شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت هشتاد و هفتم
زمان ارسال : ۵۴۷ روز پیش
خوابم می آمد…
سوزن سرم پشت دستم را سوزاند
در اعماق وجودم، لذت وافری داشتم.
حس خوشایندی که کم پیش می آمد تجربه اش کرد.
تمایلی به باز کردن چشمانم نداشتم
کم کم ارام بخش یا هرکوفتی که در آن سرم بود مجابم کرد که به خواب بروم
صدای مزخرف آژیر آمبولانس در سرم پیچ و تاب میخورد.
صدای امبولانس…نوید ترسناکی که هرگز از یادش نمیبردم….
****
محکم دست رها رو گرفته بود
رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان عضویت در آن وجود ندارد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Esra
100آسمونشون ستاره بارون شد، ولی مثل این که ستاره ش رها بود که جاش رو زمین نبود، باید تو آسمون می درخشید(: امیدوارم یه روزم آسمون ما ستاره بارون بشه، ولی بدون از دست دادن رها هامون. دمت گرم💛
۲ سال پیشآیدا
70آسمون ماهم ستاره دار میشه.. مرسی مرجان🤍
۲ سال پیشکیانا
80ولی اون جمله های آخر خیلی مود این روزای ماست:) آسمون ماهم ستاره دار می شه :)
۲ سال پیشSaniya
90الان من موندم برای رها و پرنیا و لوبیاشون بقض کنم یا حال خودمون
۲ سال پیش
مرسل
10بلاخره آسمون ما هم ستاره بارون میشه ولی چه فایده اگه اون ستاره ها مثل رها که عزیز آیسو بود عزیزان ما هم باشن!