زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت نود و یکم
زمان ارسال : ۹۰۱ روز پیش
چیزی نصیبمان نمیشد.
جای کلید را نمیدانست و اگر هم میدانست به ما نمیگفت.
با اعصابی خرد، نگاه جدی و صورت اخمآلودم را از او گرفتم.
رو به سرباز گفتم: بیا در و بشکن.
سرباز جلو آمد اما آن بین نگاهی هم به استفان انداخت تا تایید او را هم داشته باشد.
با آن یکی، محکم شانهشان را به در کوبیدند.
برای مردی که از دکتر بودن فقط روپوشش را داشت، انگار مهم نبود...
هیچ حالت خا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
S
150به نظرم حقشونه که ایوان همچین آدم های رو با خاک یکسان کنه