پارت صد و هفتاد و سوم

زمان ارسال : ۴۷۱ روز پیش

محافظ با تردید نگاهش کرد.
لاریسا گفته بود که هیچ غریبه‌ای نباید حتی داخل حیاط بیاید.
ایوان را شامل می‌شد؟
ابرویی بالا انداخت و‌ به دوستانش اشاره کرد تا جایش را پر کنند.
- میرم اطلاع بدم.
ایوان تنها سر تکان داد.
محافظ که رفت لبخند مرموزش داشت روی لبش جا خوش می‌کرد که یادش افتاد کجاست!
سرمای هوا حتی از آن پالتوی ضخیم هم عبور کرده بود.
کم مانده بود به آخر زمستا

727
379,192 تعداد بازدید
1,202 تعداد نظر
246 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فاطی

    20

    امیدوارم فق در حد نگران کردن لاریسا باشه و فکر خبیث تری تو ذهن ایوان نباشه😂💔 مرسی آمنه جون😍🤝

    ۱ سال پیش
  • Dayana

    00

    نه بابا پسرم بچه خوبیه فقط یه نمه کرم داره همین 😂

    ۱ سال پیش
  • مریم

    00

    میشه عکس انابت و لاریسارم بذارین؟

    ۱ سال پیش
  • آمنه آبدار | نویسنده رمان

    برای لاریسا و آنابت عکسی در نظر گرفته نشده عزیزم، هر طور خودتون خواستید تصور کنید

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید