زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و سوم
زمان ارسال : ۸۸۵ روز پیش
دوباره خندید؛ مثل کشیدن تیغ روی آهن گوش خراش بود.
- اوه، چرا انقد میترسی؟
جواب سوالش را هم میدانستم و هم نمیدانستم...
من تمام آن چند روز را با اضطراب گذرانده بودم، هر شب نصفه شب بیدار میشدم و به اتاقش میرفتم.
دست کمش گرفتم اما بعد از تمام آن اتفاقات از او میترسیدم و حالا هم دلم نمیخواست به آن ترس اعتراف کنم.
نقطه ضعفم دستش افتاده بود ولی میخواستم این بار خودم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
S
50اوفففففف این زرنیخ خیلی هیجانیه😜🤩