زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و هفتم
زمان ارسال : ۸۷۸ روز پیش
به سازمان رسیدیم.
بیحرف از ماشین استفان پیاده و وارد آسانسور شدم و منتظر ماندم تا استفان هم بیاید.
در سالن همان وضع همیشگی پابرجا بود. شلوغی و رفت و آمد!
به سمت اتاق تیم رفتیم و وارد که شدیم، همه با صدای در از فکر بیرون آمدند.
مارگارت و رز با اخمهایی در هم چند قدمی به سمتمان برداشتند.
رز تبلتش را در دست میفشرد و با همان اخمهایی که غلظتشان بیشتر شد، گفت: نتونستم هیچ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
S
51وای نه من اصلا دلم نمیخواد زرنیخ رو گیر بندازن حقیقتش خیلی خوشم میاد وقتی میبینم اینقدر از زرنیخ میترسن و نمی تونن پیداش کنن🤷🏻 ♀️🙈😁