گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و سوم
زمان ارسال : ۴۷۳ روز پیش
وارد اتاقش که شد حس میکرد چهاردیواری اتاق دور سرش میچرخد. لبهی تخت نشست و سرش را بین دستها گرفت. گوشیاش روی ویبره بود و مدام زنگ میخورد. سعید بود که یکی در میان زنگ میزد و پیامک میفرستاد. صبرش سر آمد و خواست گوشی را خاموش کند که پیامکی از سارا، روی صفحهی گوشی ظاهر شد.《 سلام شیداجون. میدونم ازم دلخوری اما خواهش میکنم اگه میتونی یه قرار بذار همو ببینیم. هیچ کاری ازت نمیخ
تابان
30هردم ازین باغ بری می رسد... فک کنم همون دختر چشم رنگیه بود که تو پاساژ دیده بودنش...یعنی این دختره مربوط میشه هم به سعید هم به اون پرونده ی شهرام که توش چشم رنگیا رو میکشن؟؟؟