گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و یکم
زمان ارسال : ۴۷۳ روز پیش
انواع لباسهای مجلسی در طرحها و رنگهای مختلف، پشت ویترین مغازهها به چشم میخورد. شیدا در حالی که دست سعید را در دست گرفته بود، لباسها را یکییکی از نظر میگذراند. سعید نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
- خوبه مثلا تو سختپسند نیستی! برای سومین روز اومدی بازار و هنوز هیچی انتخاب نکردی!
شیدا ابرو بالا انداخت. سردرگم به لباسها نگاه میکرد.
- مجلس هرکس دیگهای بود، سه
رویا
10کاشکی از عکس العمل پارسا میگفتین کی چهارشنبه میاد 😄😄😄😄