شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت شصت
زمان ارسال : ۶۴۶ روز پیش
رها را میدیدم…
لباس بیمارستان به تن داشت
تمام آن ماه ها…
مانند مادر، پرستارش بودم
استراحت مطلق بود
افسرده بود
گاهی از بچه اش متنفر میشد
گاهی ساعت ها با لوبیای شکمش حرف میزد.
گاهی زجه میزد و کاوه اش را میخواست
گاهی از من میخواست ببخشمش…
لحظاتی ام از کاوه متنفر بود و فحاشی میکرد
من و پرنیا ابستن غم بودیم و رها ابستن لوبیا
اقا جان مرخص شد…
رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان عضویت در آن وجود ندارد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Yalda
10لحظههههه به لحظه این رمان هیجان و غیر قابل پیش بینی🤐اصلا لعنتی عالیم براش کمهههه😍خسته نباشی مرجان💖
۲ سال پیشNfs
81اوکی با برگشتنت و پیدا کردنش و گفتن مالیفسنت کوچولو اروی خان ذوق کردیم ولیی ب این راحتی بخشیده نمیشییی بچم بهت خوبی کرده اونجوری کردی باش حسن و داداش و ننه جن°شم برن ب درککک عوضیااااا
۲ سال پیش.
50اخرش گلبمونو با این همه هیجان و زیبای به سکته میندازی اونم تا خفیف سکته از نوع کامل و حادش زیبا رو 🌝💙
۲ سال پیشمبینا
80ووییی مالیفسنت کوچولو منننن ادامشو میخام فردا دیرههعععععععع
۲ سال پیش
150مرتیکه عن، هرچی از دهنش در اومد گفت حالا میگه میلفیست کیچیلی
۲ سال پیشHana
80این همه جذابیت ت یه رمان مگ میشههههههه عررررررررر عاشقشممم
۲ سال پیشکیانا
100مالیفیسنت کوچولو😭😂
۲ سال پیش
نرگس
۱۴ ساله 20خوشم میاد همه قفلی زدین رو این مالیفیسنت کوچولو گفتنش البته خودمم کلی براش ذوق کردم🤩😍😅