زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و پنجاه و نهم
زمان ارسال : ۴۹۱ روز پیش
با یادآوری روزهایی که برای جاسوسی به خانهاش رفته بود، احساس بدی پیدا کرد.
به روی خودش نیاورد...
برای آن که مطمئن شود پرسید: واقعا؟
لاریسا لبخندی زد و چشمهایش را یک بار باز و بسته کرد.
- به ما کمکهای زیادی کردن.
نه استفان و نه لاریسا دوست نداشتند وقتی که ونسا هست چیزی از پروندهها و قتل بگویند.
نباید دنیای کودکیاش را خراب میکردند.
ایوان توی ذهنش با این حرف
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.