زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هشتاد و پنجم
زمان ارسال : ۹۰۴ روز پیش
استفان با قدمهای بلند داخل اتاق شد...
با شنیدن صدای در برگشتم و نگاهش کردم.
از همان فاصله پرسید: چیزی پیدا کردین؟ از سابقه اون زنه؟
سری تکان دادم و ورقهای که از فرانسیس بود را آخر از همه گذاشتم.
در حالی که خط به خط را سریع میخواندم، دستی به پشت گردنم کشیدم.
- قاچاق و دزدیدن دختر!
- خب...
عقب عقب رفتم و به میزی تکیه دادم.
- تو
---
34زن و شوهر نباید یه جا کار کنن، خوب نی