زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و پنجاه و دوم
زمان ارسال : ۵۴۴ روز پیش
لاریسا کمی فکر کرد.
شاید از آنها میشد به چیزی رسید.
- آره میخوام.
مارگارت سری تکان داد و مشغول انجام کارش شد.
***
«ایوان»
قرصها را کف دستم ریختم و همه را یکباره قورت دادم و جرعهای آب هم نوشیدم.
چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
گردنم را چند بار به طرفین تکان دادم و در آخر به پشتی صندلی تکیه دادم.
- عوضیا!
خنده بلند و حرصی کردم...
مهدیس
10عالییی مرسی آمنه جون❤