شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۷۵۵ روز پیش
با صدای زنگ گوشی ام به خودم امدم
با بهت نگاهم را از زوج جوان گرفتم
نفس عمیقی کشیدم
از روی نیم کت برخاستم و تماس را جواب دادم
_به به خانوم کم پیدا
لبخند زدم
_پرنیا.
خندید:
_رفتی پیش اون خواهر شوهر بی معرفتم ،تو ام بی معرفت شدی؟
همان طور که به سمت هتل ارام ارام قدم زنان حرکت میکردم گفتم:
_باور کن حنا ام مثل من سرش شلوغه، اصلا خودتون چی، نه تو نه حامی نه حتی حمید
رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان عضویت در آن وجود ندارد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.