دشمن بی نقص به قلم فاطمه سیاوشی
نویسنده : فاطمه سیاوشی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
زمان ارسال : ۱۱ روز پیش
مامان تب شدید کرده بود و من همینطور بالای سرش پاشویش میکردم ...کل زندگیم بهم ریخته شده بود اما فرهاد عزیزم با مهربونی پشتم بود...بهش تکیه داده بودم و پشتم حسابی بهش گرم بود ...
_خسته شدی عزیزم میخوای بسپاریش به من ؟
_نه خودم باید بالا سرش باشم
_یادته اون روز که رفتی تو استخر،تا صبح تب کردی؟
_اهوم تو بالاسرم بودی حتی وقتی چشمامو واا کردم
_ستو چه زبونی داشتیاا ادمو قورت میدادی
_خدایی تو هم پروو بودی ،فقط انموقع که نزاشتی غذا بخورم برا من رئیس بازی در میوردی؟
_نیستم
_چی؟
_ریستون
_شما تاج سرین ....
بعدم با هم میخندیم و تو چشمای هم نگاه میکنیم ...پیشونیمو میبوسه و میگه:خداروشکر ماله منی ستوده .....
_فرهاد
_جانم
_یکاری برا من بکن....
_چیکار برات بکنم ؟
_میای بریم مشاوره؟
_مشاوره براچی؟
نفسمو بیرون فوت میکنمو میگم:من داره نزدیک ۳۰ سالم میشه فرهاد من بچه میخوام ....
اخماشو تو هم میکنه میگه :ینی ما دوتا نمیتونیم پنج دیقه عاشقونش کنیم ،تا یکم مهرو محبت میکنم میگی بچه ....
صداشو بالا میبره میگه :ستوده ما بچه داریم....
_من بچه خودمو میخواممم میفهمی .....
نفر سومی که تو اتاق داره از تب میسوزه با ناله میگه:دخترمم
حالت خوبه
_برو بیرون فرهاد،برو لطفاا
از اتاق بیرون میره و محکم در اتاقو میبنده ...
دست مامان و میگیرم و سرمو روی داغیه دستش میزارم و مثل ابر بهار اشک میریزم ...
صدای رعد و برق و خوردن قطره های بارون هم بهم میفهمونه که واقعاا امشب غم داره .....
از اتاق بیرون میرم و از پرستار ساره میخوام مراقب مامانم باشه ...
کلید میندازم و در اتاق ساره رو باز میکنم ...داده بودم شیشه های سمت اتاق ساره رو محافظ بزنن تا خیال خودکشیو فرار کردنو نکنه ....
روبه روی پنجره نشسته و چشماشو دوخته به حیاط روبه رو ...
کنارش میرم و روی سرشو میبوسم ،بوی مامان مهشیدو میده ...
_ساره خانوم ...
بغض دارم ،دوباره صداش میکنم ...
_ساره
اما باز جوابی نمیده ....
اما سرشو میزاره روی پامو اشک میریزه ....
_خوب میشی ،این روزا تموم میشه .....دوباره مادر میشی ....
ترخدااساره بخاطر من خوب شو زودتر ...بزار کاراتو زودتر انجام بدم ،طلاقتو از اون بیشرف بگیرم......
باز جواب نمیده ،سکوت کرده .....ارومه ....و نمیدونم شاید ارامش قبل طوفانه .....
بغلش میکنمو تا صبح کنارش میخوابم .....
***********
صبح با نوازش دستی از خواب بیدار میشم ......تعجب میکنم....
ساره دستشو روی موهام میکشه و اینبار اون لپمو بوس میکنه ...
دستشو میگیرمو میگم:میخوای امروز با من صبحونه بخوری
جواب نمیده اما سرشو به حالت مثبت تکون میده ...
از اتاق بیرون میرم و روی میز صبحونه میشینیم ....
رو به دخترا میکنمو میگم :واسه ساره خانوم همچی اماده کنید ...تخم مرغ ،اب پرتقال ....هر چیزی که واسه صبحونس لطفا براش بیارید ....
_چشم خانوم ...
موبایلم زنگ میخوره ....
_الو
_الو ستو
_جانم المیراا
_مهمون نمیخوای خانوم ...
_چرا که میخوامم...
_پس یه ناهار خوشمزه بپز که گشنشه نی نی ....
_نی نی یا مامان نی نی؟
_دکتر بودم امروز ستو ،دکتر میگفت بچه از نظر وزنی کم داره ،خلاصه که گفته غذا حسابی بخورم .....
_حامله بودنم دردسرهه ها یهو به خودت میای میبینی داری میترکی ...
میخنده پشت تلفنو میگه :اره خدایی، ولی کاوه گفته چاقمم قشنگه...
_اووو حالا کم هندونه زیر بغل خودت بزار ...
همونطور که با تلفن صحبت میکنم با لذت نگاه به صبحون خوردن ساره میکنم ...امروز بعد چند وقت با اشتها داره چیزی میخوره ....
_ستوو
_جان
_کجا رفتی ؟
_هواسم پرت شد الی ،بیا عشقم منتظرتم .....
_باشه میبینمت ...
خدافظی میکنم و منم کنار ساره مشغول به خوردن میشم ....
بعد از خوردن صبحونه ،دست ساره رو میگیرم و باهم به اتاق مامان میریم ...
خداروشکر تبش پایین اومده بود ،اما بیحال روی تخت افتاده بود ،از خودم بدم اومده بود که بخاطر خودم مامانم حالش بده ،از یه طرف باز به فکر خودش بودم ...
با لبخند رو میکنم به ساره و میگم :ساره مامانمه ...
ساره اما باز هیچی نمیگه
رو میکنم بهش میگم :ساره دورت بگردم تا کی میخوای حرف نزنی ....
خدمتکار با یه دست گل بزرگ میاد تو اتاق و میگه :خانم همسرتون فرستادن
با ذوق میرم سمت گلا و پاکت روشو میخونم :خیلی دوستت دارم همسرم
دیونه ایی نثارش میکنم ،میدونم زیاد دوست نداره زیاد از کسی معذرت خواهی کنه ،اما باز دلم باهاش صاف نیست ....
**********
داروهای ساره رو میدم و از اتاقش میام بیرون تا استراحت کنه ...باز مجبورم در اتاقشو قفل کنم ....کلیدو تو چرخ میچرخونمو میگم ،اینم میگذره.....
این روزا هم میگذره .....
همینطور که شب نمیمونه ....
بعد از دلداری به خودم سمت اتاقم میرم و یه دوش میگیرم ...
زیر اب به این فکر میکنم که چطور فرهادو ببرم مشاوره ....چرا درک من این روزا سخت شده ؟
از حموم میام بیرون و لباس بلند ساحلی قرمزی تنم میکنم ...رژ قرمزو به لبام میزنم و گلایی که فرهاد خرید رو توی گلدون میزارم ....
تو سالن میشینم و کانال تلویزیونو بالا و پایین میکنم و منتظر المیرا میمونم ....بعد از نیم ساعت که زل زده بودم به عقربه های ساعت المیرا رسید ...
مثل همیشه پر انرژی با چشمای توسی خوشگلش زل میزنه بهم ...
_وای ستو چقدر لاغر شدی ....
محکم همو بغل میکنیمو میگم:تو چقدر تپل شدی ....
موهای فرفریش میاد تو چشمم و میگم :خدایی اینا مال خودته ؟یا رفتی فر شیش ماهه کردی؟
_از پدر و مادرم فقط همین ارث بهم رسیده ،بلال پنج ساله دیگه زندانی داره ،رضایت دادن ...
_چشمت روشن ...
_باید براش خونه دست و پا کنم ،البته زهرا خانوم گفت خونه کامیار هست ... وای میدونی ستو چقدر دلم میخواد الان کامیار کنارم بود......
_خدا رحمتش کنه .....
همینطور یه ریز حرف میزنه و میگه:ستو جون تو گشنمه یه چیزی بیار ....
میخندمو میگم :جلو در ؟
_والا تو منو جلو در نگه داشتی ....
_تو داری مثل وروره یه ریز حرف میزنی
لب ورمیچینه و میگه:سرتو خوردم
_اره یه همچین چیزایی
بعد میخندمو میگم:ولی تو حرف بزن ،میدونی منم نیاز دارم ...
این رمان بیش از 181,194 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 1,149
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده Siavashi.fateme
-
آیدی تلگرامی نویسنده Siavashifatem
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
فاطمه سیاوشی | نویسنده رمان
عزیزم نوشتم یک روز در هفته پارت میزارم .چون اخرای رمانه .نیاز به زمان دارم 🙏❤️برای ادامه رمان
۱ هفته پیشاسرا
00پوزش نوشتت ندیدم امیدوارم بفکررمان جدیدباشید
۱ هفته پیشفاطمه سیاوشی | نویسنده رمان
❤️🙂
۷ روز پیشسیتا
20چرا جدیدن اینطوری پارت گذاری میکنی قبلن خوب بود الان خیلی بعد شده ها
۱ هفته پیش
آیسو نریمان دختر 26 ساله موفقیه که چندین ساله در عرصه مد فعالیت میکنه و جز موفق ترین طراحان ایران به شمار میره. خاطرات گذشته آیسو و اتفاقات ناگواری که پشت سر گذاشته اونو به دختری بی روح و سرد تبدیل کرده. که به دنبال تلافی از شخصی که مسبب گذشته تلخشه راهی ایتالیا میشه... و مجبوره برای تلافی گذشته مبهمش وارد جنگلی بشه که برای رد شدن ازش باید از سلطانش بگذره! رد شدن شدن از سلطان جنگلم که راحت نیست هست؟ (اثر : در دست چـــاپ)
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
مانکن نابودگر ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
اگر چه اجبار بود ژانر : #عاشقانه #کلکلی #ازدواج اجباری #همخونه ای
-
دلواپس توام ژانر : #عاشقانه
-
تیدا زاده نور یا تاریکی ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
شاه شطرنج ژانر : #عاشقانه #انتقامی
-
با سقوط دست های ما ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
رمان عاشقانه بانوی قصه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
دختری که من باشم ژانر : #عاشقانه #همخونه ای
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
تعداد آدمهایی که من واقعا دوستشان دارم زیاد نیست؛ تعداد کسانی که نظر خوبی دربارشان دارم از آن هم کمتر است "من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضیتر میشوم" هر روز که میگذرد بیشتر معتقد میشوم که آدمها "شخصیت ناپایداری دارند" نمیشود روی ظواهر، لیاقت یا فهم و شعورشان حساب باز کرد! نویسنده : جین آستین
اکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم. در سوشوون نیز با داستان یوسفاکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم. در سوشوون نیز با داستان یوسف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
شیرشاه - VIP ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
دشمن بی نقص ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
اسرا
30عالیه فقط لطفاخانم سیاوشی دیگه وقف نذارامروز هم نذاشتی