پارت شصت

زمان ارسال : ۶۴۶ روز پیش

رها را میدیدم…
لباس بیمارستان به تن داشت
تمام آن ماه ها…
مانند مادر، پرستارش بودم
استراحت مطلق بود
افسرده بود
گاهی از بچه اش متنفر میشد
گاهی ساعت ها با لوبیای شکمش حرف میزد.
گاهی زجه میزد و کاوه اش را میخواست
گاهی از من میخواست ببخشمش…
لحظاتی ام از کاوه متنفر بود و فحاشی میکرد
من و پرنیا ابستن غم بودیم و رها ابستن لوبیا
اقا جان مرخص شد…

713
316,204 تعداد بازدید
1,847 تعداد نظر
121 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نرگس

    ۱۴ ساله 20

    خوشم میاد همه قفلی زدین رو این مالیفیسنت کوچولو گفتنش البته خودمم کلی براش ذوق کردم🤩😍😅

    ۲ سال پیش
  • Yalda

    10

    لحظههههه به لحظه این رمان هیجان و غیر قابل پیش بینی🤐اصلا لعنتی عالیم براش کمهههه😍خسته نباشی مرجان💖

    ۲ سال پیش
  • Nfs

    81

    اوکی با برگشتنت و پیدا کردنش و گفتن مالیفسنت کوچولو اروی خان ذوق کردیم ولیی ب این راحتی بخشیده نمیشییی بچم بهت خوبی کرده اونجوری کردی باش حسن و داداش و ننه جن°شم برن ب درککک عوضیااااا

    ۲ سال پیش
  • .

    50

    اخرش گلبمونو با این همه هیجان و زیبای به سکته میندازی اونم تا خفیف سکته از نوع کامل و حادش زیبا رو 🌝💙

    ۲ سال پیش
  • مبینا

    80

    ووییی مالیفسنت کوچولو منننن ادامشو میخام فردا دیرههعععععععع

    ۲ سال پیش
  • 150

    مرتیکه عن، هرچی از دهنش در اومد گفت حالا میگه میلفیست کیچیلی

    ۲ سال پیش
  • Hana

    80

    این همه جذابیت ت یه رمان مگ میشههههههه عررررررررر عاشقشممم

    ۲ سال پیش
  • کیانا

    100

    مالیفیسنت کوچولو😭😂

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید