گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و نهم
زمان ارسال : ۵۲۸ روز پیش
تمام فکرش پیش یزدان بود؛ الان در کلانتری چکار میکرد؟ دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و جرأت حرف زدن نداشت. ماشین را از حیاط بیرون برد و خودش پیاده شد. صندلی کناری نشست که سوگند آمد.
- وا... چرا پشت فرمون ننشستی؟ اینقدر تنبلی یه رانندگی هم نمیکنی؟
با بیحالی گفت:
- مامان من حالم خوش نیست، شما بشین دیگه...
پوفی کشید و نشست.
- چته؟ رنگ و روتم پریدهاس! وقت پریودیتم نیست که...
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.