان ماشین چشم گربه ای ایستاده بود...خودش بود..راننده ی شرکت...نفسی گرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را بالاتر کشید:چمدون هام و بذارید تو ماشین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه فرداد نگاه خیره ای انداخت:بعد می بینمت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست کشید بین موهایش:پشت سرت میام...اینطوری خیالم راحت تره..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد...این آمدن فرداد خیال خودش را هم راحت تر میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را دور بدن میشا محکم تر کرد و قدمی برداشت...قدم هایش به ظاهر محکم بود..اما فقط خودش می دانست که چه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآشوبی به دلش افتاده...برای یک لحظه دلش خواست بدود ته خیابان و فرار کند..از همه ی آدم ها...اما سنگینی میشا روی شانه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاش نمی گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کلافه ای روی ماشین انداخت...از هیچ چیزی به اندازه ی لمس دستگیره ها متنفر نبود...پر از چرک و آلودگی...پر از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هائی که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرداد، در را برایش باز کرد تا سوار شود...اگر کمی دورتر می ایستاد و اصراری به نزدیک شدن نداشت می توانست کمی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحمل اش کند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطی این سالها فرداد بیشتر از هر کسی کنارش بود و عادت هایش را می شناخت...می دانست که چه چیزی ناراحتش می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکند...می فهمید که چه وقت هائی نیاز به خلوت خودش دارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلش برای تراس کوچک خانه اش تنگ شد...برای صندلی راک بزرگ و دست سازش که یک کوسن گلدار بنفش زینتش داده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش خانه ی کیا هم یک تراس داشت...آنوقت می توانست دوباره خلوت تنهائی اش را داشته باشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشست داخل ماشین و میشا را روی پاهایش گذاشت و کلاهش را عقب کشید..پلک هایش لرزشی کرد اما باز نشد...با انگشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرمی روی گونه اش را لمس کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را کمی عقب برد تا از امدن فرداد مطمئن شود...راننده با صدای آهسته ای شروع به صحبت کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ بله آقا..تو راه برگشتیم...بله..چند لحظه گوشی خدمتتون..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـخانم فرجامی آقای مهندس می خوان باهاتون صحبت کنند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اخمی واضح به گوشی مشکی رنگ زل زد: بپرسید چیکار داره..من به گوشی تون دست نمی زنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناراحتی مرد اهمیتی داشت..حتی ان گره ابروهای تیره..؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمگر قرار بود همیشه برای خوشایند دیگران کاری انجام داد...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کیا از اسپیکر پخش شد:ترنج...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ دارم میام..برای چی تماس گرفتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش طعنه داشت:دلتنگت شدم عزیز دلم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش را حبس کرد..میشا روی پایش به خواب رفته بود و نمی خواست صدایش را بلند کند...لب زیر دندان فشرد و رها کرد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ به جناب شاکر بگو نیازی به همراهی اش نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ یعنی چی..؟!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نمی خوام بدونه داری کجا میای..خوشم نمیاد وقت و بی وقت گذرش به خونه ام برسه..لازم هست بیشتر توضیح بدم...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند زد...نمی خوام...دوست ندارم...لازم نیست...آدم نفرت انگیز...همان ادم نفرت انگیز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ متوجه شدی عزیز دلم...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد..انگار که کیا میبیندش...اما راننده متوجه ی منظورش شد..کنار خیابان نگه داشت تا ماشین فرداد هم کنارشان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوقف کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر میشا روی زانویش بود ....شیشه تمیز پنجره ماشین هم باعث نمی شد بتواند این شهر را شفاف ببیند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانوانش را بهم جفت کرد این طور حس امنیت بیشتری داشت خیلی وقت بود که با ماشینی که خودش یا فرداد راننده اش نبودند جایی نمیرفت خیلی هم نگذشته بود انگار از آن روزهای رنگی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا در خواب نفس عمیقی کشید یه روزها و ماه هایی خیلی دعا کرده بود که جنینش دختر نباشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدکدام دعایش گرفته بود که این دعایش مستجاب شود حالا دخترکی با موهایی نرم و جعد دار و چشمهای بسته و مژه های بلند روی زانو یش خوابیده بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده گاهی از آینه جلو پشت سرش را نگاهی می انداخت . هر بار ترنج بیشتر خودش را جمع میکرد از این حالت های خودش عصبی میشد از این نفس تنگی حاصل از وحشت بودن با مردی که نمیشناختش هم... از کنار آن پل آشنا گذشتند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهای دوری نبود شاید آن روزی که با لبخندی پهن که مخصوص صورت گردش بود و دوستانش معتقد بودند یک جورهایی امضای صورتش است این پل را نگاه کرده بود 22 ساله بود آن روزها فارسی را اندکی سخت و با طمانینه حرف میزد باید برای بعضی جملاتش فکر میکرد تا بتواند درست و بی نقص صحبت کند چمدانهایش آن روزها پر از پیراهن های رنگی بود راننده آن روز شاید انقدر در آینه نگاه نمی کرد که ترنج اصلا معذب نشده بود یا شاید انقدر خیره به دیوارهای این شهر شده بود که راننده را ندیده بود...نه همین بود مطمئنا آن روزها عادت نداشت به چیزی دقت کند آدم ها را دوست داشت آن سالها..غریبه و آشنا نداشت کسی برایش تا قبل از 22 سالگی غریبه نبود نه آن پیرمرد بد اخلاق همسایه که عاشق کلم های کاشته شده در حیاطش بود نه آن دخترک دانشجوی عرب سر خیابان که لباسهای عجیبی میپوشید و از خانه اش بوی ادویه های تند می آمد...نه آن زن کتابدار مودب و نجیبی که سال بعدش شوهرش به خاطر خیانتش او را به قتل رساند آن روزها کسی وجود نداشت که ترنج با او سلام و علیکی نداشته باشد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای آمدن به جایی که سالها فکر کرده بود خانه اش است شاد بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلش برای ترنج آن روزها تنگ شده بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را از روی صندلی برداشت دستهایش میلرزید ..قوطی سفید رنگ قرص هایش را بیرون آورد بدون آب در داخل دهانش گذاشت مهم نوبد که معده اش آسیب میدید فرداد نبود که غصه ای بابت معده از دست رفته اش بخورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید فرداد تنها کسی بود که ترحمی برایش داشت و یا شاید ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را نبست نمیشد این جا کسی بود که ترنج او را نیمشناخت باید حواسش به او میبود ترافیک این ساعت تهران کلافه کننده بود نفسش را پر صدا بیرون داد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چیزی نمونده برسیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جواب راننده بود به اخمها و نفس های پیاپی ترنج ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزی که از آن در بزرگ و قدیمی داخل شد آن پیر مرد مو سفید و آن خنده های بلند عمه اش به وجد آورده بودش چمدان قرمز رنگش را روی سنگریزه های حیاط گذاشته بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آغوش آن دو نفر فرو رفته بود هوای شهری که عمری در هر کلاسی و درسی بدون آن که دیده باشدش و ادعا کرده بود که به آنجا تعلق دارد را تا انتهای ریه های نفس کشیده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت آن میز بلند چوبی قدیمی نشسته بود همان که ماهونی رنگ بود با روکش های مخمل سبز برای اولین بار در زندگی اش دلمه کلم خورده بود خوشش آمده بود اطرافش شلوغ بود دختر کوچک و زلزله فرشته دختر عمویش اعصاب آن پیرمرد را بهم زده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیدن آن قالی های قرمز لاکی هیجان زده شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه ربطی به فضای آن خانه نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراه باز شده بود و راننده با سرعت به کوچه ای بلند و نسبتا تاریک پیچید ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...نفس عمیقی کشید درست فکر میکرد ؛هیجان آن روزها ربطی به آن خانه و خانواده نداشت مطمئنا؛ ترنج آن روزها از به دنیا آمدن توله پاندایی در چین که عکسش را در تلویزیون هم دیده بود هیجان زده میشد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین کنار دری فلزی که در تاریک و روشن کوچه رنگش مشخص نبود ایستاد خانه ها اكثرا یک طبقه بودند به جز خانه ای نزدیکی های انتهای کوچه که تازه ساز بود و هنوز نخاله های ساختمانیش کف کوچه نسبتا تنگ پخش بود ...چراغ خانه ها روشن بود و ترنج با خودش فکر کرد شاید آنها حداقل از بودن در خانه شان خوشحال باشند..هنوز هم معطل نشسته بود و پیاده نمی شد از چشمهای راننده تعجب را میخواند اما نمیخواست به دستگیره دست بزند..راننده پیاده شد و در سمت ترنج را باز کرد...سرمایی از بیرون به داخل نفوذ کرد..میشا را محکم در آغوش گرفت و پیاده شد..به در فلزی خیره ماند که از بالایش درخت مویی پیچ و تاب خورده بود و گذشته بود...راننده در صندوق عقب را باز کرد و چمدانها را یکی یکی پیاده کرد...باید یادش می ماند کهحتما باید انتهای آن چمدان ها را ضد عفونی میکرد روی زمین گذاشته شده بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا سرش را روی شانه اش گذاشته بود و هنوز هم خواب بود..پایش را که به سنگفرشهای حیاط آن خانه قدیمی گذاشت حس غریبی داشت جایی برای برگشتن بود..می توانست اصلا نیاید سرش را بلند کرد کیا با تی شرت ساده سفید رنگ و شلوار ورزشی مشکی رنگش دست به سینه ایستاده بود زیر نور آن آویز فانوسی شکل پاگردی که به خانه میرسید ..و آن لبخند حرص در بیارش که نشانه پیروزی بود را بر لب داشت..میشا جا به جا شد و نقی زد...دستش خواب رفته دلش هم...احساسش هم لمس بود و حس خاصی نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا وایسادی میخوای یخ بزنی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابش را نداد ...سرش را به سمت چپ چرخاند باغچه جالبی بود در تاریکی حیاط زیاد خوب دیده نمیشد اما تشخیص درخت انجیر و خر مالوی حیاط خيلی هم سخت نبود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمی به سمت آن پله های مر مر خاکستری برداشت منتظر شد تا کیا کمی جا به جا شود تا راه برای گذشتنش باز تر شود اما تکان نمیخورد حتی برای گرفتن میشا هم اقدامی نکرد از پشت سر صدای راننده آمد که میخواست بداند چمدانها را کجا بگذارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا با لحنی که برای ترنج چندان هم غریبه نبود گفت : بذارشون همون جا و برو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست کیا از راه دادن غریبه به خانه اش بیزار است...آهی کشید خودش هم برای اولین بار بود که پا به این خانه قدمی میگذاشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفشهایش را در آورد و وارد سالن پر نور و تمیز خانه شد ..کنار یکی از دو ستون ایستاد کیا هم پشت سرشان وارد شد...ترنج ناراحت بود و عصبی از تنها ماندن در خانه ای که نمیشناخت آن هم با یک غریبه عصبی بود.و از همه بدتر آن نیش خند روی لبهای کیا بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اتاق ما کجاست ؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخواست برود داخل یک جای امن در را قفل کند تاچشمش به هیچ کسی نیوفتد ..مثل تمام آن روزهایی که آرزو کرده بود صبح که از خواب بیدار میشود هیچ چیزی را نبیند اما نشده بود....ُ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپله ها را نشان داد:اتاق ها بالان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسنگینی میشا داشت اذیتش میکرد...اما مهم نبود..پاگرد کوچکی مقابل دیدش بود..با کتاب خانه ی کوچک و دو صندلی با مخمل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبی و تعدادی قاب عکس...جای دنجی به نظر میرسید...جائی که اگر همان ترنج سابق بود می نشست روی یکی از صندلی ها و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهایش را زیر تنش جمع میکرد و مجله می خواند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کیا دقیقا زیر گوشش بود:خوابت برده..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکانی که خورد به حدی بود که میشا را هوشیار کند...دست لرزانش را گذاشت پشت کمرش و نوازش کرد:هیش..بخواب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیزم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه عصبی اش را دوخت به کیا که هنوز دست به سینه بی تفاوت نگاهشان میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ سعی کن دفعه ی آخری باشه که اینطوری بهم نزدیک میشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره اش هیچ حالتی را نشان نمی داد...فقط سر تکان داد:یادم می مونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوتر از او راه افتاد..نگاه عصبی اش روی بلندی قدش ماند...روی صندل های انگشتی سفیدش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا سر به گردنش چسبانده بود:م..م..ماما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دست موهای عرق کرده اش را عقب داد:ماما...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی به ابروهای کمانی خوشگلش انداخته بود و زیر چشمی اطرافش را نگاه میکرد: ب..بریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر گوشش را بوسید: زود میریم مامان جان...باشه...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغر زد و لب برچید...قرصی که داخل ماشین خورده بود داشت کرخت اش میکرد...نمی توانست میشا را نگه دارد..رو به کیا که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکیه داده بود به دیوار و نگاهشان میکرد گفت:اتاق ما کجاست...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ این اتاق من..این دو تا هم در اختیار شما...هر کدوم ومیخوای بردار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد جلوتر از او در اتاق ها را باز کرد..ترجیح میداد اتاقش دیوار به دیوار اتاق او نباشد اما این یکی بزرگتر بود و تخت دو نفره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irی ساده ای داشت...با روکش سفید...پرده های سفید و نوار نارنجی ملایم...خوب بود...حداقل برای مدت کوتاهی که می خواست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبماند جای راحتی به نظر میرسید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسربرگرداند:چمدون هام و لازم دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر بود که کیا حرفی بزند اما سر تکان داد و اتاق را ترک کرد...بوسه ای روی موهای میشا زد:گرسنه ات نشده ماما...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ بریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی گرفت...هر دو برای رفتن به جائی که نه سرزمینش سرزمینشان بود و نه مردمش مردمشان عجله داشتند...کاش کیا زودتر حرف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهایش را میزد..خیالش را راحت میکرد تا برود...می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد...مثل وقتی که پدربزرگش در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمورد پدرش می گفت...که رفت و پشت سرش را نگاه نکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا با دو چمدانش برگشت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادش به چرخ های خاکی شان افتاد:باید تمیزش میکردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تمیزش کردم...زود بیاین پائین شام بخوریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیال میکرد حاضر است شانه به شانه اش بنشیند و غذا بخورد...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره اش انگار حرف های نگفته اش را بازگو میکرد که کیا پوزخند زد:مشکلی داری...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را نشاند لبه ی تخت...آخر شب باید لباس هایش را می شست...پالتو و جوراب شلواری خاکستری اش..نگاهی به کف کفش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهای کوچولویش انداخت و از پایش درآورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ میتونستی به جای این کارها حرفائی که باید و بهم می گفتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش زیادی شرور بود:بدون هیچ پیش زمینه ای..؟! نمیشه عزیز دلم..من برای اومدنت برنامه ریزی کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب بود که بوی عطر نمی داد..هیچ عطری...هیچ عطر مردانه ای...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا نق نقی کرد و به پایش آویزان شد...بد خواب که میشد نحسی میکرد...خم شد تا دوباره بغلش کند:اذیتم نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدش می آمد از بغض کردن و ضعیف بودن...اما گاهی نمی شد...وارد خانه ای شده بود که برایش غریبه بود..مردی کنارش بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه غریبه بود...دخترش غریبی میکرد..خودش هم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نیم ساعت برات کافیه یا باید بیشتر صبر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب زیر دندان فشرد تا فریاد نزند...با کیا نمی توانست این بازی را ادامه دهد..با کیا هیچ غیر ممکنی ممکن نمیشد..هیچ وقت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمال کاغذی ها را میان مشتش فشرد...کمی سر درد داشت و دلش می خواست موهایش را از بند گیره رها کند...دلش می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست هر چه زودتر برگردد به اتاقش...میشا چنگالش را فرو کرده بود داخل استیک و بازی میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمالی برداشت و دور دهانشرا تمیز کرد:همه اش بازی کردی ماما....یه چیزی هم بخور...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لجبازی دهان بسته بود...چنگال پر سیب زمینی های طلائی را گذاشت کف بشقاب...کف دستش را گذاشت روی شقیقه های
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدردناکش..اگر سر و صداهای میشا را در نظر نمی گرفت از غذا خوردن کیا هیچ صدائی بلند نمی شد..حتی قاشق و چنگالش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی آب به خورد میشا داد و دوباره دهانش را پاک کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ این بچه چه ساعتی می خوابه..؟!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر بلند کرد وجدی نگاهش کرد:این بچه..؟! بهتره عادت کنی که تا وقتی اینجائیم به اسم صداش کنی...میشا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی تفاوت دوغ میان لیوان را تابی داد:میشا چه ساعتی می خوابه...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار دوبار گفته بود بچه..اصلا هیچ تفاوتی بین میشا گفتن و بچه گفتنش نبود...دلش به درد آمد...کسی حق نداشت دخترش را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irندیده بگیرد و نسبت به بودنش بی اهمیت باشد...به کسی اجازه نمی داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایستاد و میشا را از روی صندلی به آغوش گرفت:ببین دارم بهت چی میگم...حق نداری به بچه ی من یه طوری نگاه کنی که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار یه تیکه آشغال ومیبینی...شنیدی...؟!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیوانش را گذاشت روی میز و نگاهش کرد:فکر کنم وقت مصرف داروهات گذشته..حالت خوب نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد زد:آره خوب نیستم...برای چی باهام بازی می کنی کیا...چیزی و که قراره بشنوم و بگو و خلاصم کن..می فهمی..من کشش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irندارم بیشتر از این صبر کنم..نمی تونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصندلی را عقب داد و ایستاد...دستمال سفره اش را انداخت روی میز:تو خونه ی من صدات و سرت نمی اندازی...میز و مثل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها ترک نمی کنی...من آدم صبوری ام...اما سعی نکن از این اخلاق من سواستفاده کنی...به نفعت نیست که من و سر تلافی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبندازی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا محکم به گردنش چسبیده بود...زل زد به صورتش...انگار خیلی هم از آن روزی که برای اولین بار عکسش را دیده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی گذشت...تصویری از مرد بلند قامتی که میان آلبوم سامان، پسرعمه مهین دیده بود...مردی که فکر میکرد تصویرش می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتواند قاب خالی صدفی داخل کمدش را پر کند...مردی که در دنیای شیطنت های دخترانه اش زیادی خواستنی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعده اش به تلاطم افتاد...مرد خواستنی...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا از داد زدنش ترسیده بود و محکم به گردنش چنگ انداخته بود...باید برای دردهای خودش زجر می کشید یا میشا...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدم هایش خیلی هم محکم و استوار نبود...دلش می خواست بی دلهره روی یکی از صندلی ها بنشیند تا کمی آرام شود...اما نه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینجا خانه اش بود و نه می توانست که آرامش کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را نشاند لبه ی تخت و کیسه ی پازل های مکعبی نرمش را بیرون کشید:با این بازی کن ماما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه ایستاد و یک دست را به کمرش گرفت...باید منتظر می ماند تا کیا حرف هایش را می گفت یا چمدانش را باز میکرد...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش فرداد اینجا بود...کنارش آرامش داشت..کمی ..همان هم غنیمت بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای سنگین قدم هایش را که شنید نگاهی به میشا انداخت...بالاخره بدقلقی اش را کنار گذاشته بود و با اسباب بازی هایش سرگرم بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیرون اتاق ایستاد:نمی خوای حرف بزنی...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ سه سال صبر کردی یه کم بیشتر خیلی سخت نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را دور سینه اش پیچاند:دارم کم کم به این نتیجه می رسم که کشوندن من با این بهانه یه حقه ی کثیف بود....اینطور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیست...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی بیشتر نزدیکش شد...ته ریش نداشت..اما پوستش کمی سبزه بود و سفیدی تی شرت این تفاوت را بیشتر به رخ می کشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی زنجیر گردنبندش ماند..یک زنجیر ساده ی براق...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نمی خوای چمدونات و باز کنی..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا گرفت و کمی عقب رفت...پشتش چسبید به سردی دیوار: اینطور که معلومه نه...فردا صبح از اینجا میرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو نیامد اما کمی سمتش گردن کشید...نگاهش بین چشم هایش رفت و آمد: قبلا شجاع تر بودی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را تا لب هایش امتداد داد...فراموش نکرده بود...شجاعت نبود حماقت بود...حماقت محض...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگردنش را عقب تر کشید و سردی دیوار به تنش لرز انداخت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهر ه های گردنش درد میکرد نتوانسته بود بخوابد جایش غریب بود آن نور کمرنگی هم که از حیاط می آمد چشمانش را آزار داده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا اما خواب خواب بود چمدانهایش را نیمه باز کرده بود برای در آوردن ملحفه ها کیا با پوزخندی نگاهش کرده بود وگفته بود : بی خود داری عوضشون میکنی نو بودن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست کیا را میشناخت اما اهمیتی به حرفش نداده بود کیا هم در حال خروج از در اتاق گفته بود که قبل از ساعت هشت برای صبحانه آماده باشد این طور مطیع این مرد خودخواه بودن را دوست نداشت کلا از این جا بودن حس خوبی نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار آمدنش با آمدن پنج سال پیشش زمین تا آسمان فرق میکرد...آهی کشید و گردنش را ماساژداد ساعت به هفت نزدیک می شد ...پته اش را از ساک بیرون آورد آن ترنج بزرگ زرد رنگ وسطش با آن گره های آبی فیروزه ای لبخندی به لبش آورد دوختن این ترنجهای زیبا روی زمینه قرمز رنگ مخمل تنها منبع آرامش این روزهایش بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوز یقه اسکی طوسی رنگش را پوشید ..شلوار جین اش را مرتب کرد موهایش را محکم پشتش بست از پله ها پایین رفت روی مبل کنار آن پنجره سرتاسری نشست آفتاب ملایمی را روی زانویش احسا س کرد درخت انجیر کاملا در دیدرسش بود کارگاه را دور پته اش محکم کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سوزنی که به جان آن پارچه قرمز رنگ میزد انگار رنگ و بوی آن ترنج عوض میشد بزرگ میشد زیبا تر میشد اما این سوزن روزگار او را بزرگ نکرده بود بیشتر کوچک شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی مبل سالن جا به جا شد هوا امروز آفتابی و روشن به نظر می آمد باید به فرداد زنگ میزد...با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل در از جا پرید کیا بود با لباس ورزشی و صورت گل انداخته خیلی زود چهره متعجب کیا به همان لبخند کذایی تغییر کرد نگاهی به سرتا پاش انداخت : صبحت بخیر عزیزم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترنج کارگاه را در دستانش جا به جا کرد و سوزن را داخل پارچه فرو برد : صد با رگفتم بهم نگو عزیزم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من هم به همون تعداد بهت گفتم هر چی دلم بخواد صدات می کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترنج محلش نداد حتی بی توجه به آن بربری برشته و خوش بوی توی دست کیا خواست از کنارش رد شود که صدایش میخ کوبش کرد : اگر چیزی میخوای بدونی قبلش باید یاد بگیری که زندگی کنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من نیومدم از تو زندگی کردن رو یاد بگیرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_لابد از فرداد باید یاد میگرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این لحن چندشناکش بدش آمد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو مقامی نیستی که بخوای راجع به فرداد یا من نظری بدی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا قدمی به او نزدیک شد حالا ترنج میتوانست آن یقه گرد آبی رنگ بیرون زده از آن لباس ورزشی مشکی را ببیند...یه قدم به عقب رفت صدایش لرزشی پیدا کرد : بهت گفتم انقدر بهم نزدیک نشو..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلش میخواست این چشمان خندان را از حدقه بیرون بیاورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میری بالا میشا رو هم بیدار میکنی میای سر میز اما بهت گفته باشم تا وقتی تو این خونه ای باید سعی کنی درست زندگی کنی...پس این آخرین باری که من میز رو آماده می کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترنج پیشانی اش را خاراند این طور شاید میتوانست این اعصاب له شده را بیشتر کنترل کند : من نیومدم این جا برات کار کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_در هر صورتی این آخرین بار که من برات میز میچینم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترنج به سمت پله ها رفت خیلی جواب ها داشت اما آن قدر کم خواب و بی حوصله بود که ترجیح داد به اتاقش پناه ببرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایش هنوز به پله اول نرسیده بود که صدای کیا از آشپزخانه به گوشش رسید : راس هشت این جا باش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان میشا هنوز خواب داشت اما مثل هر روز صبح با لبخند پشت میز نشسته بود صبحانه تنها وعده غذایی بود که میشا بدون بحث میخورد به خصوص که روی نان تستش شکلات صبحانه زده میشد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا لباس پوشیده و مرتب سر میز مستطیلی آشپزخونه نشسته بود فنجان چای چینی صدفی رنگی را در دست داشت با آن طرح گلهای ریز قرمز رنگ از بالای فنجان نگاهشان میکرد با آن ابروهای در هم اش نمی دانست در آن نگاه چه چیزی پنهان است ..خیلی وقت بود شاید انقدر گرفتار خودش بود که نگاه اطرافیانش را نمیخواند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا فنجان چایش را روی میز گذاشت و کتش را از روی صندلی رو به روی ترنج برداشت : من ناهار قیمه دوست دارم..وسایلش تو کابینت ها هست ساعت دو نیم اینجام..بیرون نرو ...تلفن خونه هم مطمئن باش کسی با تو کار نداره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من اینجا زندانی تو نیستم هر جایی هم بخوام میرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا کتش را کامل تنش کرد و بدون جواب دادن به ترنج از در بیرون رفت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس گرمی به میشا پوشاند و با هم به حیاط رفتند...آفتاب ملایم پائیزی و آسمان آبی کمی حالش را بهتر کرد...درخت بزرگ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانجیر برگ هایش را ریخته بود روی حوض...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا دوید سمت باغچه و قبل از آنکه بتواند جلویش را بگیرد روی بوته های بنفشه پا گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ میشا...ماما چه کار کردی...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ب..بازی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیشتر اوقات با (کم) به پارک می رفتند...میشا دویدن میان سبزه ها را دوست داشت..گاهی هم برای گرفتن پروانه ها بی قراری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصدی برای پختن نهار سفارشی کیا نداشت...می توانست ساعتی با میشا بازی کند و بعد حمام می کردند...نگاهش روی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخرمالوهای رسیده ماند...خانه ی پیرمرد هم چندتائی درخت خرمالو داشت...عمه مهین رسیده هایش را برای محمود خان جدا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیکرد...عمه فرشته همیشه به این کارش غر میزد...حالا درخت ها همان جا بودند...اما نه دیگر ترنجی بود که دلتنگ شود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یادآوری گذشته لبخند بزند...گاهی دلخوشی اش فقط میشا بود و گاهی هیچ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه میشا زیر درخت ها را برای دیدن کرم های خاکی تپل کندند...فرداد از آن ها برای طعمه استفاده میکرد...باید تماس می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرفت و می گفت که امید زیادی به ماندنش نیست...شاید باید همین حالا که تنها بودند چمدانش را می بست و می رفت...کیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنبالش نمی گشت..هیچ وقت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی دلی در میان نبود دل کندن هم سخت نبود...نه نرده های آن طرف ایوان تکیه داد و نگران گرد و خاک نبود... آنقدری که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآدم ها داشتند...ذرات هیچ آلودگی نداشتند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا روی سبزه های باغچه زانو زده بود و بازی میکرد...باید نگران آینده اش میبود...باید کاری میکرد...کیا اگر چیزی می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدانست باید می گفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ م..ماما..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل همیشه بی توجه به موانع میدوید..خصوصیت بارز بچه ها...از چیزی نمی ترسیدند...هیچ سنگی برایشان مانع نبود...حتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر زمین میخوردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شد و بغلش کرد:ماما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را گذاشت میان گودی گردنش...می خواست که بروند داخل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه شیرش را از شیر ولرم پر کرد و دستش داد...نمی دانست چه وقتی می تواند از این عادت شیر خوردن با شیشه خلاصش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکند..دکترش می گفت که اجباری برای گرفتن شیشه نباشد...که در هیچ چیزی اجبار نباشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر کرد چه دکتر دلشادی..مگر میشد که اجبار نباشد..گاهی اگر نمی خواستی هم بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را نشاند پشت میز آشپزخانه: اینجا میشینی ماما...باشه..؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که مست خوردن شیر بود و چشمانش کمی خمار سر تکان داد...دستی روی گونه ی نرم و مخملی اش کشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید برای نهار میشا چیزی بار می گذاشت...برخلاف میل باطنی اش در فریزر را باز کرد...بسته های ردیف و برچسب زده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشان میداد که مرتب بودن کیا تا یخچال ها هم رسیده..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی یکی از بسته ها انگشت گذاشت..چرخ کرده...می توانست ماکارانی درست کند...برای آرام نگه داشتن میشا چندتائی قارچ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دستش داد تا بازی کند...احساس بدی داشت که در خانه ی کیا با وسایلش غذا می پخت....کاش زودتر تکلیفش مشخص
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشد..یا با کمک کیا پیش می رفت یا بر می گشت سر خانه ی اولش..چیزی را از دست نمی داد...قبلا همه را با هم از دست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداده بود...دیگر چیزی نمانده بود..قلب خالی و دست های خالی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافتادن شیشه ی شیر میشا و صدای شکستنش از جا تکانش داد...قبل از آنکه حرکتی کند صدای گریه ی میشا بلند شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه شیر محبوب صورتی با اسب های بالذارش را از دست داده بود..کمی گریه خیلی هم بد نبود...از روی شیشه های شکسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرد شد و بغلش کرد: ماما...یه شیشه ی دیگه میخریم...باشه...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب برچید و دوبار هق هق کرد...سرش را گذاشت روی شانه اش و نازش داد:هیش..عزیز دلم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی شیشه ها گذشت و بیرون رفت...با میشا از پله ها بالا رفت وبا گرفتن کیف لوازم تحریر کیتی و ملحفه ای پائین امد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملحفه را روی قالیچه ی بیضی شکل انداخت:من و میشا می خوایم کاردستی درست کنیم...باشه ماما...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز بغض داشت اما از قیچی کردن کاغذ رنگی ها خوشش می آمد...باید تا وقتی که وعده ی بعدی شیرش می رسید یک شیشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همان مارک و سر شیشه پیدا می کرد...پرش عصبی پلکش را نادیده گرفت و کاغذها را برش زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ میشا چی درست کنیم...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و دندان های ریزش پیدا شد:ا...اسب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش گرم بازی شد و شیشه ی به فنا رفته را فراموش کرده بود...بدون کمیلا مراقبت از میشا داشت سخت میشد...اتاق بالا به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم ریخته بود..هنوز دوش نگرفته بودند..آشپزخانه هم که اوضاع مرتبی نداشت...حالا هم رسیده بودندبه سالن و کاغذ رنگی ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا خانه ی مرتب کیا رابه گند کشیده بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی جوراب شلواری میشا و سبزی جمنی که رویش زانو زده بود افتاد...باید دوش می گرفتند...سرکی به اطراف کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا سرویس حمام را پیدا کند...میشا به کاردستی خنده دارش با افتخار نگاه میکرد..هر طرف را تکه ای کاغذ چسبانده بود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوضیح میداد:ا..این..آقا...خ..خرگوش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشت به یک نیم دایره اشاره کرد:خو..خورشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسه ای روی گونه اش گذاشت:بریم آب بازی...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشا را بیرون از حمام نگه داشت و خوب همه جا را آبکشی کرد...حمام یک مرد..؟ به نظرش چندشناک ترین جای دنیا بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی تمیزی ظاهری حمام انتهای راهرو هم آرامش نکرد...وقتی همه جا را با خیال راحت آبکشی کرد لباس های میشا را از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنش بیرون کشید و زیر دوش نگهش داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر قرار به ماندن بود خیلی چیزها لازم داشت...نیم بیشتر لباسش نم برداشته بود و از وسوسه ی دوش گرفتن امتناع میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوله پیچ نشاندش روی تخت تا لباس هایش را تنش کند...از فاصله گرمای سشوار را روی موهایش گرفت:الان تموم میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای باز و بسته شدن در ورودی از جا پراندش...قبل از آنکه بتواند قدمی بردارد صدای فریاد بلند کیا را شنید:ترنج...!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir×××\
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالای پله ها ایستاد...با دیدن صورت عصبانی کیا جا خورد:چی..چی شده...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ این چه گندیه زدی به خونه ام...این چه وضعیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش از کاغذهای رنگی و خرده ریزها سمت آشپزخانه کشیده شد...دستانش را میان هم گره کرد:برای اینا داد زدی...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست پائین بیاید که با داد بعدی اش ایستاد:نیا پائین...برو اون لباسای خیس و عوض کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به تونیک و شلوار نم دارش انداخت...چه تیپ آن چنانی ای ترتیب داده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو پله را برگشت بالا و به اتاقش رفت...با دیدن میشا که لبه ی تخت خوابیده بود نفسی گرفت...کمی عقب تر کشید و خواباندش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز چمدان بلوز و شلوار دیگری برداشت و پوشید...دستی به موهای آشفته اش کشید و روی تخت نشست..باید می رفت پائین و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمکش میکرد...ترجیح میداد در اتاقش را قفل کند و بخوابد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی میشا را کشید و بالشی طرف راستش گذاشت تا غلت نزند...در اتاق باز شد:چرا نمیای...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم درهم و پرش نشان میداد که گذشتی ندارد...ایستاد و دستی به یقه ی بلوزش کشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیا در را باز نگه داشته بود تا بیرون بیاید...سینه به سینه ی لعنتی اش رد شد و از پله ها پائین رفت...خم شد و کاغذها را دسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد:برای این چهارتا کاغذ داد زدی...؟مگه نمی دونستی که من بچه ی کوچیک دارم...برای چی خواستی که بیام اینجا...که حالا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد بزنی...اخم کنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو باغچه..جلوی پادری..تو سالن..آشپزخونه...این چه بازی ای بود که همه جا رو ریختین به هم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص کاغذها را کوبید روی میز:ناراحتی...حرفائی که باید و بهم بگو تا برم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتش را گذاشت روی کاناپه و آستین های پیراهن مردانه اش را داد بالا و سمت آشپزخانه رفت:جوری میگی برم که انگار یه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگردان آدم با محبت منتظرت هستن..!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب راست می گفت...کسی را نداشت...هیچ کس...فرداد هم که از صبح تماس نگرفته بود...دلش را باید به نداشته هایش خوش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیکرد...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست های عرق کرده اش را مشت کرد: مهم نیست...میگم فرداد بیاد دنبالم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدمی سمتش برداشت:تو این کار و نمی کنی عزیز دلم...اگه بری تمام شانس خودت و برای دونستن از دست میدی...میدونی...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم ایستاده بود تا داد نزند...تا بغض آنطور گلوی دردناکش را نفشارد...دستش را روی چانه اش فشرد...نمی خواست کیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلرزیدنش را ببیند:تو بهم قول دادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونسرد نگاهش میکرد:اصولا وقتی قول میدم بهش عمل نمی کنم عزیزم..بهت نگفته بودم...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دانست...نامردی آدم ها را می فهمید...نامردی ها را دیده بود...خیلی هم از وقتش نمی گذشت...همین سه سال قبل...شاید هم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنج سال..از اولین روز ورودش به خانه ی پیرمرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک میان چشمانش حلقه زد:خیلی...پستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را جلوتر کشید...نگاهش از روی چشم ها تا لب های به هم فشرده اش پیش رفت:شک نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرمای نفسش داشت حالش را به هم میزد...خواست قدمی به عقب بردارد که دست کیا روی بازویش نشست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را بیشتر عقب کشید:و..ولم کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نلرز..باهات کاری ندارم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد:پس دستت و بکش عقب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir