زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و شصت و هفتم
زمان ارسال : ۴۷۸ روز پیش
گوشی را از گوشش فاصله داد...
نگاهش را به سقف دوخت.
همزمان تماس را قطع کرد.
حوصله کسی را نداشت، مخصوصا اداره پلیس را!
چشمهایش را بست...
برای بار سوم صدای گوشی روی مغزش خط انداخت.
- لعنت بهت!
جواب داد و از لای دندانهایش غرید: چی میخوای؟
اندرو تک خندهای کرد.
- اوه، مثل اینکه عصبانی! آروم باش پسر!
شقیقهاش را ماساژ داد.
نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.