گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و سوم
زمان ارسال : ۴۹۵ روز پیش
دقایقی بعد منصور با لباسهای سادهی کارگری و دستهایی که کمی رنگ سیاه به خود گرفته بود وارد حیاط شد. نگهبان در را باز کرد و یزدان با موتورش وارد شد. اخم ظریفی بین ابروهای منصور بود و دلنگران پرسید:
- سلام پسرم، خیر باشه این وقت روز این طرفا؟!
یزدان بعد از کمی تعلل، جواب پدرش را با سؤال همراه کرد:
- بابا... شما... شما گفتی که همهی خانوادهت رو تو زلزلهی رودبار، سال شصت و نه از
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.