خیمه شب بازی به قلم مرجان فریدی
پارت پنجم
زمان ارسال : ۵۱۰ روز پیش
کمی دروغ هم به جایی که بر نمی خورد!
هردو با هم عصبی از اتاق خارج شدند و من چشمان نیمه بازم را به اطراف دوختم
بی شک راه فراری نبود!
تنم درد می کرد...استخوان هایم بیشتر...
سرم هزیان داشت و تب هم داشتم... که اگه نداشتم این همه سوختن از چه بود؟
کلا جمعمان جمع بود...من و درد هایم و درد هایم و من...چه جمع دوستانه ای!
سرم سنگین بود قدرت بلند کردنش را نداشتم.
مژه های خیس بالایم ب
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.