گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل
زمان ارسال : ۵۰۲ روز پیش
همه جا را تار میدید و راه رفتن برایش سخت بود. بهزحمت تا کنار خیابان رفت و برای تاکسی دست تکان داد. بغض مثل یک تودهی بزرگ راه گلویش را سد کرده بود و نفسش بالا نمیآمد.
با حرکت ماشین، بغضش شکست و اشکهایش بیصدا و پیدرپی روی گونهها میغلتید. راننده مردی حدودا پنجاه ساله با موهای جوگندمی و لاغراندام بود. چشمهای فرورفتهی میشیرنگ داشت و نگاهی از آینه به عقب انداخت.
- دخت
کوهنورد
00عالی